شرح دعاى سحر

امام خمينى رضوان الله تعالی علیه

- ۳ -


دعاى سالك تابع مشاهدات اوست‏

پس چون سالك به حضرت الهى رسيد و با چشم بصيرت (و ديده باطن) حضرت واحديت را مشاهده كرد و پروردگار متعالش با تجليات اسمايى و صفاتى از براى او تجلى كرد و متوجه گرديد كه پاره‏اى از اسماء محيط است و پاره‏اى از آنها محاط، و بعضى از آنها فاضل است و بعضى افضل، آنگاه است كه با زبانى مناسب با نشأه‏اش از پروردگار خود سؤال مى‏كند و با دعايى كه لايق آن حضرت است دعا مى‏كند به خوبترين صفات و زيباترينش و شريف‏ترين آيات و كامل‏ترينش. پس اين دعا از لسان حالش به زبان قالش و از باطنش به گفتارش سرايت مى‏كند و مى‏گويد: اسْئَلُكَ مِنْ بَهائِكَ بَابْهاهُ و همچنين در ديگر فقرات دعا.

و سؤال در حضرت الهى طورى است كه با سؤال در حضرت غيب مقيّد فرق دارد، و آن هم با سؤال در شهادت فرق دارد و خواسته‏ها نيز به مناسبت نشأه‏ها با همديگر تفاوت دارد، چنانكه در جمله اللَّهُمَّ إِنّى اسْئَلُكَ مِنْ مَسائِلِكَ بَاحَبِّها الَيْكَ خواهيم گفت.

در كيفيت شهود سالك، ابهى بودن حضرت حق را

و چون سالك إلى اللّه از حضرت الهيه گذشت و به حضرت احديت جمع رسيد، در آن حضرت، همه حضرات مستهلك‏اند و همه تعينات و تكثرات در آن حضرت فانى هستند و مالكيت مطلق در آن مقام متجلى است، چنانكه خداوند مى‏فرمايد: امروز مالكيت به چه كسى اختصاص دارد؟ و چون در چنين روزى نه خلقى وجود دارد و نه امرى و نه اسمى و نه رسمى، لذا در حديث است كه كسى بجز حضرت حق جواب نمى‏دهد و خود او مى‏فرمايد: مالكيت مخصوص خداى واحد قهار است.

و چون چنين است پس در اين مقام نه سؤالى هست و نه مسئولى و نه سائلى. و اين حالت عبارت است از حالت مستى و بيخودى كه از هيمان و دهشت و اضطرابى كه از مشاهده ناگهانى جمال محبوب دست مى‏دهد حاصل مى‏شود. و چون با توفيقات محبوبش از اين وحشت و دهشت رهايى يافت و به صحو بعد المحو رسيد امكان تميز دادن و فرق گذارى براى او دست مى‏دهد، و چون حالت شهود در او متمكن شده و استقامت و استقرار يافته است و حضرات خمس را محافظت نموده است مشاهده مى‏كند كه صفاتى كه در صحو اول مى‏ديد بعضى از آن صفات زيبا و بعضى زيباتر، و بعضى كامل و بعضى كامل‏تر بود و همه از تجليات ذات احدى محض، و انوار جمال نور حقيقى مجرد و خالص بود، ولى در اين مقام افضليت و اشرفيتى نمى‏بيند بلكه مى‏بيند همگى، شرف و زيبايى و جمال و ضياء است، پس مى‏گويد: وَ كُلُّ بَهائِكَ بَهِىٌّ همه زيبايى تو زيباست وَ كُلُّ شَرَفِكَ شَريفٌ همه شرف تو شريف است، و هيچ اشرفيتى در ميانه نبوده و همگى، امواج درياى وجود تو و اشراقات نور ذات تو بود و همه با هم متحد بوده‏اند و همگى با ذات‏اند. پس اثبات تفضيل در صحو اول است و نفى آن در صحو بعد المحو است كه همه كثرات را به او ارجاع مى‏دهد.

در تدرج سالك تا مقام مشيّت مطلقه‏

اين كه گفتيم، در صورتى است كه نظر به تجليات صفاتيه و اسمائيه باشد و اما اگر منظور، تجليات خلقى و مظاهر حسنى فعلى حضرت حق باشد پس بالا رفتن تا مقام مشيت مطلقه‏اى كه همه تعينات فعلى در آن مستهلك‏اند امكان پذير نيست مگر آنكه از مراتب تعينات يكى پس از ديگرى بالا رود. پس، از عالم طبيعت به عالم مثال و ملكوت عروج نموده و مراتب آن عالم را به تدريج طى مى‏كند، سپس از عالم ملكوت به عالم ارواح مقدسه بالا مى‏رود و مراتب آن عالم را طى مى‏كند و از عالم ارواح به عالم مشيت مطلقه مى‏رسد، و چون به آنجا رسيد مشاهده مى‏كند كه همه وجودات خاصه و تعينات فعليه، در عين مشيّت مستهلك و فانى است؛ و اين است مقام تدلّى كه در آيه شريفه: دَنى‏ فَتَدَلّى‏ بدان اشاره شده است.

پس كسى كه به اين مقام رسيد و حقيقت ذاتش تدلّى شد ديگر حيثيتى براى او بجز نفس تدلّى باقى نمى‏ماند و ذاتى نماند تا تدلّى بر او عارض شود؛ و اين است آن مقام فقر مطلق كه مشيت مطلقه است؛ و اين است همان مشيت مطلقه كه از آن به فيض مقدس و رحمت واسعه و اسم اعظم و ولايت مطلقه محمديه يا مقام علوى تعبير مى‏شود؛ و اين است آن لوايى كه آدم و هر كس جز اوست در تحت اين لواست؛ و به اين مقام اشاره فرموده آنجا كه فرمود: من پيغمبر بودم در حالى كه آدم ميان آب و گل بود (و خميره او سرشته نشده بود) و يا ميان روح و جسد بود يعنى نه روحى بود و نه جسدى؛ و اين است همان عروة الوثقى (دستاويز محكم) و ريسمانى كه ميان آسمان الوهيت و زمين‏هاى خلقى كشيده شده است. و در دعاى ندبه عرض مى‏كند: كجاست آن باب رحمت خداوندى كه از آن در بايد وارد شد؟ كجاست آن وجه اللّهى كه اولياء به سوى آن متوجه مى‏شوند؟ كجاست آن سببى كه رابط ميان زمين و آسمان است؟ و در كافى از مفضّل نقل مى‏كند كه گفت: به امام صادق عليه السّلام عرض كردم: شما كه در اظلّه (پناهگاه و سايه رحمت حق) بوديد چگونه بوديد؟ فرمود: اى مفضل ما نزد پروردگارمان بوديم و بجز ما هيچ كس در نزد خدا نبود، در سايبانى سبز او را تسبيح مى‏گفتيم و تقديسش مى‏كرديم و به تهليل و تمجيدش مشغول بوديم، و بجز ما نه فرشته مقربى بود و نه جاندارى؛ تا آنكه خداوند خواست خلقت اشياء كند پس هر چه خواست از فرشتگان و غير فرشتگان به هر طور كه خواست آفريد، سپس علم اين‏ها را به ما واگذار نمود. و اخبار در اين مضمون از طريق اهل بيت عليهم السّلام بسيار است.

در وصول سالك به مقام تساوى تجليات‏

پس اين مقام را شهود كردن يا به آن متحقق شدن كسى را دست ندهد مگر آنكه نردبان تعينات را پله پله بالا رود. و پيش از آنكه سالك به اين مقام برسد مشاهده مى‏كند كه بعضى از اسماء الهيه از بعض ديگر خوبتر و زيباتر است، مانند عقول مجرده و فرشتگان مهيمن، پس زيباتر و درخشنده‏تر و كاملتر را سؤال مى‏كند. و چون به مقام قرب مطلق رسيد و رحمت واسعه و وجود مطلق و ظل منبسط و وجه باقى را كه همه وجودها در آن فانى است و همه عوالم از جسم‏هاى تاريك گرفته تا به ارواح نورانى در آن مستهلك‏اند، مشاهده كرد مى‏بيند كه نسبت مشيت به همه اين‏ها به طور مساوى است (با همه چيز هست) و به هر سو كه رو كنيد وجه اللّه در آن سو است (و او با شماست)، و ما به او از شما نزديكتريم، و ما به شما از رگ گردن نزديكتريم. و چون چنين ديد افضليت را نفى كرده و مى‏گويد:

همه زيبايى تو زيباست، و همه جمال تو جميل است. و اين دو توجيه كه گفته شد در همه فقرات دعا مشترك است، گر چه بعضى از جملات آن با توجيه اول مناسب‏تر و بعضى ديگر به توجيه دوم لايق‏تر است.

بهاء و نور وجود به نسبت قوت اوست‏

و اما توجيهى كه مخصوص اين جمله دعاست آن است كه بهاء به معناى زيبايى است، و زيبايى عبارت است از وجود. پس هر چه خير و زيبايى و حسن و سنا هست همه از بركات وجود است و سايه آن است تا آنجا كه گفته‏اند مسئله اينكه وجود عبارت از خير و زيبايى است از بديهيات است. پس وجود، همه‏اش زيبايى و جمال و نور و روشنى است و هر قدر وجود قوى‏تر باشد زيبايى‏اش تمامتر و زيباتر خواهد بود. پس هيولى به واسطه آنكه پست‏ترين مرحله وجود است و فعليتش ناقص است خانه وحشت و تاريكى است و مركز شرها و سرچشمه پستى است (18) و مركزى است كه آسياب نكوهش و كدورت برگرد آن مى‏چرخد.

هيولى به واسطه نقصان وجودش و ضعف نورانيتش همانند زن زشترويى است كه نمى‏خواهد قباحت و زشتى او بر ديگران آشكار شود چنانكه شيخ فرموده: و دنيا را به خاطر آنكه در صفّ نعال وجود و آخرين مرحله تنزل آن قرار گرفته اسفل السافلين خوانند هر چند به نظر اهل دنيا بسيار زيبا و در كامشان شيرين است، زيرا هر حزبى به آنچه در نزد آنهاست شادمانند ولى هنگامى كه سلطان آخرت ظهور كرد و حجابها از چشم دل برداشته شد و حقيقت مكشوف گرديد و چشمها از خواب غفلت بيدار گشت و جانها از گورستان جهالت برخاست، آن وقت است كه حال دنيا و مرجع و م‏آل آن شناخته گردد و پرده از روى پستى‏ها و زشتى‏ها و وحشت آن برداشته شود، كه روايت شده از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: برخى از مردم با صورتهايى محشور مى‏شوند كه ميمونها و خوكها از آنان زيباتر باشند.

و همين كمال حيوانى و خير بهيمى و درندگى نيز از بركات وجود و خيرات او و نور و زيبايى اوست.

وجود، هر چه خالص‏تر، زيباتر است‏

پس هر اندازه كه وجود از شائبه عدم و نيستى‏ها به در آيد و از اختلاط به جهل و ظلمت خالص گردد به مقدار خلوصش زيبا و دلپسند خواهد بود، و از اين روست كه عالم مثال از عالم ظلمات طبيعت زيباتر است، و عالم روحانيات و مقربين و مجردات، از آن دو عالم طبيعت و مثال زيباتر است، و عالم ربوبى از همه اين عوالم زيباتر است، زيرا كه هيچ شائبه نقص در آن نيست و از مخلوط شدن به عدمها و نيست‏ها مقدس و از ماهيت و لواحق آن منزه است، بل هر چه زيبايى و جمال و نور هست، همه از اوست و نزد اوست و او همه زيبايى است و همه‏اش زيبايى است.

سيد محقق داماد (قدس سره) در قبسات بنابر آنچه از او نقل شده، مى‏گويد: و خداى تعالى همه وجود است و همه‏اش وجود است و همه زيبايى و كمال است و همه‏اش زيبايى و كمال است و جز او به طور عموم، پرتو نور او و تراوشهاى وجود او و سايه‏هاى ذات اويند.

هر چه جمال و كمال است تعلق به حق تعالى دارد

پس خداى تعالى حقيقت زيبايى است بدون آنكه شائبه ظلمتى در او باشد، و كمال است بى‏آنكه غبار نقصى بر چهره‏اش باشد، و روشنايى است بى‏آنكه آميخته به كدورتى باشد، زيرا او وجودى است بدون نيستى، و انّيّتى است بدون ماهيت. و جهان هستى به آن اعتبار كه وابسته به اوست و نسبت به او دارد و سايه‏اى است از او كه بر هيكل‏هاى ظلمانى افتاده و رحمت واسعه بر زمين هيولى است، زيباست و نور است و اشراق و ظهور اوست. بگو هر چيزى طبق آنچه او را ماند رفتار مى‏كند، و سايه نور هم نور است، مگر نمى‏بينى كه پروردگارت چگونه سايه را گسترده است! و اما جهان به اعتبار خودش (بدون انتساب به او) هلاكت است و تاريكى و وحشت و نفرت، همه اشياء در هلاكت‏اند مگر وجه او. پس آن وجهى كه پس از استهلاك تعين‏ها و فانى شدن ماهيات باقى مى‏ماند همان جهت و ربط وجوبى است كه در او بود ولى استقلال در تقوّم و تحقق نداشت و مستقلا هيچ حكمى نداشت. پس اشياء از اين نظر عبارت از اوست، كه از پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده كه فرمود: اگر به زمين پايين‏تر فرود شويد هر آينه بر خدا فرود خواهيد آمد.

پس اوست هويت مطلقه و زيبايى تمام؛ و براى غير او هيچ هويت و زيبايى نيست، و جهان از جهتى كه غير اوست نه زيبايى دارد و نه هويت و نه وجود و نه حقيقت، بلكه خيال اندر خيال است. و كلى طبيعى هم در خارج وجود ندارد، و وقتى وجود نداشته باشد چگونه زيبايى و نور و شرف و ظهور خواهد داشت؟ بلكه همگى نقصان است و قصور است و هلاكت و بى‏نامى و بى‏نشانى.

روشنگرى در فرق ميان بهاء و جمال‏

برخى از صفات الهى را بر ديگر صفات، احاطه تام هست، مانند ائمه سبعه (19). و برخى از آنها اينچنين نيست گرچه هم محيط است و هم محاط. و با توجه به اين نكته مى‏توان فرق ميان صفت بهاء و صفت جمال را به دست آورد، به اين معنى كه بهاء عبارت است از نور و تابش و روشنى كه جهت بروز و ظهور در آن ملاحظه گرديده و مأخوذ شده باشد؛ بر خلاف جمال كه جهت ظهور در آن ملاحظه نشده است. بنابراين، صفات ثبوتيه همگى جمال است، ولى همگى بهاء نيست، بلكه برخى از آنها بهاء است.

و بهىّ (به معناى زيبا)، به اعتبارى از اسماء ذات است و به اعتبار ديگر از اسماء صفات است و به اعتبار سوم از اسماء افعال است، گر چه به اسم صفت و اسم فعل بودن بيشتر شبيه است تا اسم ذات. و نام جميل (زيبا) به يك توجيه اسم ذات است و به توجيه ديگر اسم صفت، ولى از اسماء افعال نيست، گر چه به اسم صفت بودن شبيه‏تر و مناسب‏تر است. و در شرح جمله اللّهُمَّ انّى اسْئَلُكَ مِنْ قَوْلِكَ بِارْضاهُ، بيانى إن شاء اللّه خواهيم داشت كه براى اين مقام نيز مفيد است.

معناى عرفانى حروف‏

يكى از بزرگان مشايخ از اهل سير و معرفت (رضوان اللّه عليه) (20)در كتابش اسرار الصلوة در تفسير بسم اللّه الرّحمن الرّحيم به حسب اسرار حروف، پس از آنكه رواياتى از كافى و توحيد و معانى از عياشى از امام صادق عليه السّلام نقل مى‏كند كه فرموده است: باء به معناى بهاء خدا است، و سين به معناى سناى خداست، و ميم به معناى مجد خداست و قمى از حضرت باقر و حضرت صادق و حضرت رضا عليهم السّلام نيز مانند آن را نقل مى‏كند ولى در آن روايت به جاى مجد خدا، ملك خدا است، مى‏گويد: من مى‏گويم: از اين روايات و ديگر روايات كه در ابواب مختلف رسيده است معلوم مى‏شود كه عالم حروف، خود عالمى است در مقابل همه عوالم، و ترتيب آن عالم نيز با ترتيب حروف مطابق است. پس الف گويى بر واجب الوجود دلالت دارد و باء به مخلوق اول كه عقل اول و نور اول است كه بعينه نور پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است و از اين روست كه از آن به بهاء اللّه تعبير شده است، زيرا بهاء به معناى زيبايى و جمال است و مخلوق نخستين عبارت است از ظهور جمال حق، بلكه اگر در معناى بهاء دقت بيشترى شود معلوم گردد كه بهاء عبارت است از نور با هيبت و وقار، و اين معنى مساوى است با معنايى كه جامع ميان جمال و جلال باشد.

پايان آنچه مى‏خواستيم از كلام ايشان نقل كنيم مقامش بالاتر باد.

فرق ميان صفت جلال و جمال‏

من مى‏گويم: صفاتى كه متقابلند چون همگى در عين وجود (و مبدأ هستى) به طور بساطت مجتمع‏اند و آنجا از تكثر منزهند لذا همگى صفات در يكديگر منطوى است و در هر صفت جمال، صفت جلال است و در هر صفت جلال، صفت جمال است. فقط فرقى كه دارند آن است كه برخى از صفات، ظهور جمال است و باطنش جلال است و برخى به عكس يعنى ظهور جلال است و باطنش جمال است (و ميزان در صفت جلال يا جمال بودن مرتبه ظهور آن است). پس هر صفتى كه جمال در آن ظهور داشته باشد آن را صفت جمال گويند، و هر صفتى كه جلال در آن ظهور يابد صفت جلالش خوانند. و بهاء گرچه نور با هيبت و وقار است و جامع ميان جلال و جمال است، لكن هيبت در آن در مرتبه باطن است و نور در مرتبه ظاهر و بنابراين، بهاء از صفات جمالى است كه باطنش جلال است. و چون جمال از متعلقات لطف است بدون آنكه ظهور و يا عدم ظهور در آن اعتبار و ملحوظ شود لذا بهاء در حيطه آن قرار گرفته و لطف، محيط بر آن است. و آنچه گفته شد در مرتبه فعل و تجلى عينى، قدم به قدم جارى است. پس بهاء عبارت است از ظهور جمال حق، و جلال در آن مختفى است. و عقل عبارت است از ظهور جمال حق. و شيطان ظهور جلال اوست، و بهشت و مقاماتش ظهور جمال است و بطون جلال؛ و دوزخ و دركاتش به عكس آن است، يعنى ظهور جلال است و بطون جمال.

اتحاد عقل و مشيت‏

سؤال: مگر نه اين است كه در پاره‏اى از اخبار از طريق اهل بيت اطهار (صلوات اللّه عليهم) رسيده است كه ظهور وجود به وسيله باء شد، و به وسيله نقطه‏اى كه در زير باء است عابد از معبود تميز داده شد؟ و ظهور وجود به وسيله مشيت بود، زيرا مشيت است كه حق مخلوق به است و در بعضى از اخبار است كه خداوند همه چيز را با مشيت آفريد و مشيت را به وسيله خود مشيت آفريد؟ بنابراين باء را كه بهاء است عبارت از عالم عقل دانستن چگونه قابل توجيه است؟

جواب: اين هم به يك توجيه درست است، زيرا كه عقل به يك توجيه همان مقام مشيت است، زيرا ظهور آن است و مقام اجمال عوالم است، و در محلش به تحقيق پيوسته است كه شيئيت شى‏ء با تمام شدن صورت او و كامل شدن اوست.

اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُكَ مِنْ جَمالِكَ بِاجْمَلِهِ، وَ كُلُّ جَمالِكَ جَميلُ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُك بِجَمالِكَ كُلِّهِ. اللَّهُمَّ انّى‏اسْئَلُكَ مِنْ جَلالِكَ بِاجَلِّهِ، وَ كُلُّ جَلالِكَ جَليلٌ، اللَّهُمَّ انّى اسْئَلُكَ بِجَلالِكَ كُلِّهِ.

ح 3+2ح بار الها از تو سؤال مى‏كنم به جميل‏ترين جمالت و همه جمال تو جميل است، بار الها از تو سؤال مى‏كنم به همه جمالت. بار الها از تو سؤال مى‏كنم به جليل‏ترين جلالت و همه جلال تو جليل است، بار الها از تو سؤال مى‏كنم به همه جلالت.

وجود هر چه بسيطتر، احاطه‏اش بيشتر است‏

بدان كه وجود هر چه بسيطتر و به وحدت نزديكتر باشد كثرات را شامل‏تر و احاطه‏اش بر اشياء متضاد تمامتر خواهد بود. و اشيايى كه در عالم زمان متفرق‏اند و از يكديگر جدا هستند در عالم دهر مجتمعات‏اند و در گرد هم، و اشيايى كه در عالم خارج متضاد و ضد يكديگرند در وعاء ذهن ملائم همديگرند، و اشيايى كه در نشأه اولى با يكديگر اختلاف دارند در نشأه آخرت با هم متفق‏اند. همه اين‏ها به آن جهت است كه ظرفها هر چه به عالم وحدت و بساطت نزديكتر باشند وسعتشان بيشتر خواهد بود.

در عالم آخرت تزاحم كثرات نيست‏

از يكى از مشايخ ارباب معرفت (رضوان اللّه عليه) شنيدم كه مى‏فرمود: جرعه آبى كه در بهشت نوشيده مى‏شود همه لذتها را داراست، از لذتهايى كه به گوش درك مى‏شود مانند انواع موسيقى و آهنگهاى دلنشين، و لذتهايى كه با چشم درك مى‏شود از ديدن صورتهاى زيبا و ساير رنگها و شكل‏ها، و بقيه حواس نيز به همين قسم بهره‏مند مى‏شوند و لذت مى‏برند، حتى شهوت مقاربت و همبستر شدن نيز در نوشيدن آب احساس مى‏شود، به طورى كه هر يك از اين لذتها به طور جداگانه‏اى درك مى‏شود.

و از يكى از اهل نظر (رحمة اللّه عليه) شنيدم كه مى‏گفت:

مقتضاى اينكه ملكات در نشأه آخرت مجسم شود و بروز نمايد آن است كه بعضى از مردم به صورتهاى گوناگون محشور مى‏شوند و در عين حال كه مثلا به صورت خوك است به صورت موش و سگ نيز هست.

و پيداست كه اين امور به واسطه آن است كه ظرف وجود به واسطه نزديك بودنش به عالم وحدت و تجرد، و منزه بودنش از تزاحم عالم طبيعت و هيولى، وسعت بيشترى را داراست.

مقام الهى مستجمع صفات متقابله است‏

بنابراين، آن حقيقت وجود كه از همه تعلقات مجرد است و عين وحدت و صرف نور است بسيط الحقيقة و عين وحدت است و نور محض است كه هيچ‏گونه شائبه ظلمت عدم و كدورت نقص در او نيست، و از اين رو همه اشياء است و هيچ يك از آنها هم نيست، و صفات متقابله به وجود واحدى كه از كثرت عينى و علمى مقدس است در حضرت كبريايى‏اش موجودند و از تعين خارجى و ذهنى منزه. پس او (تعالى) در عين ظهورش بطون است و در بطونش ظهور.

در رحمتش غضب نهان است و در غضبش رحمت پنهان. پس اوست لطيف قاهر ضارّ نافع. از امير المؤمنين عليه السّلام نقل شده كه فرمود:

منزه است خدايى كه رحمتش دوستانش را فرا گرفته در حالى كه شديدترين نقمت نيز هست. و نقمتش بر دشمنانش شديد شده در عين حالى كه رحمت واسعه نيز هست.

پس خداى تعالى به حسب مقام الهيت همه صفات متقابله را مانند رحمت و غضب، بطون و ظهور، اوليت و آخريت، و سخط و رضا مستجمع است و انسان كه خليفه اوست به واسطه قربش به آن حضرت و نزديك بودنش به عالم وحدت و بساطت، با دو دست لطف و قهر حضرت حق آفريده شده است، و به همين جهت است كه خليفة الله همچون حضرت بارى تعالى كه مستخلف عنه است، مستجمع صفات متقابله است. و لذا حضرتش وقتى به ابليس اعتراض كرد و فرمود: چرا سجده نكردى به آنچه من او را با دو دستم آفريده‏ام؟ يعنى تو كه مخلوق يد واحده هستى بايد به كسى كه مخلوق دو دست است سجده كنى. پس هر صفتى كه به لطف تعلق دارد صفت جمال است و هر چه به قهر متعلق است صفت جلال است. پس ظهور عالم و نورانيتش و بهائش از جلوه جمال است، و مقهوريت او در شعاع نور آن حضرت و سلطنت كبريايى حق از جلوه جلال است، و جلال به وسيله جمال ظاهر شده و جمال به وسيله جلال مختفى است.

جمال تو در همه حقيقتها سريان دارد   و بجز جلالت چيز ديگرى حجاب آن نيست (21)

هر چه انس و خلوت و صحبت است در تجلى جمال است، و هر چه دهشت و هيبت و وحشت است اثر تجلى جلال است. پس اگر بر قلب سالك با لطف و انس تجلى شد، متذكر جمال گردد و گويد:

بار الها، از تو سؤال مى‏كنم كه به زيباترين زيبايى‏ات بر من تجلى كنى. و چون تجلى به قهر و عظمت و كبريا و سلطنت شود متذكر جلال شود و عرض كند: بار الها با جليل‏ترين جلالت بر من تجلى كن.

پس از براى اولياء سالكين إلى اللّه و آنان كه هجرت به سوى او كرده‏اند و به گرد حريم كبريايى‏اش در طواف‏اند احوال و اوقات و واردات و مشاهدات و خطورات و اتصالاتى است و از محبوبشان و معشوقشان تجلى‏ها و ظهورها و لطف‏ها و كرامتها و اشارت‏ها و جذبه‏ها و جذوه‏هاست، و هر وقتى و در هر حالى به مناسبت حالشان، محبوبشان از براى آنان تجلى مى‏كند. و گاهى است كه تجلى بر خلاف نظم و ترتيب مى‏شود، مثلا اول تجلى لطف و سپس تحلى قهر و بار سوم تجلى لطف. و از اين روست كه جملات دعاها بر خلاف ترتيب واقع شده، زيرا لسان قال اولياء تابع لسان حال آنهاست و دعاهاشان ترجمان حالات قلبى آنان است، كه ظاهر عنوان باطن است و دنيا پيوند به آخرت است.

لمعه اختلاف قلوب اولياء به حسب تجليات‏

برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر   وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد؟!

قلوب اولياء آيينه تجليات حق و محل ظهور اوست چنانكه خداى تعالى فرموده: اى موسى زمينم و آسمانم مرا فرا نمى‏گيرد، و ليكن دل بنده مؤمنم مرا فراگير است.

چيزى كه هست دلها در اينكه تجليات حق در آنها تجلى و ظهور كند مختلف است؛ پاره‏اى از قلوب عشقى و ذوقى است كه خداى تعالى به اين گونه دلها به جمال و زيبايى و بهاء تجلى كند، و پاره‏اى از قلوب خوفى است كه خداى تعالى بر آن گونه قلبها به جلال و عظمت و كبرياء و هيبت تجلى مى‏فرمايد، و بعضى از قلوب هر دو جهت را داراست كه خداوند بر آن به جلال و جمال و صفات متقابله تجلى فرمايد و يا به اسم اعظم جامع تجلى كند، كه اين مقام به خاتم انبياء و اوصياء آن حضرت اختصاص دارد. و از اين رو شيخ محيى الدين عربى، حكمتى را كه به نام آن حضرت است حكمت فرديه خوانده است، زيرا در مقام جمعى الهى منفرد است ولى ديگر اولياء اينچنين نيستند، زيرا به هر يك از آنان پروردگارشان به اسمى كه مناسب حالش بوده تجلى كرده است، يا به صفت جلال مانند شيخ الانبياء و المرسلين (صلوات اللّه عليه و عليهم اجمعين) زيرا كه آن حضرت در درياى عشق خدا غرق بود و شوريده جمال او بود و پروردگارش از پشت پرده جلال تجلى به جمال كرده بود و لذا مخصوص به خلّت (و دوستى) گرديد و حكمتش حكمت مهيمنى (و شيفتگى) شد. و مانند يحيى عليه السّلام كه قلبش خاضع و خاشع و منقبض بود و پروردگارش به صفت جلال در آن تجلى كرده بود، يعنى جلوه عظمت و كبريا و قهر و سلطنت را مشاهده كرده بود و لذا به حكمت جلالى اختصاص يافت.

و يا آنكه پروردگار به صفت جمال تجلى فرمايد، همچون عيسى عليه السّلام. و از اين رو هنگامى كه يحيى عليه السّلام ديد حضرت عيسى عليه السّلام مى‏خندد به او اعتراض كرد و گفت: گويى تو از مكر و عذاب خدا ايمن شده‏اى كه مى‏خندى؟ حضرت عيسى در پاسخش گفت: گويى تو از فضل و رحمت الهى مأيوس گشته‏اى؟ پس خداوند به آنان وحى كرد كه: هر يك از شما دو نفر كه گمانش به من نيكوتر است من او را دوست‏تر دارم.

بنابر اين حضرت يحيى عليه السّلام به مناسبت قلب و نشأه‏اى كه داشت پروردگارش با قهر و سلطنت بر او تجلى كرد و نتيجه اين تجلى بود كه آن اعتراض را كرد، و عيسى عليه السّلام به مقتضاى نشأه و مقامى كه داشت خداوند با لطف و رحمت به او تجلى كرد و آن جواب را داد و وحيى كه خداى تعالى به آنان فرستاد و فرمود: هر يك از شما كه گمانش به من نيكوتر است من او را دوست‏تر دارم بدان مناسبت بود كه رحمت خداوند بر غضبش سبقت دارد و محبت الهى در مظاهر جمال پيش از غضبش در مظاهر جلال ظهور كرده است، چنانكه در حديث شريف وارد است: اى كسى كه رحمتش بر غضبش سبقت گرفته است.