آثار وفادارى
جسد مرده يا كشتى نجات
يكنفر بنام محمد دريانورد از اهل در كهان كه جزيره كوچكى در 22 كيلومترى بندرعباس
است در ضمن آنكه از عجائب سرگذشت خود كه در دوران ناخدائى و كشتيرانىاش ديده است
دو قضيه شگفت انگيزى را چنين نقل ميكند:
من 55 سال دارم و كارم را از بيست
سالگى در كشتى شروع كردم، پيش همه ناخداها مراحلم را طى كردم. اول كه هشت سال
داشتم، نزد پدرم كه ناخدا بود، پادو بودم. بعد از پادوئى، ملوان شدم. در گروه
ملوانان كه كار ميكردم، خيلى چيزها از دريا آموختم و وقتى سكاندار شدم (كسى كه سكان
كشتى رابدست ميگيرد) همه گفتند محمد ديگر ماهر شده و ميتواند ناخدا بشود. بهرصورت
طول مسافرتهاى دريائى كه داشتم و دارم، يك خاطره از همه جالبتر است و دوستان من در
اين جزيره هر وقت مرا مىبينند ياد آن خاطره مىافتند و مىخندند يك سال بود كه
براه افتاده بوديم و من وضع مزاجىام كمى خراب بود، بطوريكه هر شب 5-6 دفعه ميرفتم
پائين و پشت موتور لنج و مىآمدم بالا. درداخل لنج بيش از شصت، هفتاد مسافر بود.
نزديكى جزيره كيش، دردل شب، براى چندمين بار رفتم پائين. مسافرها همه خواب بودند و
فقط سكاندار بيدار بود كه بكارش ميپرداخت. در توالت نشسته بودم كه يكدفعه تختههاى
زيرپايم دررفت و من تعادلم را از دست دادم و از زير لنج به آب افتادم و لنج افتاد
روى كمرم. فكر كردم كه الان پروانه موتور، مرا تكه تكه ميكند. چاره نبود، غوص كردم
و رفتم زير آب. در مرحله اول به فكر نجات از پروانه بودم و ميخواستم كارى كنم كه
پروانه بمن نرسد. بعد كه روى آب آمدم، ديدم لنج از من دور شده. در دل شب و توى
تاريكى، در آن لحظه فكر ميكردم مرگ نزديك است لنجم رفت، دار و ندارم، پول، زمين و
لباسها و جواهرات و زن و بچه، چرا كه شب بود و مسافرها خواب بودند و سكاندارهم
بكارش مشغول، و تازه آوازهم ميخواند و امكان نداشت متوجه من بشود. در نهايت يأس و
نااميدى، هوار زدم و چون از نهايت وحشت هوار زده بودم، سكاندار متوجه شد و مسير لنج
را تغيير داد. همانطوريكه گفتم، از بخت بد من او داشت آواز ميخواند، ولى در فاصله
دو نفس، هوار مرا شنيد و داد زد كيه؟ جوابش را دادم و فرياد زدم دو نفر بيايد كمكم
كند. اين يك معجزه بود سكاندار چند تا از ملوانها را از خواب بيدار كرد و آنها به
آب افتادند، و منهم با شنا خودم را بلنج رساندم و نجات پيدا كردم. التبه من مثل همه
ناخداها ميتوانستم چندين ساعت بصورت شنا روى آب بمانم، اما اگر كوسهها حمله
ميكردند، چيزى از من باقى نميماند.
يكبارهم سالها پيش، من شاهد يك معجزه در
دريا بودم، نرسيده به يكى از بنادر پاكستان، طوفانى شده بود و لنجى در دريا غرق شده
و تقريبا همه مسافرهايش مرده بودند. تنها يكنفر توانسته بود با تكيه دادن و گرفتن
جسد يك آدم ديگر سه شبانهروز روى آب بماند و من وقتى به او رسيدم، از گرسنگى و
تشنگى دم مرگ بود. ميدانيد، كسى كه در دريا غرق ميشود، باد ميكند و روى آب مىآيد و
بر اثر تغيير وزن بدنش بخاطر ازدياد حجم، روى آب شناور ميماند و آن شخصى كه ديرتر
از همه به آب افتاد، توانست با تكيه دادن به مرده، خودش را چند روز روى آب نگه
دارد. فكرش را بكنيد زندگى بر اين مرد كه در آستانه مرگ بود و مجبور بود يك مرده را
بغل كند، و مثل تخته پاره از آن استفاده كند. چه گذشت. وقتى او را نجات دادم، گفت
اين فقط معجزه است و جز معجزه هيچ چيز ديگر نيست.
اطلاعات هفتگى شماره 1693 صفحه
6-7
پيرمرد نصرانى و يك جوان بامروت
مردى از اهل كوفه بازگو ميكند كه با مسلمه بن عبدالملك بجنگ روميان رفتم سپاه
اسلام پيروز شدند و اسيران بسيارى بدست مسلمين افتاد در اثناى راه در يكى از منازل
فرمانده سپاه دستور قتل اسيران را داد جمع كثيرى كشته شد در آن ميان پيرمردى را
آوردند بسيار ضعيف، مسلمه دستور كشتن او را داد پير مرد گفت امير از كشتن من شما را
چه نفعى عايد است مرا نكشيد متقابلا من دو نفر از جوانان چابك سوار مسلمان از
اسيران شما رها كنم.
مسلمه گفت هرگاه ضامنى براى خود بياورى قبول ميكنم پيرمرد
گفت من هرگاه وعده كنم وفا ميكنم مسلمه قبول نكرد پيرمرد التماس نمود كه او را
اجازه دهد صفوف سپاه اسلام را بگردد شايد ضامنى پيدا كند مسلمه با اين پيشنهاد
موافقت نمود.
پيرمرد از ميان صفوف ميگذشت و مينگريست در آن ميان بجوانى رسيد از
بنى كلاب و در مقابل او ايستاد و بدقت به سيماى او نگاه كرد و گفت جوان مرا ضمانت
كن تا بروم از اسيران شما دو نفر جوان مسلمان آزاد كنم جوان بدون درنگ قبول نمود و
پيرمرد رها گرديد و رفت.
مسلمه و دوستان وى پرسيدند با اين پيرمرد آشنائى
داشتى؟ گفت نه من او را نمىشناختم، گفتند به چه اعتمادى از او ضمانت كردى و خود را
بدهان مرگ انداختى؟
جوان-ديدم بر هر سوى ميرود و بهر كس مىنگرد و از ميان همه
لشكر بمن پناه آورد و من ديدم دور از مروت است كه او را مأيوس برگردانم تا فردا در
سپاه اسلام تنها سخن از همان موضوع بود و نظر قاطع همه اين بود كه پيرمرد كلاهى بر
سر جوان مسلمان گذاشته است.
روز ديگر فرا رسيد يكمرتبه ديدند پيرمرد دو نفر
جوان از اسيران مسلمان باخود آورد و هر دو را به مسلمه تحويل داد و گفت امير
جوانيكه ضامن من بود اجازه دهيد امشب مهمان من باشد و من پاداشى در مقابل احسان و
لطف او باودهم.
مسلمه اجازه داد وقتيكه به حصار رسيدند پير مرد گفت جوان تو پسر
منى، جوان باتعجب گفت چگونه فرزند تو باشم در حاليكه تو مرد نصرانى رومى و من يك
جوان مسلمان عراقى هستم.
پيرمرد گفت مادر تو از كجا است گفت از كشور روم سپس
پيرمرد گفت من تمام خصوصيات مادر ترا و اسم پدر و مادر او را بيان كنم اگر مطابق شد
گواه باش و اوصاف را بيان كرد و همه مطابق واقع بود.
پيرمرد گفت من همان پدر
مادر تو هستم و تو فرزند دخترمنى جوان گفت چطور مرا شناختى گفت با نشانههاى دخترم
كه نمونه هائى در قيافه تو مشاهده نمودم و باديدن تو قلبم طپيد مانند كسيكه فرزند
گمشدهاش را پيدا كند.
سپس زنى را از پس پرده صدا زد، زنى آمد بمثال مادرم و با
او پيرهزنى بود شباهت او بيشتر بود گفت اين جده و آن خاله تو است و بعد بارتفاع
حصار رفته صدا زد مردانى آمدند گفت همه آنان دائىها و عموزادگان شمايند.
جواهرات و انواع لباس فاخر بيرون آورد و گفت همه اينها از مادرت مانده از وقتيكه او
را اسير گرفتند مانگاه داشتهايم اينك امانتهاى مادرت را بشما پس ميدهيم و سپس مال
بسيار و جامههاى رومى و اسب راهوار و استر زيبا بمن دادند و مرا به اردوى اسلام
رسانيدند و همينكه بخانه رسيدم و قضيه را بمادرم شرح داده و امانتهاى او را تحويل
دادم او همه را شناخت و تصديق نمود337.
ترديدناپذير است كه ملكات خود و فضايل انسانى و سجاياى پسنديده در افرادى پيدا
ميشود كه هيچگونه محملى بر اعمال آن افراد نميشود قائل شد غير از حسن تربيت اسلامى
و ريشه وراثت خانواده او.
على (عليهالسلام) فرمود: حسن
الاخلاق برهان كرم الاعراق.
سجاياى اخلاقى دليل پاكى وراثت و فضيلت ريشه
خانوادگى است هر شخص نميتواند براى فرد ناشناس اجنبى و در عين حال دشمن، آن هم در
حساسترين لحظات كه اسيرانرا سرميبرند و خشم دشمن بحالت تحريك است و صددرصد احتمال
كينهتوزى هست و يك اميد دوستى نيست ضمانت كند.
ولكن مردان بامروت در مقابل
استغاثه مردم، نميتوانند جواب رد بدهند، امام صادق (عليهالسلام) بدشمن نان مىبرد
على (عليهالسلام) به قاتل خودشير ميداد بهمين اصل متكى هستند.
على
(عليهالسلام) ميفرمايد: عليكم فى قضاء حوائجكم بكرام الانفس و
الاصول تنجح لكم عندهم من غير مطال و لامن338.
حوائج خود را از مردان شريف و صاحبان اصالت بخواهيد آنها بدون مسامحه و منت
دربرآوردن آن اقدام ميكنند.
ونيز فرمود: و عليكم فى طلب
الحوائج بشراف النفوس ذوى الاصول الطيبه فانها عندهم اقضى و هى لديهم ازكى339
بر شما باد در طلب حوائج، مردان شريف النفس و پاك سرشت زيرا اين عمل پيش آنها بهتر
روا ميشود و پاكيزهتر صورت ميگيرد باز همان بزرگوار فرموده
اعتصموا بالذمم فى او تادها340.
بمردانيكه وفادار و آهنين پيكرند پناه جوئيد و خود را در سايه آنها ميخكوب كنيد.
حجاج بن يوسف و وفاى يك جوان اسير
هنگاميكه اسيران متمردين را دسته جمعى با يك حالت رقت بار پيش حجاج بن يوسف آوردند
بفرمان حجاج همه را گردن زدند فقط يكنفر از آنها زنده بود كه وقت نماز مغرب فرا
رسيد و حجاج بنمازبرخاست و به قتيبه گفت اين مرد را با خود بدار و بامداد پيش من
آور.
قتيبه گويد آن مرد را با خود ميبردم در عرض راه بمن گفت آيا ممكن است مرا
اجازه دهى پيش اهل و عيالم روم و براى صغار خود قيوم و براى خود وصى معين كنم و
امانت مردم را بدستشان بسپارم و قبيله خود را توديع نمايم و بسوى شما بازگردم و
دستم را بدست تو نهم.
قتيبه گويد من از اين پيشنهاد در شگفت شدم و خنديدم و
چندى راه سپرديم ديگر بار سخن خود را اعاده كرد و گفت قتيبه من با خدا پيمان ميبندم
و عهد ميكنم كه بنزد تو باز آيم چرا مرا رها نميكنى؟.
قتيبه گويد از اين گفتار
او چنان خود را باختم و حالم دگرگون گرديد كه گفتم برو بعهد خدا، او از نظرم غايب
شد من بخود آمدم بسيار ناراحت شدم و با حالت پريشانى و بهتزدگى وارد خانه شدم از
حالم پرسيدند داستان بگفتم گوئى در خانه خبر مرگم اعلام شد غوغائى برپا گرديد گفتند
هرگز آنمرد برنميگردد و حجاج ترا خواهد كشت، خدا ميداند كه آنشب را چطور صبح كرديم.
همينكه صبح طالع شد ناگهان در خانه را بكوفتند بيرون شدم و آنمرد را ديدم ايستاده
تعجب كردم و گفتم آيا بازگشتى و خود را به نهنگ مرگ تسليم كردى؟.
گفت سبحان
الله من با تو پيمان بستم و باخداى عهد و ميثاق بجا آوردم آيا امكان داشت خيانت
كنم؟ گفتم با يارى خدا تا امكان دارم ترا بكام عفريت مرگ ندهم حيف است مانند تو
مردان با حقيقت تسليم جلاد و شمشير مرگ شوند.
او را با خود پيش حجاج بردم در
بيرون گذاشتم و خود پيش او رفتم گفت اسيرت كجاست گفتم اصلح الله الامير مرا باوى
داستانى عجيب رخ داده و قصه را باز گفتم حجاج گفت او را بياورند و بمن گفت دوست
دارى او را بتو ببخشم؟ گفتم آرى نعمت بزرگيست از طرف امير.
حجاج او را بمن
واگذاشت پس او را بيرون آوردم و گفتم بهرجا كه خواهى برو در همان ساعت سر به آسمان
كرد و گفت: ولك الحمد يا رب و راه خود را گرفت و رفت بدون
آنكه از من خداحافظى و تشكر كند.
با خود گفتم حتماً مردى ديوانه بود، بعد از سه
روز نزد من آمد و گفت خدايت جزاى نيك دهد و سوگند خورد كه به قدر احسان و بزرگوارى
تو جاهل نبودم و من خود را آزاد شده تو ميدانم و تو ولى نعمت من هستى لكن كراهت
داشتم قبل از شكرانه بخداوند از مخلوق تشكر كنم و سه روز را بشكر خالقم مشغول بودم341.
بىگفتگو همه ميدانند كمتر كسى در تاريخ بشر پيدا ميشود كه مانند حجاج خونخوار شود
و در لجاجت و حسادت و بخالت و حقد و رزالت به پايه حجاج برسد بطوريكه روزى خود آن
ملعون به عبدالملك بن مروان گفته بود كه من حسود و كنود و لجوج و حقود هستم و
عبدالملك گفته بود كه در ابليس بدتر از اين اوصاف سراغ نداريم.
معالوصف در
مقابل يك خصيصه انسانى كه جامع صدها فضيلت است سر تعظيم وتكريم واحترام فرود
مىآورد و يك صفت وفاء در امثال حجاج اين مقدار اثر بخش باشد در انسانهاى متعارف چه
اثر نيك باقى خواهد گذاشت.
امام صادق (عليهالسلام) در اواخر زندگى خود به مفضل
چنين مىفرمود: اياك مرتقى جبل سهل اذاكان المنحدو عراً و لاتعدن
اخاك و عداً ليس فى يدك وفائه342.
از
بالا رفتن به قله كوهيكه پائين آمدنش دشوار است پرهيز كن ولو بالا رفتن آن آسان
باشد و بر برادر دينى خود وعده نكن وقتيكه قدرت وفا ندارى.
وفادارى يك جوان قاتل
روزى رجال اسلامى در خانه عمر اجتماع داشتند ناگهان دو نفر جوان رشيد شيك پوش وارد
شدند در حالتيكه جوانى خسته و كوفته را در ميان داشتند و بازوان او را محكم گرفته
بودند.
عمر دستور داد او را آزاد بگذارند و شكايت خود را باز گويند حسبالامر
او را رها كردند و چنين اظهار مطلب نمودند: پدرى داشتيم دانشمند و عاقل و مدبر و در
ميان قبيله بسيار محترم و ما را ازعوان كودكى با عواطف و مهربانى پرورش داده و در
جوانى ما را عزيز و محترم ميداشت.
لناوالد لو كان للناس مثله
|
|
اب آخر اغناهم بالمناقب
|
اين جوان دستگير پدر ما را در باغ خود كشته و ما را تا ابد از عواطف پدر محروم
گذاشته است و ما براى مجازات قانون آسمانى بدينجا آمدهايم.
خليفه رو بجوان
متهم كرده و گفت درمقابل اين دعواى چه گوئى؟
جوان با قيافه طبيعى بدون اضطراب و
با بيان ساده بر خلاف انتظار همه حاضران اعتراف بجرم نمود و گفت من از عربهاى
بيابان هستم روزگار سياه و تلخى داشتم و بر سالهاى قحط و غلا چشم گشودم و غداريها و
نكبتها ديدم پس از تعب و رنج فراوان اموالى اندوختم و با اهل خود باين شهر آمدم و
در اطراف باغهاى اين شهر ساربانى ميكردم و شترهائى دارم كه همه را دوست دارم زيرا
معاش مرا تأمين ميكنند ولى ميان آنها شترى داشتم بسيار قوى پنجه و راهبر، زياده از
حد دوست ميداشتم در يكى از سفرهائيكه مطابق معمول شتران در جلوم بودند همان شتر از
قافله جدا شد و متوجه باغى كه شاخ و برگهاى زيادى بر خارج ديوار آويزان بود گرديد،
در اين هنگام مردى كه در دست راستش سنگ بزرگى داشت مانند شيريكه عقب شكار برود نفس
زنان بسوى شتر دويد و سنگ را پرتاب كرده و او را كشت.
مرا آتش خشم فراگرفت و
همان سنگ را برداشته بسوى او انداختم با اصابت همان سنگ او نيز كشته شد پا بفرار
گذاشتم و هر لحظه بسرعت خود مىافزودم اما اين دو نفر مرا تعقيب كرده بالاخره
دستگيرم نمودند. اين بود اصل حادثه و اكنون تسليم قانون خدا و فرمان خليفه هستم.
خليفه گفت بجرم خود اعتراف كردى بايد اولاد مقتول ترا بكشند.
قاتل-همانطور كه
گفتم تسليم قانونم ولكن برادر نابالغى دارم پدرم هنگام مرگ اموال زيادى باو بخشيده
و او را بمن سپرد و گفت از تو ميخواهم در نگاهدارى او بكوشى و خداوند در همه احوال
ناظر تو ميباشد و من آن اموال را براى حفاظت درجائى پنهان كردهام كسى غير از من
نميداند اگر خليفه مرا بقتل رساند طلاهاى برادرم از بين خواهد رفت.
من تقاضايم
اين است كه سه روز بمن مهلت دهيد بروم براى برادرم قيوم تعيين نموده اموالش را باو
بسپارم و برگردم هر كس در اين مجلس مرا ضمانت كند باو پاداش نيكتر خواهم داد و
خداگواه است كه بوعده خود وفا ميكنم.
خليفه رو به حاضرين مجلس كرد آياكى ضمانت
اين قاتل را ميكند؟ سكوت عميق بر همه حكمفرما شد بيكديگر نگاه ميكردند كسى جرئت
نميكرد زيرا ضمانت قاتل مساوى با پيشواز رفتن مرگ است كسى اقدام نميكند.
قاتل
در خلال اين سكوت به چهره يكيك حضار عميقانه نگاه ميكرد و افكار و روحيات آنها را
از سيمايشان بررسى مينمود تنها يك چهره نورانى و آرام توجه او را بخود جلب كرد آثار
بزرگى و جوانمردى و ايمان از آن چهره نمايان بود حضار هم متوجه شدند كه قاتل توجه
خود را به ابوذر غفارى متمركز ساخته است.
قاتل وقتى نگاه خود را از ابىذر
برداشت كه بصورت خليفه متوجه شد، در حالتيكه با انگشت به ابىذر اشاره ميكرد گفت
خليفه اين مرد مرا كفالت ميكند عمر رو به ابىذر كرد و گفت از او كفالت ميكنى؟.
ابوذر-آرى تا سه روز او را كفيل ميشوم اولياء مقتول قبول كردند قاتل با شادى تمام
در رفت. آفتاب روز سوم راه بمنزل غيبت نزديك ميكرد كه ابوذر و آن دو جوان در مجلس
خليفه حضور بهمرسانيده و بانتظار قاتل چشم براه دوختند هر مقدر آفتاب بمغرب نزديك
ميشد همان مقدار ناراحتى و اضطراب در اولياء مقتول ايجاد ميگرديد.
بالاخره
برادر بزرگ و به ابوذر كرده گفت ما هرگز از اينجا نميرويم تا بضمانت خود وفا كنى
ابوذر گفت ناراحت نباشيد اگر آفتاب غروب كرد و قاتل نيامد بيارى خداوند جهان بعهد
خود وفا ميكنم.
برخى از حضار آهسته بحال ابىذر اشگ ميريختند و ميگفتند آخر چرا
ابوذر زيربار چنين كار خطرناكى رفت و جمعى به آن دو جوان نزديك شده و درخواست كردند
كه ديه قبول كنند و از قتل ابوذر بگذرند ولى آنها قبول نكردند و گفتند بايد قاتل
كشته شود و ضامن او را احضار كند.
مدتى محكمه بحالت سكوت مرگبار بسر ميبرد و
اضطراب از چهره حضار محسوس بود تنها سيماى درخشان ابىذر بود كه آرام و مطمئن بنظر
ميرسيد.
در اين حال خورشيد از ديدهها غايب و هوا رو بتاريكى گذاشته، وقت كفالت
سپرى شده و اهل مجلس در يك حالت بهت بودند.
ناگاه ديدند قاتل نفس زنان وارد
مجلس شده در حاليكه ازپيشانيش عرق ميريخت سلام كرد و گفت خليفه از جهت برادرم خيالم
راحت شد او را بدائيهايش سپردم و آنانرا بمحل اموال آگاه ساختم و امروز ظهر در شدت
گرما حركت كردم و با مشقت بسيار باينجا رسيدم.
جوان قاتل در ميان تحسين و تعجب
زايدالوصف حضار سخنان فصيح و دلنشين خود را كه حاكى از آزادمنشى و جوانمردى او بود
با اين جلمه پايان داد اى خليفه من براى وفا بآن عهديكه داده بودم با پاى خود بسوى
مرگ آمدم تا آنكه نگويند و گمان نكنند كه وفا از ميان امت رخت بسته است.
ابوذر
رو به خليفه كرده گفت من اين جوانرا تا آنروز نديده بودم و او را نمىشناختم و
نميدانستم اهل كجا است و از كدام قبيله است اما چون بمن اشاره كرد و تنها مرا كفيل
خود معرفى نمود خلاف مروت ديدم كه دست رد برسينه او بزنم و من او را به اين منظور
كفالت نمودم كه مردم نگويند مروت از ميان امت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم)
رفته است.
آندو جوان پدر كشته گفتند حالا كه قاتل و كفيل ما براى حفظ مبانى
اخلاقى اسلام اين اعمال مقدس را انجام دادهاند ما هم از خون پدر خود گذشتيم و اين
جوانرا بخشيديم تا آنكه مردم نگويند و گمان نكنند كه عفو و گذشت از ميان امت
برداشته شده است.
خليفه آن جوان آزاده و باوفا را تحسين كرد و بر بزرگوارى و
جوانمردى ابىذر آفرين گفت و روح طرفدارى آندوجوان پدر كشته را از فضايل انسانى
ستود و اين شعر را خواند.
من يصنع الخير لم يعدم جوائزه
|
|
لايذهب المعروف بينالله و الناس
|
كسيكه كار نيك انجام دهد از پاداشهاى آن محروم نخواهد شد زيرا هرگز كردار نيك در
نزد خدا و مردم بىمزد نميشود.
سپس خواست خون بهاى مقتول را از بيتالمال به
پسرانش بدهند قبول نكردند گفتند عفو ما براى خدا و مبنظور حفظ مبانى اخلاق اسلامى
بود و آنرا با پاداش ضايع نميكنيم343.
شما
را بخدا ببينيد يك فضيلت از فضائل انسانى وقتى مورد عمل واقع ميشود موجب رواج ساير
سجاياى اخلاقى نيز ميگردد همين اعمال خوب و كردارهاى نيك است كه اسلام را در نظر
اغيار و دشمن، باشكوه و مجلل جلوه ميدهد ممكن است يك اجتماع در نتيجه عمل نكردن به
قوانين اسلام (دين و آئين اسلام را) در انظار اجانب زشت و بدنما جلوه دهند.
وجمعيت ديگر در اثر اهميت به مبانى اسلام و احتفاظ بفضايل و مكارم، آئين مقدس اسلام
را مزين و كامل العيار جلوه دهند و اين يك واقعيت است كه قابل انكار نيست.
بطوريكه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) باين حقيقت اشاره فرموده:
الاسلام عريان فلباسه الحياء و زينته الوفاء و مروته العمل الصالح و عماره الورع و
لكل شىء اساس و اساس الاسلام حبنا اهل البيت344.
اسلام بمانند شخصى عريان است لباس آن حيا و زيور آن وفاء و مروت آن عمل صالح است و
ستون آن پرهيز از گناهان است و براى هرچيزى اساس و بنائى است و اساس و بناى اسلام
محبت ما اهل بيت است كه از اصول دين است.
يك فرد اسير بجهت يك خلق اسلامى كه
پيغمبر رعايت فرمود به اسلام گرويد، از امام صادق (عليهالسلام) بازگو شده اسيرهاى
زيادى بخدمت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) آوردند از ميان آنان مردى را
آوردند گردن بزنند فرشته وحى خبر آورد خداوند سلام ميفرستد و گويد اين مرد را گردن
نزن زيرا بسيار مهمان دوست و دست باز است و در مقابل مصيبت صابر است و براى قوم خود
هرگونه ديه و غرامت باشد پرداخت ميكند، رسول اكرم فرمود جبرئيل درباره تو چنين
خبرداده و من ترا آزاد كردم مرد مشرك گفت خدايت اين اعمال را دوست دارد؟ فرمود بلى
گفت من اسلام را قبول كردم و بخدا سوگند من تا حال كسى را از مالم محروم نكردهام345.
عمل بر اخلاق اسلامى يك جاذبه طوفانيست
قرب الاسناد آورده كه على (عليهالسلام) با يك مرد ذمى رفيق راه شد ذمى از مقصد
امام پرسيد حضرتش فرمود كوفه ميروم وقتيكه به مفرق راه رسيدند و ذمى راه خود را پيش
گرفت حضرت او را بدرقه نمود ذمى از امام پرسيد شما ميگفتيد مقصد من كوفه است چرا
پشت سر من مىآئيد؟ امام فرمود از اخلاق دين ما كه پيغمبر به آن دستور داده اينستكه
رفيق راه بايد در هنگام جدائى چند قدمى رفيق خود را بدرقه كند ذمى كمى فكر كرد و
گفت لاجرم انما تبعه من تبعه لافعاله الكريمه ناگزير و
لابد است هر كس كه از اين پيغمبر تبعيت كرده تنها اعمال نيك و كردارهاى خوب او علت
آن گشته و من شهادت ميدهم كه اين دين را قبول ميكنم و ذمى با امام بكوفه آمد و
معالم اسلام را يادگرفت و اسلام آورد346.
جاذبه اخلاقى و يك زن نصرانى
مادر اين نصرانى تنها به يك خصيصه اسلامى عاشق آن شد و اسلام آورد، زكريابن
ابراهيم گويد من نصرانى بودم و اسلام قبول كردم و به حج رفتم و شرفياب محضر امام
صادق (عليهالسلام) گشتم وبعرض رسانيدم كه نصرانى بودم و مسلمان شدهام امام پرسيد
چه محاسنى در اسلام ديدى و قبول كردى؟.
گفتم اين آيه مرا مجذوب نمود
ما كنت تدرى ماالكتاب و لاالايمان و لكن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء347
مسبوق نبودى كه كتاب و ايمان چيست ولكن ما آنرا نورى قرار داديم كه بوسيله آن
آنانرا كه ميخواهيم هدايت ميكنيم.
امام فرمود خدا ترا هدايت كرده و سپس فرمود
خداوندا او را هدايت كن و سه مرتبه اين جمله را تكرار فرمود سپس فرمود سئوالات خود
را بگو گفتم پدر و مادرى دارم نصرانى و مادرم نابينا است آيا با آنان با هم غذا
بخورم؟ فرمود گوشت خوك ميخورند؟ گفتم ابداً دست بگوشت خوك نزديك نميكنند. فرمود در
اين صورت مانعى ندارد و بمادرت بيش از حد احترام كن و هنگام مرگ او، خود مباشر
تجهيز و اعمال دفن باش و بكسى نگو كه با من ملاقات كردهاى و روزهائيكه من درمنا
هستم پيش من آى.
ابراهيم گويد در منا شرفياب شدم مردم دور او را مانند اطفاليكه
اطراف معلم را احاطه ميكنند حلقهزده بودند پشت سرهم مسائل را ميگفتند و جواب
مىشنيدند.
وقتيكه بكوفه برگشتم بمادرم ملاطفت بسيار نمودم، هم غذا ميدادم و
هملباس و سر او را مىشستم و خدمت او را مغتنم ميداشتم روزى بمن گفت پسرم اين چه
تفاوت اخلاق است كه در تو مىبينم حتما دين ديگرى اختيار كردهاى زيرا در وقتيكه
نصرانى بودى اين رفتار را نداشتى.
گفتم مادر اسلام اختيار كردهام و يكى از
فرزندان پيغمبرم اين دستور را بمن داده است گفت پسرم حتماً او پيغمبر است زيرا وصيت
او عين گفتار انبياء است گفتم مادر او وصى پيغمبر است.
مادرم گفت پسرم دين تو
بهترين دين است آنرا بمن آموز من معالم اسلام را بمادرم آموختم اسلام را قبول كرد
نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء را خواند و قبل از صبح زندگى را بدرود گفت در حالتيكه
شهادتين را ميگفت. صبح مسلمانان به او غسل دادند و من بر او نماز خواندم و بخاك
سپردم348.
از اين قضايا استفاده ميشود كه
اسلام با حقايق خود و مسلمين بارفتار خود اجانب را جلب كردهاند و گرنه اسلام در
بدو طلوع خود تنها و غريب بوده و ممكن است در نتيجه بدرفتارى مسلمين و عدم حفاظت و
رعايت احترام قانون آن باز بحالت غربت برگردد.
بطوريكه رسول اكرم (صلى الله
عليه و آله و سلم) فرمود: الاسلام بدى غريباً فسيعود غريباً
فطوبى للغرباء349 اسلام در بدو طلوع غريب
و بىپناه بود و بزودى بى كمك خواهد شد خوشابحال غريبان.
سرور آزادگان حسينبن
على (عليهالسلام) ميفرمايد: ان الحلم زينه و الوفاء مروه والصله
نعمه و الاستكبار صلف و العجله سفه والسفه ضعف و الغلو ورطه و اهل الدنائه شر و
مجالسه اهل الفسوق ريبه350.
بردبارى
زينت است، وفا بعهد نشانه مردانگى و شخصيت است و كمك و دستگيرى نعمت است كبر و غرور
از فقدان حياء و شرم است شتابزدگى يكنوع سفاهت است وسفاهت ضعف نفس است و غلو درباره
ائمه پرتگاه است و همنشينى بامردم پست زيانآور است و مجالست با تبهكاران مايه
اتهام است.
غدر و خيانت
سوگند هادى پيمان شكنى هارون
موسى الهادى عباسى كنيزى داشت بنان (غادر) كه در زيبائى صورت و گرمى آهنگ بىنظير
بود و هادى باو عشق و علاقه فوقالعادهاى داشت روزى هادى بامحفليان خود مجلس گرمى
تشكيل داده و غادر در آن مجلس آواز خواند و بى اندازه مورد توجه واقع گرديد موقعيكه
وجود و سرور سراسر مجلس را فراگرفته بود غفلتاً وضع روحى هادى تغيير كرد بفكر فرو
رفت و رنگ چهرهاش عوض شد مجلسيان از اين وضع مضطرب شدند از حال خليفه پرسش كردند
جواب داد:
در خاطر من فكرى خطور كرد كه پس از مرگ من برادرم هارون با اين كنيز
ازدواج خواهد نمود و اين فكر سخت ناراحتم كرد، حضار با اظهار فدويت بطول عمرهادى
دعا كردند ولى موسى همچنان ناراحت بود گفت سخنان شما خاطر مرا آرام نميكند.
فوراً با حضار هارون امر داد وقتى هارون در مجلس حاضر شد هادى خاطره خود را با او
در ميان گذاشت هارون براى آرامش و اطمينان خاطر هادى تا حد لازم سخن گفت ولى هادى
قانع نشد و همچنان ناراحت بود گفت بايد قسم ياد كنى كه پس از من با (غادر) ازدواج
نكنى هارون قسمهاى مؤكد و سوگندهاى غليظ ياد كرد و تعهد نمود سپس هادى به (غادر)
گفت تو نيز بايد قسم ياد كنى پس از من بازدواج هارون تن ندهى او نيز قسمهائى ياد
كرد از اين قضيه يكماه بيشتر نگذشت كه هادى مرد و خلافت به هارون رسيد برخلاف پيمان
و سوگندها به خواستگارى (غادر) فرستاد (غادر) كه هرگز چنين فكرى نميكرد و از شكستن
عهد و نقض سوگندهاى مؤكد خويش سخت ناراحت بود گفت تو قسم ياد كردهاى كه با من
ازداوج نكنى جواب داد اينك بتمام قسمهائيكه ياد كردهام سوگند ياد ميكنم كه از پا
ننشينم مگر با تو ازداوج كنم.
خلاصه او را بهمسرى خود درآورد و با او ازدواج
كرد و بيش از برادرش بوى اظهار علاقه ميكرد گاهى كه سرش در دامن هارون بود و بخواب
ميرفت هارون آن قدر بىحركت مىنشست تا (غادر) از خواب بيدار شود.
در يكى از
شبها كه (غادر) در كنار او بخواب رفته بود با نگرانى و اضطراب شديد از خواب پريد،
هارون از علت ناراحتى او پرسش كرد گفت برادرت را در خواب ديدم و اين اشعار را
خواند.
اخلفت وعدك بعدما جاورت سكان المقابر
فظلت فى اهل البلاد و غدوت فىالحور الغرائر
لاينهك الالف الجديد و لا تدرعنك الدوائر
|
|
و نيستنى و حنثت فى ايمانك كذب الفواجر
و نكحت غادره اخى صدق الذى سماك غادر
و لحقت بى قبل الصباح و صرت حيث غدوت صائر
|
1-پس از مرگ من تو پيمان شكستى و خلف وعده كردى و مرا فراموش نمودى و قسمهاى دروغ
خود را ناديده گرفتى.
2-در رديف زيبارويان با مكر و فريب قرار گرفتى و به همسرى
برادرم درآمدى چه راست گفته است آنكه اسم ترا غادر گذارده.
3-ولى متوجه باش اين
همسرى جديد طولى نخواهد كشيد و امشب را به صبح نميرسانى مگر اينكه بمن ملحق ميشوى.
زن در حاليكه از شدت ناراحتى آرام نداشت گفت هارون بخدا قسم مثل آنكه اين اشعار
كلمه بكلمه در دل من نوشته شده است و يك حرف آنرا فراموش نكردهام.
هارون گفت
اين اضغاث و احلام و خواب پريشان است جواب داد نه بخدا قسم من قادر نيستم خود را
نگاه بدارم، آنقدر در آغوش هارون لرزيد تا جان داد351.
اين زن بعلت عهدشكنى و خيانت به قانون وفادارى پيوسته در خود احساس ناراحتى كرده و
دچار اضطراب ميشود و محكمه وجدان و صداى ضمير باطن شب و روز در خواب و بيدارى او را
متعاقباً محكوم و ملامت ميكند بطوريكه او را در فشار روحى و ضربههاى معنوى قرار
داده و آخر از پا درمىآورد.
آدميزاد در هر مرتبه و مقام از ناحيه تمايلات و
هواى نفس خود در معرض خطر است على (عليهالسلام) فرموده: كم من
شهوه ساعه اورثت حزناً طويلا352 چه بسا
يك ساعت لذت مايه غصه و اندوه در روزگار درازى ميشود.
اين خانواده يكى بعد از
ديگرى در غدر و پيمان شكنى وارث همديگر بودند.
همان مأمون بود كه بعد از عهد و
پيمان مؤكد با على بن موسى الرضا (عليهالسلام) آنحضرت را كشت و بر خلاف پدران خود
مباشر عمل قتل گرديد و صورت عهدنامه بدين قرار است:
صورت عهدنامه مأمون
بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب كتبه عبدالله بن هارون الرشيد
اميرالمؤمنين لعلى بن موسى بن جعفر ولى عهده، امابعد فان الله عزوجل اصطفى الاسلام
دينا و اصطفى له من عباده رسلا دالين و هادين اليه يبشراولهم باخرهم و يصدق تاليهم
ماضيهم حتى انتهت نبوه الله الى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) (تا آنجا كه
گويد) فلما انقضت النبوه و ختم الله بمحمد (صلى الله عليه و آله و سلم) الوحى و
الرساله جعل قوام الدين و نظام امرالمسلمين بالخلافه (تا آنكه گويد) فعلى خلفاء
الله طاعته فيما استحفظهم و استرعاهم من دينه و عباده و على المسلمين طاعه خلفائهم
و تا اينكه گويد اميرالمؤمنين يعنى مأمون از وقتيكه خلافت باو رسيد درباره ولايت
عهد دقتها نمود و فكر خود را بكار بست و از خدا استمداد نمود و درباره اشخاص مطالعه
فراوان كرد كه از اولاد عبدالله بن عباس و على بن ابىطالب هر كدام شخص لايق باشد
انتخاب كند، آخرالامر از اين دو خانواده علىبن موسىبن جعفربن محمدبن علىبن
الحسينبن علىبن ابىطالب را اختيار نمود.
زيرا در او ديد فضيلت ظاهر و علم
نافع و روع آشكار و زهد خالص و نفس پاك و بعد از اوصاف زياد گويد كه باين سبب
اميرالمؤمنين اولاد و اهلبيتش و كليه سپاهيان و رجال و خدامشانرا دستور داد از او
بيعت كنند و در آن مجلس بلقب رضا ملقب ساختند بجهت رضايت او به ولايت عهد.
و
بعد از چند سطر مطالب ديگر كه نگارنده جهت اختصار اسقاط كرده مأمون با دست خود
تاريخ گذاشت روز دوشنبه هفتم شهر رمضان سال 201.
صورت عهدنامه امام رضا (عليهالسلام)
امام رضا (عليهالسلام) پشت همان ورقه را بدين شرح نوشت
بسمالله الرحمن الرحيم الحمدالله الفعال لما يشاء لا معقب لحكمه و لاراد لقضائه
يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور و صلى الله على نبيه محمد خاتم النبيين و اله
الطيبين الطاهرين اقول و اناعلى بن موسى بن جعفر ان اميرالمؤمنين عضده الله بالسداد
و وفقه للرشاد عرف من حقنا ما جهله غيره فوصل ارحاما قطعت تا آنجا كه مىفرمايد و
انه جعل لى ولايت عدهد و الامره الكبرى ان بقيت بعده، و بعد از چند سطر ميفرمايد و
الجامعه و الجفر يدلان على ضد ذالك و ماادرى ما يفعل بى و لا بكم ان الحكم الالله
يقضى بالحق و هو خير الفاصلين لكنى امتثلت امر اميرالمؤمنين و آثرت رضاه والله
يعصمنى و اياه و اشهدت الله على نفسى بذالك و كفى بالله شهيدا.
و كتبت بخطى
بحضرت اميرالمؤمنين اطال بقائه و الفضل بن سهل و سهل بن الفضل و يحيى بن اكثم و
عبدالله بن طاهر و ثمامه بن اشرس و بشربن المعتمر و حماد بن نعمان فى شهر رمضان سنه
احدى و مأتين.
سپس بطرف راست صحيفه يحيى ابن اكثم شهادت خود را نسبت به
بطن صحيفه كه خط مأمون بود و به پشت صحيفه كه دستخط امام بود نوشت و بعد از آن
عبدالله بن طاهر و حمادبن نعمان و بشر ابن المعتمر شهادت خود را نوشتند و تاريخ
گذاشتند.
شهود طرف چپ صحيفه فضل بن سهل بود و او نوشت دستور داده و اميدوارم كه
بسبب آن از صراط بگذريم، پشت و روى او را در حرم پيغمبر بين روضه و منبر در مجمع
مردم و وجوه بنى هاشم و ساير بزرگان قرائت كنم كه همه مطلع باشند و شبهات جاهلان از
بين برود و اين شهادت را با تاريخ نوشت353.
علامه اربلى على بن عيسى گويد بسال 760 در مشهد مقدس يكى از خدمتگزاران امام
(عليهالسلام) را ديدم و با او بود عهدنامهايكه مأمون با دست خود نوشته بود و در
ميان سطرهاى آن و پشت آن ورقه بخط امام رضا (عليهالسلام) بود و من جاى قلم امام را
بوسيدم و سپس با دقت كامل عهدنامه مأمون و جملات امام (عليهالسلام) را نقل كرده354.
و باز علامه اربلى گويد بسال 677 نامه امام رضا (عليهالسلام) را با خط خود ديدم كه
در جواب نامه مأمون نوشته بسم الله الرحمن الرحيم سئوال از موى و از چوب آسياب
دستى، كرده بودى من دقيقا تفحص كردم بى شبهه آن موى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) است و آن چوب آسياب دستى مادرم فاطمه است و قول مرا قبول كن خدا به تو اجر دهد
و امام تاريح نامه را 201 هجرى احدى و مأتين من هجره صاحب التنزيل جدى (صلى الله
عليه و آله و سلم) نوشته بود355.
اين
عهدنامه كه تاريخ آنرا بنام صحيفهالميثاق نام برده سوگندهاى مؤكد و پيمانهاى غليظ
مأمون را نسبت به حفظ حرمت قانون اسلام و رعايت حقوق مسلمين و حفظ عظمت و وجود مقدس
امام رضا (عليه السلام) را در بردارد كه هر بيننده و شنونده را دچار بهت و اعجاب
ميكند كه چه شد اين مرد تعهدات خود را ناديده گرفت و پس از مدت كوتاهى كمتر از سه
سال امام را بدست خود با لمباشره بقتل رسانيد و امام باين معنى در عهدنامه خود كه
گذشت با دو جمله اشاره فرموده كه جامعه و جفر برخلاف آن دلالت دارد در حاليكه
پدرانش در قتل امام صادق و موسى بن جعفر (عليه السلام) اين قدر عجله نكردند و در
طول چند سال آن دو بزرگوار را بقتل رسانيدند و خودشان مسبب قتل بودند نه مباشر آن،
اما اين ملعون مسبب و مباشر خودش بود در حاليكه علاوه بر اعتقاد به امامت، قوميت
نسبى و قرابت مصاهرتى داشتند بنا بگفته تاريخ و روايات، دختر خود ام حبيبه را بامام
رضا (عليه السلام) تزويج كرده بود356 و ازاين
جهت امام رضا (عليه السلام) داماد او بود و به همين جهت كه پست فطرت و فرومايه بود
شعراء وقت او را هجو مىكردند.
هجود عبل از مأمون و معتصم
دعبل اشعار ذيل را در هجوم او گفته
انى من القيوم الذين سيوفهم
شادوابذ كرك بعد طول خموله
|
|
قتلت اخاك و شرفتك بمقعد
و استنقذوك من الحضيض الازهد357
|
نظر بر آنكه دعبل خزاعى از طايفه طاهربن حسين، قاتل امين برادر مأمون بود و با
كشتن امين رياست مأمون نضح كرده و اوج گرفت روى همان جريان ميگويد من از آن قوم
هستم كه شمشيرهاى آنان برادر ترا بر انداخت و ترا بكرسى خلافت نشانيد و مدح و اسم و
رسم ترا شهرت دادند بعد از آنكه مدتهاى طولانى گمنام بودى ترا از يك مقام پست كه
عنقريب بود در دست برادرت نابود شوى نجات دادند.
و همان دعبل بود كه از هجو او
كسى از خلفا سالم نماند و در هجو معتصم او را به سگ تشبيه كرده است.
ملوك بنالعباس فى اكتب سبعه
كذالك اهل الكهف فى الكهف سبعه
وانى لاعلم كلبهم عنك رفعتاً
لقد ضاع ملك الناس اذسامى ملكهم
|
|
و لم تأتنا عن ثامن كتب
خيار اذا عدوا و ثامنهم كلب
لانك ذوذنب و ليس ذنب (گناه)
وصيف و اشناس358 وقد عظم الكرب359
|
دعبل در تمامى زندگانى خود از ائمه كوچكترين هجوى نكرده و بلكه در حق امام رضا
(عليه السلام) و ساير ائمه مدح گفته است.
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و
سلم) فرمود روز قيامت هربنده پيمان شكن را مىآورند با يك پيشوائى و رهبر كج دهن و
وارد آتش ميشوند يجىء كل غادر يوم القيمه بامام مائل شدقه حتى
يدخل النار360.
و على (عليه السلام)
ابن جرموز قاتل زبير را با آنكه زبير از خواج بود توبيخ فرمود و گفت پيغمبر (صلى
الله عليه و آله و سلم) فرموده: بشر قاتل ابن صفيه بالنار لغدره
بالزبير و قتله بعدالامان به قاتل پسر صفيه وعده آتش بده بجهت حيله و
بىوفائى كه او را امان داد و كشت و اين معصيت كبير است، اين فاجعه زشت انتشار يافت
و عاتكه دختر زيدبن عمرو بن نفيل شنيد و اشعارى در هجو او گفت:
غدرابن جرموز بفارس بهمه
يا عمرو لو نبهته لوجدته
|
|
يوم اللقاء و كان غير معرد
لاطايشا رعن اللسان و لااليد361
|
و على (عليه السلام) فرموده و بخدا قسم معاويه در زيركى و هشيارى از من بالاتر
نيست و لكن او حيله و بىوفائى ميكند و مرتكب گناه ميشود و اگر غدر و حيله در اسلام
ممنوع نبود من از او در اين كارها دست بالا بودم ولكن هر حيله كننده فاجر و هر فاجر
كافر است و لكل غادر لواء يعرف به يوم القيمه والله ما استغفل
بالمكيده و لا استغمز بالشديده362 براى
هر حيلهگر روز محشر پرچمى هست كه با آن شناخته ميشود و خدا را باكيدوحيله نميتوان
غافل كرد و با شدائد چشم خدا را پوشيد.
ابن جوزى گويد عيسى (عليه السلام)
ميگذشت افسونگرى را ديد كه با مارى سخت درگير و مبارزه است مار به عيسى (عليه
السلام) گفت اى نبى محترم باين مرد بگو اگر كمترين غفلتى از من بكند من او را با يك
نيش سمى خود قطعه قطعه خواهم كرد و عيسى آنمرد را آگاه نمود و رفت در برگشت خود ديد
مار در كيسه مارگير است عيسى (عليه السلام) بمار گفت تو نبودى كه او را تهديد
ميكردى وبيم ميدادى گفت بلى يا روحالله من همان افعى هستم ولكن اين مارگير بمن غدر
نمود و سوگند ياد كرد كه كارى با من نداشته باشد و من بقول او اطمينان كردم و
يكوقتى ديدم مرا بكيسه انداخته اما سم غدر او از سم نيش من برندهتر و مضرتر است363.
روى همين اصل پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) اسلام مغيره را قبول كرد و
خمس اموال او را قبول نكرد كه بطريق مكر و حيله بدست آورده بود و مشروح قضيه بدين
قرار بود كه وى گويد من بر اسلام چنان بدبين بودم كه اگر همه فاميلم اسلام اختيار
ميكردند من قبول نميكردم.
تا آنكه جمعى از قبيله بنى مالك تصميم گرفتند بديدن
مقوقس پادشاه مصر بروند منهم با ايشان حركت كردم و هريك هدايائى براى مقوقس تهيه
ديدند چون با عمويم عروه مشورت كردم با تصميم من مخالفت كرد و گفت چون از فاميل
پدرانت كسى در اين قافله نيست صلاحيت ندارد.
برخلاف ميل او با آنان حركت كرده
به اسكندريه رسيديم در آنجا پادشاه زير سايبان در كنار دريا مشغول استراحت بود سوار
زورقى شديم و مقابل ايشان پا به خشكى گذاشتيم.
پادشاه شخصى فرستاد از ما معارفه
خواست و ما خود را معرفى كرديم دستورداد ما را به كنيسه برده پذيرائى كنند تا در
موقع مناسب ما را بحصور خواند و رئيس بنى مالك را در كنار خود نشانيد و با او گرم
گرفت سپس پرسيد آيا تمام همراهانتان از قبيله بنى مالكند؟ پاسخ داد فقط يكنفر
بيگانه و از هم پيمانان ماست و مرا معرفى كرد.
پادشاه دستور داد هدايا و جوائز
هر يك را در جلوش گذاشتند و همه مسرور شدند جز من كه جايزه ناقابلى داشتم و تمام
همراهانم مشغول خريد سوغات براى خانواده خود شدند جز من كه چيزى نداشتم خريد نمايم.
قافله براه افتاد و شراب زيادى با خود حمل كردند و در هر منزلى شراب ميخوردند و من
همه وقت در فكر اين وضع آشفته و تفاوت فاحش بودم.
بالاخره تصميم گرفتم همه آنها
را بكشم در اين منزل خود را به بيمارى زدم و دستمالى بسر بستم و هنگام شراب گفتم من
به شما شراب ميدهم ولى خود نميخورم آنقدر شراب دادم مست افتادند شمشير كشيدم همه را
كشتم و هرچه داشتند برداشته بمدينه گريختم.
با لباس سفر وارد مسجد شدم شرفياب
محضر رسول اكرم شده شهادتين گفته اسلام آوردم ابوبكر مرا شناخت و گفت تو برادرزاده
عروه نيستى؟ گفتم چرا؟ از مصر مىآئى؟ آرى از مصر برگشتهام، پس همراهانت چه شدند؟
همه آنها را كشتم و اموالشان را جمع كرده آوردهام اينك حاضرم خمس آنها را به
پردازم.
پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود اما اسلام ترا پذيرفتم
ولى اموال ترا قبول نميكنم زيرا با حيله و مكر بدست آوردهاى و در مكر خيرى نيست364.
مغيره نخستين مؤسسه رشوت
مغيره يكى از افراد زيرك و شيطان عرب بود و هر فتنه را او پايهگذار و مايه اصلى
بود و نخستين كسيست كه در اسلام رشوه را تأسيس كرد، وقتيكه شهود آماده بودند بر
زناى او شهادت دهند مغيره خواست خود را بخليفه برساند بلكه شهادت آنها را خنثى كند
و مسلم است در چنين مواردى انزجار عمومى بر عليه تبهكار تحريك ميشود و كسى روى خوش
بوى نشان نميدهد بر همان مبنا يرفا غلام عمر از ورود مغيره ممانعت كرد واز سينه او
زد مغيره بلا درنگ سبيل يرفا را چرب كرده بدون معطلى اجازه ورود بچنگ آورد365
وارد خليفه شد براى او هم يك رشوت بلند و بالا پرداخت البته نه مادى بلكه معنودى تا
آن روز به عمر خليفه خليفهالرسول ميگفتند و اين برزبان مردم سنگين بود لكن چاره
نداشتند.
وقتيكه مغيره نزد عمر آمد گفت السلام عليك يا اميرالمؤمنين عمر گفت
اين ديگر چيست؟ مغيره گفت ما مگر مؤمن نيستيم؟، گفت چرا گفت مگر تو امير ما نيستى؟!
عمر خوشش آمد و اين لقب بر عمر و بقيه خلفا لقب شد زيرا كوتاهتر و محترمانه بود366.
و روى همان حسابها بود عمر بايك نيرنگ شهادت شهود زناى او را عقيم كرده و حد جارى
نگرديد367.
مغيره و ولايت عهدى يزيد
يكى از ضربههاى كشنده كه به پيكره اسلام وارد گرديد و لايتعهدى يزيد ملعون بود كه
با طراحى و نقشه مغيره انجام گرفت.
و آن هم مانند رشوه عمر بود زيرا معاويه او
را از كوفه معزول ساخت و سعيدبن عاص را بجاى او نصب گردانيد مغيره كه بيكار ماند
نزد يزيد رفت و گفت چرا پدرت بفكر تو نيست و ترا به جانشينى خود معرفى نميكند يزيد
تحريك شد بمعاويه فشار آورد و ضمنا يادآور گرديد كه مطابق نظر مغيره است.
معاويه با سوابقى كه يزيد داشت و عهديكه با امام حسن بسته بود كه كسى را بجانشينى
خود تعيين نكند نگران بود كه مردم اين موضوع را قبول نميكنند ولكن با پيشنهاد مغيره
اميدوار گرديد.
دوباره حكومت كوفه كه حساسترين مراكز اسلامى بود بوى واگذار
گرديد و دستور داد در كوفه مقدمات اين كار را فراهم كند و از آن سامان بيعت بگيرد368:
مغيره بسال پنجم هجرت اسلام آورد و بسال 49 بمرض طاعون در كوفه و اصل درك گرديد.
خيانت ابن جرموز به زبير
از كسانيكه تاريخ نام او را با خيانتكارى و غدر برده عمرو بن جرموز است و على
(عليه السلام) او را بجهت غدر و خيانتش وعده آتش داد و موضوع خيانت ابن جرموز پس از
امان دادن و پيمان بستن از مسلمات تاريخ است.
زبير با همراه طلحه بيعت على را
شكستند و در بصره ميدان جنگ را گرم كردند و بعداً با تفصيليكه در اول كتاب گذشت
زبير نادم شد از جنگ دست برداشت و بصره را ترك گفت در اثناى راه برقبيله احنف بن
قيس عبور كرد احنف كه او را شناخت گفت تاكنون مردى باين زشتى نديدهام كه حرم خود
در حرمسرا محفوظ داشته ولى پرده حرم و همسر پيغمبر خدا را دريده و او را بميدان جنگ
مىكشاند سپس او را در ميدان كارزار رها نموده و برميگردد يك نفر نيست كه براى خدا
از او انتقام بگيرد.
بنا بگفته يعقوبى و ابناثير احنف گفت كيست از اين مرد
خبرى بياورد عمروبن جرموز گفت من ميروم از او داستان جمل را روشن ميكنم وقتيكه خدمت
او رسيد از اوضاع صفآرائى دو لشكر پرسش نمود زبير به اندازهاى از ديدن جرموز
ناراحت شد كه غلامش بوى گفت، از يكنفر چه ترس دارى؟
همينكه او به نماز ايستاد
ابن جرموز از پشت سرنيزهاى بشكاف زرهاش زد و او را كشت، سپس اسب و سلاح و انگشتر
او را گرفت و برگشت.
هنگاميكه ابن جرموز نزد احنف برگشت، احنف گفت نميدانم كار
خوبى كردى يا بد! ابن جرموز نزد على (عليه السلام) آمد به دربان گفت براى قاتل زبير
اجازه ورود بگير حضرت فرمود اجازهاش دهيد وقتيكه وارد شد حضرت شمشير زبير را بدست
گرفت و مدتى بر آن نگريست و فرمود سيف ظالما جلى بهالكرب عن وجه
رسول الله با اين شمشير چه بسيار اندوه و مشكلات را از پيامبر دفع كرد369.
بگفته ناسخ التواريخ عمروبن جرموز زبير را پس از امان دادن و اداى نماز در حال خواب
كشت، شمشير به سرش زد و زخمى گران وارد آورد و بعد سرش را بريد و على (عليه السلام)
بگفته ناسخ عمرو جرموز رابجهت كشتن زبير توبيخ فرمود و گفت چرا بفرمان امام خود
مخالفت كردى زيرا على (عليه السلام) گفته بود فرارى را تعقيب نكنيد ابن جرموز گفت
من گمان كردم كه دلخواه شما همين است و از شهريار عطا خواست امام فرمود من از
پيغمبر شنيدهام كه قاتل پسر صغيه را با آتش مژده دهيد.
ابن جرموز با حالت خشم
بيرون رفت و ميگفت نميدانم با شما چگونه توان زيست اگر كسى در راه شما تيغ بكشد و
عده آتش ميدهيد و اگر بروى شما تيغ بكشد كافر ميشود و اشعار زير را خواند:
اتيت عليا برأس الزبير
فبشر بالنار يوم الحساب
فقلت له ان قتل الزبير
فان ترض ذاك فمنك الرضا
ورب المحلين و المحرمين
لسيان عندى قتل الزبير
|
|
ابغى به عنده الزلفه
فبئست بشاره ذى التحفه
لولا رضاك من الكلفه
والا فدونك لى حلفه
ورب الجماعه والالفه
وضرطه عنزبذى الجحفه370
|
1-با همراه سربريده زبير پيش على (عليه السلام) آمدم منظورم تقرب بود در پيشگاه
او.
2-برخلاف منظورم با آتش دوزخ در روز رستاخيز بشارتم داد چقدر مژده بدى بود
بكسى كه سزاوار تحفه بود.
3-بوى گفتم اگر رضايت تو نباشد كشتن زبير بر من سنگين
و دشوار است.
4-اگر رضايت دهيد مطلوب از تو همين است والا تو در گردن من حق قسم
دارى.
5 و 6-به پروردگار پوشندگان احرام و محل شدگان قسم و پروردگار جماعت و
باهم الفت كنندگان قسم در پيش من برابر است كشتن زبير و گوزيدن يك بز در صحراى
جحفه.
چقدر بدبختى است كه انسان در آخر عمرش از زبان پيغمبر (صلى الله عليه و
آله و سلم) بدوزخ بشارت داده شود، اين مرد در آينده جزو خوارج و نهروانيون قرار
گرفت اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً و وفقنا لما تحب و ترضى يارب
العالمين يا ارحم الراحمين.
از برادران عزيزم اميد دعاء دارم و بخواست
خداوند در فاصله نزديك بچاپ جلد چهارم ستارههاى فضيلت اقدام ميشود.
لهلحمد و
لهالشكر
كلمه شكر
بعون خداوندى روز 22 ذىالقعده برابر 14 آبانماه 36 جلد سوم ستارههاى فضيلت در
چاپخانه محترم خورشيد تبريز به اتمام رسيد بحقيقت ميتوان ادعا كرد كه اين چاپخانه
در آذربايجان شرقى از نظر مبادى انسانى و درستكارى و حسن رفتار حائز درجه اول است و
من بر حسب وظيفه اخلاقى از كليه اعضاى محترم چاپخانه از مديريت و حروف چين و مصحح و
متصدى چاپ و ساير افراد تشكر نموده وسعادت آنانرا خواهانم.
مدرس
پىنوشتها:
337) الشده بعدالفرج ص 101.
338) غررالمحكم ص 485.
339) غررالمحكم ص 485.
340) غررالحكم ص 131.
341) ناسخ ج اول حضرت باقر (عليهالسلام) ص 48.
342) وسائل طبع جديد ج 8 ص 89.
343) الشده بعدالفرج ص 228.
344) سفينه البحار ج 1 ص 644.
345) بحارالانوار ج 74 ص 148 محاسن برقى 388.
346) قرب الاسناد ص 24 ج 74 ص 157.
347) الشورى 52.
348) كافى ج 2 ص 16.
349) سفينه البحار ج 1 ص 644.
350) كتاب بلاغه الحسين صفحه 7.
351) گفتار فلسفى كودك ج 1 ص 410.
352) كافى ج 2 ص 451.
353) بحار ج 49 ص 148-153.
354) كشف الغمه ج 3 ص 127-179 طبع جديد.
355) كشف الغمه ج 3 ص 179.
356) بحار ج 49 ص 132 سطر 12.
357) تاريخ اللغه العربيه ج 2 ص 72.
358) وصيف و اشناس نام دو نفر است.
359) تاريخ اللغه العربيه ص 72.
360) سفينه البحار ج 2 ص 609.
361) سفينه البحار ج 2 ص 305.
362) سفينهالبحار ج 2 ص 305.
363) بحار ج 64 ص 279.
364) طبقات ابن سعد ج 4 ص 24.
365) اسدالغايه ج 4 ص 407.
366) قاموس الرجال ج 9 ص 85.
367) قاموس الرجال ج 9 ص 86.
368) طبرى ج 7 ص 173.
369) يعقوبى ج 2 ص 171 كامل ج 3 ص 162 طبقات ابن سعد ج 3 ص 77.
370) ناسخ ج امير ص 65.