نتيجه كمك رسانى به تهيدستان
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
عصر پيامبر صلى اللّه عليه وآله بود. آن حضرت در مدينه به سر
مى برد. روزى ، مرد يهودى كينه توز و گستاخى به محضر آن حضرت
آمد و به تمسخر گفت ((السّام
عليك )) (مرگ بر تو).
پيامبر مهربان صلى اللّه عليه وآله در پاسخ وى تنها به اين
جمله اكتفا كرد: ((بر تو باد)).
ياران پيامبر صلى اللّه عليه وآله از گستاخى يهودى سخت ناراحت
شدند، و به پيامبر عرض كردند: او به جاى سلام به شما جسارت كرد
و گفت : مرگ بر شما. بنابراين ، اجازه بدهيد تنبيه اش كنيم .
پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((
نه ، شما كارى نداشته باشيد، ولى منتظر بمانيد كه همين امروز
مار سياهى گردن آن يهودى بى ادب را از پشت ميگزد، و همين موجب
كشته شدن او خواهد شد، و در نتيجه او به كيفر خود مى رسد.))
آن يهودى كارگرى ساده بوده كه به بيابان مى رفت ، هيزم جمع مى
كرد، آن را بسته بر پشتش مى نهاد، و براى فروش به شهر مى آورد.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله از آنجا عبور مى كرد، چشمش به آن
يهودى افتاد كه هيزمش را بر كول گرفته بود. پيامبر صلى اللّه
عليه وآله به او فرمود: ((هيزم
خود را بر زمين بگذار. او هيزمش را بر زمين نهاد. ناگاه حاضران
ديدند كه مار سياهى در داخل هيزم ، چوبى را در دهان گرفته است
و آن را مى گزد.))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به يهودى فرمودند:
((امروز چه كارى انجام داده اى ؟))
يهودى گفت : ((هنگامى كه هيزم را
جمع كردم و به طرف شهر آمدم ، در مسير راه نيازمندى را ديدم .
دو قرص نان همراهم بود، يكى را به آن نيازمند دادم .))
پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود: ((خداوند
به خاطر همين كمك رسانى ، تو را از گزند اين مار مصون داشت .))
آنگاه فرمود:
((الصدقة تدفع ميتة السوء))
(كمك به نيازمند، مرگ بد را از انسان باز مى دارد)
(131). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
او از شيعيان ، شاگردان و آشنايان امام صادق عليه السلام بود،
ولى در كوفه مى زيست و به نام ((سيابه
)) خوانده مى شد. با اينكه به
دنبال كار و كسب حلال مى رفت ، به دلايلى زندگى فقيرانه اى
داشت و با همين حال از دنيا رفت .
وى پسرى به نام عبدالرحمن داشت كه مانند پدرش فقير بود، و
روزگار را با يكى زندگى ساده مى گذراند، روزى يكى از دوستان
پدرش كه شخص ثروتمند و خيرانديش بود، به نزدش آمد و پس از
عرض تسليت ، احوال او را پرسيد. وى دريافت كه عبدالرحمن تهيدست
است ، و از پدرش ارثيه اى به او نرسيده است . با خود انديشيد
كه با قرض دادن ، عبدالرحمن را به كار و تجارت تشويق كند و در
نتيجه زندگى او سامان يابد. از اين رو، خطاب به عبدالرحمن گفت
: ((من حاضرم هزار درهم به تو
قرض بدهم تا كار و تجارت كنى ، و هرگاه بى نياز شدى بدهكارى
خود را بپردازى .)) عبدالرحمن از
آن مرد خير انديش تشكر كرد، و هزار درهم گرفت و با آن پول به
تجارت پرداخت . از قضاى روزگار، روز به روز تجارتش رونق گرفت ،
به طورى كه براى رفتن به حج استطاعت پيدا كرد. از آنجا كه وى
مسلمانى متعهد و پايبند به احكام اسلام بود، تصميم گرفت براى
انجام مراسم به مكه رهسپار شود.
پس ، نزد مادرش آمد و گفت : ((تصميم
دارم به حج بروم .))
از آنجا كه اين مادر مسلمان از خانواده اى شيعه مذهب و به مسؤ
وليتهاى دينى آشنا بود، بى درنگ به پسرش گفت :
((آيا پولى را كه از دوست پدر مرحومت قرض گرفته
اى ، به او پرداخته اى ؟))
عبدالرحمن : نه هنوز نپرداخته ام .
مادر: هم اكنون برو، آن را بپرداز، كه از سفر حج مقدمتر است .
عبدالرحمن نزد دوست پدرش رفت ، بدهكارى او را به او پرداخت ،
صميمانه از او تشكر كرد، و سپس عازم مكه شد. وى پس از انجام
دادن مراسم حج ، در مدينه به محضر امام صادق عليه السلام رسيد.
امام صادق عليه السلام او را شناخت و به گرمى با او احوال پرسى
كرد. امام عليه السلام حال پدرش سيابه را پرسيد و فرمود:
((حال پدرت چطور است ؟))
عبدالرحمن : پدرم از دنيا رفت .
امام صادق عليه السلام پس از اضهار تاءثر و طلب مغفرت براى پدر
او، به عبدالرحمن فرمود: ((آيا
برايت مال به ارث گذاشت ؟ )) (كه
مسطتيع شده اى و در مراسم حج شركت كرده اى !)
عبدالرحمن : نه ، چيزى به ارث نگذاشت .
امام صادق عليه السلام : پس با چه مالى به انجام حج توفيق
يافتى .
عبدالرحمن : دوست پدرم هزار درهم به من قرض داد و با آن تجارت
كردم . هنوز سخن عبدالرحمن تمام نشده بود، كه امام صادق عليه
السلام فرمود: ((آن هزار درهم
قرضى را كه گرفته بودى ، آيا به صاحبش پرداخت كردى ؟))
عبدالرحمن : آن را به صاحبش دادم و بعد عازم مكه شدم .
امام صادق عليه السلام : ((آفرين
بر تو، آيا مى خواهى نصيحتى را از من بشنوى ؟))
عبدالرحمن : آرى فدايت شوم .
امام صادق عليه السلام : ((به تو
سفارش مى كنم كه حتما راستگو باش ، امانت مردم را به صاحبش
برگردان ، و هيچگاه در اين دو مورد سهل انگارى و مسامحه نكن .))
آنگاه امام صادق عليه السلام انگشتان دستش را به يكديگر
چسبانيد و فرمود: ((اگر راستگو
باشى و امانت دار باشى ، اين گونه در اموال مردم شريك خواهى
بود.)) (يعنى مردم به تو اعتماد
مى كنند و هر وقت از آنان به قرض خواستى ، به تو خواهند داد و
تو را از خودشان مى دانند، نه بيگانه .)
من به اين نصيحت امام صادق عليه السلام عمل كردم و همواره
مراقبت نمودم . خداوند چنان بر ثروت من بركت بخشيد، كه هم
اكنون سيصد هزار درهم زكات ثروتم شده است و آنرا پرداخته ام
(132).))
نتيجه اينكه : قرض دادن ، زندگى در حال سقوط انسانى را حفظ مى
كند و به آن سامان مى بخشد.
درست كارى و امانت دارى موجب گسترش و تعميق سنّت مقدس قرض
دادن مى شود، و آن را رواج مى دهد.
انسان امانت دار شريك مال مردم است و بايد بداند كه راستگويى و
امانت دارى ، موجب بركت و افزايش رزق و روزى خواهد شد.
امام صادق به مساءله حفظ امانت و اداى دين اهميت بسيار مى
دادند، و به شاگردانش سفارش اكيد مى كردند كه هيچگاه در مورد
آن سهل انگارى نكنند. |
خنثى سازى شديد توطئه گران
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
پس از آنكه رژيم منحوس عراق در سالهاى 1350 به بعد، ايرانيان
را با جنايات زياد از عراق بيرون كرد، و نسبت به آنها هتاكى
هاى بسيار نمودند، آقاى فلسفى خطيب مشهور در مسجد سيد عزيز
اللّه واقع در بازار تهران در برابر بيش از بيست هزار نفر، و
جمعى از سفراى كشورها سخنرانى منطقى و داغى بر ضد رژيم عراق
نمود و آن رژيم جنايتكار را محكوم كرد، و اين سخنرانى با حذف
قسمتهايى در راديو ايران پخش شد.
دولت شاهنشاهى ايران از اين فرصت سوء استفاده كرده و چون به
نفع خود بود، خواست از آقاى فلسفى تمجيد نموده و او را زير چتر
خود بياورد، ولى به امام خمينى رحمة اللّه توهين نمايد.
در همان ايام دو نفر از سناتورها يعنى جمشيد اعلم ، و علامه
وحيدى در مسجد سنا از آقاى فلسفى تمجيد نمودند، با اين عبارت
كه جمشيد اعلم گفت : ((ما با اين
روحانيونى كه با ما در بيان فجايع عمال بعثى عراق همصدا شده
اند افتخار مى كنيم ، ولى آن آقا منظور او آية اللّه العظمى
امام خمينى بود در عراق نشسته و هيچ نمى گويد...))
سپس سناتور ديگر به نام علامه وحيدى گفت :
((آن آقا اصلا ايرانى نيست .))
اين ماجرا در روزنامه منعكس شد و اثر بسيار بدى گذاشت و در
نتيجه مردم بسيار ناراحت شدند.
همين باعث شد كه آقاى فلسفى دنبال فرصت مى گشت تا پاسخ
دندانشكن آن دو سناتور مزدور را در ملاء عام بدهد، در اين ميان
آية اللّه حاج ميرزا عبداللّه چهل ستونى از اركان علماى تهران
از دنيا رفت ، در مسجد جامع تهران براى او مجلس ترحيم گرفتند و
آقاى فلسفى را به آن مجلس براى سخنرانى دعوت كردند، مجلس بسيار
با شكوهى برگزار گرديد، آقاى فلسفى به منبر رفت و پس از مطالبى
ياوه هاى آن دو سناتور را با كمال قاطعيت رد كرد، و مجلس سنا
را استيضاح نمود، و از آنها اظهار تنفر كرد، و حاضران نيز فراز
به فراز، با گفتن سه بار ((صحيح
است )) سخنان آقاى فلسفى را
تاءييد مى كردند.
كوتاه سخن آنكه : بيانات آقاى فلسفى ، سوء استفاده دولتمردان
آن عصر را به طور كلى نابود كرد، و آنها را در ياوه
سرائيهايشان محكوم نمود. يكى از آن فرازها اين بود:
((ما اعلام مى كنيم كه جامعه
مؤمنين ، روحانيون ، مردم مسلمان ، از نطق آلوده خلاف انصاف ،
خلاف فضيلت ، آلوده به دروغ و آلوده به تهمت سناتور جمشيد اعلم
را در مجلس سنا، و تاءييدى كه سناتور ديگرى از او كرده ، از آن
نطق و از اين تاءييد، منزجر و متنفرند.))
مردم سه بار فرياد زدند: ((صحيح
است ، صحيح است ، صحيح است
(133))).
نوار اين مجلس مهم تكثير شد و دست به دست در همه جا پخش گرديد
و به نام نوار استيضاح شهرت يافت .
درود بر تو اى قهرمان سخن آقاى فلسفى آزاده پر صلابت و شجاع .
جالب اينكه وقتى كه آقاى فلسفى از آن منبر پايين آمد، نخستين
كسى كه نزديك منبر بود و آقاى فلسفى را در آغوش گرفت و به
عنوان تاءييد و تمجيد بوسيد، مرحوم شهيد مطهرى بود
(134). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
يكى از علماى دربارى ، مرام شيخيه را ترويج مى كرد و به عنوان
((شريف الواعظين
)) مشهور شده بود، و در يكى از شهرهاى استان
فارس به گمراه كردن مردم اشتغال داشت و پس از انقلاب از دنيا
رفت .
عصر مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه ، به آقاى
بروجردى خبر دادند كه چنين عمامه به سرى به گمراه كردن مردم
اشتغال دارد.
آية اللّه بروجردى رحمة اللّه واعظ معروف آن عصر، خطيب توانا
مرحوم حاج شيخ مرتضى انصارى را به شهر فرستاد تا ده شب منبر
برود، و كارى كند كه مردم شريف الواعظين را از شهر بيرون كنند.
در اين ايّام يك روز شريف الواعظين مريدان خود را به دور خود
جمع كرد و به آنها گفت :
((يك شيخ حرام زاده اى به اينجا
آمده مى خواهد مرا از شهر بيرون كند.))
اين سخن به گوش شيخ انصارى رسيد، بالاى منبر گفت :
((اى مردم ! اين حلال زاده (شريف
الواعظين ) مرا حرامزاده خوانده است ، ولى هر دو ما دروغ مى
گوييم !! (يعنى نه او راست مى گويد كه مرا حرامزاده دانسته ، و
نه من راست مى گويم كه او را حلال زاده دانسته ام ) يكى از
دوستان وقتى كه اين قصه را را برايم نقل كرد خنديدم و به ياد
اين رباعى افتادم :
شخصى بد ما به خلق مى گفت ما سينه از او نمى خراشيم
ما خوبى او به خلق گوييم تا هر دو دروغ گفته باشيم !! |
ملاقات پيرمرد بلند قامت با على عليه
السلام |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
او مردى پخته و انديشمند بود، عمر طولانى و با بركت ، او را
كار كشته و كار آزموده كرده بود، با سفراى خداوند و پيامبران
همنشينى نموده و درسها آموخته بود. گرچه پير و سالخورده شده
بود، ولى فكر جوان داشت ، علم و حكمت او به جايى رسيده بود كه
افرادى چون حضرت ((موسى عليه
السلام )) همانند شاگرد، درسها
از او آموختند.
او چون جهانگردى دور انديش بود، كه با مشاهده مناظر گوناگون و
شگفت انگيز جهان آفرينش با ديدن بصيرت ، خدايش را مى نگريست ،
قلب نورانى او سرشار از عشق به خداى عشق آفرين شده و با اخلاص
كامل معبود حقيقى جهانيان را پرستش مى كرد و تجربه بسيار از
روزگار آموخته بود.
او اگر سخنى مى گفت ، عميق ، پخته و حساب شده بود، و قبلا به
امضاء انديشه و حكمت سرشارش رسيده بود!
چقدر شايسته است ، كه انسانها در كارهاى خود، مبنا و دليل
داشته باشند، نه بى مبنا كارى انجام دهند و نه زير بار سخنان و
اعمال بى اساس روند. و اگر احيانا گرفتار اشتباهى شدند و يا از
پاسخ صحيح به مشكلى عاجز ماندند، به افراد لايق و صالح مراجعه
نموده و در پرتو رهنمودهاى آن افراد، پرده هاى اوهام را از خود
بدرند.
اميرمؤمنان حضرت على عليه السلام كه همواره همراه و همراز
پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود و از هرگونه فداكارى در راه
پيشبرد اهداف عاليه اسلام و بزرگداشت صداى وحى كه از زبان محمد
صلى اللّه عليه وآله بر مى خاست ، دريغ نداشت ، مى گويد: با
رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در يكى از راههاى مدينه در حركت
بوديم ، ناگاه با آن پيرمرد بلند قامت چارشانه اى كه محاسن و
ريش پرى داشت ، ملاقات نموديم ، او با كمال احترام به پيامبر
صلى اللّه عليه وآله سلام كرد و احوال پرسى نمود، سپس به من
رو كرد و گفت :
السلام عليك يا رابع الخليفة و رحمة اللّه و بركاته ؛
سلام و درود و مهر خداوند بر تو اى ((چهارمين
خليفه !))
در اين هنگام متوجه رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله شد و گفت :
آيا چنين نيست ؟
رسول خدا صلى اللّه عليه وآله او را تصديق كرد.
آنگاه پيرمرد، از نزد ما به سويى رفت (عجبا! اين چه منظره اى
بود، او كه از چهره تابناكش ، شكوه و شخصيتش آشكار بود، راستى
چرا مرا چهارمين خليفه خواند؟ و چرا پيامبر صلى اللّه عليه
وآله او را تصديق كرد؟ چه خوبست معماى اين رازها برايم آشكار
گردد)
- اى رسول خدا! اين گفتارى كه آن پيرمرد گفت : چه بود؟ شما هم
پاى سخنان او را امضا كرديد و وى را تصديق نموديد.
پيامبر: او حرف درستى زد و سخن حكيمانه اى گفت ، به راستى تو
همان هستى كه او بازگو نمود (اينك گوش كن تا برايت توضيح دهم )
خداوند در قرآن (به فرشتگان ) مى فرمايد: ((من
در زمين پديد آورنده ((خليفه
)) هستم ،
(135) اولين خليفه و جانشينى كه خداوند در زمين
براى خود قرار داد حضرت ((آدم
عليه السلام )) است .))
در مورد ديگر مى فرمايد: ((اى
داود! ما تو را در زمين خليفه نموديم ، طبق ميزان حق و عدالت
بر مردم حكومت كن
(136).)) از اين
رو ((داود))
خليفه سوم است .
و در جاى ديگر مى فرمايد: ((موسى
عليه السلام به برادرش هارون گفت : در ميان قوم من جانشين من
باش ! و امور آنان را اصلاح كن !))
(137)
بالاخره در اين آيه مى فرمايد: ((اعلانى
است از طرف خداوند و رسول او به مردم ، در مجمع عظيم اسلامى
(حج ) كه خدا و رسول او از مشركان بيزار است
))
(138).
اعلان كننده و مبلغ از ناحيه خداوند و رسول او تو هستى ! تو
وصى و وزير و ادا كننده وام من هستى ! تو همان گونه مى باشى كه
هارون براى موسى بود گرچه بعد از من پيامبرى نخواهد آمد روى
اين اساس همان گونه كه آن پيرمرد بلند قامت تو را خليفه چهارم
خواند چهارمين خليفه هستى !
آيا مى دانى او كه بود؟ آيا مى خواهى بدان او كيست ؟
حضرت على : نه او را نشناختم ، در انتظار شناختن او بسر مى برم
.
- او برادر تو ((خضر عليه السلام
)) بود.(139) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
جوانى بسيار مغرور و از خود راضى بود، همواره مادرش را رنج مى
داد، بى مهرى او به مادر به جايى رسيد كه روزى ماردش را كه بر
اثر پيرى و ضعف ، توان راه رفتن نداشت ، به كول گرفت و بالاى
كوه برد و در آنجا نهاد، تا طعمه درندگان بيابان شود، هنگامى
كه مادر را در آنجا نهاد و از آن بالا كوه سرازير شد تا به
خانه باز گردد، مادرش در اين فكر افتاد مبادا پسرم در مسير
پرتگاه كوه بيفتد و بدنش خراش بردارد و يا طمعه درندگان گردد!
براى پسرش چنين دعا كرد:
خدايا! پسر را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ كن ، تا به
سلامت به خانه اش باز گردد.
از سوى خداوند به موسى عليه السلام خطاب شد: اى موسى ! به آن
كوه برو و منظره مهر مادرى را ببين .
ببين مهر مادر چه ها مى كند؟ جفا ديده اما دعا مى كند
موسى عليه السلام به آنجا رفت ، وقتى مهر مادرى را دريافت ،
احساساتش به جوش و خروش آمد، كه به راستى مادر چقدر مهربان است
. ولى نه به زودى از خداوند به او وحى كرد كه :
((اى موسى ! من به بندگانم مهربانتر از مادرم
هستم )).
دوباره خطاب آمدى بر كليم ز سوى خداى غفور و رحيم
كه موسى از اين مادر دلپريش منم مهربانتر به مخلوق خويش
ولى حيف كاو خودستايى كند ندانسته از من جدايى كند
در عين بدى من از آن دل خوشم كه با توبه اى ناز او مى كشم |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
نظام الملك حسن بن اسحاق از اميران جوانمرد و بزرگوارى بود، كه
اگر كسى هديه اى نزد او مى برد، او علاوه بر جايزه به دادن به
هديه آورنده آن هديه را بين حاضران تقسيم مى كرد. روزى كشاورز
مستضعفى سه خيار نزد او به رسم هديه آورد، او يكى از آنها را
خورد، سپس دومى و سومى را نيز خورد و چيزى به حاضران نداد، و
صد دينار به آورنده خيار جايزه داد.
پس از خلوت شدن مجلس ، يكى از نزديكان نظام الملك كه گستاختر
بود، به امير گفت : ((چطور شد
امروز حاضران و ما را از هديه ، محروم نمودى ؟))
نظام الملك گفت : هر سه خيار را چشيدم ديدم تلخ است ، همه آنها
را خوردم ، و به كسى ندادم تا مبادا بى صبرى كند و بگويد تلخ
است ، و آن كشاورز بينوا از هديه اى كه آورده بود شرمنده شود،
من حيا دارم از اينكه اگر كسى نزد من هديه آورد، او را محروم و
شرمنده كنم ، از اين رو به رنج تلخى خيارها صبر كردم تا زندگى
آن كشاورز بينوا تلخ نشود
(140). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
شرحى از شهيد اول و دوم در داستان شماره 60 و 61 گذشت ، در
اينجا نظر شما را به چگونگى شهادت شهيد ثالث جلب مى كنم :
او آية اللّه آقاى محمد تقى مجتهد قزوينى بود كه در سال 1264
ه.ق در نيمه شب ، در محراب مسجد به دست بابى ها مجروح شده و
سپس به شهادت رسيد.
اين عالم بزرگوار برادرى داشت به نام ملا صالح كه او نيز از
علماى قزوين بود، ملا صالح كه او نيز از علماى قزوين بود، ملا
صالح دخترى به نام زرين تاج داشت كه در زيبايى چهره و اندام كم
نظير بود، اين دختر همسر پسر عمويش ملا محمد (پسر محمد تقى
شهيد) گرديد.
زرين تاج نزد پدر و عمويش مشغول تحصيل علوم حوزوى گرديد، ولى
متاءسفانه در پايان تحصيل پيرو مذهب شيخيه و از مريدان سيد
كاظم رشتى شد، سپس با اينكه داراى دو يا سه فرزند شده بود، در
سال 1259 ه.ق شوهر و فرزندان را رها كرد، و براى ديدار سيد
كاظم رشتى عازم كربلا شد، در آنجا با خبر شده كه سيد كاظم از
دنيا رفته ، با شاگردان سيد كاظم محشور بود و سرانجام از
مريدان سيد على محمد باب گرديد و رسما بابى شد، به قدرى در نزد
سيد على محمد باب (موسس فرقه بابيه ) مقرب گرديد كه سيد على
محمد، كتابى به نام احسن القصص در تفسير سوره يوسف نوشت . در
چندين مورد نام او را به عنوان ((قرّة
العين )) ذكر كرد و علاقه مفرط
خود را به او ابراز نمود، و لقب قرة العين را سيد على محمد باب
به او داد و گفت او نور چشم من است .
قرة العين سه سال بعد از سفر به عراق ، به ايران بازگشت و به
قزوين و به خانه پدرش ملا صالح وارد شد، ولى به شدت مورد
اعتراض پدر و عمويش قرار گرفت ، و آنها او را از روش شيخيگرى و
بابيگرى برحذر داشتند. شهيد ثالث سابقه مبارزه با شيخيگرى و
بابيگرى داشت و در اين راستا كوشش بسيار نموده بود، و همين
موجب شد كه بابى ها نقشه قتل ملا محمد تقى قزوينى عموى قرة
العين را طرح كردند (و به عقيده بعضى ، طراح اصلى قتل او خود
قرة العين بود كه حاضر شد عمويش را بكشند).
مرحوم آية اللّه ملا محمد تقى قزوينى نيمه هاى شب براى خواندن
نماز شب به مسجد رفت ، مسجد خلوت بود، در حال سجده به خواندن
مناجات خمسة عشر اشتغال داشت ، ناگهان چند نفر بابى به مسجد
ريختند، نخستين بار نيزه اى بر پشت گردن او فرو بردند، سپس
نيزه اى به دهان او فرو كردند، سپس هشت زخم وخيم بر بدنش زدند
و گريختند، او براى رعايت نجس نشدن مسجد، خود را با زحمت بسيار
تا در مسجد رساند و همانجا بى هوش شد، او را به خانه اش بردند
و پس از دو روز به شهادت رسيد، مرقد مطهرش در قزوين در نزديك
بارگاه ملكوتى امامزاده حسين عليه السلام به عنوان قبر شهيد
ثالث ، معروف و زيارتگاه شيفتگان حق و حقيقت است .
سرانجام قرة العين در عصر ناصرالدين شاه ، با عده اى دستگير و
اعدام شدند.
(141) |