مكافات خيانت ناجوانمردانه
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
وه چه مجلس خوبى . چه مجمع مفيد، گروهى از دانش دوستان بصره با
شورى خاص به گرد ((انس بن مالك
)) آمده و از محضر وى كه مدتها
از محضر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله معارف اسلامى را مى
آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.
او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد
داشت براى شاگردان بازگو مى كرد.
ولى روزى برخلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى
عجيب كرد با اينكه ((انس
)) مايل نبود پاسخ اين پرسش داده
شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.
پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس
رو كرد و گفت : ((اين لكه هاى
سفيدى كه در صورت شماست از چيست ؟ گويا اينها نشانه بيمارى برص
(79) است با اينكه به گفته پدرم ، رسول خدا صلى
اللّه عليه وآله فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام
(80) مبتلا نمى كند چه شد با اينكه شما از
اصحاب رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستى ، مبتلا به اين
بيمارى مى باشى ؟!))
وقتى كه انس اين سؤ ال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير
افكند و در خود فرو رفت ، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت :
((اين بيمارى بر اثر دعاى بنده
صالح خدا اميرالمؤمنين على عليه السلام است !))
شاگردان تا اين سخن را از انس شنيدند نسبت به او بى علاقه شدند
و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده ، اطرافش را
گرفتند و گفتند بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو
دست برنمى داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گرديم .
سلام اصحاب كهف
انس همواره طفره مى رفت ، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در
برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن نداشت از اين
رو شروع به سخن كرد و چنين گفت : روزى در محضر رسول خدا صلى
اللّه عليه وآله بودم ، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه
دور نزد آن جناب به عنوان هديه آوره بودند پيامبر صلى اللّه
عليه وآله به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان ، طلحه ، زبير،
سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بيارم ، اطاعت كردم وقتى
كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامرده نشستيم ، حضرت على عليه
السلام هم در آنجا بود، رسول خدا صلى اللّه عليه وآله به على
عليه السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را
سير دهد. حضرت على عليه السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار
ما را سير بده ، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى
كنيم ، پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز
خدا نمى داند، حضرت على عليه السلام به باد امر فرمود كه ما را
فرود آورد، وقتى كه برزمين قرار گرفتيم ، آن حضرت فرمود: آيا
مى دانيد اينجا كجاست ؟ گفتيم : خدا و رسول او و وصى رسول او
شما بهتر مى دانيد.
فرمود: اينجا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا سلام بر
اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير
و... سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سلام كرديم و
گفتم من انس نوكر در خانه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ،
جوابى نشنيديم .
در آخر حضرت على عليه السلام بر آنان سلام كرد بيدرنگ ندايى
شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى
اصحاب كهف ! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه وآله
را نداديد؟ گفتند: ((اى خليفه
رسول خدا! ما جوانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ايم ،
خداوند ما را هدايت فرموده است ، ما از ناحيه خداوند مجاز
نيستيم جواب سلام كسى را بدهيم ، مگر آنكه پيامبر يا وصى او
باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله هستيد.))
حضرت على عليه السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را
شنيديد؟ گفتيم : آرى ، فرمود: در جاى خود قرار بگيريد، روى فرش
قرار گرفتيم ، به باد فرمان داد، در فضاى بيكران سير كرديم ،
هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرود بياور، در زمينى كه
زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آنجا هيچگونه مخلوق و آب و
گياه نبود. گفتيم اى اميرمؤمنان هنگام نماز است ، براى وضو آب
نيست ، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد
آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم ، فرمود: اگر شتاب نمى كرديد
آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد، سپس نماز را خوانديم و تا
نصف شب در آنجا بوديم ، حضرت على عليه السلام همچنان مشغول
نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار بگيريد،
تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود حركت كن ، پس از
حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبر هستيم ، نماز را با پيامبر
صلى اللّه عليه وآله خوانديم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد
و فرمود: ((اى انس ماجراى شما را
من بيان كنم يا شما بيان مى كنيد))
عرض كردم شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى
كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است .
انس كه با اين گفتار خود، شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و
شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه
عجيب را مى شنيدند، و فراز و نشيبهاى آن را در قيافه رنگ به
رنگ انس مى ديدند، به اينجا كه رسيد احساسات پرشور آنها هماهنگ
تغيير قيافه انس آنان را در مرحله ديگرى قرار داد و يك درس
بسيار سودمندى كه هميشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار
درسها است كه از اين ماجرا آموختند. انس گفت :
((... شاگردان من ! پيامبر رو به من كرد و گفت
اى انس روزى خواهد آمد كه عليه السلام (براى محكوم نمودن رقباى
خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد آيا در آن وقت شهادت خواهى
داد؟!))
گفتم : البته و صد البته !
اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت آورش
همواره در ياد من بود، تا اينكه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى
اللّه عليه وآله و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر
به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى حضرت على عليه السلام
مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد،
حضرت على در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و گفت :
((اى انس ديدنى هاى خود را راجع
به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفاش پيامبر صلى
اللّه عليه وآله بگو.))
(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم ،
دنياى من وخيم مى شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى خورد.)
گفتم : بر اثر پيرى ، حافظه ام را از دست داده ام و آن واقعه
را فراموش كرده ام ، فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه
هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى ، چگونه وصيت پيامبر
را از ياد برده اى ؟!
آنگاه (على عليه السلام كه مى دانست انس در اين موقعيت حساس
براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوان مردانه را كرد و پا
روى وجدان خرد خود گذاشت ، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه
خداوند شده و عرض كرد: ((خداوندا!
علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن ! (تا مارك
خيانتش در چهره اش باشد) ديده گانش را نابينا كن ، و درد شكم
بر او مسلط فرما.))
از آن مجلس كه بيرون آمدم تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم
، اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن
پرسيديد، گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود
((انس ))
برطرف نشد
(81). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
ابوقحانه پدر ابوبكر در طائف سرگرم كارهاى شخصى خود بود، روزى
قاصدى را ديد كه نامه اى از سوى فرزندش ابوبكر برايش آوره ،
نامه را باز كرد ديد چنين نوشته است :
((از طرف خليفه رسول خدا به سوى
ابوقحافه ، امام بعد: مردم مرا به عنوان خليفه رسول خدا صلى
اللّه عليه وآله برگزيده اند و به اين امر راضى شده اند امروز
من جانشين پيامبر صلى اللّه عليه وآله هستم ، چنانچه نزد ما
بيايى و مرا به اين منصب بپذيرى ، نيكوكارى كرده اى .))
ابوقحافه كه فرزندش را به نيكويى مى شناخت و از طرفى از شخصيت
و لياقت حضرت على عليه السلام هم آشنايى كامل داشت ، به قاصد
گفت : چه باعث شد كه على از اين مقام بركنار گرديد؟
قاصد: كمى سن على عليه السلام و سابقه كشتار او در قريش او را
بر كنار ساخت .
ابوقحافه : اگر در امر خلافت افزايش سن و سال معتبر باشد، سال
من از ابوبكر بيشتر است پس چرا مرا خليفه نكردند؟ انصاف اين
است كه در حق على عليه السلام ظلم نمودند، چه آنكه بارها رسول
خدا صلى اللّه عليه وآله ما را به بيعت با على عليه السلام
ماءمور گردانيد.
آرى مطلب به قدرى واضح و روشن است كه حتى ابوقحافه نمى تواند
باور كند كه چرا حضرت على عليه السلام بركنار شد، مگر مى شود
آفتاب عالمتاب را انكار كرد؟ مگر مى توان حق كشى هاى و ستمهاى
بازيگران دنيا پرست را ناديده انگاشت ، باز هم شكرش باقى است
كه پدرى بر ضد پسرش حق را بگويد. حالا پاسخ نامه پدر را به پسر
خود خوب بخوانيد و نيك در اطراف گفته هايش بينديشيد تا از اين
رهگذر نيز به پشت پرده هاى كتمان دست يابيد:
ابوقحافه در پاسخ فرزندش ابوبكر چنين نوشت :
((نامه اى كه فرستاده بودى رسيد،
ولى نامه تو را بسان نامه كم عقلى يافتم ، چه آنكه بعضى از
گفته هايت بر خلاف گفته هاى ديگر در آن نامه مى باشد، يكبار مى
گويى من خليفه رسول خدا صلى اللّه عليه وآله هستم ، بار ديگر
مى گويى مرا مردم به خلافت پذيرفتند اين مطلب جز غلط اندازى و
اشتباهكارى چيزى نيست (زيرا خليفه خدا را بايد خدا و رسولش
تعيين كنند نه مردم )
پسرم ! در امرى وارد مشو كه بيرون شدن از آن سخت و دشوار باشد،
سرانجام اينكار بى فرجامى و پشيمانى است و تو را در روز حشر
هدف ملامت و سرزنش قرار دهند، براى هر امرى ورود و خروج هست ،
هر سرازيرى سربالايى دارد، تو به خوبى مى دانى كه لايق تر و
شايسته تر از تو در خلافت كيست ؟ چنان باش كه گويا خدا را مى
بينى ، مواظب باش نافرمانى از خداوند نكنى
((و لا تدعن صاحبها فان تركها اليوم اخف عليك و
اسلم لك ؛ صاحب خلافت را از حقش بركنار مكن ، امروز ترك اين
منصب براى و آسان و سالمتر است ، خود را به دشوارى و سيه روزى
ميفكن
(82). |
چگونگى شهادت قنبر به دست حجاج
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
وقتى كه عبدالملك ، پنجمين خليفه اموى ، در سال 65 هجرى به
خلافت نشست ، حجاج بن يوسف ثقفى را حاكم و فرماندار عراق كرد.
حجاج از افراد پليد و بسيار خون آشام روزگار است كه هركس مى
خواهد براى طغيان و ظلم و خونخوارى و جنايت مثلى بزند، حجاج را
مثال مى زند، حجاج از نظر خباثت و روحيه چون چنگيز مغول و
هيتلر بود.
او بيست سال در عراق فرمانروايى كرد، در اين مدت ستمگرى و
خونريزى را از حد گذراند و به قدرى نسبت به على عليه السلام
دشمن بود و در اين مورد حساسيت داشت كه اسم شيعه بودن يا اندكى
محبت به على داشتن كافى بود براى او كه مجوز قتل باشد، بسيارى
از محبان و مواليان على را با سخت ترين وضع ، به قتل رساند.
پس از كشتن افرادى مانند كميل بن زياد، روزى به اطرافيانش گفت
: ((بسيار مايلم كه به يكى از
دوستان على عليه السلام دست يابم و گردنش را بزنم
))
اطرافيان گفتند: ما كسى جز قنبر را سراغ نداريم ، او همواره با
على عليه السلام بود، و اكنون نيز در صف دوستان او است .
حجاج گروهى را براى دستگيرى قنبر فرستاد، آنها رفتند و قنبر را
دستگير كرده و نزد حجاج آوردند، او به قنبر گفت : تو قنبر هستى
؟ فرمود: آرى ، گفت : كنيه تو ((ابوهمدان
)) است ؟ فرمود: آرى گفت : تو
بنده على هستى ؟! فرمود من بنده خدا هستم ولى عليه السلام ولى
نعمت من است .
حجاج : اى قنبر از دين و مرام على بيزارى جوى تا در امان باشى
!
قنبر: اگر دين على عليه السلام شايسته بيزارى است ، تو بهتر از
دين على براى من پيدا كن تا از دين على عليه السلام بيزارى
جويم .
حجاج : اينكه از دين على عليه السلام بيزارى نمى جويى ، قتل تو
واجب است ، هر نوع كشتن را خودت اختيار مى كنى ، بگو تا آن رقم
تو را بكشم .
قنبر: هر طور كه مرا به قتل برسانى ، همانطور، تو را به قتل
خواهم رساند ولى مولاى من على عليه السلام به من خبر داده كه
در راه محبت او، چون گوسفند مرا ذبح مى كنند.
حجاج : على عليه السلام براى تو نوع كشتن خوبى خبر داده است ،
همانطور تو را خواهم كشت . جلادان به فرمان حجاج ، سر از گردن
قنبر جدا كردند.
(83)
ماجراى ملاقات قنبر با حجاج را به گونه ديگرى نيز نقل كرده
اند، و آن اينكه : پس از آنكه قنبر در برابر حجاج قرار گرفت :
حجاج به او گفت : در خدمت على عليه السلام چه مى كردى ؟ فرمود:
از خدماتم اين بود كه آب وضوى على عليه السلام را حاضر مى كردم
، پرسيد على عليه السلام پس از آنكه از وضو فارغ مى شد چه مى
گفت ؟ فرمود: آن حضرت در اين موقع اين آيه را تلاوت مى فرمود:
((فلما نسوا ذكروا به فتحنا
عليهم ابواب كل شى ء حتّى اذا فرحوا بما اوتوا اخذناهم بغتة
فاذا هم مبلسون فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمدلله رب
العالمين ؛ وقتى كه پيروان شيطان تمام تذكرات ما را فراموش
مى كردند، درهاى هر چيزى را به روى آنان گشوديم ، چون به آنچه
به آنها رسيد شادمان شدند، ناگهان آنان را گرفتيم ، اميدشان
قطع گرديد، و دنباله ستم ستمگران بريده شد، حمد و سپاس مخصوص
خداى جهانيان است .)) (انعام :
44 و 45)
حجاج گفت گمان مى كنم اين آيه را بر ما تاءويل مى كرد و منظورش
از مظنون آيه ما بوديم .
قنبر با كمال صراحت و بردبارى گفت : آرى ، آرى
حجاج گفت : چه خواهى كرد اگر سر تو از بدن جدا سازم ؟!
قنبر در پاسخ گفت : ((اذا اسعد و
تشقى ؛ در اين صورت من سعادتمند و تو بدبخت خواهى شد.))
من خاك درش به ديده خواهم رفت اى خصم بگوى هر چه خواهى گفتن
در اين هنگام جلادان گردن قنبر را زدند و او را به شهادت
رساندند
(84) او كه در حدود 65 سال از عمر پر افتخارش
گذشته بود سرانجام چنين شهد شهادت نوشيد. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
او با طمطراق و غرور عجيبى به سوى قصر خود مى رفت و به خاطر
قدرت و تسلط خود بر مردم ، در ميان انواع خوشگذرانى ها سرمست و
بى خبر بود و گروهى غافل و خائن دور او را گرفته بودند و نان
جان نثارى و خاكسپارى او را مى خوردند، با كمال تجليل و شكوه
سر و صدا مى رفت تا در قصر خود در آغوش كنيزان خوش سيما
بيارمد، و از پرده دل براى بيچارگى مردم قاه قاه بخندد!
بهلول كه بيان قاطع و صريح داشت و از گونه خودكامگى ها فوق
العاده متنفر بود، بى آنكه براى هارون القابى رديف فرياد
برآورد: هارون ! هارون !
هارون ؛ از شنيده اين صدا، وه ! اين چه كسى بود كه مرا به اسم
كوچك خواند و بى ادبانه مرا طلبيد!
- قربان ! بهلول ديوانه بود!
- او را همين لحظه احضار كنيد.
به دستور خليفه بهلول را پيش او آوردند.
- اى بهلول ! مرا مى شناسى ، مى دانى من كى هستم ؟
- تو آن كسى هستى كه اگر در مشرق زمين ، به كسى ستم شود و تو
در مغرب زمين باشى در روز قيامت مسؤ ول تو هستى !
اين گفتار آتشين از قلب پاك و سوزان و آتش افروز بهلول ، هارون
را دگرگون ساخت ، بى اختيار اشك ريخت و پرسيد اى بهلول روش و
حال مرا چگونه مى بينى ؟
بهلول : روش و كردار خود را قرآن مجيد بسنج ، آن كتاب آسمانى
مى گويد: ((نيكوكاران از نعمتهاى
بهشتى برخوردارند ولى بدكاران گرفتار عذاب دوزخ هستند
(85).)) چنانچه
كردار تو نيك است سرانجام تو با فرجام است و گرنه عاقبت بى
فرجامى دارى .
هارون : اين همه اعمال نيك ما در كجاست ؟
بهلول : خداوند كردار پرهيزكاران را مى پذيرد
(86).
هارون : پس رحمت گسترده خداوند در كجاست و چه مى شود؟
بهلول : رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است و شامل حال آنها
است
(87).
هارون : پس خويشاوندى ما بر رسول خدا صلى اللّه عليه وآله در
كجاست و چه مى شود؟
بهلول : در روز رستاخيز قيامت ، از عمل مى پرسند، نه از نسب و
بستگان و خويشاوندان
(88).
هارون : پس شفاعت پبامبر صلى اللّه عليه و آله در كجاست ؟
بهلول : شفاعت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بستگى به اذن و
رضايت خداوند دارد(89).
هارون : اى بهلول ! آيا تو حاجتى دارى ؟
بهلول : حاجت من اين است كه : مرا بيامرزى و اهل بهشت گردانى .
هارون : برآوردن چنين حاجتى از دست من خارج است ولى شنيده ام
كه قرض و بدهكارى دارى ، خواستم بدهكارى ترا ادا كنم .
بهلول : اى هارون ! قرض و بدهكارى ، بدهكارى را ادا نمى كند،
اگر راست مى گويى اموال مردم را به صاحبانشان رد كن !
هارون : آيا مى خواهى همه روزه دستور دهم تا هزينه زندگى هر
روز تو را تا پايان عمر به تو بدهند؟!
بهلول : اى هارون ! من و تو، هر دو بنده خدا هستيم ، مولى و
صاحب ما خدا است ، آن خدايى كه تو را ياد مى كند و معاش تو را
تاءمين مى نمايد، مرا فراموش نمى كند به من نيز روزى مى دهد
(90) |
سلطه عجيب آمريكا بر ايران در زمان
شاه |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
در رژيم محمد رضا پهلوى به قدرى آمريكا بر ايران مسلط بود كه
سرنوشت ايران را تعيين مى كرد، تا آنجا كه كار مهمى بدون اجازه
مستشاران آمريكا صورت نمى گرفت به عنوان نمونه :
يكى از محترمين مى گفت : در بررسى پرونده اى اين مطلب بود: در
عصر سلطنت محمد رضا پهلوى قرار بود چند واحد ساختمان براى گروه
معينى ساخته شود، ساختمانها ساخته شد و آماده گرديد، دولت به
اين فكر افتاد تا آن ساختمانها را به گروه ديگرى كه لازمتر مى
دانست داده شود، و از او اجازه گرفت ، پس از مذاكره با شاه ،
شاه در پاسخ گفت : ((بايد مسئله
با سفير آمريكا مطرح شود، اگر او اجازه داد و موافقت كرد، اين
كار را انجام دهيد.))
سيه روزى و ذلت را ببين تا چه اندازه ؟!
با سفير آمريكا مذاكره مى شود، او هم با كمال بى اعتنايى مى
گويد: ((مانعى ندارد))
موافقت او را به شاه گزارش مى دهند، آنگاه شاه به دولت مى
گويد: اقدام كنيد مانعى ندارد
(91)
اسارت و وابستگى ايران و ايرانى به اينجا رسيده بود، به بركت
انقلاب اسلامى ، با سيلى و لگد آمريكاييها را بيرون كردند، و
عزت از دست يافته را باز يافتند. |
نمونه اى از قاطعيت امام خمينى
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
در مدت امام خمينى (ره ) در پاريس افراد زيادى براى ديدار امام
از ايران به پاريس رفتند، از جمله آنها مرحوم شهيد مطهرى بود،
خطيب توانا آقاى فلسفى (دامت بركاته ) مى نويسد: پس از بازگشت
آقاى مطهرى از پاريس به تهران ، به ديدنش رفتم ، آن هم در وقتى
كه كسى نبود اول شب بود، در ضمن گفتگو، گفت :
((آقا من مبهوت هستم .))
گفتم : چرا!
گفت : تصميمى كه امام گرفته با آن همه نظامى هاى تا دندان مسلح
، با آن همه حمايت هاى آمريكا و انگليس و فرانسه از شاه ، به
راستى نتيجه چه خواهد شد؟
آيا واقعا تصميم براى ما موجب موفقيت است ؟ به امام گفتم :
((آقا! خطر خيلى مهم است ،
خودتان را چطور مى بينيد؟))
امام فرمود: ((على التحقيق
پيروزيم !))...
از هر درى كه من وارد شدم ، همچنان با قاطعيت مى فرمود:
((قطعا پيروزيم .))
پرسيدم : آيا به محضر امام عصر (عج ) شرفياب شده ايد، و او اين
خبر را داده است ؟ امام نفى و اثبات نكرد و فرمود: قطعا
پيروزيم ، گفتم : آيا الهامى به شما شده است ؟
گفت : قطعا پيروزيم ، اعتنا به اين همه تانك و توپ و نظامى و
غيره نكنيد.
شهيد مطهرى با حال بهت زده اين گفتار را مى گفت . آرى امام
خمينى يك چنين انسانى بود، با اطمينان و با قوت صحبت مى كرد، و
پيروز شد. |
آموزگار انقلابى و شهادت قهرمانانه او
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
در ميان طاغوتهاى خاندان عباسى ، ديكتاتورترين آنها
((متوكل ))
دهمين طاغوت اين خاندان بود، استبداد و غرور او در حدى بود، كه
مخالفان او حق نفس كشيدن نداشتند، او مردان و زنان آزاده را با
شديدترين شكنجه ها به شهادت مى رساند، آن چنان رعب و وحشت
ايجاد كرده بود، كه همه مى دانستند، مخالفت با او مساوى با
شكنجه و زندانهاى تاريك و طولانى و سرانجام خداحافظى با دنيا
است .
اين ديكتاتور بى رحم ، گاهى دستور مى داد، خمره اى را پر از
عقرب كرده ، سر آن را بپوشانند، آن را به زندان برده ، سرش را
باز كنند، تا عقربها از ميان آن بيرون آمده به جان زندانيان
بيفتد، كه هر انسانى با شنيدن اين حادثه مو از بدنش راست مى
شود.
تنورى درست كرده بود، در ميان آن ميخهاى درشت آهنى كوبيده
بودند، در آن تنور، با هيزم زيتون آتش بر مى افروخت ، گاهى چهل
روز، آزادگان را در ميان آن عذاب مى داد تا كشته شوند.
اين ديكتاتور مستضعف كش ، به خصوص با آل على عليه السلام دشمنى
و عناد زياد داشت ، زيرا منسوبين به على عليه السلام و شاگردان
على هموراه براى نجات مستضعفان از شر و وجود پليد او برمى
خاستند، و بر ضد او پيكار مى كردند، از اينرو نام شيعه بودن
براى او دليل اصلى براى محكوميت بود.
او از نام حسين عليه السلام مى ترسيد، هموراه براى فراموش شدن
حسين عليه السلام مى كوشيد و به خوبى مى دانست تا نام حسين
عليه السلام در ميان باشد، صاعقه شرر بار بر خرمن زندگى پليد
او خواهد شد، از اين رو قبر حسين را خراب كرد، زمين قبر را با
زمينهاى مجاورش يكسان نمود، تا قبر حسين عليه السلام نيز
ناپديد گردد، و ماءموران جاسوسش در اطراف نظارت مى كردند، تا
كسى به زيارت قبر امام حسين عليه السلام نرود، چه قدر از افراد
را به جرم زيارت قبر امام حسين عليه السلام كشتند، و حتى
پستانهاى زنى را در حالى كه زنده بود از بدنش جدا ساختند، تا
ديگر هيچكس قصد زيارت قبر امام حسين عليه السلام را در سر
نپروراند.
چرا او در مورد حسين عليه السلام آنقدر حساسيت داشت ، زيرا نام
حسين عليه السلام الگوى آزادگان بود، خون حسين عليه السلام ،
عاملى مداوم و جوشان براى سركوبى طاغوتها بود و شيوه حسين عليه
السلام يورشى فراموش نشدنى براى نجات مستضعفان و به خاك ماليدن
پوزه مستكبران بود، آن چنان در اين موضوع حساس بود كه درخت
سدرى را كه نشانه شناختن قبر حسين عليه السلام بود، به دستورش
قطع كردند.
اين خبر به يكى از حديث دانان رسيد، گفت :
((شگفتا در معنى حديثى مانده بودم نمى فهميدم منظور
چيست ولى امروز فهميدم و آن حديث اين است كه نقل شده پيامبر
صلى اللّه عليه و آله سه بار فرمود: ((لعن
اللّه قاطع السدرة ؛ خدا لعنت كند قطع كننده درخت سدر را.))
آرى متوكل طاغوتى بود كه سالها قبل از تولدش ، به زبان پيامبر
صلى اللّه عليه و آله لعنت شده بود، اين است بينش راستين اسلام
، كه همه طاغوتيان تاريخ ، مورد لعن و تنفر خدا و اسلامند، و
بايد اين ملعون شده هاى ناپاك را سر به نيست كرد، تا مستضعفان
و محرومان نجات يابند، و به حق خود برسند.
متوكل كه همچون ساير طاغوتيان همه چيز استثنايى بود، روزى با
مشاوران سياسى خود، درباره آموزش دو نور چشمى اش مؤ يّد و معتز
به گفتگو نشست ، گفتند آموزگارى را كه از هر جهت استاد و باهوش
باشد براى درس دادن فرزندانم معرفى كنيد، تا مؤ يّد و معتز تحت
آموزش او خيلى سريع پيشرفت كنند.
مشاوران گفتند ما شخصى سراغ داريم كه به تمام معنى آموزگار
خوبى است ، در همه علوم آموزشى دست دارد، و در بيان شيرين و خط
زيبا و هوش سرشار و ذوق لطيف او حرفى نيست ، فقط يك عيب دارد.
متوكل : آن عيب چيست ؟
مشاوران : عيب بزرگى است و ان اينكه او شيعه است در خط على
عليه السلام و آل على قدم برمى دارد، و مى دانيد چنين فردى
خطرناك است ، نمى توان او را به دستگاه داد... نامش
((يعقوب ))
است كه ((ابن سكيت
)) هم خوانده مى شود.
متوكل سر به پايين انداخت ، و سر بلند كرد و گفت :
خبر آنگونه كه شما فكر مى كنيد نيست ، چه كسى در برابر من مى
تواند مخالفت كند، و يا سخنى بر ضدم بگويد، نه هيچكس نفس نمى
تواند بكشد، از آن جهت خاطر جمع باشيد، از او دعوت كنيد، تا
فرزندان مرا درس بدهد.
رسما از يعقوب دعوت شد، او در فكر فرو رفت ، چه كند اگر اين
دعوت را نپذيرد، او را خواهند كشت ، اين چنين دردى دوا نمى
كند، با خود گفت : اين دعوت را مى پذيرم تا شايد با آموزش صحيح
اسلامى خدمتى كرده باشم ، چاره اى نيست .
او به اجبار دستگاه جبار متوكل ، مدتى آموزگار بچه هاى او شد،
رفت و آمد مى كرد، اما هيچگاه حاشيه نشين متوكل نشد، چاپلوسى
نكرد، به درس خود همچنان ادامه مى داد، و ديگر در هيچ كارى
شركت نمى كرد.
تا روزى فرا رسيد كه آن روز براى طاغوتيان روز جشن و سرود بود،
چرا كه روز تولد متوكل بود، مجالس به ظاهر پر شكوهى از مال ملت
ضعيف بر پا كرده بود، شكم پرستان بى هدف ، با شعر و نثر، متوكل
را مى ستودند تا جايزه بگيرند.
در اين ميان حقوق بگيران خصوصى بيشتر دست و پا مى كردند، تا
رزنان و طبل كوبان و بندگان زر و زور، به طور مصنوعى به اين
جشن رونق مى دادند، وزيران فرمايشى با سر دادن اعليحضرتا
اعليحضرتا به متوكل تبريك مى گفتند.
آن روز متوكل را آنقدر مدح كردند كه از خوشحالى در پوست نمى
گنجيد، گويا به عرش رفته است ، قهقه او و بلى قربان گوها، مجلس
را پر كرده ، صداى ليوانهاى شراب به گوش مى رسد، و رقص
زيبارويان ، مجلسيان را به خود جلب كرده است .
آموزگار بچه هاى متوكل طبق معمول براى درس دادن ، بايد سركلاس
حاضر شود، و گرنه به او ظنين خواهند شد. او دور از صحنه ،
براى آموزش ، از خانه بيرون آمد.
آنقدر از دستگاه متوكل متنفر بود كه به همين دليل نمى توانست
كه آن روز، روز جشن تولد متوكل است .
وقتى كه وارد مجلس شد، مجلس را بر خلاف روزهاى قبل ديد، فهميد
كه كلاسى و درسى در كار نيست ، سر به پايين افكنده و در گوشه
اى نشست ، راه گريزى جز اين نداشت ، او مى شنيد و مى ديد كه
چگونه رو به صفتان و بلى قربان بگوها و شكمخواران بزدل ، متوكل
را تعريف مى كنند و پول مى گيرند، مجلس همچنان ادامه داشت .
تا اينكه در مجلس ، چشم متوكل به يعقوب افتاد، به او مات شد،
اما ديد كه از قيافه اش پيداست كه مجلس ناراضى است به راستى چه
فكر مى كند، آخر او شيعه است ، شيعه كه از ستايش طاغوت خوشحال
نمى شود...
متوكل در خود فرو رفته بود و درباره يعقوب فكر مى كرد، تا
اينكه با خود گفت اين مجلسيان كه آن همه شادند و سرور شادى سر
داده اند، همه بندگان من هستند، مهم نيست ، مهم اينست كه يعقوب
آموزگار فهميده و محترم از من تعريف كند و به من تبريك بگويد،
اما چه كنم كه زبان اين شخص هم همچون طوطيان مجلس باز شود،
خوبست سؤ الى كه به او مربوط مى شود مطرح كنم تا او نيز به جمع
مجلسيان بپيوندد.
دنبال اين فكر صدا زد:
((يعقوب اى ابن سكيت ، آموزگار
خوب نور چشمى هايم ! چرا ساكت هستى ؟ بگو بدانم آيا مؤ يّد و
معتز اين دو فرزندم كه مدتى است زير دست تو درس مى خوانند بهتر
است يا حسن و حسين فرزندان على عليه السلام ؟))
يعقوب ديد تا حال هر چه سكوت كرده بس است ، حال ديگر كارد به
استخوان رسيده ، ديگر بايد هر چه فرياد داشت بر سر آن ديكتاتور
مست كشيد، تا قلبش را لرزانيد، و در نتيجه قلب مستضعفان تاريخ
را شاد كرد.
فرياد زد: اين چه سؤ الى است از من مى كنى ؟ قنبر غلام على
عليه السلام نزد من بهتر از پسران تو هستند، حسن و حسين را با
ديگران مقايسه نكن ، آنگاه تا آنجا كه مهلت داشت ، درباره اين
شخصيت حسن و حسين عليهما السلام سخن گفت ولى نگذاشتند سخنش
ادامه يابد.
اين فرياد، اين يورش ، اين غرش قهرمانانه از يك آموزگار
انقلابى شيعه ، چون پتكى محكم بود كه بر سر متوكل مى خورد، اگر
متوكل را به عرش برده بودند، فرياد اين آموزگار دلاور او را
به چاه مذلت و خاك سياه نشاند. و چون صاعقه اى خرمن هستى او را
به خاكستر تبديل ساخت .
ولى اين فرياد به قيمت عزيز جانش تمام شد، متوكل چون پلنگ زخم
خورده فرياد زد: ((نگذاريد فرار
كند، زبانش را در همين مجلس از پشت سرش بيرون كشيد.))
اين زبان سرخ برايم گران تمام شد، اين فرياد رعد آسا بود، زبان
و فرياد ويرانگر بود، بايد بريده شود و از دهان خارج گردد آن
هم از پشت سرش ، تا ديگر كسى اين گونه بر سرم فرياد نكشد، و
روزگار مرا تيره و تار كند.
اى واى اين چه فرياد شرر بار بود، لرزاند و سوزانيد و خاكستر
كرد، آرى فريادى بود كه روى مستضعفان تاريخ را سفيد كرد، و
طاغوتيان را به خاك سياه نشاند.
دژخيمان ، يعقوب را گرفتند، به زمين خواباندند، پشت سرش را
سوراخ كرده ، زبانش را از پشت سرش بيرون كشيدند، و آنچنانش
كردند كه شناخته نمى شد
(92).
هر چند او را به خاطر سكوت اخلاقى پر معنايش
((ابن سكيت )) مى
خواندند، ولى اين فرياد، آخرين سكوتهايش را جبران كرد، و همه
قهقهه ها و نعره هاى پليد متوكل را نابود نمود، و اين درس را
آموخت كه بين ما و رژيم طاغوتيان تنها خون حكم مى كند. |
هلاكت طاغوتى جبار به دست پسرش
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
متوكل دهمين طاغوت عباسى ، دشمن ترين جباران تاريخ نسبت به آل
محمد (رص ) بود، گستاخى او به آل على عليه السلام و نام مبارك
على از حد گذشت ، او همچنان با كمال غرور به ظلم و طغيان خود
ادامه مى داد.
آنانكه عقلشان در چشمشان بود، فكر مى كردند، كه متوكل كاملا بر
اوضاع مسلط است ، و حركتهاى ضد او، ثمر بخش نخواهد بود، ولى
هوشمندان به خوبى درك مى كردند كه جنبش مستضعفان اوج خواهد
گرفت ، و اين خونهاى پاك از جوشش نخواهد افتاد و به مرگ حاكمان
زر و زور خواهد انجاميد. متوكل همچنان به ديكتاتورى خود ادامه
مى داد، ولى از هيچكس چون آل على عليه السلام و شيعيان على
واهمه نداشت ، از اين رو تا مى توانست آنها را تحت فشار قرار
مى داد و به بدى ياد مى كرد، تا آنجا كه روزى مجلس عيش خود، به
دلقك خود گفت : ((صحنه تاءتر خود
را در مورد جنگ على عليه السلام قرار داده و در آن بازى ، على
را مسخره كن .)) دلقك به صحنه
آمد، متكايى روى شكمش در زير لباس خود قرار داده و شمشير به
دست ، به عنوان اينكه على عليه السلام به صحنه جنگ آمده ،
جسارتهاى فراوان كرد، مجلسيان و متوكل هم قهقهه سر مى دادند،
منتصر پسر متوكل كه در كارها بسيار قاطع و چابك بود، كاسه
تحملش لبريز گشت و از اين همه جسارت ، ناراحت شد، به پدرش سخت
اعتراض كرد، متوكل با فحاشى و سخنان ركيك پسر را به باد
استهزاء گرفت ، و در حضور مجلسيان آبروى فرزند جوانش را ريخت
(93).
منتصر ديگر طاقت نياورد، هر چند مى دانست كه كشتن پدر گرچه
طاغوت باشد، شايد صحيح نيست ، اما هيچ چيزى نمى توانست او را
از تصميم خود منصرف سازد.
در خفا چند نفر از غلامان دربار را ديد، آنها را با خود همراه
كرد، تا روزى وارد بر كاخ پدر شد، حاشيه نشينان را از كاخ
بيرون نمود، نخست وزير فتح بن خاقان نزد متوكل ماند، در اين
هنگام با فرمان منتصر، شمشير به دستان ريختند و متوكل و نخست
وزيرش را قطعه قطعه نمودند و به خاك هلاكت افكندند.
آرى به اين ترتيب متوكل به دست پسرش ، به مكافات عملش رسيد و
افسانه شكست ناپذيريش درهم ريخت ، و كوردلان نيز فهميدند، كه
گاهى خداوند مستكبران را به دست فرزندانشان سر به نيست خواهد
كرد
(94). |
فتواى انقلابى امام خمينى در 21 بهمن
57 |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
خطيب توانا آقاى فلسفى ، واعظ مشهور مى نويسد: امام تازه از
پاريس به تهران آمده بود، در مدرسه علوى مكرر به خدمتش مى
رسيدم ، روز 21 بهمن سال 57 به اتفاق آقاى صدوقى كه از يزد
آمده بود و آقاى طالقانى و ديگران در اتاق اندرونى خدمت ايشان
بوديم ، من عظمت فكر و نظر ايشان را آن روز بيشتر ديدم .
همه به خاطر دارند كه روز 21 بهمن 1357، فرمانده نظامى ساعت دو
بعد از ظهر در راديو اعلام كرد كه از ساعت چهار بعد از ظهر،
آمد و رفت در خيابانها به كلى ممنوع است ، وقتى كه اين خبر را
شنيديم ، به مشورت پرداختيم ، آقاى طالقانى كه خيلى اهل سياست
بود گفت : ((به نظر مى آيد كه
مهم نباشد، گفته است مردم نيايند بيرون .))
بعضى ديگر هم در اظهار نظر مردد بودند، من يكى از الهامات الهى
در انقلاب اسلامى را اين مى دانم كه امام بلافاصله دستور دادند
قلم و كاغذ آوردند، و اعلاميه نوشتند كه دولت غير قانونى است ،
فرماندارى نظامى رسميت ندارد، و اعلاميه اش هم بى ارزش است ،
تمام مردم از زن و مرد بزرگ و كوچك از ساعت چهار بعد از ظهر به
خيابانها بريزند و نقشه خائنانه دولت را از بين ببرند. |
رابطه اتحاد و اجتماع و فرار شاه
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
ارتشبد فردوست در كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوى مى نويسد: در
راهپيمايى هاى عظيم تاسوعا و عاشوراى سال 1357، شاه سوار هلى
كوپتر شده و به آسمان تهران آمد ديد همه خيابانهاى تهران مملو
از جمعيت مخالف او است ، در همانجا گفت : ((پس
فايده ماندن من در مملكت چيست ؟))
(95) تصميم به فرار گرفت . اين است نتيجه اتحاد
و بهم فشردگى .
من در تمام عمر سراغ ندارم كه مرجع تقليدى تا اين حد در عمق
فكر و جان مردم محبوبيت پيدا كند، امام صادق عليه السلام در
فرازى از يكى از دعاهايش به خدا چنين عرض مى كند:
((اللّه م فقّهنى فى الدّين و
حبّبنى الى المسلمين ، و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين ؛ خدايا
اول مرا فقيه و دين شناس گردان ، دوم محبوبيت مرا در قلوب
مسلمانان جاى بده ، بعد از مرگ ذكر خير مرا در ميان مردم
مستدام بدار
(96))) به راستى
امام خمينى مصداق روشن اين دعا بود
(97). |
عزت نفس فوق العاده امام خمينى
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
هنگامى كه رژيم شاه امام را به تركيه تبعيد نمود، دولت تركيه
بسيار علاقه داشت كه امام از آنها چيزى تقاضا كند، ولى امام در
اين مدت طولانى كه در آنجا بود هرگز از آنها كوچكترين تقاضا
ننمود. مثلا در اتاقى كه اما در آن زندانى بود و آنجا هواى
آزاد نداشت ، امام نگفت پنجره را باز كنند، و گاهى پيشخدمت مى
آمد مى گفت : ((آقا هوا خيلى حبس
است ، ميل داريد پرده را بالا بزنم و پنجره را باز كنم .))
امام سكوت مى كرد و نمى گفت ميل دارم بلكه مى فرمود: خودت مى
دانى . يا پرده اطاق افتاده بود، نمى گفت : پرده را بالا
بزنيد.
امام آنقدر مراقب بودند كه يك ذره نقطه ضعف در سخنشان جارى
نشود و در كردارشان ديده نشود، چرا كه همه اينها گزارش مى شد و
آنها مى فهميدند كه اين مرد بسيار جدى ، خود ساخته و قوى است ،
فقط خوشحال است كه كتاب مطالعه مى كند، همان طور كه در اتاق
دربسته نشسته بود و تا وقتى كه حال داشت مطالعه مى كرد
(98).
به اين ترتيب امام در سخت ترين شرايط، عزت اسلامى را كه براى
مؤمنان خواسته حفظ كرد، و حسرت تسليم را در دل سياه دشمن نهاد. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
آية اللّه العظمى شمس الدين محمد بن مكى معروف به شهيد اول ،
صاحب كتاب لمعه ، در سال 734 ه.ق در روستاى جزين نزديك جباع ،
مجاور جبل عامل لبنان ، ديده به جهان گشود، در راه تحصيل و
تدريس ، مسافرتهاى بسيار كرد، سرانجام در 52 سالگى ، در سال
786 پس از يك سال زندان به شهادت رسيد، او داراى تاءليفات
بسيار در فقه و ساير علوم اسلامى است ، و از مراجع تقليد عصر
خود بود، اكنون به چگونگى شهادت جانسوز او توجه كنيد:
شهيد اول پس از تكميل تحصيلات به سوريه برگشت و در دمشق كه
اكثريت مسلمانان آنجا از اهل تسنن هستند، زندگى مى كرد، طولى
نكشيد كه آوازه علمى او در همه جا پيچيد، و شيعيان به اين
افتخار بزرگ رسيدند كه مرجع تقليدى دارند كه از نظر علمى سرآمد
مجتهدين و علماى مسلمين است .
شهيد هر چند كاملا رعايت اتحاد بين شيعه و سنى را مى كرد، تا
حدى كه فقه مذاهب چهارگانه اهل تسنن را تدريس مى نمود و از
هرگونه امورى كه موجب اختلاف مى شد دورى مى كرد، ولى تعصبات
جاهلانه كه در آن زمان بود (كه خوشبختانه در اين زمان آن طور
نيست و همه مسلمين از شيعه و سنى به خصوص در كشور ما ايران
باهم برادرند) موجب شد، كه خون پاك چنين مرد بزرگى ريخته شود.
دو تن از علماى اهل تسنن بنام عباد بن جماعه شافعى و برهان
الدين مالكى كه قاضى و صاحب نفوذ در آن ديار بودند، از اينكه
شخصيتى مانند شمس الدين (شهيد اول ) در سوريه داراى مقام و
نفوذ شده حسادت ورزيدند، به خصوص جمعى از متعصبين و جاهلان ،
با به پيش كشيدن اختلاف شيعه و سنى ، اين دو نفر عالم و قاضى
را تحريك مى كردند.
حقيقت اين است كه شهيد اول ، حاضر نبود، تسليم باطل گردد، و از
حق دفاع مى نمود و به خاطر همين مبارزه علمى و دفاعش ، كمر قتل
او را بستند.
نقل شده : روزى بين ابن جماعه و شهيد اول بر سر مساءله اى بحث
درگرفت ، روبروى هم نشسته بودند، در برابر شهيد دواتى روى ميز
قرار داشت ، ابن جماعه بدنى چاق و تنومند داشت ، ولى شهيد اول
، اندامى كوچك و ضعيف داشت در وسط بحث ، ابن جماعه به قصد كوچك
كردن شهيد، به او گفت : من فقط صدايى از پشت دوات مى شنوم ولى
معناى آن را نمى فهمم .
شهيد بى درنگ در جواب گفت : آرى ابن الواحد (فرزند يك نفر)
بزرگتر از اين نمى تواند باشد.
ابن جماعه شرمنده شد و از اين سخن سخت خشمگين گرديد، به طورى
كه توطئه قتل شهيد را به ترتيبى كه ذكر مى شود مطرح كرد.
دين به دنيافروشان براى اينكه شخصيتهاى علمى و بزرگ را در
جامعه ساقط كنند، و حتى قتل آنها را موجه جلوه دهند، از راه
تهمت و شايعه سازى وارد مى شوند، اين موضوع در هر زمان بود،
امروز نيز منافقان ناپاك ، بهترين و دلسوزترين افراد جامعه ما
را از اين راه ساقط مى كنند، بايد همه قشرها به خصوص نوجوانان
و جوانان متوجه اين توطئه ناجوانمردانه باشند.
براى اينكه شهيد اول را از جامعه ساقط كنند، و بعد خون پاكش را
بريزند، و اين گناه بزرگ را ثواب جلوه دهند، با زشت ترين
تهمتها و نسبتهاى ناروا، اين مرد خدا را ياد كردند.
گاهى گفتند او داراى عقيده انحرافى است ، زمانى گفتند او شراب
را در همه جا بدون استثناء حلال مى داند، او را متهم كردند در
مذهب نصيريه است يعنى در حق على عليه السلام و فرزندان على غلو
مى كند و آنها را در رديف خدا قرار مى دهد و مطالب زشت ديگر.
حتى رساله اى پر از خرافات و مطالب بى اساس و برخلاف اسلام
نوشتند، و آن را نسبت به شهيد دادند، و به صورت جلساتى با
امضاى صدها شاهد بر ضد او و صحت نسبتها و اتهامات تنظيم كردند.
جوسازان از خدا بى خبر آنچنان مطالب را وارونه دادند، كه به
نظر مردم ناآگاه آمد كه قتل شمس الدين واجب است .
در صورتى تاءليفات و آثار قلمى و اساتيد و شاگردان او هر يك
دليل محكمى بر بطلان آن نسبتهاى ناروا بود، اما چه مى توان كرد
كه تعصبات و كينه توزى كار خود را كرد و نگذاشتند مردم از وجود
پر فيض او بهره مند گردند.
شهيد را با اين گونه معركه گيريها و پرونده سازيها، به حكم
قاضيان از خدا بى خبر، يكسال در قلعه دمشق واقع در اول بازار
حميديه (كه اكنون نيز زندان شهربانى دمشق است ) زندانى كردند،
و پس از يكسال ، او را براى محاكمه فرمايشى احضار نمودند.
ابن جماعة مجلسى با حضور سيف الدين برقوق سر سلسله پادشاهان
چركسى
(99) و حاكمان و قاضى ها و رجال شام تشكيل داد،
و شهيد را به آن مجلس احضار كرد، و از او خواست ، آنچه را به
او نسبت مى دهند توبه كند، شهيد همه آن نسبتها و تهمتها و
گواهى شاهدان را رد كرد، حكم غيابى قاضى را در موردش باطل
شمرد، و گفت حاضرم كه بطلان گواهى همه شاهدان را ثابت كنم ،
گفتند حكم قاضى را نمى توان نقض كرد، در پاسخ گفت :
((اگر در غياب كسى دلايلى
بياورند و او را محكوم كنند، بعد او حاضر گردد و آن دلايل را
با دلايل ديگر رد كند، موجب نقض حكم خواهد شد، اكنون من براى
رد شاهدان ، دلايلى دارم و بطلان آنها را اثبات خواهم كرد.))
شاه بدون دليل ، سخن شهيد را رد كرد و تنها به ادعاى اينكه نمى
توان حكم قاضى را نقض كرد، اعتنايى به سخن منطقى شهيد ننمود.
ابن جماعه (قاضى القضاة دربار) كه دست بردار نبود، در اين مجلس
به قاضى برهان الدين مالكى رو كرد و گفت : تو مطابق مذهبت شمس
الدين را محاكمه كرده و حكم قطعى را صادر كن و گرنه تو را از
منصب قضاوت عزل مى كنم .
قاضى برهان الدين گويى منتظر چنين پيشنهادى بود، برخاست وضو
گرفت و دو ركعت نماز خواند و سپس حكم قتل آن فقيه و مجتهد بزرگ
را صادر كرد، و در اين هنگام لباس روحانيت را از تن او بيرون
كردند و لباس محكومان به مرگ را به او پوشاندند، و سپس جلادان
دربار با شمشير سرش را از بدنش جدا نمودند.
كينه توزى و حسادت نسبت به اين مرجع تقليد بزرگ را به جايى
رساندند كه جسد پاك بى سرش را به دار آويزان كرده ، سنگسار
كردند و سپس آن را به زير آورده سوزاندند و خاكسترش را بر باد
دادند.
متعصبان و جوسازان در راءس آنها تاجرى بنام محمد ترمزى كه
دشمنى و كينه خاصى به شهيد اول داشت ، تلاش كردند تا بدن اين
مرد خدا را آتش بزنند، بغض و پليدى را به جايى رساندند كه يكى
از دوستان شهيد به نام ((عرفه
)) را كه از او دفاع مى كرد در
شهر طرابلس دستگير كرده و گردن زدند.
به اين ترتيب شهيد اول اين مرد پاك باخته و مبارز را در سن 52
سالگى روز پنجشنبه نهم جمادى الاولى سال 786 هنگام عصر در كنار
ميدان اسب فروشان دمشق اعدام نمودند، و پيروان مكتب اهل بيت
عليهم السلام را تا ابد داغدار و دلشكسته كردند.
از آنجا كه چنان مجتهد و مرجع تقليد بزرگى تا آن روز اين چنين
دلخراش و فاجعه آميز شهيد نشده بود، لذا او را به عنوان شهيد
اول خواندند و هم اكنون در كتب اسلامى و بين مسلمانان به همين
لقب پر افتخار معروف است
(100) |