سرگذشتهاى عبرت انگيز

محمد محمدى اشتهاردى

- ۴ -


سخن معاويه در شاءن شجاعت على عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى حضرت على عليه السلام سوار اسب به ميدان تاخت و بين دو صف ايستاد و چند بار فرياد زد: ((هان اى معاويه !))
معاويه به همراهان گفت : ((ببينيد چرا على عليه السلام مرا صد مى زند؟))
آنها پس از بررسى ، به معاويه گفتند: ((على عليه السلام دوست دارد به تو نزديك شود و سخنى به تو بگويد.))
معاويه همراه عمروعاص به ميدان آمدند. وقتى كه نزديك شدند، على عليه السلام به معاويه فرمود: ((واى بر تو براى چه مردم بين من و تو كشته شوند و همديگر را بكشند، خودت به ميدان من بيا و با هم بجنگيم ، هر كدام كشته شديم ، حكومت در اختيار شخص پيروز قرار گيرد.))
معاويه به عمروعاص رو كرد و گفت : ((نظر تو چيست ؟))
عمروعاص : ((اين مرد (على عليه السلام ) از روى انصاف با تو سخن گفت ، اين را بدان كه اگر جواب منفى به على بدهى (و نبرد با او نپردازى ) چنين كارى براى تو عار و ننگ است و چنين ننگى هميشه تا يك نفر عرب در زمين وجود دارد، براى تو باقى مى ماند.))
معاويه ((آيا مثل من فريب و گول حرفهاى تو را مى خورد؟))
(و خود را به كشتارگاه نبرد با على عليه السلام مى افكند؟!) سپس ‍ گفت :
واللّه ما بارز ابن ابى طالب شجاعا قطّ و سقى الارض بدمه ؛
سوگند به خدا، على پسر ابوطالب با مرد شجاعى هرگز نبرد نكرد مگر اينكه على عليه السلام زمين را به خون او سيراب نمود.
سپس معاويه همراه عمروعاص برگشتند و على عليه السلام وقتى چنين ديد در حالى كه خنده بر لب داشت به پايگاه خود مراجعت نمود.(59)

جانسوزترين مصيبت جانكاه حضرت عبّاس عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از دانشمندان از فرزند مرحوم علّامه سيد محمّد كاظم قزوينى صاحب كتاب هاى : ((علىّ من المهد الى اللّحد)) ((المهدى من المهد الى الظّهور)) و... نقل كرد، مرحوم آية اللّه سيد محمّد ابراهيم قزوينى (وفات يافته سال 1360 ه.ق ) امام جماعت صحن مطهر حضرت عبّاس ‍ عليه السلام بود، مرحوم حجّة الاسلام شيخ محمّد على خراسانى كه از وعّاظ برجسته بود، بعد از نماز ايشان در صحن كربلا به منبر مى رفت ، يك شب واعظ نامبرده مصيبت حضرت عبّاس عليه السلام را خواند و از اصابت تير به چشمش سخن به ميان آورد. مرحوم آية اللّه قزوينى ، سخت گريه كرد و بعد به او گفت : ((چنين مصيبت هاى سخت را كه چندان سند قوى هم ندارد چرا مى خوانيد؟)) شب در عالم رؤ يا به محضر حضرت عبّاس مشرّف شد و عبّاس عليه السلام به او فرمود: ((سيد ابراهيم قزوينى ! آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا چه مصيبت هايى بر من وارد شد؟ پس از آنكه دست هايم را قطع نمودند، مرا تير باران كردند، در اين ميان تيرى به چشم من خورد هرچه سرم را تكان دادم كه تير بيرون آيد تير بيرون نيامد عمّامه ام از سوم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو، تير را از چشمم بيرون بكشم ،در همين هنگام دشمن با عمود آهنين بر سرم زد.(60)))

لطف خاص خداوند به بنده شاكر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه بنده اى بعد از نماز به سجده شكر بيفتد، خداوند حجابهاى بين او و فرشتگان را بر مى دارد، و به فرشتگان خطاب مى كند كه هان اى فرشتگان ! به بنده ام كه واجب مرا انجام داد و عهدش با مرا كامل نمود، سپس به خاطر نعمتى كه به او داده ام سجده شكر بجاى آورد، اى فرشتگانم چه پاداشى شايسته او است ؟ فرشتگان مى گويند: پروردگارا! رحمت تو شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! بهشت تو شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه گويند: پروردگارا! كفايت مهمّات او (يعنى تاءمين نيازهاى او) شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه آنچه رانيك است براى آن بنده مى طلبند، باز خداوند مى فرمايد:
سپس چه پاداشى به آن بنده شاكر بدهم ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! ما به آن پاداش عظيم آگاهى نداريم .
خداوند مى فرمايد:
لا شكرنه كما شكرنى ، و اقبل عليه بفضلى ، و اريه رحمتى ؛ قطعا همانگونه كه او مرا سپاسگزارى كند، از او سپاسگزارى مى كنم ، و با فضل و كرم با او روبرو مى شوم ، و رحمتم را به او ارائه مى دهم .(61)

تيشه ورى به جاى پيشه ورى !
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: در اوايل تابستان 1326 شمسى يكى از بستگان احمد قوام السلطنه (نخست وزير، در آن عصر) از دنيا رفت ، در مسجد مجد تهران مجلس ترحيم براى او گرفتند و مرا براى منبر دعوت كردند، چندين هزار نفر در آن مجلس شركت نموده بود، خود قوام السلطنه نيز شركت نمود. آن روزها آذربايجان (كه به رهبرى پيشه ورى كمونيست از ايران جدا شده بود و يك سال در اشغال بيگانه بود) تازه به دست دلير مردان ايرانى آزاد شده بود، و چون در عصر نخست وزيرى قوام السلطنه اين حادثه رخ داده بود. از اين رو قوام السلطنه نزد مردم محبوبيت پيدا كرده بود.
بالاى منبر رفتم يادم هست كه سيد ضياءالدين طباطبايى (يكى از سياستمداران بزرگ آن روز) در مقابل منبر نشسته بود، و قوام السلطنه نيز در نزديك او بود، خطاب به قوام السلطنه گفتم : ((اين همه تجليل و احترام براى شما از براى چيست ؟)) براى روشن شدن مطلب بايد دانست كه چرا قضيه پيشه ورى پيش آمد؟ براى اينكه در گذشته از طرف دستگاه حاكمه و توسط حكام و ماءمورين ، به مردم ظلم شده ، و مردم آذربايجان ناراضى و عصبانى بودند، دستگاه سياسى شوروى توسط مردى به نام پيشه ورى از اين فرصت استفاده كرد و يك سال آذربايجان را از ايران جدا نمود... حالا شما آمديد و اين گره را باز كرديد و پيشه ورى رفت و آذربايجان آزاد شد، من مى خواهم عرض كنم آقاى قوام ! اگر پيشه ورى رفت دليل بر حل مشكل كل مملكت نيست ، شما بعد از اين موفقيت بكوشيد عدل و داد و انصاف و فضيلت را در تمام مملكت اجرا كنيد، و بخصوص در آذربايجان كه از دست پيشه ورى ، رنج كشيده است ، اگر به اين امور توجه نموديد، آذربايجان به عزت و احترام مى ماند، و خودش مدافع خود مى شود، و گرنه پيشه مى رود، تيشه ورى مى آيد، تيشه ورى مى رود، ريشه ورى مى آيد!! اينها يكى پس از ديگرى مى روند و مى آيند، ظلم كه آمد منتظر تيشه ورى ها باشيد...
بعد از منبر پايين آمدم ، كنار در مسجد سيد ضياء جلو آمد و گفت : ((خيلى عالى صحبت كرديد، به خاطر اين موهاى سفيدى كه در صورت شما روييده ، حرفهايى كه امروز به قوام السلطنه زديد، مورد پذيرش ‍ بيشتر مستمعين واقع شد، مبادا موهاى سفيد خود را رنگ كنيد كه از تاءثير كلام شما كاسته خواهد شد!)) اين را گفت و رفت .(62)

سوده ؛ شير زن نستوه و فريادگر پر صلابت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سخنان حركت آور و استوار حضرت على عليه السلام و آموزش و پرورش آن يگانه ابرمرد تاريخ ، نه تنها از مردان و جوانان ، قهرمانانى دلاور همچون مالك اشترها، هاشم مرقالها و عمار ياسرها ساخته ، بلكه زنانى پر صلابت و دلاور نيز ساخته است .
از جمله آنها ((سوده )) دختر عماره است ، وى از مكتب قهرمان پرور على عليه السلام چون شيرى غران و صاعقه اى شرر بار بر ضد دشمن برخاست و در سخت ترين شرايط، از حريم امامت و رهبرى على عليه السلام دفاع كرد، و به اين ترتيب خط فاطمه و زينب عليهما السلام را الگوى خود قرار داد، و زن بودن او مانع از آن نشد كه در صحنه ، حضور نداشته باشد،
بلكه دوش به دوش مردان دلاور، در صف حق بر ضد باطل مى جنگيد، و با فريادهاى رعد آسايش ، پوزه دشمن ياغى ، معاويه را به خاك مى ماليد.
اينك به فرازهايى از زندگى اين بانوى دلاور توجه كنيد:
جنگ صفين كه حدود 18 ماه طول كشيد و از بزرگترين جنگهاى حق و باطل بود، در يك طرف صف حق يعنى على عليه السلام و يارانش ، و در طرف ديگر صف باطل يعنى معاويه و طرفدارانش قرار داشتند.
سوده براى خود ننگ مى دانست كه در خانه بنشيند، و رزمندگان اسلام همراه اميرمؤمنان در صحنه جنگ باشند، با خود مى گفت به هر عنوانى كه از دستم ساخته است بايد به جبهه بروم و از حريم رهبرى واقعى اسلام دفاع كنم .
به دنبال اين عقيده مقدس ، در صحنه جنگ حاضر شد و آنچه را كه در مورد حمايت از رزمندگان اسلام لازم بود، و از دستش بر مى آمد، مانند مداواى مجروحين ، پانسمان كردن زخم آنها، آماده كردن غذا براى آنها سر دادن شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن ، و تحريك احساسات سربازان اسلام به مقاومت و دلاورى بر ضد دشمن و حتى گاهى خود مستقيما به حمايت جنگجويان بر مى خاست .
تحريكات و شعارهاى كوبنده اين بانوى دلاور، طوفانى در دل رزمندگان اسلام بر ضد كفر ايجاد مى كرد، و به عكس پوزه دشمنان را به خاك مى ساييد و روحيه آنها ناتوان مى ساخت ، شعارها و شعرها و هشدارهاى او آنچنان كوبنده بود، كه آوازه او به گوش معاويه رسيد، و روزگار معاويه را سياه كرد، آن چنان كه به نويسندگانش گفت : ((اسم اين زن را بنويسيد، تا روزى كه پيروز شديم به حساب او برسيم ، او دل ما را خون كرد و پوزه ما را به خاك ماليد، حتما او را تحت نظر بگيريد تا از او انتقام سختى بكشيم .))
از شعارهاى كوبنده سوده در جبهه مقدم جنگ كه به صورت شعر خطاب به برادرزاده اش نموده ، اشعار زير است :
((برادرم ! اى پسر عماره اكنون كه درگيرى صف حق و باطل شروع شده ، همچون پدرت دامن همت بر كمر زن و قهرمانانه ايستادگى كن ، و از حريم على و حسن و حسين عليهما السلام و يارانشان حمايت كن ، و با دلاوريهاى خود پوزه هند و پسرش (معاويه ) را به خاك سياه مذلت بمال !
و از على عليه السلام آن رهبرى كه برادر پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و پرچمدار هدايت و الگوى ايمان است دفاع و يارى كن .
در پيشاپيش پرچم او، به دل لشكر دشمن بزن و با شمشير برنده و نيزه كوبنده خود آنها را در هم بريز.))
شكايت از استاندار جنايتكار
سالها از اين جريان گذشت ، تا على عليه السلام به شهادت رسيد، معاويه اين زمامدار خودسر و سركش بر تخت سلطنت نشست ، او گويا مى خواست از مردم انتقام بكشد، استانداران ستمگر و فرمانداران متجاوز را بر شهرها و استانها گماشته بود، يكى از آنها فرد ستمگر و متجاوزى است بنام ((بسر)) پسر ارطاة ، كه در ظلم و ستم و مردم آزارى هيچ فرو گذار نكرد تا آنجا كه مى نويسند: او حدود سى هزار نفر از شيعيان على عليه السلام را كشت .
بسر اين مردم خون آشام آنچنان خفقان ايجاد كرده بود كه هر كسى بر ضد او لب مى گشود، خونش ريخته مى شد.
سوده اين زن دلاور وقتى كار را اين چنين ديد، برخاست يك تنه به عنوان شكايت نزد معاويه رفت .
به معاويه خبر دادند كه سوده ، همان بانوى معروفى كه نامش در ليست تحريك كنندگان لشكر على عليه السلام بر ضد لشگر تو نوشته شده ، اكنون كنار كاخ اجازه ورود مى خواهد گويا حاجتى دارد.
معاويه اجازه ورود داد، وقتى سوده نزد معاويه آمد، او با كمال تكبر بر مسند سلطنت تكيه داده بود و مغرورانه سر تكان مى داد و سپس گفت : ((تو همان هستى كه در جنگ صفين لشگر على عليه السلام را بر ضد ما مى شوراندى ، اينك با پاى خود با اينجا آمده اى ؟!
آن شعارهاى كوبنده و آن شعرهاى تحريك آميز تو هنوز در گوشها طنين انداز است ، بگو بدانم گوينده اين شعرها كيست ؟!))
سوده با كمال شجاعت گفت :
گوينده آن شعرها من هستم ، مثل من نبايد از حق دور گردد و سخن به عذر و چاپلوسى بگشايد، اقرار مى كنم كه آن شعرها و شعارها از من است و من كتمان نمى كنم .
معاويه گفت : چرا آن شعرها و شعارها را گفتى ؟
سوده : دوستى با على و پيروى از حق مرا بر آن داشت كه آن شعرها و شعارها را سر دهم .
پس از گفتگوها و سخنان ديگر، سوده گفت : اكنون از گذشته سخن نگو، به داد شكايت من برس ، كه من به خاطر آن به اينجا آمده ام .
معاويه : شكايتت چيست ؟
سوده : شكايتم اين است : اكنون كه تو بر تخت سلطنت تكيه زده اى و بر ما فرمانروايى مى كنى ، هر چه بر ما بگذرد فرداى قيامت از تو سؤ ال مى كنند، و تو را به محاكمه مى كشند، در مورد كسانى را كه استاندار و فرماندار قرار داده اى تو را بازخواست خواهند كرد، آيا هيچ توجه دارى كه فرماندارى بنام بسر بن ارطاة را بر ما گماشته اى كه ما را مانند دانه هاى اسپند زير چكمه خود خرد مى كند، و افراد ما را مى كشد، و زير گل و خاك مى كند، و اموال ما را به غارت مى برد، اگر ما هم اكنون در بند اسارت تو نبوديم ، به خوارى تن نمى داديم ، به هر حال آمده ام به تو بگويم يا او را بر كنار كن تا از تو تشكر كنيم و گرنه بندها را پاره كرده و بر ضد او بر مى خيزيم .
معاويه كه هيچگاه تصور نمى كرد، بانويى اين چنين در برابرش ، سخن بگويد، سخت خشمگين شد، به جاى دادرسى ، سوده را تهديد كرد و با سخنان تندش فرياد كشيد و گفت : مرا به فاميل و داد و فرياد خود مى ترسانى ، بر آن فكرم كه تو را نزد بسره ارطاة همان كسى كه از او شكايت مى كنى بفرستم تا هر چه خواست با تو رفتار نمايد.
سوده از دست جلاد روزگار، بسر بن ارطاة به ستوه آمده بود و از طرفى معاويه به جاى دادرسى ، او را تهديد كرد، به ياد عدالت و مهر و وفاى دادگر روزگار حضرت على عليه السلام افتاد، بى اختيار اشك در چشمانش حلقه زد و از اينكه ديگر على عليه السلام در ميانشان نيست ، سخت دلش سوخت ، با آن دل سوزان و روح سرشار از عشق به على عليه السلام كه داشت نزد دشمن سرسخت على يعنى معاويه دو شعر ذيل را با كمال شيوايى ، و شمرده شمرده در مدح على عليه السلام خواند:
صلى الا له على جسم تضمنّه قبر فاصبح فيه العدل مدفونا
قد حالف الحقّ لا يبقى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا
درود و رحمت خدا بر آن پيكرى كه اكنون قبر او را در برگرفته است و در نتيجه او كه در قبر مدفون شد، عدالت نيز با او مدفون گرديد.
او سوگند خورده بود كه از حق جدا نگردد و به جاى آن چيز ديگرى نگذارد، او با حق و ايمان با هم بود و از هم جدا نبودند.
معاويه پرسيد: منظور تو از اين شخص كيست ؟
سوده : او اميرمؤمنان على عليه السلام بود.
معاويه : مگر على عليه السلام چه كرده است ؟
سوده : درست گوش كن تا بگويم او با من چه كرد!
شخصى از طرف او ماءمور جمع آورى زكات اموال مردم گرديد، اين شخص در گرفتن زكات ، كمى سخت گيرى و ستم مى كرد.
من به عنوان شكايت از دست آن ماءمور، به حضور على عليه السلام شتافتم ، وقتى به خدمتش رسيدم ديدم ايستاده و مى خواهد نماز بخواند، تا مرا ديد نماز را رها كرد و به من گفت : فرمايشى دارى ؟
گفتم : آرى ، عرضى دارم ، عرضم اين است كه از دست ماءمور گيرنده زكات شكايت دارم ، او سخت گيرى و ستم مى كند.
تا اين سخن را از من شنيد، سخت پريشان شد، به طورى كه اشك در چشمانش حلقه زد و متوجه خدا شد و گفت :
خداوندا! تو بر من و اين ماءموران و فرمانداران گواه باش ، كه من آنها را به ظلم و ستم و ترك حق وادار نكردام .
آنگاه بيدرنگ از جيب خود پاره پوستى درآورد و نامه اى براى آن ماءمور نوشت ، در آن پس از نام خدا، آيه اى از قرآن را نگاشت كه معنايش اين است :
((اى مردم ! از طرف خدا عذر و حجت بر شما تمام شد، پيمانه و ترازو را تمام گيريد، و از حق مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين به جاى كارهاى شايسته ، فساد نكنيد، اگر آگاه باشيد اين روش براى شما بهتر است .)) (هود 84)
و سپس ادامه داد:
وقتى نامه ام را خواندى آنچه در دست دارى آن را نگهدار، تا كسى را بفرستم و اين مقام و اموال مردم را از تو بستاند.
اى معاويه ! على عليه السلام پس نوشتن اين نامه آن را بدون آنكه مهر بزند يا بيارايد به من داد، آن را گرفتم و رفتم ، و آن را به حاكم دادم ، طولى نكشيد، از طرف على او بركنار شد، و شخص ديگرى بجاى او نصب گرديد.
معاويه با شنيدن اين قصه آن هم از زبان پر شور و گرم و خالص سوده آنچنان تحت تاءثير قرار گرفت كه به ناچار دستور داد در مورد سوده خوش رفتارى شود.
سوده كه تنها براى خود نزد معاويه نرفته بود، بلكه براى نجات مردم از چنگال استاندار ظالم به آنجا رفته بود به معاويه گفت : آيا اين دستور تنها مربوط به من است يا اينكه عمومى است .
معاويه گفت : تنها مربوط به تو است .
سوده فرياد برآورد:
اين دستور تنها براى من بسيار زشت و ننگ است ، يا بايد همه مردم در اين دستور با من شريك باشند و اينكه مرا نيز به حال اول واگذار.
آنگاه معاويه به ناچار دستور داد كه با همه خوشرفتارى شود و اموال آنها را و به آنها بازگردانند.(63)
ديگر سوده سخنى نگفت و از معاويه دور شد.
آرى اين چنين سوده رسالت انسانى خود را با كمال شجاعت به پايان رساند و در همه صحنه ها حضور داشت و با حضور خود از على و مرام على حمايت نمود و پوزه دشمن را به خاك ماليد.
درود بر دختران و بانوان قهرمانى همچون سوده ، كه يك دنيا افتخار آفريد، و روى دوستان را سفيد كرد و روى دشمنان را سياه نمود و روزگار طاغوت زمانش معاويه را تيره و تار ساخت و براى رهبر دادگر زمانش ‍ على عليه السلام آبرو و افتخار آفريد.
آرى هزاران آفرين و درود بر چنين بانويى نستوه و دلاور و آگاه كه منافع عموم را بر منافع خويش مقدم داشت .
و درود بر تمامى شيرزنان تاريخ اسلام و تشيع سرخ و انقلاب اسلامى ايران .

پهلوان متدين و پيروزمند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حدود هشتاد سال قبل در تهران پهلوان غيور و متدينى كه با نام حاج محمد صادق خوانده مى شد، او به عنوان پهلوان اول پايتخت شمرده مى شد، اين پهلوان شغل بلور فروشى داشت ، لباسى نسبتا بلند مى پوشيد و كلاه پوستى بر سر مى نهاد.
در آن زمان يك پهلوان ارمنى به تهران آمده بود، و مى خواست با پهلوان اول پايتخت كشتى بگيرد، حاج محمد صادق براى حفظ حيثيت خود قبول كرد، و چون مرد با ايمانى بود، به خداى بزرگ توكل نمود، و به منزل چند نفر از روحانيون محل رفت و به هر يك از آنها 10 ريال (يك تومان عصر) داد و به آنها گفت : امشب (شب جمعه ) از اين پول غذا تهيه كرده و اهل خانه را جمع كنيد و پس از صرف غذا، رو به قبله بنشينيد و دعا كنيد كه من بر آن پهلوان پيروز گردم . آنها هم درخواست او را اجابت كردند.
روز موعود فرا رسيد، جمعيت ازدحام كردند، و پهلوان ارمنى به ميدان حاج محمد صادق آمد، پهلوان ارمنى بدنش را چرب كرده بود تا حريف نتواند او را محكم بگيرد، حاج محمد صادق دستى به بدن او كشيد و آن را چرب ديد، به مردم گفت : اين پهلوان بدنش را چرب كرده تا دست من به طور محكم به بدنش گير نكند، اكنون مقدارى خاكستر بياوريد، خاكستر آوردند، او به بدن پهلوان ارمنى خاكستر ماليد، آنگاه با او كشتى گرفت و طولى نكشيد او را بلند كرد و بر زمين زد و بر او پيروز گرديد.(64)

وجه نامگذارى محله سيد خندان در تهران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در تهران در يكى از محله ها و مراكز بزرگ در قسمت شميران ، ((سيد خندان )) نام دارد، علت نامگذارى اين محل به سيد خندان ، به خاطر اخلاص و خوش اخلاقى يك نفر سيدى است كه سابقا در آنجا بوده و همين نام خاطره نام او را بزرگ كرد كه داستانش به ترتيب زير است .
سابقا بين شميران و تهران چند فرسخ فاصله بود، و مسافران آنجا چند ساعت در راه بودند تا به تهران برسند، در مسير در وسط راه بين شميران و تهران ، سيدى بود كه شال سبز بر سر مى بست و در محلى كه حوض و درختان تناورى داشت ، و به اصطلاح قهوه خانه ميان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان ، به الاغ سوارانى كه مى آمدند و تشنه بودند آب مى داد، گاهى يك شاهى يا سنار به او مى دادند، آن سيد هميشه بشاش و خندان از مسافران استقبال مى كرد و به آنها آب مى داد و با لبخند اين شعر را مى خواند:
كى ميگيه بادمجون باد داره سيد جان خوردنش هم بيداد داره سيد جان
از اين رو اين محل به طور خود جوش و طبيعى به ((سيد خندان )) معروف شد، اكنون سالها است كه آن سيد و آن مسافران مرده اند ولى آن محل به همين نام خوانده مى شود. تا يادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقايى آن سيد صاف دل باشد.
تو نيكى مى كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز

كميل و شهادت جانسوز او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

چند سال قبل از هجرت ، در خانواده ((زياد نخعى ))، فرزندى متولد شد كه نام او را كميل گذاشتند.
كميل در خاندانى بود كه به خاندان نخع معروف بود و در يمن زندگى مى كردند، و از ارجمندترين خاندانها بودند.
خدمت اين دودمان به اسلام درخشنده است .
افراد برجسته اى مانند مالك اشتر، هلال ، سوادة بن عام و... از اين خاندان برخاستند.
بسيارى از افراد اين دودمان ، پس از اسلام در كوفه سكونت نمودند.
كميل را جز ((تابعين )) شمرده اند؛ يعنى از افرادى كه از اصحاب پيامبر صلى اللّه عليه و آله نبوده و پس از پيامبر، جزء ياران على عليه السلام بوده است .
زندگى درخشان كميل پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله آغاز مى شود، زيرا كميل در زمان پيامبر هنوز به حد تكليف نرسيده بود و يا هنوز، در آن سنى نبود كه از اصحاب پيامبر به شمار آيد.
پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله در تاريخ ديده نشده كه كميل با خليفه اول و دوم و سوم ، محشور بوده باشد، تنها اين مطلب آمده چنانكه خواهيم گفت ، حجاج او را به بهانه اينكه در قتل عثمان شركت كرده ، كشت .
به هر حال بروز زندگى درخشنده كميل از زمان خلافت على عليه السلام به بعد شروع مى شود.
او را از ياران مخصوص و از بزرگترين حاميان ويژه على عليه السلام در دوران خلافت آن حضرت مى نامند.
كميل آنقدر به على عليه السلام نزديك بود كه حتى گاهى نيمه هاى شب ، با هم از خانه بيرون آمده و به گشت و گذار در كوچه ها و باغهاى تاريك مى پرداختند و زمانى به عبادت مشغول مى شدند.
على عليه السلام وقتى كه رهبريت مسلمانان را به دست گرفت ، استانداران و فرماندهان نالايق شهرها را عوض كرد و به جاى آنها افراد شايسته گذاشت .
كميل از مردان شايسته و لايقى است كه على عليه السلام او را فرماندار شهر ((هيت )) يكى از شهرهاى كنار فرات نمود، و از او خواست در آن نقطه حساس ، با كمال هوشيارى در برابر نفوذ معاويه ، ايستادگى كند و سنگر را رها نسازد.
او آنچنان مورد اطمينان على عليه السلام بود، كه روزى على عليه السلام به عبيداللّه بن ابى رافع كه منشى بيت المال بود، فرمود:
ده نفر از افراد مورد اطمينان من ، براى رسيدگى به بيت المال بر تو وارد مى شوند، عبيداللّه پرسيد آن ده نفر چه نام دارند؟ على عليه السلام نام آنها را كه كميل نيز جز آنها بود بر شمرد. و مدتى هم خود كميل سرپرست بيت المال و رسيدگى و تقسيم عادلانه آن از طرف على عليه السلام بوده است .
كميل در سطح بسيار عالى علم و دانش و معرفت بود، در عين حال مسلمانى متعهد، عابد و احتياط كار به شمار مى آمد.
حضرت على عليه السلام او را در اين جهات مرد پر جنبه و شايسته مى ديد، از اين رو، به سؤ الات علمى او با توجه مخصوصى ، پاسخ مى داد، و گاهى او را با عاليترين پندها، موعظه مى كرد.
آموختن دعاى كميل ، به كميل بهترين دليل است كه كميل در سطح عالى از معنويت بود، و لياقت آن را داشت كه چنان دعاى بزرگ و پر معنايى به كميل آموخته شود.
كميل پاى منبر على عليه السلام زياد مى نشست و گاهى مطالبى مى پرسيد كه پاسخ آن براى شنوندگان بسيار سودمند بود.
در اينجا به عنوان نمونه : چند پند على عليه السلام را به كميل ذكر مى كنيم :
روزى على عليه السلام دست كميل را گرفت و به بيرون شهر كوفه برد؛ و همچون آن دردمندان پر رنج ، آه پر سوز كشيد سپس فرمود: اى كميل ! مردم سه دسته اند:
1 دانشمندى كه متعهد است و به دستورات عمل مى كند.
2 دانش آموزى كه در راه نجات قدم بر مى دارد.
3 مگسان كوچك و ناتوانى كه هر صدايى برخاست ، به دنبال آن صدا كوركورانه راه مى افتند؛ و با هر بادى كه وزيد؛ همراهى مى كنند؛ آنها به نور دانش نرسيده اند و بر پايه محكمى تكيه نكرده اند.
اى كميل ! دانش از مال بهتر است ، به جهت اينكه : دانش تو را نگهدارد؛ اما تو مال را نگه مى دارى .
دانش با بخشيدن زياد مى شود ولى مال با بخشيدن كم مى شود.
اى كميل ! شناخت علم ؛ همان دين است كه به وسيله آن انسان زندگى خداگونه مى يابد؛ و پس از مرگ از ياد خير مردم فراموش نمى شود.
اى كميل ! ثروت اندوزان هلاك مى شوند؛ ولى دانش پژوهان همچنان تا جهان باقى است زنده اند...
اى كميل ! زمين از مردان خدا و شايسته و پارسا خالى نيست ، كه حجت مردمند، آنها براى تحصيل خشنودى خدا تمام رنجها را تحمل مى كنند؛ علاقه به دنيا آنها را نفريبد، علم و شناخت سراسر وجودشان را گرفته است ، چنين افرادى شايسته اند كه خليفه و نماينده خدا در زمين باشند آه آه چقدر مشتاق ديدار چنين افراد برازنده هستم .
اى كميل ! بستگان خود را بر آن بدار كه روزها براى به دست آوردن خصلتهاى نيك بروند، و شبها به رفع نياز نيازمندان بپردازند.
سوگند به آن خدايى كه همه چيز را مى شنود، هيچ كس دلى را خوشحال نكرد مگر اينكه خداوند به خاطر آن ، به او لطف خاصى كند كه هرگاه اندوهى به او برسد، آن لطف خاص مثل آبى كه در سرازيرى جارى مى شود به سراغ او آمده و اندوه او را برطرف خواهد كرد.
اى كميل ! دو دسته اند كه شبيه ترين موجودات به چهارپايان چراگاه هستند.
1 آنانكه پيرو هوا و هوسها و لذتهاى زودگذر مى باشند.
2 آنانكه حرص و ولع به ثروت اندوزى دارند.
اى كميل ! هيچ تلاش و حركتى درست نيست مگر آنكه در انجام آن به دانش و شناخت نيازمندى !
روزى على عليه السلام بر شتر سوار بود، و كميل هم در رديف على عليه السلام بر همان شتر سوار بود و از سفر مى آمدند، كميل از فرصت استفاده كرد و پرسيد:
((حقيقت چيست ؟)) على عليه السلام نخست به او فرمود، تو قدرت فهميدن آن را ندارى ، او را اصرار كرد كه برايم شرح بده ، على عليه السلام مطالبى فرمود، او مكرر مى گفت شرح بيشتر بده . سرانجام على عليه السلام به او فرمود چراغ را خاموش كن كه صبح روشن شد، يعنى آنچه كه تو مى توانستى درك كنى گفتم . كميل به قدرى به على عليه السلام نزديك بود كه على عليه السلام در اواخر عمرش ، به خصوص به او وصيت كرد از جمله به او فرمود:
اى كميل ! از منافقان و دورويان دورى كن ، با افراد خيانتكار همنشينى و دوستى نكن ، با ستمگران رفت و آمد نكن ، هرگز پيرو ستمگران مباش ، و در مجالس آنها شركت نكن ، تا مبادا خدايت تو را مورد غضب و خشم خود قرار دهد. در هر حال حق بگو، افراد پاك را دوست بدار، و از گنهكاران بپرهيز.
كميل در محضر على عليه السلام همچون ستاره اى كنار ماه بود، كه عاشقانه شب و روز در محضر على عليه السلام بهره مند مى شد، حتى شبها در مسجد كوفه ، كنار على عليه السلام مى نشست و از آن حضرت استفاده علمى و معنوى مى كرد، و گاهى نشست آنها تا نيمه شب طول مى كشيد.
در يكى از شبها كه پاسى از شب گذشته بود؛ كميل همراه على از مسجد بيرون آمدند، در تاريكى شب از كوچه هاى كوفه عبور مى كردند، تا به در خانه اى رسيدند در آن خانه آنوقت شب ، صداى قرآن مى آمد، از اين صدا معلوم مى شد كه مرد پارسايى از بستر برخاسته و با صدايى دلنشين و پر شور قرآن مى خواند، آن چنان كه گريه گلويش را گرفته بود، كميل سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، او اين آيه را مى خواند
امّن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربّه قل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكروا الوالالباب ؛ آيا كسانى كه غرق در زيورهاى دنيا هستند بهترند يا آن كس كه در ساعت هاى شب به عبادت و سجده به سر مى برد، و از حساب و كتاب آخرت مى ترسد؛ و به رحمت خدايش اميد دارد؛ بگو آيا كسانى كه دانا و متوجه هستند با كسانى كه نادان و غافلند يكسانند؟ تنها خردمندان مى دانند كه اين دو دسته ؛ يكسان نيستند. (زمر: 9)
كميل كه اين آيه را با آن صداى پر سوز مى شنيد، آنچنان در درون ، دگرگون شد كه با خود مى گفت اى كاش مويى در بدن اين خواننده مى شدم و صداى قرآن او را مى شنيدم .
حضرت على عليه السلام از دگرگونى حال كميل ، به خاطر آن صداى پر سوز و گداز آگاه شد به او فرمود:
صداى پر اندوه اين خواننده تو را حيران و شگفت زده نكند، چرا كه او از دوزخيان است ، و بعد از مدتى راز اين سخن را به تو خواهم گفت .
اين سخن مولى على عليه السلام ؛ كميل را از دو جهت متحير و شگفت زده كرد؛ يكى اينكه على عليه السلام از دگرگونى درونى او خبر داد، دوم اينكه از دوزخى بودن آن خواننده محزون قرآن خبر داد؛ با اينكه صورت ظاهر، عكس آن را نشان مى داد.
مدتى گذشت تا جنگ نهروان پيش آمد، در اين جنگ همانها كه با قرآن سر و كار داشتند، على عليه السلام را كافر خواندند و با او به جنگ پرداختند كميل چون سربازى جانباز همراه على عليه السلام بود و على كه از شمشيرش خون اين كوردلان مقدس مآب مى ريخت و آنها را به هلاكت رسانده بود متوجه كميل شد و سپس سر شمشيرش را به سر يكى از هلاك شدگان گذارد و فرمود:
((اى كميل ! آن كسى كه در آن شب آيه قرآن را با آن سوز و گداز مى خواند همين شخص بود.))
كميل سخت تكان خورد و به اشتباه خود پى برد كه نبايد گول ظاهر را بخورد، در حالى كه بسيار ناراحت شده بود خود را به روى پاهاى على انداخت و از خدا طلب آمرزش مى كرد.
آرى گاهى ممكن است افرادى بنام قرآن و اسلام ، شخصى چون كميل را كه از ياران ويژه با معرفت على عليه السلام بود گول بزنند بايد بسيار توجه داشت كه چه كسى عملا در خط امام است ، گفتار بدون عمل كافى نيست .
شركت كميل در جنگها
كميل تنها به نماز، دعا و عبادت اكتفا نكرده بود، بلكه در همه ابعاد اسلامى شركت فعال داشت ، و در جهاد در امور اجتماعى ؛ در ميدانها در رديف مسلمانان بزرگ اسلام ، نقش مهم داشت ، هرگز چون افراد بى تفاوت ، زندگى نكرد.
او در جنگهاى بزرگ صفين و نهروان ، همچو يك افسر فداكار حضرت على عليه السلام در ركاب آنحضرت مى جنگيد.
يكى از جنگهاى كميل ، جنگ او با سپاه معاويه براى حفظ زمينهاى جزيره بود كه شرح آن چنين است :
در سال 38 هجرى كه جنگ بين معاويه و على عليه السلام پس از جنگ صفين ، همچنان ادامه داشت ، معاويه لشكرى به فرماندهى عبدالرحمن بن اشتم براى تصرف زمينهاى جزيره (نزديك درياى مديترانه ) و غارت اموال شيعيان آن جزيره اعزام نمود.
در اين هنگام كميل فرماندار ((هيت )) (شهرى نزديك فرات ) بود. ((شبث )) كه فرماندار جزيره بود، و در شهر نصيبين سكونت داشت براى كميل نامه نوشت و او را از حركت عبدالرحمان با لشكرش خبر داد.
در آن نامه يادآورى كرد كه كاملا هشيار باش و مردم را براى جلوگيرى از دشمن آماده كن .
پس از رسيدن نامه به دست كميل ، كميل در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد به پيش رفت و نگذاشت دشمن وارد مرز شود و از مرز بگذرد.
در جواب نامه شبث نوشت ، چنين صلاح مى دانم كه با لشكر به سوى تو آيم ، و همراه لشكر تو به جبهه رفته و جلو دشمن را بگيريم و منتظر باش ‍ كه پشت سر نامه به تو خواهم رسيد.
كميل بيدرنگ چهار صد نفر از جنگجويان دلاور خود را بسيج كرد، و همراه آنها به سوى شهر نصيبين حركت كرد، و هنوز دشمن نرسيده بود كه به آنجا رسيد و با لشكر شبث با هم سريع به سوى دشمن رهسپار شدند، و سر راه عبدالرحمن و لشكرش را گرفتند.
جنگ سختى در گرفت ، كميل و شبث ، سپاه خود را مكرر به جنگ و حمله بر دشمن دعوت مى كردند، و خود در پيشاپيش لشكر مى جنگيدند، طولى نكشيد كه لشكر دشمن درهم شكست ، و با دادن تلفات سنگين عقب نشينى كرد.
كميل همراه لشكر خود تا ((قرقيسا)) (نزديك شام ) سپاه دشمن را دنبال كردند و در راه بسيارى از افراد دشمن را به هلاكت رساندند، و همه نقاط آن سرزمين را از دشمن پاك نمودند.
پس از پاكسازى ، كميل لشكر خود را به حضور طلبيد و گفت حال ديگر لازم نيست در اينجا باشيم ، بهتر است كه به شهر ((هيت )) مراجعت كنيم و شبث هم با لشكر خود به شهر نصيبين مراجعت نمود.
گرچه كميل و شبث همراه لشكرشان ، مردانه جنگيدند، و سرزمين جزيره را از تجاوز دشمن حفظ كردند ولى لازم بود كه در همانجا بمانند تا دشمن بار ديگر به پيش نيايد و چون مراجعت كردند و اين خبر به على عليه السلام رسيد على عليه السلام مراجعت آنها را نپسنديد، لذا براى كميل و شبث نامه نوشت كه مراجعت شما درست نيست و شما مى بايست در همان محل باقى بمانيد تا مرزها را حفظ كنيد!
كميل پس از شهادت على عليه السلام
كميل پس از شهادت على عليه السلام جزء ياران وفادار امام حسن گرديد، و در تشكيل حكومت و جنگهاى آن حضرت با دشمن نقش فعال داشت ؛ به طورى كه او را از ياران ويژه امام حسن دانسته اند.
پس از آنكه ماجراى امام حسن به صلح (آتش بس ) كشيد، و سپس معاويه بر اوضاع مسلط گرديد، كميل همچون ميثم تمار و قنبر و مختار، از مردان برجسته اى بودند، كه دستگاه معاويه آنها را سخت تحت نظر داشت ، و پس از معاويه كه سختگيرى بيشتر شد، اين افراد را زندانى كرده و سخت زير فشار قرار دادند.
زيرا مى دانستند اگر امام حسين عليه السلام قيام كند، اين مردان بيدار دل دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى دارند.
ميثم تمار را ده روز قبل از ورود امام حسين به عراق كشتند، و مردانى مانند كميل ، تحت نظر دستگاه ستمگر يزيد بودند.
على عليه السلام خبر شهادت كميل را به كميل داده بود؛ و به او فرموده بود كه حجاج تو را به خاطر دوستى با ما اهلبيت به قتل مى رساند.
آرى دستگاه يزيد از كميل ، اين پيرمرد باصفا و پاك و بى آلايش ‍ مى ترسيد، چرا كه او، دست از على و دودمان پاك على عليه السلام نمى كشيد؛ و حتى حاضر بود در اين راه به شهادت برسد، و سخن على عليه السلام آويزه گوشش بود كه فرمود:
((اگر هزاران شمشير متوجه من شود و من در راه خدا، قطعه قطعه شوم ، برايم آسانتر و بهتر است كه در بستر ناز بميرم )).
كميل در اين مكتب بزرگ شده ، هرگز حاضر نبود كه زير بار ذلت حكومت بنى اميه برود.
شهادت جانسوز كميل به دستور حجاج
زمان سلطنت عبدالملك پنجمين خليفه اموى فرا رسيد، او وقتى كه حكومت را به دست گرفت براى جلوگيرى از مخالفان ، حجاج بن يوسف ثقفى را كه دژخيمى ياغى و ستمگرى خشن بود، فرمانرواى كوفه و اطراف آن كرد.
حجاج روحيه اى همچون چنگيز مغول داشت ، و از كشتن مخالفان ، و پرپر زدن آنها در برابرش هنگام مرگ لذت مى برد.
او آنقدر ناپاك و پست بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه خوشنام اموى گويد: ((اگر هر امتى در مسابقه افراد ناپاك ، كسى را معرفى كند، ما حجاج را به اين عنوان نشان دهيم ، در اين مسابقه برنده خواهيم شد.))
حجاج تشنه خون دوستان على ، به خصوص ياران نزديكش بود، آنها را مى گرفت و مى گفت از على عليه السلام بيزارى بجوييد.
آنها با كمال استقامت ايستادگى مى كردند و حاضر به اطاعت از امر حجاج نمى شدند، مانند قنبر و سعيد بن جبير كه به دست حجاج كشته شدند.
كميل مى دانست كه اگر حجاج او را دستگير كند، حتما خواهد كشت ، از اين رو از دست اين ستمگر خون آشام ، خود را پنهان مى كرد، با اينكه 90 سال از عمر كميل مى گذشت ، اما مى دانست كه حجاج به صغير و كبير رحم نمى كند، و دوستان على را در هر وضعى كه باشند سر مى برد!
كميل مخفيانه زندگى مى كرد، حجاج هر چه دنبال او گشت او را نيافت .
سرانجام دستور داد جيره و حقوق كسانى را كه از خويشان كميل هستند، قطع كنند تا كميل خود را معرفى كند.
وقتى كميل از اين دستور مطلع شد، با خود گفت از عمر به من چيزى نمانده ، سزاوار نيست كه عده اى به خاطر من ، گرفتار ظلم تو گردند و از حقوق خود محروم بمانند.
حجاج گفت : تو را خواهم كشت . چرا كه در قتل عثمان شركت داشتى !
كميل گفت : اميرمؤمنان على عليه السلام به من خبر داد كه تو مرا به قتل مى رسانى !
حجاج ديگر به آن پيرمرد نود ساله باصفا مهلت نداد دستور داد جلادان بى رحم سرش را از بدنش جدا كردند.
او كه از نخست سرسپرده مولايش على عليه السلام بود سرانجام سرش ‍ را در راه على عليه السلام داد.
شهادت كميل در سال 83 (و به نقلى 81) هجرى در كوفه واقع شد.
بدن مطهرش را در قبرستان وادى السلام نجف دفن كردند، هم اكنون مرقدش در ناحيه شرقى مسجد حنانه در كنار تل كوچكى بنام ((ثويّه )) ظاهر و مشخص است ، و محل زيارت شيفتگان راه على عليه السلام مى باشد.
درود بر كميل مرد كمال و معرفت كه عمرش را در راه خدمت به اسلام به پايان رسانيد و سرانجام در راه اسلام شهيد شد.

فلسفه وجود روحانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى محمد تقى فلسفى اين خاطره را كه در زندگى خودش رخ داد نقل كرد: اواخر اسفند ماه سال 1316 شمسى بود، يكى از بازرگانان تهران مرا دعوت كرد تا با هم به مشهد برويم و هنگام تحويل سال در آنجا باشيم ، با هم به گاراژ رفتيم ، آن زمان اتومبيل سوارى كم بود، ديديم در گاراژ يك سوارى توقف كرده چهار مسافر دارد و منتظر مسافران ديگر است ، من و ميزبانم به اتفاق يك مسافر ديگر سوار آن شديم و حركت كرد تا از راه سمنان به مشهد برود، وقتى كه از تهران بيرون آمد، مردى كه در جلو نشسته بود به سمت چپ پيچيد يكى يكى از شغل مسافران جويا شد، و بعد خودش را چنين معرفى كرد:
((من كاشانسكى نام دارم در مشهد تجارتخانه داشتم ، چند سال قبل تصميم داشتم به اصفهان بروم و در آنجا مشغول تجارت شوم ، به اصفهان رفتم ولى منصرف شدم و اكنون به مشهد باز مى گردم ، او دو پاكت بزرگ پرتقال در جلو پايش گذاشته بود و مى گفت اين پرتقالها را براى نوه هايم تحفه مى برم ، البته در آن زمان بر اثر مشكلات نقل و انتقال پرتقال كم بود، به هر حال نوبت من شد، كاشنسكى به من رو كرد و گفت : شغل شما چيست ؟ (مرا نمى شناخت )
گفتم : آشيخى . (با توجه به اينكه زمان سلطنت رضا خان بود)
گفت : آشيخى چيست ؟
گفتم : مسايل دينى را به مردم ياد مى دهيم ، از خدا و پيامبر، امامان عليهم السلام ، عبادات ، معاملات ، حلال و حرام سخن مى گوييم .
تا به اينجا رسيدم سخنم را قطع كرد و با فرياد گفت : ((از اين حرفها دست برداريد، مردم را معطل كرده ايد، و عمر همه را هدر مى دهيد.))
به اين ترتيب گستاخى و بى ادبى كرد، ميزبانم خواست جوابش را بدهد، گفتم ساكت باشد فعلا اول سفر است .
اتومبيل همچنان راه مى پيمود تا به رودخانه اى رسيديم ، اواخر اسفند ماه در ميان رودخانه آب جارى بود، اتومبيل مى بايست از كف رودخانه عبور كند، راننده ماشين را كنار زد و توقف كرد و گفت بايد صبر كنيم تا اتومبيل بزرگ بيايد، اگر در داخل آب مانديم ، ماشين را بيرون بكشد، طولى نكشيد، تا يك كاميون سقف دار فرا رسيد، در كف كاميون بار مسافران بود، و مسافران هم روى بارها پشت سر هم نشسته بودند، كاميون عبور كرد و در آن سوى آب ايستاد و مسافرانش كه مازندرانى و زوار مشهد بودند پياده شدند، وقتى كه اتومبيل ما حركت كرد، در وسط آب بر اثر فشار زياد آب ، خاموش شد، راننده گفت : درهاى اتومبيل را باز كنيم و پاها را بالا نگهداريم تا آب از كف اتومبيل نيز عبور كند.
در اين هنگام كاشانسكى ديد بر اثر عبور آب از كف ماشين پاكتها پاره شد و پرتقالها با حركت آب به رودخانه وارد شد.
وقتى كه چشم مسافران كاميون به پرتقالهاى شناور روى آب افتاد، شلوارهاى خود را بالا زدند، و براى گرفتن آنها به وسط آب مى رفتند، كاشانسكى به من رو كرد و گفت : به مردم بگو پرتقالها را بگيرند و جمع كنند، آنها را نخورند، من به مردم گفتم : ((اى زايران مشهد مقدس ! مبادا اين پرتقالها را بخوريد، شما داريد به زيارت مى رويد، پرتقالها مال اين آقا است ، آنها را از آب بگيريد و تحويل صاحبش بدهيد.))
آنها هم زحمت كشيدند پرتقالها را گرفتند و يك جا تحويل صاحبش ‍ دادند.
راننده كاميون هم با استفاده از سيم بوكسل اتومبيل ما را از آب بيرون كشيد و حركت كرديم ، كاشانسكى از من تشكر كرد، من به او گفتم : ((حالا فهميدى آشيخى يعنى چه ؟))(65)
او به اشتباه خود پى برد و دريافت كه شغل روحانيت بسيار مهم است ، و موجب حفظ اموال و امنيت و ناموس و روابط نيك اجتماعى و آسايش ‍ زندگى خواهد شد.