بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
((...به خدا سوگند اگر بدنم را
با شمشيرها پاره پاره كنيد دهانم را به سختى كه موجب خشم
پروردگار و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...))
((حجر بن عدى شيعه على عليه
السلام ))
اى چشمها! اين ديده ها! شما را به آن كسى كه به شما بينايى
بخشيد سوگند، باز هم سوگند، پرده هاى قرون را كنار بزنيد و
ابرهاى تيره غفلت را بشكافيد، و غبارهايى را كه شما را در پشت
تاريك خود متوقف ساخته به عقب برانيد و بالاخره اوراق تاريخ را
برگردانيد، تا به تماشاى چهره نورانى و سيماى انسانى كه مرد
ايمان و صبر و پايمردى بود بپردازيد، مردى كه جان خود را نثار
تقويت حق كرده بود و هيچگاه مرعوب زرق و برق باطل نشد.
او ((حجربن عدى
)) بود كه اينكه به اختصار فرازهايى از زندگى
درخشان او را مى نگريد:
او با برادرش ((هانى
)) در مدينه به حضور پيامبر
اسلام صلى اللّه عليه و آله شرفياب شده و به آيين اسلام
گرويدند.(17)
با اين كه او در آن موقع نوجوان بود، ولى به خاطر روح پاك و
نيرومندش ، پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله در برخى از
جنگها او را پرچمدار خود كرد.(18)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با او آنچنان نزديك بود كه حتى
بعضى از اسرار را با او در ميان مى گذاشت ، چنانكه
((حجر))
در روز شهادتش گفت :
حبيب و دوستم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله چگونگى شهادت مرا
در اين روز، به من خبر داد.(19)
پس از رحلت پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله
((حجر)) همواره از
مدافعان نيرومند اسلام ، و از سرداران بزرگ در جنگهاى اسلامى
به شمار مى آمد، در جنگ بزرگ قادسيه يكه تاز ميدان بود و با
دشمنان مى جنگيد، و سپس كوفه را براى سكونت انتخاب كرد، و در
آنجا به عنوان رئيس خاندان ((كندى
)) و از رجال و شخصيتهاى ممتاز و
برازنده اسلامى شناخته مى شد.
او از افرادى است كه تبعيضها و بى عدالتيهاى عثمان را، براى
عثمان برمى شمرد و او را به استعفا از خلافت فرا مى خواند، و
با صراحت با روش عثمان مخالفت مى كرد.(20)
هنگامى كه على عليه السلام مهار خلافت را به دست گرفت ، حجر كه
به آرزوى ديرينه رسيده بود، به زودى در شمار ياران و مدافعان
درجه اول عليه السلام قرار گرفت ، و در حقيقت بايد
((حجر بن عدى
)) را در چهره اين عصر و در اين موقعيت ، همواره با
دشمنان على عليه السلام مى جنگيد، در همه جنگهاى على عليه
السلام با دشمن ، در ركاب على عليه السلام بود.
در جنگ ((جمل
)) در پيشاپيش سپاه على عليه السلام فرياد مى كشيد:
ايها الناس ! اجيبوا اميرالمؤمنين و ايفروا خفافا و ثقالا،
مروا و انا اولكم ؛ اى مردم ! دعوت اميرمؤمنان على عليه السلام
را لبيك بگوييد، و براى جنگ ، سبكبار و مجهز بيرون رويد، حركت
كنيد، من در پيشاپيش شما هستم .(21)
در نبرد ((صفين
)) حضرت على عليه السلام سپاه خود را داراى هفت
جبهه كرده بود، حجر بن عدى را امير و فرمانده جبهه خاندان
((كنده ))
و ((حضر موت
)) و ((قضاعه
)) قرار داده بود.(22)
در همين جنگ بود كه در روز هفتم ماه صفر به سال 37 هجرى كه
درگيرى جنگ در اوج شدت بود، حجر بميدان آمد، و در برابرش پسر
عمويش حجر بن زيد كندى كه در سپاه معاويه بود قرار گرفت ، و
در اينجا بود كه حجر بن عدى با لقب ((حجرالخير))
و حجر بن يزيد با لقب ((حجر الشر))،
خوانده شدند.(23)
آرى حجر شايسته آن بود كه على عليه السلام و پيروانش ، او را
حجر ((پاك ))
و ((نيك ))
بخوانند.
در جنگ ((نهروان
)) حجر و جنگاور يكه تاز ميدان بود، او طبق
انتخاب پيشوايش على عليه السلام فرمانده جبهه راست سپاه بود و
در اين جنگ فداكاريهاى چشمگيرى كرد و تا پايان جنگ با جانبازى
در راه حكومت عدل پرور على عليه السلام ادامه داد.(24)
حجر همواره همراه على عليه السلام بود، تا آن روزى كه آخرين
روز عمر على عليه السلام بود فرا رسيد، حجر كه در بالين على
عليه السلام به سر مى برد و چهره پريده و پيشانى شكافته سرورش
را مى ديد، در ميان التهاب اين غم مى سوخت ، چند شعر كه از سوز
و انقلاب درونش حكايت مى كرد، خواند، در اين موقع على عليه
السلام به او رو كرده فرمود:
اى حجر! در آن موقعى كه تو را به بيزارى از من دعوت مى كنند
چگونه خواهى بود؟
حجر در حالى كه قطرات اشك به گونه هايش مى ريخت ، با زبانى پر
اخلاص كه از قلبى پر شور برمى خاست ، گفت : اگر تنم را با
شمشير قطعه قطعه كنند، و يا مرا در ميان شعله هاى آتش بيفكنند،
از دوستى تو دست نمى كشم ، با كمال استقامت ، پايمردى كرده و
از تو بيزارى نمى جويم .
على عليه السلام به او فرمود: خداوند تو را در راه آيينش ،
استوار و موفق بدارد و پاداش نيكى از سوى خاندان پيامبر صلى
اللّه عليه و آله به تو عنايت فرمايد.(25)
هنگامى كه حضرت على عليه السلام شهيد شد، معاويه كه هر لحظه
آرزوى آن را داشت ، بدون مزاحم بر سراسر عراق حكومت كند، مغبرة
بن شيعه نامرد خونخوار و جنايت پيشه را به عنوان حاكم كوفه به
كوفه فرستاد.
شگفتا! به جاى نداى روحبخش على عليه السلام صداى خشن و پليد
((مغيره ))
در فضاى مسجد كوفه به گوش مى رسد، او همانند رييسش معاويه از
هيچ چيز باك ندارد، در ميان سخنرانيهاى خود، كار را به اينجا
رسانيده كه از عثمان تمجيد، ولى به على عليه السلام دادگر
روزگار و پدر يتيمان ناسزا مى گويد...
((حجر))
نمى تواند سكوت كند، هر لحظه كه مغيره لب به بدگويى على عليه
السلام مى گشود، حجر با صداى رسا بى آنكه بهراسد، فرياد مى
زند:
اى مغيره . از خدا بترس ! او را كه مدح و ستايش مى كنى سزاوار
ملامت است ، او را كه سرزنش مى كنى ، شايسته مدح و ستايش است !
هان اى مغيره ! زبانت را حفظ كن و از خدا بترس !
اى مغيره ! قرآن مى گويد: يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين
بالقسط شهداء اللّه و لو انفسكم ؛ اى كسانى كه كه ايمان آورده
ايد، در راه عدالت و درستى ، استوار باشيد، براى خدا گواهى
دهيد، گرچه آن گواهى به ضرر شما باشد.(26)
مغيره ، حجر را با سخنان خشن ، تهديد مى كرد و او را از خشم
حكومت مى ترساند، و گاهى از در نصيحت وارد مى شد، و مى گفت :
اين حجر! من خير خواه تو هستم ، از معاويه بترس ، او اگر
بخواهد با شديدترين مجازات ، تو را به قتل مى رساند.
ولى تهديدهاى مغيره گويا همچون بادى بود كه بر شعله هاى آتش
مى وزيد، حجر بيشتر گداخته مى شد و فرياد مى زد اى مغيره !
بهتر است به جاى بدگويى از على عليه السلام به عدالت رفتار كنى
و حقوق مسلمانان را حيف و ميل نمايى ...
به اين ترتيب حجر در ملاء عام ، مغيره ديو سيرت را محكوم مى
كرد و با سخنان آتشين خود، نمى گذاشت تا مغيره ، از امير
مؤمنان بدگويى كند، با اينكه سرانجام اين اعتراضها را مى ديد و
شعاع سفارش سرورش على را در مورد شهادتش ، مى نگريست .(27)
عمر مغيره سپرى شد، به جاى او زياد بن آبيه حاكم كوفه گرديد،
او نيز طبق سفارش معاويه ، ظلم و طغيان و ناسزاگويى به على
عليه السلام را از حد گذراند، و حتى ((حجر))
را به حضور طلبيد و به عنوان اندرز، به او گفت :
((اى حجر! از عواقب وخيم اين كار
بترس ! و از آشوبگرى بپرهيز...))
ولى حجر، فردى نبود كه با اين سخنان از پاى درآيد و با زياد
سازش كند.
((زياد))
مدتى به بصره ، رفت ، ((عمرو بن
حريث )) را به نمايندگى در كوفه
گذاشت ، وى نيز به نمايندگى از زياد، در خطبه هاى خود، معاويه
و خاندان او را تمجيد و تحسين مى كرد، و از على و خاندان على
عليه السلام كه مظهر حق و عدالت بودند بدگويى مى نمود، حجر در
برابر او نيز آرام نمى گرفت و با لحنى تند، جواب او را مى داد.
حجر با تبليغات خود، عده اى از مسلمانان را به عنوان دفاع از
حريم مقدس اسلام و پاسدار اسلام على عليه السلام به دور خود
جمع كرده بود، عمرو بن حريث براى زياد نوشت كه هر چه زودتر از
بصره به كوفه بيا كه من تاب و مقاومت در برابر ياران على عليه
السلام را ندارم .
زياد پس از گزارش با عجله به كوفه آمد، و با كمال بى پروايى و
پليدى ، روزها به منبر مى رفت و از على و طرفداران على بدگويى
مى كرد تا روزى آنقدر در اين مسير سخن گفت كه وقت نماز گذشت .
((حجر))
فرياد زد: ((موقع نماز است
)).
زياد گوش نكرد و ادامه سخن داد، براى دومين بار حجر فرياد زد:
موقع نماز است ، كم كم عده اى از ياران حجر با او همصدا شدند و
همصدا فرياد زدند: وقت نماز است وقت نماز است ... در نتيجه ،
به اين وسيله سخن زياد را قطع كردند، و زياد ناگريز از منبر به
پايين آمد.
به همين ترتيب ، حجر سخنان خود را در فرصتهاى مختلف به زياد مى
رسانيد و از حريم مقدس سرورش على عليه السلام دفاع مى كرد، حتى
در ضمن گفتگوى مفصلى با زياد، با اينكه تحت شكنجه او به سر مى
برد فرياد مى زد:
به خدا سوگند اگر بدنم را با تيغ ها پاره پاره كنيد، دهانم را
به سخنى كه موجب خشم پروردگارم و خشنودى شما گردد نمى گشايم
...
سرانجام به دستور زياد، حجر را به زندان كشيدند و سپس ياران او
را يكى پس از ديگرى دستگير كرده به او ملحق ساختند.
زياد پس از پرونده سازى ، حجر را با يازده نفر از يارانش و سپس
دو نفر ديگر را به شام نزد معاويه فرستاد، وقتى كه آنان به مرج
عذراء
(28) رسيدند، آنان را همانجا تحت نظر نگه
داشتند، نماينده زياد به شام نزد معاويه رفت و نامه زياد را با
پرونده ها كه براى ظاهر سازى به امضاى دروغين شريح قاضى رسيده
بود، ارائه كرد.(29)
سه نفر به دستور معاويه ، به ((مرج
عذراء)) براى كشتن حجر و يارانش
رهسپار شدند، قابل توجه اينكه اين سه نفر ماءمور، وقتى كه به
مرج عذراء رسيدند طبق دستور معاويه هشت قبر با هشت كفن حاضر
كردند
(30) بلكه حجر و يارانش با ديدن قبر و كفن ،
مرگ را به چشم خود ببينند و از مرام خود برگردند ولى آنها هرگز
اهل تسليم نشدند.
ياران حجر را يكى پس از ديگرى كشتند، وقتى كه متوجه حجر شدند،
حجر درخواست كرد كه مهلت دهند دو ركعت نماز بخواند، مهلت دادند
وضو گرفت و نماز خواند و بعد از نماز گفت :
به خدا سوگند تا امروز نمازى به اين تندى نخونده ام ، از اين
جهت نماز را تند خواندم كه شما تصور نكنيد من از ترس مرگ نمازم
را طول مى دهم .
سپس با حالى پرشور دست به دعا برداشت و عرض كرد: خداوندا! تو
را بر ضد مردم كوفه به كمك مى طلبم ، آنها بر ضد ما گواهى
دادند و اهل شام را به قتل مى رسانند، سپس گفت :
((گرچه مرا مى كشيد ولى بدانيد
من نخستين سوار از مسلمانان بودم كه در بيابانهاى اين سرزمين
خدا را ستايش كردم و سگهاى مشركان در آنجا به طرفش عوعو مى
كردند.(31)
جلادان ، ديگر مهلتش ندادند، او در حالى كه مى گفت :
((آهن را از پا نگشاييد، خون
بدنم را نشوييد تا در دادگاه معاويه را با چنين وضع ملاقات كنم
)) به سويش يورش بردند.
و بدن شلاق خورده و ضعيفش را بخونش رنگين ساختند.
اى چشمها اى ديده ها بار ديگر شما را به آن خدايى كه بينايى و
درك به شما داد، پرده هاى ضخيم قرون و اعصار را به كنار بزنيد
تا چهره زيباى حجر، يار وفادار على عليه السلام را بنگريد، و
بينش و انگيزش شهادت او را در صفحات تاريخ بخوانيد... بخوانيد
و دريابيد.
درود بر تو اى راد مرد و قهرمان بزرگ كه سالار شهيدان امام
حسين عليه السلام با ياد تو و جانبازيهاى تو افتاد و ضمن نامه
اى به معاويه نوشت :
اى معاويه ! آيا تو قاتل ((حجر
بن عدى )) و آنان كه اهل عبادت و
نماز بودند و با ستم و بى عدالتى تو مبارزه مى كردند و از
بدعتها جلوگيرى مى نمودند، نيستى ؟! تو قاتل آن افرادى هستى كه
در راه خدا از سرزنش هيچ ملامت كننده اى نهراسيدند.(32) |
عظمت آية اللّه العظمى بروجردى
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
يكى از علماى زاهد و فرزانه مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين
تنكابنى (عمو و پدر زن خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين محمد
تقى فلسفى ) بود كه در تهران مسجد همت آبادى ، خيابان خراسان
نزديك راه آهن سابق اقامه جماعت مى نمود اين بزرگوار در عصر
مرجعيت آية اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (وفات يافته 13
آبان سال 1325 شمسى ) نماينده تام الاختيار آن مرجع در تهران
بود.
آية اللّه شيخ محمد حسين تنكابنى پس از رحلت مرحوم آية اللّه
العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى رحمة اللّه متحير بود با پولهايى
كه از وجوهات در اختيار داشت چه كند؟
مرحوم آية اللّه العظمى حاج حسين قمى رحمة اللّه در نجف اشرف
به مقام مرجعيت رسيده بود، ولى نام افراد ديگرى نيز به عنوان
مرجع ، مطرح بود، آية اللّه تنكابنى همچنان متحير بود كه مردم
را چه كسى ارجاع دهد و پولها را براى كدام مرجع بفرستد؟ (زيرا
بسيار وظيفه شناس و محتاط بود) گاهى در باطن به امام عصر (عج )
متوسل مى شد و از ايشان مى خواست تا هدايتش كند.
خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: تا اينكه روزى به منزل عمويم
آية اللّه تنكابنى رفتم ، گفت : ديشب در خواب ديدم نگفت امام
عصر را در خواب ديدم در خواب بمن گفتند: اين پولها را به
((ولوگردى ))
بده . ايشان تا مدتى متحير بود كه ولوگردى كيست ، طولى نكشيد
كه آية اللّه العظمى حاج آقا حسين قمى رحمة اللّه در 17 بهمن
1325 شمسى (يعنى حدود 94 روز بعد از رحلت آية اللّه سيد
ابوالحسن اصفهانى ) از دنيا رفت ، كم كم مرجعيت آية اللّه
العظمى بروجردى رحمة اللّه مطرح شده و مورد قبول مجتهدين و اهل
خبره واقع شد، مرحوم عمويم آية اللّه تنكابنى مطمئن گرديد كه
((ولوگردى ))
همان آية اللّه بروجردى است ، همه وجوهات را به ايشان پرداخت .
سرانجام مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى در روز 24
مرداد سال 1327 شمسى از دنيا رفت .(33)
سرانجام مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه در پيشگاه
امام زمان (عج ) مى باشد. |
حسن ظن عجيب آية اللّه بروجردى به خدا
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
در اوايل مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه مقدارى
وجوه به حوزه علميه قم مى رسيد، و آية اللّه العظمى بروجردى ،
به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى داد. در سال دوم يا سوم اقامت
ايشان ، چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدار
شهريه آن ماه نرسيده است ، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن
ماه را بپردازد.
چند نفر از آن علماى بزرگ از جمله آنها امام خمينى رحمة اللّه
كه در آن عصر با عنوان ((حاج آقا
روح اللّه )) خوانده مى شد، نامه
محرمانه اى براى آقاى فلسفى (خطيب توانا و مشهور) فرستادند كه
در قسمتى از آن نامه چنين نوشته شده بود:
آقايان حاج علينقى كاشانى ، خسروشاهى و حاج حسين آقا شالچى و
بعضى ديگر را به منزلتان دعوت كنيد، و به آنها بگوييد حوزه در
معرض خطر است ، مبلغى به عنوان وام بدهيد، تا آقاى بروجردى
شهريه اين ماه را بدهد، بعد كم كم وجوهات مى رسد و وام شما
پرداخت مى گردد.
آقاى فلسفى مى نويسد: چون موضوع مربوط به آية اللّه بروجردى
بود، فكر كردم بهتر است خود ايشان را ببينم و بپرسم آيا اجازه
مى دهند، چنين اقدامى كنم . به قم رفتم و به محضرش رسيدم و
ماجرا را عرض كردم ، ايشان با كمال صراحت و متانت فرمود:
خداوند هرگز مرا از عنايت خود، محروم نفرموده است ، من به خدا
حسن ظن بسيار دارم ، اين مطلب مالى را با آنها در ميان گذاشتن
و مطالبه كمك كردن ، با حسن ظنى كه من به خدا دارم سازگار نيست
، اگر پولى از وجوه رسيد كه به طلاب مى دهم و گرنه از كسى
تقاضا نمى كنم .
عرض كردم : ((به عنوان قرض از
آنها بگيريم نه رايگان )) فرمود:
((خير، من به خدا حسن ظن دارم
)).
فرداى آن روز خدمت ايشان براى خداحافظى رفتم ، در آنجا حاج
احمد خادمى و ديگران گفتند: ديروز عصر وجه قابل ملاحظه اى از
كويت رسيد و پرداخت شهريه طلاب شروع شده است ، به محضر آية
اللّه بروجردى رفتم و عرض كردم بحمداللّه خداوند يارى نمود،
فرمود:((آرى ! يارى فرمود و باز
يارى مى فرمايد.))
آرى ارتباط آقاى بروجردى با ذات پاك خداوند اين گونه قوى و
تنگاتنگ بود، و بر حسب روايات و به تعبير خودشان ، حسن ظنى به
ذات اقدس الهى داشت .(34) |
هروئين با اين جوان چه كرد؟
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
او از يك خانواده مسلمان ، متوسط، در يك روستا ديده به جهان
گشود، پاك و بى آلايش بزرگ شد، تا زمانى كه به سن و سالى رسيد
كه بايد مانند ساير بچه ها به دبستان برود. نام او على اكبر
بود، ولى او را اكبر مى خواندند.
اكبر استعداد و حافظه فوق العاده اى داشت ، به هر كلاسى كه قدم
مى گذاشت ، شاگر اول بود، اولياى دبستان وى را احترام و تحسين
مى كردند، و از لحاظ انضباط و اخلاق نيز سرآمد همسالان خود
بود، و در ميان همرديفان و دوستان ، در كمال خوشنامى مى زيست .
پس از دوره ابتدائى ، وارد دبيرستان شد و در كلاسهاى دبيرستانى
نيز، معمولا رتبه اول بود و هر روز مورد تحسين و تشويق واقع مى
شد، او بحدى درسخوان بود و خوب درسهاى خويش را درك مى كرد كه
همشاگردانش او را ((فيلسوف
)) مى خواندند، و اين لقب به
اندازه اى براى او زيبنده بود كه گويا از اول نام
((فيلسوف ))
بود، از آن وقت به نام اولش را فراموش شد.
استعداد، درس خوانى ، پاكدامنى ، نجابت ، آبرومندى و ايمان او
زبانزد مردم بود.
با كمال تاءسف اكبر در خانواده اى نبود كه با امكانات مادى
بتواند ادامه تحصيل دهد، لذا به علت نابسامانى مالى ، پس از
پايان تحصيلات دبيرستانى ، در يكى از شعبه هاى ادارى ، نظامى
استخدام شده و شروع به كار كرد.
او بدنى نيرومند، قامتى موزون و نجابتى خاص داشت و در همان
محيط نظامى ، نيز احترام و شخصيت فوق العاده اى پيدا كرد.
اكبر به پدر و مادر و زادگاهش ، علاقه فراوان داشت و به وسيله
نامه ها و رفت و آمد براى ديدار پدر و مادر و بستگان و محل
خود، ارتباطش را قطع نمى كرد.
مدتى به اين منوال گذشت .
ولى هزار افسوس .
چنگال مرگبار ماده مخدر (هروئين ) گريبان او را نيز گرفت و
مانند هزاران نفر قربانى راه اين ماده شيطانى گرديد.
هروئين ، آن دشمن شماره يك انسان ، از او نيز دست برنداشت ،
بلكه او را به پرتگاه خطرناكى كشاند، و از آنجا بميان
((چاه كور))
سرازير نموده و نابودش كرد، چرا كه او به رفيق بد و همنشينان
شايسته ، مبتلا شده بود.
همنشينان تبهكار و ناجوانمرد، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته به
كمال و جمال را تيره كردند، افكار پاك او را آلوده نموده ، و
با زهر كشنده و مرگ ((هروئين
)) بجاى نوشتن داروى تسكين بخش ،
ريشه انسانيت او را سوزاندند، و با اين شيطان سفيد، او را بخاك
سياه نشاندند.
از آن پس پدر و مادر او با منظره هاى وحشت زايى روبرو شدند،
مدتها گذشت ، از اكبر خبرى نشد، نه نامه اى و نه رفت و آمدى !
هر چه بيشتر پيرامون نامه و ديدار فرزندانشان گفتگو مى كردند،
كمتر نتيجه مى گرفتند.
جستجو از مرحله نامه و پست خانه گذشت ، طبق آدرس قبلى به همان
شعبه اختصاصى ادارى مراجعه نمودند چنين جواب گرفتند كه اكبر
مدتى غايب است و از او خبرى نيست .
چه مى شود كرد؟ چاره اى نيست ! پدر و مادر، دندان روى جگر
گذاشتند صبر و حوصله كردند تا ببينند روزگار با فرزندشان چه
بازى مى كند؟
روزها به سر آمد و شبهاى ناگوار بر آنها گذشت ، صحبت اكبر نقل
مجالس گشته و هركسى پيرامون او سخنى مى گويد. تا اينكه روزى
ديدند اكبر با همان لباس نظامى به محل آمد، پدر و مادر و
بستگان ، خوشحال شدند و از او احوال پرسيدند ولى ورق زندگى
مهرانگيز جوان برگشته ، بدنش رنجور شده ، رنگش پريده ، در
دنيايى از افكار شكننده غوطه ور است ، در ميان دوستان و اجتماع
نمى آيد، گاهى به بيابان مى رود و گاهى كنار ديوار مى نشيند، و
باز مدتى طولانى از نظرها ناپديد مى گردد و همانند ديوانگان
رفتار مى كند. دوباره و سه باره به مسافرت طولانى رفته و دير
برمى گردد، اما روز به روز حال جوان رو به انحطاط است ، پس از
كنكاش و كنجكاوى ، باخبر شدند، كه اكبر به درد كشنده
((هروئين ))
مبتلا گشته ، و مواد مخدر، اعصاب او را خورد كرده ، نظم جسم و
روح او را به هم زده ، كار از كار گذشته ، ديگر اميدى به
بهبودى او نيست .
اكبر كه از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و مى دانست كه اسير دشمن
سرسخت و نابود كننده هروئين شده وانگهى تمام دار و ندار خود را
براى تهيه آن از دست داده و دستش تهى گشته ، سخت ناراحت بود،
وجدانش او را ناراحت و سرزنش مى كرد، و با خود مى گفت :
((اى هزاران نفرين بر اين وضع
خانمانسوز! اى دو صد لعنت بر اين گرد سفيد شيطانى ! و همنشينان
بد سيرت ))..
او از نظرها غايب مى شد، از زندگى نفرت داشت ، در دل مى گفت :
انتحار و خودكشى بهترين راه نجات من است .
چه كند؟ كه مردم با خبر نشوند و براى او ننگ و عار نباشد، برود
در ميان ((چاه كورى
)) كه آب ندارد به زندگى خود
خاتمه بدهد و همانجا تا ابد قبر او گردد و مردم بگويند او رفت
و ديگر سراغش را نگيرند.
اين افكار شوم ، وجود اكبر را در هم پيچيده و به سوى سرانجام
مرگبار مى كشاند.
با همان لباس و كفش ادارى كه در تن داشت ، بدون اينكه كسى از
حال او اطلاع يابد، به سوى ((چاه
كور)) كه در پنج كيلومترى روستا
قرار گرفته بود رفت و در ته چاه خوابيد و به وسيله طنابى كه
بگردن آويخته بود، خودكشى كرد و به سرنوشت ويرانگر
((مواد مخدر))
رسيد و براى هميشه خاموش گشت .
روزها و شبها، هفته ها و ماه ها بر او گذشت ، كسى از حال او
خبرى نداشت ، تا روزى بچه اى به هواى صيد گنجشكهايى كه در
ديواره همان چاه آشيانه داشتند، داخل چاه شده ، تا گنجشكها را
از آشيانه بيرون آورد، ناگاه چشمش به لباس مخصوص افتاد، ترسان
و لرزان و وحشت زده ، از چاه بيرون آمده ، و با شتاب به مردمى
كه در نزديك آن چاه ، مشغول زراعت ، بودند خبر داد.
آنان كه خود را به چاه رسانده و پس از كنجكاوى ديدند: آرى اكبر
به وسيله طنابى كه در گردن دارد، خودكشى كرده است ، پيكر
متلاشى شده او را چنان بيرون آورده ، و اين خبر هولناك را به
مردم دادند، پدر و مادر با شنيدن اين خبر جانگداز، در دنيايى
از غم و غصه افتادند، و براى هر كسى كه از حال و حسن سابقه
اكبر اطلاع داشت ، اين حادثه ، دردناك و ناراحت كننده بود.
به مسؤ ولين گزارش دادند، و پس از اجازه طبيب قانونى ، پيكر
سياه سوخته اكبر را در ميان كيسه ريخته و با وضع رقت بارى دفن
كردند.
شما اى جوانان غيور! اى انسانهاى با شخصيت ! اى جوانمردان نجيب
! اى پاك دلان پاك طينت ! اى نونهالان اجتماع ! اى رجال و
زمامداران آينده ! و بالاخره شما اى كسانى كه به انسانيت
احترام مى گذاريد.
بار ديگر سرگذشت واقعى ((اكبر))
آن جوان خوش استعداد و فداكار كه با انتخاب دوست ناباب و
اعتياد به مواد مخدر، رفاقت با سنگ لحد و خاك گور را انتخاب
كرد، بخوانيد، و تصميم آهنين بگيريد كه هرگز با همنشين بد همدم
نشويد و به هيچ نوع از مواد مخدر حتى ((دخانيات
)) خود را آلوده نسازيد و فريب
انواع و اقسام جالب و مدرن سيگارها كه هر روز با نقش و نگارهاى
دلربا با بازار مى آيد نخوريد.
تصميم آهنين و عزم راسخ و اراده نيرومند لازم است .
و همواره اين شعر آويزه گوشتان باشد:
تا توانى مى گريز از يار بد يار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند يار بد بر جان و بر ايمان زند |
اشك جانسوز پيامبر صلى اللّه عليه و
آله |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله با اصحاب خود در جايى نشسته
بودند، شخصى از راه رسيد بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام
كرد و نشست .
او آيين اسلام را بررسى و تحقيق كرده بود و به آن گرويده بود،
گرايش خود را به عرض حضرت رسانيد و اسلام را پذيرفت ، و در
راه اسلام مسلمانى جدى و پاك و فعال گرديد.
روزى با التهاب و هيجان به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله
رسيد و با حالى پر احساس و متاءثر گفت : آيا توبه من پذيرفته
است ؟
پيامبر گفت : خداوند توبه پذير مهربان است ، البته توبه بنده
اش را مى پذيرد.
او گفت : گناه من بسيار بزرگ است ، با توبه ام قبول است ؟
پيامبر فرمود: اين حرف را نگو، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه
تو است ، حال بگو بدانم گناهت چيست ؟
او گفت : اين پيامبر خدا! در زمان جاهليت من در حالى كه همسرم
باردار بود مسافرت دورى كردم كه چهار سال طول كشيد، وقتى كه از
سفر برگشتم ، همسرم بسيار خوشحال شد، و به من خير مقدم گفت ،
در اين ميان دختركى كه در خانه ديدم ، به همسرم گفتم اين دخترك
، دختر كيست ؟ گفت : دختر يكى از همسايه ها است .
با خود گفتم لابد پس از ساعتى به خانه اش مى رود، ولى چند ساعت
گذشت و او نرفت ، راستش او دختر خودم بود، مادرش اين موضوع را
از من پنهان مى داشت تا مبادا دخترك را به رسم جاهليت بكشم .
به همسرم گفتم راست بگو، اين دخترك ، دخترك كيست ؟ گفت : آيا
به ياد دارى كه وقتى يه مسافرت مى رفتى ، من باردار بودم ،
وقتى كه به سفر رفتى ، اين بچه از من به دنيا آمد كه دختر تو
است .
وقتى كه فهميدم او دختر من است ، بسيار ناراحت و پريشان شدم ،
شب را آرام نبودم ، صبح هنوز روشن نشده بود كه به بستر دخترك
رفتم و دستش را گرفتم و محكم كشيدم ، بيدار شد، گفتم مى
خواهم با من به باغ برويم ، از اين پيشنهاد بسيار خرسند شده با
شوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد، وقتى كه به
نزديك باغ رسيديم ، زمينى را در نظر گرفتم و شروع كردم چاله اى
در آن كندن ، دخترك مرا كمك مى كرد، خاكها را كنار مى زد، وقتى
كه از كندن چاله خلاص شدم ، دخترك را گرفتم و در ميان چاله
انداختم .
وقتى كه سخن به اينجا رسيد، بى اختيار اشك دو چشمان پيامبر
حلقه زد، و باران اشك از ديدگانش باريد.
او ادامه داد: دست چپم را بر شانه اش گذاشتم و با دست راست ،
خاك بر رويش مى ريختم ، او دست و پا مى زد و مى گفت : پدر جان
چرا با من چنين مى كنى ؟ به او اعتنا نكردم ، در اين ميان
مقدارى خاك به ريشم پاشيد، دست كوچكش را دراز كرد و خاك را از
ريشم پاك مى كرد، در عين حال ، همچنان خاك به رويش ريختم تا
زير آن پنهان شد، او را به اين ترتيب زنده به گو كردم و به
خانه ام برگشتم .
پيامبر كه سخت از اين ماجرا متاءثر و منقلب شده بود فرمود: اگر
رحمت خدا بر غضبش پيش نگرفته بود، بر او سزاوار بود كه همان
لحظه تو را به سزاى عملت برساند.
به قدرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله از شنيدن اين تراژدى ،
اشك ريخت كه مرتب اشك هايش را در اطراف گونه هايش پاك مى كرد.(35) |
حال پريشان امام سجاد عليه السلام
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد:
كنار كعبه رفتم از دور ديدم مردى زير ناودان كعبه با حال
پريشانى ، دعا مى كند و اشك مى ريزد، پس از آن به نماز برخاست
، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و
عرض كردم اى فرزند رسول خدا! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم
، از چه ترس دارى با اينكه تو داراى سه امتياز هستى ، اميد
آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد.
نخست اينكه فرزند پيامبر هستى ، دوم اينكه شفاعت جدت پيامبر
صلى اللّه عليه و آله در كار است سوم اينكه رحمت خداوند همه جا
را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود: اما اينكه فرزند رسول خدا هستم
، اين موضوع مرا نجات نخواهد داد زيرا قرآن مى فرمايد.
در روز قيامت نسبت و خويشاوندى به كار نيايد
((فلا انساب بينهم يومئذ))
(مؤمنون 101)
اما در مورد شفاعت جدم ، اين نيز مرا نجات نمى دهد، زيرا قرآن
مى گويد:
آنها فقط كسانى را كه خدا بپسندد شفاعت كنند
((و لايشفعون الا لمن ارتضى
)) (انبياء 28)
اما در مورد رحمت خدا، قرآن مى گويد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است ((ان
رحمت اللّه قريب من المحسنين ))
(اعراف 56)
من نمى دانم كه نيكوكاران هستم يا نه ؟! |
كشاورزى كار همه نيكان تاريخ
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
عبورم به صحرا افتاد، از دور ديدم شخصى به طور فعال ، مشغول
كشاورزى و آماده كردن زمين براى زراعت است ، نزديك رفتم ديدم
امام هفتم حضرت كاظم عليه السلام است ، مشاهده كردم ، در گرماى
سوزان آنچنان كار مى كند، كه از پاهايش عرق سرازير بود، دلم به
حالش سوخت ، به پيش رفتم و گفتم :
((عذر مى خواهم ، سؤ ال دارم ، و
آن اينكه چرا اين كار و فعاليت را به عهده ديگران نمى گذارى ؟))
در پاسخ فرمود:
اى فرزند حمزه ! چرا به عهده ديگران بگذارم ، افراد بهتر از من
هميشه به كشاورزى و امثال آن از كارهاى توليد اشتغال داشتند؟
گفتم : مثلا چه كسانى ؟ فرمود:
مانند پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله على عليه السلام و
همه پدران و نياكانم ، كشاورزى و كار و تلاش براى كسب معاش از
كارهاى پيامبران و رسولان خدا و بندگان نيك پروردگار است .(36) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
گويند: وقتى كه برادران يوسف عليه السلام ، او را در چاه
آويزان كردند تا او را به آن بيفكنند، طبيعى است كه يوسف
خردسال در اين حال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و
اندوه ، ديدند لبخندى زد، خنده اى كه همه برادران را شگفت زده
كرد، از هم مى پرسيدند، يعنى چه ؟ اينجا جاى خنده نيست ؟ گفتند
بهتر است از خودش بپرسيم .
يكى از برادران كه يهودا نام داشت ، با شگفتى پرسيد: برادرم
يوسف ! مگر عقل خود را باخته اى ، كه در ميان غم و اندوه ، مى
خندى ؟ خنده ات براى چيست ؟
يوسف با جمال ، كه به همان اندازه و بيشتر با كمال نيز بود،
دهانش چون غنچه بشكفيد و گفت :
روزى به قامت شما برادران نيرومندم نگريستم ، با خود گفتم :
((ده برادر نيرومند دارم ، ديگر
چه غم دارم ! آنها در فراز و نشيب زندگى مرا حمايت خواهند كرد
و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنين برادران
شجاع و برومندى ، چنين قصدى نخواهد كرد، و اگر سوء قصدى كند،
آنها مرا حفظ خواهند كرد.
اما چرا خدا را فراموش كردم ، و به برادرانم باليدم ، اكنون مى
بينم همان برادرانم كه به آنها باليدم ، پيراهنم را از بدنم
بيرون كشيدند و مرا به چاه مى افكنند.
اين راز را دريافتم كه بايد به غير خدا تكيه نكنم ، خنده ام
خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالى .(37) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
يكى از پادشان ، آهويى براى يكى از علماى بزرگ اسلام فرستاد، و
پيام داد كه اين آهو حلال است ، از گوشت آن بخور، زيرا من آن
را با تيرى كه به دست خودم آنرا ساخته ام ، صيد كرده ام ، و در
هنگام صيد آن ، بر اسب سوار بودم كه آن اسب را از پدرم ارث
برده ام .
آن عالم در پاسخ گفت : بياد دارم يكى از پادشان به حضور استادم
آمد و دو پرنده دريايى به او تقديم كرد و گفت : از گوشت اين دو
بخور، من اين دو پرنده را با سگ شكارى خودم صيد كرده ام .
استادم گفت : سخن درباره اين دو پرنده نيست ، سخن در غذايى است
كه به سگ شكارى خود مى دهى ؟ آيا آن سگ ، مرغ كدام پيره زنى را
خورده تا براى صيد، نيرومند شده است ؟
بنابراين اين آهويى كه تو خودت با تير ساخته خودت در حالى كه
بر اسب به ارث رسيده از پدرت سوار شدى ، صيد كردى ، همه اش
فرضا درست ، ولى آن است از جو كدام ستم كشيده خورده است ؟ كه
نيروى حمل تو را براى صيد يافته است ؟ سخن در اين است ! آرى
بايد علاوه بر غذاى حلال ، غذاى طيب خورد. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
عمه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضور پيامبر صلى اللّه
عليه و آله رسيد، پيامبر از او احترام كرد و پس از احوالپرسى ،
فهميد كه او در خانه خود دامپرورى ندارد فرمود:
عمه جان ! چه باعث شده كه تو در منزل داراى بركت باشى .
عرض كرد: بركت در چيست ؟
فرمود:((بركت در گوسفند شيرده
است )) سپس اضافه كرد: هركس در
خانه خود گوسفند شيرده از بز و ميش يا گاو داشته باشد سرچشمه
بركت را دارا است ، زيرا اينها مايه بركت هستند(38) |
اهميت نماز در سيره شاگردان پيامبر
صلى اللّه عليه و آله |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
سال چهارم هجرت ، ماجراى جنگ ذات الرقاع در سرزمين نجد، با
شورشيان سه طايفه بنى محارب و غطفان و بنى ثعلبه رخ داد.
سربازان اسلام به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه و آله براى
سركوبى شورشيان كارشكن به ميدان آنها رفتند، نبرد و درگرفت و
شورشيان با شكست عقب نشينى كردند، در اين پيكار يك زن يهودى به
اسارت مسلمانان در آمد.
سربازان به مدينه برگشتند، شب فرا رسيد، آنها خسته بودند، بنا
بر اين شد كه شب را در بيابان استراحت كند، پيامبر صلى اللّه
عليه و آله دو نفر از افسران رشيدش بنامهاى عمار ياسر و عبادبن
بشر را نگهبان آن شب قرار داد.
سپاهيان روى خاكهاى بيابان خوابيدند، عمار و عباد با هم توافق
كردند كه پاسى از شب را يكى از آنها نگهبانى كند و پاس ديگر را
ديگرى ، عمار خوابيد، عباد مشغول نگهبانى شد، عباد با خود گفت
: به به عجب شبى آنهم در بيابان و آنهم پس از جنگ ، و فعلا
خبرى از دشمن نيست خوبست ، نمازى بخوانم ، اسلحه اش را كنار
گذاشت و مشغول نماز شد، وسطهاى نمازش بود، مردى يهودى كه همسرش
اسير مسلمانان شده بود، خود را به لشكر مسلمانان رساند، فهميد
كه همه خواب رفته اند، و در مورد ((عباد))
تشخيص نمى داد كه انسان است يا درخت يا حيوان ، با خود گفت :
فرصت خوبى است كه همسرش را فرارى دهد، براى اينكه از آن سياهى
ايستاده خاطر جمع شود كه آيا انسان است يا درخت ، يا حيوان ،
آنرا هدف تير خود قرار داد، تير بر پيكر عباد وارد شد، اما او
نمازش را ادامه داد، بار دوم و سوم نيز هدف تير قرار گرفت ،
ولى نمازش را نشكست كوتاهتر كرد و تمام كرد.
عمار را بيدار كرد، وقتى عمار از جريان آگاه شد، گفت : چرا مرا
بيدار نكردى ، عباد گفت : آن وقت من در نماز سوره كهف را شروع
كرده بودم ، نمى خواستم آن سوره را ناتمام بگذارم ، اگر از
شبيخون دشمن نمى ترسيدم ، و ترس آسيب به پيامبر صلى اللّه عليه
و آله و قصور در نگهبانى نبود، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم ،
هر چند جانم به لب مى رسيد.(39) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
يك نفر يهودى ، انگشتر گرانقيمت خود را گم كرد، اتفاقا يك نفر
مسلمان تهيدست آن را پيدا كرد، پس از آنكه براى مسلمان ثابت شد
كه انگشتر مال آن يهودى است ، نزد او رفته و انگشتر را به او
داد.
يهودى با شگفتى پرسيد: آيا قيمت انگشتر را مى دانستى ؟
مسلمان : آرى
يهودى : آن گونه كه پيداست ، تو فقير هم هستى .
مسلمان : آرى
يهودى : فكر نكردى كه اين انگشتر را بفروشى و زندگى خود را
تاءمين نمايى ، به ويژه اينكه يهودى بودن من بهانه خوبى بود كه
اين انگشتر را تصاحب كنى !
مسلمان : چرا همين فكر را كردم !
يهودى : پس چرا انگشتر را به من دادى ، من كه نمى دانستم تو
پيدا كرده اى ؟
مسلمان : ما به روز معاد معتقديم ، با خود گفتم اگر امروز اين
انگشتر را به صاحبش ندهم ، فرداى قيامت هنگام حساب و كتاب ،
ممكن است وقتى كه پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله
همراه پيامبر شما حضرت موسى عليه السلام با هم نشسته باشند، تو
شكايت مرا به پيامبر خود موسى عليه السلام كنى ، و حضرت موسى
عليه السلام اين شكايت را به پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّه
عليه و آله كرده و بگويد اين شخص كه از امت تو است ، چنين كارى
كرده است ، آنگاه پيامبر ما جواب پيامبر شما را نداشته باشد.
من امروز براى اينكه آبروى پيامبرمان در روز قيامت را خريده
باشم ، انگشتر را آوردم و تحويل دادم !(40) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
روزى امام صادق عليه السلام دوستان خود را نصيحت مى كرد كه
حسود خودبين نباشند، آنگاه اين قصه را بازگو كرد:
سياحت و گردش از دستورهاى آيين عيسى عليه السلام بود، لذا عيسى
خودش بسيار به گردش مى پرداخت در يكى از گردشها با شخصى همسفر
شد، همچنان با هم در صحرا و بيابان مى گشتند، تا به دريا
رسيدند، عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و بر
روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت
: بنام خدا، و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام
از روى آب به راه افتاد، به وسط دريا كه رسيدند، همسفر عيسى
عليه السلام با خود گفت من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ،
او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبينى او را
به اين گفتار واداشت .
هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عيسى دستش را
گرفت و پرسيد چه گفتى كه در آب فرورفتى ؟
گفت : گفتم : من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، خودبينى
مرا گرفت كه چنين گفتم .
عيسى عليه السلام گفت : بلند پروازى كردى ، از اين رو نزديك
بود غرق شوى ، حال از كرده خود توبه كن و با من بيا، او توبه
كرد و با عيسى به راه خود ادامه داد، امام صادق عليه السلام پس
از نقل اين ماجرا فرمود: بنابراين پرهيزكار باشيد و بر يكديگر
حسد نبريد.(41) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
سال پنجم هجرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه بود، مى
توان گفت آغاز توسعه پيروزى انقلاب به رهبرى پيامبر صلى اللّه
عليه و آله بود، ضد انقلاب از مشركان و يهود و نصارى و منافقان
دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپاى اسلام را از پاى در
آورند، در جنگ بدر و... با اينكه جمعيت دشمن چند برابر بود، از
دست سربازان رشيد اسلام شكست مفتضحانه خوردند، ولى همچون مار
زخم خورده ، اين بار تمام حزبها و طوايف و يهود و نصارى را
براى يك جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوت كردند، دعوت آنها پذيرفته
شد، سپاه انبوهى از دشمن براى سركوبى مسلمانان به سوى مدينه
حركت كردند.
مدينه در محاصره دشمن در آمد، قبل از ورود دشمن ، مسلمانان به
فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله دور تا دور مدينه ، خندق
كنده بودند، خندق مانع از آن شد كه دشمن به طور گروهى وارد
مدينه شود، اما پشت خندق همچنان ماند، عبور و مرور مسلمانان
مدينه را به بيرون از مدينه قطع كرد.
و در حقيقت وقتى كه دشمن نتوانست جنگ كند، مسلمانان را در فشار
اقتصادى قرار داد، حدود يكماه از اين جريان گذشت ، فشار گرسنگى
، محاصره ، سرما و دلهره و ناامنى ، مسلمانان را سخت نگران و
ناراحت كرده بود، آنچنان فشار زياد بود كه ابوسعيد به حضور
پيامبران صلى اللّه عليه و آله رسيده ، و عرض كرد جانها به لب
آمده و كارد به استخوان رسيده است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله همان لحظه با ياران خود به مسجد
((فتح ))
رفتند و در آنجا دست به دعا و نيايش پرداختند، ناگهان ديدند
پيامبر صلى اللّه عليه و آله رو به جمعيت كرد و گفت : آيا در
ميان شما كسى هست كه برود بيرون مدينه نزديك اردوگاه دشمن ، از
آنها خبر بياورد، گرسنگى و فشار در حدى بود كه كسى جواب اين سؤ
ال را نداد، پيامبر بار سوم به يكى از مسلمانان به نام
((حذيفه ))
فرمود: تو برو و خبر بياور، حذيفه فرمان پيامبر صلى اللّه عليه
و آله را گوش كرد، شبانه در راهى كه دشمنان او را نبينند، به
طرف اردوگاه دشمن رفت ، ديد باد و طوفان ، تمام تشكيلات ، دشمن
را به هم زده و خيمه ها را در هم ريخته است .
حذيفه گويد: ابوسفيان از خيمه اى بيرون آمد و گفت : اى گروه
قريش ديگر جاى توقف نيست ، زيرا حيوانات سم دار و بى سم هلاك
شدند، فرار كنيد جز فرار چاره اى نيست .
اين را گفت و سوار بر مركب شده و فرار كرد و دنبالش ، پيروانش
پا به فرار گذاشتند، برگشتم به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و
آله ، ديدم هنوز پيامبر در مسجد به نماز و دعا مشغول است ، تا
مرا ديد عباى خود را به من پيچيد تا از سرما محفوظ شوم ، آنگاه
گزارش خود را دادم .(42) |