بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْفرزدق شاعر مشهور نزد سليمان بن
عبدالملك بن مروان اموى (از سلاطين بنى اميه كه پس از خود عمر
بن عبدالعزيزين مروان پسر عموى خود را جانشين قرارداد و متوفى
در سال 99 ه) آمده و قصيده اى براى او خواند، و از جمله ابيات
آن بود:
فبتن بجانبى مصرعات و بتّ افضّ اغلاق الختام
پس تا صبح پهلوى من افتاده و دراز كشيدند، و من تا صبح باز
ميكردم بسته هاى مهرها را.
سليمان گفت : خون خود را مباح كردى ، و در حضور من اقرار بزنا
نمودى ، و مرا كه خليفه هستم لازم است اجراء حدّ كنم .
فرزدق گفت : از كجا و بچه دليلى چنين حكم ميكنى ؟
سليمان گفت : بموجب كتاب خدا كه مى فرمايد: الزانية و الزانى
فاجلدوا كلّ واحد منهما مائة جلدة هر كدام از زانيه و زانى را
صد تازيانه بزنيد.
فرزدق گفت : ولى كتاب خدا اين حكم را از من رد كرده و مرا از
آن قانون كلى استثناء و خارج مى كند.
خداوند مى فرمايد: (و الشعراء بتبعهم الغاوون الم ترانهم فى كل
و اديهيمون و انهم يقولون ما لا يفعلون ) مردم گمراه از شعراء
پيروى مى كنند، آيا نمى بينى كه شعراء در هر مرحله و مقامى
وارد شده و آنان مى گويند آن سخنهائيرا كه عامل آنها نيستند.
و منهم در اين مورد حرفى زده ام كه عمل به آن نكرده ام . (عيون
الاخبار ابن قتيبه نساء باب الزنا).
نتيجه :
شعرا روى قوه شعرى و طبع روانى كه دارند، مى توانند تخيلات و
خاطرات خود را بى زحمت و تكلف بصورت شعر بيان كنند.
براى هر كسى خواه و ناخواه و بى اختيار تصورات و القاءات و
افكارى در صفحه دل پيدا مى شود كه : شعراء بقوه طبيعى شعرى خود
مى توانند بآسانى همه آنها را ببهترين نحو و ساده ترين و
جالبترين وجهى بيان كنند، ولى ديگران از بيان و اظهار آنها
عاجز خواهند بود.
اغلب اشعار از اين قبيل بوده ، و تنها جنبه تخيلى و تفكرى
دارد، و ممكن است گوينده آن هيچگونه معتقد و متعبد بمفهوم و
مضمون آن نبوده ، و فقط خطورهاى قلبى خود را نسنجيده و نپخته و
بدون تعقل بصورت شعرى آورده باشد.
اين است كه : شعر ملازم با عقيده و ايمان نبوده ، و ما نمى
توانيم باستناد اشعارى حكم و قضاء كنيم .
طبع شعرى مانند آواز خوش و جالب است ، و كمتر كسى مى تواند بعد
از داشتن چنين قوه و ذوقى خود را تحت قيود و حدود عقلى نگه
داشته و از خطرها و ضررهاى آن محفوظ بماند.
و شايد در ميان صد شاعر، يكنفر در نتيجه قوت ايمان بتواند از
اين موهبت الهى و فطرى حسن استفاده كرده ، و از استعمال آن در
مواردى كه بر خلاف حقيقت و شريعت است ، خوددارى كند.
آرى اكثر شعراء از اين موهبت بزرگ الهى سوء استفاده كرده ، و
به عنوان مديحه سرايى ، تملق ، انتقاد، غزل سرايى ، لغو و عبث
گويى ، تحقير و توهين ، معاش و زندگى خود را تاءمين مى كنند.
تنها ايمان و عقيده محكم است كه : انسانرا نسبت باجراء هر گونه
قدرت و قوت و ذوق و بيان محدود كرده ، و تام اعمال و نيات آدمى
را از افراط و تفريط محفوظ مى دارد.
نه تنها ذوق شعرى چنين است ، بلكه استفاده كردن و نتيجه مطلوب
گرفتن از هر يك از قواى ظاهرى و باطنى متوقف به حكومت و نظارت
ايمان محكم و عقيده روحانى است و بس .
(الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكرو الله كثيرا) مگر آن
افرادى از شعراء كه ايمان دارند و هم اعمال صالح بجا آورده و
پيوسته در ياد پروردگار متعال هستند. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمحمد بن مسلم الثقفى (ساكن كوفه و
از بزرگان اصحاب حضرت باقر عليه السسلام ) شخص جليل و محترم و
شريف و ثروتمندى بود، روزى حضرت باقر عليه السلام او را فرمود
كه : تواضع و فروتنى كن ! و بشر المخبتين مژده بده آن افراديرا
كه خشوع و تواضع مى كنند.
محمد بن مسلم چون بكوفه مراجعت كرد: ترازويى با ظرفى از خرما
گرفت ، و در بيرون مسجد جامع گذاشته ، و مشغول فروختن خرما شد.
از افراد قبيله و خويشاوندان او آمده و اظهار مى كردند كه :
اين كار موجب اهانت و رسوايى ما است .
محمد بن مسلم گفت : مولاى من مرا به چيزى امر فرموده كه نتوانم
از آن تخلف كنم ، و من ناچارم از اينكه حداقل اين ظرف را
فروخته و تمام كند.
طائفه محمد بن مسلم گفتند: در صورتيكه مجبور و ملتزم بخريد و
فروش هستى ، خوب است كه آسيايى گرفته و در بازار مخصوص مشغول
آسيا كردن گندم باشى .
پس آسيا و شترى براى او تهيه كردند و مشغول آن كار شد.(86)
نتيجه :
تا فضل و عقل بينى بى معرفت نشينى يك نكته ات بگويم خود را
مبين كه رستى
در آستان جانان از آسمان مينديش كز اوج سر بلندى افتى بخاك
پستى
يكى از موانع بزرگ سلوك و توجه به سوى خدا: خود بينى و
خودستائى است ، و تا انسان بخود متوجه و از خود راضى و بخود
مغرور است : ممكن نيست حالات خضوع و خشوع و تذلل و عبوديت براى
او پيدا بشود.
انسان اگر معرفت و فهم صحيحى داشته باشد: خود را سراپا قصور و
عجز و جهالت و فقر ديده ، و هيچگونه حاضر به تكبر و اظهار
بزرگى و مقام نخواهد بود.
پس تواضع و خشوع هنگامى در وجود انسان پيدا مى شود كه از مرحله
خود بينى و توجه بنفس بگذرد، و خود بينى وقتى از انسان دور مى
شود كه نور عظمت و جلال پروردگار در دل او بتابد. |
خليل بن احمد و اميرالمؤ منين
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْيونس بن حبيب نحوى كه عثمانى بود
نقل مى كند: بخليل بن احمد (عالم بصرى نحوى عروضى مشهور و
متوفى در حدود 175 هجرى ) گفتم مى خواهم مطلبيرا از تو سئوال
بكنم ، و تقاضا مى كنم كه آنرا پيش خود نگهداشته و از ديگران
كتمان بفرمائى !
خليل گفت : از اين تقاضا فهميده مى شود كه از مطلب مهم و بزرگى
مى خواهى سؤ ال بكنى ، و منهم شرط مى كنم كه پاسخ من خصوصى و
سرى باشد.
يونس گفت : چنين خواهد بود، سوگند بجان عزيز تو.
خليل فرمود: سؤ ال كن !
يونس اظهار كرد: از چه نظر بود كه اصحاب و ياران رسول اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم همه در زمان آن حضرت و بعد از فوت او
مانند برادرانيكه از يك مادر باشند با همديگر گرم و جمع بودند،
ولى على بن ابيطالب در ميان آنها چون برادرانيكه از مادر ديگرى
باشد، زندگى مخصوص و مجزائى داشته ، و ديگران با او مثل خودشان
گرم و يگانه نبودند؟
خليل گفت : از كجا چنين سؤ ال را آوردى ؟
يونس گفت : هر چه باشد شما قول داديد كه پاسخ مرا بگوئيد.
خليل فرمود: آرى چنين بود، و جهت آن روشن است ، زيرا آنان همه
با همديگر جور و مجانس بودند، و با همديگر سوابق و دوستى
داشتند، در زمان قبل از اسلام و بعد از اسلام با هم بودند، و
از جهت استعداد و فكر و طرز رفتار و گفتار و پندار و زندگى
مشابه همديگر بودند، و البته هر شخصى بمشابه و همجنس خود
متمايل و راغبتر است .
و اما على بن ابيطالب عليه السلام : از ابتداى طفوليت و زندگى
خود با رسول خدا بوده ، و تحت تربيت آن حضرت و در زير لواى
قوانين اسلام رشد پيدا كرد، و از جهت علم و دانش نبوغ و برترى
داشت ، و در تقوى و زهد در مرتبه اعلى بود، و در مقام مجاهده و
مبارزه با نهايت خلوص و شجاعت و دليرى قدم بر مى داشت ، و
گذشته از اين صفات برجسته خود شريف و شريف زاده بود، اين بود
كه با ديگران جور نمى شد، و ديگران هم با او نمى توانستند
همقدم و همراه باشند.(87)
نتيجه :
چه خوب گويد مثنوى مولوى :
در جهان هر چيز چيزى جذب كرد گرم گرمى را كشيد و سرد سرد
زنگ را هم زنگيان باشند يار روم را با روميان افتاد كار
در هر آن چيزى كه تو ناظر شوى مى كند با جنس سير معنوى
ناريان هر ناريان را جاذبند نوريان مر نوريان را طالبند
امير المؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام پيوسته با حق بوده
و انس با حق داشت ، او اهل دنيا و طالب مال و جاه نبود، او با
مردم ظاهر پرست و خود خواه و دنيا طلب انسى نداشت ، او كردار و
رفتارى بجز حقيقت نداشت ، پس چگونه ممكن بود طالبين دنيا و
مردم جاه طلب و افراد ظاهرپرست و جاهل و غافل با او همراه و
مقدم باشند. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْخليل بن احمد را (از مشايخ اهل فضل
و ادب و مؤ سس علم عروض ) زندگى و معيشت در بصره تنگ شد، و از
بصره بقصد خراسان حركت كرد.
و سه هزار تن از مردم بصره كه اغلب آنها از فضلاء و ادباء و
محدّثين بودند، او را مشايعت نمودند.
و چون در خارج شهر بمحليكه بنام مربد (بكسر اول ) مشهور است
رسيدند، خليل روى به مردم كرده و گفت : اى مردم بصره سوگند
بخداوند كه مفارقت و جدائى شماها براى من بسيار سخت است ، ولى
چاره اى ندارم ، و اگر در اين شهر روزى باندازه مقدار ضرورى از
خوراك ، از باقلا(88)داشتم
هرگز از اين شهر بيرون نمى رفتم .
پس خليل از مردم جدا شده و راه خراسان را پيش گرفت ، و كسى از
آن مردم آنقدر از باقلا را بعهده خود نگرفت .(89)
نتيجه :
آرى بقول سعدى :
درم داران عالم را كرم نيست كرم داران عالم را درم نيست
اشخاصيكه فهم و علم و معرفت داشته ، و براى دانش و فضيلت ارزشى
قائل هستند: اكثر آنان از مال دنيا دست تهى مى شوند.
و چون انسان از تحصيل معرفت و فضايل معنوى منصرف شده ، و تمام
فكر و قصدش جمع مال و رسيدن بلذائذ دنيوى و مقامات ظاهرى چند
روزى شد: البته بمقصود خود خواهد رسيد، ولى در نظر او ارزشى
براى مقام علم و روحانيت نيست .
خداوند متعال (شورى 20) مى فرمايد: (من كان يريد حرث الاخرة
نزدله فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤ ته منها و ماله فى
الاخرة من نصيب ) آنكس كه آخر ترا بطلبد او را توفيق داده و
بمقامات معنوى او را هدايت ميكنيم و چون منافع دنيوى بخواهد از
دنيا او را مى دهيم و در آخرت سهمى براى او نخواهد بود.
عطا و كرم در صورتى متحقق مى شود كه انسان هدف و منظورى بجز
مال و دنيا در دل بگيرد، تا بتواند بخاطر آن منظور از مال خود
و از دراهم و دنانير دست بكشد.
كسيكه علاقه و محبت او بمال بيش از علاقه بآخرت و خدا و فضيلت
و حقيقت است : چگونه ممكن است عطا و كرم و انفاق داشته باشد. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر روضات الجنات (ضمن شرح حال قاسم
شاطبى ) از شرح شاطبى امام سخاوى نقل مى كند كه : حمزه بن حبيب
الكوفى يكى از قراء سبعه مشهور كه از تلامذه حضرت صادق عليه
السلام محسوب مى شود، و شخص زاهد و پرهيزكار و عابدى بوده است
، مى گويد: شبى تنها در خانه ام بودم ، و درب اطاق بسته و چراغ
روشن بود كه خواب سبك و مختصرى مرا گرفت ، و چون چشمم را باز
كردم ديدم دو نفر در مقابل من ايستاده ، گفتند: وحشت و اضطراب
مكن ما دو تن از برادران مؤ من جن تو هستيم ، و چون با هم
اختلاف پيدا كرديم ، قرار گذارديم كه شما در ميان ما حكم كنيد.
اختلاف ما اين است كه : هر يك از ما خود را در قرائت قرآن
استادتر و حاذقتر و داناتر مى داند، و پيش تو حاضر شديم كه
بدقت قرائت ما را استماع كرده و نظر بدهى !
سپس شروع به قرائت كردند: يكى سوره مباركه الرحمن را قرائت
كرد، و ديگرى سوره جن را، و تقاضاى راءى كردند.
گفتم : آنكه سوره الرحمن را قرائت كرد، روانتر و بدون تكلف و
توقف قرائت مى كند. و آنكه سوره جن را قرائت كرد، بقسمتهاى وقف
و مد و قطع مسلطتر است .
و باز مى گويد كه : شبى در حلوان (بضم اول شهرى بوده است در ما
بين كوفه و بصره ) مشغول تلاوت قرآن مجيد بودم ، در وسط تلاوت
صدائى شنيدم كه بحق خدا اى ابا عمارة (كنيه حمزه است ) ساكت
باش و گوش بده تا قرائت مرا بشنوى !
پس شروع كرد به قرائت سوره مباركه و النجم ، و سوگند بخداوند
كه قرائت او از قرائت من امتياز و تفاوتى نداشت .
و چون فارغ شد، گفتم : من كيستى خداوند تو را رحمت كند؟
گفت : من فردى از جن هستم و نام من وردان است . و اياميكه تو
در كوفه بودى اغلب اوقات در مجلس قرائت تو حاضر شده و در طرف
راست تو نشسته و استفاده مى كردم .
نتيجه :
وجود جن مسلم است اما حقيقت و خصوصيات جن مانند صدها موضوعات
ديگر براى ما پوشيده است .
خداوند متعال مى فرمايد: (يسئلونك عن الروح من من امر ربى و ما
اوتيتم من من العلم الا قليلا) سئوال مى كنند از حقيقت روح
بگوى كه روح از امر پروردگار من است و شماها از علم و دانش
باندازه كمى عطا شده ايد.
و در آيات و روايات بيشمارى از اين موجود بحث شده است و مخصوصا
در سورهاى الرحمن و جن كه در اين قصه مورد قرائت بودند موضوع
جن عنوان شده است .
(خلق الانسان من صلصال كالفخار و خلق الجان من مارج من نار، قل
اوحى الى انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا
يهدى الى الرشد فآمنا به ).
خود اين بنده حكايات زيادى از اين قسمت دارم .
در تبريز سال 1352 هجرى ، حجره يكى از دوستان بنام آقا ميرزا
اسد الله (شخصى بود تقريبا هفتاد ساله كه در علم رمل حذاقت و
قدرت كاملى داشته و در علم تسخير وارد شده و نتيجه گرفته بود و
از بنده تقاضا كرده بود كه كتاب شرايع را براى او تدريس كنم و
من روى ديانت و ذوق او قبول كرده و هفته اى چند روز به حجره او
رفته و تدريس مى كردم و البته باطنا روى ذوق و شوق جوانى دوست
داشتم كه قسمتى از كارهاى عجيب او را نيز ببينم ) شخصى كه نامش
را فراموش كرده ام ، ولى رئيس كشيك كلانترى ناحيه امير خيز
بود، وارد شده ، و اظهار نهايت اضطراب و دلتنگى كرد.
ميرزا از علت اضطراب او پرسيد؟
آنمرد گفت : امروز چند روز است كه من و خانواده ام خواب و
راحتى نداريم ، و شب و روز همينطور كه نشسته يا ايستاده ايم از
اطراف حياط به خانه ما سنگ مى اندازند، و گذشته از ترس و لرز
خسارت زيادى به ما رسيده است .
ميرزا گفت : ممكن است يكى از همسايگان با شما عداوت و دشمنى
داشته و بخواهند بشما اذيت و صدمه برسانند.
رئيس كشيك گفت : آقا من شب و روز جمعى از پاسبانان را در كوچه
هاى مجاور و در پشت بامها گماشته ام كه مراقب اوضاع بوده و از
اين امر تحقيق بعمل بياورند، و آنچه مسلم و محقق است : اين است
كه سنگها از جانبهاى مختلف حياط پرت مى شود، و سنگ ديده مى
شود، ولى آن كسى كه سنگ مياندازد معلوم و مرئى نيست .
ميرزا گفت : شما برويد و در گوشه اى از حياط (آن گوشه را معين
كرد و ظاهرا گوشه جنوب غربى بود) ايستاده و به صداى بلند بگوى
: ميرزا اسدالله گفت بيائيد نزد من .
سر كشيك پا شد و خداحافظى كرد و رفت .
و روز ديگر كه آنجا بودم ، تصادفا همان شخص وارد شده ، و از
ميرزا نهايت احترام و تشكر كرده ، و اظهار مى نمود كه بحمد
الله از بركت انفاس شما از ديروز راحت شده ايم .
اين بنده امثال و نظاير اين حكايات را از موثّقين و معتمدين
اهل علم زياد شنيده ام ، و جاى تاءثر است كه : برخى از مردم
نادان و بى احتياط بدون اينكه در يك موضوعى بدقت تحقيق و تتبّع
كنند، روى هوى و هوس و غرور و جهالت شروع به تاءويل و يا انكار
مى كنند، اين اشخاص آنچه مسلم و قطعى است : افراد بى مبالات و
بى احتياط و نادانند، و آنان حقايق و علوم و معارف را منحصر
بدايره فهم و علم مختصر خود كرده ، و در حقيقت بماوراى محيط
كوچك وجود خود منكر هستند.
(ختم الله على قلوبهم و على ابصارهم غشاوة ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْادهم پدر ابراهيم بن ادهم مشهور،
شخص صالح و زاهد و پرهيز كارى بود، روزى در بيرون شهر بخارى از
نهرى وضوء مى گرفت ، و تصادفا آب نهر بهيرا مى آورد، و ادهم
بدون فكر آن بِه را از آب گرفته و خورد. سپس متوجه شد كه : اين
به از باغ مجاور روى آب افتاده است ، و مالك آن معلوم است ، و
خود را ملزم ديد كه از صاحب باغ حليت بطلبد. ادهم آمد و در باغ
را زد كنيزى از باغ بيرون آمد.
ادهم پرسيد كه : اين باغ كيست ؟
كنيز گفت : اين باغ ملك يك خانمى است كه در اين باغ سكونت
دارد.
ادهم گفت : براى من از ايشان اجازه بگير كه به خدمت او برسم .
كنيز رفت و تحصيل اجازت كرد.
ادهم نزد آن خانم آمده ، و جريان امر خود را باز گفته و نسبت
بآن به از او حليت خواست .
آن خانم اظهار كرد كه : اين باغ در ميان من و سلطان بلخ مشترك
است ، و من نسبت بسهم خود رضايت مى دهم .
ادهم از باغ بيرون آمد، ولى ناراحتى و اضطراب خاطر او بيشتر
شد، زيرا چاره اى بجز تحصيل رضايت سلطان نداشت ، و لازم بود ده
فرسخ تا بلخ راه رفته و بهر طوريست خود را بحضور شاه برساند.
ادهم بسوى شهر بلخ حركت كرد، و در بلخ مواجه شد با موكب سلطان
كه از راهى عبور مى كردند.
ادهم پيش سلطان آمده ، و جريان امر خود را تذكر داده و از او
نسبت به نصفه بِه حليت خواست .
سلطان گفت : فردا پيش من آى تا پاسخ گويم .
سلطان بلخ مرد صالح و فهميده اى بوده ، و مخصوصا اشخاص صالح
و پرهيزكار و زاهد و با حقيقت را دوست مى داشت .
سلطان دخترى داشت كه : در جمال صورى و كمالات اخلاقى و معنوى
سر آمد اقران خود بشمار مى رفت .
سلطان چون به خانه خود برگشت ، جريان ملاقات خود را با ادهم با
دختر خود مذاكره كرده ، و ضمنا تذكر داد كه : من تا به حال
چنين آدم پرهيزكار و از خدا ترسى نديده ام ، زيرا بخاطر نصف به
كه از آب گرفته و خورده است ده فرسخ راه آمده است ، و من ميل
دارم تو را به چنين شخصى تزويج كنم .
ادهم فرداى آن روز بحضور سلطان آمد.
سلطان اظهار كرد كه : من سهم خود را حلال مى كنم ، بشرط آنكه
با دختر من ازدواج كنى .
ادهم در مرتبه اول امتناع و تعلل مى كرد، و چون ديد كه چاره اى
ندارد: تقاضاى سلطان را پذيرفت .
مراسم تزويج جارى گرديد، و چون شب باطاق عروس وارد شد، اطاقى
ديد كه از طرف باشياء نفيس مزين گشته ، و فرشهاى قيمتى گسترده
شده است .
ادهم در گوشه اى از اطاق مشغول عبادت شد، و تا صبح نتوانست از
عبادت و راز و نياز و مناجات با پروردگار رو بگرداند، و تا هفت
شب همين طور اين حالت ادامه پيدا كرد.
و سلطان از اين جريان مطلع شد و ادهم را گفت : رضايت من مشروط
بوده است به تزويج ، و شما در اين هفت شب كناره گيرى كرده و
مراسم عروسى را انجام نداده ايد.
ادهم در اين شب با عروس همخوابه شد، و پس از چند ساعت برخاست و
غسل كرده و در مصلاى خود نشست .
ادهم چون چند ساعت از عبادت و حضور پرودگار محروم و غفلت
ورزيده بود، و هم زندگى آينده و انس با آن عروس و رفتار او با
آن دختر كه لازم بود مطابق شئون سلطنت انجام بگيرد بسيار در
نظرش سخت و مشكل مى آمد: بى اختيار صيحه اى زده و بسجده رفت ،
و چون نزديك آمدند او را مرده يافتند.
آرى ادهم نتوانست حال مناجات و عبادت خود را فداى خوش گذرانى
و عيش و انس با مخلوق قرار بدهد.
ادهم از دنيا و عيش و خوشى دنيا را گذشت ، و دختر سلطان از
همان شب حمل برداشت ، تا اينكه پسرى از او بدنيا آمد.
اين همان پسرى است كه بنام ابراهيم مشهور است ، و زهد و تقوى و
عرفان و حقيقت پرستى او در جهان معروف شده است .
سلطان پسرى نداشت : و چون فوت كرد: سلطنت بابراهيم واگذار شده
و ابراهيم بن ادهم سلطان بلخ و بخارا شد.
و پس از مدتى ابراهيم از سلطنت دست كشيده ، و در گوشه اى از
بيابان مشغول عبادت و راز و نياز گرديد.(90)
نتيجه :
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و
مرجان نشود
(نسائكم حرث لكم ) زنان شما چون زمين زراعتى است براى شما، و
شخص زارع اگر تخم فاسد و خرابى در مزرعه پاشيد: نبايد متوقع
باشد كه زراعت صحيح و سالمى بعمل آيد.
اطفاليكه مبتلا بصفات ناپسند و اخلاق زشت و خويهاى ناهنجارى
هستند، نود و نه درصد در اثر نواقص و عيوب و بديهاى است كه در
پدر و مادر آنها وجود داشته است .
همينطوريكه امراض مهم جسمانى از راه توارث منتقل باولاد مى
شود: امراض روحانى و كسالتهاى اخلاقى نيز بطور يقين منتقل
خواهد شد.
و در مرتبه سوم : تربيت است كه بعد از مراقبت در دو مرحله اول
و دوم مراعات آن نيز لازم خواهد بود.
اينها وظايف مهمى است كه پدر و مادر را واجب است كه تا بتوانند
آنها را رعايت كرده ، و خود را از اين مسئوليت بزرگ و تكليف
بسيار سنگين رهائى بدهند.
و اگر نه بايد متوجه باشند كه : مسئول بدبختى و گرفتارى و
گمراهى اولاد، آنان بوده ، و در پيشگاه احديت جنايتكار و مجرم
و معصيت كار شمرده خواهند شد. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر روضات الجنات مى نويسد: ابراهيم
روزى در قصر خود نشسته بود، متوجه شد كه مردى در طرفى از سايه
قصر او سكنى كرده ، و سپس از خورجين كهنه اى كه داشت گرده نانى
در آورده و خورد، و پس از آن آبى نوشيده و دراز كشيد و خوابيد.
ابراهيم يك مرتبه متنبه شده و گفت : در صورتيكه زندگى آدمى
باين اختصار و سادگى بگذرد، چه حاجت بهزاران زد و بند و تاخت و
تاز و حيله و فعاليت است ، و چون نفس انسان قانع باشد چه نيازى
به دنيا و زيور و زينتهاى دنيا و زخارف و مال و جاه و عنوان
دارد! آنهم دنيايى كه چند روزه است ، و مال و مناليكه دوام و
بقائى ندارد، و جاه و جلاليكه هميشگى نيست ، و تازه پس از زوال
و از بين رفتن آنها بجز حسرت و تاءثر و ندامت و ناراحتى اثرى
باقى نخواهند گذاشت .
ابراهيم در همان ساعت لباس سلطنت را از خود خلع كرده ، و لباس
كهنه و مندرسى پوشيده ، و به مقام زهد و تقوى قدم گذاشت .
نتيجه :
در روضات بعد از نقل اين قصه مى نويسد: اين حكايت شبيه است به
جريانيكه فيما بين عثمان بن عفان و ابوذر غفارى واقع شد.
موقعيكه عثمان مبلغى هديه براى ابوذر فرستاد، ابوذر آن را قبول
نكرده و گفت : پس از آنكه من از دنيا قناعت كرده ام بدو گرد
نان كه يكى صحابه و ديگرى غذاى شب من است ، بدو پارچه پشمينه
كه يكى از عباء و ديگرى را لنگ قرار مى دهم ، چه حاجتى به دنيا
و مال و منال دارم ، و همچنين است كلام خليل بن احمد مؤ سس علم
عروض و استاد او آيد و در حضور او باشد، در عين فقر و تنگدستى
گفت : ماداميكه اين آب و اين نان خشك را دارم بكسى حاجت ندارم
.
آرى خوردن و خوابيدن از خصايص حيوانات است ، و حيوان بجز لذت
خوراك و شهوت نصيبى ندارد، حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت ،
آدمى بايد از فعاليت و كار و زحمت خود نتيجه بگيرد، آدمى بايد
جنبه روحانى خود را نيز تاءمين كرده ، و بفهمد كه حقيقت
انسانيت با خوردن و شهوت پرستى و عنوان و اسم داشتن و لباسهاى
زيبا پوشيدن و مال و ثروت پيدا كردن درست نيايد.
انسان مقامات ديگر و مراتب و خصايصى غيز از اين حرفها دارد،
انسان لذائذ و حظوط و غذاهايى بجز اين چيزها دارد.
رسد آدمى بجائى كه بجز خدا نبيند.
اميرالمؤ منين فرمود: آن كسى كه هدف و مقصد او در زندگى خوردن
باشد ارزش او همانست كه از شكم او خارج مى شود.
خداوند متعال مى فرمايد: (يا ايها الانسان انك كادح الى ربك
كدحا فملاقيه ) اى انسان تو در مسير خود كه بسوى خدا حركت مى
كنى پيوسته زحمت و سختيها را متحمل مى شوى ، و در نتيجه متوجه
باش كه اثر اين كوشش و فعاليت و زحمت را خواهى ديد، و در آخر
امر با خداى خود خواه و ناخواه ملاقات خواهى كرد، و در آن روز
چيزى بجز حقايق و اعمال صالح و نيت پاك بدرد تو نخواهد خورد. |
ملاقات پادشاه با مردى كريه المنظر
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْنعمتهاى دنيا در مقابل نعمتهاى آخرت
.
در تاريخ بيهق (ص 288) گويد: آورده اند كه پاشاهى غافل بود،
روزى مى گذشت با وزيرى عالم و عاقل ، مردى را ديد كريه المنظر
جامه از خرقه مزبله بر هم پيوسته ، و موى و ناخن ناچيده ، در
داش (كوره ) گرمابه بر خاكستر نشسته ، و پير زنى در مقابل او
نجاست مى سوخت ، و از گاورس (بفتح واو و سكون راء جاورس و ارزن
است ) طعامى ساخته بكار مى برد.
و اين مرد بيتى بغناى ناموزون مى گفت ، و در آن بيت جمال اين
زن و نعت وى بيان مى كرد، و مى گفت :
خوشتر ازين روزگار كرا دست دهد، (هذا وقت غاب عنه العذول و
الرقيب الان ) ساعتى است كه ملامت كننده و مراقب و دشمنان من
از حال خوش من بيخبرند.
ملك گفت : اين چه زندگانى و اين چه دنائت همّت است !
وزير گفت : ايها الملك ، نعمت دنيا با نعمت آخرت هم اين نسبت
دارد كه نشست و خاست و طعام و لباس اين مرد و زن با مملكت و
نعمت تو، چنانكه تو به چشم حقارت درين تاءمل مى فرمائى هر كه
را كه ديده بر لذات عالم عقبى افتاد باستخفاف و تحقير و تصغير
درين لذات دنيا نگرد، (قال رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم لو كانت الدنيا تزن عند الله جناح بعوضه ماسقى منها كافرا
شربة ماء) هرگاه دنيا در نزد پروردگار متعال بمقدار بال مگسى
ارزش داشت هر آينه يك جرعه آبى را از آن براى شخص كافر نمى
چشانيد.
نتيجه :
آرى آنانكه چشم بجهان وسيع روحانى باز كرده ، و از لذات و
حلاوتهاى عالم ديگر چشيده اند: از جاه و جلال و عز و مقام و
لذتهاى دنيوى چشم پوشيده ، و بزندگى ساده و مختصرى كه مانع از
تحصيل آخرت نيست قانع مى شوند.
مغبون و بيچاره و احمق آنكسى است كه از آخرت خود دست كشيده و
زندگانى چند روزه دنيا را بگيرد.
خداوند متعال مى فرمايد (عنكبوت 64): (و ما هذه الحيوة الدنيا
الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان ) زندگانى دنيا
بجز لهو و بازيچه چيز ديگرى نيست و حقيقت زندگى در آخرت است و
بس .
اهل دنيا چون اطفالى هستند كه : آخرين فكر و مقصود ايشان تنها
بازى كردن و خوردن و خوابيدن بوده ، و كمترين توجهى بحقيقت
زندگانى و عاقبت كار و سعادت و خوشبختى حقيقى ندارند. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر سنه (400- ه) در نيشابور شست و
هفت نوبت برف افتاد، و آن قحط كه در سنه (401) افتاد در
نيشابور از اين سبب بود كه غلّه را آفت رسيد از سرما، و اين
قحط در خراسان و عراق (عراق عجم منظور است ) عام بود، و در
نيشابور و نواحى آن سخت تر.
آنچه بحساب آمد كه در نيشابور هلاك شده بود از خلايق : صدو هفت
هزار و كسرى خلق بود.
چنانكه ابوالنصر العتبى در كتاب يمينى بيارد، گويد: جمله گورها
باز كردند، و استخوانهاى ديرينه مردگان بكار بردند، و بجايى
رسيد حال كه مادران و پدران فرزندان را بخورند.
و امام ابوسعد خرگوشى در تاريخ خويش اثبات كند كه : هر روز از
محله وى زيادت از چهار صد مرده به گورستان نقل افتادى ، و اين
قحط نه از آن بود كه طعام عزيز بود، بلكه علت جوع كلبى بود كه
بر خلق مستولى شده بود.
در كتاب يمينى بيارد كه در اين ايام طباخ بود كه در بازار
چندين من نان برد كان نهادى كه كس نخريدى ، و هفده من نان
بدانگى بود، مردم بيشتر چندانكه طعام مى خوردند سير نمى شدند.(91)
نتيجه :
در ترجمه تاريخ يمينى (ص 325 ط 1272 ه -)مى گويد: در سنه (401)
در بلاد خراسان عموما و در نيشابور خصوصا قحطى و غلائى هايل
حادث شد كه كس را از نايافت قوت قوت نماند، رخسارها پژمرده شد
و چهرهاى زيبا چون برگ خزان طراوت فرو ريخت ، و كار بجائى رسيد
كه در نيشابور قريب صد هزار آدمى هلاك شد، و كس بتغسيل و تكفين
و تدقين ايشان فرا نمى رسيد و همه را با آن جامه كه داشتند در
زير خاك مى كردند، و زن و مرد و پير و جوان فرياد مى داشتند و
نان و نان مى زدند و بر جاى سرد مى گشتند، استخوانها از مزابل
بر مى گرفتند و خود مى كوفتند و غذا مى ساختند، و چون قصابى
ذبيحه بكشتى فقراء را بر تقاسم اجزاى خون وى مزاحمت رفتى و
بدان تسكين نايره جوع مى كردند.
و شدت آن محنت بدان رسيد كه مادر بچه خود مى خوردى و برادر
گوشت برادر، و شوهر زنرا مى كشت و مى جوشانيد و با اجزاء و
اعضاى او تغذى مى كرد، و مردم را از شوارع در مى ربودند و مى
كشتند و مى خوردند، و ديگر حيوانات از سگ و گربه و مانند آن
هيچ نماند، و كسى را جراءت آن نبود كه از محلهاى دور دست كه از
واسطه شهر دور بودى تردد كند.
دانشمندى از ائمه حديث قصه خود را چنين نقل كرد كه : شبانگاه
در فلان شارع مى گذشتم ناگاه بند كمندى در گردن من افتاد، و
حلقوم من بجذبات متواتر بيفشرد چنانكه نفس من بسته شد، و از
ضرورت اختناق بر وفق جذبه او مى رفتم ، تا مرا در گوشه كشيد،
ناگاه عجوزه اى از خانه بيرون دويد و هر دو زانو در انثيين
(بيضتين ) من مى كوفت ، و من از آن زخم بيهوش گشتم ، و بعد
از آن از هيچ حالت خبر نداشتم ، تا بعد از زمانى بخنكى آبى كه
بروى من مى زدند افاقت يافتم ، قومى را ديدم پيرامن من نشسته و
با من بتلطف بر آمدند، و مرا بقراين آن احوال معلوم شد كه بوقت
حادثه من ايشان در قصد مساكن خويش مى گذشتند، و آن ناپاك كه
بقصد من چنگال تيز كرده بود از هراس ايشان مرا بر آن حال فرو
گذشته و گريخته بود، و من چون اندك رمقى يافتم و به خانه رفتم
از حول آن حادثه بيست روز در فراش شدم ، تا خداى تعالى فضل كرد
و الم آن اعتدال بزوال رسيد و چون آثار صحت ديده شد: هنگام سحر
بقصد اداى فريضه بمسجد رفتم ناگاه كمندى بجانب من روان شد، و
مقصد حلقوم من بود، اما لطف بارى تعالى در رسيد و آن محنت از
من بگردانيد و دستار من وقايه جان من شد، و عمامه من در كمند
بماند، من فرياد بر آورده و دويدم و نذر كردم كه مدت آن فتنه و
ايام آن محنت جز در وسط روز از خانه بيرون نيايم .
(ما يفتح الله للناس من رحمة فلاممسك لها و ما يمسك فلا مرسل
له من بعده و هو العزيز الحكيم .)
نويسنده اين كتاب گويد: ترجمه اين آيه شريفه (فاطر 35) چنين
است كه پروردگار متعال درب رحمتى را چون بروى مردم بگشايد كس
نتواند آنرا جلوگيرى كرده و ببندد، و اگر بخواهد در فضل و
احسان خويش امساك و خوددارى فرمايد شخص ديگرى نخواهد توانست
در مقابل اراده او كارى صورت دهد، و عزت و حكمت تنها او را مى
باشد و بس .
آرى خداوند اگر بخواهد مردمى را گرفتار و مجازات كند: از هر
راهى كه متصور است مى تواند، باران را قطع مى كند، هواء را
نامساعد مى سازد، برف زياد مى فرستد، تگرگ شديد مى بارد، باد
سخت مى وزد، گرما و سرما بدرجه غير عادى مى رسد، هزاران آفتها
و ضررها بزراعت و جان مردم متوجه گردد.
آدمى تا در سايه رحمت و عنايت حق مشمول نعمتهاى گوناگون بوده ،
و بسلامتى و تندرستى و عافيت و خوشى زندگى مى كند: از اين
آسايش و راحتى و ناز و نعمت قدر دانى و تشكر نكرده ، و شروع
يكفران و مخالفت نموده ، و از لطف و احسان پروردگار متعال غفلت
مى ورزد.
هر كسى در حدود خود و از جهات مختلف گرفتار غفلت و ناشكرى است
و قليل من عبادى الشكور و در ميان مردم بندگان سپاسگزار بسيار
قليل هستند. |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْسابقه و لاحقه احوال اين سلطان .
عبد الملك بن مروان (پنجمين سلطان از سلاطين بنى اميه كه در
سال 86، ه -، فوت كرده است ) اوقات خود را به عبادت در مسجد
گذرانيدى ، تا حدى كه او را حمامة المسجد (يعنى كبوتر مسجد)
گفتندى ، چون خلافت يافت مصحف از دست بنهاد، و گفت : هذا فراق
بينى و بينك اين هنگام جدائى من و تو است .
گويند روزى بسعيد مسيّب گفت : چنان شده ام كه اگر خيرى مى كنم
شاد نمى شوم و اگر شرّى مى كنم غمناك نمى شوم !
سعيد گفت : (الان تكامل فيك موت القلب ) يعنى اكنون مردن دل تو
كامل شده است .(92)
نتيجه :
آرى نهايت درجه انحطاط و محجوبيت و بدبختى انسان اين است كه از
اعمال شرو كارهاى زشت و نامشروع خود متاءثر و ناراحت مضطرب
نگشته ، و به اعمال خير و طاعات و خوبيها اقبال قلبى و شوق و
علاقه پيدا نكرده و از بجا آوردن آنها مسرور و خوشحال نشود.
كسيكه هنگام عمل شرو نامشروع احساس ناراحتى و اضطراب نمى كند:
بطور مسلم از مرحله سعادت و خوشبختى پرت شده ، و احساسات
وجدانى و فطرى و قواى روحانى و عقلى او از كار افتاده است .
انسان اگر به سوى خير و نيكوئى و صلاح و سعادت اقبال و توجه
نكند: حيوة قلبى و روحانيت باطنى خود را از دست داده ، و چون
مرده و بلكه از مرده بدتر است .
آرى اين فرد بصورت انسان و بسيرت هزاران مرتبه از حيوانات
پائين تر خواهد بود. |
ميزرا على محمد باب و مبدء حال او
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمرحوم حجت الاسلام آقا مير سيد على
مدرس يزدى متوفى در سال 1329 ه -، از تلامذه مجدد شيرازى ، در
كتاب الهام الحجة (ص 603 ط 1346) مى نويسد: از جماعت كثيره
مسموع شد بنقل از مرحوم آخوند ملا صادق سر يزدى ، و از آن جمله
استاد معظم عالم و عامل و فاضل كامل و عارف زاهد محقق الحاج
ميرزا سيد حسين وامق دام افضاله ، و بعد از استماع شفاهى بخط
مبارك خود از براى اين حقير مرقوم فرمودند، و بعبارتهم الشريفه
نقل مى شود:
در سنه 1270 ه -، از مرحوم آخوند ملا صادق سر يزدى كه اسمش
موافق مسمى بود، حكايت ظريفه استماع شد كه :
در اوقاتيكه در دار العباد يزد بتحصيل علوم مشغول بودم مزاج
مرا اختلالى بهم رسيد، و اشتها، نقصان يافت ، و هم و غم بسيار
بهم رسانيدم ، تا به حدى كه از ابناى جنس متوحش گرديده و عزلت
مى نمودم ، تا كار به جائى رسيد كه توقف بلده ميسر نبود، لابد
بقريه سريزد رفتم ، و در آنجا هم از معاشرت مردم دلتنگ شده
روزها را در قبرستان خارج قريه بتنهائى بسر مى بردم .
روزى ندائى را شنيدم كه : مرا باسم صدا مى زند، هر چند نظر
بجهات نمودم و دقت كردم كسى را نيافتم ، و مكرر ندا مى شنيدم ،
مدتى متحير و متفكر ايستاده و گفتم : اى صاحب صدا من ترا نمى
بينم ، كيستى ؟ و مطلب تو چيست ؟
جواب گفت : من ملك موتم و بقبض روح تو ماءمورم ، بهيئت محتضر
بخواب تا روح ترا قبض نمايم ! بفرموده عمل نمودم و پاى بقبله
خوابيدم ، و دامن خود را بر روى خود افكندم .
طولى كشيد، و گفتم : چه شد؟ و چرا بامر خود مشغول نمى شوى ؟
جواب داد كه : الحال موت تو بتاءخير افتاد، تا بروى بخانه خود
و جمعى از عدولرا طلبيده وصيت بنمائى ، حال برخيز و برو!
من برخواستم و به خانه رفتم و وصيت نموده ، و باطاق خلوتى رفته
و خوابيدم ، و گفتم : بسم الله .
جواب داد: بدا حاصل شد، و موت تو بتاءخير افتاد، و مى بايد تو
به مقامات عاليه فايز شوى ، و ترقيات كليه از براى تو حاصل
شود، چند روزى انواع صحبت با هم مى داشتيم و مكرر تسلى مى داد،
و مى گفت : مردم درباره تو گمان پريشانى حواس و مشاعر و جنون
مى نمايند، لكن تو انديشه مكن كه عمّا قريب صاحب مقامات خواهى
شد.
تا آنكه در شبى احساس نمودم كه چيزى بپاى من خورد، مثل آنكه سر
تا پايى بكسى بزنند، و صدا بگوش من رسيد كه : برخيز و تهجد
بجاى آور، و پيش از آن بر بام خانه برو و اذان بلند بگو!
موافق آنچه گفته بود عمل كردم ، بعد از آنكه اذان را بانجام
رسانيدم ، بمن گفت : الحال فلان و فلان (و اشخاص چندى را شمرد)
به خانه تو مى آيند و اعراض مى نمايند، اعتناء مكن كه مى بايد
ترقى كلى بكنى !
طولى نكشيد كه : همان اشخاص آمدند و اعتراض نمودند كه اين اذان
مخالف با شريعت بود، و يكى از آنها اصرار داشت .
بمن گفت : باو تعرض كن و بگو تو در خلوت مرتكب چنين معصيت و
عمل خلاف شرع مى شوى و مرا از عبادت منع مى كنى !
آخوند مى گويد: بمحض گفتن اين سخن ديدم در حالت آن شخص قلق و
اضطرابى حاصل شد، و بى نهايت خجل گشت بنوعيكه سر بزير افكند و
ديگر سخنى نگفت .
و بالجمله بر اين منوال گذشت ، و هر روز و هر شب صدا مى شنيدم
، و مرا امرو نهى مى نمود، و اخبار غريبه بمن مى داد، و از آن
جمله روزى شهرت يافت كه شخصى در سفر تبريز فوت شده ، با من گفت
اين خبر اصلى ندارد و فلانى زنده است و چند روز ديگر كاغذ او
مى آيد، و مطالبش چنين و چنان است ، بعد از چند روز بهمان طور
صورت گرفت .
ديگر انتشار يافت كه : شريعتمدار آخوند ملا محمد تقى عقدائى
برحمت خدا رفته ! با من گفت كه : اين خبر كذب است و آخوند در
حيات است ، و از اين ناخوشى كه دارند سلامت بهم خواهند رسانيد،
و چند روز ديگر بهمان نحو صورت گرفت .
آخوند مذكور مى گويد كه : وقتى شد كه هيولائى در هوا مشاهده مى
نمودم در نهايت نزديكى كه گويا تمثال هوائى و صورت و نقش بر
هوا بود و در نهايت لطافت كه با من مكالمه نموده و مرا امر و
نهى و ترغيب مى نمود كه عمل بآنها موجب رسيدن بمقامات عاليه
است .
و اندك اندك حالت تجرد من بجائى رسيد كه بنظرم مى آمد كه جميع
اقاليم و بلاد و خلايق را مشاهده مى نمايم ، و مكرر خبر از فوت
هر كسى ميدادم و بعد موافق مى افتاد.
تا آنكه وقتى مرا امر نمود كه : شخصى را از بالاى بام بزير
اندازم ، ترسيدم و عمل نكردم .
و وقتى ديگر به من گفت كه : امام غائب در مكه معظمه ظهور نموده
اند، و تو بايد بحضور ايشان بروى ، هرگاه مى خواهى تو را بر
ابر سوار نمايم و هرگاه مى خواهى صلوات بخوان و بر هوا راه رو!
گفتم : هر چه تو بهتر دانى !
گفت : برو بر بالاى بام و صلوات بخوان و بر هوا راه رو!
آمدم تا به لب بام و ترسيدم و ايستادم .
گفت : چرا نمى روى ؟
گفتم : مى ترسم بزمين بيفتم .
گفت : مترس و برو.
قبول نكردم مدتى معارضه بود، تا بكلى ماءيوس شد.
و گفت : تو بايست بمقامات عاليه برسى ، و در فلان امر و فلان
امر ترسيدى و مخالفت نمودى ، و پا ببخت خود زدى !
من از پيش تو مى روم به نزد ميرزا على محمد شيرازى كه او
قابليت دارد.
آخوند مى گويد: ديگر من آن صورت را نديدم ، و خواهش نمودم از
اهل خانه گوشتى را بريان نمودند، و قدرى استشمام و قدرى تناول
كردم تا خورده خورده مزاجم باعتدال آمد، و ملتفت شدم كه بچه
امرهاى مخالف شرف امر مى نموده است كه در آن حالت متوجه نبوده
ام و شكر الهى را بجا آوردم .
و بعد از چندى خبر ميرزا على محمد منتشر شد، و من دانستم كه چه
و او بر باطل است ، و سابقا اسم او را نشنيده بودم مگر از اين
صورت كه مشاهده مى نمودم .
نتيجه :
اغراء و اضلال شيطان باين طريق درباره اشخاصى كه ساده لوح و
مشغول عبادت و رضايت هستند، زياد واقع مى شود.
بنده خودم در حدود سال (1360 ه -) يكى از رفقاء را ديدم كه چند
ماه متوالى چنين حالت و ارتباطى پيدا كرده بود.
اجمال جريان رفيق عزيز ما آن بود كه : اولا اين شخص از فضلاء و
محصلين زبر دست بوده ، و علاقه شديدى ببحث و قال و قيل و
مجادله داشته و بجز اين معنى توجهى بجهات ديگر اظهار نمى كرد.
ثانيا- در اثر بر خورد و ملاقات با يكى از مرتاضين كه خوارق
چندى از خود نشان داده ، و از ضمير او اطلاع داده بود: يك
مرتبه حالش دگرگون شده و از درس و بحث منصرف گشته ، و مشغول
عبادت و تزكيه و مجاهده شده ، و حال انزواء و خلوت و سكوت پيدا
كرده بود.
ثالثا در خلال همين حال كه پيوسته اشتغال بعبادت و ذكر و فكر
داشت : صدايى بگوشش مى رسد كه صاحب صدا ديده نمى شد، و سپس اين
صدا تا مدت پنج و شش ماه ادامه پيدا كرده ، و در امور شخصى و
پيش آمدها و راجع بقضاياى آينده او را هدايت مى كرد.
اين بنده چون بسوابق و لواحق و خصوصيات اعمال او مطلع بودم ، و
همه بقرائن خصوصيات امر و نهى ، يقين پيدا كردم كه : اين صداى
الهى و روحانى نيست ، و بلكه شيطانى است ، و برفيق گرامى
تاءكيد مى كرديم كه مطابقت قوانين مقدسه اسلام را از دست نداده
، و در همه جزئيات و كليات بوظايف دينى خود به دقت متوجه شده ،
و دستورهاى الهى را هميشه مناط قرار داده و دستورهاى ديگر را
با آنها بسنجد.
اين است كه : بعد از چندين مرتبه اختلاف ، رفيق ما مواجه مى
شود با يك امرى كه صريحا با اسلام بود، و هر چه از طرف صاحب
صدا تاءكيد و تشديد در اطاعت او مى شود: رفيق گرامى بيشتر بر
توقف و مخالفت خود مى افزايد.
بطورى كه رفيق عزيز اظهار مى كرد: صداى او از دور شنيده شد كه
من رفتم و تو آدم نمى شوى ، و بعد از آن صدا و صاحب صدا خبرى
نبوده و بكلى قطع رابطه مى شود.
اين حكايت را براى آن آوردم كه : افرادى كه مشغول عبادت و
رياضت و ذكر و فكر و خلوت و سير و سلوك هستند از اين خطر بزرگ
بهراسند. و متوجه باشند كه براى سالك خطرهاى عظيم و لغزشهاى
بزرگى است كه با كوچكترين غفلت ممكن است خود و ديگران را در
وادى ضلالت هلاك و نابود سازد. |