مجموعه قصه هاى شيرين

آيه الله حاج شيخ حسن مصطفوى

- ۵ -


مرد سالخورده و دوحبّه جو
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روزگار ديالم (مراد سلاطين آل بويه هستند كه از 320 تا 447 در جنوب ايران و عراق حكومت داشتند) بكرمان نشان گنجى يافتند، پادشاهرا حاضر كردند، صندوقى بود بر گشودند، دو حقه در وى نهاده بودند، و دو دانه جو در آنها بود كه چون برسنجيدند هر يك مثقالى وزن داشت .
پادشاهرا عجب آمد، و گفت : اين چه حالت تواند بود! و دستور داد كه : مرد پيريرا طلب كنيد كه از او پيرتر نباشد تا اين حال از او بپرسم .
مرد پيريرا پيدا كردند كه پشت دو تا شده و سر بر زمين نهاده ، او را گفتند: اى بابا حالى چنين ظاهر شده است ، هيچ دانى كه اين چه شايد بود؟
پير جواب داد كه : من ندانم ، از پدرم ببايد پرسيد، باشد كه داند گفتند: ترا پدر هست ؟
گفت : بفلان محلت كهلى است ، و او پدر منست .
چون او را بيافتند گفتند: تو در فلان محلت پسرى دارى ، و بمعرفى او ميخواهيم اين جريان را از تو سؤ ال كنيم ؟
گفت : من ندانم ، و ممكن است كه پدرم داند.
گفتند: تو پدر دارى ؟
گفت : در فلان محلت پدرى دارم ، مردى جوان .
هر سه را پيش پادشاه حاضر كردند، ملك فرمود كه : اين حالت از از او عجيبتر است كه پير و كهل پسر جوان هستند. و از ايشان پرسيد كه : حال خود گوئيد؟
جوان گفت : پادشاه را زندگانى باد، اين حال از زنان افتاده است ، مرا زنى نيكست ، نگذارد كه رنجى بخاطر من رسد، و اگر در روزى هزار كارش فرمايم روى ترش نكند، لاجرم چنين تازه مانده ام .
و پسر من زنى سليطه دارد كه : بهيچ حال نسازد و فرمان نبرد، از اين سبب عاجز و پير شده است .
پادشاه گفت : از حال جو خبر دارى ؟
گفت : دارم ، در فلان روزگار پادشاهى عادل بود، بهعد وى يكى زمينى بديگرى فروخت ، مشترى گنجى در وى بيافت ، داورى بنزد پادشاه بردند. مشترى گفت : من زمين خريدم گنج نخريدم ، بفرما تا گنج باز ستاند. بايع گفت : من زمين با گنج فروختم ، آن از من نيست و باز نستانم . پادشاه گفت : دختر يكى بزنى به پسر اين يكى دهيد، و زمين و گنج به ايشان دهيد، و زمين و گنج بديشان دهيد، تا اگر از آن بايع باشد و اگر از آن مشترى : از ميان هر دو بدر نرود. چنين كردند.
و اين زمين آنسال بجو بكشتند: اين جو برآمد.
پادشاه فرمود كه : آن جوها رابشهرهاى ديگر ببرند و بمردم نشان دهند، تا معلوم شود كه اثر عدل و همت پادشاه چگونه اثر كند.(42)
نتيجه :
الناس على دين ملوكهم - مردم و افراد يك مملكت آئين و روش سلطانرا ميگيرند، و در رفتار و كردار و پندار از او تقليد و پيروى كنند، و خواه و نخواه نيات و مقاصد خير يا سوء سلطان از احوال و اطوار رعيت ظهور و بروز ميكند.
ما اگر بمملكتى وارد شديم ، ميتوانيم از نظم امور و درستى كارها و خير خواهى و پرهيزكارى مردم و از صحت عمل و صدق و صفا و عدل و انصاف و غيرت و حقيقت پرستى و ديندارى ملت : بصفات برجسته و حسن سريره و نيات حسنه و مملكت دارى و عدالت خواهى و تقوى شخص پادشاه اطلاع پيدا كنيم . و همچنين اختلال امور و شيوع فساد و نادرستى و ناامنى و غلبه دزدى و دروغ و حيله و تزوير و جريان فسق و فحشاء و خيانت و تسلط افراد ظالم و جنايتكار: كشف خواهد كرد از فساد عمل و سوء نيت و خبث سريرت سلطان .
سلطان عادل سايه يزدان است ، و بزرگترين رحمت و نعمتى است كه افراد ملت از وجود او باكمال سرور و امن و آسايش ‍ زندگى ميكنند.
و گاهى خداوند متعال در نتيجه اعمال زشت و تعدى و تجاوز و بد رفتارى مردم : سلطان جابر و ظالميرا بر آنان مسلط ميكند، تا بعقوبت و جزاى كردارهاى ناپسند خودشان رسيده ، و داد مظلومين و بيچارگان گرفته شود. و در اين صورت چاره بجز توبه و برگشت بسوى پروردگار و توجه خالص براه مستقيم و تصفيه اعمال و تزكيه قلوب و ترك كارهاى نامشروع نباشد.
سلطان مملكت تن نيز عقل است : و چون عقل آدمى مغلوب هوى و هوس و اسير شهوت و غضب نگرديده ، و بطور استقلال و حريت و به نيروى قواى انديشه پاك و تدبير صحيح حكومت كرد: نظم مملكت بدن و فعاليت قواى تن روى نقشه عاقلانه و عادلانه جريان پيدا كرده ، و زندگى انسان قرين خوشبختى و سعادت و توفيق خواهد بود.
چنين عقل پاك و مدبرى ، سايه پروردگار و جلوه حق و منور بانوار يزدان و مستفيض از فيوضات غيبى بوده ، و در سراسر مملكت او عدالت و حقيقت و روحانيت و صفا و صدق و امن و آسايش و سرور و خوشبختى حكومت خواهد كرد.

 
فضل برمكى و مرض برض
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فضل بن يحيى برمكى را بر سينه قدرى برص پديد آمد، سخت رنجور شده و گرمابه رفتن را بشب انداخت تا كسى بر آن مطلع نشود.
پس نديمان را جمع كرده و گفت : امروز در عراق و خراسان و شام و پارس كدام طبيب را حاذقتر ميدانند؟
گفتند: جائليق پارس .
بشير از كس فرستاد، و حكيم جائليق را از پارس ببغداد آورد.
و با او خلوت كرده ، و بر سبيل امتحان گفت : مرا در پاى فتورى ميباشد، تدبير معالجت همى بايد كرد.
حكيم جائليق گفت : از انواع لبنيات و ترشيها بايد پرهيز كرده و غذا نخود آب بايد خوردن بگوشت ماكيان يكساله ، و زرده تخم مرغ را بانگبين حلوا بايد كردن و از آن خوردن ، تا من بعد از ترتيب اين غذاها تدبير ادويه بكنم .
فضل گفت : چنين كنم ، و سپس بر عادت آنشب از همه چيزها بخورد، و از ترشيها و لبنيات احتراز نكرد.
روز ديگر جائليق آمده ، و قاروره (شيشه كه در آن بول مريض ‍ باشد) خواست ، و بنگريست و گفت : من اين معالجت نتوانم كرد، ترا از ترشيها و لبنيات نهى كرده ام ، و توزيره با (آشيكه با گوشت مرغ و زيره و سركه بپزند) خورده و از لبنيات و ترشيها پرهيز نكنى ، و معالجت تو را موافق نيفتد.
پس فضل يحيى بر حدس و حذاقت او آفرين كرد، و علت خويش با او در ميان نهاده و گفت : ترا بدين مهم خواندم و اين امتحانى بود كه كردم .
جائليق دست بمعالجت برد و آنچه درين باب بود بكرد. و روزگارى برآمد و هيچ فائده نداشت .
حكيم جائليق برخود همى پيچيد كه اين چندان كارى نبود و چندين بكشيد.
تا روزى با فضل بن يحيى نشسته بود، گفت : اى خداوند بزرگوار! آنچه معالجت بود كردم هيچ اثر نكرد، مگر پدر از تو ناخشنود است ، بايد پدر را خشنود كنى تا من اين علت از تو ببرم .
فضل آن شب برخاست و بنزديك يحيى رفت و در پاى او افتاد و رضاى او بطلبيد، و آن پدر پير از او خشنود گشت .
و جائليق او را بهمان انواع معالجت همى كرد، و روى بهبودى گذارد، و چندى برنيامد كه شفاى كامل يافت .
پس فضل از جائليق پرسيد كه : تو چه دانستى كه سبب علت من ناخشنودى پدر است ؟
جائليق گفت : من هر معالجتى كه بود كردم و سود نداشت ، گفتم اين مرد بزرگ لگد از جاى ديگر خورده است . و چون بنگريستم هيچكس نيافتم كه شب از تو ناخشنود و برنج بخوابد، بلكه از صدقات و بخششها و تشريفات تو بسيار كس همى آسوده است ، تا خبر يافتم كه پدر از تو بيازرده است و ميان تو و او نقارى هست . من دانستم از آن است ، اين علاج بكردم و مؤ ثر واقع شد، و انديشه من خطا نبود.
و بعد از آن فضل بن يحيى جائليق را توانگر كرد و بپارس ‍ فرستاد.(43)
نتيجه :
مردم ظاهر پرست و غافل از جهان روحانيت و از آثار معنوى اعمال محبوب بوده ، و چون بصيرت قلوب آنان بواسطه پندارهاى باطل و اوهام و علائق مادى و كردارهاى ناپسند، گرفته و پوشيده شده است : نميتوانند بآثار و نتايج معنوى اعمال سوء خودشان باور كنند.
اين اشخاص بابتلائات سخت و امراض عجيب معالجه نپذير و گرفتاريهاى بى سابقه دچار شده ، و بقول جائليق : غفلت ميكنند كه از كجا لقد ميخورند. و تازه جزاهاى سخت و عقابهاى شديد جهان آخرت بجاى خود محفوظ است .
آرى اينقسمت براى آندسته از مردميكه منور و روحانى هستند:
محسوس و روشن است چنانكه در روايات شريفه و كلمات اهلبيت نبوت و وحى بطور تفصيل بجزئيات آنها اشاره شده است :
و ضمنا از اين حكايت ميتوانيم فرق اطباى امروز را با اطباى ايام پيش از جهت استادى و حذاقت و تيزى هوش و احاطه علمى بفهميم .
جائليق در آنروز از ديدن بول مريض ميتوانست جزئيات غذا و خوراك او را تشخيص داده ، و حتى از راه آثار معنوى و روابط روحانى بيماران خود را معالجه ميكرد.
ولى اغلب اطباى محترم امروز: نه تنها معتقد بروابط روحانى و آثار معنوى نيستند، بلكه بعد از آزمايش و تجزيه و تشريح و شور و فكر باز از تشخيص مرض و درك حقيقت عاجز ميشوند.

 
فضيل و هارون الرشيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى هارون الرشيد به فضيل بن عياض (زاهد مشهور كه در سال 187 - ه‍ در مكه فوت كرد) گفت چقدر تقوى و زهد تو بيشتر است !
فضيل گفت : زهد تو از من بيشتر است .
هارون پرسيد: چگونه زهد من زيادتر است ؟
فضيل گفت : زيرا من از دنيا زهد ورزيده و آنرا ترك كرده ام ، ولى تو از آخرت دورى و پرهيز كرده و آنرا متاز كه نمودى ، و هرگز آخرترا نميشود بادنيا مقايسه كرد، زيرا زندگى جهان آخرت پاينده و هميشگى است ولى دنيا فانى و محدود است .(44)
نتيجه :
آرى اشخاصيكه نسبت بشهوات و لذات و زينتهاى دنيا زهد ورزيده و آنها را ترك ميكنند: در مورد تعجب و شگفت نبايد واقع بشوند، زيرا در مقابل اين كار هدف بسيار مهم و بزرگى داشته ، و بخير نعمت و خوشى بسى جالب و عظيمى نائل ميشوند.
شگفت انگيز و تعجب آور اينستكه : آدمى بخاطر عيش و نوش ‍ چند روزه و شهوات و لذات موقتى ، از زندگى حقيقى و عيش ‍ هميشگى و خوشى و آسايش و نعمت دائمى دست كشيده ، و جمال دلرباى يوسف را بدراهم چندى معارضه كند.
 
كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
 
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
 
تو را از كنگره عرش ميزنند صفير
 
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
 
مجو درستى عهد از جهان سست
 
نهاد كه اين عجوزه عروس هزار دامادست .

 
طغيان عبدالملك بن مروان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالملك پسر مروان بن حكم (پنجمين خليفه اموى ) از فقهاى شهر مدينه بود، و چون اغلب اوقات در مسجد پيغمبر(ص ) مشغول تلاوت قرآن مجيد بود: او را كبوتر حرم ميگفتند. و او در جريان قتل عام و غارت و تجاوز كه بدستور يزيد بن معاويه ، نسبت باهل مدينه (در سال 62 بجهت نقض بيعت يزيد) صورت گرفت ، ميگفت : ليت السماء انطبقت على الارض ‍ - ايكاش كه آسمان بزمين فرو ميريخت ، و بسيار از اين پيش ‍ آمد متاءثر بود.
ولى چون خبر فوت پدرش را با مژده خلافت باو آوردند (در سال 65) قرآن مجيد را تلاوت ميكرد، كنار گذاشته و گفت : هذا فراق بينى و بينك - اينجا محل جدائى در ميان من و تو ميباشد.
عبدالملك مشغول تنظيم امور دنيوى گشته ، و بطورى از جهان حقيقت و مراحل روحانيت و عدل دور شد كه : كارهاى او ستمگريها و تجاوزات يزيد بن معاويه را از خاطره ها محو كرد.
عبدالملك حجاج بن يوسف ثقفى را ماءموريت داد كه با عبدالله بن زبير كه در شهر مكه سكنى داشته و اهل مكه او را بيعت كرده بودند، بجنگد. و حجاج لشكر بسوى مكه حركت داده و شهر مكه را محاصره نمود، و سپس با منجنيق خانه كعبه را سنگسار نمود، و در نتيجه اين فعاليت : عبدالملك حكومت عراق را باو وا گذاشت . و حجاج در زمان حكومت خود باندازه مرتكب ستمگرى و تجاوز و قتل شد كه قلم از نوشتن آن ها عاجز است .(45)
نتيجه :
مقام انسان هنگام سنجش و امتحان روشن گردد، حرف و دعوى تنها قيمتى ندارد، و همچنين است آن اعماليكه هنوز از مرحله صورت تجاوز نكرده و بسنگ محك نرسيده باشد.
آدمى اگر توانست در خلوت يا در حال قدرت و تمام اختيار و توانائى ، حكومت عقل خود را حفظ كرده ، و تمايلات شهوانى و شهوات نفسانى خود را از هر جهت محدود و مغلوب قرار بدهد: البته چنين شخصى قابل تقدير و سزاوار تكريم و احترام خواهد بود.
اعمال انسان وقتى پر قيمت و نيكو است كه : از صفاى قلب و از خلوص نيت برخيزد، و اينمعنى براى مردم عادى كه دلهاى ناپاك و تيره دارند غير ميسور خواهد بوده ، و در بسيارى از اوقات تظاهر به تقوى و نيكوكارى و عبادت از اين اشخاص : براى نيل بمقام جاه و جلال و رسيدن بمال و منال دنيوى است .
پس يكى از وسائل تشخيص و امتياز افراد: رسيدن به ثروت و تحصيل و مقام و قدرت است ، و اغلب مردم در اينمرحله خود را گم كرده ، و حقيقت و روحانيت را بكلى از دست ميدهند، ((ان الانسان ليطفى ان رآه استغنى )) - انسان معمولى چون خود را بصورت بى نياز و مقتدر ديد بندگى و ضعف و نياز و بيچارگى و ذلت خود را از ياد برده و شروع بطغيان و ستمگرى و تجاوز مينمايد.

 
مرد آن بود كه ميان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شيخ ابوسعيد ابن ابوالخير را (در سال 440 فوت كرده است ) گفتند: فلان كس بر روى آب مى رود. گفت : سهل است بزغى (مثل وزغ لفظا و معنا) و صعوه اى (پرنده است كوچكتر از گنجشك ) نيز روى آب ميرود.
گفتند: فلان كس در هوا ميپرد. گفت زغنى (غليواج را گويند) و مگسى نيز بر هوا ميپرد.
گفتند فلان كس در يك لحظه از شهرى بشهرى ميرود. گفت : شيطان نيز در يكنفس از مشرق بمغرب ميرود.
اينچنين چيزها را بس قيمتى نيست ، مرد آن بود كه : ميان خلق داد و ستد كند و زن خواهد و با خلق در آميزد، و يك لحظه از خداى خود غافل نباشد.(46)
نتيجه :
آرى انسان بايد زندگى اجتماعى داشته ، و هر فردى از افراد اجتماع وظيفه از وظائف و امور مربوط باجتماع را انجام بدهد. كسيكه در اينقسمت تسامح ميورزد: خود را عضو فلج جامعه قرار داده ، و گذشته از اينكه اثر و نفعى از وجود او در خارج پديدار نميشود: احتياجات زندگى و لوازم معاش خود را نيز بديگران تحميل ميكند.
ديگران زحمتها كشيده و هزاران كوشش و فعاليت براى تربيت و تنظيم امور زندگى (از خوراك و پوشاك و وسائل مادى ديگر) ميكنند، و اين شخص بى اينكه خدمت و فعاليتى كند: از عمل و جديت ديگران استفاده مينمايد.
انسان بايد در عين حاليكه وظائف انفرادى و اجتماعى خود را انجام داده ، و از نيكوكارى و خدمت بنوع و دستگيرى ضعفاء كه جزو وظائف اجتماعى است خسته و افسرده نميشود: مشغول پاك كردن دل و تصفيه اخلاق و تحصيل معارف و حقايق و تكميل نفس بوده : و پيوسته با خدا باشد.
و يكى از جهات تفوق و برترى و جامعيت دين مقدس اسلام : همين است كه در تعليمات مقدسه خود تمام خصوصيات و جهات ظاهرى و معنوى و انفرادى و اجتماعيرا منظور داشته ، و حتى اينكه از رهبانيت و كناره گيرى و صحرا نشينى منع اكيد فرموده است .
و اين شعار را در ميان مسلمين از نادانان وظيفه نشناس كه خود را درويش و قلندر معرفى ميكنند، بپا مى دارند.
و مثل اين اشخاص بآن ماند كه : شخص جابرى جمعى را مجبور و ملزم بتهيه آب و خوراك و فرش و لوازم ديگر كند، تا در نتيجه تهيه شدن و حاضر بودن مقدمات و لوازم : دو ركعت نماز بخواند، و سپس با اين عبادت مخصوص خود را از مقربين درگاه شمرده ، و ديگر آنرا بچشم حقارت و محبوبيت نگرد.
خود خلق و تمنا كند از خلق رهائى از خلق كسى چون رهد از خود نرهيده هر تار تعلق كه زاغيار بريده است چون كرم بريشم همه برخويش تنيده رسول اكرم فرمود: ((ان الله لم يكتب علينا الرهبانية انما رهبانية امتى الجهاد فى سبيل الله )) - خداوندا براى ما رهبانيت را مقر نفرموده است و رهبانيت امت من در اينستكه در راه خدا پيوسته جهاد و فعاليت كنيم .

 
پس از فوت عمر بن خطاب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سالم بن عبدالله بن عمر نقل ميكند كه : از يكى از انصار شنيدم ميگفت - از خدا درخواست ميكردم كه عمر بن خطاب را در خواب ببينم ، و بعد از ده سال فوت او در عالم رؤ يا او را ديدم كه عرق از جبين خود پاك ميكرد پرسيدم : يا امير المؤ منين ! چگونه آنجهان را يافتى و چه ميكنى ؟
گفت : در اين ساعت فراغت پيدا كرده ام ، و اگر رحمت پروردگار متعال نبود هلاك شده بودم .(47)
نتيجه :
باز سيوطى در همين مورد نظير آنخوابرا از ابن عباس ، از پدرش نقل ميكند كه : عباس پس از يكسال عمر بن خطابرا با همان حالت در خواب مشاهده كرده و از او احوال ميپرسد، عمر در پاسخ او ميگويد: الآن فارغ شده ام ، و اگر با شخص ‍ مهربان و رحيمى ملاقات نميكردم : خانه عمر ساقط و خراب شده بود.
آرى حساب و كتاب پروردگار متعال بسيار دقيق است (لايعزب عنه مثقال ذرة ). عمربن خطاب با آنهمه عنوان و شخصيت و درك حضور رسول اكرم و زهد و ترك مال و مراعات ظواهر دين و مجاهدت با كفار و مقام امارت مسلمين ، باز ده سال معطل و گرفتار حساب شده ، و تا پس از ده سال در زحمت و سختى و فشار بوده و عرق از جبين خود پاك ميكند، (و من يعمل مثقال ذرة شرا يره ) بقول خود اهل سنت .
ما بايد پيوسته در محاسبه با نفس و مراقبت اعمال جديت نموده ، و از هرگونه معاصى و خطاها و سيئات امور اجتناب كنيم : زيرا ممكن است خطاى واحدى سالهاى متمادى آدميرا گرفتار سازد.
و بنظر نويسنده : گرفتارى عمربن خطاب از لحاظ رنجش خاطر دختر پيغمبر حضرت زهرا(ع ) و حضرت على بن ابيطالب (ع ) بوده است ، و اينمعنى بطور مسلم يكى از سيئات عمر بن خطاب و از لغزشهاى بزرگ او شمرده ميشود، و بعقيده ما هرگز از اين سيئه خلاص نخواهد شد.

 
مكالمه امير المؤ منين ع با خوارج
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خوارج بشعبه هاى مختلف تقسيم ميشوند، و آنچه مورد اتفاق همه خوارج است : اينستكه عثمان بن عفان كافر است ، على بن ابيطالب (ع ) از دين خارج شده است ، حكمين كه در جنگ صفين انتخاب شدند كافر هستند، و طرفداران حكمين همه كافرند، و اصحاب جمل و كسانى كه در جنگ جمل حاضر بودند همه كافر هستند، و بايد در مقابل امام ظالم و خروج كرد.
و نخستين كسى كه اين مرام را اظهار كرد: مردى بنام عروه يا يزيد يا از طائفه بنى بشكر بود كه چون اتفاق فريقين را در جنگ صفين در موضوع انتخاب دو نفر براى حكم بودن مشاهده كرد، باسب خود سوار گشته و بسوى لشكر معاويه حمله برده و يكتن از اصحاب معاويه را كشت ، و سپس خود را بلشكرگاه اميرالمؤ منين (ع ) زده و يكتن ديگر از اصحاب امير المؤ منين را بقتل رسانيد، و پس از آن در وسط ميدان بآواز بلند گفت : بدانيد كه من معاويه و على را خلع كردم ، و من از موضوع انتخاب حكمين دوروبرى ؟ هستم .
و چون جنگ صفين روى توافق طرفين در انتخاب حكمين پايان پذيرفت ، و اصحاب امير المؤ منين (ع ) بكوفه مراجعت نمودند: دوازده هزار نفر از كوفه آمده ، و در محليكه بنام حرواء (بفتح اول و دوم موضعى است در دو ميلى كوفه ) بود اجتماع كردند، و اينجمعيت از نظر اينكه در آن محل جمع شده بودند بنام حروريه و از لحاظ اينكه از تحنه حكومت و لايت و خلافت اميرالمؤ منين (ع ) خارج شدند باسم خوارج مشهور گشتند.
اينجمعيت دو نفر را (عبدالله ابن الكواء اليشكرى ، شبث بن ربعى ) امير و فرمانده خود قرار داده بودند، و چون امير المؤ منين در مقابل آنان احتجاج و مناظره فرمود: عبدالله بن الكواء باده تن ديگر توبه كرده و از ميان جمعيت بيرون آمدند، و باقى آن جمعيت از آنجا كوچ كرده و بسوى نهروان (شهرى بوده است در طرف شرق بغداد فعلى ) حركت نمودند.
اينجمعيت نظر شورش و از بين بردن خلافت و جنگ با ديگران داشتند، و از فتنه و فساد و خونريزى و آشوبگرى مضايقه نمينمودند.
امير المؤ منين (ع ) با چهار هزار نفر از اصحاب خود بسوى آنان حركت فرمود، و پيش از اينكه شروع بجنگ بشود، آنانرا گفت : مرا ايراد و اعتراض داريد؟
گفتند: نخست اعتراض ما اينستكه در جنگ جمل (جنگيكه در بصره با عايشه و طلحه و زبير پيش آمد) چون ما غالب و فاتح شديم ، اموال دشمنان و مخالفين را براى ما حلال دانستى ، ولى از اسير گرفتن زنان و اطفال آنان ممانعت نمودى ، و چگونه ميشود كه مال كسى حلال باشد ولى زنان و اطفال او حرام ؟
امير المؤ منين فرمود: مباح بودن اموال اصحاب جمل بخاطر اين بود كه آنان بيت المال بصره را غارت كرده بودند، پس در مقابل بيت المال كه بدست آنان تلف شده بود، اموال آنانرا كه در لشكرگاه آنها بود براى شما اباحه كردم . و اما زنان و اطفال : چون آنان با ما جنگ نكرده و از دين مقدس اسلام خارج نشده بودند، پس احكام اسلام در حق آن ها جارى گشته ، و مانند ساكنين ديگر دارالاسلام در امان بودند. و معلوم است كسى كه كافر نيست نتوان او را اسير گرفت . و ديگر اينكه : اگر زنها را مباح ميكردم ، آيا ميتوانستند عايشه زوجه پيغمبر را اسير گرفته و كنيز خود قرار بدهيد؟
جمعيت خوارج از اين اعتراض پشيمان و شرمنده گشته ، و گفتند: ايراد ديگر ما اينستكه - هنگام نوشتن قرار داد و صلح در ميان خود و معاويه (موقعيكه جنگ صفين را خاتمه دادند) چگونه اجازه دادى كه عنوان (امير المؤ منين ) را بخاطر راضى نشدن مخالفين از پهلوى نام خود محو و پاك كنند؟
فرمود: در اينعمل از رسول خدا تبعيت كردم ، زيرا آنحضرت هنگاميكه در حديبيه (بضم اول و فتح دوم محلى است در نه ميلى مكه معظمه ، و ابتداى حرم است ، و بيعت رضوان در زير درخت در سال ششم هجرى كه رسول اكرم با جمعيت زياد بقصد زيارت خانه خدا خارج شده بود، در آنجا واقع شده ) با نماينده قريش سهيل بن عمر و صلحنامه مينوشتند، نوشته شد: هذا ما صالح عليه محمد رسول الله و سهيل بن عمرو، و سهيل اعتراض كرد كه - اگر رسالت تو را قبول داشته باشيم هرگز با تو جنگ و نزاع نميكنيم ، و بايد اسم خود و نام پدرت را بنويسى . پس رسول اكرم دستور داد كه - عنوان (رسول الله ) را پاك كرده ، و بجاى آن نوشتند - هذا ما صالح عليه محمد بن عبدالله ، و سپس مرا فرمود: براى تو نيز يك چنين جريانى پيش خواهد آمد.
گفتند: اعتراض ديگر ما اينستكه - چگونه بحكمين خطاب كرده و گفتى كه هرگاه من سزاوار مقام خلافت باشم مرا تصديق و تثبيت كنيد! پس در صورتيكه تو خود در خلافت خويش متردد هستى ، ديگران براى شك و ترديد داشتن در خلافت تو اولى خواهند بود.
امير المؤ منين فرمود: نظر من از اين بيان ، رعايت انصاف بجانب معاويه و مراعات اقتضاى مقام و مخاصمه بود، و اگر ميگفتم كه - چون من سزاوار خلافت هستم مرا ثابت و معاويه را مخلوع بدانيد: البته معاويه و يارانش اينسخنرا از من نپذيرفته و آنرا رد ميكردند. آيا نمى بينيد كه چون كه چون پيغمبر اكرم بانصاراى نجران (بفتح اولى محلى است در ميان مكه و يمن ) مباهله ميفرمود: آيه نازل شد - ((تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين ))، و اگر آنحضرت ميفرمود - لعنت خدا را بر شما قرار ميدهيم :
البته نصاراى نجران راضى و حاضر باينسخن نميشدند. من هم روى انصاف سخن گفتم ، و آگاه نبودم كه عمروعاص نظرش ‍ بحيله و مكر است .
گفتند: اعتراض چهارم ما اينستكه - چگونه حاضر شدى كه دو نفر را حكم قرار داده ، و تشخيص و گفته آنها را براى خود حجت بدانى .
امير المؤ منين فرمود: حكم قرار دادن در مورد نزاع و اختلاف و در مقابل دشمن مانعى ندارد، رسول اكرم (ص ) در جنگ با بنى قريظه (بضم اول و فتح دوم جمعيتى بودند از يهود كه ساكن يكى از قلعه هاى مجاور مدينه بودند) در خصوص رفتار مسلمين با آنان ، مطابقت نظر طرفين سعد بن معاذ را حكم معين فرمود و سعد براى كشتن بنى قريظه راءى داه ، و طرفين تسليم راءى او شدند. و البته حكم رسول خدا كه سعد بن معاذ بود فريب دشمن را نخورد، ولى حكم ما ابوموسى فريب خورده ، و بضرر ما برخلاف حقيقت راءى داد.
آيا بجز اينها باز ايرادى بمن داريد؟
پس جمعيت خوارج ساكت شده ، و بهمديگر ميگفتند: سوگند بخداوند كه اين آدم راست ميگويد، و سخن او درست است .
و در اينهنگام هشت هزار نفر از آنجمعيت توبه كرده ، و از خوارج جدا گشته ، و در امان آنحضرت وارد شدند.
و چهار هزار نفر از آنجمعيت بر عناد و جهالت و ضلالت خود باقى مانده ، و از فتنه انگيزى و آشوب طلبى دست برنداشتند.
و على ابن ابيطالب (ع ) باصحاب و ياران خود خطاب فرمود كه : با اين جمعيت بايد مقاتله كنيد، سوگند بآن پروردگاريكه جان من در دست قدرت اوست ، از آنان ده نفر كشته نميشوند.
و در اين جنگ نه نفر از خوارج نجات يافته ، و نه نفر از اصحاب امير المؤ منين كشته شدند.(48)
نتيجه :
جهالت وقتيكه با عناد و خود بينى تواءم شد، زندگى انسانرا بباد هلاكت داده ، و خرمن اعمال نيكو و روحانيت و تقوى را سخت ميسوزاند.
اينصفت در اغلب اوقات در افراد متدين كه با تقوى و قدس ‍ آراسته شده و پيوسته مراقب اعمال نيكو بوده ، ولى از علم و معرفت و نور حقيقت بى بهره هستند، پيدا ميشود.
و بعبارت روشنتر: اشخاصيكه تنها جنبه ظاهرى اعمال و عبادات و طاعات را مراعات كرده ، و از روح تقوى و حقيقت بندگى دورند: در نتيجه باين حال خطرناك و مرض مهلك مبتلا گشته ، و گذشته از اينكه اعمال گذشته خود را بباد ميدهند: يك مشت مردم جاهل و بيخبر را نيز بآتش خود ميسوزانند.
اين قبيل افراد در نتيجه جهالت و خود بينى : از ديگران بدگوئى ميكنند، بمردم ديگر بدبين هستند، در صدد اصلاح عيوب و نواقص خود بر نمى آيند، نقص و عيبى در خود نمى بينند، بجهان حقيقت و روحانيت متوجه نميشوند، ظاهر ايشان پاك و قلوب ايشان پاك و قلوب ايشان كثيف و ناپاك است .
جمعيت خوارج نيز از اين افراد تشكيل يافته بودند: اينستكه چنان غرق نادانى و خود بينى گشته و از انصاف و حقيقت طلبى و روحانيت دور بودند كه در مقابل خليفه پيغمبر و مركز علم و تقوى و حقيقت در مقابل برهان و حق روشن ، لجاجت و عناد و دشمنى كرده ، و زندگى حقيقى را براى هميشه براى خود و ديگران حرام نمودند.

 
حضرت صادق ع و ابوحنيفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عاقل كيست ؟
روزى حضرت صادق (ع ) از ابوحنيفه (امام اعظم نعمان بن ثابت ) پرسيد كه عاقل كيست ؟
گفت : آنكه تميز كند ميان خير و شر.
حضرت صادق (ع ) فرمود: بهايم نيز تواند كرد كه تميز كند ميان آنكه او را زنند يا او را نوازند!
ابوحنيفه گفت : پس عاقل ميان شما كيست ؟
فرمود: آنكه تميز كند ميان دو خير و دو شر، تا از ميان دو خير آنچه را كه بهتر و خيريت آن بيشتر است انتخاب كند و از ميان دو شر نيز آنچه آ كه شر آن كمتر و بخير نزديك تر است برگزيند.(49)
نتيجه :
صلاح و فساد بر دو قسم باشد: اول آنچه بظاهر و در نظر اول خير و صلاح بوده و فسادى در آن ديده نميشود، و يا آنچه در ابتداء و بظاهر آن شر و فساد ديده شده و صلاحى بصورت او نيست . و تشخيص و تميز دادن اينقسم بسيار سهل است ، حتى حيوانات نيز ميتوانند در ميان اين نوع از خير و شر فرق گذارند، و بلكه زندگى و ادامه حيات و تاءمين معاش مطلق حيوان روى اين تشخيص باشد، مانند تشخيص در ميان آنچه از ماءكولات ملائم طبع است ، و آن حركات و اعماليكه بطور مستقيم صدمه و ضررى ندارد.
دوم خير كامل و شر كامل است ، يعنى آنچه بصورت و در معنى از نظر امروز و گذشته و آينده خير و صلاح يا شر و فساد است . و تشخيص اينقسم محتاج بفكر و تعقل و مقايسه در ميان امور و احاطه بجميع مراتب زندگى است ، و چون حيوانات فاقد اينمرتبه از تعقل و تدبر هستند: نتوانند اينگونه خير و شر را تميز دهند.
پس تشخيص مطلق از علائم شخص عاقل نيست ، و بلكه آن تشخيصى كه همه جهات ظاهرى و معنوى در آن منظور شود، و بقول حضرت صادق (ع ) كه فرمودند: در مرتبه نهائى باشد نه ابتدائى ، يعنى در ابتداء تمام ارقام خير يا شر را در نظر گرفته و سپس يكايك آنها را طرح كرده و آنچه را كه از هر جهت قويتر و كاملتر است : انتخاب كند. و اين علامت شخص عاقل و انسان كامل را از ديگران كه چون حيوانات زندگى مى كنند جدا ميكند.
مثلا شخص عاقل از انواع خوردنيها و از كيفيت خوردن : آن رقم را اختيار ميكند كه ببدن او ضرر نرساند و روح او را كسل نكند و حال توجه او را از بين نبرد. و از ميان دوستان و رفقاى خود: آن كسى را برميگزيند كه در همه حال باو رفاقت كند و او را بجانب خير و صلاح سوق بدهد و از وجود او استفاده ظاهرى و معنوى برد و دوستى او روى اغراض ظاهرى و جهات صورى نباشد. و از زندگى و مال و منال و اعتبار و عنوان دنيا آنمقدار حيازت مى كند كه بجهت روحانى او صدمه نزند و راحتى و آسايش را از او سلب نكند و او را از انجام وظائف شخصى و الهى باز ندارد و موجبات ظلم و خيانت و جنايت را فراهم نياورد.

 
بصورت خسيس تر و در معنى عزيزتر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار آورده كه : يكى از فضلاى عرب مهمان امام حسن (ع ) شد، بعد از طعام گفت : براى من شربتى بياوريد!
امام فرمود: چه شربت ميخواهى ؟
گفت : آن شربت كه چون نايافت شود عزيزترين همه شربتها بود، و چون يافت شود خسيس ترين همه شربتها باشد.
امام خادمان را گفت : آبش دهيد.
همه حاضران بر حدت فهم امام آفرين گفتند.(50)
نتيجه :
يكى از گمراهان و خسارتهاى انسان اين است كه : چون در مقابل نعمت و فضيلت و رحمت فراوانى قرار ميگيرد از آن استفاده نكرده و آنرا سبك و بى ارزش مى بيند، و اغلب نعمتهائيكه پروردگار متعال در جهان و در طيعت و خلقت قرار داده است چنين است ، مانند آب ، آفتاب ، هوا، ماه ، خاك ، صحت و سلامتى تن ، اعضاء، كتاب آسمانى ، احكام الهى ، وجود عالم ربانى ، سلطان عادل ، امن و نظم مملكت ، و امثال اينها.
انسان خردمند ميبايد از اين نعمتهاى بزرگ حداكثر استفاده را نموده ، و با همال و مسامحه و غفلت و جهالت موقع فرصت را از دست ندهد، و بداند كه چون يكى از اين نعمتها مخصوصا صحت و عافيت و تندرستى و امن و عالم ربانى از دست اختيار او خارج شد: بهزاران هزار دينار نتوان آنرا تهيه كرد و بدست آورد. و بطوريكه وجود اين نعمتها بزرگترين وسيله توفيق و سعادت است : فقدان آنها نيز بالاترين عذاب و شدت و سختترين بلاء و نقمت خواهد بود.

 
سفيان ثورى و فضيل بن عياض
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آفت مجالس انس !
شبى سفيان ثورى (از دانشمندان و عرفاى اوائل قرن دوم ) پيش ‍ فضيل بن عياض (عابد و زاهد مشهور) آمد، و از آيات و روايات و اخبار بسيار گفت ، و در آخر مجلس اظهار كرد: مبارك شبى كه امشب بود و ستوده نشستى كه امشب بود، همانا كه نشستى چنين بهتر از تنهائى باشد، فضيل گفت : بد شبى كه امشب بود و تباه نشستى كه امشب بود!
سفيان پرسيد كه : چرا چنين است ؟
گفت : زيرا كه تو همه ساعات امشب را دربند آن بودى تا سخنى گوئى كه مرا خوش آيد، و من دربند آن بودم تا جوابى نيكو گويم كه پسنديده خاطر تو آيد، و هر دو بسخن يكديگر از خداى تعالى بازمانديم ، پس تنهائى بهتر و مناجات كردن با حق اوليتر است .(51)
نتيجه :
هر نشستى اگر در نتيجه داراى مزايا و فوائدى شد كه در حال تنهائى تحصيل آنها ميسور نميشد: البتّه رجحان پيدا كرده و مطلوب و پسنديده ميشود. و اگر بر عكس موجب غفلت و صدور معصيت بوده و در نتيجه انسانرا بخطاء و لغزش و گناه و خلافى دچار كند: بحكم عقل و شرع مپرهيز كردن از آن مجلس ‍ لازم و واجت خواهد بود.
متاءسفانه امروز اكثر مجالس ما چنين است ، و حتى اگر از بدگوئى و غيبت و تهمت و بيهوده سرائى و هوسرانى و لغو هم خالى باشد: از خود نمائى و جدال و توهين بهمديگر خالى نيست .
اينستكه حضور در اين گونه مجالس براى شخصيكه مراقبه و محاسبه در اعمال خود دارد مضرّ است ، و گذشته از سلب حال توجه و حضور: گاهى توفيق را تا ايامى چند از انسان زائل ميكند.

 
بيم و لرز ابو ايوب از خليفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابو ايوب (سليمان موريانى وزير منصور دوانيقى و متوفى در 154) از مقربان و نديمان منصور خليفه بود، هرگاه منصور او را طلبيدى رنگش زرد شدى و لرزه بر اندامش افتادى .
روزى محرمى او را در خلوت گفت ، تو مقرب و مصاحب خليفه يى و پيش اوكس بقرب تو نيست : سبب چيست كه هرگاه از پى تو ميفرستد متغير ميشوى و از بيم او دست و پا گم ميكنى ؟
ابو ايوب در جواب آن محرم گفت ، بازى از خروسى پرسيد كه تو از خردى در خانه بنى آدمى و ايشان بدست خود آب و دانه تو مهيا ميكنند و براى تو پهلوى خانه ميسازند، جهت چيست كه هرگاه بر سر تو مى آيند و مى خواهند كه تو را بگيرند غوغا و فتنه مى انگيزى و از اين خانه بدان خانه و از اين بام بر آن بام ميگريزى ؟ و من مرغى وحشيم كه در كوهسار بزرگ ميشوم ، چون مردم مرا صيد كنند بر سر دست ايشان آرام گيرم و چون مرا از پى صيد فرستند با آنكه فارغ البال پرواز مينمايم صيد را گرفته باز مى آيم و هرگز عربده و غوغا نميكنم .
خروس گفت : اى باز هرگز هيچ جا ديده يى و يا از هيچكس ‍ شنيده يى كه بازى را بر سيخ كشيده باشند و بر آتش گردانيده ؟
گفت : نى
خروس گفت : تا من در اين خانه ام و نيك از بد باز ميدانم صد خروس را ديده ام كه سر بريده اند و بال و پر كنده شكم آنرا شكافته بر سيخ كشيده اند و كباب كرده و گوشت او را خورده اند و از هم گذرانيده ، نوحه و فرياد مرا جهت اينست ، و از اين جهت خاطرم مجروح و دلم اندوهيگين است .(52)
نتيجه :
خوف نتيجه قرب و معرفت است و هر چه بمقام عظمت و سطوت و جلال سلطان بيشتر آگاهى و اطلاع حاصل شود: بيم و هراس و رعب نيز در دل افزونتر خواهد شد.
اولياى حق چون از شدت قهر و از حدت غضب و از مقام سطوت و سلطنت مطلق خدايتعالى آگاهند: چنان خائف و مضطرب و مرتعش هستند كه هرگاه سر از پانشناسند، و پيوسته زبان بمعجز و تقصير خود گشوده و اشك تذلل بر رخسار ميزيزند.

 
محمّد بن ملكشاه و منجمين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در چهار مقابه عروضى (مقاله سوم ، نجوم ، حكايت 9) مينويسد كه : بر پادشاه واجب است كه هر جا كه رود نديم و خدمتكار كه دارد او را بيازمايد، اگر شرع را معتقد بود و بفرايض و سنن آن قيام و اقدام نمايد: او را مهجور گردانيده و اعتماد كند. اگر بر خلاف اين بود: او را مهجور گردانيده و حواشى مجلس خود را از سايه او محفوظ دارد.
كه هر كه در اين خداى عزوجل و شريعت محمد مصطفى صلى اللّه عليه و آله و سلم اعتقاد ندارد: در هيچ كس او را اعتقاد نبوده و شوم باشد بر خويش و بر مخدوم خود.
در اوايل ملك سلطان غياث الدنيا و الدين محمد بن ملكشاه (محمد بن ملكشاه ثانى از سلجوقيان است كه در 498 بسلطنت رسيد) يكى از امراى عرب بنام صديقه عصيان آورده و گردن از ربقه طاعت خليفه عباسى بكشيد، و با پنجاه هزار مرد عرب از شهر حله روى ببغداد نهاد.
خليفه عباسى المستظهر باللّه نامه در نامه و پيك در پيك روان كرده بود باصفهان ، و سلطان را بيارى خود همى خواند.
و سلطان از منجمين اختيار همى خواست كه ساعت خوب انتخاب كرده و مطابق اختيار آنان حركت كنند.
منجمان گفتند: اى خداوند اختيارى نمى يابيم .
گفت : بجوييد! و تشديد كرد و دلتنگى نمود.
منجمان ناچار بگريختند.
غزنويى بود كه در كوى گنبد دكانى داشت ، وفالگويى كردى و زنان بر او شدندى ، و تعويذ دوستى نوشتى ، و علم او غورى نداشت .
بآشنايى غلامى از غلامان سلطان خود را پيش سلطان انداخت ، و گفت كه : من اختيارى بكنم ، بدان اختيار برو، اگر مظفر نشوى مرا گردن بزن !
سلطان خوشدل گشته و باختيار او بر نشست ، و دويست دينار نشابورى بوى داد: و مطابق اختيار او برفت ، و با صدقه جنگ كرده و لشگر او را بشكست و صدقه را بگرفت و بكشت .
و چون مظفر ومنصور باصفهان باز آمد: فالگوى را بنواخت و تشريف گران داده و قريب گردانيد.
و منجمان را بخواند و گفت : شما اختيار نكرديد، اين غزنوى اختيارى كرد، و برفتيم و خداى عزوجل راست آورد. چرا چنين كرديد؟ همانا صدقه شما را رشوتى فرستاده بود كه اختيارى نكنيد.
همه در خاك افتاند و بناليدند و گفتند: بدان اختيار هيچ منجم راضى نبود، و اگر سلطان خواهد بنويسند و بخراسان نزد خواجه عمر خيام (شاعر مشهور كه در نجوم و رياضيّات استاد بود) بفرستند، تا او چه گويد.
سلطان دانست كه آن بيچارگان راست ميگويند از ندماى خويش يكى را كه فاضل بود بخواند و گفت : فردا بخانه خويش ‍ شراب بخور و منجم غزنوى را بخوان و او را شراب بده و در غايت مستى از او بپرس كه اين اختيار كه تو كردى نيكو نبود و منجمان آنرا عيبها همى كنند، سر اين مرا بگوى .
آن نديم چنين كرد، و بمستى از او بپرسيد.
غزنوى گفت : من دانستم كه از دو حال بيرون نيست . يا آن لشگر شكسته شود يا اين لشگر، اگر آن شكسته شود تشريف يابم . و اگر اين لشگر شكسته شود كسى نيست بمن پردازد.
پس ديگر روزنديم با سلطان جريان را بگفت ، و سلطان بفرمود تا كاهن غزنوى را اخراج كردند، و گفت : اين چنين كس كه او را در حق مسلمانان اين اعتقاد باشد شوم باشد. و منجمان خويش ‍ را بخواند و برايشان اعتماد كرد و گفت : من خود آن كاهن را دشمن داشتم كه يك نماز نكردى ، و هر كه شرع را نشايد ما را هم نشايد.
نتيجه :
امور يك مملكت و صلاح و فساد صدها هزار نفوس ملت وابسته باختيار و اراده سلطان است ، و ممكن است با يك جمله بيمورد و با يك قدم بيموقع سراسر ملك بباد فنا رفته و افراد ملت همه گرفتار و اسير چنگال دشمن گردند.
و مسلم است كه : سلطان به تنهائى نتواند همه امور مملكت را از لحاظ فكر و تدبير و عمل اداره كند، و ناچار نيازمند خواهد بود بوزير و نديم و دبير و وكيل و امير و خدمتكاران و كارمندان ديگر.
و البته افكار و عقايد اطرافيان خواه و نخواه در فكر سلطان مؤ ثر است ، و بلكه صفات و اخلاق آنان نيز در خوى پادشاه اثر بخشد.
و سلطان را بايد كه اطرافيان خويش را بدقت بسنجد، و محيط فكر و دائره اعتقاد و مرام و مسلك آنانرا خوب بدست آورد، و پيش از سنجش و دقت و اطلاع كامل نشايد بآنان اعتماد بكند.
و بهترين وسيله و نيكوترين راهيكه بطور تحقيق از خصوصيات اعتقاد و دائره فكر و اندازه طماءنينه و ثبات قدم و استقامت هر فردى نشان ميدهد: دين است . محيط تفكر و دائره انديشه شخص متدين باندازه اى وسيع و نورانى است كه گوئى از مبدء فيض پيوسته استفاضه كرده ، و از افكار بلند و جامع و منور انبياء استفاده مى كند. شخص متدين پابند بمقررات دينى بوده ، و نتواند بر خلاف عدالت و وجدان و انصاف قدمى بردارد، شخص متدين در همه امور خود پروردگار توانا را حاضر و ناظر اعمال خويش ديده و از حيله و تزوير و تقلب و ظلم و دروغ و چابلوسى گريزان است .
آدمى اگر معتقد بخدا و بروز قيامت و جزا نشد: محال است كه منافع شخصى و استفاده هاى مادى و نقدى خويشرا فداى مصالح ديگران قرار بدهد، انسان هوى خواه و شهوت پرست و جاه طلب است ، و بجز پاسبان معنوى و عقيده دينى حقيقى : چيزى از تمايلات نفسانى و دنياپرستى او جلوگيرى نتواند بكند. شخصيكه عقيده پابرجا و دين محكم و ثابتى ندارد، اگر اعمال خير و انديشه هاى نيكويى هم داشته باشد: قطعا بمنظور استفاده هاى شخصى و نتائج خصوصى است ، و اگر نه : از جمله بيخردان محسوب خواهد شد.
پس سلطان يك مملكت را نشايد كه : مردم بيدين و لجام گسيخته و آزاد و دنياپرست و بيخرد را در مجلس خود جاى بدهد، تا برسد بآنكه بچنين اشخاص نادان و غافل اعتماد و اطمينان كند.
نه تنها سلطان ، بلكه همه بايد در حدود زندگى خود از چنين اشخاص دورى كرده ، و از رفاقت و دلبستگى آنان پرهيز نموده ، و امور خود را بدست چنين افراد نسپارد.