نوح
بسم الله الرحمن الرحيم
انا ارسلنا نوحا الى قومه ان انذر قومك من قبل ان ياتيهم
عذاب اليم .
(سوره نوح : 1)
صدها سال از پيدايش انسان بر روى زمين گذشته بود و بمرور زمان ، تعداد افراد بشر،
افزايش يافته و جمعيت هاى زيادى تشكيل شده بودند.
با آنكه پيامبر خدا هممواره در راه ارشاد و هدايت مردم تلاش كرده بودند ولى شيطان
هم بيكار نشسته و در گوشه و كنار، مردم را به پرستش بت هاى گوناگون دعوت ميكرد.
در نتيجه اغواگريها و وسوسه هاى شيطان ، بت پرستى رواج يافته و مردم به بت پرستى رو
آورده و خدا را از ياد برده بودند.
بتهايى رنگارنگ با نامهاى : يغوث ، يعوق ، نسر، ود و امثال آن مورد پرستش قرار
گرفته و مردم ، رفع مشكلات زندگى خود را از آنها ميخواستند و در مواقع خشك سالى و
نيامدن باران ، دست بدامان بتها ميزدند.
در چنين اوضاع و احوال تاءسف آورى كه گمراهى و ضلالت ، و گناهان گوناگون گريبانگير
مردم شده بود، نوح از جانب خداوند مبعوث به رسالت گرديد.
نوح اولين پيغمبر اولواالعزم بود كه با كتاب آسمانى و دعوت جهانى و همگانى ، قدم به
ميدان گذاشت و به ارشاد و هدايت مردم كمر بست .
روزى كه او مردم را به خداپرستى و رها نمودن بت ها فرا خواند، مردم روى خوشى به او
نشان ندادند و راضى به ترك راه و رسم پدران بت پرست خود نشدند.
نوح همانند ساير انبياء كه در راه انجام رسالت الهى ، جدى و كوشا هستند، به راه خود
ادامه داد و از هر فرصتى براى ارشاد مردم استفاده كرد.
گاهى به طور خصوصى با فرد فرد قوم خود صحبت ميكرد و گاهى در مجامع حاضر ميشد و گاهى
در جلسات مختلف آنان شركت ميكرد و در نهايت وقار و با لحنى محبت آميز مردم را بسوى
خدا فرا مى خواند.
در آغاز كار، بت پرستان ، رسالت نوح را جدى نگرفتند و آنرا يك حادثه زود گذر تلقى
كردند و تنها با بى اعتنائى و گاهى هم لبخند تمسخرآميز زدن از كنار آن گذشتند.
ولى جديت و قاطعيت نوح و ايمان آوردن برخى از مردم ، بت پرستان را نگران كرد و
بدينجهت مبارزه با او را آغاز كردند.
او را متهم به دروغگوئى و گمراهى از دين آباء و اجدادى خود كردند و گفتند:
اى نوح ، تو هيچ امتيازى بر ما ندارى . بشرى هستى همانند ما. در كوچه و بازار راه
ميروى . همانند ما غذا ميخورى و ميخوابى . چه دليل دارد كه تو پيغمبر باشى و ما
مطيع و فرمانبردار تو؟
علاوه بر اين كسانى كه به تو ايمان آورده اند، همه از طبقات محروم و فقير و بى
تجربه هستند. بدينجهت ما هرگز سخن تو را نمى پذيريم و به تو ايمان نمى آوريم .
سخنان نااميد كننده قوم ، در اراده پولادين نوح اثرى بجاى نميگذاشت و حتى در
برخوردهاى خشونت آميز و بى ادبانه آنها ذره اى در تصميم قاطع او خلل ايجاد نميكرد.
نهصد وپنجاه سال زمان كمى نيست ، آن مرد الهى ، در اين دوران طولانى ،شب و روز، گاه
و بيگاه ، آشكار و نهان ، هدف خود را دنبال و مردم از پرستش بت ها نهى ميكرد و به
عبادت آفريدگار جهان فرا ميخواند.
در خلال گفتگوهاى خود مرتبا به آنها ياد آود ميشد كه من از شما مزدى نمى خواهم و به
مال و منال شما نظرى ندارم . مزد من تنها باخداست . من ميخواهم شمارا از بدبختى
دنيا و آخرت نجات دهم و به سعادت ابدى برسانم .
اى مردم ؟ من ادعا نميكنم كه خزائن خداوندى در اختيار من است . من نميگويم فرشته ام
و از نژاد شما نيستم . من هم بشرى همانند شما هستم كه خداوند مرا ماءمور رسانيدن
پيام خود فرموده و من اوامر آفريدگار جهان را به شما ابلاغ ميكنم .
گفتند: اى نوح ، تو كار بحث و جدل را از حد گذراندى و همواره سخن خود را تكرار كردى
. ديگر بس كن و دست از ما بردار. ما هرگز دعوت ترا نمى پذيريم و راه و رسم پدران و
نياكان خود را در پرستش بتها رها نخواهيم كرد.
ما را از خشم خداى خودت ميترسانى و دائما از عذاب دردناك او سخن ميگوئى و ما را
تهديد ميكنى . اينك ما آماده ايم ، آن عذاب را بياور و صدق گفتار خود را ثابت كن .
نوح گفت : اى مردم عذاب خدا در اختيار من نيست . هر زمان او اراده كند، شما را
بعذاب خود گرفتار خواهد كرد .
اين گونه گفتگوها و بحث و جدل ها ادامه مى يافت و نتيجه اى بدست نميامد. سرسختى و
لجاجت بر آن قوم حاكم بود و بهيچ قيمت حاضر نبودند سخن حق را بپذيرند و دعوت نوح را
اجابت كنند.
كم كم ياءس و نااميدى بر دل و جان نوح سايه افكند و در پيشگاه خداوند لب به شكوه
گشود و گفت :
پروردگارا! من قوم خود را شب و روز بسوى تو فرا خواندم اما دعوت من جز گريختن و دور
شدن از حريم تو نتيجه اى در بر نداشت .
من هر زمان آنانرا دعوت كردم كه بدرگاه تو رو آورند تا مورد عفو تو قرار گيرند،
انگشتان خود را در گوشها فرو بردند و جامه بر سر كشيدند و بر بت پرستى و گمراهى
اصرار ورزيدند و راه سركشى و استكبار را در پيش گرفتند.
گاهى آشكارا بسراغ آنها رفتم و در مجامع و محافل آنها حضور يافتم و دعوت خود را
صريح و بى پرده به گوش آنها رساندم .
گاهى در نهان ، با تك تك آنان به گفتگو پرداختم و سخن حق را محرمانه و دور از چشم
ديگران بانان ابلاغ كردم .
به آنها گفتم : از راه خطا برگرديد و رو بدرگاه خدا آوريد كه او بسيار آمرزنده و
بخشنده است . از گناهان خود توبه كنيد تا خدا باران رحمت خود را بر شما نازل كند و
بر مال و ثروت شما بيافزايد و فرزندان شما را زياد كند.
باغهاى سرسبز و خرم و نهرهاى جارى براى شما ايجاد فرمايد .
به آنها گفتم : چرا در برابر عظمت پروردگارتان عرض ادب نميكنيد؟! چرا احترام خدا را
رعايت نمينمائيد. خدائى كه شما را آفريد و نعمت هاى فراوان بشما عطا كرد. آنكه هفت
آسمانرا ايجاد كرد و خورشيد نور افشان و ماه تابان را فرا راه شما قرار داد.
زمين را مسخر شما گردانيد و همه چيز را در اختيارتان گذاشت .
خداوندا، اين قوم گمراه بسخنان من اعتنا نكردند و به مخالفت با من ادامه دادند براى
نابودى من حيله ها كردند و مكرهاى فراوان بكار بردند يكديگر را بپرستش بتها توصيه
كردند و آنگونه كه پيش بينى ميشود، اينها هرگز به راه حق و صراط مستقيم تو رو
نخواهند آورد و احتمالا اين چند نفر انگشت شمارى را هم كه دعوت مرا پذيرفته اند، از
خداپرستى منحرف كنند و بگمراهى بكشانند. خداوندا، نه تنها از اين قوم اميد خيرى
نيست كه در فرزندانشان نيز جز افراد فاجرو ناسپاس بوجود نخواهد آمد.
خداوندا، مهلت خود را از اين قوم بردارد و عذاب دردناكى بر آنها نازل كن و حتى يك
تن از آنانرا در روى زمين باقى مگذار.
تقاضاى نوح پذيرفته شد و خداوند با و فرمود: پيش بينى تو كاملا درست است و جز
كسانيكه دعوت ترا پذيرفته و ايمان آورده اند، ديگر كسى ايمان نخواهد آورد و اراده
ما به هلاك اين قوم تعلق گرفته و بزودى گرفتار عذاب خواهند شد.
نوح بنا بدستور الهى مشغول ساختن كشتى شد، كشتى بزرگ و پر ظرفيتى كه بتواند همه مؤ
منان و آذوقه مورد احتياج آنان را در خود جاى دهد و از هر حيوانى يك جفت بردارد كه
پس از پياده شدن از كشتى ، مورد استفاده نجات يافتگان قرار گيرد.
بت پرستان دستاويز تازه اى براى آزار نوح و مؤ منان بدست آوردند و كشتى را وسيله
استهزا و مسخره كردن نوح قرار دادند.
هر دسته اى از آنان كه از كارگاه كشتى سازى نوح عبور مى كردند، او را بمسخره
ميگرفتند و سخنانى ناروا نثار آن پيامبر بزرگوار مى كردند:
اى نوح ! شغل جديد ترا به تو تبريك ميگوئيم . گويا از پيغمبرى خسته شده اى و به شغل
نجارى رو آورده اى ! اينجا كه دريائى نيست ، شايد ميخواهى كشتى خود را بوسيله گاوها
بحركت در آوردى و امثال اين حرفهاى گزنده و استهزاآميز.
پاسخ نوح سكوت بود و برخورد بزرگوارانه ولى بآنها گوشزد ميكرد كه اگر امروز ما را
مسخره ميكنيد، روزى خواهد رسيد كه عذاب دردناك الهى شما را فرا خواهد گرفت و آنروز
مسخره مؤ منان خواهيد شد.
قطعات چوب با ميخ هاى فراهم شده ، به يكديگر متصل مى شدند ونوح و يارانش با دلگرمى
وپشتكار وصف ناپذيرى به كار خود ادامه مى دادند.
رفته رفته كشتى ساخته و پرداخته شد و نوح به انتظار رسيدن فرمان خداوند نشست .
ساعت مقرر فرا رسيد ابرهاى متراكم صفحه آسمان را پوشاندند و بارانى سيل آسا فرو
باريد. از چاهها و چشمه سارها نيز آب جوشيدن گرفت و سطح زمين زير آب فرو رفت .
نوح و خانواده اش و تمام كسانى كه به او ايمان آورده بودند در كشتى جاى گرفتند و
كشتى روى آب به حركت درآمد.
امواج خروشان آب بت پرستان را به هر سو ميغلطانيد و آنها براى نجات خود به نقاط
مرتفع پناه مى بردند .
در آنحال نوح پسرش را كه جزء بت پرستان بود در حال مبارزه با امواج آب ديد و فرياد
زد:
پسرم بيا سوار شو و سرنوشت خودت را با كافران گره مزن .
گفت ، من در كشتى تو سوار نميشوم و به ارتفاعات كوه ميروم و از خطر آب در امان مى
مانم .
نوح گفت : پسرم ، امروز هيچ نقطه اى از عذاب خدا در امان نسيت و هر جا بروى آب است
و آب .
در آن حال موجى خروشان بر سينه پسر كوبيد و او را از ديده پدر به دور افكند. عواطف
پدرى در دل نوح شعله ور شد و با قلبى دردناك عرضه داشت : پروردگارا! تو وعده دادى
خانواده مرا نجات دهى و اينك پسرم در آستانه هلاكت است ، او را از خطر نجات بده .
خطاب رسيد: اى نوح ، او از خانواده تو كه ما وعده نجات آنها را داديم نيست ، زيرا
او كافر است و قلم قضاء ما به هلاكت تمامى كافران رقم زده است و تو هم چيزيرا كه از
آن آگاهى ندارى درخواست نكن .
ماجراى پسر نوح در قرآن كريم بطور مشروح بيان شده است و شايد اين سئوال براى هر كس
پيش آيد كه اگر اين قسمت از داستان نوح ذكر نشده بود، براى حفظ احترام نوح بهتر
نبود؟
ولى در نقل اين بخش از سرگذشت نوح درسى است بزرگ و آموزنده براى همه مردم كه بدانند
آنچه نجات بخش افراد است ، ايمان به خدا و بندگى به او است نه نسبتهاى خانوادگى و
بستگيهاى فاميلى . مردم بايد بدانند كه حتى فرزند پيغمبر خدا نيز اگر راه خطا برود
و از اطاعت فرمان الهى سرپيچى كند، سرنوشتى هلاكت بار خواهد داشت و حتى درخواست پدر
نيز نجات بخش او نخواهد گشت .
بارى ، موج ميان پدر و پسر جدائى انداخت و آن فرزند ناصالح ، با ساير گمراهان به
هلاكت رسيد و نوح از تقاضاى خود كه منطق با اراده خداوند نبود عذر خواهى كرد.
طوفان ، طومار زندگى قوم لجوج و گمراه را، در هم پيچيد و اثرى از آنان بجاى نگذاشت
.
كشتى نوح با آرامى روى آبها حركت ميكرد و سرنشينان آن ، در حالى كه از هر گونه خطرى
در امان بودند، سرنوشت تلخ و مرگبار قوم را تماشا مى كردند.
فرمان الهى تحقق يافت و زمين از وجود سركشان و مستكبران پاك شد و در آنحال خداوند
به ابرها فرمان داد از باريدن خوددارى كنند و به زمين دستور داد آبها را در اعماق
خود فرو برد و كشتى نوح خيلى آرام بر كوه جودى فرود آمد.
سرنشينان كشتى پياده شدند و دگرباره بر روى زمين قدم گذاشتند و از نجات خود به
درگاه خداوند سپاسگذارى كردند و زندگانى جديد خود را آغاز نمودند.
نوح در دوران جديد كه صدها سال به طول انجاميد، به هدايت و راهنمائى قوم خود اشتغال
داشت تا روزى كه به فرمان الهى به سراى جاودان شتافت و در جوار رحمت حق جاى گرفت .
هود
والى عاد اخاهم هودا، قال يا قوم اعبدوا الله مالكم
من اله غيره ان انتم الا مفترون
(سوره هود: 50)
قوم عاد مردمى نيرومند و توانا بودند و در سرزمين احقاف ، در منطقه حضرموت ، بين
يمن و عمان سكونت داشتند. آنان از سلامت جسم برخوردار و از عمر طولانى بهره مند
بودند. با تلاش فراوان و پى گير، به زندگى خود رونق بسيار داده ، باغهاى ميوه و
كشتزارهاى آباد، احداث كرده بودند.
آن قوم ، بجاى اينكه دربرابر آنهمه نعمت كه خداوند به آنها داده بود، به عبادت او
كمر ببندند و شكرگذار نعمتهاى او باشند، به پرستش بتها رو آوردند و بت پرستى را
شعار خود ساختند.
از ماجراى طوفان نوح قرنها گذشته بود و بمرور زمان آئين نوح فراموش شده و بتكده
ها رونق بسيار يافته بودند.
نوح در آخرين لحظات حيات ، به پيروان خود خبر داده بود كه بعد از من طاغوتهائى پيدا
خواهد شد كه سبب گمراهى و انحراف مردم را فراهم خواهند ساخت ولى خداوند يكى از
فرزند زاده گان مرا كه نامش هود است و مردى باوقار و بزرگوار و ظاهر و باطنش شبيه
من است ، به رسالت مبعوث ميفرمايد تا به هدايت مردم بپردازد.
سالها يكى پس از ديگرى ميگذشت و مردم منتظر قيام هود بودند، و چون فاصله زياد شد،
رفته رفته ياس و نااميدى بر مردم حاكم شد و در نتيجه دلها تيره و تار گرديد و گناه
انحراف و سپس بت پرستى رواج يافت .
هود كه شريفترين و بزرگوارترين نواده هاى نوح بود، از جانب خداوند به رسالت برگزيده
شد و هدايت و ارشاد مردم را به عهده گرفت .
او با لحنى پدرانه و ناصحانه به مردم گفت : اى مردم ، جز خداى يگانه ، خدايى نيست و
اين بتهاى بى جان ارزش پرستش ندارند. شما به دروغ نام معبود بر آنها نهاده ايد و به
پرستش آنها پرداخته ايد. بياييد از اين روش غلط دست برداريد، و به سوى خداوندى كه
آفريدگار جهان و جهانيان است رو آوريد تا درهاى رحمتش به روى شما باز شود. باران
سودمند بر شما فروبارد و روزبروز بر قدرت و اقتدار شما بيافزايد.
قوم كه به بتها دل بسته و به پرستش آنها انس گرفته بودند، او را سفيه و دروغگو
خواندند و گفتند:
اى هود! تو آمده اى كه ما را از عبادت بتهايى كه پدران و نياكان ما مى پرستيدند،
باز دارى و به پرستش خداى يگانه وادار نمايى ؟ تو هيچ دليل قانع كننده اى بر ادعاى
خودت ندارى ، و ما هم راه و رسم پيشينيان خود را رها نخواهيم كرد.
ما معتقديم كه بعضى از خدايان ما به تو غضب كرده اند و تو را گرفتار يك نوع بيمارى
روانى ساخته اند كه اين سخنان را بر زبان مى رانى و ادعاى پيامبرى مى كنى .
هود گفت : اى مردم چرا تقوا پيشه نمى كنيد؟ من پيامبرى امين از جانب خدا هستم . شما
سابقه زندگى مرا مى دانيد كه هيچگاه راه خطا و خلاف نرفته ام و هرگز دروغ نگفته ام
. از خدا بترسيد و سخنان مرا بپذيريد. من از شما مزدى نمى خواهم و مزد من فقط با
خدا است .
از كارهاى ناروا و بى منطق دست برداريد. اين ساختمانهاى بى فايده كه بر فراز تپه ها
ميسازيد و ميخواهيد به مردم قدرت نمائى و تفاخر كنيد چيست ؟ اين قصرهاى مجلل كه به
اميد جاودان ماندن ميسازيد چه معنا دارد؟ اين بى رحميها و ستمگريهائى كه در زندگى
شما حاكم است چه فايده اى دارد.
اى مردم ، از خشم و غضب خدا بپرهيزيد. خداونديكه شما را از آنهمه نعمت كه خودتان
شاهد و ناظر آن هستيد، برخوردار فرموده است . هم سرمايه هاى مادى فراوان و هم نيروى
انسانى كارآمد بصورت فرزندان سالم و توانا به شما بخشيده است . باغهاى سبز و خرم و
نهرهاى جارى به شما عطا كرده است . من از آن ميترسم كه خداوند شما را به عذابى
دردناك گرفتار سازد و طومار زنگى شما را در هم بپيچد و بساط شما را از روى زمين
برچيند.
قوم كه گرفتار بيمارى استكبار شده بودند و خود را از هر جهت بينياز و توانا مى
پنداشتند، به سر سختى و لجاجت خود افزوده و گفتند:
اى هود: اگر خدا ميخواست پيامبرى بسوى ما بفرستد، فرشته اى ميفرستاد تا پيام او را
بما برساند و ما هرگز دعوت ترا قبول نخواهيم كرد. تو هم آن عذابى كه همواره ما را
از آن ميترسانى بياور كه ما را از عذاب خداى تو ترسى نيست .
سرسختى و عناد قوم از حد گذشت و حجت بر آنها تمام شد. اراده خداوند بهلاك آنها تعلق
گرفت . خشكسالى بر آنها حاكم گرديد و آنان همه روزه در انتظار نزول باران بسر
ميبردند و چشم به ابرها ميدوختند ولى از باران خبرى نبود.
يكى از روزها قطعه ابر سياهى از دور نمايان گرديد. قوم هود از خوشحالى فرياد كشيدند
و با يكديگر گفتند: سختى ها تمام شد و ابرها آمدند اينك باران خواهد باريد.
هود گفت : نه اشتباه ميكنيد. اين ابر، ابر رحمت نيست . بارانى در خود ندارد. اين
همان عذابى است كه شما تقاضاى آنرا داشتيد.
بادى سرد و شديد وزيدن گرفت و طوفانى برپا شد. شنها و ريگها را بر سر و صورت قوم
پاشيد. مردم به درون خانه هاى محكمى كه ساخته بودند، پناه بردند ولى باد، شديدتر از
آن بود كه مى پنداشتند. درختها را از ريشه در ميآورد. افراد را از جا ميكند و به
هوا ميبرد و بر زمين ميكوبيد. ساختمانها را ويران و همه چيز را در هم ميكوبيد.
غوغائى برپا شده و همه چيز درهم ريخته بود. هيچكس نميدانست چه كند و به كدام جانب
برود. هفت شبانه روز، پياپى باد ميوزيد و طومار زندگى آن قوم گمراه را در هم مى
پيچيد.
در آن احوال ، هود و مؤ منان در شكاف كوهى بسر ميبردند. از طوفان و گردباد در آنجا
خبرى نبود. نسيمى آرام مى وزيد و آنان سرنوشت قوم را تماشا مى كردند.
بعد از آن مدت ، طوفان آرام شد و اوضاع به حال عادى بازگشت و. از آن مردم جز قطعات
استخوانها و خانه هاى خاليشان چيزى بجا نمانده بود.
صالح
والى ثمود اخاهم صالحا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم
من اله غيره هو انشاكم من الارض و استعمركم فيها فاستغفروه ثم توبوا اليه ان ربى
قريب مجيب .
(سوره هود: 61)
قوم ثمود در وادى القرى كه منطقه اى ميان مدينه و شام بود سكونت داشتند. از عمرهاى
طولانى بين سيصد تا هزار سال برخوردار بودند.
كمر به آباد كردن سرزمين خود بستند و در اين راه قدمهاى بلندى برداشتند.
باغهاى بزرگى احداث كردند و ساختمانهاى زيبا و محكمى ساختند.
آنها بازماندگان قوم عاد بودند كه بمرور زمان جامعه بزرگى را تشكيل دادند و قصرها
ساختند و در دل كوهها خانه هاى مستحكمى بوجود آوردند.
با اينكه از سرنوشت هلاكت بار قوم عاد آگاه بودند، از آن عبرت نگرفتند و بهمان
انحرافها و آلودگيها رو آوردند. بت پرستى را بجاى يكتاپرستى برگزيدند و براى خود
بتهاى گوناگون و رنگارنگ ساختند.
خداوند، براى هدايت آنان ، صالح را كه از صالحان و. نيكان آن قوم بود برگزيد و وى
را ماءمور ارشاد آنان كرد.
صالح طبق روش ساير انبياء با مهربانى با آنان به گفتگو پرداخت و بت پرستى را مورد
انتقاد قرار داد و راه حق و حق پرستى را در برابر آنان گشود و گفت : آنكس كه شما را
آفريده و گستره زمين را جولانگاه فعاليتهاى شما قرار داده ، خدا است و جز او معبودى
نيست . رو به درگاه او آورريد. از گناهان خود طلب آمرزش كنيد. او به شما نزديك است
، عذر شما را ميپذيرد و گناهانتان را مى بخشد.
قوم نه تنها از دعوت صالح استقبال نكردند كه چهره ها درهم كشيدند و گفتند: اى صالح
ما به تو اميدها داشتيم و آينده درخشانى را براى تو پيش بينى ميكرديم و اكنون با
اين سخنان كه مى گوئى همه اميدهاى ما نسبت بتو به نااميدى انجاميد. تو مى گوئى ما
از دين پدران و نياكان خود دست برداريم و به خداى تو ايمان آوريم ؟ هرگز.
صالح بدون آنكه از برخورد سرد و نوميد كننده قوم دچار تزلزل شود، گفت :
اى مردم ، من فرستاده و پيام آورى امين هستم . از عذاب خدا بترسيد و دعوت مرا
بپذيريد. من از شما مزدى نميخواهم . مزد من فقط با پروردگار جهانيان است . شما تصور
ميكنيد با اين راه نادرست و غلطى كه در پيش گرفته ايد بشما اجازه ميدهند كه در
اين باغستانها و چشمه سارها و نخلستانها و خانه هاى مستحكمتان زندگى كنيد و از عذاب
خدا در امان باشيد؟ نه ، هرگز. پايان اين راه بدبختى و ابدى و عذاب دائمى است . من
شما را از گرفتار شدن بچنين سرنوشتى بر حذر ميدارم . سخن مرا بپذيريد و در پيمودن
راه خطا سرسختى و لجاجت نكنيد.
قوم گفتند: اى صالح ، ما معتقديم كسى كه ترا سحر كرده و در اثر آن ، چنين مطالبى را
اظهار ميكنى . اگر ادعاى تو درست است و واقعا از جانب خداوند ماءموريت يافته اى ،
معجزه به ما نشان بده تا صدق گفتار تو بر ما ثابت شود.
صالح گفت : هر معجزه اى بخواهيد، من از خداى خود درخواست مى كنم كه انجام شود.
پيشنهاد از شما و انجام آن از جانب خداوند.
در آن منطقه صخره عظيمى بود كه آنرا مقدس ميشمردند و آنرا ميپرستيدند و همه ساله در
روز اول سال در اطراف آن سخره جمع ميشدند و قربانى ها مى كردند .
قوم گفتند: درخواست ما اين است كه از اين سخره مقدس كه در كنار شهر است ، ماده شترى
بيرون آورى كه بچه اى هم داشته باشد و اينكار در حضور ما و ساير مردم انجام شود تا
جاى شك و ترديد باقى نماند .
صالح گفت : درخواست شما براى من كه بشرى همانند شما هستم دشوار بلكه ناشدنى است ولى
اينكار براى خداوندى كه آفريدگار جهان و جهانيان و داراى قدرت بى انتها است ، بسى
سهل و آسان است و سپس دست بدرگاه خدا برداشت و آنچه قوم خواسته بودند درخواست كرد .
هنوز لحظه اى نگذشته بود كه صخره عظيم بخود لرزيد و غرشى رعد آسا از آن برخواست و
شكافى در دل آن كوه پديد آمد و ماده شترى بس بزرگ كه بچه اى نيز به همراه داشت از
شكاف آن بيرون آمد .
صالح گفت : اى مردم ، اين هم معجزه اى كه خواسته بوديد، اما بدانيد كه اين ناقه
امانت خداوند است و او مقرر فرمود كه اين ناقه يك روز تمامى آب قنات اين سرزمين را
ميخورد و يكروز هم آب نصيب شماست .
در مقابل آبى كه ميخورد تمامى شير مورد نياز شما را تاءمين ميكند.او را آزاد
بگذاريد كه در زمين خدا به چرا مشغول باشد و به او آزارى نرسانيد.
معجزه اى عظيم اتفاق افتاده بود كه راهى براى انكار و تكذيب دعوت صالح باقى
نميگذاشت . قوم صالح طبق تعهدى كه كرده بودند، ميبايستى همه ايمان بياورند و دست از
بت پرستى بر دارند ولى متاسفانه تعداد انگشت شمارى از آنها ايمان آوردند و سايرين
به راه كفر و عناد ادامه دادند.كار دعوت صالح بالا گرفت و حضور ناقه و بچه اش ، همه
جا نقل مجالس و محافل بود و دلهاى مردم را به سوى صالح متمايل مى ساخت .
سران قوم كه تاب تحمل چنين وضعى را نداشتند و از آينده خود بيمناك بودند، براى
نابودى صالح نقشه ها كشيدند و طرحهاى متعددى را مورد بررسى قرار دادند.
گفتند: شبانه بخانه صالح حمله مى بريم و در تاريكى شب او را به قتل مى رسانيم و چون
قاتل شناخته نمى شود، به بستگان و فاميل او خواهيم گفت كه ما در جريان قتل او حضور
نداشتيم و از قاتلان هم اطلاعى نداريم و بدين ترتيب مساءله را خاتمه مى دهيم .
به دنبال اين طرح ، شبانه بخانه او هجوم بردند ولى خداوند بوسيله فرشتگانى كه مامور
حفظ جان صالح بودند، شر آنها را دفع و خطر را از آن پيامبر گرانقدر بر طرف فرمود.
بدنبال عقيم ماندن طوطئه قتل صالح ، نقشه كشتن ناقه و بچه اش را طرح كردند و گفتند:
آنچه دلهاى مردم را به صالح متمايل ساخته ، وجود اين شتر و بچه او است .
شترى كه با ساير شترها تفاوت بسيار دارد. شترى كه يك روز در ميان تمامى آب اين
سرزمين را مى خورد و به مقدار فراوانى شير به مردم ميدهد. شتر را بكشيد و صالح را
خلع سلاخ كنيد.
كشتن شترى كه با آن بزرگى و قدرت ، كار هر كسى نبود و هر كسى هم حاضر به انجام چنين
گناه بزرگى نمى شد و لذا در كوشه و كنار به تلاش پرداختند تا كسى را پيدا كنند و به
دست او اين كار را انجام دهند.
صالح وقتى احساس كرد كه دشمنان مستكبر و لجوج او، چنين نقشه اى را در دست اجرا
دارند، آنانرا از چنين كارى بر حزر داشت و گفت : اگر به اين ناقه آسيبى برسانيد،
عذاب قطعى خداوند بر شما نازل خواهد شد و طومار حيات شما را درهم خواهد پيچيد.
تهديدهاى صالح در دل تير آن قوم موثر واقع نشد، بلكه بر طغيان و سركشى آنها افزود.
تعدادى از جوانان شرور و بى بند و بار را وسيله چند از زنان زيبا روى فريفتند و
آنانرا به پى كردن و كشتن ناقه تشويق كردند.
شرارت زاتى ، وقتى با تحريك غريزه جنسى و شهوت افسار گسيخته همراه شود، فتنه ها بر
پا مى كند و هر عمل ناروائى را جامعه عمل ميپوشاند.
زنان زيبا روى فتنه انگيزى كه درس دلبرى و دلربائى را از حفظ داشتند، آتشى در دل آن
جوانان نادان و بى ايمان بر افروختند كه شعله ها آن ، خرمن عقل و خرد آنها را يكجا
سوزانيد و براى انجام كارى بس ناروا آماده شان ساخت .
وسائل و ابزار را با خود برداشتند و در كمين ناقه نشستند و در يك فرصت مناسب كه
ناقه از كنار آنها مى گذشت ، او را مورد حمله همه جانبه قرار دادند و از هر طرف با
تير و شمشير بر او تاختند و او را از پاى در آوردند.
خبر كشته شدن ناقه بسرعت برق در سراسر منطقه پخش شد و قوم گمراه از اين حادثه ابراز
خوشحالى فراوانى كردند و جشن گرفتند و از آن جوانان جنايتكار با شكوه و احترام ،
استقبال نمودند.
بهمان اندازه كه اين خبر براى بت پرستان شادى بخش و خرسند كننده بود، صالح و مؤ
منان را افسرده حال و پريشان كرد.
صالح در اولين عكس العملى كه از خود نشان داد گفت : فقط سه روز، آرى تنها سه روز
مهلت براى شما باقى مانده است . در اين سه روز باقى مانده از عمرتان ، هرچه
ميخواهيد بهره بردارى كنيد و لذت ببريد كه پس از پايان اين مهلت عذاب الهى بساط شما
را در هم خواهد پيچيد و بزندگيتان پايان خواهد داد.
شايد صالح بخاطر علاقه اى كه به قومش داشت ، اين مهلت سه روزه را تعيين كرد تا اگر
در ميان قوم صاحبدلى باشد، از آخرين فرصت استفاده كند و به سوى خدا برگردد و با
ابزار توبه و انابه ، خود را از عذاب الهى برهاند.
مهلت سه روز بپايان رسيد و از آنقوم مستكبر، كسى به راه حق بازنگشت . در پايان مهلت
، ساعقه اى سهمگين مانند كوهى از آتش بر آن قوم فرود آمد و بزندگى شرارت بارشان
خاتمه داد.
در روايت اسلامى ، كشنده ناقه صالح بعنوان شقى ترين افراد امتهاى پيشين معرفى شده ،
همانند اين تفسير در مجمع البيان آمده است :
عماربن ياسر ميگويد: در غزوه عشيره ، من و على ابيطالب (ع ) در ميان نخلستانى روى
زمين خوابيده بوديم و سر و صورت و لباس ، خاك آلوده شده بود پيامبر گرامى اسلام
ببالين ما آمد و به ما فرمود: مى خواهيد به شما معرفى كن دو نفر را كه شقى ترين
افراد بشرند؟ گفتم آرى يا رسول الله ، فرمود:
اولى آنها مرد سرخ پوستى بود كه ناقه صالح را از پاى در آورد و آنگاه دست روى سر
على (ع ) گذاشت و فرمود: دومى كسى است كه با شمشير خود سر تو را ميشكافد و محاسنت
را با خون سرت رنگين ميسازد.
روز چهارم از آن قوم گمراه جز خانه هاى خالى ، بازارها و مغازه هاى بى صاحب چيزى
نمانده بود و فقط صالح و افراد اندكى كه باو ايمان آورده بودند، نجات يافتند.
صالح در حاليكه از هلاكت قوم غمگين و افسرده خاطر بود گفت :
اى مردم ، من وظيفه رسالتم را انجام دادم . پيام خدا را بشما ابلاغ كردم . زبان به
نصيحت شما گشودم ولى چه كنم كه شما نصيحت كنندگان را دوست نميداريد.
ابراهيم
ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا ولم يك من
المشركين . شاكرا لانعمه اجتباه و هذاالى صراط مستقيم .
(سوره نحل : 120)
ستاره شناسان درباره نمرود كه وظيفه آنها بررسى اوضاع كواكب و پيش بينى آينده شاه
و دربار و مسائل مملكتى بود و بخيال خود ميتوانستند حوادث خوب و بد را پيشگوئى
كنند، به شاه خبر دادند كه اوضاع كواكب نشان ميدهد كه بزودى پسرى قدم بجهان هستى
ميگذارد كه تخت و تاج تو را بر باد خواهد داد.
نمرود بن كنعان فرمانرواى بابل ، اولين كسى بود كه پس از رسيدن به سلطنت و بدست
گرفتن قدرت ، ادعاى خدائى كرد و مردم را به پرستش خود دعوت نمود.
او كه به مقام و موقعيت خود بشدت علاقه مند بود و هيچ مخالفتى را نميتوانست تحمل
كند، از شنيدن سخن ستاره شناسان سخت دچاروحشت واضطراب شد و با نگرانى پرسيد:
آيا اين پسر هنوز بدنيا نيامده است ؟
گفتند: نه .
پرسيد: آيا نطفه او بسته شده و در رحم مادر بسر ميبرد؟
گفتند: نه .
گفت : بنابراين ما بايد از انعقاد نطفه چنين پسرى جلوگيرى كنيم و اجازه ندهيم از
صلب پدر، به رحم مادر قدم بگذارد و سپس دستور داد ميان مردان و زنان جدائى
بياندازند.
مدتى گذشت . ديگر باره ستاره شناسان و منجمان دربار اطلاع دادند كه با تمام
سختگيريها و مراقبتها، نطفه آن پسر منعقد شده و او به رحم مادر انتقال يافته است .
نگرانى نمرود بيشتر شد و دستور داد مراقب زنان باردار باشند و هر نوزاد پسرى كه قدم
بجهان ميگذارد، بلافاصله او را بكشند.
آن ابله درمانده تصور ميكرد كه با اين تلاشها ميتواند جلو مقدرات الهى را بگيرد و
مانع تحقق قضاء قطعى پروردگار شود.
نطفه ابراهيم (ع ) در چنان محيط سخت و خفقان آورى بسته شد و بدون آنكه در مادر
بزرگوارش ، اثر حمل نمايان باشد، دوران حمل سپرى شد و هنگام وضع حمل ، مادرش به غار
كوهى كه در اطراف شهر بود رفت و ابراهيم در آن غار، ديده بجهان گشود.
مادر، او را در قنداقه اى پيچيد و مقدارى او را شير داد و ساعتهائى با او گذرانيد و
سپس او را در محل مناسبى در درون غار گذاشت و درب غار را با چند قطعه سنگ بست و
بشهر بازگشت .
از تولد ابراهيم و سرگذشت او، كسى جز مادر اطلاع نداشت . مادر همه روزه به غار مى
آمد و فرزند عزيزش را پرستارى ميكرد و شير ميداد و شب هنگام درب غار را مى بست و
بشهر بازميگشت .
رشد جسمانى ابراهيم غير عادى بود و هر روز كه بر او ميگذشت ، قوى تر بزرگتر و
توانمندتر ميگرديد.
كم كم راه رفتن را از مادر آموخت بود. با اينكه زندگى در آن غار براى او كاملا عادى
بود ولى روزها هنگاميكه مادر ميخواست او را تنها بگذارد ميگفت : كجا ميروى ؟ مرا هم
با خودت ببر.
مادر براى حفظ جان ابراهيم جرئت نميكرد او را با خود به شهر بياورد تا مبادا توجه
ماءموران جلب شود و جان او بخطر افتد.
اما رفته رفته ابراهيم بصورت نوجوانى برومند و در آمده و هيچكس تصور نميكرد كه او
مولود بعد از دستور نمرود باشد.
مادر هم در مقابل اصرار ابراهيم ديگر توان مقاومت نداشت و بالاخره در يكى از شبها،
مخفيانه او را بخانه آورد و گويا خداوند چشمان دشمنان را از ديدن او نابينا كرده
بود. توجه هيچكس را جلب نكرد و سوءظنى را بر نيانگيخت و بدين ترتيب خداوند قدرت خود
را نشان داد و ناتوانى بشر را در مقابله تا اراده خود، به نمايش گذاشت .
سالها يكى پس از ديگرى ميگذشت و ابراهيم براى رسالتى كه خداوند برايش مقدر فرموده
بود آماده ميشد.
آزر عموى ابراهيم ، هم بت تراش بود و هم بت پرست . پسران او بتهائى كه پدرشان
ميتراشيد براى فروش بمردم عرضه مى كردند ولى ابراهيم همواره از كار آنها انتقاد
ميكرد و بت پرستى را نادرست ميدانست و براى بتها ارزش و احترامى قائل نبود.
بالاخره روزى كه ابراهيم بايد پيام الهى را بمردم ابلاغ كند فرا رسيد و او طبق
دستور خداوند دعوت خود را آشكار كرد.
بت پرستان كه سخت به خدايان خود دلبسته بودند، زبان به نصيحت او گشودند و تلاش
كردند او را از راهى كه در پيش گرفته منصرف كنند و به پرستش بتها وادار نمايند.
از كرامات بتها سخن گفتند و از خشم آنها افسانه ها بهم بافتند تا ابراهيم را ادب
كنند و از مخالفت با بتها باز دارند.
اما ابراهيم قهرمان خداپرستى بود كه تمام ذرات وجودش نداى ((لا
اله الا الله )) سر ميداند و ياوه سرائى هاى مردم
نادان اثرى در دل و جان او باقى نميگذاشت .
در ميان تهديدهاى قوم ، ابراهيم گفت :
اى مردم ، آيا درباره خداوند با من گفتگو و بحث و جدل مى كنيد؟! خداونديكه مرا براه
راست هدايت كرده و با دلائلى محكم و غير قابل ترديد مرا به پرستش خود فرا خوانده
است . من از تهديدهاى شما و خشم خدايان دروغين شما كوچكترين ترسى ندارم . شما بايد
بترسيد نه من . زيرا خداى من ،آفريدگار جهان و جهانيان است كه همه چيز در اختيار او
است . و بر همه كارى قادر و توانا است .
بمن بگوئيد بدانم آيا وقتى شما در برابر اين بتها دعا ميكنيد، صداى شما را ميشنوند؟
آيا ميتوانند به شما سودى برسانند و يا ضررى وارد آورند؟
گفتند: اى ابراهيم سخن تو درست است ، اما پدران و نياكان ما اين راه را رفته اند و
ما هم به پيروى از آنها پرستش بتها را ادامه خواهيم داد.
ابراهيم گفت : من از خدايان شما و پدرانتان بيزارم و در اعماق قلبم انزجار و دشمنى
با آنها را احساس ميكنم .
من تنها پروردگار جهان را دوست دارم . خدائى كه مرا از نيستى به هستى آورد و مرا
براه راست هدايت كرده است . آنكه مرا روزى ميدهد. وقتى بيمار و ناتوان شوم ، مرا
شفا ميدهد. آنكه مرا ميميراند و سپس زنده ميكند. خدائيكه به لطف او متكى و در روز
رستاخيز به آمرزش او اميدوارم .
اين پيكرهاى بى جان و فاقد حس و شعور چيستند كه شما به آنهادلبسته ايد
و به پرستش آنها پرداخته ايد؟
اين وضع براى من قابل تحمل نيست : من نميتوانم اين انحراف و گمراهى را ببينم و ساكت
بنشينم . من بتهاى شما رادر هم خواهم شكست و بتكده شما را ويران خواهم كرد
ابراهيم در بتخانه
و تالله لا كيدن اصنا مكم بعد ان تولوا مدبرين
(سوره انبيا 57)
تصميم ابراهيم براى در هم كوبيدن بتخانه و شكستن بتها قاطع و ترديدناپذير بود ولى
اقدام بچنين كار بزرگى ، بآسانى ميسر نميشد. در داخل بتخانه هميشه عده اى حضور
داشتند. خدمه بتخانه نيز مراقب و مواظب حفظ بتخانه بودند.
خوشبختانه فرصتى مناسب بدست آمد. عيد ساليانه قوم فرا رسيد.
روزيكه براساس يك سنت قديمى ، همه مردم به صحرا و بيابان ميرفتند و جشن بزرگى در
خارج شهر برگزار مى كردند.
هنگام رفتن به صحرا، از ابراهيم هم خواستند كه با آنها همراهى كند ولى او به بهانه
كسالت ، در شهر ماند و براى انجام رسالت خطير، خود را آماده كرد.
زن و مرد پير و جوان ، سر بصحرا نهادند و كم كم شهر خالى شد و لحظه حساس فرا رسيد.
ابراهيم در حاليكه تبرى در دست راست و ظرفى غذا در دست چپ گرفته بود، قدم در بتخانه
گذاشت .
سالن مجلل كه به انواع زيورها آراسته شده و بتهاى كوچك و بزرگ دور تا دور آن در
كنار يكديگر با دقت و ظرافت خاصى قرار گرفته بودند.
ابراهيم غذائى را كه همراه داشت مقابل بتها ميگرفت و از آنها ميخواست كه غذا
بخورند. چون عكس العملى نميديد با تندى و خشم ميگفت : آيا نميخوريد؟ بتها جواب
نميدادند. ميگفت : چرا حرف نميزنيد؟ چرا جواب نميدهيد؟
و سپس با تبرى كه در دست داشت ، كيفر بى ادبى و وظيفه نشناسى آنها را ميداد و همه
را در هم ميشكست .
هنوز ساعتى نگذشته بود كه آن سالن منظم و زيبا و آن بتهاى رنگارنگ به يك مشت قطعات
د هم شكسته و يك ويرانه وحشتناك تبديل شده بود.
بدين ترتيب ، بت شكن بزرگ تاريخ ، تمامى بتها را كه بشدت با آنها دشمن بود، در هم
شكست و سپس تبر را بگردن بت بزرگ كه در صدر تالار قرار داشت و از شكسته شدن در امان
مانده بود گذاشت و با خيال آسوده از بتخانه خارج شد.
ابراهيم كه ميدانست بت پرستان بسراغ او خواهند آمد و او را بمحاكمه خواهند كشيد، بت
بزرگ را رها كرد و تبر را هم بگردن او آويخت تا زمينه بحث و مناظره و پايه
استدلالهاى آينده او قرار گيرد و باين وسيله ، قوم را از پرستش بتهاى بيجان و بى
فايده منصرف گرداند.
روز عيد بپايان رسيد و مراسم جشن و سرور خاتمه يافت و مردم دسته دسته بسوى شهر و
خانهايشان بازگشتند.
مسؤ لان و خدمتگذاران بتخانه نيز آمدند ولى با وضعى كه هرگز انتظارش را نداشتند
روبرو شدند.
بتها شكسته و بتكده درهم و برهم شده بود. لحظاتى در بهت و حيرت ، خيره خيره به آن
وضع نگريستند ولى كم كم بخود آمدند و از يكديگر پرسيدند. چه كسى اين جنايت بزرگ را
مرتكب شده و خدايان ما را به اين وضع انداخته است ؟ او فردى ظالم و ستمكار است .
بعضى از حاضران گفتند. جوانى بنام ابراهيم را ميشناسيم كه او از بتها بزشتى ياد
ميكرد و نظر مساعدى نسبت به آنها نداشت . شايد او اقدام به اين كار كرده باشد.
دستور باز داشت ابراهيم صادر شد و دادگاهى براى محاكمه او تشكيل گرديد از او
پرسيدند. آيا تو خدايان ما را در هم شكسته اى و بتخانه را به اين وضع در آوردى ؟!
ابراهيم كه چنين وضعى را پيش بينى كرده و خود را براى پاسخگوئى آماده كرده بود،
اشاره به بت بزرگ و تبرى كه به دوشش بود كرد و گفت . چرا از من ميپرسيد؟ از خودشان
بپرسيد كه چه كسى اينكار را انجام داده است . اگر بتوانند جواب بگويند، بشما خواهند
گفت كه بت بزرگ بر آنها غضب كرده و اين بلا را بر سر آنها آورده است و از طرف ديگر
خودتان مى بينيد كه آلت جرم در دست بت بزرگ است و اين خود دليل بر اين مدعا است .
شما بجاى اينكه از من بازپرسى كنيد بتها را مورد بازپرسى قرار دهيد.
اين سخن ابراهيم ، آنچنان منطقى و كوبنده بود كه همانند پتكى آهنين بر سر بت پرستها
فرود آمد و در يك لحظه آنان را از خواب غفلت بيدار كرد.
بخود آمدند و سر به زير انداختند و زير لب به سرزنش و ملامت خويش پرداختند و
گفتند. ستمكار شما هستيد، نه ابراهيم . شمائيد كه فطرت پاك خود را آلوده كرده ايد و
بجاى پرستش آفريدگار جهان ، بتهاى بيجان و بى خاصيت كه حتى قدرت حفظ خود را ندارند
بخدائى گرفته ايد.
اما متاءستفانه ، اين هشيارى و بيدارى لحظه اى بيش نبود و ديگر باره بسوى بتها
نگريستند و گفتند، اى ابراهيم ، تو ميدانى كه بتها هرگز سخن نميگويند . ابراهيم گفت
: آيا شما در مقابل خداى يگانه ، بتهائى را ميپرسيد كه نه براى شما نفعى دارند و نه
ضررى ، نه قدرت انجام كارى را دارند ونه توانائى رساندن سود و زيانى ؟
اف بر شما و بر بتهائى كه در برابر خداوند بزرگ به خدائى برگزيده ايد. آيا شما عقل
و فكرتان را بكار نميگريد تا راه را از چاه و درست را از نادرست تشخيص دهيد ؟
ابراهيم با اقدام عملى خود در مورد شكستن بتها و به نمايش گذاشتن ناتوانى و بى
خاصيت بودن آنها و سپس حضور در درگاه علنى و دفاع قدرتمندانه و منطقى از خود و دعوت
صريح و بى پرده از مردم ، براى رو آوردن بدرگاه خداوند، وظيفه الهى و آسمانى خود را
بخوبى انجام داد.
در دل بت پرستان ، نسبت به بتها ايجاد شك و ترديد كرد. آنها را از خواب غفلت بيدار
و حتى تعداد كمى را به يكتاپرستى كشانيد.
با اينكه نتيجه محاكمه و گفتگوها، جرمى را براى ابراهيم اثبات نكرد ولى بت پرستان
مطمئن بودند كه كار، كار ابراهيم است و در آن منطقه جز او، هيچكس را قدرت انجام
چنين كار بزرگى نيست .
بدين جهت از لابلاى جمعيت حاضران ، فريادهائى بلند شد كه :
او را بسوزانيد، آتشش بزنيد، و انتقام خدايان خود را از او بگيريد و از حريم خدايان
خود، دفاع كنيد.
رفته رفته اين صداها به يك شعار همگانى تبديل شد و همه فرياد ميزدند: او را
بسوزانيد، او را بسوزانيد.
براى اعدام يك نفر، راههاى مختلفى وجود دارد كه برخى آسانتر و برخى دردناكتر است :
سر بريدن ، به دار كشيدن ، مسموم كردن و بالاخره بدترين انواع آن ، زنده زنده
سوزاندن است .
ابراهيم در آتش
قالوا حرقوه و انصروا الهتكم ان كنتم فاعلين
(سوره انبياء: 68)
بت پرستان براى ابرهيم سخت ترين و رنج آورترين را انتخاب كردند تا بدينوسيله انتقام
خدايان خود را از او بگيرند و سرنوشت او را عبرتى براى ديگر بت شكنان قرار دهند.
اين انتخاب ، يعنى زنده سوزاندن ، مورد تصويب همگان قرار گرفت و براى شركت در در
اين انتقام مقدس ، همه مردم دست به يك تلاش گسترده و همه جانبه زدند.
براى سوزاندن ابراهيم ، مشتى هيزم كافى بود ولى آنها از عموم مردم دعوت به همكارى
براى جمع آورى هيزم كردند تا همه در اين امر معنوى و يارى رساندن به خدايان شريك و
سهيم باشند.
فعاليت آغاز شد و هر كس به اندازه توش و توان خود، حتى پيره زنان و ناتوانان ، در
جمع آورى هيزم شركت كردند.
تل بزرگى هيزم فراهم آمد و منطقه وسيعى از صحرا زير خروارها هيزم پنهان گرديد. از
هر گوشه هيزم ها را آتش زدند و شعله هاى سهمگين آتش ، سر به آسمان كشيد. هلهله شادى
و غريو و فرياد جميعت ، فضا را پر كرد.
حرارت آتش بحدى رسيد كه پرندگان را ياراى پرواز در آن منطقه نبود و كسى امكان نزديك
شدن به آن را نداشت .
ابراهيم را آوردند ولى كسى نميتوانست بآتش نزديك شود و او را در آتش بياندازد. در
اينگونه موارد، شيطان به كمك دوستان خود ميشتابد و راه كار را به آنان مينمايد.
منجنقى بلند ساختند و بوسيله آن ، از راه دور، ابراهيم را بسوى كانون آتش پرتاب
كردند.
شادى و سرور مردم قابل توصيف نبود. زيرا توانسته بودند خدايان خود را يارى كنند و
بت شكنى را كه جسورانه بحريم آنها تجاوز كرده و ارزش و اعتبارشانرا خدشه دار كرده
بود، بكيفر برسانند.
ابراهيم با روحى آرام و قلبى مطمئن بدون دغدغه و اضطراب ، تسليم قضاء پروردگار،
آماده سوختن و تحمل سختى هاى آن ، فاصله منجنق و درياى آتش را طى ميكرد.
در آن لحظات حساس ، جبرئيل امين خود را به او رسانيد و گفت : اى ابراهيم كارى دارى
كه برايت انجام دهم ؟حاجتى دارى كه برآورم ؟!
ابراهيم با همان آرامش و وقار گفت : با تو كارى و بتو نيازى ندارم . كارم با خدا و
نيازم تنها به پيشگاه مقدس او است .
جبرئيل گفت : پس نجات خودت را از پيشگاه خداوند درخواست كن !
ابراهيم گفت : خداوند مرا مى بيند. اگر مصلحت مرا در نجات من بداند، خود نجاتم
ميدهد و اگر اراده او سوختن من است ، من تسليم اراده او هستم .
بالاخره ابراهيم در ميان شعله هاى آتش قرار گرفت و فرياد شادى از مردم برخواست و
هيچكس ترديد نداشت كه جز مشتى خاكستر از او باقى نخواهد ماند.
در آن حال از جانب پروردگار به آن آتش هولناك ، فرمان رسيد كه براى ابراهيم سرد و
سلامت باش و گزندى به او نرسان .
نمرود و نمروديان ، كه از دور تماشاگر صحنه بودند با بهت و حيرت ، ابراهيم را ديدند
كه در ميان شعله آتش نشسته و آتش به او آسيبى نرسانيده است .
نمرود بى اختيار باطرافيانش گفت : حقا ابراهيم خداى توانائى را براى خود انتخاب
كرده است كه ميتوانتد او را از چنين ورطه هولناكى نجات دهد.