قصه هاى اسلامى و تكه هاى تاريخى

عمران عليزاده

- ۵ -


130 - شطرنج و فقاع

فضل بن شاذاان ميگويد: از امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: چون سر حسين عليه السلام را به شام بردند يزيد (عليه اللعنه ) دستور داد سفره طعام گشودند و سر مطهر را وسط سفره نهادند، خود و يارانش ميخوردند و آبجو مى نوشيدند، چون از طعام فارغ شدند، دستور داد سر حضرت را در طشتى زير تختى نهادند، روى تخت (ميز) بساط شطرنج پهن كردند.
يزيد شطرنج بازى كرده و از حسين و پدرش و جدش ياد نموده و به ايشان استهزاء ميكرد، هر وقت به حريف خود غلبه مى كرد جام آبجو را برداشته و سه جرعه مى نوشيد و بقيه را در كنار طشتى كه سر حسين در آن بود بزمين ميريخت ، هركس از شيعيان ما باشد بايد از خوردن فقاع و بازى شطرنج خوددارى كند، و موقع ديدن اينها يادى از حسين كرده و يزيد و اتباعش را لعنت كند كه خدا به اين وسيله گناهان او را محو ميكند.
مدرك :
بحار الانوار ج 79 ص 237.


131 - آرزوى دم مرگ

از اتفاقات غريب است كه عبدالملك بن مروان در قصر خود كه مشرف بود به نهر بردى در حال احتضار بود، در اين موقع چشمش به كازرى افتاد كه لباسهاى مردم را مى شست ، عبدالملك گفت : ايكاش من هم مانند اين كازر بودم و روزى خود را روز بروز كسب ميكردم و متصدى امر خلافت نميشدم ، سپس اشعار اميه بن صلت را خواند:
كل حى و ان تطاول دهرا

آيل امره الى ان يزولا

ليتنى كنت قبل ما قد بدى لى

فى روس الجبال ارعى الوعولا

چون اين سخن به ابو حازم زاهد رسيد گفت : خدا را شكر كه ايشان (خلفاء) موقع مرگ آرزوى مقام ما ميكند، ولى ما هيچ وقت آرزوى حال ايشان نميكنيم .
مدرك :
حياه الحيوان دميرى ماده وعل .
عبدالملك بن مروان از خلفاء جبار بنى اميه ، قبل از رسيدن به خلافت دائما در مسجد نماز و قرآن ميخواند و به او حمامه المسجد ميگفتند، روز يكشنبه اول ماه رمضان سال 65 هجرى به او بيعت كردند، روز شنبه 14 شوال سال 86 هجرى از دنيا رفت .


132 - حضرت موسى را موعظه كرد

نقل شده كه روزى حضرت موسى نشسته بود كه شيطان وارد شد، كلاهى رنگارنگ در سر داشت ، چون نزديك شد بعنوان احترام كلاه از سر برداشت و جلو رفت و سلام كرد، حضرت موسى پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : من ابليس هستم ، آمده ام بپاس احترام مقاوم و تقرب تو نزد خدا ترا سلام كنم ، حضرت پرسيد: آنچه در سر داشتى چيست ؟ گفت : بوسيله آن دلهاى اولاد آدم را ميربايم ، پرسيد: كدام عمل است كه اگر اولاد آدم آنرا انجام دهند به آنها چيره ميشوى ؟ گفت : زمانى كه خود پسند باشد و عمل خود را بسيار شمارد و گناهان خود را فراموش كند.
يا موسى تو را از سه چيز بيم ميدهم : با زن اجنبى خلوت مكن چون هيچ مرد و زن نامحرم با هم خلوت نميكنند مگر اينكه من همراه ايشان باشم تا آنها را به فتنه بياندازم ، اگر با خدا عهد و پيمان بستى آنرا بفوريت انجام ده ، و اگر از مالت صدقه بيرون كردى بزودى آنرا به مصرفش برسان و الا منصرف ميسازم .
مدرك :
مجموعه ورام ص 73.


133 - از مجرم موعظه خواست

امام صادق عليه السلام فرمود: مردى نزد حضرت عيسى رفت و گفت : يا روح الله من زنا كرده ام با اجراى حد الهى مرا پاك ساز، حضرت دستور داد تا مردم براى تطهير او حاضر شوند، چون مردم حاضر شدند گودالى كندند و مرد مقصر را در آن نهادند، حضرت عيسى فرمود: هر كس در ذمه اش حد الهى است نبايد به اين شخص حد بزند، مردم همه برگشتند بجز حضرت يحى و حضرت عيسى عليهماالسلام .
حضرت يحيى نزد مرد مقصر رفت و گفت : مرا موعظه كن ، گفت : نفس خود را در بدست آوردن خواسته هايش آزاد مگذار كه ترا هلاك ميكند، حضرت فرمود: باز هم بگو، گفت : هيچ گناهكارى را بر گناه او ملامت و سرزنش ‍ مكن .
مدرك :
مجموعه ورام ص 239.


134 - هديه خليفه را قبول نكرد

عثمان توسط دو غلام خود دويست دينار به ابوذر فرستاد و گفت : به او بگوئيد: عثمان ترا سلام رساند و گفت : اينها را در احتياجات خود صرف كن ، ابوذر پرسيد: آيا خليفه به ساير مسلمانها هم مانند من دويست دينار داده است ؟ گفتند: نه ، گفت : من هم يكى از مسلمانانم بر من روا ميباشد آنچه بر آنها رواست .
غلاامها گفتند: عثمان ميگوى : اين دينارها از مال خودم است ، بخدا قسم كه مال حرام به آن مخلوط نشده است ، فرمود: مرا به آنها احتياجى نيست ، چون من امروز از بى نيازترين مردم هستم ، گفتند: خدا عافيتت دهد در منزل تو چيز زياد و يا كمى كه مورد استفاده واقع شود نمى بينم ، فرمود: زيرا اين پلاس دو قرص نان هست كه چند روز بر آنها گذشته است ، من اين دينارها را چكنم ؟ بخدا قسم كه قبول نخواهم كرد تا خدا بداند كه من به هيچ چيز قادر و مالك نيستم ، و با اعتقاد بولايت على بن ابيطالب و عترت طاهرين او از بى نيازترين مردم هستم . از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: به مرد پير قبيح است كه دروغگو باشد، آنها را به عثمان برگردانيد و او را آگاه سازيد كه مرا نزد او حاجتى نيست و از او چيزى نخواهم خواست تا با پروردگارت خود ملاقات كنم و ميان من و عثمان او خودش قضاوت كند.


135 - به ياران خود اعتماد نداشت

امام حسن عليه السلام بدان جهت با معاويه مصالحه كرد كه از اصحابش ‍ بجان خود ترسيد: چون جمعى از ياران آن حضرت پنهانى به معاويه نامه نوشتند و اظهار اطاعت كردند و ضمانت نموده بودند كه اگر سپاه معاويه به لشگر امام نزديك شود او را گرفته و تحويل معاويه دهند، لذا امام بجز از عده معدودى از خواص شيعه به هيچ كس اعتماد نداشت و از طرفى معاويه صلحنامه اى نوشته همراه نامه هاى اصحاب پيش امام فرستاد، امام ناچار شده و به صلح تن در داد.
مدرك :
المجالس السنيه ج 5 ص 203 تاليف سيد محسن امين عاملى .


136 - مؤمنان را ذليل كردى

در مقاتل الطالبيين است كه امام حسن عليه السلام با جمعى جلو منزل خود نشسته بود كه سفيان بن ليلى از آنجا ميگذشت ، گفت :
((السلام عليك يا مذل المومنين )) حضرت فرمود: ((عليك السلام )) يا سفيان از مركب فرود آى ، سفيان پياده شد و پاى شتر را بست و نشست ، امام فرمود: آن چه بود گفتى اى سفيان ؟ گفت : گفتم السلام عليك يا مذل المومنين ، فرمود: چرا اين سخن را بزبان راندى ؟ گفت : پدر و مادرم فدايت باد بخدا سوكند ما را ذليل كردى با اين ظالم مصالحه نموده و كار امت را بدست پسر هند جگر خوار سپردى در صورتيكه صد هزار مرد شمشير زن حاضر بودند پيش تو كشته شوند و خدا امر مردم را بر تو جمع كند.
فرمود: سفيان ما اهل بيت هر وقت حق را تشخيص داديم به آن عمل ميكنيم ، من از پدرم على عليه السلام شنيدم كه ميفرمود: من از رسول خدا شنيدم كه فرمود: شبها و روزها پايان نيابند تا اينكه خدا امر اين امت را به مردى جمع ميكند كه گشاده پائين و فراخ گلو است ، ميخورد و سير نميشود، خدا با نظر رحمت به او نگاه نميكند، نمى ميرد تا براى او در آسمان مدافعى و در زمين ياورى نباشد و او معاويه است ، و من مى دانستم كه خدا اراده خود را عملى خواهد كرد.
مدرك :
المجالس السنيه ج 5 ص 233.
((يعنى چون ميدانستم خدا براى امتحان مردم و ساير مصالح اراده كرده امر امت اسلامى بدست معاويه قرار گيرد چنانچه امر خلافت در دست ديگر اشخاص قرار گرفت ، و خدا اراده خود را عملى ميكند و مقابله با آن نتوان كرد و جنگ در اين راه بى نتيجه است ، نخواستم خون مسلمانها بدون اخذ نتيجه ريخته شود - ع )).


137 - مثل جدش رفتار كرد

در علل الشرايع از ابوسعيد نقل ميكند كه به حسن بن على عليهماالسلام گفتم : يابن رسول الله چرا در مقابل معاويه سستى نموده و مصالحه كردى در صورتى كه خلافت حق تو بود و او گمراه و ستمگر است ؟
فرمود: اى ابو سعيد مگر من حجت پروردگار، و بعد از پدرم امام مردم نيستم ؟ گفتم : بلى هستيد، فرمود مگر من همان نيستم كه رسول خدا در حق من و برادرم فرمود: حسن و حسين امامند خواه قيام كنند و يا بنشينند؟ گفتم : بلى هستيد، فرمود پس من امامم قيام كنم و يا خانه نشين باشم .
اى ابوسعيد علت مصالحه من با معاويه همان علت است كه در مصالحه رسول خدا با بنى ضمره و بنى اشجع و با مردم مكه در حديبيه بود، آنها به نزول قرآن از جانب خدا كافر بودند، و اينها به تاويل آن كافرند.
اى ابوسعيد در صورتى كه من امام هستم روانيست راى مرا سفيهانه شمرد و باطل دانست خواه راجع بصلح باشد و خواه راجع به جنگ و لو اينكه حكمت آنرا ندانيد، آيا نمى بينى كه چون خضر كشتى را سوراخ كرد و پسر را كشت و ديوار را مرمت كرد حضرت موسى ناراحت شد و اعتراض كرد، چون حكمت آنرا نمى دانست ، ولى وقتى كه خضر حكمت آنرا بيان كرد موسى راضى شد، و شما هم نسبت به من خشمگين شده و ناراضى هستيد، چون حكمت آنرا نميدانيد، اگر صلح نميكردم معاويه احدى از شما شيعيان را روى زمين زنده نميگذاشت .
مدرك :
المجالس السينه ج 5 ص 234.


138 - اگر ياور داشتم ميجنگيدم

سالم بن ابى الجعد گويد: مردى از دوستانم بمن گفت : خدمت حسن بن على عليهماالسلام شرفياب شدم و گفتم : يا بن رسول الله ما شيعيان را ذليل و بنده و برده نمودى ، فرمود: چرا و از چه راهى ؟ گفتم : بخاطر اينكه امر خلافت را تسليم اين ستمگر نمودى ، فرمود: من امر را به او تسليم نكردم بلكه براى خود ياور نيافتم .
اگر عده اى ياور مييافتم شب وروز با معاويه ميجنگيدم ، ولى اهل كوفه را مى شناسم و امتحان كردم ، كسى كه فاسد است براى يارى من صلاحيت ندارد، ايشانرا وفا نيست ، به گفتار و كردار آنها اعتماد نداشتم ، ميگويند: دلهاى ما با شماست ولى شمشيرهاى آنها بر روى ما كشيده شده است .
مدرك :
كتاب الاحتجاج ج 2 ص 11 تاليف احمد بن على بن ابيطالب طبرسى .


139 - همه مردم مثل تو نيستند

نقل شده كه حجر بن عدى به امام حسن عليه السلام گفت : مؤمنان را روسياه كردى ، حضرت فرمود: همه مردم آنچه را كه تو دوست ميدارى دوست نميدارند، و راى ايشان مانند راى تو نيست ، و من اينكار را براى حفظ و زنده ماندن شماها انجام دادم .
مدرك :
المجالس السينه ج 5 ص 234.


140 - اصحابش بى وفا بودند

سبط ابن جوزى ازسدى نقل ميكند كه امام حسن بخاطر رغبت و ميل بدنيا با معاويه صلح نكرد، بلكه براى اين مصالحه كرد كه ديد اهل كوفه با او سر بى وفائى و حيله گرى دارند، و ترسيد كه او را گرفته تحويل معاويه دهند، دليل و علامت ترس اين بود كه آن حضرت پيش از مصالحه در نخليه خطبه خواند و فرمود: اى مردم اين خلافت كه من با معاويه در سر آن اختلاف داريم حق من است و ميخواهم براى اصلاح امت و حفظ خونهاى ايشان از حق خود صرف نظر كنم ، شايد براى شما فتنه و مدتى باعث بهره مندى باشد.
مدرك :
المجالس السينه ج 5 ص 226.


141 - خيمه هايش را غارت كردند

اهل كوفه به خيمه هاى امام حسن عليه السلام ريخته و آنها را غارت كردند، و خود آن حضرت را با خنجرى زخمى نمودند، چون به گرفتارى و تنهائى خود يقين كرد به مصالحه و ترك جنگ تسليم شد.
معاويه مخفيانه اشخاصى ميان لشگر امام حسن عليه السلام مى فرستاد شايع ميكردند كه قيس بن سعد كه امير سپاه امام در جبهه بود با معاويه صلح كرده ، و ميان لشگر قيس شايع مى كردند كه امام با معاويه صلح كرد و پيشنهادهاى او را قبول كرد.
مدرك :
مروج الذهب ج 2 ص 431.
مغيره بن شعبه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن الحكم را معاويه در مدائن پيش امام فرستاد كه در چادرى با امام خلوت كردند، چون از نزد امام بيرون شدند از روى دروغ و حيله با صداى بلند به همديگر گفتند: خدا بوسيله فرزند رسول خدا خونها را حفظ كرد و فتنه را خاموش نمود كه صلح را پذيرفت ، اين جمله ها را طورى گفتند كه سپاهيان امام شنيدند، و گفته هاى آن شياطين را باور كرده به خيمه امام ريختند، حضرت سوار مركب خود شده در تاريكى ساباط از دست ايشان فرار نمود.
مدرك :
تاريخ يعقوبى ج 2 ص 431.


142 - مواد صلحنامه

چون امام حسن عليه السلام وارد مدائن شد شخصى در لشگر امام صدا زد: اى مردم قيس بن سعد كشته شد بپاخيزيد، با شنيدن اين صدا مردم به چادر امام ريخته هرچه را در آن بود غارت كردند حتى بساطى را كه زير امام بود كشيدند و بردند، لذا خشم و هراس امام از ايشان زياد شد.
آنچه امام حسن از معاويه در مقابل صلح مطالبه كرد عبارت بود از:
1 - آنچه در بيت المال كوفه است كه در حدود پنج ميليون دينار بود به امام واگذار شود (از امام مطالبه نشود).
2 - خراج و ماليات دارا بجرد كه از توابع فارس است به او داده شود.
3 - به على عليه السلام فحش داده نشود، معاويه اين را قبول نكرد، قرار شد در حضور امام حسن فحش ندهد كه معاويه پذيرفت ولى در عمل وفا نكرد.
چون مراسم مصالحه پايان يافت امام در ميان مردم كوفه بپاخاست و فرمود: اى اهل كوفه سه چيز مرا نسبت بشما بى ميل و بى اعتنا كرد: پدرم را كشتيد، خودم را زخمى كرديد، و اثاثم را به غارت برديد.
مدرك :
الكامل بن اثير ج 3 ص 203.
صلح نامه را چنين نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم ، حسن بن على بن ابيطالب صلح كرد با معاويه بن ابى سفيان بشرط اينكه :
1 - او عمل كند در ميان مردم به كتاب خدا و سنت رسول اكرم و سيره خلفاء راشدين .
2 - معاويه بعد از خود احدى را بر اين امر (خلافت ) تعيين نكند.
3 - مردم در هر جاى عالم باشند از شام و عراق و حجاز و يمن از شر او ايمن باشند.
4 - اصحاب على عليه السلام و شيعيان او از تعرض و تعدى معاويه بر جانها و مالها و فرزندان خود ايمن باشند.
5 - بر حسن بن على و برادرش حسين و ساير اهل بيت و خاندان رسول اكرم مكرى نينديشد، و در آشكار و نهان ضررى نرساند، و احدى از ايشان را در افقى از آفاق زمين نترساند.
6 - و سب اميرالمومنين نكند، و در قنوت نماز ناسزا به آن حضرت و شيعيان او نگويند.
مدرك :
منتهى الامال ج 1 ص 167
((از اينجا معلوم ميشود كه آنچه ابن اثير در الكامل درباره متن صلحنامه نقل كرده و در بالا ثبت شد ناقص بلكه تحريف يافته بوده كه هدف حضرت را منحصر نموده در چند فقره مالى - ع ))


143 - معاويه در قصر خضراء

چون به معاويه خبر رسيد كه امام حسن صلح را پذيرفته است ، معاويه در قصر خضراء تكبير گفت ، مردم قصر به تبعيت از او تكبير گفتند، مردم مسجد با شنيدن صداى ايشان تكبير گفتند، فاخته دختر قرظه همسر معاويه از قصر خود خارج شده و نزد معاويه رفت و گفت : خدا شادت كند يا اميرالمؤمنين چه خبر شده است ؟
گفت : قاصد برايم مژده آورده كه حسن بن على صلح را پذيرفت و تسيلم شد، بياد فرمايش رسول خدا افتادم كه فرمود: ((اين پسرم آقاى جوانان بهشت است و بزودى خدا بوسيله او ميان دو گروه بزرگى از مؤمنان را صلح و صفا ميبخشد)) الحمدالله كه گروه مرا هم از مؤمنان قرار داد.
مدرك :
مروج الذهب ج 2 ص 430 در آنجا متن خبر را اينطور نقل كرده است : ((ان ابنى هذا سيد اهل الجنه و سيطح الله به بين فئتين عظيمتين من المومنين ))
((بعضى از علماء ميگويند: اين حديث از رسول خدا نيست معاويه آنرا جعل كرده براى آنكه خود و طرفدارانش از ننگ و داغ حديث ((فئه باغيه )) كه آنها را مفتضح كرده بود برهاند و خود شانرا جزو مؤمنان قلمداد كند)).
((حقير گويد: اصل حديث در اكثر كتب نقل شده است ولى در بعضى نقلها كلمه ((من المومنين )) ندارد، بنظر ميرسد كه معاويه اين كلمه را كه هدف او را تامين ميكند اضافه كرده است ، كلام معاويه ((الحمدالله گروه مرا از مؤمنين قرار داد)) دليل تصرف معاويه است در فرمايش رسول خدا - ع ))


144 - امام به آنها توضيح داد

چون امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد مردم وارد خدمتش شدند، بعضى از مردم امام را بخاطر صلح سرزنش كردند، فرمود: نميدانيد من چه كارى براى شما انجام داده ام ، بخدا سوگند آنچه من انجام داده ام براى شيعيانم از آنچه بر آن ميتابد و غروب ميكند بهتر است .
مگر نميداند كه من امام شما هستم و اطاعت من بر شما واجب است ، و من سيد جوانان اهل بهشتم با تصريح رسول خدا؟ گفتند: بلى ميدانيم
مگر نميدانيد كه چون خضر كشتى را سوراخ كرد، و ديوار را مرمت نمود، و پسر را كشت مورد خشم و اعتراض موسى بن عمران قرار گرفت ؟ چون حكمت اين كارها را نميدانست ، در صورتيكه اين كارها نزد خدا داراى حكمت و درست بودند.
مگر نميدانيد كه هيچ يكى از ما نيست مگر اينكه درگردن او بيعتى
باشد از طاغيه زمان خود مگر قائمى كه روح الله عيسى بن مريم پشت سر او نماز ميخواند، خدا تولد او را مخفى ميدارد، خود او از چشمها پنهان ميشود تا اينكه موقع ظهورش بيعت كسى در ذمه او نباشد، او نهمين فرزند برادرم حسين و پسر سيده زنان است .
مدرك :
كتاب الاحتجاج ج 2 ص 9


145 - سران اصحاب رشوه گرفتند

معاويه به هر يكى از اشعث بن قيس ، شبث بن ربعى ، و عمروبن حريث مخفيانه پيغام فرستاد كه اگر حسن بن على را بكشى برايت دويست هزار درهم ، و رياست يكى از لشگرها و استانهاى شام ، و يكى از دخترانم را ميدهم ، چون امام از جريان مطلع شد براى حفظ جان خود زير لباسهايش ‍ زره جنگى مى پوشيد، و با همان نحو نماز جماعت ميخواند، روزى يكى از منافقان تيرى بجانب آن حضرت پرتاب كرد كه بجهت پوشيدن زره موثر نشد.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 682.
اشعث بن قيس كندى از شياطين عرب و از منافقان بود، پس از رحلت رسول خدا مرتد شد، مسلمانان او را اسير نموده پيش ابوبكر آوردند، ابوبكر از گناهش درگذشت و خواهرش را بعقد او درآورد، وى از اميرالمومنين انحراف داشت و آن حضرت او را ((عرف النار)) مى ناميد، اشعث از همدستان ابن ملجم بود، دخترش امام حسن عليه السلام را مسموم نمود، پسرش محمد بن اشعث جناب مسلم را دستگير نموده پيش ‍ ابن زياد برد، و در كربلا از فرماندهان سپاه بود، اشعث بقولى پس از چهل روز از شهادت على عليه السلام از دنيا رفت .
عمروبن حريث از ثروتمندان كوفه و از مواليان بنى اميه بود، از اميرالمؤمنين عليه السلام منحرف بود، درباره ميثم تمار سعايت نمود، در سال 85 هجرى از دنيا رفت .


146 - مالك بن نويره و خالد

پس از آنكه خالد بن وليد مالك بن نويره را كشت و با زنش همبستر شد به مدينه برگشت و داخل مسجد شد، در تن لباسى داشت آلوده به زنگار آهن ، در عمامه اش سه تير نصب شده بود، چون عمر او را ديد گفت : اى دشمن خدا ريا ميكنى ؟ به مرد مسلمانى تعدى كردى و او را كشتى و به همسرش ‍ تجاوز كردى ؟ بخدا سوگند اگر بتو دست يابم سنگسارت خواهم كرد، سپس تيرها را از عمامه خالد بيرون كشيد.
در اين مدت خالد بخيال اينكه عمر اين سخنها را از جانب ابوبكر ميگويد ساكت بود و چيزى نمى گفت ، چون پيش ابوبكر رفت و با او سخن گفت ، ابوبكر به كارهاى او صحه نهاد و عذرش را پذيرفت ، عمر مرتب ابوبكر را تشويق ميكرد كه قصاص مالك را از خالد بگيرد.
مدرك :
شرح نهج البلاغه ج 1 ص 179
((ابوبكر به پيشنهاد عمر ترتيب اثر نداد و خالد را مجازات نكرد تا خلافت به عمر رسيد، در آن موقع خالد امير سپاه و مشغول فتح شام بود به مجرد اينكه عمر در خلافت مستقر شد دستور عزل خالد را صادر كرد - ع )).
از مالك بن نويره ارتداد سر نزده بود، افراد سريه درباره قوم مالك اختلاف كردند: عده اى از جمله ابوقتاده انصارى شهادت دادند كه ايشان اذان و اقامه كفتند و نماز خواندند.
خالد عذر مياورد كه مالك بمن گفت : صاحب شما چنين و چنان گفت ، من هم مگر تو او را صاحب خود نميدانى ؟ لذا او را كشتم (منظور مالك از صاحب شما ابوبكر بود و لى خالد سخن او را تاويل كرده است )
عمر ميگويد: مسلمانى را كشتى و بزنش تجاوز كردى ، ابوقتاده شهادت ميدهد كه اذان و اقامه گفتند و نماز خواندند، ابوبكر اسراء را برگردانيد و ديه مالك را پرداخت ، همه اينها دليل مسلمان بودن مالك است .
مدرك :
اسد الغابه ج 4 ص 296
((مالك بن نويره از اشخاصى بود كه با صدق نيت مسلمان شد، رسول خدا او را از اهل بهشت معرفى كرد، بعد از آنكه ابوبكر به خلافت رسيد مالك خلافت او را نپذيرفت و به مدينه رفته اعتراض كرد، ابوبكر براى اينكه از جانب او كه شخصى شجاع و در ميان صحرانشينان داراى نفوذ بود ايمن گردد خالد بن وليد را كه شخصى سفاك و مكار بود و با مالك خرده حساب داشت مامور از بين بردن او نمود، و اعتراض مسلمانان حتى عمر را قبول نكرد كه خالد را بالقب سيف الله مفتخر نمود.))


147 - آنها را از هم جدا كنيد

معاويه امر به احضار عباده بن صامت نمود، چون عباده وارد شد رفت در جايگاه معاويه ميان او و عمرو عاص نشست ، معاويه خدا را حمد و ثنا گفت ، و شمه اى از فضائل عباده و عثمان را بيان كرد، بعد عباده را به خونخواهى عثمان و يارى خود دعوت و تشويق كرد، عباده گفت : سخنان تو را شنيدم ، ميدانى چرا ميان تو و عمرو نشستم ؟ گفتند: بلى بخاطر فضل و شرافت و سابقه ات .
گفت : نه بخدا قسم كه براى آن نبود، بلكه براى آنستكه موقع رفتن به ((غزوه تبوك )) روزى رسول خدا شما دو نفر را ديد كه در حال راه رفتن آهسته با هم صحبت ميكنيد، متوجه ما شد و گفت : هر وقت ديديد اين دو با هم اجتماع كرده اند ميان آنها جدائى اندازيد، چون آندو هيچ وقت جهت كار خير اجتماع نميكنند، من شما را از اجتماع نهى ميكنم .
مدرك :
العقد الفريد ج 4 ص 346.
عباده بن صامت صحابى انصارى در عقبه اول و دوم حاضر بود، در تمامى غزوات نبوى شركت داشت ، عمر او را همراه معاذبن جبل و ابوالدارداء جهت تعليم اهل شام به آن سامان فرستاد، بسال 34 و بقولى 45 از نيا رفت .


148 -از چوبه دار ترسيد

چون حجاج بن يوسف وارد مكه شد و عبدالله بن زبير را بدار كشيد، شبانه عبدالله بن عمر پيش حجاج رفت و گفت : دستت را بده تا به عبدالملك بيعت كنم كه رسول خدا فرموده است : ((من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه )) : (هر كس بميرد در حالى كه امام زمانش را نشناخته مردن او مردن جاهليت است ) حجاج پاى خود را بسوى او دراز كرد و گفت : دستم مشغول است ، پايم را زيارت كن ، عبدالله گفت : مرا استهزاء ميكنى ؟
حجاج گفت : اى احمق بنى عدى مگر على بن ابيطالب امام زمانت نبود؟ چرا باو بيعت نكردى و امروز آمده حديث : ((من مات و لم يعرف ...)) ميخوانى ، بخدا سوگند كه بخاطر اين حديث نيامده اى بلكه از ترس چوبه دارى كه عبدالله بن زبير بالاى آنست آمده اى .
مدرك :
الكنى و الالقاب تاليف حاج شيخ عباس قمى
عبدالله بن عمر بن خطاب سه سال بعد از بعثت پيغمبر در مكه متولد شد، گويند كه پيش از پدرش به مدينه مهاجرت نمود، وى شخصى ضعيف النفس و عوامفريب بود، به اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت نكرد ولى به يزيد بيعت كرد و موقعى كه اهل مدينه بيعت يزيد را شكستند او نشكست ، بالاخره در سال 73 يا 74 هجرى از دنيا رفت .


149 - همسران رسول خدا را جواب كرد

چون عثمانه ماهيانه زنان رسول اكرم را از آن مقداريكه عمر ميداد كسر كرد عايشه و حفصه پيش او رفته و درخواست كردند كه شهريه ايشان را مانند زمان عمر بدهد، گفت : نزد من براى شما چيزى نيست ، گفتند: پس ارثيه ما را از رسول خدا بده .
عثمان كه تكيه كرده بود و على بن ابيطالب هم نزد او بود، برخاست و نشست و گفت : مگر شما نبوديد كه به همراهى يك عرب كه با بول خود تطهير ميكرد بنام مالك بن حويرث شهادت داديد كه پيغمبر فرمود: ((نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه )) اگر شهادت شما حق بود من شهادت شما را در حق خودتان قبول و عملى ميكنم ، و اگر دروغ بود لعنت خداوند و ملائكه بركسى باد كه بدروغ شهادت داده است .
گفتند: اى نعثل ! رسول خدا تو را به نعثل يهودى تشبيه كرد، عثمان گفت : خدا براى شما در قرآن (در سوره تحريم ) مثل زده ، سپس برخاستند و رفتند.
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 52.


150 - چرا با اهل توحيد جنگيدى ؟

ابراهيم بن علقمه و اسود نقل ميكند كه پيش ابو ايوب انصارى رفته و گفتيم : اى ابو ايوب خدا تو را محترم و مكرم نمود كه پيغمبر مهمان تو شد، بما بگو: چرا با على بن ابيطالب خارج شده و با اهل لااله الاالله جنگيدى ؟ گفت : بخدا سوگند كه در همين خانه بوديم كه رسول خدا نشسته بود، على در طرف راست او، و من در طرف چپ او نشسته بودم انس بن مالك در مقابل حضرت ايستاده بود كه حلقه در بصدا درآمد، پيغمبر فرمود: ببين كيست ؟ انس نگاه كرد و گفت : عمار بن ياسر است ، فرمود: در را بروى عمار پاك بگشا.
عمار وارد شد و سلام داد و نشست ، سپس رسول خدا فرمود: اى عمار پس ‍ از من در ميان امت من كارهاى ناگوار رخ مى دهد تا بروى هم شمشير كشيده يكديگر را مى كشند، و از يكديگر بيزارى ميجويند، در آن موقع از اين على بن ابيطالب كه در طرف راست من نشسته پيروى كن ، اگر تمام مردم از راهى بروند و على از راهى ، تو راه على را برو، اى عمار على تو را از هدايت باز نميدارد و به هلاكت راهنمائى نمى كند، اى عمار اطاعت على اطاعت من است ، و اطاعت من اطاعت خداست .
مدرك :
سفينه البحار ج 1 ص 52.
ابو ايوب انصارى نامش خالد بن يزيد است ، رسول خدا در هجرت به منزل او وارد شد، در غزوات پيغمبر شركت كرد، بعد از رسول خدا از حق اميرالمؤمنين دفاع كرده و در جنگهاى آن حضرت حاضر شد در سال پنجاه و يك در سپاهى كه عازم قسطنطنيه بود شركت كرد كه در اين سفر از دنيا رفت و كنار حصار قسطنطنيه دفن شد.


151 - ما باز هم حقيم

حبه عرنى گويد: روزى كه عمار شهيد شد نزد وى بودم ، صدا زد كه آخرين روزى مرا از دنيا بياوريد، مقدارى شير در كاسه اى آوردند، فرمود: امروز با دوستانم (محمد و حزب او) ملاقات ميكنم ، بعد فرمود: بخدا سوگند اگر ما را بزنند تا به نخلستانهاى ((هجر)) برسانند باز يقين دارم كه ما حقيم و ايشان (معاويه و يارانش ) باطلند، سپس در سن نود و چهار سالگى شهيد شد.
مدرك :
سفينه البحار ج 2 ص 276


152 - تو ابوتراب هستى

عمار ياسر گويد: در غزوه ((ذوالعشيره )) من و على بن ابيطالب رفيق و همراه بوديم كه على بمن گفت : بنى مدلج در باغ و چشمه كار ميكنند بيا برويم و بكار آن ها تماشا كنيم ، با هم رفته و تماشا كرديم كه پس از مدتى خواب بر ما غلبه كرد كه در كنار باغ روى خاكها بخواب رفتيم ، موقعى بيدار شديم كه رسول خدا با پاى خود ما را حركت ميداد در اين روز بود كه رسول خدا به على ((ابو تراب )) گفت - چون خاك آلود شده بود - سپس فرمود: شما را خبر دهم از شقى ترين مردم ؟ گفتيم : بلى يا رسول الله ، فرمود: شقى ترين مردم عبارتست از مرد سرخ رنگ قوم ثمود كه ناقه را كشت ، و كسى كه باين جاى تو - دست بسر على نهاد - ضربت ميزند و اين جاى تو - دست به محاسن على نهاد - از خون تر ميشود.
مدرك :
اعلام الورى ص 73 تاليف عالم جليل القدر، مفسر عظيم الشان امين الاسلام ابوعلى فضل بن حسن طبرسى صاحب مجمع البيان .


153 - او اهل آتش است

امام باقر عليه السلام فرمود: در جنگ احد برسول خدا عرض كردند: مردى از اصحاب بنام ((قزمان )) به برادران دينى خود خوب مساعدت و يارى ميكند، حضرت فرمود: او اهل آتش است ، پس از مدتى آمدند و گفتند: قزمان شهيد شد، فرمود: هرچه خدا خواست آنميشود، پس از ساعتى آمدند و گفتند: قزمان خودكشى كرد، فرمود: شهادت ميدهم كه من رسول خدا هستم .
جريان بدين قرار بود كه قزمان با شهامت جنگيد و شش و هفت نفر را كشت و زخم زياد برداشت ، او را به خانه بنى ظفر بردند، مسلمانها گفتند: قزمان مژده ات باد كه امروز خوب كاركردى ، گفت : مژده چه چيز را بمن ميدهيد؟ بخدا سوگند كه من بخاطر قبيله و حسب خود مى جنگيدم و اگر آن نبود نمى جنگيدم ، چون اذيت و ناراحتى زخمها زياد شد تيرى از تيردان برداشته و خود را با آن كشت .
مدرك :
اعلام الورى طبرسى ص 85.


154 - مروان حمار كشته شد

نقل شده كه چون سفاح در كوفه خروج كرد و مردم باو بيعت نمودند سپاهى براى جنگ با مروان حمار آخرين خليفه اموى مجهز و اعزام نمود، مروان فرار كرده و در دهى بنام ((ابو صبره )) وارد كليسا شد در آن مخفى گشت ، پس از چند روز فهميد كه غلامش او را لو داده و محلش را بدشمن معرفى كرده ، دستور داد سرش را بريده و زبانش را در آورده و كنار اندختند، گربه اى آمد و زبان غلام را خورد.
پس از چندى سپاه سفاح به سرپرستى عامر بن اسماعيل كليسا را محاصره كردند، مروان شمشير بدست از كليسا خارج شد و جنگيد تا كشته شد، عامر دستور داد سرش را بريدند و زبانش را در آورده و كنار انداختند، گربه ايكه ربان غلام را خورده بود آمد و زبان مروان را نيز خورد، عامر گفت : اگر در دنيا چيز عجيبى غير از اين نبود كافى بود: زبان مروان خليفه اموى در دهان گربه
عامر وارد كليسا شد و روى فرشهاى مروان سر سفره او نشست ، چون موثع حمله عامر، مروان سرسفره مشغول صرف شام بود كه صداى دشمن را شنيد و بيرون رفت و كشته شد، عامر پس از صرف شام دختر مروان را جهت منادمت شبانه احضار كرد.
دختر گفت : اى عامر، روزگارى كه مروان را از تخت فرود آورد و ترابجاى او نشاند، از طعام او خورده و از روشنائى او بهره بردى تو را موعظه كامل نموده و خوب بيدار كرده است ، عامر خجالت كشسد و دختر را آزاد نمود، قتل مروان بسال 133 هجرى بود.
مدرك :
حياه الحيوان دميرى ج 2 ص 310


155 - زرقاء در نزد معاويه

شبى معاويه با عمرو عاص ، و سعيد و عتبه نشسته بودند كه بياد ((زرقاء دختر عدى بن غالب )) كه با قوم خود در صفين حاضر بود، افتادند، معاويه گفت : كدام يكى از شما سخنان او را بياد دارد؟ بعضى از آنها گفت : من بياد دارم ، گفت : بگوئيد با او چكنم ؟ گفتند: او را بكش ، معاويه گفت : بد اشاره كرديد، ميخواهيد او را بكشم مردم بگويند: معاويه پس از پيروزى زنى را كشت ؟
به عامل خود در كوفه نوشت : زرقاء را خيلى محترمانه همراه محرمش نزد من روانه كن ، چون زرقاء در شام نزد معاويه رسيد، معاويه پس از خوش آمد گوئى پرسيد: مسافرتت چگونه بود؟ زرقاء گفت : خوب بود، مثل خانه خودم و مانند طفل در گهواره بودم ، معاويه گفت : من اينطور دستور داده بودم ، ميدانى براى چه احضارت كرده ام ؟ گفت : از كجا ميدانم
معاويه گفت : مگر تو نبودى كه در صفين سوار شتر سرخ مو شده ميان دو صف ايستاده و مردم را بر عليه من تحريك و آتش جنگ را شعله ور ميكردى ؟ چرا اين كار را ميكردى ؟ زرقاء گفت : رهبر ما (على عليه السلام ) از دنيا رفت و افراد پراكنده شد، و آنچه رفته باز نميگردد، روزگار دائما در تغيير است . معاويه گفت : سخنان خود را كه در صفين ميگفتى بياد دارى ؟ گفت : نه ، بخدا فراموشم شده ، معاويه گفت : ولى من بياد دارم كه ميگفتى :
((اى مردم ، حق را مراعات كنيد و بسوى آن بازگرديد كه فتنه شما را احاطه كرده و شما را از راه راست بيرون كرده ، فتنه اى كه كور و كر و لال است ، بدعوت كننده خود گوش فرا نميدهد، و از رهبرش اطاعت نميكند، چراغ در مقابل آفتاب روشنائى ندارد، ستاره ها با وجود ماه نور نميدهند، آهن را جز با آهن نميبرند، هركس از ما راهنمائى خواهد او را راهنمائى ميكنيم ، و هركس از ما چيزى بپرسد جواب ميدهيم )).
((اى مردم حق گمشده خود را جستجو ميكرد حالا آنرا يافته است ، اى گروه مهاجر و انصار به غصه ها صبر كنيد كه تفرقه ها مبدل باجتماع شده و سخن عدل التيام يافته ، و حق باطل را از بين برده ، بدانيد كه خضاب زنان با حنا، و خضاب مردان با خون است ، امروز فردايى دارد و عاقبت صبر از همه چيز بهتر است ))
سپس معاويه گفت : اى زرقاء بخدا سوگند در همه خونهائى كه على ريخته تو نيز شريك ميباشى ، زرقاء گفت : چه خوب مژده دادى خدا ترا سلامت بدارد، مانند تو سزاوار است كه مژده خير داده و هم نشين خود را شاد كند.
معاويه گفت : شاد ميشوى كه با على شريك در خونها باشى ؟ گفت : بخدا كه از اين خبر شاد شدم ، معاويه گفت : وفاى شما نسبت به على پس از وفاتش ‍ عجيب تر است از محبت شما نسبت باو در حال حياتش ، حاجت خود را بگو، گفت : من سوگند ياد كرده ام كه از كسى كه بر عليه او قيام كرده بودم چيزى نخواهم ولى كسى كه در مقام تو باشد بايد بدون سوال عطا كند
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 107


156 - حالا اميرالمومنين شده ام

((عكرشه دختر اطرش بن رواحه )) در حالى كه عصابردست داشت وارد مجلس معاويه شد و او را با عنوان اميرالمومنين سلام داد و نشست ، معاويه گفت : هان عكرشه حالا نزد تو اميرالمومنين شده ام ؟
گفت : بلى ، چون على عليه السلام زنده نيست )) معاويه گفت : مگر تو نبودى كه در صفين شمشير حمايل كرده و در ميان دو صف سپاه ايستاده و ميگفتى :
((اى مردم مواظب خود باشيد اگر در هدايت باشيد گمراهى ديگران شمارا زيان نميرساند، ساكنان بهشت از آن كوچ نميكنند و پير نميشوند و نميميرند، بهشت را بدنيائى كه نعمتش پايدار نيست و غصه هايش قطع شدنى نميباشد خريدارى كنيد، در دين خود بصير و بينا باشيد، در بدست آودرن حق خود از صبر و پايدارى يارى بگيريد، معاويه جمعى از عربهاى بى فهم و دل بسته را بسوى شما سرازير نموده است كه ايمانرا درك نميكنند و از علم و حكمت اطلاع ندارند، ايشانرا با دادن دنيا بسوى باطل دعوت كرده و آن هالبيك گفته اند))
((بندگان خدا، درباره خدا از خدا بترسيد و دفاع از دين را بعهده يكديگر نياندازيد كه اين كار پايه هاى دين را سست ميكند و نور حق را خاموش ، اين بدر صغرى و عقبه اخرى است ، اى گروه مهاجر و انصار روى بصيرت خود بايستيد، در تصميم خود پايدار باشيد، گويا مى بينم كه فردا با اهل شام ملاقات كرده ايد ايشان از ترس شمشير شما مانند خر از دبر خود صدا در آورده و مثل شتر پشكل مياندازند))
گويا ترا مى بينم كه با اين عصا ايستاده اى و دو لشكر اطرافت را گرفته اند و ميگويند: اين عكرشه دختر اطرش بن رواحه است ، نزديك بود كه لشكر شام را هلاك كنى اگر مشيت الهى نبود، چرا اين كار را ميكردى ؟
گفت : يا اميرالمومنين خداى متعال ميفرمايد: ((يا ايها الذين آمنوا لاتسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسوكم )) : اى كسانى كه ايمان آورده اند سوال نكنيد از چيزهائيكه اگر براى شما آشكار شود شمارا ناراحت ميكند، شخص عاقل چيزى را كه دوست نمى دارد مايل به تكرار آن نميشود. معاويه گفت : راست گفتى حاجتت را بگو، گفت : رسم بر اين بود كه صدقات ما را مى گرفتند و به نيازمندان ما ميدادند، حالا اين رسم عوض ‍ شده به احتياجات ما رسيدگى نميشود، و از نيازمندان ما دستگيرى نمى گردد، اگر اين كار باطلاع و اشاره تو است بايد شخصى مثل تو از غفلت بيدار باشد و توبه نمايد، و اگر بى اجازه تو است به شخصى مثل تو برازنده نيست كه خائنانرا بيارى بگيرد و ستمكاران را بكار گمارد.
معاويه گفت : براى ما در كارهاى رعيت خلل هائى پيش ميايد، و در سرخدها گرفتاريها رخ ميدهد كه احتياج به جلوگيرى و جبران پيدا مى شود، گفت : سبحان الله ، خدا براى ما حقى كه مضر بديگران باشد مقرر ننموده و اوست علام الغيوب ، معاويه گفت : هيهات اى اهل عراق ، على شما را بيدار كرده است ، شما قابل تحمل نيستيد، سپس دستور داد كه صدقات آنها بخودشان صرف شود.
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 111


157 - حالت چطور است اى دختر حام

معاويه به حج رفته بود، در مكه از زنيكه در حجون سكونت داشت و سياه رنگ و پرگوشت بود و او ر ((دارميه حجونيه )) ميگفتند پرس و جو كرد، گفتند: زنده و سالم است ، دستور داد احضار كردند، گفت : حالت چطور است اى دختر حام ؟ گفت : نسبت من به حام نميرسد بلكه من زنى هستم از بنى كنانه ، معاويه گفت : ميدانى چرا احضارت كردم ؟ گفت : بجز خدا كسى غيبت نميداند، معاويه گفت : ترا بدانجهت احضار كردم تا بپرسم به چه علت على را دوست و مرا دشمن داشتى ؟
دارميه گفت : بهتر است كه مرا از جواب اين سوال معاف بدارى ، گفت : نه ، معاف نميدارم ، دارميه گفت : على را دوست داشتم بخاطر اينكه ميان رعيت با عدالت رفتار ميكرد، وبيت المال را بالسويه تقسيم مينمود، ترا دشمن داشتم بخاطر اينكه با كسى كه بخلافت از تو اولى بود جنگيدى ، و چيزى را مطالبه نمودى كه حق تو نبود، على را بولايت پذيرفتم چون رسول خدا براى او پيمان ولايت گرفته بود، و او فقير را دوست ميداشت ، و اهل دين را اخترام ميكرد، و با تو عداوت كردم چون خون ناحق ريختى و در قضاوت ستم كردى و از روى هوى و هوس حكم ميكنى .
معاويه گفت : بدان جهت است كه شكمت نفخ كرده و پستانهايت بزرگ شده و كفلهايت بالا آمده ، گفت : اى معاويه مادرت در اينها كه گفتى مشهور و ضرب المثل بود نه من ، معاويه گفت : ناراحت نباش نظر بد نداشتم ، اگر شكم زن بزرگ باشد فرزندش تنومند و كامل ميشود، و اگر پستانهايش بزرگ باشد فرزندش از شير سيراب ميشود، و اگررانهايش پرگوشت باشد موقع نشستن سنگين و با وقار ميشود.
سپس معاويه كفت : على را ديدى ؟ گفت : بلى پرسيد: چگونه ديدى ؟ گفت : او را ديدم كه سلطنت و رياستى كه ترا فريفته او را نفريفته بود، نعمتى كه تو را مشغول كرده او را مشغول نكرده بود.
معاويه گفت : سخن او را شنيدى ؟ گفت : بلى ، دل را جلا مى بخشيد همچنانكه روغن زيتون زنگار طشت را از بين ميبرد، گفت : راست گفتى ، اگر حاجتى دارى ازمن بخواه ، گفت : اگر بخواهم روا ميكنى ؟ گفت : بلى .
دارميه گفت صد شتر سرخ مو با نر و ساربانش ميخواهم ، گفت : صد شتر را براى چه ميخواهى ؟ گفت : با شير آنها بچه ها را غذا داده و پيران را زنده نگهداشته و ميان خويشاوندان صلح برقرار ميسازم .
معاويه گفت : اگر خواسته هايت را بدهم من هم مانند على در قلبت جا پيدا ميكنم ؟ گفت : سبحان الله ! شايد جايى كمتر از آن پيدا كنى ، معاويه گفت : اگر على زنده بود چيزى از اينها بتو نميداد، دارميه گفت : نه ، و حتى يك موئى از مال مسلمين نميداد.
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 113
حام نام يكى از پسران حضرت نوح عليه السلام است كه نسبت سياهان به او ميرسد.


158 - اروى دختر عبدالمطلب

اروى دختر عبدالمطلب كه بانوى بسيار پير بود به معاويه وارد شد چون معاويه او را ديد گفت : خوش آمدى اى عمه ، پس از ما حالت چطور است ؟ گفت : برادر زاده ! كفران نعمت كرده و با پسر عمويت بد رفتارى نمودى و با غير نام خود (اميرالمومنين ) خود را نااميدى ، و غير حق خود را گرفتى بدون اينكه تو و پدرانت كار خوبى انجام داده و سابقه اى در اسلام داشته باشيد، بعد از آنكه برسول خدا كافر شديد، خدا تلاشهاى شما را هدر و روهاى شما را ذليل كرد و حق را با هلش برگردانيد و لو اينكه براى مشركان ناپسند باشد، كلمه ما بالا و پيغمبر ما غالب شد.
شما بعد از پيغمبر خودرا بما فرمانروا كرديد و با خويشاوندى رسول خدا بمردم احتجاج ميكنيد در صورتيكه ما نسبت برسول خدا از شما نزديكتر و بسرپرستى جامعه سزاوارتريم ، ما در ميان شما مانند بنى اسرائيل مى باشيم در ميان فرعونيان ، و على بن ابيطالب بعد از رسول خدا مانند هارون است نسبت به موسى ، آخرين جايگاه ما بهشت و آخرين منزل شما آتش است .
عمروعاص گفت : بس كن اى پيروز گمراه كه عقلت را از دست داده اى لذا شهادت تو پذيرفته نيست ، گفت : تو هم حرف ميزنى اى پسر نابغه ؟ مادر تو در مكه مشهورترين زن زناكار بود و اجرت بسيار ميگرفت ، پنج نفر تو را بفرزندى ادعا كردند، مادرت گفت : هر پنج نفر با من همبستر شده اند ببينيد به كدامين آنها شباهت زياد دارد باو ملحق كنيد، چون به عاص بن وائل شباهت زياد داشتى باو ملحق كردند.
مروان گفت : پيرزن بس كن و حاجتت را بگو، گفت : اى پسر زن كبود چشم تو هم حرف ميزنى ؟ سپس رو به معاويه كرد و گفت : اينها را تو جرى و گستاخ كرده اى ، مادر تو بود كه در قتل حمزه گفت :
نحن جزينا كم بيوم بدر

و الحرب بعد الحرب ذات سعر

ما كان لى من عتبه من صبر

و شكر وحشى على دهرى

ما پاداش بدر را به شما داديم ، و آتش جنگ يكى پس از ديگرى شعله ور است ، در فراق عتبه (پدر هند) صبر و شكيبائى نداشتم ، تا آخر عمر شكرگزار وحشى (قاتل حمزه ) خواهم بود.
دختر عمويم در جواب او گفت :
خزيت فى بدر و غير بدر

يا بنت جبار عظيم الكفر

در جنگ بدر و غير بدر ذليل و رسوا شدى اى دختر مرد جبار و كفر پيشه .
معاويه گفت : خدا از گذشته ها گذشته است ، اى عمه حاجتت را بگو، گفت : من بتو احتياجى ندارم .
مدرك :
العقد الفريد ج 2 ص 120