پندهاى لقمان
به فرزندش
مورخين نوشته اند كه لقمان داراى فرزندان بسيار بود، گاهى آنان را به گرد
خود جمع مى كرد و نصيحت مى نمود. او گرچه با گفتن ((يا بنى ؛
اى پسركم ))، تنها پسر بزرگش به نام ((باثار))
را مورد خطاب قرار مى داد، ولى خطاب او در حقيقت به همه پسران و فرزندانش بلكه به
همه انسان ها بود و با اين تعبير مهرانگيز مى خواست عواطف آنان را جلب كند و
بفهماند كه من همانند پدرى دلسوز براى شما هستم ، پس نصايح دلسوزانه مرا كه از روى
خيرخواهى است بپذيريد.
(1069)
اين شيوه نيز در نصايح اميرمؤ منان حضرت على (عليه السلام ) به دو فرزندش امام حسن
و امام حسين (عليهما السلام ) ديده مى شود.
(1070)
استاد محقق ، حضرت آيه الله جوادى آملى در تفسير خود چنين مى نويسد:
((تصغير كلمه [ابن ] به صورت [بنى ] براى تفقد و دلجويى و اظهار محبت است ،
چنان كه در نامه حضرت على به امام مجتبى (عليه السلام ) همين تعبير آمده است كه
انگيزه عاطفى و مهربانى او را همراهى مى كند؛ از اين رو وصاياى سودمندى كه چهره
رحمت و عطونت را ارائه مى دهد، در كلمات لقمان و در گفتار حضرت على (عليه السلام )
مشهود است )).
(1071)
با مطالعه در سخنان حكيمانه لقمان ، شخصيت و انديشه او بيشتر شناخته مى شود. از اين
رو بايد فرازهايى از سخنان و پندهاى لقمان را مورد توجه قرار دهيم .
او خطاب به فرزندش مى گويد: اى پسرجان ! من چهارصد پيامبر را خدمت كردم و از گفتار
آنان چهار سخن برگزيدم : 1- هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن . 2-
هنگامى كه در كنار سفره نشستى گلويت را (از مال حرام ) حفظ كن . 3- هنگامى كه به
خانه ديگرى رفتى چشم خود را (از نگاه به نامحرم ) حفظ كن . 4- هنگامى كه بين انسان
ها رفتى زبانت را حفظ كن .
(1072)
اى پسرجان ! حكمت را بياموز تا به مقام شامخ شرافت برسى ، چرا كه حكمت راهنماى دين
است و شرافت بخش غلام بر آزاد است ، تهى دست را ارجمندتر از ثروتمند مى كند و كوچك
را بر بزرگ مقدم مى دارد و فقير درمانده را در جايگاه پادشاهان قرار مى دهد و
برشرافت انسان شريف مى افزايد و سرورى مرد را زياد مى كند و ثروتمند را ستوده مى
نمايد. دين و زندگى بدون حكمت ، گوارا نيست و كار دنيا و آخرت تنها در پرتو حكمت
سامان مى يابد. حكمت بدون اطاعت از خدا همچون پيكر بى روح يا زمين بى آب است ، همان
گونه كه پيكر بدون روح و زمين بدون آب نابسامان و بى نشاط است ، همچنين حكمت بدون
اطاعت خدا، بى سامان و بى نشاط است .
(1073)
اى پسرجان ! دنيا درياى ژرف و عميقى است كه مردمان در آن غرق شده اند، تو كشتى خود
را در اين دريا، ايمان به خدا قرار ده و بادبان آن را توكل بر خدا و زاد و توشه ات
را در آن تقواى الهى ؛ اگر از اين دريا رهايى يابى ، به بركت رحمت خداست و اگر هلاك
شوى به خاطر گناهان خود است .
(1074)
اى پسرجان ! چه كسى است كه خدا را بجويد و او را نيابد؟ و چه كسى است كه به خدا
پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننمايد؟ يا چه كسى است كه بر خدا توكل نمايد و خدا
او را كفايت نكند؟
(1075)
اى پسرجان ! با ديدن حوادثى كه براى مردم رخ مى دهد پند بگير قبل از آن كه مردم از
حوادث تو پند گيرند، از حوادث و گرفتارى هاى كوچك عبرت بگير قبل از آن كه دستخوش
گرفتارى هاى بزرگ گردى .
اى پسرجان ! خود را به هنگام خشم كنترل كن تا هيزم دوزخ نشوى .
اى پسرجان ! فقر و تهيدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغيان گردد.
اى پسرجان ! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خيانت در اداى دين نگردى .
(1076)
اى پسرجان ! هنگامى كه با جمعى مسافرت مى كنى ، در كارهايت مشورت و با لبخند با
همراهانت رو به رو شو. در مورد زاد و توشه ات سخاوتمند باش و هنگامى كه تو را صدا
مى زنند دعوت آنان را اجابت كن و اگر از تو كمك خواستد آنان را يارى كن ، در سه چيز
بر آنان پيش دستى كن ؛ سكوت طولانى ؛ زياد نماز خواندن ؛ سخاوت در مركب و آب و غذا.
هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبيدند، گواهى ده و اگر خواستند با تو مشورت
كنند، براى به دست آوردن نظر صحيح كوشش كن و بدون انديشه و توجه و دقت كامل پاسخ
مگو و تمام نيروى تفكرت را براى جواب مشورت به كارگير كه هركس در پاسخ مشورت ، خالص
ترين نظر خود را اظهار نكند، خداوند نعمت تشخيص و انديشه را از او مى گيرد. هنگامى
كه مى بينى همراهان تو تلاش مى كنند، با آنان همكارى كن و دستور كسى كه از تو بزرگ
تر است بشنو. اگر از تو تقاضاى مشروع كردند جواب مثبت بده و بگو آرى و نه نگو. زيرا
گفتن نه نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است . هرگز نماز را از اول وقتش به
تاءخير مينداز و فورى اين دين را ادا كن و با جماعت نماز بخوان ، هر چند در سخت
ترين شرايط باشى . اگر مى توانى از هر غذايى كه مى خواهى بخورى ، قبلا مقدارى از آن
را در راه خدا انفاق كن . در سفر به هرجا كه وارد شدى و مدتى در آنجا استراحت كردى
، قبل از نشستن ، دو ركعت نماز بخوان ، هنگام كوچ كردن نيز دو ركعت نماز در آنجا
بخوان و با آن امكان وداع كن و بر آن و اهلش سلام كن چرا كه هر زمينى داراى اهلى از
فرشتگان است . تا سواره هستى كتاب الهى را تلاوت كن . هنگام كار، خدا را تسبيح كن و
هنگام فراغت دعا كن .
(1077)
اى پسرجان ! از دنيا ايمن مباش كه گناهان و شيطان در آن قرار دارند. دنيا را زندان
خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد.
اى پسرجان ! تو نمى توانى كوه را از جاى بركنى و تكليف نيز به چنين كارى نخواهى شد.
پس بلا را بر دوش خود حمل نكن و خودت را به دست خود به هلاكت مرسان . با شاهان
مجالست مكن كه [عاقبت ] تو را مى كشند و از آنان پيروى مكن كه كافر مى گردى ، با
مستضعفان و مستمندان همنشينى كن و با آنان همدم باش .
اى پسرجان ! براى يتيم مانند پدر مهربان و براى بيوه زن همچون شوهر، دلسوز باش .
اى پسرجان ! اول همسايه بعد خانه ، اول رفيق بعد سفر.
اى پسرجان ! تنهايى بهتر از همنشينى با نااهل است . همنشين صالح بهتر از تنهايى است
، حمل سنگ و آهن سنگين بهر از همنشين بد است .
اى پسرجان ! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشيمان مى شود.
اى پسرجان ! با بزرگترها مشورت كن و از مشورت با كوچك ترها شرم مكن ، از همنشينى با
فاسقان بپرهيز؛ زيرا آنان سگ هايى هستند كه اگر چيزى را در نزد تو بيابند مى خورند
و گرنه تو را سرزنش كرده و رسوا مى سازند، دوستى آنان اندك و ناپايدار است .
(1078)
اى پسرجان ! اگر درباره مرگ شك دارى ، خواب را از خود بران . در حالى كه قدرت به
چنين كارى ندارى و اگر درباره روز قيامت شك دارى ، بيدارى از خواب را از خود دفع كن
؛ در صورتى كه چنين قدرتى نيز ندارى و اگر در اين دو مورد بينديشى مى بينى كه جان
تو در دست ديگرى است زيرا خواب همانند مرگ است و بيدارى پس از خواب همانند برپاشدن
قيامت پس از مرگ است .
(1079)
اى پسرجان ! هفت هزار حكمت آموختم ، از ميان اين حكمت ها چهار حكمت را فراگير و به
آن عمل كن ، سپس همراه من به سوى بهشت حركت كن .
كشتى خود را محكم و استوار كن چرا كه درياى (زندگى ) عميق است ؛ بار گناه خود را
سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسيار سخت است ؛ زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت
فراهم كن زيرا اين سفر طول و دراز است ؛ عمل خود را خالص كن چرا كه بررسى كننده
اعمال ، تيزبين و دقت نگر است .
(1080)
اى پسرجان ! مردمان قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند ولى نه آن اموال
باقى ماند و نه آن فرزندان باقى ماندند. بدان كه تو همچون بنده مزد بگيرى هستى كه
او را به كارى دستور داده اند و مزدى براى كارش وعده داده اند. بنابراين كار خود را
تمام كن و تمام مزدت را بگير و در اين دنيا همانند گوسفندانى مباش كه در ميان زراعت
سرسبز افتد و آنقدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقيش باشد، بلكه دنيا را
همانند پل روى نهرى بدان كه بر آن مى گذرى و آن را وامى گذارى و ديگر به آن باز نمى
گردى ، خرابش كن و آبادش مساز كه ماءمور ساختنش نيستى . بدان كه فرداى قيامت هنگامى
كه در پيشگاه عدل خدا قرار گرفتى از چهار چيز از تو بازخواست مى كنند: از جوانيت ،
كه در چه راه به پايان رساندى ؛ آن را در چه راهى مصرف كردى ؟ بنابراين آماده پاسخ
به اين پرسش ها باش و به آنچه در دنيا از دستت رفته افسوس مخور. زيرا كم دنيا دوام
ندارد و بسيارش نيز از بلا ايمن نباشد. پس آماده و هوشيار باش و در كارت جدى و
پرده غفلت را از چهره دلت بردار و متوجه احساس خدا و شكر در برابر آن باش و
همواره توبه را در دل خود تجديد كن و قبل از فرارسيدن مرگ از فرصت ها استفاده كن .
(1081)
حكمت هاى ده گانه لقمان در قرآن
در قرآن كريم ، لقمان حكيم در نخستين پند خود به فرزندش مى گويد:
اى پسرم ! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك ، ظلم بزرگى است .
(1082)
اى پسرم ! اگر به اندازه سنگينى خردلى ، عمل نيك يا بد باشد و در دل سنگى يا در
گوشه اى از آسمان و زمين قرار گيرد، خداوند آن را به حساب مى آورد و حاضر مى ساز،
خداوند دقيق و آگاه است .
(1083)
اى پسرم ! نماز را بر پا دار و امر به معروف و نهى از منكر كن و در برابر مصائبى كه
به تو مى رسد با استقامت و شكيبا باش كه اين از كارهاى مهم و اساسى است . با بى
اعتنايى از مردم روى مگردان و مغرورانه بر روى زمين راه مرو كه خداوند هيچ متكبر
مغرور را دوست نمى دارد.
اى پسرم ! در راه رفتن اعتدال را پيشه كن و از صداى خود بكاه (هرگز فرياد مزن ) كه
زشت ترين صداها، صداى خران است .
(1084)
حكاياتى از لقمان حكيم
آشكار شدن حكمت از لقمان
در بحارالانوار نقل شده كه يكى از ثروتمندان هوسباز در كنار چشمه اى با يكى
از دوستانش به قماربازى مشغول شد و در حال مستى با او شرط بندى كرد كه هر كس در
قمار ببازد يا بايد همه ين آب را بنوشد و يا همه مال و همسرش را در اختيار برنده
قرار دهد. در آن قمار، آن ثروتمند هوسباز باخت ، برنده از او مطالبه مال و همسر
كرد. او نيز كه سخت در بن بست قرار گرفته بود يك روز مهلت خواست . آن ثروتمند كه
ارباب لقمان بود از لقمان خواست كه او را از اين مهلكه نجات دهد.
لقمان به او گفت : من با يك شرط تو را نجات مى دهم و آن اين كه ديگر قمار بازى نكنى
. ثروتمند با كمال ميل پيشنهاد لقمان را پذيرفت .
لقمان به او گفت : هنگامى كه برنده قمار نزد تو آمده و مطالبه آشاميدن آب يا همه
مال و همسر نمود به او بگو: اگر منظور آن آبى است كه روز قبل (هنگام شرط بندى ) در
ميان اين چشمه بود بياشام ، پس آن را حاضر كن تا بياشامم ، و اگر منظور آبى است كه
اكنون در ميان اين چشمه است ، سرچشمه هاى آب را ببند تا آنچه كه مى ماند بنوشم و
اگر منظور آبى است كه در ساعات آينده در ميان اين چشمه جوشيدن مى گيرد، هنوز كه
آينده نيامده و بايد صبر كنى .
ثروتمند همين مطلب را به برنده قمار گفت ، برنده محكوم شد و چيزى نتواست بگويد، از
همين جا بود كه حكمت لقمان آشكار شد و مردم او را شناختند.
(1085)
رضايت خدا، نه رضايت خلق
در بحارالانوار آمده است كه روزى لقمان به پسرش وصيت كرد: پسرم ! قلبت را به
خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنان وابسته مكن چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش
فراوان كند به دست نمى آيد.
پسر گفت : مى خواهم در اين باره مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى
دريابم .
لقمان گفت : برخيز از خانه بيرون برويم تا موضوع را به تو نشان دهم .
لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى آوردند و لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده
به دنبال او به راه افتاد تا اين كه از جماعتى گذشتند، آن گروه تا لقمان و پسرش را
ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين كه چقدر سنگدل است . خود سوار بر مركب شده و پسرش
پياده به دنبال او حركت مى كند به راستى كه آن پيرمرد كار بدى كرده است .
لقمان به پسرش گفت : آيا سخن آنان را شنيدى ؟ پسر گفت : آرى .
لقمان گفت : اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو. لقمان پياده شد و پسرش سوار
گرديد و حركت كردند تا اين كه به گروهى رسيدند، آن جماعت وقتى اين منظره را ديدند
گفتند: اين پدر و پسر بدى هستند. پدر از آن رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده ، به
گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده و پدر پيرش پياده حركت مى كند. پسر نيز بد است از
اين رو كه با بى رحمى به پدرش جفا نموده است زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود
و سوار گردد.
لقمان به پسرش گفت : سخن آنان را شنيدى ؟ پسر گفت : آرى . لقمان گفت : اين بار هر
دو بر مركب سوار مى شويم .
هر دو سوار بر مركب شدند و حركت كردند تا اين كه به جماعتى رسيدند. هنگامى كه آنان
لقمان و پسرش را ديدند كه سوار بر مركب شده اند، گفتند: در دل اين دو، ذره اى رحم و
مروت نيست ، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند و كمر اين حيوان را
شكستند، چرا بيش از توان و ظرفيت اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود كه
يكى سواره گردد و ديگرى پياده حركت كند.
لقمان به پسرش گفت : سخن آنان را شنيدى ؟ پسر گفت : آرى : لقمان گفت : بيا اين بار
هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم . هر دو پياده شدند و به دنبال الاغ
راه افتادند. اين بار نيز به گروهى ديگر رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى كه اين دو
نفر عجب آدم هاى نادانى هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سوار رها
كرده اند، چقدر بى فكر هستند.
لقمان به پسرش گف : سخن آنان را شنيدى ؟ پسر گفت : آرى ، لقمان گفت : آيا ديگر هيچ
گونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنان را محور
قرار نده ، بلكه رضايت خدا را در نظر داشته باش تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت
نايل گردى .
(1086)
سه نصيحت لقمان به فرزندش
روايت شده است كه روزى لقمان حكيم به پسرش گفت : اى پسرجان ! به تو سفارش مى
كنم كه اين سه پند را به خاطر بسپارى و به آن عمل كنى ؛ راز خود را به همسرت نگويى
؛ با عوان [ماءمور حسابرسى و دفتردار نگهبان دولتى ] دوستى مكن ؛ از نو كيسه قرض
مگير.
پس از آن كه لقمان از دنيا رفت ، پسرش خواست اين پندها را مورد آزمايش قرار دهد و
آشكارا دريابد كه ضرر و زيان آن چيست كه پدر حكيمش به آن وصيت نموده است ، لذا
گوسفندى را كشت و بدن آن را در ميان جوالى نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه
آورد و در زير تختش گودالى كند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت : من
دشمنى داشتم و او را كشتم و در اينجا دفن كردم ، مراقب باش كه اين راز را به كسى
نگويى .
سپس در همسايگى او ماءمور حسابرسى بود، با او نيز طرح رفاقت بست . هر روز او را نزد
خود مى آورد و نيز در آن محله اى كه سكونت داشت جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت
، او با سعى و كوشش ثروتى را جمع آورى كرده بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت
خود افتخار مى كرد. پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت و آن را در گوشه خانه اش
گذاشت .
روزى بين پسر لقمان و همسرش اختلاف شد، در آن حال زن او فرياد زد: اى قاتل بدكار، و
اى خون ريز فتنه انگيز! بنده اى را به ناحق كشتى و در خانه خود دفن كردى و اينك مى
خواهى مرا نيز بكشى ؟
صداى او به گوش همسايه اش كه ماءمور بود رسيد، با اين كه پسر لقمان با آن ماءمور
رفيق شده بود، اما بى درنگ آن ماءمور رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.
پادشاه فرمان داد كه كسى بايد قاتل را احضار كند. همان ماءمور گفت : من او را احضار
مى كنم . ماءمور به خانه پسر لقمان آمد و او را با ذلت و اهانت از خانه اش بيرون
كشيد و كشان كشان نزد پادشاه برد. در راه آن شخص نوكيسه ، پسر لقمان را در آن حال
ديد، در برابر مردم با شتاب و خشنونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت : اگر تو را
قصاص كنند مال من تلف مى شود، پس همين الآن طلب مرا بده . به اين ترتيب گروهى
اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسيار به قصر شاه روانه كردند.
شاه گفت : تو كه پسر لقمان حكيم هستى ، شايسته نبود كه از تو خونريزى و فتنه انگيزى
سر زند.
پسر لقمان گفت : من هرگز كسى را نكشته ام .
ماءمور گفت : او دروغ مى گويد، بلكه مردى را كشته و جنازه اش را در خانه اش دفن
كرده است .
پسر لقمان گفت : از پادشاه مى خواهم تا آن مقتول را حاضر كنند، او در ميان جوالى
است كه من در فلان جا دفن كرده ام .
پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند، ماءموران ! به خانه پسر لقمان آمدند،
همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، پس از خاك بردارى ، جوالى را از آنجا بيرون
آوردند و همچنان سربسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند، ديدند كه جسد
يك گوسفند است كه ذبح شده است . حاضران شگفت زده شدند.
شاه گفت : اى فرزند لقمان ! چرا گوسفندى را ذبح كردى و سپس آن را دفن كردى ؟
پسر لقمان گفت : پدرم به من چنين وصيت كرد كه راز خود را به همسرت نگو، ماءموران را
به عنوان دوست خود نگير و از نو كيسه وام قرض مكن . من خواستم اين پندهاى پدرم را
بيازميايم ، وقتى كه آزمودم به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برايم روشن شد كه
سخن او عين حقيقت است . هر كس كه اين نصيحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به
همسرش نگويد از نوكيسه وام نگيرد و با ماءموران دولتى دوستى نكند و خانه دلش را از
دوستى با ناكسان بزدايد تا به خوشبختى دنيا و آخرت دست يابد.
(1087)
بهترين و بدترين عضو گوسفند
در كتب تاريخى آمده كه در آن هنگام كه لقمان غلام يكى از ارباب ها بود، روزى
چند نفر ارباب آن سرزمين ، در جلسه اى كنار هم نشسته بودند و از غلامان خود تعريف
مى كردند. ارباب لقمان خيلى از غلامش تعريف كرد، به طورى كه ديگران فريفته و شيفته
ديدار او شدند و به او گفتند: آيا مى شود اين غلام را ديدار كنيم و كمى با او صحبت
شويم ؟
ارباب لقمان گفت : آرى ، لذا او را به مجلس آنان آورد، آنان وقتى كه لقمان را
ديدند، او را فردى آراسته و متين يافتند و از اراباب خواستند كه به آنان اجازه دهد
تا اندكى با لقمان گفتگو كنند. ارباب به لقمان اجازه داد؛ لقمان نيز در حضور ارباب
ها قرار گرفت .
ارباب ها گفتند: اى لقمان ! يكى از گوسفندهاى اربابت را ذبح كن و از هر عضو آن ،
آنچه به نظر تو از همه بهتر است براى ما بياور. لقمان نيز زبان و دل گوسفند را جدا
نموده و آنان را پخت و نزد آنان آورد.
ارباب ها گفتند: اى لقمان ! اكنون برو از آن گوسفند، هر عضوى كه بدتر است بردار و
بياور. لقمان نيز رفت و باز از دل و زبان گوسفند غذايى تهيه نموده و آورد.
ارباب ها رو به ارباب لقمان كردند و گفتند: اين همان غلامى هست كه او را تعريف مى
كردى ، اين كه احمق است . گفتيم عضو بهتر را بياور، قلب و زبان گوسفند را آورد،
گفتيم عضو بدتر را بياور، اين بار نيز قلب و زبان آورد.
لقمان در پاسخ آنان چنين گفت : اگر زبان و دل هر دو در راه حق باشند آنان از همه
اعضا بهتر و بالاتر است ولى اگر انسان دوچهره بود، زبانش چيزى گفت : دلش چيزى ديگر،
دليل نفاق است و از همه اعضا بدترند. ارباب ها سخن متين لقمان را پذيرفتند و به او
تبريك گفتند و فهميدند كه تعريف ارباب لقمان از او صحيح و بجا بوده است .
(1088)
داستان اصحاب فيل
اصحاب فيل در قرآن
قرآن كريم داستان اصحاب فيل را در سوره فيل چنين بيان كرده است :
الم تر كيف فعل ربك باءصحاب الفيلَ الم يجعل كيدهم فى تضليلَ
و اءرسل عليهم طيرا اءبابيلَ ترميهم بحجاره من سجيلَ فجعلهم كعصف ماءكول .
آيا نديدى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا مكرشان را در گمراهى و تباهى
قرار نداد؟ دسته هاى ى از پرندگان را به سوى آنان فرستاد تا سنگ هايى از گل پخته بر
آنان اندازند و اجسادشان را مانند برگ هاى خردشده قرار داد)).
داستان احصاب فيل از داستان هاى مهم تاريخ است كه سالهاى زيادى مبداء تاريخ اعراب
گرديد و از امورى بود كه بشارت از بعثت پيامبر بزرگوار اسلام مى داد و به اصطلاح از
ارهاصات
(1089) بود. اين ماجرا ابهت و عظمت زيادى به قريش داد و سبب شد تا
قبايل ديگر عرب و مردم نقاط ديگر جزيره العرب آنان را ((اهل
الله )) بخوانند و نابودى ابرهه و سپاهيانش را به حساب دفاع
خداى تعال از مردم مكه بگذارند.
ماجراى اصحاب فيل
كشور يمن كه در جنوب غربى عربستان واقع است ، منطقه حاصل خيزى بود و قبايل
مختلفى در آنجا حكومت كردند، از جمله قبيله بنى حمير كه سال ها در آنجا حكومت داشت
.
يكى از پادشاهان اين قبيله ذونواس بود كه سال ها بر يمن سلطنت كرد. وى در سفرى به
شهر ((يثرب )) تحت تاءثير تبليغات
يهوديانى كه به آنجا مهاجرت كرده بودند، قرار گرفت و از بت پرستى دست كشيد و به دين
يهود در آمد. طولى نكشيد كه اين دين تازه به شدت در دل ذونواس اثر گذارد و از
يهوديان متعصب گرديد و به نشر آن در سرتاسر جزيره العرب و شهرهايى كه در تحت حكومتش
بودن كمر بست ، تا آنجا كه پيروان اديان ديگر را به سختى شكنجه مى كرد تا به دين
يهود درآيند و همين سبب شد تا در مدت كمى عرب هاى زيادى به دين يهود درآيند.
مردم ((نجران ))، يكى از شهرهاى شمالى
و كوهستانى يمن كه مدتى بود مسيحى شده بودند، به سختى از آن دين دفاع مى كردند و به
همين جهت از پذيرفتن آيين يهود سرپيچى كردند و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.
ذونواس خشمگين شد و تصميم گرفت آنان را به شكنجه سختى كند، از اين رو دستور داد
خندقى حفر كردند و آتش زيادى در آن افروختند، تا مخالفين دين يهود را در آن
بيندازند. او بيشتر مسيحيان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نيز طعمه شمشير
كرد و يا دست ، پا، گوش و بينى آنان را بريد. جمع كشته شدگان آن روز را بيست هزار
نفر نوشته اند. به عقيده گروه زيادى از مفسران ، داستان اصحاب اخدود كه در سوره
بروج ذكر شده است ، اشاره به همين ماجراست .
مورخ اسلامى ((ابن اثيرى جزرى )) مى
نويسد: در اين هنگام يك نفر از اهالى نجران به نام ((دوس
)) به سوى قيصر روم گريخت و امپراطور روم را كه در آن هنگام
از طرفداران سرسخت آيين مسيح بود از جريان آگاه ساخت و درخواست نمود كه اين مرد خون
آشام را مجازات كند و پايه هاى آيين مسيح را در آن نقطه از جهان مستقر سازد.
فرمانرواى روم پس از اظهار تاءسف و همدردى گفت : چون مركز حكومت من از شما دور
است ، براى جبران اين بيدادگرى ها نامه اى به شاه حبشه ((نجاشى
)) مى نويسم تا انتقام كشتگان نجران را از آن مرد سفاك
بگيرد. مرد نجرانى ، نامه قيصر را دريافت نمود وبا سرعت هرچه تمام تر به سوى حبشه
شتافت . جريان را مو به مو تشريح كرد؛ خون غيرت در عروق شاه حبشه به گردش درآمد؛
سپاهى را كه شماره آن بالغ بر هفتاد هزار بود به فرماندهى يك مرد حبشى به نام
((ابرهه الاءشرم )) به سوى يمن اعزام
نمود. سپاه منظم و آماده حبشه از طريق دريا در سواحل يمن خيمه زد. ذونواس غفلت زده
، هر چه كوشش كرد به نتيجه نرسيد و هر چه سران قبايل را براى مبارزه دعوت نمود،
جوابى نشنيد. سرانجام با يك حمله مختصر اساس حكومت وى در هم ريخت و كشور آباد يمن
به تصرف حكومت ((حبشه )) درآمد.
ذونواس كه تاب تحمل اين شكست را نداشت خود را در دريا غرق كرد و فرمانده سپاه
((ابرهه )) از طرف پادشاه حبشه به
حكوت آنجا منصوب گرديد.
((ابرهه )) سرمست باده انتقام و
پيروزى خود بود و از هيچ شهوترانى و خوش گذرانى فرو گذار نبود، وى به منظور جلب
توجه شاه حبشه ، كليساى با شكوهى در صنعا ساخت كه در زمان خود بى نظير بود كه نام
آن را قليس گذارد. سپس نامه اى به اين مضمون به نجاشى نوشت : ساختمان كليسا در دست
اتمام است . در نظر دارم كه عموم سكنه يمن را از زيارت كعبه منصرف سازم و همين
كليسا را مطاف عمومى قرار دهم .
انتشار مضمون نامه ، واكنش بدى در ميان قبايل عرب پديد آورد؛ به گونه اى كه روزى به
ابرهه اطلاع دادند كه شخصى از اعراب بنى كنانه به معبد قليس رفته و شبانه محوطه
معبد را آلوده كرده و سپس به سوى قبيله خود گريخته است .
اين جريان كه كمال بى اعتنايى و تحقير و عداوت اعراب را نسبت به كليساى ابرهه نشان
مى داد، حكومت وقت را بسيار عصبانى كرد. يهوديان هرچه در آرايش و زينت ظاهرى معبد
كوشش مى كردند، به همان اندازه علاقه مردم به كعبه شديدتر مى شد. اين جريان ها سبب
شد كه ابرهه سوگند ياد كند كه كعبه را ويران خواهد كرد و به همين منظور لشكرى آماده
كرد.
سران عرب موقعيت را حساس و خطرناك ديدند و يقين كردند كه استقلال و شخصيت ملت عرب
در آستانه سقوط است . اما با اين حال برخى از سران غيور قبايل كه در مسير ابرهه
قرار گرفتند بودند با كمال شهامت مبارزه كردند؛ مثلا ((ذونفر))
كه يكى از اشراف يمن بود و با سخنرانى هاى آتشين ، قوم خود را براى دفاع از حريم
كعبه دعوت نمود، اما چيزى نگذشت كه سپاه بيكران ابرهه ، صفوف متشكل آنان را در هم
شكست و پس از آن ((نفيل بن حبيب ))
دست به مبارزه شديدى زد ولى شكست خورد و خود نيز اسير شد و از ابرهه تقاضاى عفو
كرد. ابرهه گفت كه به شرطى او را مى بخشد كه آنان را به سوى مكه هدايت كند. نفيل ،
ابرهه را تا طائف هدايت نمود و راهنمايى بقيه راه را به عهده يكى از دوستان خود به
نام ((ابورغال )) گذارد و او نيز آنان
را تا سرزمين ((مغمس )) -
چهاركيلومترى مكه - راهنمايى كرد، چون به آنجا رسيدند ابورغال بيمار شد و درگذشت و
او را در همان جا دفن كردند، چنانكه ابن هشام مى نويسد: اكنون مردم كه كه آنجا مى
رسند به قبر ابورغال سنگ مى زنند.
وقتى ابرهه به سرزمين مغمس آمد يكى از سرداران خود به نام اسود بن مقصود را ماءمور
كرد تا اموال و شتران و دام هاى مردم آن ناحيه را غارت كنند و نزد او ببرند. اسود
نيز با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و يا شترى ديدند همه را تصرف كرد
و به نزد ابرهه برد.
در ميان اين اموال دويست شتر متعلق به عبدالمطلب بود كه در اطراف مكه مشغول چريدن
بودند. سپس سردار ديگر خود را به نام حناطه ماءمور كرد كه پيام وى را به پيشواى
قريش برساند و به او چنين خطاب كرد: ((قيافه واقعى ويران
ساختن كعبه در نظرم مجسم مى شود! و مسلما در آغاز كار، قريش از خود مقاومت نشان
خواهند داد ولى براى اين كه خون آنان ريخته نشود، زود راه مكه را در پى مى گيرى و
به بزرگ قريش مى گويى كه هدف من ويران كردن كعبه است ، اگر قريش از خود مقاومت نشان
ندهند از هرگونه تعرض مصون خواهند ماند)).
ماءمور ابرهه وارد مكه شد. دسته ها مختلف قريش را كه گوشه و كنار مشغول مذاكره
درباره اين جريان بودند ديد و چون از بزرگ مكه سراغ گرفت او را به خانه
((عبدالمطب )) هدايت كردند. عبدالمطلب
پس از شنيدن پيام ابرهه چنين گفت : ما هرگز در مقام دفاع برنخواهيم آمد. كعبه خانه
خداست ، خانه اى كه بنيان آن را ابراهيم خليل پى ريزى كرده است ، پس خدا هرچه
صلاح بداند همان را انجام خواهد داد.
ماءمور ابرهه ، از منطق نرم و مسالمت آميز بزرگ قريش كه از يك ايمان درونى واقعى
حكايت مى كرد، اظهار خوش وقتى كرد و درخواست نمود كه موافقت كند تا همراه او به
اردوگاه ابرهه روند.
عبدالمطلب با برخى از فرزندان خود حركت كرده تا به لشكرگاه ابرهه رسيد. پيش از اين
كه او را پيش ابرهه ببرند ((ذونفر))
كه از جريان مطلع شده بود كسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصيت بزرگ عبدالمطلب او را
آگاه ساخت و به او گفته شد كه اين مرد پيشواى قريش و بزرگ اين سرزمين است و او كسى
است كه مردم اين سامان و وحوش بيابان را اطعام مى كند.
عبدالمطلب - كه صرفنظر از شخصيت اجتماعى - مردى خوش سيما و باوقار بود همين كه به
نزد ابرهه آمد، ابرهه به او احترام فراوانى گذاشت و او را در كنار خود نشانيد وبا
او هم صحبت شد و پرسيد: چه حاجتى دارى ؟
عبدالمطلب گفت : حاجت من آن است كه دستور دهى تا دويست شتر مرا كه به غارت برده
اند، به من برگردانند.
ابرهه گفت : سيماى نورانى و درخشنده تو، مرا مجذوب كرد ولى درخواست كوچك و ناچيزت
از عظمت و جلالت تو كاست . من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آورى و تقاضا كنى
كه من از اين هدف كه ضربت شكننده اى بر استقلال و حيات سياسى و دينى شما وارد مى
سازد منصرف شوم ؛ نه اين كه درباره چند شتر ناچيز و بى ارزش سخن بگويى و در اين راه
شفاعت نمايى .
عبدالمطلب در پاسخ گفت : من صاحب اين شتران هستم ، كعبه نيز صاحبى دارد كه از آن
نگهدارى خواهد كرد.
ابرهه گفت : هيچ قدرتى نمى تواند جلوى مرا از انهدام كعبه بگيرد. سپس دستور داد
كه اموال غارت شده را به صاحبانش بدهند.
قريش با بى صبرى هر چه تمام در انتظار بازگشت عبدالمطلب بودند كه از نتيجه مذاكره
او با دشمن آگاه شوند. هنگامى كه عبدالمطلب با سران قريش مواجه گشت به آنان گفت :
هرچه زودتر با دام هاى خود به دره و كوه هاى اطراف پناه بريد تا از هرگونه گزند و
آسيب در امان باشيد. مردم ، خانه و كاشانه خود را ترك كردند و به سوى كوه ها پناه
بردند. در نيمه شب ناله اطفال و ضجه زنان و صيحه حيوانات در سراسر كوه طنين انداز
بود. در همان دل شب عبدالمطلب با تنى چند از قريش از قله كوه فرود آمدند و خود را
به در كعبه رساندند. او با چشمانى گريان و دلى سوزان حلقه در كعبه را گرفت و با چند
بيت با پروردگار خود به مناجات پرداخت :
((بارالها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان ، اميدى به غير
تو نيست . آفريدگارا! آنان را از حريم خود بازدار، دشمن كعبه كسى است كه تو را دشمن
مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب كردن خانه ات كوتاه ساز. پروردگارا! بنده
تو در خانه خود دفاع مى كند تو نيز از خانه خود دفاع كن . روزى را نرسان كه صليب
آنان پيروز گردد و مكر خدعه آنان غالب و فاتح شود)). سپس
حلقه در كعبه را رها نمود و به قله كوه پناه برد كه از آنجا جريان را نظاره كند.
بامدادان كه ابرهه و قواى نظامى وى آماده حركت به سوى مكه شدند، ناگهان دسته هايى
از پرندگان از سمت دريا ظاهر شدند كه هر كدام با منقار و پاهاى خود حامل سنگ هاى
ريزى بودند. سايه مرغان ، آسمان لشكرگاه را تيره و تار ساخت و سلاح ها كوچك و ناچيز
آنها، اثر غريبى از خود نشان داد. مرغان مسلح به سنگ هاى ريزه ، به فرمان خدا لشكر
ابرهه را سنگباران كردند، به طورى كه سرهاى آنان شكست و گوشت هاى بدنشان از هم
پاشيد. يكى از آن سنگريزه ها، به سر ابرهه خورد؛ ترس و لرز سراسر بدن او را فرا
گرفت ، يقين كرد كه قهر و غضب الهى او را احاطه كرده است ، نظرى به سپاه خود انداخت
، ديد كه اجسادشان مانند برگ درختان به زمين ريخته است ، بى درنگ به گروهى كه جان
به سلامت برده بودند فرمان داد تا مقدمات مراجعت به يمن را فراهم آورند و از آن
راهى كه آمده بودند به سوى صنعا باز گردند. باقى مانده لشكر ابرهه به طرف صنعا حركت
كرد ولى در طول راه بسيارى از سپاهيان بر اثر زخم و غلبه ترس و رعب جان سپردند؛ حتى
خود ابرهه هنگامى كه به صنعا رسيد گوشت هاى بدن او فرو ريخت و با وضع عجيبى به
هلاكت رسيد.
عبدالمطلب كه آن منظره عجيب را مى نگريست دانست كه خداى تعالى به منظور حفظ خانه
كعبه ، آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهيان فرا رسيده است ، فرياد
برآورد و مژده نابودى دشمنان كعبه را به مردم داد و به آنان گفت : به شهر خود باز
گرديد و اموالى كه از اينان به جاى مانده به غنيمت برداريد.