داستان اصحاب
كهف در بيان اميرالمؤ منين (عليه السلام )
ابن عباس مى گويد: در زمان خلافت عمر گروهى از دانشمندان يهود نزد وى آمدند
و سؤ ااتى كردند و خواستار پاسخگويى عمر شدند، اما او از جواب آنان درماند و از
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) درخواست كرد تا پاسخ دهد. آن حضرت نيز شرط نمود كه در
صورت جواب دادن به تمام پرسش ها، آنان به دين و آيين اسلام در آيند. يهوديان نيز
پيشنهاد حضرت على (عليه السلام ) را پذيرفتند.
سؤ ال كردند. منظور از بسته شدن آسمان چيست ؟
حضرت على (عليه السلام ) در جواب فرمود: درهاى آسمان آن گاه قفل مى گردد كه به
خداوند شرك ورزيده شود و چنان چه بندگان خداوند براى او شريكى برگزينند، عمل آنان
هيچ گاه به آسمان ها صعود پيدا نخواهد كرد و اما كليد گشايش آن ، ذكر لا اله الا
الله و محمد رسول الله است .
يهوديان پرسيدند: آن كدام قبر است كه صاحب خود را در اكناف جهان گردانيد؟
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) پاسخ فرمودند: اين همان نهنگى است كه يونس را در ميان
درياهاى هفت گانه به گردش درآورد.
آنان سؤ ال كردند: چه كسى به پند و اندرز گويى و هشدار ميان قوم خويش پرداخت اما
از جنس انسان و پرى نبود؟
حضرت على (عليه السلام ) فرمودند: آن مورچه اى است كه همراهان خود را از آسيب
سپاهيان سليمان بر حذر داشت .
آنان پرسيدند: پنج موجودى كه بر روى زمن راه مى رفتند، اما از رحم مادرانشان به
دنيا نيامدند كدامند؟
حضرت در جواب فرمود: آنان آدم ، حوا، ناقه صالح ، قوچ ابراهيم ، و عصاى موسى بودند.
آنان سؤ ال كردند: ما را از محتواى كلام بعضى حيوانات آگاه كن .
حضرت فرمودند: دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى .
خروس مى گويد: اى غفلت زدگان ، خداى را ياد نماييد. اسب مى گويد: خداوندا! بندگان
مؤ منت را بر كافران پيروزى عطا فرما. الاغ ، ظالمى را كه مال مردم را به يغما مى
برد مورد لعن قرار مى دهد و چشم شيطان را با نعره خويش فرو مى بندد. قورباغه مى
گويد: منزه است پروردگارى كه آفريننده امواج خروشان درياهاست . چكاوك مى گويد:
خداوندا! دشمنان محمد و آل محمد را مورد لعن و نفرين خويش قرار ده .
در اين هنگام سه نفر از دانشمندان يهود به سجده افتادند و شهادتين را بر زبان جارى
ساختند، اما چهارمين نفر گفت : يا اميرالمؤ منين ! من نيز قلبا به اسلام گرايش پيدا
كره ام ، اما مى خواهم به عنوان آخرين سوال برايم از مردمى صحبت نمايى كه سيصد و نه
سال به خواب مرگ فرو رفته بودند، اما خداوند دوباه آنان را زنده ساخت .
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمودند: پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )
برايم نقل فرمودند كه در كشور روم ، شهرى به نام افسوس يا اقسوس بود كه درآن
پادشاهى صالح زمام امور را در دست داشت . اما هنگامى كه او به ديار باقى شتافت ،
ميان مردم اختلاف افتاد تا آن كه پادشاهى به نام ((دقيوس
)) از سرزمين فارس به افسوس حمله كرد و آنجا را اشغال كرد.
او همواره سه مشاور به نام هاى ((تمليخا))،
((مكسلمينا)) و ((ميشيلينا))
در سمت راست و سه مشاور به نام ها ((مرنوس ))،
((ديرنهوس )) و ((ساذريوس
)) در سمت چپ خود داشت كه به انجام وظيفه مشغول بودند. روزى
به دقيوس حاكم خبر دادند كه انبوه لشكريان فارس شهر او را محاصره كرده اند. اندوهى
جانكاه تمام وجود او را فرا گرفت . يكى از مشاورين او به نام تمليخا با خود گفت :
اما او كه به راستى خود را پروردگار همه ما مى داند، پس چرا به خاطر چنين خبر وحشت
انگيزى دچار اندوه گشته است ؟ چيزى نگذشت كه نظر خود را با پنج نفر از مشاورين ديگر
نيز در ميان گذاشت . او در استدلالات خود مى گفت : كيست كه اين آسمان را بدون ستون
و ريسمان بنا كرده است و خورشيد و ماه را به عنوان دو نشانه آشكار در ميان آن قرار
داده است ؟ كدامين پروردگار است كه زمين هموار را بر قلب آب هاى پرتلاطم بنا نمود
وبا حصارى از كوه هاى سر به فلك كشيده از نوسانات و لرزش هاى پياپى آن جلوگيرى كرد؟
كدام خداوند است كه مرا از ميان شكم مادرم بيرون آورد و سپس به تغذيه و تربيتم همت
گمارد؟ اين سؤ الا باعث شد تا تمليخا دريابد كه دقيوس همانند ديگر پادشاهان جبار و
خون ريز است . او و يارانش خداوند را به خاطر هدايتشان سپاس گفتند و از شهر افسوس
خارج گشتند. و بعد از طى مسافتى از مركب هاى خود فرود آمدند و هفت فرسخ راه را
پيمودند، به طورى كه خون از كف پاهايشان سرازير گشت . آن شش جوان در ميان راه با
چوپانى مواجه گشتند. بعد از اطمينان به او راز خود را به او گفتند، كمى بعد چوپان
كه گوسفندان را به صاحبانشان بازگردانده بود خود را به گروه مشاورين رسانيد تا به
آنان ملحق شود. در اين ميان سگ سياه و سفيد چوپان به نام ((قطمير))
نيز به آنان پيوست . آنان ابتدا سعى كردند سگ را با پرتاب سنگ از خود دور نمايند،
چرا كه مى ترسيدند با صداى خود ديگران را متوجه مقصد آنان كند. اما در اين هنگام سگ
به سخن درآمد و گفت : اجازه دهيد با شما همسفر شوم و از دشمنان ، شما را حراست و
نگهبانى نمايم . پس از مدتى به غارى به نام ((وصيد))
در دامنه كوهى رسيدند و هنگامى كه شب را در آنجا سپرى كردند، خداوند به ملك الموت
فرمان داد تا آنان را به سراى جاويدان منتقل كند؛ خورشيد نيز به فرمان خداوند از
تابش مستقيم بر آنان خوددارى مى ورزيد. ((خورشيد را مى بينى
كه به هنگام طلوع به سمت راست غارشان تمايل پيدا مى كند و به هنگام غروب به طرف چپ
غار مى گردد، تا آنان را آزار ندهد)).
(1028)
هنگامى كه دقيوس از غيبت مشاورين و فرار آنان مطلع گرديد با هشتاد هزار سوار در
جستجوى آنان روانه گشت ؛ اما هنگامى كه به بالاى سر آنان در غار رسيد همه را در
خواب ديد. او سپس به معماران دستور داد تا درب ورودى غار را با تخته سنگ هاى بزرگ و
آهك مسدود نمايند. آنان در آن غار زندانى بودند تا بعد از سيصد و نه سال خداوند،
آنان را جان بخشيد و به دنيا رجعت داد. يكى از آنان كه از بستر برخاسته بود گفت :
شب گذشته از عبادت خداوند غافل مانديم ! آنان موقعى كه به نزديك غار آمده بودند، در
كنار خود چشمه هاى روان و درختان سرسبز بسيارى را ديده بودند اما اينك آب چشمه خشك
گرديده و درختان نيز از طراوت افتاده بودند. اصحاب كهف اينك در خود احساس گرسنگى مى
كردند. قرار شد يك نفر را براى تهيه آذوقه به شهر افسوس بفرستند. ((يكى
را از ميان خود با درهم هايى كه در اختيار داريد به شهر بفرستيد و فرستاده بايد
ببيند كدام يك از طباخان پاكيزه تر است (در آن زمان اكثر طباخان مجوسى بودند و
موحدين در خفا به سر مى بردند) تا براى شما طعامى پاك بياورد و او بايد در معامله
از خود نرمش نشان دهد و چانه نزند و كسى را از حال شما آگاه نسازد)).
تمليخا، با پوشيدن لباس چوپان به شهر آمد، اما جاهايى را مى ديد كه هرگز برايش آشنا
نبود. او بر دروازه شهر پرچمى سبز رنگ ديد كه بر آن نوشته شده بود:
لا اله الا الله ، عيسى رسول الله ابتدا خيال كرد
خواب مى بيند اما نه ؛ واقعيت همان بود كه مى ديد.
او وقتى كه از نانوايى ، نام شهر و پادشاه آن را پرسيد، فهميد كه آنجا افسوس و
پادشاهش شخصى به نام ((عبدالرحمن ))
است . تمليخا سپس با پرداخت مبلغى مقدارى نان خواست ، نانوا كه از سنگينى پول و
قدمت آن به شگفت آمده بود، از تمليخا پرسيد: آيا بر گنجى دسترسى پيدا كرده اى ؟
مليخا گفت : خير، اين پول خرمايى است كه آن را فروخته ام . سپس داستان خود و فرار
از دربار دقيوس را براى او شرح داد.
نانوا حيرت زده او را نزد عبدالرحمن برد و چون توضيحاتش قانع كننده نبود، قرار شد
اگر او در اين شهر خانه اى دارد به آنان نشان دهد.
تمليخا نيز عبدالرحمن و همراهانش را به محلى برد كه در سابق قصر دقيوس بود. او چند
بار بر در كوبيد تا آن كه پيرمردى خميده بيرون آمد. تمليخا خود را معرفى كرد و گفت
: من تمليخا پسر قسطيكين هستم .
در اين هنگام ، پيرمرد زانو زد و فرياد برآور كه به خدا سوگند اين جد من است كه به
همراه پنج نفر از مشاوران دقيوس ، از ستم او به طرف كوه ها گريختند.
در آن ايام ، در افسوس ، دو پادشاه مسيحى و يهودى زندگانى مى كردند. آنان سوار بر
اسبان خود شدند و به نزديك غار، محل سكونت و اخفاى جوانان خداپرست آمدند. تمليخا
فكر مى كرد يك روز و شايد نيم روز بيشتر به خواب نرفته است ، اما عبدالرحمن برايش
توضيح داد كه سيصد و نه سال در خواب بوده اند و سال ها از پس يكديگر گذشته است ،
خداوند ((عيسى بن مريم )) را براى
راهنمايى ما مبعوث گردانيد و بعد از مدتى او را به آسمان عروج داد.
قبل از ورود پادشاه و همراهانشان به غار، تمليخا كمى زودتر نزد دوستانش حاضر گشت
و ماجرا را بيان كردم جوانان غارنشين به مجاورت دوباره با اهل دنيا تن درندادند و
از خداوند خواستند، بار ديگر آنان را به نزد خويش فرا خواند.
كمى بعد از امر پروردگار، اصحاب كهف براى هميشه به ديار جاويد پيوستند و درب غار
نيز براى هميشه بر روى انسان ها بسته گشت . دو پادشاه مسيحى و يهودى مدت هفت روز به
دنبال روزنه اى براى ورود به غار مى گشتند اما تلاش آنان بى نتيجه ماند. هر كسى از
آنان ادعا مى كرد، آن جوانان بر دين او مرده اند.
مسيحى قصد داشت بر درب غار معبدى به يادگار بنا نمايد و يهودى نيز قصد داشت كنيسه
اى براى عبادت هم كيشانش برپا سازد. سرانجام ميانشان جنگى درگرفت و عبدالرحمن فاتح
آن نبرد گرديد.
سخن اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) كه به اينجا رسيد از دانشمند يهودى پرسيد:
آيا در تورات شما غير از آنچه من گفته ام بيان شده است ؟
يهودى گفت : اين خبر دقيقا با تورات ما مطابقت دارد. سپس به تبعيت از اسلام گردن
نهاد.
(1029)
پاداش مضاعف اصحاب كهف
در حديثى از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمودند: اصحاب كهف ،
ايمان خود را از مردم مخفى مى كردند و ظاهرا در كفرورزى نيز با آنان همسويى مى
كردند و اين كار براى آنان بسيار دشوار بود. لذا پاداش آنان دو برابر است ، يك
پاداش براى تقيه اى كه مى كردند و يك پاداش نيز براى ايمانشان .
(1030)
ديدار اميرالمؤ منين (عليه السلام )
با اصحاب كهف
امام باقر (عليه السلام ) در ضمن حديثى فرمودند: پيامبر اكرم (صلى الله عليه
و آله و سلم ) بعد از فراغت از نماز خود در دل شبى ، اميرالمؤ منين على (عليه
السلام )، ابوبكر، عمر و عثمان را طلبيد و از ايشان خواست تا نزد اصحاب كهف بروند و
سلام مخصوص او را به آنان برسانند. سپس بادى وزيدن گرفت و آنان را در محل غار
فرود آورد.
ابتدا ابوبكر به خاطر تقدم در سن و سپس عمر و عثمان هر يك جداگانه به طرف درب غار
رفتند و سلام پيامبر را به اصحاب كهف ابلاغ نمودند، اما هيچ كدام جوابى نشنيند و
بازگشتند.
در اين هنگام اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نزديك غار آمد و فرمود: السلام
عليكم و رحمه الله و بركاته ؛ سلام بر شما باد كه خداوند دلهايتان را به يكديگر
پيوند داد. من فرستاده رسول خدا به سوى شما هستم . اصحاب كهف به صدا درآمدند و در
جواب گفتند: و عليك السلام يا وصى رسول الله و رحمه الله و بركاته ؛ مقدمت را گرامى
مى داريم . ما دستور داريم با هيچ كس جز رسول خدا و يا جانشين او صحبت نكنيم . اين
مطلب را به همراهانت نيز بگو.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) رو به آنان كرد و فرمود: آيا شنيديد؟
آنان گفتند: بلى ، سپس باد، آنان رابعد از مدتى كوتاه به نزد پيامبر اكرم (صلى الله
عليه و آله و سلم ) حاضر گردانيد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خطاب به
همراهان اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمودند: آنچه را كه درباره على شنيديد و
اقرار نموديد در حافظه خويش بسپاريد.
(1031)
پرسش و پاسخ پيرامون داستان اصحاب كهف
غار اصحاب كهف در كجا واقع شده است ؟
در نواحى مختلف تعدادى غار مى باشد كه بر ديوارهاى آن تمثال هاى چهار نفرى و
پنج نفرى و نيز تمثال سگى با آن است . در بعضى از آن غارها تمثال قربانى اى هم جلوى
آن اشكال وجود دارد كه مى خواهند آن را قربانى كنند. فرد مطلع از جريان اصحاب كهف ،
هنگامى كه اين تصويرها را مى بيند، فورى به ياد اصحاب كهف مى افتد.
اين تصاوير را از اين رو كشيده اند، تا رهبانان و كسانى كه خود را جهت عبادت متجرد
كرده اند و در اين غار براى عبادت منزل مى كنند، با ديدن اين صحنه ها به ياد اصحاب
كهف بيفتند. پس اين تصاوير جنبه يادگارى دارد كه در اين غارها كشيده شده است ، نه
اين كه علامت باشد براى اين كه اينجا غار اصحاب كهف است .
اما در اين كه اصحاب كهف در كدام منطقه از روى زمين زندگى مى كردند و اين غار در
كجا قرار داشته است ، احتمالات و اقوالى وجود دارد. دو قول به نظر صحيح تر مى رسد
كه ما جهت اختصار به همين دو قول اكتفا مى كنيم .
قول اول : غار افسوس - به كسر همزه و نيز كسر فا - شهر مخروبه اى است در تركيه كه
در هفتاد و سه كيلومترى شهر بزرگ از مير قرار دارد. اين غار در يك كيلومترى شهر
افسوس نزديك قريه اى به نام ((اياصولوك ))
و در دامنه كوهى به نام ((ينايرداغ ))
قرار گرفته است . اين غار، غار وسيعى است كه مى گويند آثار صدها قبر در آن به چشم
مى خورد و به عقيده بسيارى ، غار اصحاب كهف همين است . به طورى كه نقل كرده اند
دهانه اين غار به طرف شمال شرقى است و همين سبب شده كه بعضى از مفسران بزرگ در
اصالت آن ترديد كنند، در حالى كه اين وضع مؤ يد اصالت آن است ، زيرا قرار گرفتن
آفتاب به هنگام طلوع در سمت راست غار و در هنگام غروب در سمت چپ ، مفهومش آن است كه
دهانه غار به سوى شمال و يا اندكى متمايل به شمال شرقى باشد. نبودن مسجد و معبدى در
حال حاضر در كنار آن ، دليلى بر نفى اصالت آن نيز نخواهد بود، زيرا ممكن است با
گذشتن حدود هفده قرن ، آثار آن معبد به طور كلى از بين رفته باشد.
قول دوم : دومين غارى كه احتمال داده اند غار اصحاب كهف باشد، غار رجيب است كه در
هشت كيلومترى شهر عمال ، پايتخب اردن ، نزديك دهى به نام رجيب قرار دارد. غارى است
در سينه جنوبى كوهى پوشيده از صخره كه اطراف آن از دو طرف يعنى از طرف مشرق و مغرب
باز است و آفتاب به داخل آن مى تابد. در غار در طرف جنوب قرار دارد. در داخل غار
طاق نمايى كوچك به مساحت 5/2 * 3 متر است و يك سكويى به مساحت تقريبا 3 * 3، درا ين
غار نيز هفت يا هشت قبر به شكل قبور باستانى روم وجود دارد.
بر ديوار اين غار نقشه ها و خطوطى به خط يونانى قديم و به خط ثموديان ديده مى شود
كه چون محو شده ، خوب خوانده نمى شود. البته بر ديوار، عكس سگى هم كه با رنگ قرمز و
زينت هاى ديگر آراسته شده ، ديده مى شود. بر بالاى غار آثار صومعه
((بيزانس )) هست كه از گنجينه ها و آثار ديگرى است كه
در آنجا كشف گرديده است و معلوم مى شود بناى اين صومعه در عهد سلطنت
((جوستينوس )) اول يعنى در حدود 427 - 418 ساخته شده
و آثار ديگرى كه دلالت مى كند كه اين صومعه يك بار ديگر تجديد بنا يافته است .
مسلمانان آن را پس از مسلط گشتن بر آن سرزمين ، مسجدى قرار داده اند؛ چون در آن
صومعه محراب و ماءذنه و وضوخانه وجود دارد. در فضاى جلوى در اين غار مسجد ديگرى است
كه پيداست مسلمين آن را در صدر اسلام بنا كرده اند و هر چندى يك بار مرمت و بازسازى
كرده اند. قرائن نشان مى دهد كه اين مسجد بر روى خرابه هاى كليسايى قديمى از روميان
ساخته شده است و اين غار با اهتمامى كه مردم به حفظش نشان داده اند، آشكار مى سازد
كه در سابق غارى متروك و فراموش شده بود و به مرور ويران گشته است ، تا آن كه اداره
باستان شناسى اردن اخيرا درصدد بر آمده كه در آن حفارى كند و آن را پس از قرن ها
خفا، از زير خاك دوباره ظاهر سازد.
مرحوم علامه طباطبايى (رحمه الله ) مى فرمايد: مشخصاتى كه قرآن كريم براى آن غار
ذكر كرده ، انطباقش با غار رجيب روشن تر از ساير غارهاست و آثارى كه از آنجا
استخراج كردند و شواهدى كه يافت شده ، دلالت مى كند كه اين غار، همان غار اصحاب كهف
است . در تعدادى از روايات مسلمين نيز همين معنا آمده است كه غار اصحاب كهف در اردن
واقع شده است .
(1032)
داستان حضرت عزير
((عزيز)) در لغت عرب همان
((عزرا)) در لغت يهود است . دليل اين
مطلب آن است كه اعراب در به كار بردن اسامى غير عربى ، معمولا آن را تغيير مى دهند
و گاه براى اظهار محبت آن را به اسم مصغر تبديل مى كنند؛ از همين رو عزرا را به
عزير تبديل كرده اند. همان گونه كه نام اصلى ((عيسى
))، ((يسوع ))
است و ((يحيى )) ((يوحنا))
است كه در زبان عربى دگرگون شده و به شكل ((عيسى
)) و ((يحيى ))
در آمده است .
عزير در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است . يهوديان معتقدند كه با ظهور بخت النصر،
پادشاه بابل و كشتار وسيع او، وضع يهود دگرگون شد. او معبدهاى آنان را ويران كرد و
توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد.
سرانجام كوروش پادشاه ايران ، بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير (عليه السلام )
نزد وى آمد و براى يهود شفاعت كرد و كوروش نيز پذيرفت و سپس يهوديان به شهرهاى خود
بازگشتند. در اين هنگام عزير طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و
خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد، از اين رو يهوديان براى او احترام خاصى
قائل هستند و او را نجات بخش و زنده كننده آيين خود مى دانند. اين موضوع باعث شد كه
گروهى از يهود لقب ((ابن الله ))
(فرزند خدا) را براى او انتخاب كنند، هر چند از بعضى از روايات استفاده مى شود كه
آنان اين لقب را به عنوان احترام به ((عزير))
اطلاق مى كردند، ولى در رواياتى مى خوانيم : هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه و آله
و سلم ) از يهوديان پرسيد: شما اگر ((عزير))
را به خاطر خدمات بزرگش احترام مى كنيد و به اين نام مى خوانيد، پس چرا اين نام را
بر موسى (عليه السلام ) كه بسيار بيش از ((عزير))
به شما خدمت كرده است نمى گذاريد؟ آنان از جواب درماندند و هيچ پاسخى براى اين سؤ
ال نداشتند. به هر حال اين نامگذارى در اذهان گروهى ، از جنبه احترام بالاتر رفت و
آن را به تدريج بر مفهوم حقيقى حمل كردند و فرزند خدا پنداشتند، زيرا هم آنان را از
آوارگى نجات داده بود و هم به وسيله بازنويى تورات به آيين و مذهبشان سر و سامانى
بخشيد. البته همه يهوديان چنين عقيده اى نداشته اند ولى از قرآن استفاده مى شود كه
اين طرز فكر در ميان گروهى از آنان بويژه آن دسته كه در عصر پيامبر (صلى الله عليه
و آله و سلم ) مى زيسته اند، وجود داشت ؛ به دليل اين كه در هيچ تاريخى نقل نشده
است كه آنان با شنيدن اين آيه كه ((يهود گفتند: عزير پسر
خداست ))؛
(1033)
اين نسبت را انكار كنند و يا اعتراض داشته باشند، اگر چنين بود از خود واكنش نشان
مى دادند.
زنده شدن عزير پس از مرگ
در قرآن كريم داستان مرگ يكصد ساله عزير و سپس زنده شدن او به اجمال در آيه
اى از سوره بقره آمده است كه بسيار شگفت انگيز است . پدر و مادر عزير در منطقه بيت
المقدس زندگى مى كردند. خداوند دو پسر به آنان داد كه نام يكى را عزير و نام ديگرى
را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير
ازدواج كرد و همسرش از او پسرى به دنيا آورد.
عزير در ايامى كه همسرش حامله بود به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و
بستگانش خداحافظى كرد. او سوار بر الاغ خود شد و كمى انجير و مقدارى آب انگور با
خود برد تا در سفر از آنان استفاده كند. او در سفرش به قريه اى رسيد و ديد كه اهالى
آن از بين رفته اند و اجساد و استخوان هاى پوسيده ساكنان آن به چشم مى خورد، هنگامى
كه اين منظره را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت : چگونه خداوند
اين مردگان را زنده مى كند؟
او اين سخن را نه از روى انكار، بلكه از روى تعجب اظهار كرد. سپس به گوشه اى رفت تا
كمى استراحت كند. خداوند نيز [هنگامى كه او به خواب رفته بود] جان او را گرفت و پس
از يكصد سال او را زنده كرد.
فرشته اى از طرف خداوند بر او وارد شد و از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده
اى ؟
او كه خيال مى كرد مقدارى كمى در آنجا استراحت كرده است در جواب گفت : يك روز يا
كمتر.
فرشته از طرف خدا گفت : بلكه يكصد سال در اينجا بوده اى ، اكنون به غذا و آشاميدنى
خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچ گونه آسيبى نديده است ؛ ولى
براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگت گذشته است ، به الاغ خود نگاه كن و ببين كه
چگونه از هم متلاشى و پراكنده شده و مرگ ، اعضاى آن را از هم جدا نموده است . خوب
نگاه كن و ببين كه چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنيم .
عزير وقتى زنده شدن الاغ و همچنين سالم ماندن ميوه و نوشيدنى اى كه همراه داشت را
ديد، عرض كرد: مى دانم كه خداوند بر هر چيزى تواناست . اكنون آرامش خاطر يافتم و
قلبم سرشار از يقين شد.
(1034)
بازگشت عزير به وطن
عزير سوار الاغ شد و به طرف خانه اش روانه گشت . در راه مى ديد كه همه چيز
تغيير كرده است . هنگامى كه به زادگاه خود رسيد، ديد خانه ها و انسان ها عوض شده
اند، به اطراف دقت كرد تا ببيند كه خانه خود كجاست ، نزديك منزلى آمد؛ در آنجا
پيرزنى لاغر اندام و خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است ؟
پيرزن گفت : آرى ، منزل عزير همين جاست و شروع به گريستن كرد و گفت : دهها سال پيش
عزير مفقود شد و مردم او را فراموش كردند. چطور تو نام عزير را به زبان آوردى ؟
عزير گفت : من خودم عزير هستم . خداوند مرا يكصد سال از اين دنيا برد و بار ديگر
مرا زنده كرد.
آن پيرزن كه مادر عزير بود گفت : اگر تو عزير هستى ، دعا كن تا من بينايى خود را به
دست بياورم و ضعف پيرى از من رخت بربندد.
عزير نيز دعا كرد، پيرزن بينايى خود را بازيافت و سلامتى كامل را به دست آورد و با
چشمان خود ديد كه آن مرد همان عزير است . پس دست و پاى پسرش را بوسيد و او را نزد
بنى اسرائيل برد و چون ماجرا را به فرزندان و نوه هاى عزير خبر داد، به ديدار عزير
شتافتند.
يكى از پسران عزير گفت : پدرم نشانه اى در شانه هايش داشت و با اين علامت شناخته مى
شد. بنى اسرائيل پيراهن او را كنار زدند و همان نشانه را در شانه هاى وى ديدند.
در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بنى اسرائيل به عزير گفت : ما
شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را خراب كرد، تورات را نيز سوزانيد، تنها
چند نفر من جمله عزير تورات را حفظ بودند. اگر تو همان عزير هستى تورات از حفظ
بخوان . عزير نيز تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند. سپس او را تصديق كردند و
به او تبريك گفتند.
داستان عزير در روايات
(1035)
ابن كوا از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) پرسيد: آيا فرزندى هست كه از پدرش
بزرگ تر باشد؟
حضرت فرمود: آرى ، و آن فرزند عزير است كه خداوند او را ميراند و بعد از يكصد سال
دوباره زنده گردانيد و كودكانش در اين مدت رشد كردند، در حالى كه او به سن قبلى خود
برگردانده شده بود.
(1036)
از ابن عباس منقول است كه روزى عزير (عليه السلام ) در مناجاتش با پروردگار اظهار
داشت : خداوندا! تمامى حكمت هاى تو را توانستم درك كنم مگر يك امر كه درك آن براى
من مشكل است و آن اين كه چرا هنگامى كه عذاب تو نازل مى شود، همه را در بر مى گيرد
و كودكان و پدران نيز مورد عذاب واقع مى شوند؟
خداوند براى پاسخ دادن به سؤ الش ، از او خواست تا به خارج از شهر برود. او نيز به
بيرون شهر رفت ، هوا بسيار گرم و سوزان بود، به سايه درختى پناه برد. همين كه خواست
كمى استراحت كند، مورچه اى او را گزيد و عزير براى خاراندن خود با پاشنه پا مورچه
هاى بسيارى را لگدمال كرد. در اين هنگام او فهميد كه خداوند براى او مثلى زده است .
در اين حال خداوند به او گفت : هنگاى كه قومى مستحق عذاب مى گردند، اجل آن كودكان
را تا آن موقع و نه بيشتر مقدر كرده ام . در حقيقت آنان به مرگ عادى و با تعيين اجل
از دنيا مى روند، ولى قوم معصيت كار به وسيله عذاب و انتقام من از بين مى روند.
در روايات آمده است كه روزى عزير با دادن قرصى نان به صاحب كشتى اى ، از وى خواست
تا او را از آب عبور دهد، اما صاحب كشتى نان را به داخل آب پرتاب كرد و گفت : تكه
اى نان براى ما ارزشى ندارد و زير پاهاى ما لگدمال مى شود. كمى بعد عذاب الهى نازل
گشت ، به طورى كه خشكسالى تمام آن منطقه را فرا گرفت و انسان ها براى فرار از مرگ
يكديگر را مى خوردند.
روزى دو زن كه هر يك صاحب فرزندى بودند قرار گذاشتند كه در هر وعده يكى از فرزندان
خود را قربانى كند و او را بخورند! با توافق آنان طفل معصوم كشته شد و گوشت بدنش
زير دندان گرسنگان رفت . اما هنگامى كه نوبت بچه دوم رسيد مادر كودك از كشتن بچه اش
امتناع ورزيد، آنان براى رفع مخاصمه نزد عزير آمدند. آن حضرت دست به دعا برداشت تا
خداوند به خاطر گناه صاحب كشتى ، بيش از اين آنان را عذاب نكند. پروردگار نيز به
خاطر كودكان صغير و بى گناه عذابشان را برطرف گردانيد.
(1037)