حضرت داود
(عليه السلام ) در روايت شيخ صدوق (رحمه الله )
شيخ صدوق (رحمه الله ) از اباصلت مروى حديثى نقل كرده است كه امام رضا (عليه
السلام ) از على بن محمد بن جهم پرسيد: ((مردم درباره داود
چه مى گويند؟)) و چون على بن محمد بن جهن داستان مجسم شدن
شيطان را به صورت پرنده سفيد زيبا در پيش روى داود و قطع نماز و نظر كردن بر بدن
همسر اوريا و عاقبت ازدواج با آن زن را براى آن حضرت بيان كرد، امام (عليه السلام )
دست بر پيشانى خود زد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون
شما به پيغمبرى از پيغمبران الهى چنين نسبت دهيد كه به خاطر تعقيب يك پرنده نماز
خود را قطع كرد و ابه اين مقدار نماز را سبك شمرد و سپس نسبت فحشا و قتل به او مى
دهيد؟!))
على بن محمد گفت : اى فرزند رسول خدا! پس موضوع خطاى داود چه بود؟
امام (عليه السلام ) فرمود: واى بر تو! همانا داود پيش خود خيال كرده كه خداوند كسى
را از وى داناتر نيافريده ، خداى عزوجل دو تن از فرشتگان را نزش فرستاد تا از بالاى
محراب پيش او روند و شكايت خود را آن گونه كه در قرآن آمده براى او مطرح كنند. داود
عجولانه و بى تاءمل - بدون آن كه از مدعى بينه و گواه طلب كند - عليه او قضاوت كرد.
خطاى داود، خطاى در قضاوت و حكم بود نه آنچه كه شما پنداشتى ؛ مگر نشنيده اى كه
خداوند در ادامه اين داستان فرموده است كه اى داود! ما تو را در اين سرزمين خليفه
قرار داديم ؛ پس ميان مردم به حق حكومت كن .
على بن محمد گويد: عرض كردم : پس داستان داود با اوريا چگونه بود؟
امام رضا (عليه السلام ) فرمود: در زمان داود رسم بر اين بود كه چون زنى شوهرش از
دنيا مى رفت يا كشته مى شد؛ ديگر براى هميشه با كسى ازدواج نمى كرد و نخستين كسى كه
خداوند اين كار را برايش مباح كرد، داود بود. چون اوريا كشته و عده همسرش تمام شد،
آن زن را به همسرى خود درآورد.
(830)
حكاياتى درباره حضرت داود (عليه
السلام )
- روزى حضرت داود در خانه اش نشسته بود، جوانى پرييشان حال و فقير نيز در
كنار او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داود مى آمد وسكوتى طولانى داشت ، روزى
عزرائيل به حضور داود آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست ، داود به عزرائيل گفت
: به اين جوان مى نگرى ؟
عزرائيل گفت : آرى ، من ماءمور شده ام تا هفته آينده روح اين جوان را قبض كنم .
حضرت داود با حالت دلسوزانه اى به جوان رو كرد و گفت : ((اى
جوان ! آيا همسر دارى ؟))
جوان گفت : نه ، هنوز ازدواج نكرده ام .
داود به او فرمود: نزد فلانى برو و به او بگو: داود به تو امر مى كند كه دخترت را
همسر من گردانى ، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش و هر چه هزينه زندگى
لازم است از اينجا بردار و ببر، پس از هفت روز نزد من بيا.
جوان دنبال ماءموريت رفت و پيغام حضرت داود را به آن مرد رسانيد. او نيز دخترش را
به آن جوان داد و همان شب مراسم عروسى واقع و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند؛ پس از
هفت روز نزد حضرت داود بازگشت .
داود از وى پرسيد: وضع تو در اين چند روزه چگونه بود؟
پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام .
داود فرمود: اكنون بنشين .
جوان نشست و داود چشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و
جان اين جوان را بگيرد، اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد. رو به جوان كرد و فرمود:
به خانه ات برگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.
جوان رفت و پس از گذشن هشت روز، دوباره نزد داود بازگشت و همچنان نشست و خبى از ملك
الموت نشد، همچنين هفته سوم تا اين كه ملك الموت به نزد داود آمد.
داود فرمود: تاكنون حدود سه هفته گذشته است !
ملك الموت فرمود: اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كرى ، خداوند نيز او را مورد مهر
خويش قرار داد و سى سال بر عمر آن جوان افزود.
(831)
- شيخ صدوق در من لايحضره الفقيه به سند خود از امام باقر (عليه السلام ) روايت
كرده كه فرمود: روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) وارد مسجد شد، با جوانى رو به رو
شد كه در حال گريه كردن بود و عده اى او را ساكت مى كردند، حضرت پرسيد: چرا گريه مى
كنى ؟
جوان گفت : يا على ! شريح قاضى حكمى كرده كه من نمى دانم با آن چه كنم ؟
پدر من با جماعتى به سفر رفت ، همه برگشتند ولى پدرم بازنگشت ، من سراغ پدرم را از
آنان گرفتم ، گفتند: در بين راه مريض شد و فوت كرد از اموالش پرسيدم ، گفتند: چيزى
باقى نگذاشت ، من آنان را نزد شريح بردم ، شريح هم ايشان را قسم داد، آنان نيز قسم
ياد كرند و من نيز مى دانم كه پدرم هنگام رفتن ، اموال بسيارى به همراه داشت .
حضرت فرمود: همه را نزد شريح بازگردانيد، در حالى كه جوان هم با آنان بود. حضرت از
شريح پرسيد: چگونه ميان اينان حكم نمودى ؟
شريح گفت : يا على ! اين جوان ادعا كرد كه اين جماعت با پدرش به سفر رفته و همه
بازگشته اند مگر پدر او، از آنان سؤ ال كردم ، گفتند: از دنيا رفت از اموالش پرسيدم
، گفتند: چيزى باقى نگذاشت ، به جوان گفتم : تو شاهدى دارى يا دليلى دارى كه پدرت
مالى داشته است ، گفت : نه ، من نيز آن جماعت را قسم دادم و آنان قسم خورند كه مالى
نداشته است .
حضرت فرمود: هيهات ! در چنين قضيه اى اين گونه حكم مى كنند؟
شريح پرسيد: پس چگونه بايد حكم كرد؟
حضرت فرمود: من به زودى حكمى مى كنم ميان آنان كه تاكنون جز داود پيغمبر (عليه
السلام ) كسى چنان حكمى نكرده باشد. بعد فرمود: اى قنبر! ماءمورين مخصوص را خبر كن
و هر يك از اين افراد را به يكى از آنان بسپار. قنبر نيز فرمان را اجرا كرد.
سپس حضرت رو به آنان كرد و فرمود: چه مى گوييد؟ آيا فكر مى كنيد من نمى دانم با پدر
اين جوان چه كرده ايد؟ اگر چنين باشد، كه من سخت كوتاه فكر خواهم بود. آن گاه دستور
داد كه آنان را از يكديگر جدا كنيد و چشمانشان را ببنديد. آنان اين كار را كردند و
هر يك را در پشت و يا كنار يكى از ستون هاى مسجد نگهداشتند و سر و صورتشان را با
لباس هايشان پوشاندند. آن گاه كاتب خويش عبيدالله بن ابى رافع را طلبيد و فرمود:
دوات و كاغذى حاضر ساز و خود در محل قضا و كرسى داورى قرار گرفت .
مردم در اطراف آن حضرت گرد آمده بودند. حضرت فرمود: هرگاه من تكبير گفتم شما هم
تكبير گوييد. حال راه او را باز كنيد. سپس يك نفر از آنان را صدا زد و در مقابل خود
نشاند و رويش را باز نمود و به عبيدالله بن ابى رافع گفت : آنچه او اقرار مى كند
بنويس ، سپس شروع به سؤ ال كرد و پرسيد: هنگامى كه با پدر اين جوان از منزل خارج
شديد چه روزى بود؟
مرد گفت : در فلان روز و فلان ساعت .
حضرت فرمود: در چه ماهى بود؟
گفت : در فلان ماه .
فرمود: تا كجا رسيده بوديد كه مرگ او فرا رسيد؟
گفت : در فلان مكان .
فرمود: در كدامين منزل ؟
گفت : در خانه فلان بن فلان .
فرمود: مرض پدر اين جوان چه بود؟
جواب داد: فلان بيمارى يا درد.
فرمود: چند روز مرضش طول كشيد؟
گفت : اين مدت .
فرمود: چه كسى پرستارى او را مى كرد و در چه روزى فوت كرد؟ چه كسى او را غسل داد و
چه كسى او را كفن كرد و چه كفنى بر او پوشاندند چه كسى بر او نماز خواند و چه كسى
او را در قبر نهاد؟
بعد از شنيدن جواب اين سؤ ال ها، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تكبير گفت : و همه
حاضران تكبير گفتند.
از اين ماجرا [گفتن تكبير] همسفران ديگر، به شك افتادند و فكر كردند كه آنچه اتفاق
افتاده ، رفيقشان همه را گفته و رازشان آشكار شده است و عليه خود و ايشان اقرار
كرده است . پس حضرت فرمود: سر و صورت او را بپوشانيد و به بازداشتگاه اولش ببريد،
آنگاه يكى ديگر را طلبيد و در مقابل خود نشانيد و روى او را باز كرد و فرمود: تو
فكر مى كنى كه من از ماجرا آگاه نيستم ؟
آن متهم گفت : يا اميرالممؤ منين ! من يكى از اين جماعت بودم و كشتن پدر اين جوان
را هم خوش نداشتم . و بدين كلام او اقرار كرد. بعد حضرت يكى يكى را خواست و همه
اقرار كردند كه او را كشته اند، سپس حضرت همه مال و خون بهاى مقتول و اموالش را از
آنان گرفت و به صاحبانش داد.
شريح ، توضيح قضيه حضرت داود را از حضرت خواست و اميرالمؤ منين (عليه السلام )
فرمود: داود پيغمبر به كودكانى در راه گذر كرد كه مشغول بازى بودند و بعضى اسم
ديگرى را با ((مات الدين )) صدا مى
زدند. حضرت اود طفلى را كه به اين نام خوانده مى شد صدا ز و گفت : نام تو چيست ؟
گفت : مات الدين [يعنى دين مرد].
اود پرسيد: چه كسى اين نام را بر تو گذاشته ؟
گفت : مادرم .
داود نزد مادرش رفت و گفت : اسم فرزندت چيست ؟
جواب داد: مات الدين .
فرمود: چه كسى اين اسم را براى او انتخاب كرده ؟
گفت : پدرش .
پرسيد: چرا؟
زن گفت : پدر اين كودك در حالى كه من او را حامله بودم با رفقيش به سفر رفت ، جماعت
برگشتند ولى پدر ان كودك نيامد، چون جوياى حال او شدم گفتند: از دنيا رفت .
گفتم : اموالش چه شد؟
گفتند: مال و اموالى باقى نگذاشت .
پرسيم : آيا وصيتى كرد؟
گفتند: آرى ، او گمان داشت كه حامله هستى ، لذا وصيت كرد، چنانچه خدا فرزندى از
عيالم به من داد، به او بگوييد كه نامش را چه دختر باشد و چه پسر ((مات
الدين )) بگذار و من نام اين فرزند را بنا به وصيت پدرش
مات الدين نهادم ، داود از زن سؤ ال كرد: آيا رفقايش را كه با او همسفر بودند مى
شناسى ؟
زن گفت : آرى .
فرمود: مرده اند يا زنده ؟
گفت : همه زنده هستند.
فرمود: مرا نزد آنان ببر. حضرت داود همراه زن نزدشان رفت و داود همه آنان را از
خانه هايشان بيرون كشيد و چنين حكمى بين آنان جارى نمود، سپس مال و خون بها را گرفت
و به همسر و فرزند مقتول داد.
آن گاه داود (عليه السلام ) به آن زن فرمود: از اين پس نام فرزندت را
((عاش الدين )) (دين زنده ) بگذار و
او را بدين نام بخوان .
(832)
- ورام بن ابى فراس در كتاب تنبيه الخواطر (معروف به مجموعه ورام ) در حديث مرفوعى
از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه داود پيغمبر به درگاه خدا عرض كرد:
پروردگارا! همنشين مرا در بهشت به من معرفى كن ، خدا تعالى نيز به او وحى كرد كه او
متى ، پدر يونس است .
داود از خداوند اجازه گرفت كه به ديدار او برود و خدا نيز اجازه داد پس به اتفاق
سليمان فرزندش ، به جايگاه متى آمدند و خانه او را كه خانه اى حصيرى بود پيدا
كردند. چون سراغش را گرفتند، به آنان گفته شد كه او در بازار است . چون به بازار
آمدند و پرسيدند، مردم گفتند كه او را بايد ميان خاركنان پيدا كنيد. چون به نزد
خاركنان آمد، گروهى از مردم گفتند كه ما نيز در انتظار آمدن او هستيم و هم اكنون
خواهد آمد.
داود و سليمان در آنجا به انتظار آمدن متى نشستند و ناگاه او را ديدند كه از دور مى
آيد و پشته اى از هيزم بر سر دارد، مردم كه او را ديدند، برخاستند و پشته هيزم را
از سر او بگرفتند. متى حمد خداى را به جاى آورد و سپس گفت : ((كيست
كه پاكى را به پاكى خريدارى كند؟)) يكى برخاست و قيمتى براى
آن پشته هيزم گزارد و خواست بخرد كه ديگرى جلو رفت و مقدارى بر آن مبلغ افزود تا
سرانجام به يكى از آنان فروخت .
در اين هنگام داود و سليمان جلو رفتند و بر وى سلام كردند، ((متى
)) گفت : ((بياييد تا به خانه برويم
)) و مقدارى گندم خريد و به خانه آورد و آن را آرد كرد و سپس
در ظرفى كه از تنه درخت خرما ساخته شده بود خمير كرد، آنگاه آتشى روشن كرد و آن
خمير را در ظرفى نهاد و روى آتش گذاشت ، سپس به نزد داود و سليمان آمد و به گفتگو
با آن دو مشغول شد. وقتى خميرش پخته شد، نان را برداشت و در همان ظرف چوبى كه از
تنه درخت خرما بود، گذاشت و وسط آن نان را باز كرد و مقدارى نمك روى آن ريخت ، سپس
ظرفى از آب نيز در كنار خود گذارد و لقمه اى از آن نان برگفت و چون به طرف دهان
آورد، ((بسم الله )) گفت : و به دنبال
آن گفت : ((پروردگارا! كيست كه او را همانند من نعمت داده
باشى ؟ و همچون من مورد عنايت و رحمت خود قرارش داده باشى ؟ چشم و گوش و بدنم را
سالم كردى و نيرو به من دادى تا به سراغ خارى و درختى كه آن را غرس نكرده و
آبياريش نكرده و رنج محافظت و نگهبانى آن را نكشيده بودم رفتم . آن گاه كسى را
برايم فرستادى كه آن را از من خريدارى كند و من از پول آن گندمى كه خود نكاشته و
زراعت نكرده بودم ، آرد خريدارى نمودم و آتش را مسخر من كردى تا آن را پختم و به من
اشتهايى دادى كه آن را بخورم و نيرو بگيرم تا فرمانبردارى و اطاعت تو را انجام دهم
. اى خدا! سپاس و حمد، خاص توست ...)) اين سخنان را گفت و
گريه كرد.
داود كه آن منظره را ديد رو به سليمان كرد و گفت : ((اى
فرزند! برخيز كه من هرگز بنده اى سپاس گزارتر براى خدا از اين مرد نديده ام
))
(833).
- روزى خداوند به حضرت داود وحى كرد: ((نزد خلاده دختر اوس
برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است .))
داود (عليه السلام ) به اين دستور عمل كرد و به در خانه خلاده آمد و در خانه را
كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داود افتاد، عرض كرد: آيا
از طرف خدا درباره من چيزى نازل شده است كه براى ابلاغ خبر آن به اينجا آمده اى ؟
داود گفت : آرى ، خلاده گفت : خداوند چه چيزى به تو وحى كرده ؟
داود گفت : خداوند به من وحى كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستى .
خلاده گفت : گويا مرا اشتباهى گرفته اى ، او من نيستم بلكه همنام من است .
داود گفت : خير، او قطعا تو هستى .
خلاده گف : اى پيامبر خدا! به تو دروغ نمى گويم ، سوگند به خدا من چيزى در خود نمى
بينم كه چنين لياقتى يافته باشم و همنشين تو در بهشت شوم . داود فرمود: از امور
باطنى خود اندكى با من صحبت كن تا بدانم كه چگونه است ؟
خلاده گفت : اگر دردى بر من عارض گردد و هر ضرر و زيان و گرسنگى به من برسد، هرگونه
باشد بر آن صبر مى كنم و از خدا رفع آن را نمى خواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم
آنچه را جانان پسندد) و جاى آن دردها و زيان ها، عوضى از خدا نمى خواهم بلكه شكر و
سپاس آنها را به جا مى آورم .
داود راز مطلب را دريافت و به او فرمود:
تو به خاطر همين خصلت ها به آن مقام رسيده اى .
امام صادق (عليه السلام ) پس از نقل اين ماجرا فرمود: و اين همان دين خداست كه آن
را براى شايستگان پسنديده است .
(834)
حضرت داود (عليه السلام ) در احاديث
قدسى
- امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمود: خداوند به داود وحى كرد: ميان
من و خودت عالمى را كه شيفته دنيا است ، قرار مده كه او تو را از طريق محبت من باز
مى دارد، زير اينها راهزنان راه بندگان من هستند. كمترين كارى كه من با اين قبيل
علما مى كنم اين است كه لذت مناجات خودم را از دل آنان بيرون مى كنم .
(835)
در حديثى ديگر امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداوند به داود وحى كرد: اى داود!
به بندگان گنهكارم مژده بده و بندگان صديقم را بترسان .
داود عرض كرد: خداوندا! چگونه به گنهكاران مژده بدهم و بندگان صالحت را بترسانم ؟
خداوند فرمود: به گنهكاران اين مژده را بده كه من توبه آنان را مى پذيرم و از
گناهان آنان مى گذرم و صديقين را از اين جهت بترسان كه آنان به اعمال خود مغرور
نشوند، زيرا گر من از بندگانم به طرف دقيق حساب بكشم همه هلاك مى گردند.
(836)
- امام صادق (عليه السلام ) نيز فرمود: خداوند به داود وحى كرد: بعضى از بندگانم
هنگامى كه عمل خوبى را انجام دادند، بهشت من براى آنان مباح است .
داود عرض كرد: خداوندا! آن عمل خير چيست ؟
خداوند فرمود: قلب بنده مؤ منم را شاد كند ولو با دادن يك عدد خرما.
حضرت داود عرض كرد: براى كسى كه تو را بشناسد حق است كه اميدش را از تو قطع نكند.
(837)
- شيخ صدوق (رحمه الله ) در من لا يحضره الفقيه به اسناد خود روايت كرده كه در زمان
داود پيغمبر (عليه السلام ) زنى بود كه مردى پيوسته متعرض او مى شد و از او كام مى
خواست و زن نيز امتناع مى ورزيد و او به عنف او را مجبور مى كرد، تا اين كه خداوند
بر دل زن انداخت كه به آن [نا] مرد بگويد: هيچ گاه تو نزد من نمى آيى مگر اين كه
نزد عيال تو كسى ديگر باشد.
در اين هنگام مرد به خانه خود رفت و مردى را در كنار همسر خود ديد، او را نزد داود
(عليه السلام ) آورد و شكايت كرده و گفت : ((اى پيغمبر خدا!
بلايى به سرم آمده كه بر سر احدى نيامده است )).
داود پرسيد: آن چه بلايى است ؟
مرد گفت : اين شخص را در كنار همسرم در خانه ام يافتم . خداوند متعال به داود وحى
فرستاد كه به او بگو همان كه تو خود درباره ديگران كردى به سرت آمد.
(838)
- امام صادق (عليه السلام ) در حديثى ديگر مى فرمايد: حضرت داود در مناجات خود عرض
كرد: خداوندا! حق را آنگونه كه در نزد خودت است به من نشان بده تا من روى همان
حقيقت ، ميان مردم حكم كنم .
خطاب رسيد: اى داود! تو طاقت چنين كارى را ندارى . بعد داود اصرار زيادى به خداوند
كرد تا خداوند قدرت درك حقيقت را به وى عطا كرد.
فرداى آن روز شخصى آمد و كسى را همراه خود آورد و گفت : اين شخص مال مرا برده است
.
خداوند به داود وحى فرمود: كه اين شخص مدعى ، پدر آن ديگرى را كشته پس داود به آن
دومى دستور داد كه به قصاص قتل پدرش او را بكشد و مالش را هم ببرد.
سپس امام صادق (عليه السلام ) فرمود: بنى اسرائيل از اين قضاوت داود تعجب كردند و
با يكديگر سخن گفتند تا به گوش داود هم رسيد از اين رو داود از خداوند خواست اين
تكليف را از وى بردارد.
خداوند به داود وحى كرد كه : فقط در ميان مردم با اتكا به دلايل و شواهد قضاوت كن ،
اگر دليل نبود آنان را موظف كن براى اثبات حقانيت خويش به نام من سوگند بخورند.
(839)
- در روايتى ديگر ازا مام صادق (عليه السلام ) آمده است : هنگامى كه داود در عرفات
توقف كرد، مردم را نگريست و از كثرت تعداد آنان آگاه شد، به بالاى كوه عرفات رفت و
شروع به دعا نمود. هنگامى كه مراسمش به پايان رسيد، جبرئيل نازل شد و گفت : اى
داود! خداوند مى فرمايد: چرا بالاى كوه رفتى ومناجات كردى ؟ ترسيدى كه من صداى تو
را در پايين كوه نشنوم ؟
سپس جبرئيل ، داود را با خود به كنار رودخانه برد و با وى به داخل دريا فرو رفت و
مسير چهل روز در صحرا را در دريا پيمودند. در آنجا صخره اى را كندند و از داخل آن
كرمى بيرون آمد، آنگاه جبرئيل به داود گفت : اى داود! خداوند مى فرمايد: من صداى
اين كرم را كه در ميان سنگ و در داخل دريا قرار گرفته مى شنوم . پس تو گمان كردى
صداى كسى كه مرا بخواند به گوش من نمى رسد؟
(840)
- امام باقر (عليه السلام ) فرمود: در ميان قوم بنى اسرائيل ، عابدى بود كه داود از
اعمال عبادت او تعجب مى كرد.
خداوند به داود وحى فرمود: از اعمال اين عابد تعجب مكن ، چون او رياكار و متظاهر
است . مدتى گذشت ، آن عابد از دنيا رفت ، جمعى نزد داود آمدند و گفتند: آن عابد از
دنيا رفته است . داود فرمود: جنازه اش را ببريد و به خاك بسپاريد.
اين موضوع موجب ناراحتى بنى اسرائيل شد، وقتى كه او را غسل دادند پنجاه نفر از بنى
اسرائيل برايش نماز خواندند و شهادت دادند كه از او جز خير چيزى نمى دانند. سپس
پنجاه نفر ديگر برخاستند و به خوبى او شهادت دادند و هنگام دفن هم پنجاه نفر شهادت
دادند كه جز نيكى چيزى از او نديده اند.
خداوند به داود وحى فرمود: اى داود! چرا تو هم بر آن عابد مرده [به نيكى ] شهادت
ندادى ؟
داود عرض كرد: خداوندا! با آن خبرى كه تو درباره اين مرد به من دادى [كه او رياكار
بود] چگونه مى توانستم شهادت بدهم . خداوند فرمود: بلى ، ولى چون عده اى از علما و
متدينين بنى اسرائيل شهادت دادند كه جز خير چيزى از او نديده اند، پس من شهادت آنان
را پذيرفتم و علم خود را درباره آن مرد بخشيدم .
(841)
- خداوند به داود وحى كرد: اى داود! به مظلوم از قول من بگو: تظلم تو را درباره كسى
كه به تو ستم كرده قبول مى كنم ، ولى اجراى آن را به واسطه عوامل زيادى كه تو نمى
دانى به تاءخير مى اندازم و من حاكم ترين حكم كنندگان هستم . وقتى كه تو هم به كسى
ستم مى كنى ، او هم عليه تو بر من تظلمى كند. اين تظلم را با آن تظلم قبلى تو
مقايسه مى كنم اگربراى تو در نزد من درجه اى از بهشت باشد به آن نمى رسى مگر به
واسطه ستمى كه ديگرى بر تو مى كند، زيرا من بندگان خود را در مال و نفسشان امتحان
نمى كنم . اى بسا من بنده اى را بيمار مى كنم ، در نتيجه نماز و عبادت او كم مى شود
ولى صداى آن كه مرا در حال غم و اندوه صدا مى كند، براى من دوست داشتنى تر از نماز
نمازگزاران مى باشد. اى بسا بندگانى هستند كه مرا عبادت مى كنند و من آن نماز را به
روى آنان مى زنم و در ميان خودم و صداى او حجابى قرار مى دهم تا صداى او را نشنوم .
اى داود! مى دانى اين شخص چه كسى است ؟ اين شخص كسى است كه به حرم مؤ منان با نظر
فسق نگاه مى كند. او كسى است كه اگر متصدى امرى باشد با ستم كردن مردم را مى زند.
اى داود! براى گناهت به من ، مانند مادر فرزند مرده ناله و گريه كن . اگر كسانى را
مى بينى كه با زبانشان مردم را مى خورند (يعن فريب مى دهند) من در روز قيامت زبان
آنان را مانند سفره اى بسيار پهن باز مى كنم و اطراف زبان آنان را با سرپوش هاى
آتشين مى پوشانم ، بعد هم بر آنان ملامت كننده اى را مسلط مى كنم كه مى گويد: اى
اهل جهنم ! اين فلان كسان مسلط به وسيله زبان را بشناسيد. اينان چه بسيار در ركعات
طولانى نماز شبشان از ترس گريه كرده اند، ولى در نزد من كوچك ترين ارزشى ندارند،
زيرا من به قلب آنان نگاه كردم و فهميدم كه اگر از نماز فارغ شوند و يك زن زيبا را
ببينند و آن زن خود را به آنان تسليم كند، قبول مى نمايند!
(842)
- احمد بن فهد حلى در كتاب عده الداعى گفته : از جمله چيزهايى كه خداوند به داود
وحى كرده اين است كه : خداوند مى فرمايد: اى داود! من پنج چيز را در پنج چيز قرار
داده ام ولى مردم مى خواهند آنان را از راه ديگر به دست آورند و قطعا به آن نمى
رسند:
# علم را درگرسنگى و تلاش قرار دادم ، ولى عده اى آن را با سيرى و راحتى مى خواهند
و نمى توانند بيابند.
# بى نيازى را در قناعت قرار دادم ، ولى آنان مى خواهند بى نيازى را در ثروت جستجو
كنند كه به دست نخواهند آورد.
# رضايت و خشنودى خود را در غضب كردن مردم بر نفسشان قرار دادم و حال اين كه آنان
خشنودى را در رضاى هواى نفس طلب مى نمايند، ولى آن را نمى يابند.
# راحتى را براى مردم در بهشت قرار دادم ، ولى آنان مى خواهند در همين دنيا راحت
باشند كه مسلما نخواهند شد.
(843)
- ابن فهد در كتاب ((التحصين فى صفات العارفين
)) گفته : خداوند به حضرت داود وحى فرمود: اى داود! خود و
اصحابت را از همه شهوات بر حذر بدار، زيرا دل هايى كه اسير شهوات دنيا باشند،
عقلشان نمى تواند مرا درك كند.
(844)
- شيخ صدوق (رحمه الله ) در كتاب توحيد از اصغ بن نباته و او از اميرالمؤ منين
(عليه السلام ) نقل كرده كه حضرت فرمود: خداوند متعال به داود وحى فرمود: اى داود!
تو اراده مى كنى و من هم اراده مى كنم ، ولى فقط اراده من تحقق مى يابد، پس اگر تو
تسليم اراده من شوى ، من آنچه را كه تو اراده كرده اى به تو مى دهم و اگر تسليم
اراده من نشوى تو را در آن چيزى كه اراده كرده اى دچار رنج و تعب مى كنم ، با اين
حال باز هم فقط اراده من تحقق مى يابد.
(845)
- شهيد ثانى (رحمه الله ) در كتاب ((مسكن الفواد))
گفته است كه در اخبار داود آمده كه خداوند فرموده : اولياى من دل به دنيا نمى بندند
زيرا علاقه به دنيا، شيرنى مناجات مرا از دلهاى آنان بيرون مى كند.
اى داود! من مى خواهم اولياى من روحانى باشند كه امور دنيا نتواند آنان را غمناك و
متاءثر كند.
(846)
- شهيد ثانى (رحمه الله ) ر كتاب ((آداب ))
روايت كرده كه در زبور داود آمده : اى داود! به عقلا و بزرگان بنى اسرائيل بگو با
مردم متقى و پرهيزكار، معاشرت و مجالست كنند؛ اگر مردم متقى را نيافتند با علما هم
صحبت شوند و اگر آنان را هم نيافتند با عقلا هم صحبت شوند، زيرا تقوى و علم و عقل
سه درجاتى هستند كه در يك نفر كمتر يافت مى شوند و اگر كسى باشد كه هيچ كدام از اين
سه تا در او نباشد من او را هلاك مى سازم .
(847)