به اين نحو حضرت حجت دعايم كرد
مرحم آيت الله العظمى نجفى مرعشى - رحمه الله عليه - مى فرمايد: در اقامتم
در سامراء شبهاى را در سرداب مقدس بيتوته كردم، آن هم شبهاى زمستانى.
در يكى از شبها آخر شب، صداى پايى شنيدم با اينكه درب سرداب بسته بود و قفل بود،
ترسيدم، زيرا عده اى از دشمنان اهلبيت (عليه السلام) به دنبال كشتن من بود، شمعى كه
همراه داشتم نيز خاموش شده بود.
ناگاه صداى دلربائى شنيدم كه به اين نحو سلام كرد: سلام عليكم يا سيد و نام مرا
برد.
جواب دادم: شما كيستيد؟ فرمود: يكى از بنى اعمام تو.
گفتم: درب بسته بود از كجا آمدى؟ فرمودند: خداوند بر هر چيزى قدرت دارد.
پرسيدم: اهل كجائيد؟ فرمود: حجاز.
سپس سيد حجازى فرمود: به چه جهت آمدى اينجا در اين وقت شب؟ گفتم: به جهت حاجتهايى.
فرمود: برآورده شد.
سپس سفارش فرمود: بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حديث وتفسير، و تاءكيد فرمود در
صله رحم و دعايت حقوق استاد و معلمين و نيز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج
البلاغه و حفظ دعاهاى صحيفه سجاديه.
از ايشان خواستم درباره من دعا فرمايد، دست بلند كرد به اين نحو دعايم كرد: خدايا
به حق پيغمبر و آل او، موفق كن اين سيد را براى خدمت شرع و بچشان بر او شيرينى
مناجاتت را و قرار بده دوستى او را در دلهاى مردم حفظ كن او را از شر و كيد شياطين،
مخصوصا حسد، در بين گفتارش فرمود: با من تربت سيد الشهدا (عليه السلام) است، تربت
اصل كه با چيزى مخلوط نشده، پس چند مثقالى كرامت فرمود و هميشه مقدارى از آن نزد من
بود چنانكه انگشترى عقيق نيز عطا فرموند كه هميشه با من است و آثار بزرگى را از
اينها مشاهده كردم.
بعد از اين آن سيد حجازى از نظرم غايب شد.
همه هست آرزويم كه ببيم از تو روئى |
|
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزوئى |
به كسى جمال خود را ننموده اى و بينم |
|
همه جا به هر زبانى بود از تو گفتگوئى |
شود اين كه از ترحم دمى از سحباب رحمت |
|
من خشك لب هم آخر، ز توتر كنم گلويى |
دعايت مستجاب شد
مرد تاجرى در شهر ((كوفه)) ور
شكست شد و مقدار زيادى بدهكار گرديده به طورى كه از ترس طلبكاران در خانه اش پنهان
شد و او از خانه بيرون نيامد. تا اينكه شبى از ماندن در خانه دلتنگ گرديد، بنابرين
نيمه شب از خانه خارج گرديد و براى مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز ونياز به
درگاه بى نياز شد و در دعايش از خداوند خواست كه فرجى بنمايد و قرض ها يش را اداء
فرمايد.
در همان زمان، بازرگان ثروتمندى در خانه اش خوابيده بود در خواب به او گفتند:
((اكنون مردى خداوند را مى خواند و اداى دين خود را مى طلبد،
برخيز و قرض او را اداء كن.))
بازرگان ثروتمند بيدار شد، وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دوباره خوابيد، باز در
خواب همان ندا را شنيد، تا اينكه در مرتبه سوم برخواست و هزار دينار با خود برداشت
و سوار شتر شد.
آنگاه مهار شتر را رها كرد و گفت: آن كسى كه در خواب به من امر كرد كه از خانه خارج
شوم، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانيد.
شتر كوچه هاى شهر را يكى پس از ديگرى پيمود و در برابر مسجدى توقف كرد.
تاجر پياده شد و به طرف مسجد رفت.
ناگاه از درون مسجد صداى گريه و زارى شنيد.
داخل مسجد شد، نزد تاجر ورشكسته رفت و گفت ((اى بنده اى خدا،
سر بردار، زيرا دعايت مستجاب شد.
آنگاه هزار دينار پول را به او داد و گفت: با اين قرض هايت را بپرداز و مخارج زن و
بچه هايت را تاءمين كن و هرگاه اين پول تمام شد و باز محتاج شدى، اسم من فلان، محل
كارم فلان جا و خانه ام در فلان محله است.
به من مراجعه كن تا دوباه به تو پول بدهم.
تاجر ورشكسته گفت: اين پول را از تو مى پذيرم، زيرا مى دانم عطا و بخشش پروردگارم
مى باشد، ولى اگر دوباره محتاج شدم، نزد تو نمى آيم.
بازرگان پرسيد! پس به چه كسى مراجعه مى كنى؟ تاجر برشكسته پاسخ داد: به همان كس كه
امشب به او عرض حاجت كردم و او تو را فرستاد تا كارم را درست كنى.
باز هم اگر محتاج شوم، از او كمك مى خواهم كه بخشنده ترين بخشندگان است و هيچ گاه
بندگان خود را از ياد نمى برد.
اگر محتاج شوم بازهم به خدايم كه به من نزديك است و دعايم را مستجاب مى كند روى مى
آورم و از او مى خواهم كه تو يا امثال تو را بفرستد و كارم را اصلاح نمايد.
من واله جمال فروزان يك كسم |
|
اشفته دو زلف پريشان يك كسم |
سامان مرا يكى و سر من يكى بود |
|
سودا يكى و بى سرو سامان يك كسم |
هرجا به هر كه روى كنم سوى او بود |
|
بيناى يك جمالم و حيران يك كسم |
از هر خسى قبول عطائى نمى كنم |
|
مستغرق مراهب احسان يك كسم |
چون گربگان به سفره هر كس نمى روم |
|
همچون شتر نواله خورخوان يك كسم |
چرا دعاى ما مستجاب نمى شود
روزى ابراهيم ادهم در بازارهاى بصره عبور مى كرد و مردم اطرافش را گرفته و
گفتند: ابراهيم! خداوند در قرآن مجيد فرموده:
ادعونى استجب لكم
مرا بخوانيد جواب مى دهم شما را،مامى خوانيم ولى دعاى ما مستجاب نمى شود.
ابراهيم گفت:
علتش آن است كه دلهاى شما بواسطه ده چيز مرده است ((دعايتان
صفائى ندارد و دلهاى پاك و بى آلايش نيست)) پرسيدند آن ده
امر چيست.
گفت: اول آنكه خدا را شناختيد ولى حقش را ادا ننموديد.
دوم: قرآن را تلاوت كرديد ولى عمل به آن نكرديد.
سوم: ادعاى محبت با پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نموديد ولى با اولادش دشمنى
كرديد
چهارم: ادعا كرديد با شيطان عداوت و او را دشمن هستيم ولى در عمل با او موافقت
نموديد.
پنجم: مى گوئيد به بهشت علاقمنديم اما براى وارد شدن در بهشت كارى انجام نمى دهيد.
ششم: گفتيد از آتش جهنم مى ترسيم ولى بدنهاى خود را در آن افكنديد.
هفتم: به عيب جوئى مردم مشغول شديد واز عيوب خود غافل مانديد.
هشتم: گفتيد دنيا را دوست نداريم و ادعاى بغض آن را نموديد ولى با حرص جمعش مى
كنيد.
نهم: اقرا به مرگ داريد ولى خويشتن را مهيا براى آن نمى كنيد.
دهم: مردگان را دفن نموديد اما از آنها عبرت و پند نگرفتيد.
اين علل ده گانه است كه باعث مستجاب نشدن دعاى شما مى شود.
دردا كه در اين را بس رنج كشيديم |
|
بس راه بريديم و به منزل نرسيديم |
قومى كه ره راست گزيدند و رسيد |
|
ما در غم تحصيل ره راست خميديم |
گفتند كه اين راه به مقصد دو سه گامست |
|
طى شد عمر و به مقصد نرسيديم |
گفتند زخود تا نرهى ره نشود طى |
|
جان رفت برون از تن واز خود برهيديم |
هر تخم كه در مزرعه عمر نشانديم |
|
حيرت درويديم و به حسرت نگريديم |
اهيت دعا و شرائط استجابت
روايات متعددى از پيغمبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و ساير
پيشوايان بزرگ نقل شده اهميت بزرگ نقل شده اهميت دعا را كاملا روشن مى سازد:
1-پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند: الدعاء هو
العباده دعا عبادت.
2-در حديث ديگر از امام صادق (عليه السلام) پرسيدند چه مى فرمائى در باره دو نفر كه
هر دو وارد مسجد شدند، يكى نماز بيشترى به جا آورد، و ديگرى دعاى بيشترى، كدام يك
از اين دو افضلند.
حضرت فرمودند هر دو خوب هستند.
سؤال كننده مجددا عرض كرد: من مى دانم هر دو خوب هستند ولى كدام يك افضلند.
امام (عليه السلام) فرمودند: آن كسى كه بيشتر دعا مى كند افضل است، مگر سخن خداوند
متعال را نشنيده اى كه مى فرمايد: ادعونى استجب لكم.
پس حضرت فرمدند: هى العباده الكبرى.يعنى: دعا عبادت
بزرگ است.
3. در حديث ديگرى از امام باقر (عليه السلام) پرسيدند كدام عبادت افضل است؟ فرمود:
چيزى نزد خدا افضل از اين است كه از او تقاضا كنند و از آنچه تزد او است بخواهد، و
هيچ كس مبغوض تر و منفورتر نزد خداوند از كسانى كه از عبادت او تكبر مى ورزند و از
مواهب او تقاضى نمى كنند نيست.
4. در روايتى از امام صادق (عليه السلام) آمده است مقاماتى نزد خداوند است كه راه
وصول به آن بنها دعااست.
امام (عليه السلام) فرمودند: نزد خدا مقامى است كه جز با دعا و تقاضا نمى توان به
آن رسيد و اگر بنده اى دهان خود را از دعا فرو بندد و چيزى تقاضا نكند چيزى به او
داده نخواهد شد، پس از خدا بخواه تا به تو عطا شود، چرا كه هر درى را بكوبيد و
اصرار كنيد سرانجام گشوده خواهد شد.
5-در بعضى از روايات دعا كردن حتى از تلاوت قرآن هم افضل شمرده شده.
از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و امام باقر و امام صادق (عليه السلام) نقل
شده: الدعاء افضل من قرائه القرآن
به غم خويش دل ما خوش كن |
|
خستگان را به مداوا خوش كن |
از فلك هر چه بما مى آيد |
|
تو گوارا كن و بر ما خوش كن |
دل ما را به قضا كن راضى |
|
خاطر ما به بلاها خوش كن |
پايم ار نيست به سويم آيم |
|
به سرم اى و سراپا خوش كن |
خوش و نا خوش بخوش دار مرا |
|
ناخوشيها بد خوشيها خوش كن |
فيض را نيست به غير از تو كسى |
|
بديش را به كرمها خوش كن |
خوب است با هم دعا كنيم
امام صادق (عليه السلام) فرمودند: روزى ابراهيم خليل اطراف كوه بيت المقدس
براى يافتن چراگاهى گردش مى كرد تا گوسفندان خود را به آن ناحيه برد.
در اين هنگام صدائى به گوش رسيد، نگاه كرد، مرد بلند قامتى را مشاهده كرد كه مشغول
نماز است، سؤ ال نمود: بنده خدا نماز براى كه مى خوانى؟
آن مرد جواب داد: براى پروردگار آسمان، پرسيد از بستگان و خويشاوندان تو كسى
باقيمانده؟ پاسخ داد نه، ابراهيم (عليه السلام) فرمود: از چه محلى غذا تهيه مى كنى،
اشاره به درختى نمود و گفت: ميوه اين درخت را مى چينم و براى زمستانم ذخيره مى
نمايم، از منزلش سؤ ال كرد، كوهى نشان دادو گفت: در آنجا است، پرسيد: ممكن است مرا
به منزل خود ببرى و يك شب ميهمان تو باشم.
پيرمرد: در جلو راه منزلم آبى است كه عبور از آن مشكل است
سؤال كرد خودت چگونه مى گذرى پاسخ داد من از روى آب مى گذرم.
گفت: دست مرا بگير شايد خداوند به من نيز قدرت دهد تا از آب بگذرم، پيرمرد ابراهيم
خليل (عليه السلام) را گرفته هر دو از آب گذشتند وقتى به منزل رسيدند حضرت ابراهيم
(عليه السلام) پرسيد: كدام روز بهترين روزها است، پيرمرد گفت: روز قيامت كه خداوند
پاداش اعمال مردم را در آن روز مى دهد. حضرت ابراهيم (عليه السلام) فرمود: خوبست
باهم دعا كنيم كه از شر آن روز خداوند ما را ايمن دارد پير گفت: دعا را براى چه مى
خواهى، به خدا قسم سه سال است دعائى كرده ام و حاجتى خواسته ام، هنوز مستجاب نشده،
ابراهيم (عليه السلام) فرمود: مى خواهى بگويم چرا به تاخير افتاد، زيرا خداوند وقتى
بنده اى رادوست داشته باشد اجابت دعايش را به تاخير مى اندازد تا مناجات كند و طلب
نمايد، چون راز ونيايش او را دوست دارد، اما بنده اى كه خدا بر او خشمگين است، اگر
چيزى درخواست كند، در بر آوردن حاجت او تعجيل مى كند يا قلبش از آن خواسته منصرف
نموده، ماءيوسش مكند تا ديگر درخواست ننمايد، آنگاه پرسيد حاجت تو چه بوده؟ پير مرد
گفت: سه سال پيش گله گسفندى از اينجا گذشت، جوانى جوانى زيبا صورت كه دو رشته موى
بر دو طرف سر داشت گوسفندان را سرپرستى مى كرد: از او پرسيدم اين گوسفندان متعلق به
كيست؟ گفت: از ابراهيم خليل الرحمان.
آن روز درخواست كردم خدايا اگر در روى زمين خليل و دوستى دارى به من نشان بده!
ابراهيم (عليه السلام) فرمود: خداوند دعايت را مستجاب نمود، من ابراهيم خليل هستم.
پيرمرد حركت كرد او را در آغوش گرفت، حضرت صادق (عليه السلام) فرمود چون: پيغمبر
اسلام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مبعوث شد، دستر داد مؤمنين مصافحه نمايند.
يارب چه مى شود نظرى بر گدا كنى |
|
برگ و نوا عطا به من بينوا كنى |
من آمدم به خانه ات اى سابغ النعم |
|
شايد گره زكار من خسته واكنى |
يارب مزن به سينه من دست رد كه تو |
|
آن نيست كه دست من از خود جدا كنى |
دردى مرا بود كه به درمان نمى رسد |
|
من آمدم كه درد دلم را دواكنى |
دو ساعت بود كه غرق شده بود
حاج شيخ حسين از غدى ساعت ساز مى گفت: برادرى داشتم مصروع ((مرض
صرع داشت)) كه در اثر حمله صرع در جوى آب افتاده و مرده بود.
آب جنازه او را برده بود و جسد در زير پلى مانده بود، چون جسد مانع جريان آب مى
شود، آبياران به جستجوى علت بند آمدن آب پرداختند و جنازه را پس از يك دو ساعتى از
زير پل بيرون كشيدند، خلاصه جنازه را روى زمين خوابانيديم و با پارچه آن را
پوشانديم.
در آن هنگام حاج شيخ حسنعلى اصفهانى در ده ما ((حصار))
نام داشت ساكن بود و به رياضى مشغول بودند، من گريه كنان به خدمت حاج شيخ رفتم و
ماجرا را براى ايشان تعريف كردم، آن مرد بزرگ بالاى سر جسد برادرم حضور يافتند.
و با انگشت خود، بر پيشانى او اشارتى كردند و دعائى خواندند، ناگاه برادرم كه قريب
دو ساعت، زير پل در آب مغروق مانده بود و غرق شده بود عطسه اى كرد و برخواست.
همه از كاركرد الله است |
|
نيك بخت آن كسى كه آگاه است |
هر چه هست اى عزيز هست از اوى |
|
بود تو چون بهانه ياوه مگوى |
پيامبر براى درخت دعا كردند
چون پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) از مكه به مدينه تشريف آوردند در آن
مكان درخت خرمائى بود كه خشكيده بود آن حضرت هنگام موعظه كردن به آن درخت تكيه مى
كرد، روزى حضرت به اصحاب فرمودند: جائى را بسازيد تا تكيه ام بر آن باشد و در انجا
بنشينم.
اصحاب منبرى ساختند به سه پله، حضرت بالاى منبر نشستند، چون حضرت خطبه مى خواندند
ناله اى از آن چوب خشك كه اول تكيه گاه آن حضرت بود بلند شد مثل شترى كه براى بچه
اش مى نالد آن درخت خشك ناليد، همه مسلمانهائى كه حاضر بودند شنيدند و همه به گريه
در آمدند.
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) خطاب به درخت فرمود: اى چوب ضعيفم و نمى
توانم بر پا بايستم اكنون چه مى خواهى اگر مى خواهى دعا كنم تا حق تعالى تو را تازه
و تر گرداند و تا قيامت تازه بمانى و مسلمانان از تو ميوه بخرند و اگر مى خواهى
درختى باشى در بهشت.
درخت گفت: يا رسول الله دنيا را نمى خواهم چون دوامى ندارد، بهشت را مى خواهم كه
ملك جاويدانى است و هرگز زوال ندارد تا دوستان خدا از من ميوه تناول كنند.
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) باز به منبر تشريف بردند و دعا كردند پس
فرمودند: اى ياران اين چوبى بود كه نه او را ثواب است و نه عقاب ولى آن جهان را به
اين جهان مى گزيند.
چشم نگران سويت، دل مى طپد از خويت |
|
اى روى چه روئى تو، اى خوئى چه خوئى تو |
من مى شنوم بويى از حلقه گيسوئى |
|
كز دست ببر دستم اى بوى چه بوئى تو |
گشتم زميت چون مست خود كوزه من بشكست |
|
وانگاه نظر كردم ديدم همه اوئى تو |
به وسيله دعا 15 سال به عمرش افزوده شد
از سوى خداوند به يكى از پيامبران به نام حزقيل كه سومين خليفه موسى (عليه
السلام) در بنى اسرائيل بود الهام شد كه به فلان حاكم بگو پس از مدت اندكى مى ميرى،
حزقيل پيام خداوند را به او ابلاغ كرد.
حاكم، سخت وحشت زده شده روى تختش به دعا و راز و نياز پرداخت و بقدرى هنگام دعا
متوجه خدا بود خكه ضعف بر او عارض شد و از روى تخت به زمين افتاد، و در دعايش مى
گفت: يارب اخزنى حتى يشب طفلى و اقضى امرى.
اى پروردگار من به من آنقدر مهلت بده كه كودكم بزرگ شود و زندگى خودمان را سامان
بدهم.
خداوند دعاى او را به استجابت رساند، و به حزقيل وحى كرد: برو به حاكم بگو مرگ تو
را تا پانزده سال تاءخير انداختم.
اى عمر من اى جان من، اى جان و اى جانان من |
|
اى مرهم و درمان من، اى جان و اى جانان من |
هم شادى از تو، غم زتو، زخم از تو و مرهم ز تو |
|
جان بلاكش هم زتو، اى جان واى جانان من |
گاهى زوصل افروزيم، گاهى زهجران سوزيم |
|
گاهى دردى، گه دوزيم، اى جان و اى جانان من |
مرا از شيعيان على قرار بده
شب بود، جمعى از اصحاب در محضر، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته
بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهرمند مى شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را
بيان كرد و فرموند: آن شب كه مرا به سوى آسمانها به معراج بردند ((يعنى
در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت)) هنگامى كه به
آسمان سوم رسيدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم
خليل (عليه السلام) در پله پائين عرشه منبر قرار گرفته بودند و ساير پيامبران در
پله هاى پائين ترى قرار داشتند.
در اين هنگام على (عليه السلام) ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند
ماه شب چهارده مى درخشيد، و جمعى چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت،
ابراهيم (عليه السلام) به من گفت: اين ((اشاره به على (عليه السلام))
كردم پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم: ((او نه
پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم على بن ابى
طالب است)).
پرسيد، اين گروهى كه در اطراف او هستنند، كيانند؟ گفتم: اين گروه، شيعيان على بن
ابى طالب هستند.
ابراهيم (عليه السلام) علاقمند شد كه جزء شيعيان على (عليه السلام) باشد به خدا عرض
كرد ((پروردگارا مرا از شيعيان على بن ابى طالب (عليه
السلام) قرار بده)) در اين هنگام جبرئيل نازل شد و آن آيه 81
سوره صافات را خواند و ان من شيعته لابراهيم.
و از شيعيان او اصول اعتقادات ابراهيم است.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به اصحاب فرمود: ((هرگاه
بر پيامبر پيشين صلوات فرستاديد نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد
ابراهيم خليل (عليه السلام) كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به
ابراهيم (عليه السلام) صلوات بفرستيد))، پرسيدند: چرا؟
فرمودند: ((به همين دليل كه بيان كردم، او آرزو كرد تا از
شيعيان على بن ابى طالب باشد)).
در تو كس به حسن و ملاحت كجا رسد |
|
تو پادشاه حسنى و خوبان گداى تو |
تو همچو آفتابى و من همچو سايه ام |
|
آيم به هر كجا كه روى در قضاى تو |
هستم من از براى تو و تو براى خود |
|
هستى تو خود براى خود و من براى تو |
هر چند لطف بيش كنى تشنه تر شوم |
|
سيراب كى شوم ز شراب لقاى تو |
دعاى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هنگام رحلت
ابن عباس مى گويد: وقتى كه وفات رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم)
نزديك شد من در كنار بستر آن بزرگوار نشسته بودم كه حال احتضار به آن حضرت روى داد
و من متوجه لبهاى آن وجود مقدس شدم، ديدم به حركت در آمد، گوشم را نزديك بردم تا
بشنوم آن حضرت در حال نزع جان چه مى گويند: خوب كه گوش دادم شنيدم كه مى فرمايند:
اللهم انى اتقرب اليك بولايه على بن ابى طالب.
خدايا بوسيله محبت على بن ابى طالب به تقرب مى جويم)).
من در آن وقت به عظمت على (عليه السلام) توجه پيدا كردم.
دم مى زنم ز شاه ولايت به هر نفس |
|
تاثير اين نفس چو مسيحا گرفته ام |
امروز من ز دست على (عليه السلام) شاه اولياء |
|
سر خط براى راحتى فردا گرفته ام |
دلداده عليم و دلداده من على (عليه السلام) است |
|
من دل زدست مردم دنيا گرفته ام |
با حب تو چه بيم ز محشر بود مرا |
|
در سايه ولاى تو جاگرفته ام |
على عليه السلام پيغام داده من دعا كنم
در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از علماى بزرگ نجف اشرف بودند قحطى
عجيب آمد، مردم محتاج باران شدند به حضور شيخ آمده از او خواستند دعاكند، شيخ آمد و
دعا كرد و ميان حرم اميرالمؤمنين (عليه السلام) عرض كرد: اى مولاى من مردم محتاج
باران مى باشند با اين همه نماز و دعا خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد، از
خداوند بخواهيد عنايتى بفرمايد.
در عالم خواب شيخ ديد حضرت كنار بالينش آمدند فرمدند: فلان مرد قهوه چى كه در بين
راه كوفه است بگو در مراسم دعا شركت كند، شيخ بيدار شد بين راه كوفه و نجف آمد،
دكان مرد قهوه چى را پيدا نمود در دكان قهوه چى ماند و شب را در آنجا گذراند شيخ
ديد اين مرد فقط نماز عادى مى خواند، دائم الذكر هم نيست به قدر متعارف عبادت مى
كند، شيخ نزد قهوه چى آمد و گفت: اى مرد توجه كن كه مولاى من اميرالمؤمنين (عليه
السلام) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است، علت اين ارزش را بگو.
قهوه چى گفت: من شاگرد قهوه چى بودم، مادرم مى گفت: آرزو دارم تو را داماد كنم.
پولى جمع كردم به مادرم دادم دخترى برايم خواستگارى كرد مقدمات عروسى من مهيا شد،
شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش است به عروس گفتم چرا ناراحتى؟ گفت: داستانم را نقل
مى كنم مى خواهى مرا بكش مى خواهى ببخش، من سرمايه بكارت را از دست داده ام و حالا
حامله هستم و هيچ كس جز خدا نمى داند.
من گفتم خداوندا حلا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از موضوع صرف نظر كنم، و
پرده آبروى اين زن را ندرم هيچ نگفتم مگر اينكه قول بزنم دادم كه چنانچه تا به حال
كس ندانسته از حال به بعد هم كس نخواهد دانست فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا به
حال هم باآن زندگى مى كنم، احدى جز خدا ماجرا را نمى داند، شيخ مى گويد، گفتم اى
مرد به حق خدا، عملى بزرگ نموده و تسليم خدا كردى حالا بيا دعا كن.
قهوه چى دست بطرف آسمان بلند كرد وگفت خدايا مردم محتاج رحمت تو هستند على (عليه
السلام) پيغام داد من دعا كنم، از پيشگاه تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم.
باران رحمت خويش را نازل فرما، دستهاى اين مرد بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد
و باران شديد باريد.
مى توانم ز آب ديده دشت را در يا كنم |
|
يا ازين سيل دمادم كوه را صحراكنم |
هست جانم قابل اسرا علم من لدن |
|
مى توانم خويشتن را جنت الماءوى كنم |
مى توانم عالمى را آباد كردن از نفس |
|
روى دل اگر به سوى خواجه بطحا كنم |
تو به چشم كم مبين در من عصا موسيم |
|
خويش را چون افكنم بر خاك اژدها كنم |
مى توان هر دو عالم را به يكديگر دركشم |
|
از ولايت على گر نكته اى پيدا كنم |
از كتاب فضلش از يك حرف آرم بر زبان |
|
عالمى در مهر او آشفته و شيدا كنم |