سعى و كوشش مرحوم علامه سيد مرتضى
رضوى قمى در تحصيل علم |
مؤلف
نجوم السماء گويد: مولانا العلامه سيد مرتضى نجفى رضوى قمى
رضوان الله تعالى عليه از اكابر فقها و مجتهدين و اجله علماى
ربانيين متولد 1268 در ابتداى تحصيل علم در خدمت دائى خود
علامه سيد ابوالحسن رضوى و والد ماجدش عالم زاهد مولانا سيد
مهدى شاه طاب ثراه تحصيل نمودند و والده ماجده ايشان در اكثر
علوم و فنون و كتب درسيه مهارت بسيار داشتند در ابتداى تحصيل
چنان حريص بر اكتساب علوم بود كه مكرر شنيده شده والد ماجدشان
پس از گذشت مدت زيادى از شب امر به خواب مى كردند ايشان از
خدمت پدر مرخص گشته در حجره خود را بسته مشغول مطالعه مى شدند
و هميشه در فكرش اين بود كه اگر كسى غير از اين علوم حاصله اش
علمى داشته باشد از او اخذ نمايد حتى اينكه از علماى اهل سنت
نيز تحصيل علوم عقليه نموده اند.
در زمانى كه بسيار صغيرالسن بود كتاب جامع عباسى مى خواند روزى
به خدمت علامه تسترى جناب سيد محمد عباس مفتى رسيدند جناب سيد
پرسيد چه كتابى را مى خوانى جواب داد جامع عباسى مى خوانم و
بزودى جامع مرتضوى تاءليف خواهم كرد سيد تحسين كرد و در نامه
اى به والد او تبريك گفت كه چنين فرزند لايق و صالحى دارند.
در زمان اقامتشان در هند كه تقريبا پانزده سال داشتند كه اكثر
علوم صاحب تصنيف و تاءليف بودند صاحب كتاب نجوم السماء كتابهاى
آن بزرگوار را كه در صغر سن تاءليف كرده اند تا 23 كتاب نوشته
اند سپس نوشته است اما كتبى كه در اوان تحصيل نوشته است بسيار
است از جمله حاشيه بر قوانين و حاشيه اى بر رياض و حاشيه اى بر
شرح لمعه است ولكن چون كمال اهتمام در كتمان و پنهان كردن
فضائل خود داشتند و ابدا به كسى از تاءليفاتشان نشان نمى دادند
معلوم نشد كه چقدر از تصانيف در عراق داشتند.
در سنه 1284 كه عمرشان قريب 15 سال رسيده بود همراه دائى
بزرگوارشان به عتبات عاليات و مشاهد مشرفه عراق مشرف شدند و در
هنگام مراجعت به وطن هرگز راضى نشدند و چنان شوق تحصيل داشتند
كه اصرار رفقا براى مراجعت ابدا مؤ ثر نشد ناچار ماءيوس شده
همگى مراجعت كرده و ايشان تنها براى تحصيل علم در عراق اقامت
كردند و شب و روز اوقاتشان مستغرق تحصيل علوم شرعيه بود شنيده
شد كه بعضى از اوقات شب طعام برايشان مى گذاشتند و ايشان مشغول
مطالعه و فكر بودند تا اينكه يك دفعه ملتفت مى شدند كه صبح
طالع شده و غذا همچنان مانده است .
و بعضى اوقات در اثناى مطالعه غذا هم ميل مى فرمودند و گاهى
اتفاق مى افتاد لقمه را برمى داشتند و نظر بر اين كتاب كرده
چنان محو در آن بودند كه لقمه به دهان نمى رسيد و مدتى طول مى
كشيد تا به دهان برسد، از بعضى از ثقات شنيده شد كه ايشان در
نجف رفيقى داشتند كه نان از بازار برايشان مى خريد اتفاقا به
زيارت مخصوصه كربلا مشرف گشت جناب سيد علامه در اين مدت نانى
نخريدند تا رفيق مذكور از زيارت مراجعت كرد ديد سيد به همان
نانى كه از پيش مانده بود قناعت كرده ... و انصاف اين است كه
شرح حالات آن سلاله اشرف كائنات از حيز امكان بيرون است جز
اينكه گفته شود كه اين سيد بزرگوار پسر آن كس بود كه در شاءنش
گفته شده :
كتاب فضل ترا آب بحر كافى
نيست
|
كه تر كنى سر انگشت و صفحه
بشمارى
(165)
|
|
همراهان شيخ ابوالقاسم دزفولى را غارت
كردند |
شيخ
ابوالقاسم انصارى دزفولى فرزند شيخ محمد باقر انصارى از علماء
عاملين كه به زيور زهد و تقوا آراسته بود و از درس مرحوم شيخ
مرتضى انصارى استفاده برده است . در حدائق الادب گويد: پدرم به
دستور شيخ در خرم آباد فيلى بسبب درخواست رئيس ايشان به نام
احمد خان به تعليم احكام شرعيه اشتغال داشت و وقايع اين سفر
چنان زياد است كه شرح آنها بطول مى انجامد.
او پس از مدتى عازم بازگشت به نجف اشرف گرديد احمد خان دو نفر
از نوكران خود را همراه وى گذاشت و اموال زياد از خمس و سهم
امام عليه السلام و همچنين هدايا و تحفى به او داد تا به شيخ
مرتضى انصارى برساند وى چون مقدار زيادى راه پيمود آن دو نفر
كه به همراهش بودند گفتندش اگر مى خواهى به سلامت جان ببرى هر
چه كه خان به تو داده با لباسهايت به ما تسليم نما و الا كشته
خواهى شد شيخ هر چه به آنها نصيحت كرد تاءثيرى در آنان نبخشيد
و تمامى آنچه را كه همراهش بود با لباسهايش بردند.
اين حكايت را براى ما مى گفت و گريه مى كرد و ما هم مى گريستيم
مى گفت راهى كه به من نشان داده بودند گم كرديم و سه شبانه روز
در صحراها و كوهها متحير و سرگردان بودم و راه را پيدا نمى
كردم تا از شدت تشنگى و گرسنگى چنان ضعف بر من مستولى شد كه
مدهوش بر زمين افتادم و دنيا در نظرم تيره و تار بود زمانى را
با اين حالت گذراندم تا جائى كه از زندگى خويش ماءيوس گشتم
.صداى زنگ حيواناتى به گوشم رسيد قدرت بر سخن گفتن نداشتم ناله
و فرياد كشيدم چون شنيدند بر بالينم آمده مرا شناختند و خوراك
و آب دادند و به همراه خود سواره به نجف آوردند ولى آن تشنگى
در چشم من اثرات خود را بخشيد يعنى غبارى بر آنها پيدا شد وى
در بازگشت به نجف اشرف به علت ضعف بينائى قادر بر مطالعه نبود
و شيخ انصارى (قدس سره ) به او دستور داد منبر برود و مردم را
موعظه كند و مرثيه خوانى حضرت ابا عبدالله عليه السلام كند و
تا آخر عمر به همين منوال بود.او از نجف اشرف به قصد زيارت
حضرت رضا عليه السلام رهسپار مشهد مقدس گرديد و در مراجعت در
تهران اقامت نمود تا در سال 1280 در آن شهر به رحمت ايزدى
پيوست ، جنازه اش را به نجف اشرف بردند.(166) |
خاطراتى از ايام طلبگى سيد محمد عباس
از احفاد سيد جزائرى و استاد صاحب عبقات
|
مؤلف
كتاب نجوم السماء پس از بيان فضائل و مناقب علمى و عملى آن
مرحوم بطور مشروح كما هو حقه خاطرات دوران تحصيل و طلبگى آن
بزرگوار را از زبان خود آن مرحوم به تفضيل نقل مى كند كه مختصر
و خلاصه آن در اينجا ذكر مى شود و آن بدين شرح است :
اما اضعف الناس سيد عباس تولدش در آخر شب شنبه سلخ ربيع الاول
سنه 1224 هجرى است و چون از سن كودكى پا بيرون نهادم والد
مرحوم مرا به مولوى عبدالقوى كه به صفت زهد و تقوا و ديانت
موصوف بود سپرد وى پس از تلقين سوره فاتحه تا سه روز الف ، باء
و تاء را درس گفت روز چهارم پندنامه سعدى را با ترجمه شروع
نمودم مولوى گفت : اين نظم از شيخ مصلح الدين سعدى است .گفتم :
آخوند پيش از اين نگفتى كه الف با تاء مال كيست خنديد و پسنديد
و گفت : راستى اينكه اين را ما هم نمى دانيم ... در سن هيجده
سالگى خانه حكيم ميرزا حسن خان براى تحصيل علم طب مى رفتم و
كتابهاى نفيسى و شرح اسباب و قانون طبيب الملوك ميرزا عليخان
را درس گرفتم و چندى نيز مطب باز كردم و به يارى خداوند متعال
امراض صعب العلاج را معالجه كردم و اشخاصى چند را تعليم دادم
كه طبيب شدند تا اينكه در كتب احاديث حديث :
((الطبيب ضامن ولو كان حاذقا))
به نظر رسيد و مرا بى قرار ساخت و يك دفعه دست از معالجه كشيدم
... و چون استادم عبدالقوى مذكور دم دروازه والد مغفور شب و
روز مقيم و سرگرم تعليم اين بى مقدار و در فقر و استغناء نادره
روزگار بود مرا نيز الفتى به درويشان و پارسايان و زهد و توكل
پيدا شد و در آن اوان كتاب ابواب الجنان را شب و روز مطالعه مى
كردم .
كتاب مصباح را در نزد مولوى عبدالقدوس شروع نمودم (وى كه عالم
سنى بود) گاهگاهى كلمات اغوا و اضلال در ضمن صحبت خود مى گفت
چنانچه روزى يكى از حاضران مجلس او پرسيد: مولانا سبب چيست كه
سنيان به طرف مذهب تشيع بيشتر برمى گردند ولى شيعه را نديدم كه
برگردد و سنى شود مولوى جواب داد كه : وجهش اين است كه مذهب
اهل سنت پاك و طيب است و غذاى پاك برمى گردد فضله مى شود ولى
فضله منقلب به غذا نمى گردد.
حقير با حداثت سن با تاءييد الهى گفتم : بنا به فرموده شما
خليفه اول و دوم كه بدون شك پيش از اسلام كافر بودند به طهارت
اسلام منقلب نشده اند چرا كه فضله به غذاى پاك انقلاب پذير
نيست .مولوى در جواب متحير ماند.پس از آن پيش مولوى قدرت على
كه تبحرش بر اكثر خلق معلوم و به بحرالعلوم موسوم است كتب منطق
و حساب و فلسفه و هيئت و هندسه و همه دروس مرسومه بلاد را
خواندم .
خلاصه تحصيلى كه مبتدى و متوسط و منتهى را كه مرا بايد و شايد
از مولوى عبدالقوى و مولوى عبدالقدوس و مولوى قدرت على اتفاق
افتاد و من بعد ابواب مدينه علم بگشاد و از يكى به ديگرى وصول
و ترقى رو داد و در اين باب گفته ام :
در عرصه گاه علم كه خيلى
وسيع بود
|
با ضعف و عجز پا چو نهاديم
در مصاف
|
قدوسى و قوى لقب و قدرت على
|
از قاف تا به قاف رسيديم
زين سه قاف
|
و يكى از تفضلات الهيه براى من اين بود كه از امراض بدنيه
غالبا محفوظ و مصون ماندم و شوق تحصيل روز به روز در من بيشتر
مى شد به حدى كه خوردن و آشاميدن و اصلاح سر را تضييع وقت مى
دانستم و بيشتر نان خشك بدون خورش مى خوردم كه مانع مطالعه
نشود. |
و از
عنايات ربانى و توفيقات يزدانى اينكه در عنفوان جوانى و اول
بهار زندگانى كه موسم عيش و مستى و فصل هواپرستى مى باشد از
فتنه زنان و كيد نسوان محفوظ ماندم و در آن ايام دختر تاجرى به
سن چهارده سالگى كه متاع گرانبهاى حسنش به نقد جان ارزان بود
وارد خانه ما شد و آن وقت من در اتاقى مشغول مطالعه بودم آن
شوخ طناز پا را به زمين كوبيد به طورى كه صدايش دل را از دست
زاهدان بربايد و من اصلا سر برنداشتم تا اينكه مدتى ايستاده
ماند و پرده را مقدارى باز كرده و رخى چون پاره قمر برآورد كه
پرتو شعشعه آن بر كتاب افتاد و من به او نگاهى نكردم وليكن
حالى كه در اين مجاهده بر من گذشت فقط عالم السرائر مى داند پس
چنان مى نمود كه كسى دل از سينه مى برد و نگاه را خواهى نخواهى
بالا مى كشد:
دمى كه آن گل رعنا سر
ايستاده مرا
|
قريب بود كه بويش دهد به
باد مرا
|
خيال عشوه آن دلربا و خوف
خدا
|
دل ضعيف در آن كشمكش فتاد
مرا
|
ميان عشق و خرد طرفه جنگ در
پيوست
|
كمك رسيد ز حق فتح دست داد
مرا
|
و پس از آنكه آن ضعيفه در حباله نكاح بعض احباب درآمد و من نيز
متاءهل شدم بارها اين سرگذشت را از راه استعجاب به اتراب نقل
مى كرد. |
خاطره جالبى كه در اجاره نشينى داشت
|
در
ايامى كه بارشى عظيم اتفاق افتاد و خانه هاى مردم خراب شد و من
از ترس خرابى خانه والدين عيال را برداشته خانه ديگرى را كرايه
كردم و ظاهرا پيش از من پيرمردى صوفى مشرب در آن خانه مى نشست
يك روز شخصى از مريدان او خالى الذهن دق الباب كرد من در را
باز كردم چون مرا در سن جوانى ديد مطلبى كه به آن شيخ داشت
اظهار نكرد خواست بگردد و برود گفتم مطلبت را بگو شايد از دست
من نيز برآيد با تحقير به من گفت : بيمارى دارم تعويذ قرآنى يا
دعاى زبانى براى او مى خواهم كه كار مشايخ است نه كار امثال
شما من او را با اصرار نگه داشتم قرآن گشودم اين آيه برآمد:
((فاجائها
المخاض الى جذع النخلة قالت ياليتنى مت قبل هذا و كنت نسيا
منسيا فنادائها الا تحزنى الاية .
به آن شخص گفتم : ظاهرا زنى مبتلا به درد زايمان است كه او را
از اين درد شفاى عاجل حاصل آيد و طفلى مبارك فال از او متولد
شود به مجرد اين كلام يكه خورد و لبخندى كرده عذرخواست و
تحقيرى را مبدل به توقير ساخت و گفت : مطلب همانست كه گفتى من
بيمارى ندارم زن باردار سه روز است مبتلا به درد زايمان است
بعد از آن چيزى پيشكش آورد قبول نكردم .
خلاصه حال من اين بود كه شبها در كنج خانه تنها به مطالب كتاب
و خوض در مسائل دود چراغ مى خوردم . |
داستان ملاقات با ميرجعفر مسيح
|
و در
همان ايام جوانى ميرجعفر مسيح كه از امراء شهر بود از شنيدن
بعضى حالات حقير مشتاق ملاقات با اين فقير گشته از من خواست كه
به منزل او بروم حقير به خانه اش نرفتم و شعرى چند نوشتم و به
نزد او فرستادم كه اين چند بيت از آنها است :
دوش پيغام مسيحا به مريضى
گفتند
|
كه شد از بهر متاع تو
خريدار مسيح
|
يعنى از لطف ترا مى طلبد
عيسى تو
|
اى خوشا درد كه دارد سر
بيمار مسيح
|
گفت من خاكى و وى به سپهر
چارم
|
دارد از خسته دلان دورى
بسيار مسيح
|
من بيمار چسان تا به مسيحا
برسم
|
چه عجب آيد اگر بر سر بيمار
مسيح
|
در سن هيجده سالگى به خدمت با بركت علامه زمان قبله ايمان جناب
مولانا سيد حسين رسيدم و اكثر كتب فقه و حديث و كتب درسيه را
در خدمت ايشان گذرانيدم و الحق كه آن جناب حق تعليم بر من و
بلكه جميع علماء اين زمان دارد.
زو يافت رواج مذهب آن كرام
|
من نيز به خدمتش برآوردم
نام
|
يعنى كه به جنگ دشمنان حيدر
|
عباس علمدار و حسين است
امام
|
و مرا در اكثر علوم استناد و اعتماد به آن جناب است .
و من تا بحال خود را به حسابى نمى گيرم و مى دانم كه اگر مرا
به خود واگذارند سليقه كوت كشى ندارم تا چه رسد به مناصب عليا.
نيم دستار تا بر سر گذارند
|
كم از نعلم كه پا بر سر
گذارند
|
لكن پروردگار جليل بفحواى تعز من تشا عزت و شرفى عطا كرد و به
مؤ داى : ان مع العسر يسرا تنگدستى و شدت را به فراخى و رخا
مبدل ساخت كه مجملش آنست چون عسرت و تنگى معاش بغايت رسيد
اكتساب مال دنيا از راه حلال واجب شد. |
پس از محرومى از طبابت به منصب قضاوت
رسيد |
روزى
نزد يكى از اعيان روزگار كه در فن طبابت سررشته اى داشت رفتم
او از من امتحان خواست و گفت : چيزى از تو مى پرسم گفتم از يك
مسئله امتحان حاصل نمى شود چون اگر جواب با صواب گفتم دليل
كمال من نيست شايد از ديگر مسائل جاهل باشم و اگر خطا كردم
دليل نقص من نيست چون احتمال هست كه در ساير مسائل كامل باشم و
از همين يك مسئله غافل باشم .گفت : بارى بگو كه امور طبيعيه
چند است ؟گفتم هفت است و بدون رعايت ترتيب شمردم گفت : خطا
كردى چون با ترتيب نشمردى گفتم : ترتيب در اين مقام از واجبات
نيست و سؤ ال تو از كميت محض بود نه از كيفيت و ترتيب .چه على
خواجه چه خواجه على .آن طبيب با خشونت و غلظت حرفهاى ناشايسته
بر زبان آورد و بانگى زد من هيچ نگفتم و برخاستم و رفتم زمانى
نگذشت كه آن مرد مبتلاى جوشش دهان گرديد و در مدت كمى كار به
جائى رسيد كه دهنش گنديده شد و اطباء از معالجه اش عاجز شدند و
در آخر هلاك شد خلاصه چون گره از كار من نگشود عسرت به نهايت
رسيد كه يكباره در دهه محرم لباس سياه به دستم نيامد شخصى در
اين باب متعرض و متعرض من شد در جوابش گفتم :
به هر حال روزى در بين راه اين دو بيت به خاطرم رسيد:
اى خدا تا به كجا هرزه درا
خواهم بود
|
تا به كى مدح سراى امرا
خواهم بود
|
منكه جز درگه تو هيچ درى
نشناسم
|
گر برانى ز در خويش كجا
خواهم بود
|
چون اين كلمات را به خلوص و در حالت اضطرار بر زبان آوردم چون
تير به هدف اجابت رسيد... به اشاره سيد علامه استاد دام ظله
نام اين بى بضاعت در سلك مدرسين قرار گرفت و جماعتى از طلبه
دور مرا گرفتند و تا سه سال شغل مدرسه بود و بعد از آن نواب
امين الدوله امداد حسين خان بهادر به اقامه نماز جماعت در مسجد
شاهى دعوتم كردند.پس از آن تجويز منصب افتاء محكمه وزارت برايم
نمود گرچه اين منصبى است من حيث الدين و الدنيا خطير و ضررش
كثير است اما من حيث الدين : فالمفتى على شفير جهنم .
و اما از حيث دنيا:
فان سلم الانسان من سوء
نفسه
|
فمن سوء ظن المدعى ليس
تسليم
|
بالاخره استشاره و استخاره از خدا و خاصان خدا نموده :
در اين درياى بى پايان در اين طوفان شورافزا
دل افكنديم بسم الله مجريها و مرسها
و تا اوان تحرير اين ترجمه كه سنه 1263 هجرى است مبتلاى اين
بلا هستم اللهم حول حالى الى احسن الحال ...
(تا اينكه مى فرمايد:) من از قبول اين امر كراهت داشتم ولى
جناب سيدالعلماء (استادش ) فرمودند: كه هرگاه صاحبان عفت و
امانت و اهل دين و ديانت بنا بر احتياط از اين كار دست بكشند
آنوقت ظالمان و خائنان متصدى آن شده بيكسان را بكشند و شريعت
غراء از بين رفته و امر حق باطل شود پس ناچار رضا به قضا داده
آن را اختيار كردم .انتهى
مؤلف نجوم السماء تاءليفات اين بزرگوار را تا يكصد و سى كتاب
در علوم مختلفه ذكر كرده است كه يكى از آنها به نام (دليل قوى
) است كه آنرا براى خاطر معلم مكتبى خود در صغرش نوشته است . |
به جهت خدمت به سادات عاقبت بخير شد
|
و قصه
اش از اين قرار است كه مولوى عبدالقوى كه از اهل سنت و جماعت
بود در خدمت جد بزرگوار ايشان بود و تعليم بعضى از اعمام آن
حضرت به وى تعلق داشت و بعد از آن براى تعليم و تربيت آن جناب
ماءمور شدند وقريب شصت سال در اين آستان ماندند و خدمت كردند
تا اينكه يك مرتبه بر بستر بيمارى افتادند و نوبت احتضار رسيد
در همان حال در خواب ديد كه كسى به اميرالمؤمنين عليه السلام
مى گويد: اجب رسول الله صلى الله عليه وآله مى گويد ديدم رسول
خدا در يك جانب با فرزندانش حسن و حسين تشريف دارد و در يك
گوشه صديقه كبرا فاطمه زهرا است آن وقت اميرالمؤمنين از جانب
رسول خدا به من خبر مى دهد كه :
((يا هذا
لا تخف و لا تحزن و انا لك اضمن الدار الاخرة او الجنة جزاء
الما خدمت ذريتى و احسنت اليهم .
يعنى اى مرد مترس و غم مخور من براى تو در روز آخرت ضامن هستم
و ضمانت بهشت مى نمايم و اين در عوض آنست كه خدمتگذارى ذريه و
اولاد من نموده اى و احسان و نيكى به ايشان كرده اى .
پس بيدار شد و در خود از بيمارى اثرى نديد پس از ديدن اين خواب
هر كس از او مى خواست كه ترك تسنن كرده و شيعه شود او قبول نمى
كرد ولى مرحوم سيد محمد عباس در كتاب ((روايح
القرآن )) بعد از ذكر اين حكايت
نوشته است كه اگر اين خواب راست است حتما اين مرد پيش از مرگ
شيعه خواهد شد.چنانكه در سنه 1260 هجرى يعنى دو سال پس از اين
حكايت باز بيمار افتاد آن بزرگوار مى فرمايد در آن هنگام اين
رساله را نوشته پيش او بردم و آن خواب را نيز به يادش آوردم
بعد از مطالعه اين مقاله و خواندن رساله مرا در خلوت طلبيد و
اقرار به عقائد حقه نمود باز از آن مرض شفا يافت و پس از پنج
ماه در بيست و دوم ماه مبارك رمضان از اين عالم رحلت كرد شب
وفاتش شب وفات اميرالمؤمنين و شب دفنش شب قدر شد.(167) |
عالم جليل سيد على اكبر جزائرى پدر
مرحوم سيد عباس جزائرى |
مرحوم
سيد محمد عباس شرح مفصلى از خصوصيات اخلاقى و فضل و كمال و علم
و دانش و زهد و تقواى والد بزرگوارش مرحوم سيد على اكبر جزائرى
نوشته است در آخر مى نويسد: در اواخر عمر مبتلا به عسرت و
تنگدستى بود ولى دامن صبر و شكيبائى از دست نداد و به نان خشك
قناعت مى كرد و شكر خدا بجاى مى آورد كتاب لسان العجم كه كتاب
بى نظيرى است از افادات جناب ايشان است ... در روز پنجشنبه دهم
رجب كه روز تولد حضرت امام جواد عليه السلام است داعى حق را
لبيك گفت و قطعه تاريخ وفاتش چن بيت ثبت گشته است :
آنكه بوده نيك نام اندر
انام
|
با لباس كهنه و با نان خشك
|
تر زبان از شكر حق بودى
مدام
|
غزلى كه بعد از وفات به دستخط آن مرحوم بدست آمد چند شعر از آن
ثبت مى گردد:
تا خيمه كبود زمين آسمان
بود
|
صد كس خراب حال و يكى
كامران بود
|
با دلق پاره پاره و نان
جوين بساز
|
خوشنودى حبيب در اين و در
آن بود
|
پا در ركاب باش كه عمر سبك
عنان
|
مانا بشكل تير رها از كمان
بود
|
مشكل شده است جنبش مژگان
بمن على
|
بيمار عشق بين چقدر ناتوان
بود(168)
|
|
كيفيت تحصيل مرحوم شيخ محمد حسين
عاملى و مجاهدات او در اين راه |
صاحب
اعيان الشيعه مى نويسد: شيخ محمد حسين بن هاشم عاملى كه در
بلاد عرب رياست اماميه و مرجعيت عامه به او رسيد و اموال
فراوانى به دست او به فقرا و نيازمندان داده مى شد و خود از آن
اموال به قدر ضرورت صرف مى كرد و پس از وفاتش خانه و عقارى از
او نماند پدرش مرد فقيرى بود در كاظمين كه مى خواست از وجود
فرزندش براى كمك به مخارج زندگى استفاده نمايد به همين جهت
راضى نبود او درس بخواند ولى شيخ كه عاشق علم بود بطور پنهانى
از پدر شروع به خواندن نمود و در همان دكانى كه به پدرش در كسب
كمك مى كرد در ضمن قرآن را ياد گرفت و از بعضى از اهل علم
پرسيد راه ياد گرفتن علم و طلبه شدن چيست ؟او كتابى را معرفى
كرد به نام ((اجروميه
)) گفت : اول بايد آن را خواند
شيخ از آن عالم خواهش كرد كه آن كتاب را براى او بنويسد تا او
بخواند پس آن عالم كتاب را نوشت در همان دكان كتاب را مى خواند
چون پدرش از درس خواندن او آگاه شد بر او غضبناك شده كتك زد و
گفت : اين كار مانع كسب تو خواهد شد و سخت مانع خواندن او شد
ولى او با اين حال مخفيانه و در غياب پدر درس را مى خواند و
چون آن كتاب را تمام كرد به استادش گفت : حال چه بايد كرد؟
استاد او را به مسافرت نجف اشرف هدايت كرد پس حيوانى را كرايه
كرد و بسوى نجف اشرف حركت كرد بدون اطلاع پدر و بدون داشتن پول
و خرجى جز اجرت كرايه مركب سوارى و در بين راه مسافرين غذاى او
را مى دادند تا اينكه او را وارد نجف كردند، او داخل صحن شريف
شد و در آنجا نشست تا موقعى كه مردم از حرم محترم برگشته بسوى
خانه هايشان رفتند و او تنها ماند خادمهاى صحن خواستند او را
خارج كنند او داستان خود را به آنها بيان كرد پس خدام به او
ترحم كرده حجره اى دادند و شام برايش آوردند و او را به طلبه
ها معرفى كردند و در همان حجره مشغول خواندن درس شد و زندگى او
بوسيله دعوت و ميهمانى اين و آن و صدقه به سختى مى گذشت و با
روشنائى چراغهاى مستراح مطالعه مى كرد و با جديت تمام در
خواندن درس و كسب علم كوشش كرد تا به جائى رسيد كه در علم و
فضل مشهور شد و به مقام مرجعيت رسيد و اموال فراوان به دستش مى
رسيد كه همه اش را به طلبه علم مى داد و خودش با كمال سادگى و
بى آلايشى زندگى مى كرد و در عبادت كوشا بود و در نماز ركوع و
سجود را بسيار طول مى داد و اگر كسى يك مرتبه با او نماز مى
خواند ديگر با او نماز نمى خواند به او عرض كردند: مگر نه اين
است كه در روايت وارد شده است كه امام جماعت حال اضعف
نمازگذاران را رعايت نمايد؟
پاسخ داد: در ميان نمازگذاران كسى از من ضعيف تر نيست .
و هيچ وقت زيارت اماكن مقدسه و عيادت مرضى و حضور در تشييع
جنائز از او فوت نمى شد و در ميان اهل نجف شهرت داشت كه مى
گفتند: شيخ محمد حسين بيمارى اشخاص را پيش از كسان او مى داند.
بعضى از خدام حرم شريف به يكى از اهل علم جسارت كرده بود چون
اين خبر به آن بزرگوار رسيد رئيس آنها را كه از اشراف آن زمان
بود خواست و او را تهديد كرد و فرمود: اگر از اين گونه اعمال
جلوگيرى نكنى دستور مى دهم شبانه تو را از نجف خارج كنند.
سپس به منزل او رفت و از او عذر خواست و فرمود: خواستم خدام را
ادب نمايم بوسيله تو.رئيس گفت : امر شما را اطاعت مى كنم .
آن بزرگوار به هيچ وجه و عذرى درس را تعطيل نمى كرد حتى روز
وفات مرحوم شيخ انصارى درس را تعطيل نكرد و چون به او عرض
كردند چرا تعطيل نمى كنيد.فرمود: ما درس مى خوانيم ثواب آن را
به روح پاك شيخ هديه مى كنيم .
در اواخر عمر شريفش چشمش ضعيف شد مطالب را با قلم درشت مى نوشت
و چون ضرر داشت و برايش سخت شد همسرش كتاب را مى خواند او مى
نوشت .
از تاءليفات او است ((هداية
الانام الى شرايع الاسلام )) كه
بيست و پنج جلد است در هنگامى كه مشغول نوشتن بود در شب 11
محرم الحرام 1308 در نجف وفات يافت و در مقبره مرحوم سيد جواد
صاحب مفتاح الكرامه دفن شد رحمة الله عليه .(169) |
ملاصدرا و كوششهاى او در راه علم و
خداشناسى |
مرحوم
ملاصدرا (حكيم الهى ) در اوان طفوليت به مكتب خانه ملا احمد مى
رفته و مى گويند چون پدر او بازرگان و صاحب مكنت بوده و گويا
يگانه فرزند نيز بوده لذا در تربيت فرزند خويش دريغ نداشته و
استاد را به هر عنوان كمك شايان مى نمود.حافظه قوى صدرا چنان
استاد را تحت تاءثير قرار داده بود كه او از دل و جان شيفته
شاگرد بوده .
استاد روزى پدر صدرا را ديد و به او گفت : كه براى رفع زخم چشم
از فرزندت صدقه بده و از خدا بخواه كه آن طفل را در كنف حمايت
خود حراست نمايد چون طفلى به اين اندازه خوش استعداد و باهوش
نديده ام اگر او دنبال درس را بگيرد شيخ بهائى خواهد شد.
چون در شيراز براى او معلم شايسته وجود نداشته و از طرف ديگر
اينكه در غربت بهتر مى شود به كسب علم پرداخت ، صدرا را روانه
شهر اصفهان مى كنند كه در حوزه وسيع اصفهان بتواند تحصيل كند.
و چون در خانه بودن موجب آسايش و رفاه است و علم با رفاه چندان
سازگار نيست و نوعا طلابى كه به مقام والا نائل مى شوند كه در
غربت بوده و از جهت امكان مالى در عسرت بوده اند. |
سختى هائى كه در ايام تحصيل ديده
|
لولا المشقة ساد الناس كلهم
|
الجود يفقر و الاقدام قتال
|
اگر مشقت و سختى نبود مسلما همه مردم به بزرگى مى رسيدند. جود
و سخا و بخشش فقر و اقدام كشته شدن را به دنبال دارد.
مرحوم شيخ بهاء در اولين برخورد با ملاصدرا او را به شاگردى
پذيرفت او در همان اوائل امر توجه استاد را به خود جلب كرد و
در درس شيخ بها شاخص بود و در فراگيرى نكات و رموز قرآن علاقه
زيادى داشت و استاد را در مطالب علمى سرگرم و به تفكر وامى
داشت ، به طرف حكمت و فلسفه رو آورد و به درس مرحوم ميرداماد
راه پيدا كرد و مورد توجه اين استاد نيز واقع شد.
شيخ بهائى در پيش شها عباس از نبوغ فكرى صدرا سخن به ميان
آورده بود و او را پيش شاه بر همه طلاب علوم دينى در اصفهان در
رشته هاى گوناگون ترجيح داده بود و اين امر شاه را واداشت كه
با صدرا ملاقات كند ولى صدرا با ملاقات شاه هيچگونه اظهار تملق
نكرده بود و يكى از مسائل عام البلواى آن زمان مسئله تقليد بود
كه ملاصدرا را حتى در ميان مردم عامى معروف كرده بودند و به
شاه نيز گفته بودند كه او مخالف تقليد است چون صدرا مى گفت :
بايد مردم عوام از كسى تقليد كنند كه داراى تقوا و مؤمن و عالم
به احكام اسلام و مجتهد در مسائل دينى بوده باشد.و چون شاه
عباس به درس شيخ بهائى كرارا رفته بود آنجا نيز ملا صدرا را
ديده و آشنا شده بود. |
قشريون
كه پافشارى مى كردند ملاصدرا از اصفهان خارج گردد چون مخالف
تقليد متهم شده بود و ديگر اينكه بايد او از حكمت و عرفان دست
بردارد و توبه كند.ولى ملاصدرا اصرار داشت كه او كارى نكرده
است كه مستوجب تكفير باشد مع الوصف علماى قشرى اصفهان بر عليه
او شوريدند و از شاه خواستند كه درس او تعطيل و از اصفهان
اخراج گردد.
شاه در مقابل آن همه سر و صدا خاتم بيك ملقب به اعتماد الدوله
وزير را پيش صدرا فرستاد كه او ديگر درس نگويد و از اصفهان نيز
خارج گردد بدين جهت صدرا از اصفهان خارج و به طرف قم حركت كرد
و پس از چند روز استراحت در قم به چهار فرسخى قم (كهك ) حركت
نمود.
و در حين خروج از اصفهان شاه عباس براى صدرا پنج هزار تومان
عباسى فرستاد و صدرا هم چون نمى توانست آن پول را كه مرشد اكمل
داده بود رد نمايد آن را قبول كرد و راهى كهك شد.صدرا در آن
قريه دور افتاده با نبود وسائل مطالعه و كتاب هاى علمى بى
اندازه در مضيقه قرار داشت و اين اوقات فراغت براى او اين
امكان را داد كه در اطراف عقايد خود كاملا به بررسى و انديشه
پردازد تا اينكه عرفان شيعى را روى پايه محكم و استوارى پى
ريزى نمايد تا بر اساس فلسفه و علم بتوان از آن دفاع كرد.(و از
براى حل مشكلات علمى به شهر قم مى آمد و از قبر مقدس و حرم
محترم حضرت معصومه استمداد مى نمود) و پس از ورود او به كهك
طلاب علوم دينى و دوست داران حكمت و فلسفه از اطراف به قريه
كهك سرازير شدند و بر وجهه و جلال او افزوده شد منجمله صاحب
شوارق و مرحوم فيض كاشانى كه ساليان دراز از محضر او كسب فيض
كردند. |
صدرا
مدت هفت سال تمام در كهك قم مشغول رياضت و تدريس و تفحص و غور
در مطالب عاليه عرفانى بوده و در اين گير و دار كسانى بودند كه
وجود پربركت صدرا را مغتنم شمرده و به هر طريقى مى خواستند وى
را دوباره به حوزه علميه بزرگ برگردانند تا اينكه سال 1021
هجرى قمرى (الله وردى خان ) حاكم فارس را وادار مى كنند كه به
نحوى صدرا را از كهك به شيراز برده و دوباره از وجود پربركت او
استفاده نمايند و چون مدارس دينى شيراز متوليان خاصى داشته و
شايد احيانا محدوديتى براى صدرا بوجود مى آمد الله وردى خان از
مايملك خود مدرسه اى را براى ملاصدرا مى سازد و او را متولى
شرعى آن مدرسه مى كند و آن مدرسه را با تمام موقوفات در اختيار
ملاصدرا قرار مى دهد و هنوز هم آن مدرسه به نام مدرسه خان مورد
استفاده قرار دارد و شايد درخشانترين دوره هاى علمى شيراز در
همان زمان باشد كه صدرا در آن مدرسه تدريس مى كرده است كه حوزه
علميه شيراز حوزه هاى ديگر منجمله حوزه بزرگ علمى اصفهان را
تحت الشعاع خود قرار داده است .
با اين اقدام الله وردى خان و با علاقه اى كه خود شاه عباس به
اين عالم و حكيم بزرگ داشت و با يارى خداى قادر متعال صدرا در
شيراز بر اريكه تدريس تكيه زد و در مدرسه خان علاوه بر نشر
حكمت و عرفان فقه و اصول و ادبيات و علم نجوم ، حساب و هندسه -
علم زمين شناسى و جانورشناسى و گياه شناسى كه از اصفهان سرچشمه
مى گرفت تدريس مى كرد و دوره صفويه در آن زمان خيلى جلوتر از
اروپا و غرب در اين مسائل حركت مى كرد و صدرا نيز خود مشوق آن
رويه و طرز فكر بود و سعى بليغ در نشر آن داشت .
اين مطالب را شخصى به نام ((توماس
هربرت )) انگليسى در سياحت نامه
خود كه از آن مدرسه در شيراز ديدن كرده نقل كرده است .
مى گويد: آخوند ملاصدرا براى قبول كردن شاگرد چهار شرط قائل
است كه اولا در صدد كسب مال و جاه نباشد و ديگر مرتكب منكرات
نباشد و ديگر تقليد از هر كس بدون شناخت انجام ندهد.
مى گويند مرحوم ملاصدرا در شبانه روز بيشتر از يك وعده غذا نمى
خورد.(چنانچه بوعلى سينا نيز گفته : و اجعل طعامك كل يوم وحدة
).
ملاصدرا مى گويد هنگامى كه در كهك قم بودم براى تزكيه نفس مى
كوشيدم و در حال تنهائى به فكر فرو مى رفتم و معلوماتى كه فرا
گرفته بودم از نظر مى گذراندم من كوشش مى كردم كه با سوز علم و
ايمان به اسرار هستى واقف شوم تا اينكه در اثر اخلاص و تزكيه
نفس قلبم روشن شد و درهاى عالم ملكوت كه جايگاه ارواح مجرد است
بروى من باز شد در آن هنگام به اسرار جهان الهى پى بردم و
چيزهائى را بدست آوردم كه در آغاز تصور هم نمى كردم .من در آن
عالم تنهائى نه فقط به رموز الهى پى بردم بلكه قسمتى از آنها
را ديدم كه نمى توانم بر زبان بياورم زيرا تمام مشهودات را نمى
توان توصيف كرد ولى مسموعات را مى توان نقل نمود و اين نكته
جزو مسلمات اهل عرفان است .
ملاصدرا در بيان كلمات خود در مطالب عرفانى و فلسفى و تفسير به
احاديث بى شمارى از پيامبر خاتم و ائمه معصومين تمسك و توسل مى
جست و روايات پرارجى را از آن خاندان نقل كرده است . |
بيان امام خمينى درباره ملاصدرا
|
روزى
امام امت (آيت الله خمينى ) قدس سره در پاسخ بعضى از افراد
ساده لوح فرمودند: (ملاصدرا ما ملاصدرا) و ملاصدرا مانند ابناء
اين زمان از خدا دور نبوده تا در فكر جمع مريد باشد او حقايق
را دنبال كرده و دو پهلو هم حرف نزده تا اين كه دشمن براى خود
درست كرده كه او را از اصفهان بيرون كردند.او در نوشتهايش در
صدد چيز ديگر است كه اگر كسى اهل آن نباشد نمى تواند درك آن را
داشته باشد شما ملاحظه مى فرمائيد كه او در تمام كتب بى شمارش
از سيره خلفاء يا از طريق آنها مطلبى را ذكر نموده است و اين
يك نحوه سبك خاص او مى باشد... |
ملاصدرا با چه گروههائى مخالف بود
|
ملاصدرا
با دو گروه سخت مخالفت مى كرد.يكى از آنها فرقه صوفيه است كه
علم را حجاب مى دانند و به صرف رياضت اكتفا مى كنند و مى گويند
كسب حقيقت فقط از راه عشق امكان پذير است او فرموده است كسى كه
حكم عقل را انكار كند در واقع درهاى ارتباط با خداى متعال را
بر روى خود بسته است .
گروه دوم علماى قشرى هستند كه آنها صدرا را متهم به تصوف كردند
و حال آنكه صدرا يك حكيم عارف و فيلسوف بود كه هم از صوفيه و
هم از قشريون بيزار بود و علماى آن دوره چه قبل از صدرا و چه
بعد از صدرا مخالف طريقه صوفيه بودند، منجمله ميرفندرسكى و
ميرداماد در رواشح و شيخ بهاء و شيخ حيدرآملى و مرحوم فيض و
مرحوم لاهيجى فياض صاحب شوارق و ديگران بودند. |
عقيده ملاصدرا در هدف از تحصيل علم
|
ملاصدرا مى گفته كه تحصيل علم بايد براى پيوستن به خداوند باشد
و اگر كسى علم را براى تحصيل مال و جاه كسب بنمايد بسيار
خطرناك است .
بد گهر را علم و فن آموختن
|
به كه افتد علم ناكس را
بدست
|
علم و مال و منصب و جان و
قران
|
آنچه منصب مى كند با جاهلان
|
از فضيحت كى كند صد ارسلان
|
چون قلم در دست غدارى فتاد
|
|
ملاصدرا و وفات او در سفر حج بيت الله
الحرام |
مرحوم
ملاصدرا مقيد بود كه آداب و سنن و احكام اسلامى را كاملا انجام
بدهد لذا با آن همه زحمات و مشقات مسافرتهاى آن زمان هفت مرتبه
به زيارت خانه خدا به مكه مكرمه مشرف شده كه در سفر آخر در بين
راه مريض شد و در مراجعت از مكه در شهر بصره جان به جان آفرين
تسليم كرد و در همانجا به خاك سپرده شد وى در اوان جوانى علاقه
زيادى به بصره داشته و مدتى آنجا زندگى كرده است . |
بخش سوم : زهد، تقوا، اخلاص و ساده
زيستى |
تصويرى از ساده زيستى حاكمان دينى
|
مفضل
گفت : سالى در حج به هنگام طواف خدمت امام جعفر صادق عليه
السلام بودم در اثناى طواف امام نگاهى به من كرده فرمود: چرا
اينگونه اندوهگين و رنگ پريده اى ؟گفتم : فدايت شوم بنى عباس و
حكومتشان را مى بينم و اين مال و اين تسلط و اين قدرت و جبروت
اگر همه در دست شما بود ما هم با شما در آن سهيم بوديم .
امام فرمود: اى مفضل بدان اگر حكومت در دست ما بود جز سياست شب
(عبادت اقامه حدود و حقوق الهى و حراست مردم ) و سياست روز
(سير كردن و رسيدگى به مشكلات مردم و جهاد و رفع ظلم ...) و
خوردن خوراكهاى خشن و نامطبوع و پوشيدن لباسهاى زبر يعنى همان
روش اميرالمؤمنين چيزى در كار نبود كه اگر در حكومت دينى جز
اين عمل شود پاداش آن دوزخ خواهد بود.متن روايت اين است :
((قال
المفضل كنت عند ابى عبدالله عليه السلام بالطواف فنظر الى و
قال : لى : يا مفضل مالى اراك مهموما متغير اللون قال : فقلت
له جعلت فداك نظرى الى بنى عباس و ما فى ايديهم من هذا الملك و
السلطان و الجبروت فلو كان ذلك لكم لكنا فيه معكم ، فقال : يا
مفضل اما لو كان ذلك لم يكن الا سياسة الليل و سياحة النهار،
اكل الجشب و لبس الخشن شبه اميرالمؤمنين و الا فالنار.(170)
|
دقت حضرت على عليه السلام در مصرف بيت
المال |
ابن ابى
الحديد نقل كرده است كه طلحه و زبير شبى بر حضرت اميرالمؤمنين
عليه السلام وارد شدند از براى شكايت و گله نمودن از اينكه چرا
آنها را مانند خلفاى گذشته ملاحظه نمى نمايد و به آنها زياده
از آنچه به ديگران مى دهد نمى دهد، ديدند آن حضرت چراغى در پيش
رو و دفترى در جلو خود دارد و نظر مى نمايد تا اين دو نفر وارد
شدند چراغ را خاموش نمود آنها علت خاموش كردن چراغ را
پرسيدند حضرت فرمود: اين چراغ از بيت المال مسلمين است و اين
دفتر نيز محاسبه بيت المال آنها است لذا آن را در مصرف بيت
المال مسلمين بايد سوزانيد و چون شما به ديدن من آمده ايد روشن
گذاشتن آن خيانت در مال مسلمين است بدين جهت او را خاموش كردم
.آنها با شنيدن اين سخن از گفتن مطالب خود پشيمان شدند و بدون
اظهار مطلب بيرون رفتند و عازم مكه شدند و عايشه را وادار كرده
و تحريك نمودند به خونخواهى عثمان و جنگ جمل را برپا كردند...(171) |
در ناسخ
است كه پيغمبر را غلامى بود به نام كركره كه مركب حضرت را نگه
دارى مى كرد در جنگ خيبر و جمع غنايم از دنيا رفت رسول خدا
وقتى خبر فوت او را شنيد فرمود او اهل آتش است چون بار او را
گشودند گليمى پشمى افزون از سهم خود از غنيمت برداشته بود حضرت
فرمود به واسطه همين گليم خود را اهل دوزخ قرار داد.
و نيز در جنگ خيبر يكى از صحابه از دنيا رفت چون بعرض آن حضرت
رسانيدند فرمود: بر وى نماز مگذاريد چون او در غنائم خيانت
كرده است و رنگ حضرت دگرگون شد چون او را جستند چند مهره از
مهره هاى يهود در ربوده بود كه افزون از دو درهم ارزش نداشت .
پس اى برادر عزيز ملتفت باش و از خوردن وجوهات و بيت المال
مسلمين بيش از حق خود بپرهيز.(172) |
از اصبغ
ابن نباته مروى است كه : على عليه السلام فرمود: داخل شدم به
بلاد شما با همين لباس هاى كهنه و اسباب و شتر سوارى خود، و
اگر از بلاد شما بيرون روم و با خود ببرم زياده از آنچه آورده
ام بدانيد كه در بيت المال خدا و مال مسلمانان خيانت كرده باشم
.(173)
و از احنف بن قيس مروى است كه وقتى به نزد معاويه رفتم از
شيرينى و ترشى چندان نزد او آوردند كه تعجب كردم بعد از آن
طعامهاى رنگارنگ در سفره او چيدند كه من نام آنها را ندانستم و
يك يك را از او پرسيدم و او جواب مى داد چون معاويه طعام خود
را وصف نمود مرا گريه درگرفت ، گفت : چرا گريه مى كنى ؟گفتم :
به يادم آمد كه شبى در خدمت على عليه السلام بودم وقت افطار شد
آن حضرت مرا تكليف ماندن كردند، پس انبانى سر به مهر حاضر
كردند، گفتم : اين چه چيز است ؟گفت : سويق جو است .گفتم :
ترسيدى كه از آن بردارند يا بخل كردى كه چنين سر آن را مهر
كرده اى .
فرمود: نه اين و نه آن بلكه ترسيدم كه حسن و حسين آن را به
روغن يا به زيت بيالايند.گفتم : مگر حرام است ؟فرمود: نه ولكن
واجب است بر امامان و پيشوايان عادل كه قسمت خود را بردارند به
قدر ضعيفترين مردم تا فقير را از جاده بيرون نبرد.
معاويه گفت : ذكر كردى كسى را كه احدى فضل او را انكار نتواند
كرد.(174)
حضرت رسول خدا صلى الله عليه وآله در مرض موت به ياد آورد كه
چند دينار طلا از بيت المال پيش عايشه است دستور داد آنها را
(كه هفت يا نه دينار بود) آوردند حضرت آنها را در دست گرفت و
فرمود:
((ما ظن محمد لو القى الله و هذه
عنده )).
چه گمان مى برد محمد اگر خدا را ملاقات كند و اموال فقرا پيش
او مانده باشد.به حضرت على دستور داد پولها را ميان فقرا تقسيم
نمايد.(175)
عثمان بن حنيف والى بصره از جانب حضرت على عليه السلام بود و
حضرت در نامه اى به او چنين نوشت :
((اما بعد
يابن حنيف فقد بلغنى ان رجلا من فتية اهل البصرة دعاك الى
مادبة فاسرعت اليها يستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان و ما
ظننت انك تجيب الى طعام عائلهم محفو و غنيهم مدعو فانظر الى ما
تقضمه من هذا المقضم فما اشتبه عليه علمك فالفظه و ما ابقيت
بطيب وجوهه فنل منه ، الا و ان لكل ماموم اماما يقتدى به و
يستضيى ء بنور علمه الا و ان امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه
و من طعمه بقرصيه الا و انكم لا تقدرون على ذلك ولكن اعينونى
بورع و اجتهاد و عفة و سداد)).(176)
اى پسر حنيف به من رسيده است كه جوانى از اهل بصره ترا به
مهمانى دعوت كرده است و تو هم اجابت نموده اى و در آن مهمانى
غذاهاى لذيذ گوناگون براى تو آماده كرده اند گمان نداشتم كه تو
چنين مهمانيها را اجابت نمائى و حاضر شوى بر سر سفره گروهى كه
فقراى آنان محروم و اغنيايشان مدعو باشند به لقمه اى كه از آن
غذا در دهان دارى نظر كن اگر شبهه ناك است آن را دور بريز و
اگر پاك و بى عيب بود فرو ببر، بدان كه هر ماءمومى را امامى
است كه به او اقتدا كرده و از او پيروى مى كند و از نور علم او
استفاده مى كند.و بدان كه امام شما از دنياى خود به دو لباس
كهنه و به دو قرص نان اكتفا و قناعت كرده است .آرى شما بر چنين
زندگى قادر نيستيد و نمى توانيد مانند من صبر و تحمل كنيد ولى
مرا يارى كنيد به ورع و اجتهاد و با عفت و سداد (كه از طريق حق
و عدالت منحرف نگرديد).
حضرت رسول صلى الله عليه وآله فرموده است : عالم پرهيزكار به
قدر عيسى بن مريم اجر دارد، توانگر سخاوتمند به اندازه ابراهيم
خليل پاداش دارد، فرمانرواى عادل با سليمان ابن داود در اجر
برابر است ، جوان توبه كار مزدش همانند يحيى ابن زكريا است ،
ثواب زن محروم با حضرت مريم مساوى است .(177)
و نيز فرمود: يا على جبرئيل براى هفت عمل آرزو مى كرد از بنى
آدم باشد:
1 - نماز جماعت
2 - همنشينى با علماء
3 - اصلاح بين مردم
4 - نوازش يتيم
5 - عيادت مريض
6 - تشييع جنازه
7 - آب دادن به حاجيان .(178) |