شخصى
گفت : مردم در هيچيك از نعمتهاى الهيه از خدا راضى نيستند مگر
در عقل چون از هر نعمت هر قدر داده باشد مى گويند كم است اما
در عقل نمى گويند كم است بلكه همه رضايت دارند كه عقل كامل به
آنها داده شده است . حالا با اين رضامندى كه مردم از عقل خود
دارند اگر عقلشان در حكم مختلف باشد معيار تميز صحيح از سقيم
عقل كداميك از آنها باشد، معلوم نيست ، پس نبايد اين عقول را
ماخذ قرار داد و وجه احتياج به وجود انبيا نيز همين است اختصاص
به انبيا ندارد دستور هر صاحب فنى را غير صاحب آن فن بايد
تعبدا قبول كنند. مگر در دستورات اطباء خاصيت آن دو را مى فهمى
؟ نه و مع ذلك تعبدا اقدام به آن مى كنى
(440) |
كتيبه مدرسه فيضيه
دليل بر هنرمندى ايرانيان |
درباره
دانش و هنرمندى و تيز هوشى ايرانيان مرحوم امام خمينى (قدس سره
) مى فرمايد: در اين مدرسه فيضيه درى كه از مدرسه به صحن مطهر
حضرت معصومه باز مى شود يك كتيبه اى دارد، آن كتيبه را آن وقت
كه ما در مدرسه ساكن بوديم گفتند عده اى از كارشناسان خارج
آمدند و اينها را بررسى كردند و گفتند اين را در هيچ جاى ديگر
نمى توانند درست كنند، براى اينكه اين مركب از چند جور چيزهائى
است . رنگهائى هست كه هر كدامشان يك پخت خاص دارد كه اگر كم و
زياد شود فرق مى كند هر كدامى چند درجه معين حرارت مى خواهد
و...آن وقت كارشناسهاى ما و صنعت كاران ما طورى درست كرده اند
كه جور حرارت را طورى درست كرده اند كه روى اينها خراب نشده .
آنها گفتند: اين اصلا قابل قيمت كردن نيست براى اينكه دنيا
ديگر نمى تواند اين را درست كند ما چنان مغزمان تهى شد كه
صنعتهاى خوبمان را دست ازش برداشتيم .
(441) |
و نيز
امام عليه الرحمه فرمودند: شايد بيشتر از صد سال باشد كه اين
قضيه واقع شده و آن اينكه از شيخ مرحوم آيت الله حائرى رحمه
الله نقل شد كه فرمدند: من بچه بودم در يزد و اين لامپها را آن
وقت تازه آورده بودند و يك جلسه اى درست كرده بودند و آن
لامپها را در آن جلسه گذاشته بودند در يك جاى بلندى مردم تازه
آن را مى ديدند چون چراغشان تا آن موقع جور ديگرى بوده ، يك
نفر فرنگى هم آنجا بود، اين فرنگى هر چند دقيقه از اين پله ها
مى رفت بالا و آن ماشه لامپها را حركت مى داد مقدارى نور چراغ
بالا مى رفت ، مردم تماشا مى كردند دوباره مى رفت بالا آن را
مى كشيد پائين مردم باز تظاهر مى كردند و اين از آن وقتها مطرح
بوده كه ما حتى نمى توانيم پيچ يك چراغ را بالا ببريم فرنگى
بايد اين كار را بكند، بايد از خارج بيايند دستشان را آنطور
كنند تا اين ماشه چراغ فتيله را بالا و پائين ببرد.
(442) |
امام
فرمود: من وقتى كه در تركيه در تبعيد بودم مجسمه آتاترك را در
آنجا ديدم كه مجسمه او رو به غرب بود و دستش را بالا كرده بود،
به من گفتند كه اين علامت اين است كه ما هر چه بايد انجام
بدهيم بايد از غرب باشد به اصطلاح آتاترك يك مرد مثلا روشن و
يك مرد كذائى بوده و در كشور ما هم بعضى از روشنفكرها به
اصطلاح گفته بودند كه ما بايد از سر تا قدم اروپائى و انگليسى
باشيم تا بتوانيم ادامه حيات بدهيم .
ما تا نفهميم كه خودمان هم يك شخصيتى داريم مسلمانها هم يك
گروهى هستند و شخصيتى دارند و مى توانند خودشان هم كارى انجام
بدهند.
(443)
بر خلاف پندار كسانى كه مى خواهند حكومت اسلامى را متهم به
ارتجاع و بازگشت به قرون وسطى كنند، در حكومت اسلامى سفارش شده
است كه مردم بايد بكوشند كه از هر جهت برتر از ساير ملتها
باشد. ((واعدوا ما ستطعتم من قوه
)) تا آنجا كه مى توانيد در
برابر آنها به آماده ساختن تجهيزات بپردازيد.
و در جاى ديگر هر گونه احساس خوارى را از بين مى برد و روح
بزرگى در مسلمانان ايجاد مى كند و مى فرمايد:
((و لا
تخافوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ))
آرى مسلمانان بايد آن چنان خود را با صنايع تجهيز كنند
و بسازند كه در برابر بيگانگان احساس كمبود نكنند و بخاطر
اين احساس كمبود بيگانگان را به عنوان مستشار و شريك بر خود
مسلط نگردانند بلكه در ميان ملتها بى همتا باشند و اين است
شعار ديگر مسلمانان ((و لم يكن
له كفوا احد)) چنانچه اقبال
لاهورى گويد:
رشته اى با
((لم يكن ))
بايد قوى
|
تا تو در اقدام بى همتا شوى
|
آنكه ذاتش واحد است و
لاشريك
|
بنده اش هم در نسازد با
شريك
|
اى چو شبنم بر زمين افتنده
اى
|
در بغل دارى كتاب زنده اى
(444)
|
|
تيز بينى امام
خمينى در شناختن منافقين |
آيت
الله امام خمينى فرموده است : من نجف كه بودم يك نفر از همين
افراد پيش من آمد ((قبل از اينكه
آن منافقين پيدا شوند)) شايد
بيست روز يا بيست و چهار روز هر روز پيش من مى آمد و روزى شايد
دو ساعت صحبت مى كرد، همه حرفهايش را از نهج البلاغه و قرآن
ميزد. من تقريبا به نظم آمد كه نهج البلاغه و قرآن وسيله براى
مطلب ديگرى است . مى گويند: يك يهودى در همدان مسلمان شده خيلى
به آداب اسلام پايبنده شده بود، اين امر موجب سوءظن مرحوم اقا
سيد عبدالمجيد (از علماى همدان ) شد يك وقت مرحوم آقا سيد
عبدالمجيد يهودى را خواست و به او گفت : تو مرا مى شناسى ؟
گفت : بله گفت : من چه كسى هستم ؟ گفت : شما آقاى سيد
عبدالمجيد. گفت : من از اولاد پيغمبرم تو چه كسى هستى ؟ گفت :
من يك يهودى بودم ، پدرانم همه يهودى بودند و تازه مسلمان شده
ام . گفت : نكته اين كه تو تازه مسلمان از من مقدسترى با اينكه
همه پدرانت هم يهودى بودند و من همه اجدادم سيد و اولاد پيغمبر
و ملا چيست ؟ من شنيدم كه آن يهودى از آنجا رفت و معلوم شد حقه
اى در كارش بوده و مى خواست با صئرت اسلامى كارش را بكند. من
هم بنظرم آمد اينكه اينقدر نهج البلاغه مى خواند خوب من هم كه
طلبه هستم اين قدر نهج البلاغه و قرآن نمى خوانم (پس كاسه اى
زير نيم كاسه است ) در آن مدت به حرفهايش گوش كردم و جواب
ندادم ، آمده بود كه از من تاييد بگيرد و من جواب ندادم فقط
اينكه گفت : مى خواهيم قيام مسلحانه كنيم ، گفتم : نه ، حالا
وقت قيام مسلحانه نيست و شما نيروى خودتان را از دست مى دهيد و
كارى هم از شما نمى آيد، بعد هم معلوم شد كه مسئله همانطور
بود. از ايران هم اشخاصى سفارش كرده بودند كه اينها را تاييد
كنيد از آقايان خيلى محترم تهران كه اينها چطور هستند. ولى من
باورم نيامد كه اينهائى كه اينقدر قرآن و نهج البلاغه و از
ديانت هم مى زنند و بعد جملات قرآن و نهج البلاغه و از ديانت
دم مى زنند و بعد جملات قرآن و نهج البلاغه را غير آنچه كه
بايد معنى شود معنى مى كنند ما نمى توانيم به آنها اطمينان
داشته باشيم .
(445) |
آبت الله مطهرى و
قدرت علمى او
|
آيت
الله آقاى حسين غفارى مى گويد: استاد شهيد مطهرى مى فرمود: يكى
از تفضلات الهى بر من اين است كه در حالى كه بسيارى از
دانشمندان اهل نظر هر چند سال يكبار در نظريات خود تجديد نظر
مى كنند و به اصطلاح تغيير راى مى دهند و گاه تا آخر عمر به
چندين عقيده متفاوت و متضاد گرايش پيدا مى كنند، من از ابتداى
جوانى تا حال حتى يك سطر هم ننوشته ام كه بعدا ببينم غلط بوده
است ، بحمدالله هر چه كه نوشته ام و انديشيده ام از همان
روزهاى اول تا حالا، هنوز هم بر همان عقيده ام ، گاه به نوشته
هاى سى سال پيش خودم نگاه مى كنم ، البته تكامل برايم پيدا شده
، يعنى يك نظرى داشته ام به اجمال ، اكنون تفصيل داده ام برايم
پخته تر شده يا يك دليل براى مطالبى داشته ام و به دلايل ديگرى
رسيده ام ولى اينكه ببينم چيزى گفته ام يا نوشته ام كه اكنون
به آن معتقد نيستم و نظرم چيز ديگرى است چنين چيزى نيست و من
اين را يكى از الطاف بزرگ الهى براى خود مى دانم .
(446)
و نيز آقاى حسين غفارى فرمودند: استاد شهيد مطهرى تازه كتاب
((جامعه و تاريخ
)) را نوشته بودند يعنى هنوز منتشر هم نشده بود
(چون كتاب بعد از شهادت استاد منتشر شد) ولى نسخه اش را ما
داشتيم و در همان ايام هم استاد در قم درس ديگرى را تحت عنوان
((معارف قرآن
)) شروع كرده بودند كه گويا همين بحث جامعه آنجا
مطرح بود.
فرمودند: اين مطالب را من همه اش را از علامه طباطبائى گرفته
ام ، يعنى اصولا من بيشتر مطالب را كه در كتابها و نوشته هاى
خودم دارم شايد ريشه هايش را از علامه طباطبائى و خصوصا از
((الميزان ))
گرفته ام
علامه طباطبائى خيلى شخصيت عجيبى است ، ايشان يك سبك بيان و
اسلوب خاصى دارند مطالب عالى و عالى ترين مسائل معارف را
آنچنان به راحتى و در جملات كوتاه بيان مى فرمايند كه وصف
ناشدنى است ، و حتى خودشان هم گاه توجه ندارند يعنى به نظر من
ايشان مطالب را در يك حالت الهام مانند مى نويسند به طورى كه
خودشان آنچنان پايبند نتيجه گيرى منطقى از لوازم نفايس سخنان
خود نيستند و از اين جهت حتى مطالب ايشان يك نحو گسستگى هم
دارد ولى من با توجه به اين جهات لوازم منطقى و نتايج و آثار
نظريات ايشان را دنبال كرده و تا به آخر استخراج مى كنم . و
بعد اشاره فرمودند: اين مطالب راجع به جامعه و تاريخ يكى از آن
نكات عالى است كه از الميزان به دست آورده ام .
(447) |
لذت بردن استاد از
چيز فمهى شاگرد
|
مرحوم
علامه طباطبائى فرموده است : مرحوم مطهرى يك هوش فوق العاده اى
داشت و حرف از او ضايع نمى شد حرفى كه مى گفتم مى گرفت و به
مغزش مى رسيد علاوه بر مسئله تقوى و انسانيت و جهات اخلاقى كه
انصافا داشت يك هوش فراوانى هم داشت و هرچه مى گفتيم هدر نمى
رفت ، مطمئن بودم كه هدر نمى رود، بنده وقتى كه ايشان به درسم
مى آمدند از شوق و شعف ، حالت ترقص پيدا مى كردم به جهت اينكه
انسان مى داند هر چه بگويد هدر نميرود و محفوظ است . در مطالب
كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم هم يگانه كسى كه از همه جهت
مطمئن بودم و حرفم هدر نمى رفت ايشان بودند. در عين حال اخيرا
صاحب نظره شده بود يعنى چيز مى فهميد و حكم مى كرد. ما مى
خواستيم مجملات ((اصول فلسفه
)) باز شود و مطلب روشن شود و
كسى كه اين معنا را بتواند بر عهده بگيرد مرحوم آقاى مطهرى
بود، شروع كرد و به بهترين وجهى هم از عهده بر آمد اين است كه
ما دو دستى به او مى داديم كه حل كند و حل هم كرد. آن مقدارى
كه نوشته قابل توجه است و خودش هم صاحب نظر بود. مردى با تقوا
بود، راجع به معنويت و روابط معنوى كه با ايشان داشتم و
قسمتهائى كه تاثر آور بود و بنده روحا متاثر شدم و... اين را
خواهش مى كنم نپرسيد، به جهت اينكه من دوام ذكر و بيان اين را
ندارم خدا انشاء الله بيامرزدش ، يك ضايعه بود شهادت مطهرى .
(448) |
با تدبير خواجه طوسى پادشاه مغول به
استقبال قرآن رفت |
محقق
بزرگ خواجه نصير الدين طوسى مى خواست محبت و عظمت اسلام را در
دل پادشاه مغول ((هلاكو خان وارد
كند و با هر مناسبتى كه پيش مى آمد در اين راه مى كوشيد، يك
روز پادشاه به محقق طوسى گفت : كتابت قرآن را نزد من بياور تا
ببينم چيست اين همه از آن تعريف مى كنى ؟
محقق گفت : كتاب ما به اين زودى و به اين آسانى ها آورده نمى
شود زيرا كتابى است بس عظيم بايد بنويسم به مركزى كه اين كتاب
در آنجا موجود است تا قرآن مجيد را بياورند.
پادشاه گفت : اقدام كن ، محقق دستور داد كه قرآن راروى لوحه
هاى بزرگى با خط درشت بنويسند، تا اينكه قرآن كامل شد سپس لوحه
هاى بزرگ را روى يكصد شتر بار كردند سپس محقق به پادشاه گفت :
بايد امروز براى استقبال قرآن از شهر خارج شويم ، پادشاه و
امراى لشكر و سربازان به طرف خارج شهر حركت كردند و مقدارى كه
راه رفتند، ديدند قافله اى بزرگ با شتران مى آيند كه روى آن
شترها لوحه هاى بزرگى به چشم مى خورد همين كه محقق قرآن را
مشاهده كرد خود را از روى مركب به زمين افكند و به پادشاه و
امراى لشكر نيز دستور داد به احترام قرآن پياده شوند.
محقق با اين روش توانست عظمت ((قرآن
)) و اسلام را در دل پادشاه و
اطرافيانش وارد كند و همين جريان باعث شد كه نسبت به مسلمين
ظلم و تجاوز شان كاهش يابد.
(449)
((عن
النبى صلى الله عليه و آله : شاوروا العلماء الصالحين فاذا
عزمتم على امضاء ذلك فتو كلوا على الله ))
در كارها با علماى نيكوكار مشورت كنيد و چون نظرشان را
پذيرفتند با توكل به خدا اقدام كنيد. |
با اين حيله
نصرانى را مسلمان كرد
|
ضحاك بن
مالك (يكى از دانشمندان ) به مردى كه نصرانى بود گفت : كاش تو
مسلمان مى شدى ، مرد گفت : من دين اسلام را هميشه دوست دارم و
دلم مى خواهد كه اسلام را قبول كنم ولى من به خوردن شراب سخت
علاقه دارم و همين جهت مانع است از اسلام آوردن من ، ضحاك گفت
: هيچ مانعى نيست تو اسلام را اختيار كن و شراب را هم بخور،
مرد مسلمان شد، وقتى به دين اسلام وارد شد ضحاك به او گفت :
اكنون كه اسلام اختيار كرده اى اگر شراب خورى تو را حد جارى مى
كنيم . و اگر از اسلام برگردى مرتد مى شوى آن وقت تو را مى
كشيم حال خود دانى مرد ناچار ترك خوردن شراب كرد و اسلامش خوب
شد.
(450)
مرد بخيلى به غلامش گفت : غذا را حاضر كن در را ببند غلام گفت
: اى سيد من اين سخن درست نيست بايد مى گفتى رد را ببند سپس
غذا را بياور. مرد بخيل از سخن غلام خوشش آمده گفت : اى غلام
براى خاطر اين هوش و معرفت تو، تو را آزاد كرديم
(451)
يك روحانى شصت ساله به نام ((موزو
نانتى )) قادر بود به شصت زبان
صحبت كند او مى توانست از 114 زبان مختلف و 72 لهجه گوناگون
مطالب مورد احتياج خود را به ايتاليائى و بالعكس ترجمه كند وى
در سال 1949 در گذشت
(452) |
تاليفات
مرحوم علامه حلى با اينكه همه تحقيقى و با دقت و علمى نوشته
شده به قدرى بوده كه حساب كردند اگر تقسيم شود بر تمام عمر
شريفش از گهواره تا گور نصيب هر روزى كراسى شود و شيخ ابو على
در منتهى المقال از مجمع البحرين نقل كرده كه بعض فضلا پانصد
مجلد از مصنفات علامه را به خط خود علامه ديده است پس از آن
گفته بلكه در روضه العارفين نقل شده است كه از براى علامه قريب
هزار تصنيف است .
ابن خاتون عاملى در شرح اربعين فرموده كه كثرت تصنيف علامه به
مرتبه اى رسيده كه محاسب به ازاء هر روز از عمرش هزار بيت
تخمين زده
(453) |
پاسخ آيت الله
كاشانى در اختلاف شيعه و سنى |
مجاهد
بزرگ سيد محى الدين قليبى تونسى گويد: آيت الله سيد ابوالقاسم
كاشانى در مجلسى كه من با او در دمشق بودم يكى از حاضرين نظر
وى را درباره اختلاف شيعه و سنى پرسيد، از هر دو دسته تعداد
زيادى در جلسه حضور داشتند و سوال كننده تصور مى كرد با اين
سوال زعيم را به زحمت افكنده است . ولى او با دليل سوال كننده
را قانع كرد و گفت : من مسلمانم و چيزى جز اسلام نمى شناسم ،
اسلامى كه محمد صلى الله عليه و آله آن را از جانب پروردگار
آورده است خدائى كه بر مسلمانان واجب كرده است كه با هم متحد
شويم و در مسائل ديگر هر كه هرچه دارد بايد نزد خود نگهدارد، و
امروز بر مسلمانان است كه با هم متحد شوند و با يك روح در
برابر استعمار مقاومت كنند و ريسمان محكم الهى را چنگ زنند و
پراكنده نشوند همچنان كه خداوند دستور داده است اكنون حالت
مسلمانى خطرناكتر از حد تصور است و بازگشت به اتحاد و همبستگى
براى رهائى از استعمار لازم تر از هر چيز است اين نظرياتى بود
كه من آن را از قرآن كسب كرده ام .
(454) |
تيزهوشى و نبوغ
مرحوم شهيد محمد باقر صدر
|
پدر
شهيد محمد باقر صدر مرحوم سيد حيدر صدر از دنيا رفت سرپرستى
كودك يتيم را پس از پدر، برادر بزرگ او مرحوم آيت الله
اسماعليل صدر كه از چهره هاى درحشان علم و جهاد بود به عهده
گرفت ، و آموزشهاى اوليه علوم اسلامى را بدو آموخت ، نبوغ
سرشار و استعداد شگفت آورى در چهره تابناك اين نوجوان هوشمند
به چشم مى خورد.
در اوائل دهه دوم عمر پربركتش براى ادامه تحصيل راهى نجف شد،
در مدت بسيار كوتاهى مراحل درسى پيش از خارج را پشت سر گذاشت ،
و پاى در جلسات خارج نهاد، از همان روزهاى نحست كه در جلسات
درس علامه بزرگ مرحوم آيت الله العظمى شيخ محمد رضا آل ياسين
(كه دائى او مى شد) شركت جست استعداد سرشار و نبوغ فوق العاده
او بر همگان و بالخصوص بر استاد عاليقدرش آشكارشد.
روزى استاد در مبحثى از مباحث پر پيچ و خم اصولى (گويا بحث
مقدمه واجب بوده است )، مشكلى را مطرح مى سازد و از حاضران مى
خواهد كه براى جلسه بعد در حل آن بينديشند و اگر حلى به نظرشان
مى رسد در جلسه آينده به عرض استاد برسانند روز بعد جلسه درس
تشكيل مى گردد ولى هيچيك از حاضران كه در ميان آنان - طبق
معمول - مجتهدين و فضلاى برجسته اى نيز وجود داشت مطلبى براى
گفتن ارائه نمى دهند، و همه عجز خود را از حل مشكل ابراز مى
دارند، ولى سيد يعنى همان نوجوان نابغه به استاد مى گويد كه حل
اين مشكل را يافته ام . و سه راه حل براى مشكل به محضر استاد
تقديم مى دارد...
استاد كه خود پيچيدگى مشكل را خوب درك كرده بود، و پس از زحمت
بسيارى يك وجه براى حل مشكل يافته بود در برابر اين ابتكار
شگفت انگيز دچار تعجب مى گردد و زبان به تحسين و تمجيد اين
محقق جوان مى گشايد و به شاگردان خود مى گويد براى حل اين مشكل
تنها يك وجه حل سراغ داشتم ولى اكنون چهر وجه حل دارم كه سه
وجه آن را همشيره زاده ام به من آموخته است .
چند سالى كه از حضورش در جلسات درس خارج اساتيد طارز اول نجف
اشرف مى گذشت ، در حالى كه هنوز دهه دوم عمر خود را به پايان
نرسانيده بود، به مرحله اجتهاد نائل مى گردد و اساتيد وى به
اجتهاد و قدرت استنباطش اذعان مى نمايند
(455) |
گذرى بر مقدمه
كتاب زرد شهيد آيت الله مدرس |
كتاب
زرد نسخه منحصر به فردى است كه در آن مدرس فقيه و عالم و مجتهد
مسلم با بحث در زمينه تاريخ پرداخته است در مورد اين كتاب كه
از آسيب زمانه و ماموران خشن و بيسواد رضاخان در امان مانده و
اينك چون هديه اى گرانبها براى ما مانده است . اين كتاب نوشته
اى است بر پايه يك ديد تاريخى جهانى داراى يك مقدمه مجزا در
128 صفحه با خط ريز و 348 صفحه متن با همان سياق
مرحوم مدرس در مقدمه كتاب مى گويد: در نجف يكسال قحط آب شد
ومردم از بى آبى سخت در عذاب بودند، مجالس و محاضر و درس تعطيل
شد، موقع را مغتنم شمرده براى ديدن آثار باقيمانده از بابل و
مدائن به تنهائى از نجف بيرون رفتم ، سفرى بود كه از قحطى آب
فرار مى كردم تا به فراوانى نشانه هاى حيات برسم ، هياتى خرابه
هاى بابل را مى كندند و مى كاويدند به شرطى اجازه تماشا به من
دادند كه عبا و عمامه خود را هنگام ورود به آن محل تحويل دهم و
هنگام خروج بازگيرم ، راضى شدم چند روزى مى رفتم و به تماشاى
كمانه زدن ها و كندنها مى پرداختم ، از دقتى كه هيات اكتشافى
بعمل مى آورد حيرت كردم ، ظرافت كار به حدى بود كه گاهى خود را
در آن ميان فراموش مى نمودم . قطعه اى را كه بيشتر شبيه به يك
كلوخ بود با نهايت دقت از دل خاك بيرون مى آورند كارشناس آن
روى صفحه اى مجمع مانند مى گذاشت و مى برد در محل معينى ، آنجا
عده اى با مهارت خاكها و غبار قرون و اعصار را از روى بدنه آن
پاك مى كردند، تصور مى كردم كتره اى براى وقت گذرانى به اين
تكه گل كلوخ شده ور مى روند ولى كم كم آثارى پيدا مى شد صورت
اصلى آن بهتر آشكار مى گشت تا عاقبت نشانى از زندگانى مردمانى
كه صدها سال پيش بوده اند به دست مى داد و معلوم مى نمود
هنرشان چه بوده و بيشتر به چه اشياء و شكلهائى علاقه مند بوده
اند، چرغ پيه سوز - گلدان - شمشير - سرنيزه و اين چيزها.
همانجا به فكر افتادم كه اينها دارند براى آيندگان سند و مدرك
تاريخ گذشتگان را تهيه مى كنند همانجا كه نشسته بودم به خاطرم
رسيد كه در تاريخ و تاريخ نويسى هم بايد چنين كارى را انجام
داد تا واقعيت را پيدا كرد و گل و خاك انحرافها، بدعتها و
عيبهاى ديگر را از آن زدود و آن را پاك وصاف كرد و گذاشت سر
راه مردم كه ببينند ولى نه اينكه اگر هم بود و پيدا شد از چشم
همه پنهان كرد و يا مثل اينها خوبهايش را برد در انبارهاى
خودشان و تركيده ها و شكسته هايش را كه كاسه سفالى بيش نيست
براى صاحب اصليش گذاشت ، در آنجا من روابط مللى را سنجيدم كه
بايد مبنى بر فايده و نفع بردن نباشد، روابط عدمى باشد نه
وجودى ، اين فكرى بود كه من در آن وقت به آن رسيدم ، آنجاها را
هم ديدم ، تنهائى اگر همراه با تعمق و تفكر باشد بهترين نعمت
است چندين ماه مهمان بيابان و كوه و دشت بودم تمام اراضى يثرب
و حجاز را گشتم ، اين مدت درون سرادق تاريخ بودم توى آن راه مى
رفتم اينجاها فهميدم ملل اسلامى تاريخ ندارد، تاريخ مطالعه و
تفحص در تاريخ را در برنامه درس خود جام دادم در نجف تاريخ ملل
را كه فراوان به زبان عربى ترجمه شده بود روزى سه ساعت و نيم
شبها مى خواندم همه جا تاريخ داشت جز اسلام و ايران ، تاريخ
مسيحيت خيلى زياد است زحمت كشيده اند براى خودشان تاريخ نوشته
اند نشانى و هويت خودشان را ثبت كرده اند... |
مى
گويد: اغلب كتابخانه هاى عمومى مدارس و خصوصى افراد را مى گشتم
تا تاريخهائى را كه به زبان عربى و فارسى باشد بيابم آنچه بود
همان تاريخهائى بود كه كارهاى امويان و عباسيان را با دروغ و
تحريف نوشته بودند البته موارد راستى هم داشت كه خليفه را در
جنگ فشار بول از خود بى خود ساخت ، از اسب بادپيماى خود پياده
شد تا مثانه را خالى كند و در آن هنگام تير مرگش از كمان قضا
رها شد، اين تاريخ را مى خواندم و كتب تاريخ يونان و روم را كه
مردم عصر جديد را مجبور مى كردند كه فرهنگ و تمدن آن دوره ها
را بشناسند و احساس برترى را در خود حفظ و تقويت كنند. در حالى
كه نمى توانستم از تحرفات هردوت و اروسيوس و بى اطلاعى آنان
بگذرم باز آنان را تحسين مى كردم كه كارى كرده اند و بنائى را
پايه ريزى نموده اند. |
مدرس و تحصيل علم
در كارخانه |
نويسنده
كتاب به وسيله كارفرماى خود كه يكى از تجار و ساكن و بومى نجف
است به مسائل مهم تاريخى و روش تاريخ نگارى به قول خودش غير
طلبگى و طبرى گونه پى مى برد، كارفرماى او مردى مسن و آرام و
منزوى است كه بسيار مطالعه مى كند و از كارگرش كه تا اين
اندازه علاقه مند و مستعد تاريخ دانى و تاريخ فهمى است خوشش
مى آمد و يك ساعت از كار او مى كاهد و هيچوقت هم نمى فهمد اين
كارگر ساده مجتهد و از علماى حوزه علميه شهر مسكونيش به شمار
مى رود، او فقط مى داند كه خوب كار مى كند، از چاه آب مى كشد
باغچه و درختها را آب مى دهد و بعد تكه نانى از دستمال خود در
مى آورد و مى خورد و كار خود را كه به پايان رسانيد در انتظار
مى ماند كه درس تاريخ شروع شود و در خاتمه هم دينارى مزد مى
گيرد و مى رود تا جمعه اى ديگر.
همين اطلاعى است كه كارفرما از كارگر خود دارد، در طى اين
دوران اين كارگر خوش كار آرام بسيارى از تاريخ نويسان را مى
شناسد، طرز حكومتها از روح القوانين منتسكيو به گوشش مى خورد
از شهريار ماكياولى و عناد بيرحمانه ولتر با اسلام آگاهى مى
يابد...
مرحوم مدرس مى گويد: چندين بار تصميم گرفتم بقچه ام را بردارم
و راهى اراضى فراعنه شوم ولى استاد خاصم كه از خود آزادم كرده
بود و درس او جهان را مانند گوئى در كف دستم نهاده و حقى عظيم
به گردنم داشت صلاح نمى دانست ، او هم مانند ميرزاى مرحوم
علاقه مند بود كه من به هندوستان بروم ولى آنچه براى من مهم
بود كتابهاى تاريخ خفته در كتابخانه الازهر بود كه شنيده بودم
بسيار سالها مى تواند مرا مشغول دارد. (از همين سالها كه
احتمالا سالهاى پايانى توقف نويسنده در نجف باشد انگيزه نوشتن
تاريخى صحيح و دقيق به صورت تحليلى در ذهن او ايجاد و تقويت مى
شود مى نويسد:) آثار تاريخى بسيارى را خوانده و شنيده بودم بين
همدرسان خود كه از علماى بزرگ زمان خويش بودند و شدند تنها
طلبه اى بودم كه بزرگان مورخ و محقق زمانها را مى شناختم و
آثارشان را مرور كرده بودم . مطالعه تاريخ ملل مرا به فرهنگ و
رسوم بسيارى از ملتها آگاه ساخت از اينكه هنديها زمين را بر
پشت سوار مى ديدند و مردم اسكاندينا و يا غولهاى منجمد شده را
معدوم كننده زمين مى دانستند از جهالتهايشان سخت افسرده مى شدم
و هيچ نمى توانستم باور كنم كه تاريخ فقط بايد از جنگ و اداره
كشور به وسيله فرد يا افرادى گفتگو كند. در نظر من تاريخ علم
سير تكامل بشريت است چه امور مملكت دارى چه قانون چه فرهنگ چه
علوم چه معنوى و چه و چه اگر تاريخ غير از اين باشد ناقص است .
يكى از اين تاريخ به معنى عام آن نيست ، تاريخ يعنى سير كمال
همه اينها، با اين عقيده به اساتيد حوزه هاى نجف خيلى اصرار و
استدلال كردم كه تاريخ را يكى از درسهاى حوزه هاى علمى در بخش
دروس خارج قرار دهند ولى قبول نكردند و اشتباه كردند.
مى خواستم به آنان توجه دهم كه اول بايد اسلام را حفظ كرد بعد
اصولش را تدريس و شرح و تفسير نمود...همه شاههاى اروپا و همه
مذاهب مسيحيت بسيج شدند وصد سال عليه مسلمانان جنگيدند. بايد
بدانيم چرا جنگيدند و مى خواستند به چه هدفى برسند، بدون هدف
نبود كه از تمام اروپا دويست هزار كودك 8 تا 14 ساله را بنام
اينكه به خاطر بى گناهى شان در جنگ با مسلمانان ملحد و كافر
پيروز مى شوند يكسره به كشتى ريختند و چنين اردوئى را به سوى
مسلمانان گسيل داشتند و تقريبا همه آنان در دريا و خشكى تلف
شدند. شما خيال نكنيد جنگهاى صليبى تمام شده ، به صدها شكل
وجود دارد و خواهد داشت ، بايد علل را فهميد و مجهز شد و با
سلاح خودشان با آنان مقابله كرد. |
مرحوم
مدرس مى گويد: كريم خان هم سلطان اين مملكت بوده در تاريخ به
وكيل الرعايا معروف است ولى واقع اين است كه شاه و سلطان است .
مى گويند يكى از تجار و مالداران بزرگ ولايت خودمان اصفهان از
آن همه پول و ثروت خسته شد و همه را بار شتر كرد و با زحمت
زياد از اصفهان به شيراز برد و يكراست شترها را با بار مقابل
اراك كريمخانى خوابانيد و خودش به سراغ وكيل رفت كريم خان كه
از ورود او به شيراز از دم دروازه تا همانجا خبر داشت پرسيد
بار اين قطارهاى شتر چيست ؟ مرد تاجر گفت : اينها سرمايه و
ثروت عظيمى است كه به روزگاران به دست آورده ام و به همه
فرزندان و فاميلم بخشيده ام ولى باز زياد آمده است آورده ام كه
شما به هر طريقى كه مى دانيد صرف آبادى و ترقى مملكت كنيد،
كريمخان دستور داد براى او شربت و قليان بياورند بعد او را به
بام قصر برد و گفت : تماشا كن آنجا بازار ساخته مى شود، آن
گوشه مسجد است و آن طرف ديگر دار العدل (ظاهرا دارالعلم صحيح
است ) است كه اداره اينها خود گرفتاريهاى زيادى دارد و تو آمده
اى كه بر اين همه گرفتارى من بيفزائى اين اموال را بردار و به
اصفهان برگرد و صرف آبادى همانجا بنما و خودت در ولايت خود
كريم خان ديگرى باش . اين يك سلطان بوده و آغا محمد خان لئيم
كه دائم در فكر كند و كلاش بود هم بعد از او يك سلطان بود در
ولايت ما مى گويند: هر گردى گردو نيست . كار تاريخ آن است كه
اين گردها را از هم جدا كند و اصل استبداد را بشناسد.
((مرحوم مدرس
)) براى كريمخان و مملكت دارى او ارج زيادى قائل
است . در متن كتاب چند داستان بسيار شيرين از هوش و فراست كريم
خان در زمينه انصاف و خودكفائى و گذشت مى آورد و بالاخره به
اينجا مى رسد كه اگر تاريخ سير تكامل عقل را در طى زندگى بشر
داشتيم حقايق ديگرى برايمان روشن مى شد و هيچكس هم به فكر آن
نيفتاده است كه تاريخ عقل و تاريخ پيوند اديان و مذاهب را
بنويسيد...و ما در منطقه حاره و ناشناخته طبيعت تاريخ قرار
گرفته ايم .
شايد ابلهانه ترين تاريخها را ما براى خودمان نوشته ايم
احساسات مورخان بقدرى تند و كودكانه است كه گوئى از عقل ومنطق
هزاران سال دور بوده اند، همه جا غلو و دور از واقعيت حتى
درباره انبيا و اوليا نوشته شده است كافى است كه شما براى
نمونه ((تذكره الاولياء))
را بخوانيد تا معلوم گردد احساسات ما افراد را چگونه مسخ مى
كند |
مرحوم مدرس از
آگاهى به تاريخ لذت مى برد
|
مرحوم
مدرس مى گويد: دليلى نداشت با اين همه مدرسه و مسجد خالى
پيشنهاد عده اى را بپذيرم كه برايم مدرسه و مسجد بسازند مگر
مدرسه جده چه عيبى دارد؟ سكوى آن هم منبر و هم تخت براى نشستن
و خوابيدن است جاى خوبى هم براى تدريس است . درس و بحث جاى
خاصى نمى خواهد، سقراط در كوچه و بازار راه مى رفت و حكمت مى
گفت و همه مى دانند كه سقراط موفق تر بود چون آزاد زيست و
آزادانه هم مرد و اصولا خود افلاطون را تربيت كرد، گذشته از آن
ملاى بزرگ خودمان ((ملا صدرا))
در دهى از گوشه هاى تفرش بناى عظيم فلسفه فكرى خود را پى
افكند. مدرسه جده كوچك جاى خوبى براى فكر كردن بود، بعد از هفت
سال وارد مدرسه جده شدم ، آنچه برايم مسرت بخش بود رسيدن به
مدارج عالى و اجاره نامه ها نبود، وقتى مجسم مى ساختم كه از
روى اين سكوى متحير و منتظر مى توانم تاريخ اقوال و ملل غريبه
را باز گويم و بفهمانم كه چه اشتباهاتى داشته و چرا اشتباه
كرده اند و خودم مملو از لذت و حركت مى شدم ، حالا ديگر مى
توانستم با شجاعت تمام نهج البلاغه مولا على جدم را به عنوان
سندى معتبر از تاريخ عقل و كمال شرط اصلى درس و بحث خود قرار
دهم . حقيقت اين بود كه من با پيرزال فرسوده تاريخ كه بد جورى
مورد قهر و غضب و بى محلى قرار گرفته بود آشتى مى كردم و اين
عروس بدصورت و خوش سيرت را مى پذيرفتم . مطلوب است كه بگويم
عيالم بشدت از اين هووى قوى پنجه خود گله و شكايت داشت و حق هم
با او بود. بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بايد تاريخ نويسى را
آغاز نمايم و خودم هموار كنند راه باشم ، هم تاريخ را علما و
عملا بسازم و هم به ديگران بفهمانم . وارد شدن در كار درس و
سياست مرا به اين هدف نزديك بلكه موفق مى ساخت . بايد مانند
طبق آفتابگردان بود در تاريكى ديده را در انتظار طلوع خورشيد
به افق دوخت و با حركت نور آن حركت كرد، من عاشقى بهتر و
پايدارتر از گل آفتابگردان سراغ ندارم ، بايد مانند اين درخت
تكساله چشم به گرمى و حرارت نور دوخت تا پخته و مايه حيات
گرديد. |
الاغهاى بى حال و
تنبل را چند پشته سوار مى شديم |
وقتى
طفل 5 يا شش ساله بودم براى بازى با اطفال ده مى رفتيم در
ميدان جلوى دروازه ، كشاورزان كه از صحرا برمى گشتند و الاغهاى
خود را آب مى دادند ما بچه ها براى سوار شدن آنها هجوم مى
آورديم ، الاغهائى كه چموش و سركش بودند نمى گذاشتند ما
سوارشان شويم ولى بعضى الاغهاى ((هن
)) و تنبل و بى حال بودند كه ما
چند پشته (چند نفرى ) سوارشان مى شديم .
گاهى مى انديشم ممالك اسلامى مخصوصا ايران هم مانند همان
الاغهاى هن شده و تنبل است كه دول بيگانه چند پشته سوار آن شده
اند، و صاحبى هم مدارد كه اين استعمارچيان را از گرده اين
بربختان پياده كند. من تصميم گرفتم خداقل فرياد زنم كه اينان
به زور سوار مردم شده اند، خطراتش را هم احساس مى كردم ، حتى
مى دانم برايم چه پيش خواهد آمد.
در نجف به اساتيد گفتم : اگر شما با من همراه باشيد بار ديگر
جهان ناظر عظمت اسلام خواهد بود، پاسخ همه اين بود كه : وقتى
به ايران رفتى با علمى كه دارى خود مرجع تقليد خواهى شد، آنان
تصور مى كردند موافقت آنان را براى مرجعيت طلب مى كردم در حالى
كه تحصيل حاصل معنى نداشت .
اميدوارم راهى را كه انتخاب نموده ام به حول و قوه الهى درست
به پايان رسانم و در اين طريق جز الطاف الهى انتظار يارى از
كسى ندارم فقط آرزو مى كنم گرمى و حرارت خونم در تاريخ آزادگان
باقى بماند.(456) |
چند روايت در خصوص
مزاح و شوخى |
قال النبى صلى الله عليه و آله :
((مزاح المومن عباده وضحكه تسبيح
))
پيامبر گرامى فرموده است : مزاح و شوخى كردن شخص مؤمن عبادت و
خنده او تسبيح است .
(457)
و نيز فرموده است :
((المومن دعب لعب و المنافق عبس قطب
))
يعنى شخص مؤمن اهل مزاح و شوخ طبع و منافق عبوس و گرفته و
روترش است .
(458)
وفى الحديث ((ما
من مؤمن الا وفيه دعابه ))
(459)
در حديث آمده است كه : نيست مومنى جز اينكه در او صفت مزاح و
شوخ طبعى وجود دارد.
و نيز در حديث است كه رسول خدا با مردى مزاح مى كرد تا اينكه
او را مسرور نمايد.
((كان
رسول الله يداعب الرجل يريد ان يسره ))
(460) |
شوخى كردن حضرت
رسول با بلال |
حضرت
رسول - صلى الله عليه و آله - از كنار بلال عبور مى كرد در
حالى كه بلال در خواب بود، حضرت پاى مباركش را زد به بلال و
فرمود: انا ئمه ام عمرو؟
با كلمه انائمه كه مونث است فرمود: آيا خواب رفته است پس بلال
ايستاد و شروع كرد به دست زدن به آلت رجوليت خود، حضرت فرمود:
چرا چنين مى كنى ؟ عرض كرد: خيال كردم شايد زن شده ام . حضرت
پس از اين ديگر شوخى نكرد.
(461) |
او در حال خنده
وارد بهشت شود
|
نعيمان
كسى بود كه به شوخى و مزاح علاقه شديد داشت مخصوصا در حضور
حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - بسيار مى خنديد. حضرت
فرمود: ((يدخل
الجنه و هو يضحك ))
نعيمان داخل بهشت مى شود در حالى كه مى خندد
(462) |
روزى
همين نعيمان ((محزمه بن نوفل
زهرى )) را ملاقات كرد در زمان
حلافت عثمان ، محزمه بن نوفل نابينا بود مى گفت كسى مرا به
كنارى برد تا اينكه من بول كنم ، نعيمان دست او را گرفته آورد
در آخر مسجد نشاند محزمه شروع كرد به بول كردن مردم بر سر او
فرياد كشيدند و گفتند چرا در مسجد بول مى كنى ؟
پرسيد: چه كسى مرا به اينجا آورد؟ گفتند: نعيمان بود. گفت : به
خدا قسم اگر او را پيدا كردم با اين عصا بر سد او مى كوبم .
روزى نعيمان او را ديده گفت : شنيده ام قسم ياد كرده اى كه
نعيمان را بزنى ، گفت : آرى گفت : مى خواهى تو را پيش او ببرم
تا او را بزنى ؟ جواب داد: آرى نعيمان دست او را گرفت آورد در
ميان مسجد پشت سر عثمان خليفه كه در حال نماز بود گفت : همين
كسى كه نماز مى خواند نعيمان است ، مرد با دو دست عصا را گرفته
و محكم به عثمان زد مردم بر سر او فرياد كشيدند كه چرا خليفه
را مى زنى ؟ مرد گفت : آن چه كسى بود مرا اينجا آورد؟ گفتند:
نعيمان بود، گفت : من ديگر با نعيمان كارى ندارم .
(463) |
شوخى كردن حضرت
رسول با حضرت على عليهماالصوات والسلام |
در
حزائن نراقى است كه روزى حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - با
حضرت اميرالمومنين - عليه السلام - خرما مى خوردند هر خرما كه
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - مى خورد پنهانى هسته اش را
نزد اميرالمومنين - عليه السلام - مى نهاد تا تمام شد پيش حضرت
رسول هيچ هسته اى نبود و همه نزد حضرت اميرالمؤمنين - عليه
السلام - بود حضرت رسول فرمود: ((من
كثره نواه فهواكول )) هر كه هسته
اش بيشتر است او بيشتر خورنده است .
حضرت امير - عليه السلام - عرض كرد: ((من
اكل نواه فهواء كل )) كسى كه
خرما را با هسته خورده است بيشتر خورنده است رسول خدا چون اين
پاسخ را شنيد تبسم نموده و دستور داد تا هزار درهم به آن حضرت
انعام دادند.
(464) |
نظر نسائى عالم
سنى درباره على عليه السلام و معاويه |
يكى از
كتب صحاح سته اهل سنت و جماعت سنن نسائى است مولف آن ابو
عبدالرحمن احمد بن على بن شعيب نسائى نام دارد وى به سال 214
در نيشابور يا در روستاى ((نسا))
حوالى سرخس متولد شد. مولف در ضمن مسافرت براى جمع آورى حديث
بر شام گذشت و در آنجامتوجه شد كه مردم شام به علت تبليغات سوء
نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام انحراف فكرى دارند از اين
رو با عزمى جزم شروع كرد و كتابى به نام ((خصائص
اميرالمومنين )) را در بيان
فضائل حضرت على عليه السلام و اهل بيت نوشت .
در دمشق روزى از وى خواستند كه در فضائل معاويه چيزى بگويد: او
به شكل طنزآميزى پاسخ داد در فضيلت معاويه حديثى از پيامبر جز
اين نمى داند كه فرمود: ((لا
اشبع الله بطنه ))
پيامبر مكرر به دنبال معاويه فرستاد ولى در هر بار فرستاده
پيامبر بازگشت و گفت : مشغول غذا خوردن است ، آن وقت پيامبر
اكرم فرمود: خداوند شكمش را سير نكند.
مردم شام نسائى را به خاطر گرايشى كه به شيعه داشت سخت
بيازردند و حتى او را چندان كتك زدند كه باعث مرگ او شد و در
سال 303 هجرى وفات يافت
(465) |
روزى
اميرالمومنين - عليه السلام - ديد عربى نماز مى خواند در حالى
كه شرائط و آدابش را بجا نمى آورد، حضرت متغير شد چند تازيانه
بر او زد، عرب عرض كرد دست نگه داريد اين دفعه خوب مى خوانم آن
وقت شروع كرد يك نماز مفصلى خواند.
حضرت فرمود: آيا اين نماز كه الان خواندى بهتر است يا آن نماز
اولى ؟ عرب گفت : نماز اولى بهتر بود چون آن براى خدا بود ولى
اين از ترس تازيانه بود.
(466)
((و ما امروا ليعبدوا الله مخلصين له الدين
)) |
پاسخ دندان شكن
خالد به هشام بن عبدالملك |
خالد بن
عبدالله القسرى امير عراق بود از طرف هشام بن عبدالملك اموى و
او اهل بخشش و سخاوت بود، روزى هشام بن عبدالملك به او نوشت :
شنيده ام مردى در حضور تو برخاسته و به تو خطاب كرده گفته است
: خداوند كريم است تو نيز كريمى خداوند جواد است تو نيز جوادى
، و تاده خصلت اينچنين در توصيف تو شمرده است سوگند به خدا اگر
نگوئى كه آن چه كسى است خونت را حلال مى كنم .
خالد در پاسخ نوشت : آرى يا اميرالمومنين آن مرد فلان شخص بوده
و چنين گفته است : ((الله كريم
يحب الكريم فانا احبك لحب الله الكريم ))
خدا كريم است و كريم را دوست دارد و من تو را دوست دارم چون
خدا تو را دوست دارد. ولى يا اميرالمومنين از اين بدترش را من
درباره شما شنيده ام مردى در حضور تو به تو گفته است : يا
اميرالمومنين تو خليفه و جانشين خود را بيشتر دوست دارى يا
قاصد و آن كسى كه پيام تو را مى رساند؟ تو گفته اى خليفه ام را
بيشتر دوست دارم ، آن وقت آن مرد گفته است تو خليفه اللهى محمد
رسول و پيامبر خداست پس تو كه خليفه خدا هستى از محمد كه رسول
او است پيش خدا محبوبترى پس سوگند به خدا كشتن مردى از قبيله
بجله در نزد مردم از كفر اميرالمومنين آسانتر است .
(467) |
ابن
الكلبى ((هشام بن ابى النصر
نسابه )) از بزرگان علما و از
حفاظ بود ، وى گفته است : معلم من مرا به جهت اينكه قرآن را
حفظ نكرده ام مذمت و ملامت كرد بدين جهت در خانه را به روى خود
بستم و قسم خوردم كه تا قرآن را حفظ نكرده ام از خانه خارج
نشوم پس قرآن را در سه روز حفظ كردم .
ونيز گفته است روزى در آئينه نظر كردم پس ريش خود را به قبضه
گرفتم خواستم بيشتر از قبضه را مقراض كنم اشتباها مقراض را به
جاى اينكه پائين قبضه بگيرم به بالاى قبضه گرفتم و تمام ريشم
را مقراض كردم .
(468) |
ابن
خلكان نقل كرده كه سلطان محمود سبكتكين حنفى مذهب بود و ميل به
مذهب شافعى كرد و در مرو فقها را جمع كرد و خواست كه ترجيح
دهند يكى از دو مذهب را، علما اتفاق كردند كه در خدمت سلطان دو
ركعت نماز موافق مذهب شافعى و دو ركعت موافق مذاهب ابوحنيفه
بخوانند، هر كدام را سلطان پسنديد آن مذهب ترجيح داشته باشد،
پس قفال مروزى يكى از فقهاى مرو برخاست وضو گرفت و دو ركعت
نماز با شرايط و اركان از طهارت وستر و قبله با سنن و آداب بجا
آورد و گفت : اين نماز شافعى است .
آنگاه براى نماز خواندن به مذهب ابوحنيفه برخاست و پوست سگ
دباغى كرده را بر خود پوشيد و مقدار يك چهارم آن را به نجاست
آلوده كرد و با شراب خرما منعكسا وضو گرفت و چون تابستان بود
مگس و پشه زيادى بر او جمع شدند پس رو به قبله كرد و احرام بست
بدون نيت و به فارسى تكبير گفت و قرائت كرد و يك ايه به فارسى
دو برگ سبز (معنى مدهامتان ) خواند و مانند خروس كه منقار به
زمين زند بدون فعلى و بدون ركوعى و تشهد خواند و در آخر ضرطه
داد و گفت : اين هم نماز به فتواى ابو حنيفه است .
سلطان گفت : اگر اين نماز او نباشد تو را مى كشم ، قفال
كتابهاى ابوحنيفه را آورد، به دستور سلطان يك عالم نصرانى
برايش خواند ديد درست است همان طريق است كه قفال خوانده پس
سلطان شافعى مذهب شد.
(469)
گويند: زهرى يكى از فقهاى بزرگ مدينه هميشه در خانه اش كتابهاى
زيادى در اطرافش بود و دائما مشغول مطالعه بود يك روز زن او
گفت : به خدا قسم اين كتابهاى تو از سه هبو براى من بدتر است .
يك روز به زهرى گفتند: پدر تو در جنگ بدر شركت داشت ؟ گفت :
آرى ولى از آن طرف ، يعنى جز لشكر مشركين .
زهرى در ابتدا سنى بود ولى در آخر از بركت انفاس قدسيه حضرت
امام زين العابدين - عليه السلام - شيعه و مستبصر شد، او در
سنه 134 در ناحيه شام وفات يافت و قبرش در بيدار معروف است .
(470) |