مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۳ -


ميرداماد با دوشيزه اى در يك حجره و جهاد او با نفس
در تاريخ نگارستان مذكور است كه ميرداماد از دانشمندان عصر (صفويه ) است كه در دانش و بينش يگانه روزگار خويش بود، در ايام جوانى در اصفهان در مدرسه اى ساكن بود و دانش مى آموخت روزى شمه اى از مرتبت و پاكى او در نزد شاه عصر گفتگو شده بود براى آزمايش وى دوشيزه اى را وادار كردند كه هنگام شب در فصل زمستان به مدرسه برود و ميرداماد را بيازمايد. او نيز خود را بياراست و چون پاسى از شب گذشت به مدرسه رفت و در حجره مير را كوبيد او بيرون آمده گفت : چه بود؟ دخترك گفت : از كلبه خود دور افتاده و امشب به حجره تو پناه آورده ام و خود مشغول مطالعه و حاضر كردن درس خويش شد آن دوشيزه خود را به بهانه هائى به مير نشان مى داد و عشوه گرى مى كرد مير اصلا به او توجه نمى كرد و هرگاه از اين حركات بى آرام مى شد انگشتى از خود را بالاى چراغ مى گرفت و مى سوزانيد تا مشغول خود شده باشد همچنين تا پنج انگشت خويش سوخت و از دوشيزه چشم بدوخت . بامدادان كه دخت پرده نشين چرخ آغاز عشوه گرى كرد و جهان را فروغ داد دخترك از حجره مير بيرون آمد و واقعه را به شاه گفت گويند شاه دختر را به او داد و آوازه پاكى مير به جهان افتاد.
با امانت چو راست پيشه شوى
بگذرى از بشر فرشته شوى (74)

شدت پرهيزكارى مرحوم ميرداماد
مرحوم ميرداماد نه تنها از محرمات و مكروهات پرهيز مى كرد بلكه از مباهات كه خلاف ادب به نظر بيايد نيز پرهيز مى كرد چنانچه رسيده است پاهاى خود را دراز نمى كرد چه در منزل و چه در مجلس چون هميشه خود را در محضر پروردگار مى دانست .
در لالى ءالاخبار مى نويسد تنها هنگام مرگ پاهايش را خودش رو به قبله كرد و عرض كرد: پروردگارا من مدتهاست بى ادبى نكردم اما چون حالا امر خودت هست پايم را دراز مى كنم .

شيخ انصارى و مراعات احكام خدا در حال احتضار
در حالات مرحوم شيخ مرتضى انصارى نيز نوشته اند در حالت احتضارش ‍ پاى او را رو به قبله نمودند و چون شيخ مبتلا به اسهال بود پاى خود را از قبله منحرف مى كرد حاضرين تعجب كردند و به شيخ تذكر دادند. شيخ فرمود شما به وظيفه خود عمل كنيد من هم به تكليف خودم عمل مى كنم . (چون در حال خروج مدفوع رو به قبله بودن حرام است .(75)

الحمدلله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم
مرحوم آيت الله شهيد مطهرى نقل كرده است كه : مرحوم آقا سيد محمد باقر قزوينى كه يك از علماى قم بوده نقل كرد كه ما در درس مرحوم آخوند خراسانى بوديم كه در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مى كردند كه شايد پانصد نفرشان مجتهد بودند و مرحوم آخوند صداى رسايى داشت كه بدون بلندگو فضاى مسجد را پر مى كرد، يك شاگرد اگر مى خواست اعتراض (و اشكال ) كند بلند مى شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند. يك وقت مرحوم آيت الله بروجردى بلند ش و به حرف استاد اعتراض ‍ كرد، مرحوم آخوند گفت : يك بار ديگر بگو، بار ديگر گفت ، آخوند فهميد كه درست مى گويد، ايرادش وارد است گفت : الحمدلله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم . (76)

آخوند خراسانى از خدا فقط دو نفر شاگرد چيز فهم مى خواهد.
مرحوم ((نجفى قوچانى )) در كتاب ((سياحت شرق )) مى نويسد: ((جناب آخوند خراسانى كه از پيرمردهاى دوره حاج حبيب الله رشتى بود گفت : به آخوند برخوردم محرمانه گفتم : راست بگو كه از خدا چه مى خواهى ؟
گفت : فقط دو نفر شاگرد مى خواهم كه حرفهاى مرا بفهمند بعد از اين نه دولت و نه رياست و نه مريد و امثال ذلك هيچيك را نمى خواهم ))(77) .

پادشاهان ايران از سوادآموزى رعيت ها منع مى كردند
پادشاهان ايران هيچ كارى از كارهاى دولتى و ديوانى را به مردم پست نژاد و رعيت نمى سپردند...، به طورى كه به كلى بالا رفتن از طبقه اى به طبقه ديگر مجاز نبود. ولى گاه استثناء واقع مى شد و آن وقتى بود كه يكى از رعيتها اهليت و هنر خاصى نشان مى داد، در اين صورت بنا به برنامه ((هرابذه )) و طول مشاهدات ، تا اگر مستحق بدانند به غير طايفه الحاق فرمايند.(78)
درباره ممنوعيت تحصيل و قدغن بودن طلب علم و درس خواندن در ايران پيش از اسلام كه اشاره كرديم بهترين شاهد واقعه اى است دردناك كه حكيم ((ابوالقاسم فردوسى )) در ((شاهنامه )) نقل كرده است و آن اين است كه : خسرو انوشيروان (خسرو اول ساسانى ، 531 - 589 م ) در يكى از جنگهاى خود با روميان دچار كمبود هزينه مى شود و وضع مالى و خزانه دولت براى تجهيز سپاه كفايت نمى كند. ((موبد)) نزد خسرو مى آيد و او را از كمبود هزينه آگاه مى كند خسرو غمگين و گرفته خاطر مى شود و ((بوذرجمهر)) (بزرگمهر) را مى خواهد و بدو مى گويد: هم اكنون ساربان را بخواه و شتران بختى (قوى هيكل دوكوهانه سرخ رنگ ) را به راه انداز تا بروند و صد گنج از مازندران بياورند. بوذرجمهر مى گويد: از اينجا تا مازندران راهى بسيار است و سپاه اكنون تهى دست و بى خواربار است ، خوب است در اين شهرهاى نزديك كسانى مايه دار از بازرگانان و مالكان بجوئيم و از آنان وام بخواهيم . خسرو راءى مرد دانا، بوذرجمهر را مى پسندد. بوذرجمهر مرد دانا و خردمند و خوب چهره اى را مى جويد و مى گويد: با شتاب برو و كسى از نامداران كه به ما وام بدهد بياب و بگو كه خواسته و وام او را از گنج دولتى پس خواهيم داد. فرستاده مى آيد و مردم را گرد مى آورد و وامى را كه خواسته ياد مى كند. در اين ميان كفشگرى موزه فروش گوش تيز مى كند و به سخنان ماءمور خوب گوش مى دهد، و چون چگونگى را در مى يابد و آرزوى ديرينه خويش را نزديك به برآورده شدن مى پندارد، از مبلغ مورد نياز مى پرسد به او پاسخ مى دهند، او مى پذيرد كه آن هزينه را بپردازد آنگاه قپان و سنگ مى آورند و آن (چهل هزار) درم را مى كشد و مى دهد. سپس تقاضا مى كند كه در برابر اين مبلغ بوذرجمهر نزد خسرو پايمردى و شفاعت كند، تا خسرو اجازه دهد كه فرزند او به طلب علم رود و درس بخواند، فرستاده خواسته او را مى پذيرد و به هنگام بازگشت چون آن هزينه سنگين را نزد بوذرجمهر مى برد خواهش وام دهنده را ياد مى كند بوذرجمهر به خسرو مى گويد: خسرو بر مى آشوبد و به حكيم مى گويد: ديو خرد چشم ترا كور كرده است ، برو آن شتران را بازگردان و آن وام را باز پس ‍ بده . آرى در چنين شرايطى سخت و نياز مبرم آن وام را به جرم اينكه وام دهنده از طبقه پايين و صنعتگر است نه دبيرزاده و موبدزاده و نه از خاندانهاى بزرگ ، اجازه درس خواندن براى فرزند خود خواسته است بازمى گردانند و دوباره به انديشه وام خواهى از ديگران مى افتند و بدين گونه دل مردى را كه آرزو داشت فرزندش درس بخواند پر از درد و غم مى كنند و مرد كفشگر با آن همت و فداكارى و لابه و التماس درس خواندن فرزند خويش را به خاك مى برد.
اين داستان را فردوسى در ((شاهنامه )) به نظم كشيده و مى گويد:
از اندازه لشكر شهريار
كم آمد درم تنگ سيصد هزار
دژم كرد شاه اندر آن كار چهر
بفرمود تا رفت بوذرجمهر
تا آنكه مى گويد:
يكى كفشگر بود و موزه فروش
به گفتار او تيز مى كرد گوش
بدو كفشگر گفت من اين دهم
سپاسى ز گنجور بر سر نهم ...
كه اندر زمانه مرا كودكى است
كه بازار او بر دلم خوار نيست
بگوئى مگر شهريار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
كه او را سپارد به فرهنگيان
كه دارد سرمايه و هنگ آن (79)

اشعار در فضيلت علم و گله از كسانى كه قدر علم ندانند




العلم فى الصدر مثل الشمس فى الفلك
و العقل للمرء مثل التاج للملك
فاشدد يديك بحبل العلم معتصما
فالعلم للمرء مثل الماء للسمك
لولاه كان بنو الانسان قاطبة
مثل البهائم ترعى خضرة الدمن
افسوس اين علم با اين شرافت ذاتى در نظر كوته فكران ارزشى ندارد.
ميرزا مهدى خان نادر مى گويد:
امروز بهاى هيزم و عود يكى است
در چشم جهان خليل و نمرود يكى است
در گوش كسانى كه در اين بازارند
آوار خر و نغمه داود يكى است
بلكه بيشتر مردم نادان بواسطه مشابهت و سنخيت به جاهل بيشتر مايلند.(80)
جائيكه بشگ و مشگ به يك نرخ مى خرند
عطار را بگو كه ببندد دكان خويش
خر مهره را مقابل ياقوت مى نهند
خاك سيه به نرخ زر سرخ مى خرند
مى گويند مولا عبيد زاكانى مردى خوش ذوق و اهل فضل بوده هر چند فاضلان او را از هزالان شمارند اما در فنون علم صاحب وقوف بوده و در روزگار شاه ابواسحق در شيراز تحصيل مى كرده . گويند نسخه اى در علم ((معانى )) به اسم شاه تصنيف نموده و خواست به عرض شاه برساند گفتند: مسخره اى و شاه بدو مشغول است ، عبيد گفت : هرگاه تقرب سلطانى به به مسخرگى ميسر گردد هزالان مقبول ، و علما و فضلا محبوب و منكوب باشند. چرا بايد كسى به رنج تكرار پردازد و بيهوده دماغ لطيف خود ر به دود چراغ مدرسه كثيف سازد و اين رباعى را بالبداهه گفت .
در علم و هنر مشو چو من صاحب فن
تا نزد عزيزان نشوى خوار چو من
خواهى كه شوى پسند ارباب ز من
كنگ آور و كنگرى كن و كنگر زن
يكى از آشنايان اين بشنيد و در حيرت ماند كه چگونه كسى با آن فضل و فهم مى تواند ترك علم و ادب كند و به هزل و رزل تن دردهد.
مولا عبيد اين قطعه را به وى فرستاد:
اى خواجه مكن تا تو توانى طلب علم
كاندر طلب رايت هر روزه بمانى
رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز
تا داد خود از مهتر و كهتر بستانى
مرا به تجربه حاصل شدى در آخر كار
كه قدر مرد به علمست و قدر علم بمال

تشويق حضرت سجاد (ع ) از طالب علم
حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - هر وقت جوانهايى را مى ديد كه در طلب علم و دانشند به نزديك آنان مى رفت و به آنها مرحبا مى گفت و تشويقشان مى فرمود و مى گفت : (( انتم ودائع العلم ، و يوشك اذا انتم صغار قوم ان تكونوا كبار قوم آخرين )) ((شما وديعه هاى دانشيد كه امروز كوچكان قوم و در آينده نزديك از بزرگان قوم و گروه ديگر مى باشيد.))
و هرگاه طالب علمى به نزد او مى آمد او را ترحيب و تكريم مى كرد و مى فرمود: (( تو وصى پيامبر خدا هستى و طالب علم قدم به خشك و ترى از زمين نمى گذارد جز اين كه زمين تا هفت طبقه براى او تسبيح مى گويند.)) (81)

تاريخچه عمامه و عمامه گذارى
روى ان رسول الله صلى الله عليه و آله : ((عمم اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام (فى يوم الغدير) بعمامته المسماة بالسحاب و اسدل طرفا منها على صدره و طرفا آخر من خلفه ثم قال : اقبل فاقبل ثم قال : ادبر فادبر، ثم قال : هكذا تيجان الملئكه او العمائم تيجان العرب ، اوان العمامة حاجزة بين الايمان و الكفر ثم قال : من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصر و اخذل من خذله . و كان (ص ) يقول : جاء على فى الحساب و لذلك اشتهر بين الشيعة : ان عليا فى السحاب و لم ياءولوه على غير تاءويله .
روايت شده است كه : رسول الله - صلى الله عليه و آله - در روز ((عيد غدير)) اميرالمؤ منين - عليه السلام - را با عمامه مخصوص خود كه ((سحاب )) نام داشت معم نمود و يك سر آن را بر سينه اش آويخت و سر ديگر آن را بر پشت حضرتش انداخت . آنگاه به او فرمود: رو كن . رو كرد سپس فرمود: پشت كن . پشت كرد. سپس فرمود: ((اين چنين است تاجهاى فرشتگان )) يا فرمود: ((عمامه ها تاجهاى ملائكه اند)) يا: ((عمامه ها تاجهاى عرب هستند)) يا: ((عمامه حائل بين ايمان و كفر است )). آنگاه فرمود: ((هر كه را من مولايم على مولاى اوست خدايا دوست بدار دوستدارش را و دشمن بدار دشمنش را و يارى كن ياورش را و خوار كن خواركننده اش را)). و مى فرمود: ((على در سحاب آمد)) از اين رو بين شيعه معروف شده كه ((على در سحاب است )). همان عمامه پيغمبر است كه حضرتش را بدان معمم ساخت .(82)
عن الشهيد الثانى فى رسالة الجمعه عن رسول الله صلى الله عليه و آله قال : ((ان الله و ملائكة يصلون على اصحاب العمائم يوم الجمعة )).(83)
شهيد ثانى در رساله نماز جمعه اش از رسول خدا - صلى الله عليه و آله - روايت كرده است كه فرموده است : ((خداوند عز و جل و ملائكه خدا درود و صلوات مى فرستند به صاحبان عمامه ها در روز جمعه .))
عن النبى - صلى الله عليه و آله - قال : ((ركعتان بعمامة افضل من اربع غير عمامة )).(84)
حضرت رسول فرموده است : ((دو ركعت نماز با عمامه خواندن افضل است از چهار ركعت نماز كه بدون عمامه خوانده شود.))
عن النبى - صلى الله عليه و آله - قال : ((من صلى بغير حنك فاصابه داء لا دواء له فلا يلو من الا نفسه )).(85)
رسول خدا فرموده است : ((كسى كه نماز را بدون تحت الحنك بخواند مبتلا به دردى شود كه دوا ندارد، ملامت نكند مگر خود را.))
((ان الله بعث اربعة املاك فى اهلاك قوم لوط جبرئيل ، و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل على هيئة حسنة عليهم ثياب بيض و عمائم بيض )).(86)
خداوند چهار ملك را در هلاكت قوم لوط ماءمور ساخت و آنها را با هيئت نيكو فرستاد كه لباس سفيد و عمامه هاى سفيد در تن داشتند.))

عمامه در ميدان جنگ
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : ((ان ابادجانة الانصارى اعتم يوم احد بعمامة و ارخى عذبة العمامة بين كتفيه حتى جعل يتبختر، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله ، ان هذه لمشية يبغضها الله عز و جل الا عند القتال فى سبيل الله (87)))) حضرت صادق - عليه السلام - فرموده است : ((در جنگ احد ((ابودجانه انصارى )) عمامه بر سر بست و دو گوشه آن را بر روى دو كتفش انداخته و با حال تبختر راه مى رفت حضرت رسول به او فرمود: اين راه رفتن را خداوند دشمن دارد جز در هنگام جنگ در راه خداوند.))
حضرت صادق فرموده است : ((رسول خدا عمامه بر سر حضرت على - عليه السلام - نهاد آن وقت يكى از گوشه هاى عمامه را از پيش رو و گوشه ديگر را از پشت سر بياويخت و قسمت پشت سرى را چهار انگشت كوتاه تر كرد سپس فرمود: پشت كن حضرت على پشت كرد سپس فرمود روى بر من كن حضرت روى كرد آنگاه رسول خدا فرمود: اين چنين است تاجهاى ملائك .))(88)
و يقول عند التعمم : ((اللهم سومنى بسيماء الايمان و توجنى بتاج الكرامة و قلدنى حبل الاسلام و لاتخلع ربقة الاسلام من عنقى .))(89)

ملائكه پرهاى خود را زير پاى طالبان علم پهن مى كنند
از كثير بن قيس روايت شده كه مى گفت : با ((ابى درداء)) در مسجد دمشق نشسته بوديم مردى نزدش آمد و گفت : اى ابى درداء من از مدينه (مدينة الرسول ) نزد تو آمده ام براى حديثى كه به من رسيده است تو آن را از پيغبر - صلى الله عليه و آله - نقل كرده اى ، گفت : براى تجارت به اينجا آمده اى ؟ گفت : نه . گفت : انگيزه ديگرى غير از اين نداشتى ؟ گفت : نه ، گفت : شنيدم رسول خدا - صلى الله عليه و آله - مى فرمود: كسى كه در راهى قدم بردارد كه در آن راه دانشى بدست آورد خداوند راهى به بهشت برايش ‍ معين كند و ملائكه از روى رضا و رغبت بالهاى خود را براى دانشجو مى گسترانند و براى عالم طلب آمرزش كنند آنچه در آسمانها و زمين است حتى ماهيهاى دريا...
بعضى از علما به ابى يحيى بن زكريا بن ساوجى نسبت داده اند كه گفت : در بازار بصره به در خانه بعضى از محدثين رفتيم و با ما مرد بى حيائى بود از روى مسخره گفت : پاهاى خود را از روى بالهاى ملائكه برداريد از مكانش ‍ تكان نخورد تا هر دوپايش در همان جا خشك شد.
و نيز به ابى داود سجستانى نسبت داده اند كه گفت : در اصحاب حديث مرد مخلوعى بود چون حديث پيغمبر را شنيد كه فرمود: ملائكه بالهاى خود را براى طالب علم مى گستراند در كف كفشش دو ميخ آهنين قرار داد و گفت : راه مى روم بر روى بالهاى ملائكه . پس دردى در پاهايش پيدا شد.
و ابوعبدالله محمد بن اسماعيل تميمى اين حكايت را در شرح حال مسلم ذكر كرده و گفته است پاهايش و ساير اعضايش خشك شد.(90)

شيخ الرئيس مسائلمشكل را با توسل حل مى كرد
شيخ الرئيس ((ابوعلى سينا)) مى گويد: ((من از طبيعيات و رياضيات و طب در محضر استاد اندكى بيش نخواندم و بيشتر آن علوم را خودم در مدت كمى به عهده گرفتم و بدون زحمت و مشقت آنها را حل كردم و اما از الهيات هيچ نفهميدم مگر پس از آن كه رياضتها كشيدم و به مبداء حاجات متوسل شدم و به درگاه برآورنده سؤ الات از نهاد جان تضرع نمودم تا آنجا كه در يك مساءله از الهيات چهل بار مراجعه كردم هيچ نفهميدم تا از حل اشكال آن علم ماءيوس گشتم و بالاخره با بازگشت به مبداء همه جهان و وابستگى به آفريننده خرد و كلان آن مساءله براى من كشف شد.(91)

كوشش خواجه عبدالله انصارى در تحصيل علم
از خواجه عبدالله انصارى نقل است كه او گفته است : آنچه من كشيده ام در طلب حديث مصطفى - صلى الله عليه و آله - هرگز احدى نكشيده است ، يك منزل از نيشابور تا ذرباد باران مى آمد در حال ركوع راه مى رفتم و جزوه هاى حديث را در زير شكم نهاده بودم . و گفته است كه شب در پاى چراغ حديث مى نوشتم و فراغت نان خوردن نداشتم مادرم نان ، پاره و لقمه مى كرد و در دهان من مى نهاد.

كوشش ابن عباس در تحصيل علم
با اين كه عبدالله بن عباس - قدس سره - پيامبر را جز در سنين طفوليت درك نكرد، زيرا هنگام رحلت رسول خدا بيش از سيزده سال نداشت ولى در اكثر كوشش و جديت در طلب علم و دانش كارش به جايى رسيد كه او را ((حبر و بحر)) مى گفتند و اين مقام را در اثر روشن بودن و مآل انديشى درك كرد، چنان كه يكى از ياران مى گويد: ((پس از رحلت پيامبر - ص - عبدالله بن عباس به من گفت : بيا نزد اصحاب پيغمبر - ص - برويم و از ايشان كسب علم و دانش كنيم ، آنچه ساير افراد از پيامبر شنيده و ياد گرفته اند از ايشان بياموزيم ، گفتم ، عجبا فكر مى كنى با وجود اين همه رجال و بزرگان صحابه ، مسلمانان به مثل من و تو محتاج شوند و از تو استفاده كنند!؟))
عبدالله با سخن اين مرد از ميدان نرفت و به پرسيدن و حديث آموختن پرداخت چنان كه گويد: ((اگر مى شنيدم شخصى حديثى مى داند كه من آن را نشنيده ام به در خانه او مى رفتم بيرون در عبايم را پهن مى كردم و روى آن مى نشستم باد خاكهاى كوچه را بر سرم مى ريخت منتظر بودم تا صاحب خانه بيرون آيد، هنگامى كه بيرون مى آمد و مرا مى ديد عذرخواهى مى نمود و اظهار مى داشت پسر عموى پيامبر براى چه منظورى اينجا آمده اى چرا نفرستادى تا من نزد تو بيايم ، مى گفتم : من سزاوارترم براى كسب علم خدمت شما بيايم . طولى نكشيد كه آن مرد انصارى ديد مردم گرد مرا گرفته و از من كسب علم و حديث مى نمودند، اين موقع اظهار داشت اين جوان از من عاقلتر بود)).
ابن عباس نه تنها در فقه و حديث عالم بود بلكه در تفسير قرآن و تاءويل آن نظير نداشت و در اشعار عرب و علم انساب و رياضيات و تاريخ استاد بود. و در هر قسمت شاگردانى داشت و هر روزى در يكى از اين علوم صحبت مى كرد.
((عبدالله عتبه )) مى گويد: ((دانشمندى را نديدم كه در حضور وى تواضع و كوشش نكند، هر كه از هر موضوعى پرسش مى كرد جواب مساءله اش را مى شنيد، همه اين موفقيت از بركت دعاى پيغمبر اكرم نصيبش ‍ گرديد كه دو بار درباره اش دعا فرمود؛ چون عبدالله از اول شب آب وضوى حضرت را آماده كرده بود پيامبر فرمود: ((اللهم فقهه فى الدين و علمه التاءويل ؛ خدايا او را به احكام دين عالم گردان و تاءويل قرآن به او بياموز.))
مقام علمى ابن عباس به جايى رسيده بود كه در ميان صحابه منكر نداشت و هرگاه فقها در آيه يا روايت و حكمى اختلاف مى كردند پس از بحث زياد به گفته عبدالله برمى گشتند تا جائى كه محمد حنفيه پسر اميرالمؤ منين - عليه السلام - هنگام مرگ عبدالله چنين گفت : ((اليوم مات ربانى هذه الامة ؛ امروز عالم ربانى اين امت از دنيا رفت )).
ابن عباس از پيغمبر هم رواياتى نقل مى كند از جمله مى گويد: رسول خدا به من فرمود: ((اى پسر! كلماتى تو را مى آموزم آنها را حفظ كن )).
((احفظ الله يحفظك احفظ الله تجده تجاهك اذا سئلت فاسئل الله و اذا استعنت فاستعن بالله و اعلم ان الامة لو اجتمعت على ان ينفعونك بشى ء لم ينفعونك الا بشى ء كتبة الله عليك جفت الاقلام و جفت الصحف )) ((خدا را رعايت كن تا خدا تو را رعايت كند، خدا را در نظر دار تا او را مقابل خود بينى هرگاه از كسى تقاضا مى كنى از او تقاضا كن و اگر خواستى از موجودى كمك بخواهى از او كمك بخواه بدان كه اگر تمام امت بخواهند سودى به تو برسانند جز آنچه خدا خواسته نتوانند و اگر بخواهند ضررى بر تو بزنند جز آنچه خدا اراده كرده نمى توانند آسيبى به تو برسانند. و در مقابل اراده خدا قلمها خشك و دفترها پيچيده مى شود.))(92)

عملگى كردن مرحوم نجفى قوچانى در ايام طلبگى در خراسان
مرحوم ((آقا نجفى قوچانى )) مى فرمايد (در ايامى كه در مشهد مقدس ‍ تحصيل مى كرد) يك شب نان نداشتم و از كسى هم قرض فراهم نشد با خود گفتم : با يك شب بى غذا ماندن آدمى نمى ميرد و بلكه بيش از اين را هم بايد طلبه منتظر باشد رفتم به آسودگى كه (و فى الياءس راحة ) كتابها را بازكردم و مشغول مطالعه شدم . ساعت سه نصف شب آخوندى با يك نفر سرباز وارد حجره شدند آن آخوند گفت : اين شخص مى خواهد متعه كند و من از طرف زن وكيلم و تو هم از طرف اين مرد وكيل باش كه صيغه را اجرا كنيم . بعد از اجراى صيغه آن مرد يك قران و نيم نزد آخوند گذاشت و ايشان هم نيم قران را به ما دادند و رفتند من هم نيم قران را بردم نان و خورش ‍ گرفتم و آوردم ، به حضرت رضا عرض كردم كه قربان غيرتت گردم كه يك شب را هم نگذاشتى كه در جوار تو گرسنه باشيم .
صبح رفيقم آمد و از بى پولى شكايت كرد. گفتم : اگر طلبه اى و كلاش نيستى بيا كار طلاب قديم را بكنيم . گفت چه كار بكنيم ؟ گفتم ؟ برويم به عملگى و ترياك زنى و من خوب ياد دارم . گفت : من ياد ندارم . گفتم : بيا برويم من با تو مى سازم هر كدام سه قرآن قرض كرديم كارد و تيغى گرفتيم به يك دهى در طرف ((خواجه ربيع )) رفتيم و با صاحبان ترياك آنچه كرديم كه راضى شوند كه شش يك و هفت يك از ترياك را براى ما مزد قرار بدهند راضى نشدند گفتند: فقط ما روزى به هر كدام يك قران و نيم با مخارج مى دهيم ما خواه ناخواه راضى شديم غروب روز دوم ديديم يكى از طلاب هم ولايتى از صبح در جستجوى ما بوده حسب الامر يكى از پيشنمازهاى قوچانى كه خسته و هلاك شده بعد از خطاب و عتاب زياد، گفت : من ماءمورم كه شما را ببرم . اين ننگ و عار است كه طلبه فعلگى كند. گفتم : نخير ننگ نيست . بلكه بهتر از گرفتن پول مردم با تدليس و حيله است . و اين كار پيغمبران و پيشوايان و مايه سرفرازى و افتخار است . ((شهيد)) در ((آداب المتعلمين )) مى گويد: ((اگر ممكن است طلبه نصف روز را درس بخواند و نصف روز معاش يوميه خود را تحصيل كند و از زكوات نيگرد)). بالاخره شب را نزد ما ماند و صبح رفت ما هم به او قول داديم كه بعد از ظهر برويم . ما هر كدام سه قران داشتيم آمديم به شهر و آن آقاى پيشنماز ما را خواست و چهار قران به ما داد و گفت : بعد از اين هر وقت بى پول شديد به من بگوييد و به مزدورى نرويد. الحمدلله آن طور بى پول نشديم كه كارد به استخوان برسد و بيرون رويم و يا به آقا اظهار كنيم .(93)

داستان مريضى آقاى قوچانى
و نيز مرحوم نجفى قوچانى مى گويد: زمانى مرض حصبه مرا فراگرفت بعد از ده پانزده روز دوا خوردن و عرق ننمودن حال ياءس از حيات حاصل گرديد. طبيب به رفيق باوفا گفت : اگر امروز و امشب عرق نكند كار مشكل مى شود. رفيق من شورباى داغى درست كرد و گفت : ولو بى ميل باشى تا مى توانى زياد بخور بلكه عرق كنى ، من چند قاشق خوردم و خوابيدم . يك لحاف از خودش برد و لحاف ديگرى و هر چه گيرش آمد همه را به روى من انداخت . گفتم : نفسم تنگى مى كند خفه مى شوم ، باز ديدم نمدى را دولا كرده انداخت به روى من ، در بين آن كه داد من بلند بود خفه مى شوم به دادم برس ، يك مرتبه خودش را مثل قورباغه از روى اين همه سنگينى به روى من انداخت و دست و پاى خود را باز نموده به اطراف من ، مرا محكم گرفته كه نمى توانم تكان بخورم . نفس به سينه پيچيده آنچه زور زدم و تلاش ‍ كردم كه آخوند را دور كنم ضعف غالب بود زورم نرسيد آنچه فحش و ناسزا گفتم ، گريه كردم ، التماس كردم ، قسم خوردم كه من مى ميرم بگذار بلكه آسوده جان بدهم فايده نكرد تا از صدا افتادم . بالاخره عرق آمد و آمد تا آن كه لباسم تر شد گفتم : آخوند حالا برخيز كه من عرق كردم گفت : به شرط آنكه من كه برخاستم چيزهاى ديگر را از خود دور نكنى ، گفتم : سمعا و طاعة ، بالاخره از ناخوشى خلاص شدم .(94)

مرحوم قوچانى در مسجد با يك جنازه و حمله سگهاى ده
و مرحوم نجفى قوچاقى در يكى از سفرهايش براى تحصيل علم مى گويد: نزديك غروب به دهى رسيدم (از دهات نجف آباد) و از جلوى مسجد رد شدم به اميد آنكه از كسى منزل بخواهم امشب زير لحاف گرمى استراحت كنم كه با عبا در مسجد سرما نخورم ، در ميان كوچه شخصى را ديدم كه نسبتا سر و وضعش خوب بود او را محل ايد خود قرار دادم به هزار خجالت گفتم : امشب سرد است جا و منزلى ندارم ، گفت : برو به خانه دايى خود، از غيظ پر شدم و چوب بدى هم در دست داشتم غضب آلود گفتم : چه گفتى : گفت : بابا من منزل درستى ندارم ، با خود گفتم : همين يك نفر بس است من آدم نمى شوم گوش به حرف حق نمى دهم . ((و لاقطعن امل كل مؤ مل غيرى )) اگر از اول به مسجد رفته بودم دور نبود همين پست فطرت يا ديگرى مرا مى برد به خانه اش . حالا مى ترسم خدا هم به خانه اش راه ندهد لجوج كه هستم خواه ناخواه برگشتم آمدم به مسجد مشغول خواندن نماز مغرب شدم ديدم شبستان گرم است و خوب جايى است امشب بى لحاف هم سرما نمى خورم در بين نماز حس كردم كه چند نفرى وارد مسجد شدند اما نفس زنان مثل اينكه چيز سنگينى حمل مى كنند به ركوع رفتم و سر از ركوع برداشتم ديدم از جلو روى من تابوت جنازه را گذراندند و به زمين گذاردند. يكى گفت : كداميك امشب نزد جنازه مى مانيد؟ ديگرى گفت : اين آقا كه امشب اينجاست كافى است . اين را گفتند و رفتند. من نماز را تمام كردم حالا خوب تاريك شده امشب با اين جنازه چه كنم ؟ مرا وحشت گرفت و خنده هم گرفت كه از اول حدس زدم كه خدا در خانه اش دور نيست كه راه ندهد، برخاستم و بيرون رفتم و در شبستان را زنجير كردم و در ايوان روى حصير كهنه نشستم نان خوردم و چپق كشيدم و گاهى لميدم به علت سرما تا ساعت چهار و نيم نصف شب به خواب نرفتم و درب حياط مسجد به طرف كوچه باز بود ديدم ده پانزده سگ هر كدام چون شير به هم پريده و در جنگ و گريز ريختند ميان حياط مسجد، محشر كبريايى بپا شد من عبا را به دست خود لوله كرده چون سپر در جلو گرفتم كه مرا نشناسند كه غريبم ، با دست ديگر به سگها حمله كردم و آنها را از مسجد بيرون كردم و در حياط را محكم بستم غرض تا صبح شب اول قبر آن جنازه بر من گذشت ، صبح نماز را خوانده از ده خراب شده بيرون رفتم قريب به ظهر در نجف آباد به سر ناهار رفقا حاضر شدم )).(95)

آقاى قوچانى در اصفهان با چه عسرتى درس مى خواند؟
نويسنده كتاب ((سياحت شرق )) آقاى سيد محمد حسن نجفى قوچانى پس از آنكه از مشهد با يك طلبه يزدى پياده حركت كردند تا اصفهان آمدند، در اين سفر گرفتاريها و مشقتها را متحمل شدند تا آنكه مى نويسد: من شش ‍ ماه ديگر در حجره مسجد بودم تا بالاخره حجره مخروبه اى در مدرسه عربان پيدا شد من رفتم آنجا و در سال اول بسيار به من و رفيقم كه در خرج كردن و تهيه غذا يكى بوديم سخت و تلخ گذشت به حدى كه پوست خربزه هايى كه بيرون انداخته بودند شب آنها را مخفيانه برمى داشتيم و معاش مى كرديم ، و (طورى ) شد كه سه شبانه روز به ما چيزى نرسيد ناهار روز سوم كه از درس و مباحثه فارغ شديم و از يكى دو نفر طلبه هم قرض ‍ خواستيم نداشتند بدهند بنا شد هر كه به اطاق خود برود مثل روزهاى سابق و بخوابد و منتظر امر خدا باشد، رفيق رفت به اطاق خودش من هم به حجره خودم دراز كشيدم ، چشمم به طاقچه كتابها افتاد كه ده دوازده قرآن كتاب دارم الان كه ((اكل ميته )) بر ما حلال شده فروش اين كتابها كه حلالتر است چطور ما غفلت از اين كتابها نموده بوديم و سه روز است كه از گرسنگى مى خواهد جان ما بدر رود و يقين خدا مى خواسته ما را امتحان كند مخصوصا ما را به غفلت انداخته و الا اگر كتابها به يادمان بود يك روز هم صبر نمى كرديم . فورا برخاستيم دست به هر كتابى زدم يكى را مباحثه بين اثنين مى كردم مثل ((مطول )) و ((مغنى )) و ((شرح و مطالع )) و ((شرح تجريد)) و (منظومه ((رسائل )) و ((مكاسب ))، و ((قوانين )) از كتب درسى و مطالعه و مباحثه بود، و بعضى ديگر را مثل ((حاشيه )) و ساير كتب از كتب مطالعه بود، بالاخره سبر و تقسيم و جرح و تعديل زيادى معالمى را كه در مشهد خريده بودم به چهار قران برداشتم و رفتم به در دكان كتابفروش گفتم چند مى خرى ؟ گفت : دو قران . گفتم : سه قران گفت : نمى خرم . گفتم : دو قران و نيم گفت : نمى خرم . كتاب را برداشتم رفتم به طرف كتابفروشى ديگر پنج شش قدم كه رفتم منتظر شدم كه بلكه آن مرد مرا صدا بزند و به دو قران و نيم راضى شود، آن هم صدا نكرد خمگاه زانوهايم عرق نمود و از ضعف ، سستى نمود برگشتم و آن دو قران را گرفتم و سكنجبين و يخ و نعنا گرفتم نان و كباب وافرى خريدم تمام دو قران را خرج كردم ، بردم به حجره خودم سفره را پهن نمودم رفتم رفيق را از حجره خودش بيدار نمودم خواب آلوده به سر سفره نشست بود كباب به مشامش خورد چشمش روشن تر شد گفت : از كجاست ؟ گفتم : كتاب معالم را فروختم به همين ناهار. گفت : چرا فروختى مگر طلبه كتاب مى فروشد؟ گفتم : معلوم مى شود تو از كتابهايت غفلت نداشته اى و اين همه به گرسنگى صبر نموده اى من غفلت داشته ام كه امروز از خواب غفلت بيدار شدم و به دلم افتاد كه اين غفلت از جانب خدا بوده و مى خواسته ما را فشارى بدهد كه بلكه ما آدم بشويم . تنها آدم شدن كه منوط به درس نيست همه اخلاق را بايد دارا باشيم كه يكى از آنها صبر است صبر بر اداى واجبات و مستحبات و صبر بر ترك محرمات و اين صبرى كه ما كرديم تا به حال همين دو قسم بود؛ چون گرسنگى وامى دارد به ترك بعضى واجبات و فعل بعضى محرمات و ما صبر كرديم و يك قسم ديگر از صبر مانده است كه نزول بليات و مصيبات غير اختيارى باشد كه بايد در آنها نيز توفيق صبر از خدا بخواهيم . طلبه بايد كتاب خود را نفروشد نه تا جايى كه از گرسنگى بميرد چون آن وقت ديگر طلبه اى نيست كه درس بخواند و كتاب پس از مرگ انسان فايده ندارد بلكه انسان داخل خون خود شده و خودش را كشته و حفظ نفس از اوجب واجبات است . گفت : نه چنين نيست كه مى گويى كتابى كه در او علم و غذاى روح است فروختنى و در عوض ناهارى كه خريده و خوردى غذاى بدن شد و روح بى علم مرده است پس تو روح را كشتى بدن را زنده كردى آخرت را فروختى دنيا را خريدى ... گفتم : عجب اولا ترقيات روح به واسطه بدن است اول بايد بدن را حفظ كرد تا روح را ترقيات حاصل گردد و مزرعه را به اندازه اى كه محصول آن خوب و زياد گردد بايد معمور نمود مثلا اگر امروز هم اين غذا به ما نمى رسيد يقينا از ضعف گرسنگى نه حال نماز خواندن بود و نه حال درس خواندن و اگر كسى فرضا سلام به ما مى كرد از خلق تنگى به او فحش مى داديم و بلكه - العياذ بالله - دور نبود كه با خدا چون و چرا كنيم و مرتد شويم ، زيرا كه مقام بشريت ضيق است مخصوصا ما كه هنوز نهال نورس مى مانيم (بحث طولانى است به همين اكتفا شد.(96)))

آقاى قوچانى در نجف و زندگى او در حجره اى بدتر از قبر
از نجف آباد بگذريم برويم به نجف اشرف ببينيم در نجف به اين آقاى نجفى چه گذشت مى نويسد ماه رمضان را به اين و تيره گذراندم ...
بعد از آن چله زمستان شد هوا سردتر گرديد شبها را در ميان يك عبا طاقت نياوردم وقت خوابيدن فقط يك نمدى كه سرانداز اسب بود آن را طورى قرار مى دادم كه هم زيرانداز و هم روانداز من مى شد و پاها را جمع مى نمودم كه ككها اگر مرا مى زدند نمى توانستم از خود دفاع كنم بلكه آنها با كمال امنيت نظير صيدهاى حرم كار خود را انجام مى دادند و صبح كه برمى خاستم گرد نمد به سر و صورت و لباس ريخته نظير مرده تازه از گور برخاسته . كه برهه اى از زمان آن گردها را بايد از خود پاك كنم و لباسها را بتكانم و روز دچار وحشت طبيعت شب بودم خصوصا آن شكافهاى سقف ، موشها خاك مى ريختند به روى من ، گويا روز را استراحت مى كردند و شب از ساعت چهار به آن طرف مشغول كار مى شدند و سحرها كه بيدار مى شدم خود نمد را هم از خاكهاى سقف بايد پاك كنم حتى شبى از شبها خوابم نبرد و از سقف خاك زيادى به روى من ريخته به حدى كه از ترس ‍ خرابى سقف بلند شدم عبا را به دوش انداختم در حجره را قفل زدم و وضو گرفتم رفتم ميان صحن ، ديدم درهاى حرم هنوز بسته است در ايوان پاى يكى از گلدسته ها عبا را به سر كشيدم خوابيدم هوا بسيار سرد بود و سنگهاى ايوان مثل يخ بود كه از زير و بالا سرما مؤ ثر بود كه تا مدتى مى لرزيدم و مع ذلك نيم ساعتى تا اول اذان خوابم برد.(97)
يكى نفر شيخ اصفهانى يكى دو هفته كه در آنجا (حجره كذائى ) ماند روزى من مشغول نوشتن درس (آخوند خراسانى ) بودم از در آمد با دهان پرخنده گفت : كه عمويم برايم حجره گرفته فردا مى خواهم بروم به حجره ام من اظهار خوشحالى نمودم گفتم : الحمدلله كه از اين زباله دانى خلاص شدى مشغول نوشتن درس شدم تا نزديك غروب برخاستم وضو گرفتم كه بروم نماز مغرب و عشا را پشت سر آخوند خراسانى بخوانم و از آن وقت به فكر خودم افتادم كه شش هفت ماه است در اين زباله دان با آن سختى و فشارهاى گوناگون دندان به سر جگر نهاده خون دل خورده صبر نمودم با آن كه سيد و منتسب به على هم هستم كمالات و ديانت من بهتر از اين اصفهانى است ده روز نشده نه رنجى ديده و نه تبعى كشيده به اين زودى و راحتى عموى او حجره براى او پيدا كرد؛ يعنى ، خدا اين طور تهيه اسباب آسودگى اين نكره لايتعرف را فراهم نمايد و از من بدبخت فلك زده نظر مرحمت را بردارد و به زاويه نسيان بگذارد و از هر جهت فشار بخورم يا همين خيالات كه در وجنات من آثار حزن و اندوه و گرفتگى ظاهر شده بود، در مقابل در حرم بدون سلام و كلام گفتم : در اين مدت مديد و در اين سختى شديد، تو به قدر يك عمو كار از دستت نيامد براى من بكنى ، و گذشتم در حالى كه چشمها آلوده بود اقتدا نموده نماز تمام شد بعد از نماز يكى از خراسانيها گفت : حجره اى در منزل وقفى كه اختيار او با آخوند است مى خواهد خالى شود تو اجازه او را بگير كه مال تو باشد. من گفتم : چون آخوند مرا نمى شناسد و بعلاوه متقاضى و طالب حجره زياد است من اميدى ندارم كه صاحب حجره شودم رفقا زياد اصرار كردند با حالت ياءس و نااميدى پس از اتمام درس به آخوند موضوع حجره را عرض كردم فرمودند: به آواز بلند كه از اين ساعت هر حجره اى كه در آن منزلى خالى شود مال آقاست به قهقرا برگشتم بيرون در، شيخى از خراسانيها آنجا بود گفت : بيا برويم كه آن حجره مال من است و خالى است و چون من زن گرفته ام مى خواهم بروم - بدون اجازه آخوند - چون آخوند اجازه نمى دهد كه طلبه فقير اينجا زن بگيرد. مى گويد: طلبه در اين جا خودش شوهر لازم دارد كه خرجى او را بدهد و خود نمى تواند شوهر ديگرى باشد. گفتم : راست مى گويد زن گرفتن امثال من و تو در اينجا حرام است تو چطور جراءت كردى كه زن گرفتى ؟ گفت : توكل به خدا كردم ... حال زن گرفته ام بيا برويم اسباب و اثاثيه تو را بياورم خلاصه رفتيم نمد و تاس كباب و سماور و قورى را برداشتيم آورديم به آن حجره كوچك كه عرضش كمتر از يك ذرع و طول آن يك ذرع و نيم بود و در حقيقت قبر گشادى بود كه مرا على - عليه السلام - مستحق آن دانسته بود و من از حجره كوچك خوشم مى آمد.
چند روزى نگذشت كه مقسم شيخ ((حسن مامقانى )) به آن منزل وارد شد و به هر طلبه اى دو مجيدى پول داد و رفت من تعجب كردم چون شنيده بودم كه ايشان در دادن پول زياد احتياط كار و سخت گير بودند از يكى از رفقا پرسيدم او گفت : خشت اين منزل در نزد ((مامقانى )) چنين به كار خورده كه اهل آن بى سؤ ال و جواب داخل بهشت مى شوند و به او پول داده مى شود. فردا ديدم زنهاى متعددى از يائسات به اين منزل آمد و رفت مى كنند خنده مرا گرفت كه اين هم حورالعين هاى اين بهشت تنگ پرپشه است .
تا آن روزى آن شيخ اصفهانى مرا ديد و پرسيد كجا رفته اى ؟ گفتم : صاحب حجره شده ام تو هنوز به آن حجره كه عمويت پيدا كرده بود نرفته اى ؟ گفت : نه آنجا نشد من در همان حجره خرابه شبها تنها مانده و مى ترسم بالاخره آن بيچاره كه اميد عمويش بود حجره گيرش نيامد بلكه از نجف هم رفت به اصفهان ، على به ما فهماند كه از عموها بهتر كار مى كند و داده او ولو قبر جايى است اوسع از دنيا و آخرت .(98)
و در خوراكى نيز اليف گرسنگى و نادارى بودم . از زيارتى كربلا برگشتم در حالى كه هيچ پولى نداشتم وقت ناهار شد رفتم به حجره ميان طاقچه ها نان خشك هايى كه لقمه لقمه از سابق مانده بود و بعضى ها بدمزه و سبز شده بود، جهت سد رمق چند مثقالى خوردم كه معده تا شب مشغول به آن باشد تا چه پيش آيد و همچنين در شب از آن نان خشكه ها جويدم تا مگر فردا فرجى حاصل آيد روز خود را وعده به شب دادم و شب را وعده به روز تا يك هفته بر اين منوال گذشت و نان خشكهاى سبز شده و گردآلود تمام و فرج و گشايش حاصل گرديد، كه بر من آشكار بود كه اين تضييقات و مشقات از جانب خدا بود و من در فكر درس و بحث خود بودم و هيچ در فكر خوراك و لباس نبودم خدا را وكيل خرج خود قرار داده بودم ، اگر شل مى كرد، اگر سفت مى كرد، اگر عسر بود، اگر يسر بود، من مثل گاو نر به يك حال بودم و خوش بودم و در هر حال - چه ضيق و چه گشايش - چون هر دو از جانب خدا بود و به من مربوط نبود.
باز نوبتى چنين رخ داد شب پنج شنبه آمدم به حجره بدون غذا و بدون پول و به قدر هفت هشت سير لقمه نان خشكه در كنارهاى طاقچه جمع شده بود گفتم : البته تا خدا چشمش به اينها است كارى نخواهد كرد اينها را هر چه زودتر بايد از بين برد با چند لقمه آن شب سد رمق نمودم باقى را صبح بردم به يكى از سقاها دادم كه به حيوان خود بدهد. به خدا عرض كردم : كه در حجره نان خشك نيست كه خيالت راحت باشد اكنون يا موت است يا نان دادن ، آن روز از طرف خدا خبرى نشد و شب را بشرح ايضا. صبح چايى گذاشتم ديدم قوه جاذبه از كار افتاد و ابدا ميل به چايى ندارم گاهى كه آب مى خوردم تا زير ناف سردى آب را احساس مى كردم و در آن وقت علفى و پوست خربزه اى پيدا نمى شد كه سد رمق كنم ولى قلبم روشن بود جمادات و در و ديوار كان مى خواستند با من حرف بزنند. و در پنهان كردن امر خود در نزد رفقا جديت مى كردم حتى در وقت غذا خوردن به منزل نمى آمدم ، روز سيم بود كه غير از آب غذايى به من نرسيده بود به خيالم رسيد كه حفظ جان واجب است براى استقاط تكليف بروم از كسى قرض بخواهم رفتم به چند نفر گفتم فلانى اگر دارى قرانى به من قرض بده . گفتند نداريم برگشتم به حجره گفتم : خدايا حالا چه مى گويى من نان دادن را منحصر به تو مى دانم و حاضرم براى همه قسم پيشامد، تو فكر خود كن . ظهر روز چهارم ديد از خودش لجبازتر هم هست ، دو تومان پول به توسط كسى فرستاد و شكم را از عزا درآوردم و با اين گرسنگيها و ادبار دنيا و رو آوردن دنيا به طالبين آن فتورى در عزم و خطورى در خاطر كه باعث اندوه شود راه نمى يافت و مجدانه اشتغال به درس و بحث خود داشتم .(99)
در صفحه 207 مى گويد: عمده چيزى كه انسان را انسان حقيقى كند و صفاى باطن پيدا كند و چيز فهم گردد بر حسب آنچه فهميدم و آنچه تجربه حاصل شد دو چيز است ؛ يكى اينكه ابتلاءات بدنى و حيوانى ؛ و ديگر ابتلاءات باطنى و روحى و عدم اظهار آن بر ديگران ؛ يعنى به رنگ جماعت بودن و از آنها نبودن و از مردم نخواستن و فقط از خدا خواستن بلكه از او هم نخواستن بلكه تسليم شدن به لطمات چوگان او گوى بودن ؛ يعنى ، او را رب خود و رب العالمين دانستن و خواهش و اختيار خود را مسلوب داشتن و منتظر واردات بودن و به ماديات نظر نينداختن و ماءنونس به نيمه هاى شب كه خلوتگاه است بودن و ارتكازيات و وجدانيات را تحت التفات درآوردن و به حيطه تصرف داخل نمودن تا آن كه تكوين و اختيار يكى گردد. طلبه بايد به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او بخواهد غذاهاى غليظ و زياد نخورد و به گرسنگى صبر نمايد و بى خوراكى را نعمتى و توفيقى جبرى بداند كه اين دهان بدن كه بسته شد دهان روح بازگردد و شكر خدا گويد كه چنين توفيقى به او داده .(100)
يك شب از درس آخوند كه ساعت 2 (از شب گذشته ) تمام مى شد آمدم به حجره اجزاى طبخ را گذاشتم به تاس كباب از برنج و آب و غيره روى آتش ‍ گذاشتم و مشغول نوشتن شدم و فكر كردم و نوشتم تا درس را تمام كردم سر بلند كردم كه طبخ را بخورم و بخوابم ديدم آفتاب از سوراخ پنجره به حجره افتاده است آمدم بيرون ديدم كه يك ساعت از آفتاب گذشته .
حالا قواى ادراكيه متوجه نوشتن بوده و خواب نيامده زانو چرا بدرد نيامده ادرار چرا نيامده با آن كه شبى تا ساعت چهار يكى دو مرتبه ادرار مى كردم و اين همه از عشق است كه به درس و فكر در آن و نوشتن او را داشتم و عشق ، قواى طبيعيه را نيز از كار مى اندازد.(101)