معرفت بر مكان برزخى
حجة الاسلام شاه آبادى به نقل از آية
الله تجليل داستانى از مرحوم آية الله العظمى حجت رحمت الله عليه چنين
بيان فرمود:
پدر آقاى مهندس بازرگان - اولين نخست وزير دوران تثبيت انقلاب - از
تجار ثروتمند، متدين و علاقه مند به مراجع تقليد دوران خويش بود، او
روزى تصميم گرفت براى چهار نفر از مراجع وقت دوران خويش ، منازلى را به
پول شخصى خود - و نه از پول سهم مبارك امام عليه السلام - خريدارى كند،
پس به نزد آنان رفته و پس از استجازه ، از براى چهار نفر و از جمله
مرحوم آية الله حجت رحمت الله عليه خانه اى را خريدارى نمود. چندى بعد
مرحوم آية الله العظمى حجت رحمت الله عليه به دنبال پدر مرحوم بازرگان
فرستاده او را به نزد خويش احضار كرده ، تا با وى سخنى بگويد.
پس از حاضر شدن وى ، مرحوم حجت با ابراز شرمندگى از ايشان اجازه مى
خواهد كه از خانه خريدارى شده توسط او خارج شده و به خانه اجاره اى
قبلى شان بازگردد.
مرحوم بازرگان با تعجب از علت گفتار و تصميم پرسش مى كند.
ايشان مى گويد: چند شب پيش در عالم رويا، كاخ عظيمى را در بهشت نشانم
داده و گفتند كه اين كاخ از آن توست ، با خوشحالى به گردش در آن باغ
بزرگ پرداختم ، پس از مقدارى گردش ، متوجه شدم كه در گوشه اى از اين
كاخ بهشتى ، ساختمان بسيار زيبايى خراب شده است ، با ناراحتى پرسيدم :
چرا اين ساختمان خراب شده است ؟
گفتند: به جاى اين خانه بهشتى ، در دنيا خانه اى به تو داده شده ، پس
تو را به اين خانه در اينجا نيازى نيست !؟(44)
معرفت ملكى
از شاگردان مبرز شيخ انصارى رحمت الله عليه و ميرزاى شيرازى
رحمت الله عليه ، مرحوم حاج آقا نورالدين اراكى رحمت الله عليه است .
او مردى صاحب كرامت و جلالت بزرگ دنيوى بود، به نحوى كه هنگام رفت و
آمد، همچون صاحبان قدرت بدرقه و استقبال مى شد.
آية الله خرازى از مرحوم آية الله العظمى اراكى رحمت الله عليه چنين
نقل فرمود:
1. پس از رحلت مرحوم ميرزاى شيرازى رحمت الله عليه ، مردم از وى تقاضاى
رساله عمليه كردند. او كتاب وسيلة النجاة را در عرض سه روز از حفظ و
بدون كوچكترين مراجعه اى به كتب مرجع فقهى ، حاشيه زده و نظرات فقهى
خويش را عرضه مى نمايد.
چندى بعد فرد ديگرى - به احتمال قوى براى امتحان - از ايشان تقاضاى
رساله مى نمايد، باز او همان كتاب را پس از سه روز، حواشى فقهى زده و
به مقلد خويش مى دهد، تا از آن استفاده كند.
برخى از زيركان ! وقتى حواشى فقهى ايشان را در هر دو كتاب فوق مطابقت
مى كنند، در كمال تعجب درمى يابند كه از حيث محتوا، تقريبا هيچ تفاوتى
ميان آن دو نيست .
قدرت علمى و حافظه بى نظير اين مرد بزرگ به قدرى عجيب بوده است كه
تفسير مهم القرآن و العقل را وى بدون
مراجعه به هيچ كتاب مرجعى ، آن هم در دوران حضورش در جنگ ايران با
روسيه نگاشته است .
2. او در تهجدات شبانه اش فوق العاده بود. نيمه هاى شب ، هنگام العفو
گفتن ، به قدرى از خود بى خود مى شد كه صداى او را مردم از كوچه مى
شنيدند. بسيارى از مردم براى درك فيوضات معنوى ، نيمه شب از خانه هاى
خود خارج شده و به كنار اتاق اش در كوچه به شنيدن صداى مناجاتش به
انتظار مى ايستادند، تا خود نيز به حالت معنوى دست يافته و از فيوضات
معنوى اش به فراوانى بهره برند.
در خلوت ياد تو كه معراج حضور است
|
گرم اين سر سودائيم از ساغر نور است
|
يك نغمه ز ساز طربم شور مزامير
|
يك شعله ز سوز نفسم آتش طور است .
(45)
|
3. روزى مردى از صاحب منصبان اراك براى دادن خبر مرگ مرحوم حاج صباء -
كه او نيز از بزرگان اراك بوده است - به هنگام مسافرت به حضورش تشرف مى
يابد، تا كسب تكليف كند. مرحوم حاج آقا نورالدين عراقى در آن هنگام زير
كرسى نشسته بود، سر خويش را روى كرسى مى گذارد و پس از چند دقيقه سر را
بلند كرده و در كمال قاطعيت و بدون معطلى مى گويد: دروغ مى گويند، وى
زنده است !!
آن مرد با تعجب و حيرت مى پرسد: به چه دليل شما خبر از سلامتى و حيات
ايشان مى دهيد؟
او مى گويد: پس از درگذشت هر مومنى ، ملكى در ميان زمين و آسمان با
ناله و اندوه فرياد مى زند كه فلان كس مرد، هر چه گوش كردم ، چنين
صدايى را نشنيدم ، پس او زنده است .
مطرب عشق عجب ساز و نوائى دارد
|
نقش هر نغمه كه زد راه به جايى دارد
|
عالم ز ناله
عشاق مبادا خالى
|
كه خوش آهنگ و فرح بخش
نوائى دارد
(46)
|
ديرى نگذشت كه خبر سلامتى حاج صباء نيز به اراك رسيد و معلوم شد كه خبر
حاج آقا نورالدين اراكى رحمت الله عليه درست بوده است .
(47)
معرفت بر صداهاى برزخى
آية الله سيد محسن خرازى فرمود:
بارها ديده شد كه عالم و مرجع بزرگ ، مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالنبى
نورى رحمت الله عليه خود به مغازه كوچك عارف وارسته ، صحابى امام عصر
عجل الله تعالى فرجه الشريف ، آقا سيد كريم كفاش رحمت الله عليه مى آمد
و محو گفتارهاى او مى شد:
كافزون ز هزار كعبه آمد يك دل
(48)
|
گاه از برايش بر اثر تذكرات مرحوم سيد كريم كفاش رحمت الله عليه حالات
معنوى و روحانى خاصى پديد مى آمد.
و بالاخره مرحوم نورى رحمت الله عليه به آن مقام معنوى رسيد كه شش ماه
قبل از فوت اش در تشييع جنازه مرحوم حجة الاسلام آقاى حاج شيخ مهدى
معزالدوله گفته بود: من به زودى از دنيا خواهم رفت ، چون صداهاى عالم
برزخ را مى شنوم !
چون دل شنوا شد ترا از آن پس
|
معرفت بر سفر به سوى
معبود
جناب حجة الاسلام محمد على شاه آبادى نقل فرمود:
فرد موثقى در روستاى خورآباد قم به نام حاج حسين بهى براى جناب حجة
الاسلام نصيرى - كه او نيز فرد موثقى است - چنين داستانى از آخرين
ساعات زندگى شهيد حسين كبيرى نقل كرد: چند ساعت قبل از شهادت شهيد حسين
كبيرى ، او را در يكى از سنگرها ديدم ، زمانى نگذشت كه هنگامه فريضه
نماز شد. او به اصرار از من خواست كه براى انجام فريضه نماز به امامت
بايستم ، ولى من كه روحيات معنوى او را خوب مى شناختم ، نه تنها از
پذيرش تقاضايش سربرتافتم بلكه خود او را وادار ساخته تا جلو ايستاده و
امامت نماز جماعت را بر عهده گيرد و او نيز به ناچار پذيرفت . پس از
پايان نماز، ناگهان بدون معطلى سرش را به عقب برگردانيد و گفت : حاج
حسين مثل اينكه اين نماز آخرين نمازم بود!؟
حاج حسين مى گويد: ساعتى نگذشت كه او در كنار ما به شهادت رسيد و آنچه
را كه او به معرفت حضورى در نماز ديده بود، ما به شهادتش يافتيم !؟
(51)
فصل سوم : شرايط معرفت دينى
كتمان و معرفت
جناب حجة الاسلام شاه آبادى به نقل از مرحوم حجة الاسلام و
المسلمين حاج شيخ حسن معزى و او از سيد موثقى فرمود:
در اوان طلبگى ، بسيار كند ذهن بودم ، هر چه استاد مى گفت ، نمى فهميدم
. اين ضعف در فهم مرا از نظر روحى سخت تحت فشار قرار داده بود. روزى به
توصيه فردى تصميم گرفتم چهل روز روزه گرفته و از تمام محصولات حيوانى
دورى كنم . پس به اين كار اقدام كردم . هر روز كه مى گذشت ، آرام آرام
ذهنم شكوفايى ويژه اى مى يافت ، درسها را بهتر فهميده و حتى پس از چند
روز آن چنان به طرح سوالات دقيق پرداختم كه استادم سخت به زحمت افتاد،
به گونه اى كه بارها عذرخواهى مى كرد كه بايد مطالعه كرده تا شايد جواب
درست را بگويد.
چهل روز كه تمام شد، مجددا تصميم گرفتم اين نذر تا روزگارى ديگر ادامه
دهم ، چندى نگذشته بود، كه روزى در مقابل درب ورودى حرم حضرت معصومه
عليهالسلام پيرمردى را ديدم كه بدون سابقه آشنايى با من گرم صحبت شد و
پس از سلام و احوالپرسى بى مقدمه از من پرسيد: براى چه روزه مى گيرى ؟!
در پاسخ به او گفتم : آن كسى كه مى داند من روزه مى گيرم ، نيز مى داند
چرا آن كار را مى كنم !؟!
پيرمرد ديگر چيزى نگفت ، ولى از من خواست به مسافرخانه اى در ساعت مقرر
به ديدارش بروم . من نيز به دليل ناشناس بودن آن فرد و احتمال درويش
بودنش ، ابتدا از پذيرش دعوت وى اكراه داشتم ، ولى بالاخره بر اثر
اصرار وى ، دعوتش را پذيرفته و در همان ساعت معين به ديدارش رفتم .
وقتى به اتاقش وارد شدم ، متوجه مقدار زيادى از اشيائى شدم كه در گوشه
اى از اتاقش بر روى هم ريخته شده بود. به من اشارتى كرد كه هر آنچه مى
خواهم از آنها بردارم .
وقتى خوب دقت كردم ، با كمال تعجب يافتم كه آنها اشياء عقيق و تسبيح
هاى تافته شده از سنگهاى ذى قيمتى است كه از ارزش زيادى برخوردار است .
پرسيدم : براى چه از اينها بردارم ؟
گفت : چون روزه مى گيرى ، اينها را در مقابل روزه ات بردار!
گفتم : براى اينها روزه نگرفته بودم تا از آنها بردارم !
بارها گفته ام و بار دگر مى گويم
|
كه من دلشده اين ره نه به خود مى
پويم .
(52)
|
پيرمرد در كمال اخلاص رو به من كرده و خودش را چنين معرفى نمود: من جزء
چند نفر از ياران حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف هستم ، كه
با اشاره آن حضرت به خدمت محتاجان رسيده و به امدادشان مى پردازيم و
چون حضرت اشاره اى نسبت به شما داشته اند، من نيز براى خدمت به نزد شما
آمده ام . پس قدر خودت را بدان و براى آينده ات اين اعمال خاص نيز را
انجام بده .
من نيز چنين كردم ، بزودى در خود قدرت عظيم و خارق العاده اى يافتم ،
به طورى كه بدنم نيازى به غذا نداشت ، گاه با خوردن وعده اى غذاى ساده
، به راحتى مى توانستم 48 ساعت دوام آورده و مشغول تحصيل و عبادت باشم
و حتى با اراده خويش پرواز كنم !
هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز
|
ز روى صدق و صفا گشته با دلم دمساز.
|
روندگان طريقت ره بلا سپردند
|
رفيق عشق چه كم دارد از نشيب و
فراز.
(53)
|
چند روزى اين حالات و روحيات ادامه داشت ، تا آنكه روزى رفيق نارفيق هم
حجره اى ام مرا سخت تحت فشار قرار داد، شايد كه از حركتها و فكر خارق
العاده من خبرى كسب كند. ابتدا حاضر نمى شدم پاسخ او را بدهم ، ولى
بالاخره گول خورده و اسرار خويش را فاش ساختم ، به محض افشا شدن اسرار،
ناگهان خود را در همان حالت اوليه يافتم و اينك باز دوباره همان
كندذهنى و فشارها به سراغم آمده و آرامش زندگى را از من سلب كرده است .
(54)
معرفت ساز امداد شده .
جناب حجة الاسلام شيخ مهدى كرمى قمشه اى فرمود:
در زمان رژيم سابق اهالى يكى از روستاهاى استان كهكيلويه و بويراحمد
شاه پرست بودند و با روحانيت نيز عناد خاصى داشتند هيچ طلبه اى به آنجا
راه داده نمى شد و اگر طلبه اى نيز به خود جراءت ورود به آن روستا پيدا
مى كرد آنان بلافاصله او را به باد كتك مى گرفتند!
شهيد ردانى پور در آن ايام كه تازه ملبس به لباس روحانيت شده بود تصميم
گرفت به آن روستا رفته و اهالى آن جا را ارشاد نمايد! بنابراين عليرغم
نگرانى ما، او در كمال شجاعت و به تنهايى به آن جا رفت و ما نيز هر
لحظه منتظر بازگشت خون آلودش بوديم . ولى بر خلاف انتظارمان چند روز
گذشت و از او خبرى نشد نگران حالش بودم ، خودم را شبانه به آن روستا
رسانيده تا از حال او خبردار شوم وقتى به آن روستا رسيدم ساعت 10 شب
بود، روستا كاملا خلوت بود، پس ناچار شدم به مسجد رفته تا از حال او
خبردار شوم وقتى به مسجد رسيدم در كمال ناباورى به جمعيت انبوهى در
مسجد مواجه شدم !
شهيد ردانى پور به محض ديدن من ، صلواتى فرستاد و مردمان را به استقبال
من فرا خواند آنگاه از من خواست براى مردم موعظه كنم ولى من قبول نكردم
، او خود كتاب نصايح آية الله مشكينى را براى مردم مى خواند و مردم نيز
مشتاقانه از او استفاده مى كردند.
عليرغم رفع شدن نگرانى همچنان از رفتار مردم آن روستا سخت تعجب مى كردم
پس از پايان جلسه ، وقتى از شهيد ردانى پور علت آن را پرسيدم او خود را
به تغابل زد ناچار ماجرا را از ساير مردم پى جويى كرده و فهميدم : چند
شب قبل وقتى شهيد ردانى پور با تعدادى حدود 20 نفر به كوههاى اطراف آن
روستا رفته و استغاثه اى به حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف
مى كنند ناگهان در فضاى تاريك بيابان نور سبز رنگى پديدار مى شود آنان
همگى به سوى آن نور مى دوند ولى هر چه دنبال مى كنند نمى توانند خود را
به آن نور سبز برسانند تا آنكه نور محو مى شود.
اين واقعه به سرعت در روستا پخش شده و سبب هدايت مردم و رفتار گرمشان
با شهيد ردانى پور مى شود - عجيب آن است كه آن روستا پس از شروع جنگ
تحميلى بيشترين تعداد شهيد را در ميان روستاهاى استان تقديم انقلاب
كرد. و اينك نيز در ميان آن روستا مردمانى بسيار متدين وجود دارند كه
مايه مباهات براى انقلابيون بوده و سرمايه ارشاد براى سايرين مى باشند.
(55)
ايثار و معرفت
جناب حجة الاسلام فاضلى عبا فروش فرمود:
سالها پيش از شروع نهضت امام خمينى قدس سره ، در تابستانى به طالقان
رفته و براى امرار معاش ، كندوهاى عسل فراوانى تهيه كرده تا پس از
بارورى عسل از فروش آنها زندگى را گذراند تا از سهم مبارك امام عليه
السلام به خاطر احتياط استفاده نكنم .
آن سال تابستان خوبى بود، با مردم آن سامان خوى فراوان گرفته بودم ،
ولى بالاخره تابستان به سر آمد و با نزديك شدن فصل پاييز، چاره اى جز
انتقال كندوهاى عسل به مناطق گرمسيرى جنوب نبود، بنابراين از راننده
وانت بارى خواستم كه كندوها را بار كرده و خوب آن را بسته تا در مسير
راه به جنوب ، زنبورها از آن خارج نشوند.
آنگاه از مردم خداحافظى كرده و به اتفاق راننده به راه افتادم ، در
ميانه راه وقتى راننده پير لب به سخن گشود، متوجه شدم كه او مرد عجيبى
است ، او از برايم گفت :
در ايام جوانى روزگار بر من سخت گرفته بود، ما از براى اربابان از صبح
تا شب كار مى كرديم ، ولى همچنان به لقمه نانى محتاج بوديم .
عصر يكى از روزها، دو نفر سيد به خانه مان آمده و از ما تقاضاى مقدارى
گندم كردند، با اين كه تاءمين تقاضايشان برايمان بسيار مشكل بود، ولى
به احترام سيادتشان ، دو مشت گندم را در ظرفى ريخته و به آنان تقديم
كردم ، ولى آنان اعتراض كنان بيش از آن خواستند! با ناراحتى گفتم : بيش
از اين نداريم !
آنان نيز راه خود را پيش گرفتند و رفتند، به محض رفتنشان ، ناگاه دل
درد شديدى مرا فرا گرفت ، بلافاصله فهميدم كه اين درد ناشى از رد كردن
آنان است ، پس فورا دنبالشان فرستاده و از آنان خواستم بازگردند، تا هر
مقدارى كه نياز دارند، به آنان بدهم . آنان نيز بازگشتند، از همسايه ها
مقدار مورد نيازشان را به قرض گرفته ، تا پس از سر رسيد ماه ، قرضشان
را پس دهم . آنان نيز گندمها را گرفتند، ولى باز در كمال تعجب مقابل
خانه مان ايستاده و چنين گفتند: ما شب را مى خواهيم اينجا بمانيم .
با ناراحتى گفتم : آقايان ! ما نان شب نداريم تا از شما پذيرايى كنيم !
آن دو گفتند: هر چه شما خورديد ما نيز مى خوريم .
به ناچار قبول كردم ، آن شب را با نان و پياز گذرانديم ، ولى آن دو مرد
مرا به نزد خود خواسته و حوادث عجيبى از گذشته و آينده من بيان كردند،
كه قسمتى از آن را برايت مى گويم :
آنان گفتند: امشب زمين لرزه اى شديد اين منطقه را نابود مى كند، ولى
شما به خاطر اين انفاق و لطفى كه كرديد، سالم مى مانيد. تو در زندگى ات
سه مرحله دارى ، يك مرحله فقر و پس از آن ثروتمندى و در دفعه سوم مواظب
باش كه ورشكست نشوى ، در غير اين صورت تا آخر عمر فقير خواهى ماند.
فرزندى به نام حسن دارى كه به زودى مى ميرد، خداوند به جاى آن ، پسرى
ديگر به تو خواهد داد نام او را حسين بگذار، او مرد ثروتمندى خواهد شد.
اين حكومت نيز (حكومت شاه ) سرنگون خواهد شد و پس از آن سيدى و پس از
آن سيدى و پس از آن ... خواهد آمد.
جناب حجة الاسلام فاضلى مى گويد: آن پيرمرد در اينجا سكوت كرد و هر چه
به او اصرار كردم ، ادامه نداد، ولى اضافه كرد كه :
نيمه هاى آن شب ، زلزله اى شديد منطقه را در هم كوبيده و نابود كرد، در
حالى كه خانه ما كوچكترين صدمه اى نديد، در ابتدا از شدت هراس ، همسرم
جراءت بلند شدن از زمين را نداشت ، ولى بالاخره پس از آرامش زمين ،
وقتى بر اعصاب خويش مسلط شده و از اتاق بيرون آمدم ، از آثار خرابى آن
زلزله به شدت وحشت كردم . از آن روز به بعد تمام آينده نگرى هاى آن دو
سيد درست از آب درآمد و الان نيز نه تنها فرزندم حسين مرد ثروتمندى است
، بلكه زندگى خودم نيز در رفاه مى باشد.
حجة الاسلام فاضلى چنين اضافه فرمود: بعدها وقتى محاسبه كردم ، متوجه
شدم كه زلزله مذكور، همان زلزله بوئين زهراست . خود از آن زمان به بعد
با حوادث ، آشنا بودم ، پيروزى انقلاب را بر همگان مى گفتم ، حتى در
زمان حيات حضرت امام خمينى رحمت الله عليه وقتى قائم مقام رهبرى توسط
مجلس خبرگان منصوب شد، به بسيارى گوشزد كردم كه او رهبرى آينده را
نخواهد داشت . آن زمان همه مرا مورد حمله و انكار قرار مى دادند، ولى
در نهايت همان شد كه از آن پيرمرد يافته بودم .
(56)
معرفت نورى از نور
جناب حجة الاسلام شيخ مهدى كرمى فرمود: يكى از دوستانمان به امر
مرجع بزرگ آية الله العظمى بهجت هر روز زيارت عاشورا را مى خواند روزى
به دليل مشكلى نتوانست آن زيارت را بخواند اتفاقا همان روز با آن مرجع
بزرگ مواجه مى شود ايشان فورا مى فرمايد:
امروز زيارت عاشورا را نخوانده اى !
با تعجب پرسيدم كه از كجا دانستيد؟ فرمود: هر روز كه زيارت عاشورا را
مى خواندى ، نورى در پيشانيت بود، ولى امروز آن نور را نمى بينم !
(57)
معرفت پهلوانى
آية الله خرازى به نقل از مرحوم والدشان فرمود:
يكى از پهلوانان به نام روزگار قديم مرحوم حاج محمد صادق پهلوان بود.
او با اين كه پهلوان به نام پايتخت كشور بود، سخت متدين و متعبد بود.
گاه در وقت شناسى زورخانه اى آنقدر به ياد مظلوميت هاى على عليه السلام
و آل او گريه مى كرد كه خاك جلوى صورتش نمناك مى شد.
بارى ! او چشم بينايى داشت . بدن سادات و ذريه بنى فاطمه عليهاالسلام
را از سايرين به خوبى تشخيص مى داد و به احترامشان ، آنان را از سايرين
جدا مى كرد. تا مبادا اعمال و رفتار خود و سايرين از براى آنان جسارتى
باشد. بارها و بارها افرادى ناشناس به زورخانه اش آمدند و خود را سيد
جا مى زدند، او نيرنگشان را مى فهميد و فورا به آنها مى گفت كه شما از
بنى فاطمه نيستيد گاه ساداتى زيرك ، خود را در لابلاى ديگران پنهان مى
كردند، او با هوشيارى به نزدشان رفته و با احترام جدايشان مى ساخت ، تا
مبادا حين ورزش به آنان بى احترامى شود.
(58)
فصل چهارم : حقايق قابل معرفت دينى
معرفت منزلتى و مقام بهشتى
فرزند يكى از مراجع عاليقدر فعلى حوزه علميه قم فرمود:
چند ماه پيش از رحلت مرحوم آية الله العظمى گلپايگانى رحمت الله عليه ،
ناگهان پدرم سخت مريض شد و تبى مهلك بر بدن او افتاد. عليرغم تلاش
فراوان پزشكان ، تب از بين نمى رفت ، تا آنكه يكى از پزشكان متخصص و
معروف تهران به قم دعوت شد و او در كمال صداقت و دقت مقدار زيادى كپسول
براى رفع بيماريهاى عفونى معده داد، تا شايد تب برطرف گردد. پس از مصرف
كپسولها، نه تنها تب رفع نشد، بلكه خونريزى شديد معدوى نيز مزيد بر
بيمارى ايشان گرديد. كم كم خونريزى به قدرى شدت گرفت كه پزشكان ناچار
شدند به پدرم خون تزريق كنند، در حالى كه از او تشت هاى خون دفع مى
گرديد.
يكى دو روز بعد، حال ايشان به شدت رو به وخامت گذارد، اخوى اينجانب
پزشك ماهرى است ، او دريافته بود پدرم از اين بيمارى جان سالم بدر نمى
برد، در عين حال پدر را در بيهوشى كامل به تهران منتقل تا شايد درمان
احتمالى صورت پذيرد.
بدون آن كه پزشكان موفق به كشف و يا راه درمان آن بشوند، ناگهان حال
پدرم رو به بهبودى گذاشت ، پزشكان نيز عمل جراحى معده را انجام دادند،
ولى تب همچنان وجود داشت ، كه آن نيز با اجراى دعاهاى مخصوصى كه از
ناحيه مرحوم آية الله العظمى گلپايگانى رحمت الله عليه داده شده بود،
برطرف گرديد، ولى اين ظاهر حادثه بود، در حالى كه واقعيت چيز ديگرى
بود؛ زيرا روزى پدرم خود فرمود:
آن روزهايى كه حال من وخيم بود، ناگهان خود را در عالم برزخ يافتم ،
مرا به باغ بزرگ و باصفايى بردند، آنگاه به من گفتند كه اينجا خانه
شماست ، جاى خوب و عالى بود، لذتى بردم كه از ابتداى عمر تا كنون آن را
نچشيده ام .
درد عشقى كشيده ام كه مپرس
|
زهر هجرى چشيده ام كه مپرس
|
گشته ام در جهان و آخر كار
|
دلبرى برگزيده ام كه مپرس
(59)
|
در اين هنگام ، هاتفى از من پرسيد: مى خواهى به دنيا بازگردى ؟
با كمال قاطعيت گفتم : نه ؟!
براى بار سوم پرسيده شد: آيا كار ناتمامى ندارى كه بخواهى تمام كنى ؟
گفتم : چرا! كتابى را نوشته ام ، ولى پايان نيافته .
به محض اينكه اين جمله را گفتم ، ناگهان خود را در اين جهان يافتم ، در
حالى كه شماها بالاى سر من نشسته بوديد!!
(60)
معرفت شهودى از گذشته ها
جناب حجة الاسلام و المسلمين رضازاده خراسانى فرمود:
مرجع بزرگ شيعه مرحوم آية الله العظمى ميلانى رحمت الله عليه تا پايان
عمر خانه اى از براى خويش تهيه نكرد. او با اينكه به مقام مرجعيت
افتائى دست يافته بود و وجوهات شرعى فراوانى در اختيار داشت ، هرگز از
آن وجوهات براى خريد خانه شخصى بهره نگرفت و روزگار را همچنان به اجاره
نشينى گذراند.
روزى برخى از دوستان و مريدانش ، خانه اى را جهت اجاره از برايش درنظر
گرفتند. ابتدا از ايشان جهت بازديد دعوت مى كنند، او به محض آنكه قدمش
را داخل آن خانه مى گذارد، بلافاصله بيرون رفته و با ناراحتى مى گويد:
در اين خانه گناه فراوانى صورت گرفته است ، من اين خانه بدشگون را نمى
خواهم !
آن مريدان و دوستان فوق العاده كنجكاو شده پس به بررسى مى پردازند و به
زودى درمى يابند كه در سالهاى بسيار دور، شعبه اى از بانكهاى انگلستان
در اين خانه بوده است همان بانكى كه با اعمال ربوى ، ظلم و ستمهاى
فراوانى را به جامعه شيعه روا داشت و كشور امام زمان عليه السلام را به
غارت برد!
آرى ! او اينك پس از گذشت ساليان سال ، هنوز آثار گناه و معصيت را از
آن خانه احساس مى كند و از پذيرش سكونت در آن دورى مى نمايد.
(61)
معرفت موجودات ناپيدا
حجة الاسلام محمد على شاه آبادى به نقل از آية الله حاج ميرزا
على غروى
(62) نقل كرد:
يكى از دوستانم بر ديدن جنيان سخت اصرار داشت و در اين راه نيز تلاشهاى
فراوانى كرد، ولى كمتر نتيجه گرفت . تا آنكه به او گفته شد كه اگر نزد
فلان شخص - در منطقه
گواه بروى - او مى
تواند جنيان را به شما نشان دهد!
رفيق ما به سراغ آن آقا رفته و خواسته خويش را با او در ميان مى گذارد.
آن مرد نيز مى گويد: بسيار خوب . به حجره ات برو و در فلان ساعت آماده
باش ! رفيق ما خود نقل كرد كه وقتى به حجره آمدم ، راءس ساعت مقرر
ناگاه متوجه نواخته شدن درب حجره شدم . پس پرسيدم : كيست ؟
گفت : از جنيان هستم !
ابتدا ترسيدم و لحظه اى سكوت كردم . او دوباره پرسيد: وارد شوم ؟!
به ناچار به او اجازه ورود دادم . به محض ورود متوجه شدم كه گوينده
صدا، كسى جز يك گربه كوچك نيست ! او با احترام ! وارد اتاق شد، سپس
سلام كرده ، آنگاه به گوشه اتاق رفت و بدون آنكه چيزى بگويد، روى دو
پاى خود نشست !
ترس شديد سراپاى وجود مرا فرا گرفته بود، چيزى نگذشت كه دوباره صداى
درب اتاق بلند شد، فرد ديگرى اجازه ورود مى خواست ، به محض اجازه دادن
، گربه اى بزرگتر از گربه اول ، وارد اتاق شد. او نيز پس از سلام ، به
سوى گربه اولى رفته و همانند او به آرامى نشست !
اين حادثه آنقدر تكرار شد كه دور تا دور حجره ام را جنيان گرفتند، تا
آنكه آخرين نفرشان كه ظاهرا رئيس آنها بود، وارد شد، او مستقيما به
كنارم آمد و پس از سلام و احوالپرسى ! بدون معطلى گفت : با ما فرمايشى
داشتيد!؟
من از ترس نزديك بود قبض روح شوم ، بدون اختيار گفتم : خواهشم اين است
كه فورا از اينجا برويد!!
او نيز بلافاصله خداحافظى كرده و رفت و پس از رفتنش ، بقيه جنيان نيز
به ترتيب ورودشان ، از اتاق خارج شدند.
(63)
معرفت معرفتى
جناب حجه الاسلام علوى گلپايگانى نقل فرمود:
مرحوم آيه الله مستنبط، حدود 30 سال پيش از مرگش ، مبتلا به بيمارى
مسرى وبا شد. بستگانش نيز به ناچار او را به سوى قبله قرار داده ، تا
پس از مرگ او را همانند صدها نفر ديگر به گورستان جهت دفن ببرند. لحظات
به كندى مى گذشت ، ناگهان حالش رو به بهبودى گذارد و او از آن بيمارى ،
جان سالم به در برد. وقتى از او جريان اين تغيير ناگهانى پرسيده شد او
فرمود: به هنگام احتضار، شياطين عديله را ديدم كه اطرافم جمع شده و با
استدلالهاى مغالطه آميز سعى در تغيير افكار و عقايد حقه ام داشتند.
وقتى با قوت هر چه تمام تر به محكوم كردن آنان پرداختم ، پس از هر
پيروزى در بيان استدلالى ، محكومين ، محو و نابود مى گرديدند. در همين
هنگام حضرت امام حسين عليه السلام را بر بالين خويش حاضر يافتم او با
لطف و كرامت خويش به من چنين فرمود: عمر شما پايان يافته بود، ولى به
خاطر اين دفاع جانانه از معارف حق خداوند 30 سال بر عمر شما افزود.
لحضاتى نگذشت كه شفا يافته و به عالم دنيا بازگشتم .
از آن پس اطمينان و باور مرحوم مستنبط نسبت به حوادث خطرناك جارى تاريخ
ايران بسيار عجيب بود. به عنوان مثال در ايامى كه متفقين به ايران حمله
كرده و شهرها و روستاهاى كشور را به تسخير خويش درآورده بودند، مرحوم
مستنبط به خاطر مخالفتهاى علنى با هجوم متفقين دستگير و به اعدام محكوم
شد. وقتى براى اجراى حكم او را به چوبه اى بستند، تا تيربارانش كنند او
بدون كوچكترين ترس و با بى خيالى هر چه تمام تر به كسى اشاره كرد تا
چوب سيگارش را از جيبش درآورده و بر لبان او بگذارد تا سيگارى بكشد،
تمامى افسران و سربازان متفقين از اين رفتار مرحوم مستنبط به حيرت
افتاده بودند. چيزى نگذشت كه ناگهان پيكى از سفارت متفقين رسيد كه حامل
حكم آزادى مرحوم مستنبط بود. وقتى از او علت اين آرامش را پرسيدند، او
گفت : هنوز 30 سال عمر اضافى تمام نشده است ، تا نگران مرگ خويش باشم .
(64)
معرفت حقايق برزخى
آية الله محفوظى به نقل از مرجع بزرگ حضرت آية الله العظمى بهجت
ادام الله بقائه فرمود:
روزى به اتفاق رهبر عظيم الشاءن انقلاب آقاى (امام ) خمينى رحمت الله
عليه و آية الله سيد محمد تقى خوانسارى رحمت الله عليه به قبرستان وادى
السلام قم رفتيم . مرحوم آقاى خوانسارى بر سر قبر مرحوم مشهدى محمد كه
در دوران حيات خود سخت به ايشان علاقه داشت و ابراز محبت مى نمود رفت و
با حالتى كه نشان از مشاهده مستقيم وى بود، رو به مشهدى محمد كرده و
فرمود:
آقا مشهدى محمد! روزگارى تو براى ما توت مى آوردى ، نمى خواهى براى ما
امروز توت بياورى ؟!
لحظاتى بعد ناگاه جوانى زيبا به سويمان آمده و سينى پر از توتى را
برايمان حاضر ساخت !!
جهانى بيند از اين ديده پنهان
|
معرفت آسمانيان
جناب حجة الاسلام حسن بهشتى به نقل از آية الله بهجت فرمود:
مرحوم آية الله جهانگير خان كه از علماى بزرگ تاريخ معاصر ايران است به
درجات بزرگى از معنويت دست يافت كه نمونه اى از آن چنين است :
روزى دو نفر از علماى مسيحى به نزد جهانگير خان آمده تا پيرامون حقانيت
اسلام بحث كنند، بحث به طول مى انجامد تا آنكه جهانگير خان خسته شده و
مى گويد: اگر خود حضرت مسيح عليه السلام الان حاضر شود و به حقانيت ما
شهادت بدهد، قبول مى كنيد.
آنان متحيرانه مى گويند: بسيار عالى است !
جهانگير خان دست به دعا برمى دارد و از خداوند حضور حضرت مسيح عليه
السلام را مى خواهد! ناگهان درب باز شده و حضرت مسيح عليه السلام وارد
اتاق مى شوند، آنگاه در مقابل بحت و حيرت همگان به حقانيت شيعه اثنى
عشرى شهادت داده و سپس ناپديد مى گردد.
(67)
معرفت بر ياران در حيات
تمثلى
جناب حجة الاسلام محمد على شاه آبادى نقل كرد:
ساليان سال كه از رحلت جانسوز مرحوم آية الله حاج آقا مصطفى خمينى رحمت
الله عليه مى گذشت ، روزى به نزد مرحوم آية الله بهاءالدينى رحمت الله
عليه رفته و خود از وى شنيدم كه مى گفت : از قديم الايام من با مرحوم
آية الله حاج آقا مصطفى خمينى رحمت الله عليه بسيار ماءنوس بوده و هستم
. او هنوز كه هنوز است ، گاه و بيگاه به نزد ما مى آيد!؟
خواند مرا سوى دوست ، نفخه گلبوى
دوست
|
گفت چه خواهى ز دوست ، گفتمش اى
دوست ، دوست
|
ديد مرا برملا، آن مه برج ولا
|
گفت چه خواهى ز ما، گفتمش اى دوست ،
دوست
|
طلعت آن گلعذار، برد زجانم قرار
|
گفت چه خواهى ز يار، گفتمش اى دوست
، دوست
|
آن صنم دلنواز، در به رخم كرد باز
|
گفت چه دارى نياز، گفتمش اى دوست ،
دوست .
(68)(69)
|
معرفت بر جايگاه برزخى
مرحوم آية الله شيخ مرتضى حائرى رحمت الله عليه فرمود:
مرحوم حاج سيد على ناصر رحمت الله عليه از رفيقان بسيار خوب و دوست
داشتنى من در قم بود. او سالها به بيمارى قند مبتلا بود، از اين رو
هميشه ظرف آبى پر از يخ ! در مقابلش قرار داشت ، تا از آن بنوشد. جالب
اين بود كه علاقه فراوانى داشت كه ظرف آب نيز سفالين باشد. در اين
اواخر ظرف سفالين مورد علاقه اش يافت نمى شد و او مجبور بود كه از بلور
استفاده كند.
بارى ! او در اواخر عمر بسيار افتاده شد و با زحمت فراوان و به كمك عصا
راه مى رفت ، چشمانش نيز ديد لازم را نداشت و در عين حال من علاقه
عجيبى به او داشتم و حتى گاهى در وصفش شعر مى سرودم ! بالاخره او به
علت كهولت سن درگذشت .
قبل از آنكه چهلمش فرا رسد، شبى او را در حرم حضرت رضا عليه السلام در
همان محلى كه غالبا به هنگام تشرف مى نشست
(70) به خواب ديدم ، كه در كمال سلامتى و نشاط ايستاده
، در مقابلش نيز ظرف سفالين زيبايى پر از آب گوارا قرار دارد. پس از
سلام و احوالپرسى ، رو به من كرده و گفت : بيا با هم به چلوكبابى حضرت
رضا عليه السلام برويم .
من نيز بدون معطلى پذيرفتم ، آنگاه بدون آنكه از صحن مطهر عبور كنيم ،
از طريق رواقها به محل سالن غذاخورى حضرت رسيديم . ميزى بزرگ وجود داشت
، كه اطراف آن ، صندلى هاى فراوان قرار داده شده بود. ما در كنار ميزى
نشستيم ، در حالى كه به جز من و او و مرحوم حاج سيد على فهيم النجار
رضوى قمى كسى حضور نداشت . ناگهان وى رو به من كرده و فرمود: تو نيز
براى هميشه اينجا مى آيى و از چلوكبابى حضرت استفاده مى كنى !
(71)
قدرنايافته معرفت يافتگان
جناب حجة الاسلام سيد رضا آميغى چنين فرمود:
مرحوم ميرزا هاشم قزوينى از بزرگان نامدار روزگار خويش بود. او كه از
شاگردان مرحوم سيد موسى زرآبادى بود، از رياضات شرعى زيادى بهره داشت و
در پايان عمر نيز پس از سه روز اغماء كامل و هنگامى كه حجة الاسلام
فردوسى پور و حيدرى و عده اى ديگر در محضرش حضور داشتند، به ناگاه از
جاى خود بلند شده و پس از سلام دادن به يكايك ائمه عليهم السلام از
دنيا مى رود. از او داستان جالبى به يادگار مانده است ، كه شنيدنى است
.
او خود مى فرمود: معمولا ايامى كه براى تبليغ از مشهد به روستاى خود در
قزوين مى رفتم ، وارد خانه يكى از مريدان خويش شده و تمام آن ايام را
در منزل وى مسكن مى گزيدم . او نيز ضمن پذيرايى ، مقيد بود كه به هنگام
عزيمتم به مسجد در شب ، چراغى را براى من آماده سازد، آنگاه پيشاپيش من
حركت مى كرد، تا صدمه اى به من وارد نيايد.
در يكى از سالها ميان من و او در اوايل ماه رمضان مساءله اى پيش آمد كه
او آن احترامات را انجام نداد. در يكى از شبها، وقتى از خانه اش به
تنهايى بيرون آمدم ، تا به مسجد بروم ، كسى نبود تا چراغى را پيشاپيش
من به حركت در آورد. با اينكه احتمال خطر مى دادم ، ولى چون رفتن به
مسجد ضرورت داشت ، بدون چراغ به سوى مسجد راه افتادم .
چند قدمى بيشتر نرفته بودم ، كه ناگهان ديدم چند نفر چراغ به دست به من
نزديك شدند و ضمن گرفتن چراغ براى نيافتادنم چنين گفتند:
آقاى حاج شيخ ! نترسيد!؟ ما از جنيانى هستيم كه هر شب به نزد منبرتان
حاضر مى شويم ، ما چون مى دانيم صاحبخانه تان با شما بدرفتارى كرده و
امشب برايتان چراغ نياورده است ، تصميم گرفتيم از امشب به بعد تا هر
زمانى كه كسى از انسانها برايتان چراغ نياورد، ما برايتان چراغ را
آماده سازيم !
من خيلى ترسيده بودم ، به سختى خود را نگه داشتم . آنان از چگونگى وضو
پرسيدند، گفتم الان آفتابه ندارم . ناگهان يكى از آنان به يك شماره
آفتابه منزلمان را حاضر ساخت و من نيز به ناچار پاسخ او را دادم او نيز
پس از دريافت پاسخ ، آفتابه را به ميان كاهدانى انداخت .
وقتى به مسجد رسيدم ، از ترس نزديك بود روح از بدنم خارج شود. به هر
زحمتى كه بود، مجلس آن شب را اداره كردم و بلافاصله به خانه بازگشتم ،
ولى از شدت ترس همان شب مريض شدم . ساعتى بعد وقتى همسرم به من گفت
آفتابه ناپديد شده است !؟ بدون معطلى به او گفتم :
آفتابه ميان كاهدانى افتاده ، برو آن را بياور!
(72)
معرفت روحانى از روح
مرحوم آية الله عارف ميرزا جواد تهرانى فرمود:
روزى در بستر خود آرميده بودم ، ناگهان ديدم روح از بدنم خارج شده و من
نظاره گر جسد خويش هستم . ابتدا از اين كه بدون استغفار از دنيا رفته
ام ، سخت نگران بودم ، ولى وقتى كه ديدم كه روحم دوباره به جسد بازگشت
بسيار خوشحال شدم زيرا كه مى توانستم باز توفيق استغفار داشته باشم .
ولو پس از بازگشت كوفتگى شديدى در جسم خود احساس مى كردم ، در حالى
كه عارضه ديگرى نداشتم .
(73)