كودك اندلسى

باز نوشته: جواد محدثى

- ۲ -


گفت: آرى پسر جان، ما عرب تباريم و مسلمان. كتاب دينى ما قرآن است نه انجيل. پيامبر ما هم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) است نه عيسى مسيح. اين همان رازى است كه مى خواستم به تو بگويم تا به خاطر بسپارى و اصل و ريشه خود را بدانى و با سابقه دين دين و تمدن خود آشنا شوى.
گفتم: پس اين شهرهاى آباد و بناهاى باشكوه و قصرهاى عظيم و كليساهاى زيبا در آن دوره ساخته شده است؟ گفتم آرى عزيزم. ما كه اهل اين آب و خاك بوديم، اين شهرها و كاخ ‌ها و بناها و معابد را بنا نهاديم. اكنون همه آنها به چنگ دشمنان ما افتاده است، به دست كسانى كه دشمنى شان با ما خيلى سابقه دار است. اين كليساها، گلدسته ها، قصرهاى حيرت انگيز و باغ ها و بوستان هاى آباد كه در جهان بى نظير است، يادگار آن دوران پر افتخار و سراسر خاطره و عظمت و شكوه است كه پدران مسلمان ما در اين سرزمين مى زيستند.
روزى صداى روح بخش و دلپذير اذان كه ندادى توحيد و گواهى به پيامبرى حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، گوش مى رسيد، مردم گروه گروه به سوى مساجد مى شتافتند و در پيشگاه خداى يگانه نيايش و عبادت مى كردند و با قلبى پاك و خشوعى هر چه تمام تر، در صفوفى به هم فشرده به نماز جماعت مى ايستادند. محراب هاى نماز، سكوى پرواز روحى ما بود، آهنگ دلنشين قرآن، از همه خانه ها، مسجدها و ماءذنه ها به گوش مى رسيد، اما اكنون، به جاى آن نواى دل انگيز و ملكوتى، صداى ناقوس از كليساها به گوش مى رسد و مساجد بسيارى ويران شده يا تبديل به كليسا گشته است و مسلمانان از بين رفته اند. در واقع، يك نسل كشى آشكار در اين سرزمين اتفاق افتاده است. نمى دانم چه قدر از اين حوادث تلخ، ثبت خواهد شد و چه قدر از يادها خواهد رفت. ولى من نمى توانم شاهد باشم كه تاريخ و گذشته يك ملت، هم تحريف شود و هم فراموش گردد.
آرى فرزندم، درون سينه ام دردى است جان فرسا دلم از شدت اين درد مى سوزد كه اكنون زان همه بخت بلند و شوكت ديرين نشانى نيست
زمان مايه آسايش و اميد مردان جهان بوديم
شعار ما عدالت بود و نقش پرچم ما جمله توحيد
يكى بوديم و يك گفتيم و مردم را به يك خوانديم
نداى ما سكوت جهل را بشكست
صداى ما فضاى تيره بيداد را بشكافت
زمانى در بيابان مخوف جهل، مشعلدار حق بوديم جهان كوچكى پر از صفا و عدل و آزادى بنا كرديم ولى افسوس، آن عزت زكف داديم كنون از شوكت ديرينه نامى نيست و اينك اين زمان از عزت پيشين نشانى نيست....
اشك در چشم هاى پدرم حلقه زد، دست برد و اشك هايش را پاك كرد، آهى كشيد و با چهره اى غمگين و صدايى حزن آلود در حالى كه دست مرا مى فشرده ، ادامه داد:
آرى پسر عزيزم، ما عرب و مسلمانيم. اين سرزمين را ما آباد كرديم. در گوشه گوشه اين كشور بزرگ، آثار هنر و معمارى و صنعت و جلوه هاى دانش و فرهنگ ما به يادگار مانده است.(10) اين شهرهاى با عظمت را ما بنا كرديم. اين كاخ ‌ها، معبدها، پل ها، مدرسه ها، راه ها، باغ ها، نهرها همه يادگار تمدن عظيم اسلامى در اين سرزمين است (11) ولى متاسفانه الان چهل سال است، آرى چهل سال، كه ورق برگشته است، مسيحيان بر كشور ما مسلط شده اند و اسلام و مسلمانان را ريشه كن كرده اند. نسل كشى و جنايتى را كه آنان هرگز نمى توانستند ببينند كه مسلمانان از نظر دانش و فرهنگ و تمدن، به شكوه و عظمت برسند. دشمنى آنان با ما ريشه دار بود و عمق كينه هايشان را در برخوردى كه پس از قدرت يافتن با مسلمانان داشتند حس مى كرديم.

(6) دلم مى خواست پدرم لحظاتى سكوت كند، تا من آنچه را مى شنيدم عميق تر درك كنم

در صداقت او هيچ ترديدى نداشتم ،اما هضم كردن آن همه ستم و جفا كه درباره نياكان مسلمان ما شده بود، برايم دشوار بود. چه مى شد كه خيلى زودتر پدرم اين حرف ها را به من مىگفت؟ به نظرم آمد كه تا آن موقع خيلى بى خبر و غافل و ساده لوحانه زندگى كردام.
چشمم به حقايق تازه اى گشوده مى شد. كم كم داشتم به رازهاى نهفته در حركات و حالات پدرم پى مى بردم و عمق رنج و اندوهش را در مى يافتم، پرسيدم: چه چيزى سبب شد كه مسيحيان بر اين كشور مسلط شوند؟ مگر جنگ و تهاجمى پيش آمد؟ علت دشمنى آنان چه بود؟
پدرم آهى كشيد و گفت: در طول هشتصد سال حكومت مسلمانان در اين قسمت از اروپا و در دوره هاى مختلف، دولت ها و سلسه هاى گوناگون بر اين كشور فرمانروايى كردند و براى سرزمين ما افتخارات ماندگارى آفريدند،(12) اما آخرين پادشاه بى تجربه و بى خرد ما ((ابو عبدالله ))،(13) سادگى كرد و به وعده ها و پيمان هاى دروغين اسپانيولى ها دل خوش كرده، فريب خورد و خيانت كرد. از آن پس، ورق برگشت و اوضاع، رفته رفته به زيان مسلمانان شد.
اين را هم بگويم كه از سال ها قبل، هجوم و غارت مسيحيان بر كشور مسلمانان انجام مى گرفت، شهرهايى مثل غرناطه، اشبيليه، قرطبه بارها به دست دشمنان افتاد و در آنها غارت و كشتار شد. حاكمان اسلامى نيز اغلب در برابر يورش ها ايستادگى و جهاد مى كردند و با پشتوانه مردمى و جانفشانى مسلمانان دلير، توطه ها را ناكام مى گذاشتند، ولى عاقبت شكست خورند. ((فرديناند))،(14) پادشاه مسيحى اراگون از جمله كسانى بود كه در اين هجوم ها سهم زيادى داشت. با آنكه با مردم مناطق مسلمان عهد و پيمان بسته بود، اما به پيمان خويش وفا نكرد و به غرناطه حمله نمود و اطراف آن را طعمه آتش و تيغ ساخت. اين اولين بارى نبود كه دشمنان اسلام، پيمان شكنى مى كردند. پرونده عهد شكنى آنان سابقه دارد.
بارى... داستانش مفصل است، اما همين قدر بدان كه پيمانى كه با سقوط و تسليم غرناطه، ميان مسلمانان و پادشاه مسيحى بسته شد، ديرى نپاييد. اين پيمان را در واقع مى توان ((سند پايان يافتن حكومت اسلامى اروپا)) دانست. ابوعبدالله كه غرناطه را تسليم مسيحيان كرده بود به آفريقا تبعيد شد. مى گويند وقتى با چشم گريان خاك اندلس را ترك مى كرد، مادرش به او گفت: ((حالا كه براى حفظ كشور و حكومت، مردانه نجنگيدى، پس مثل زنان گريه كن !))
وى چندى بعد ذليلانه در كشور مغرب درگذشت. مسيحيان به هيچ يك از وعده هاى بسيارى كه در آن عهدنامه بود عمل نكردند، فرديناند بر اندلس ‍ مسلط شد. پس از او نيز حاكمان ديگر مسيحى، مسلمانان را شكنجه هاى بسيار كردند. مقاومت هاى مردم هم به جايى نرسيد. حاكمان مسيحى، مسلمانان را مجبور كردند كه بايد از دينشان دست بردارند و مسيحى شوند. كه بايد از دينشان دست بردارند و مسيحى شوند. عده بسيارى آواره شدند و سرزمين خود را ترك كرده به جاهاى ديگر مهاجرت كردند. آنان هم كه مانده بودند، در شرايطى دشوار به سر مى بردند.
مسيحيان هزاران نفر را به بهانه اينكه منافقانه اظهار مسيحيت مى كنند به ((محكمه تفتيش عقايد)) كشاندند.
حدود سه هزار نفر به حكم اين دادگاه ها سوزانده شدند. چند برابر آنان هم به مجازات هاى ديگرى گرفتار شدند. كتابخانه هاى مسلمانان به آتش ‍ كشيده شد. اين، يعنى يك فاجعه فرهنگى ! دوران سختى بود پسرم. ما را مجبور كردند كه دست از اسلام و زبان اصلى خود برداريم، هم مسيحى شويم و هم به زبان اسپانيولى سخن بگوييم و الا كشته مى شويم. امتحان سختى بود.
البته ما مسيحى نشديم، ولى چاره اى نداشتيم جز اينكه مسلمانى و اعتقادات خودمان را پنهان كنيم. اين، راز پوشيده نگاه داشتن مذهب خودمان است. زندگى بر ما كه روزى شاهد عزت و شكوه اسلام و مسلمانان بوديم، حالا خيلى سخت و تلخ مى گذرد. ما نگران فرزندان خود و سرنوشت آنانيم. مى سوزيم و چاره اى جز سوختن و ساختن نداريم. اينك چهل سال از آغاز اين دوران شوم مى گذرد.
البته ما مسيحى نشديم، ولى چاره اى نداشتيم جز اينكه مسلمانى و اعتقادات خودمان را پنهان كنيم. اين، راز پوشيده نگاه داشتن مذهب خودمان است. زندگى بر ما كه روزى شاهد عزت و شكوه اسلام و مسلمانان بوديم، حالا خيلى سخت و تلخ مى گذرد. مانگران فرزندان خود و سرنوشت آنانيم. مى سوزيم و چاره اى جز سوختن و ساختن نداريم. اينك چهل سال از آغاز اين دوران شوم مى گذرد.
پرسيدم: چرا مسلمانان در مقابل لشكركشى ها و هجوم بيگانگان ايستادگى نكردند و به راحتى كشور خود را به دشمن تسليم كردند؟
پدرم آه سردى كشيد، گويا نمك به زخمش پاشيده باشند، اندوهناك و با حسرت گفت: با كدام انگيزه و ايمان؟ اول جوانان ما را خلع سلاح كردند، و بعد دست به حمله زدند، نه اينكه ما را سلاحى در اختيار نداشتيم، نه بلكه روح غيرت و شهامت و حماسه را در ما كشتند و براى آنكه عقايد مذهبى جوانان مسلمان را سست كنند، به ترويج بى بند و بارى و فساد پرداختند. خيلى كارها كردند، خيلى كارها! باغ هايى زيبا به اسم تفريحگاه درست كردند، تا دختران و پسران جوان در آنها به چشم چرانى و گردش و تفريح با يكديگر بپردازند و اسم اين را گذاشتن آزادى. مشروبات الكلى و اعتياد را ميان جوانان رواج دادند و حتى رايگان در اختيار آنان گذاشتند. اين يك نقشه حساب شده و با برنامه بود و خوب هم موفق شدند. عياشى و مشروبخوارى حتى در ميان زمانداران البته به صورت پنهانى نفوذ كرد. ميگسارى و بى بند و بارى نشانه روشنفكرى و تجدد به شمار مى رفت. هر كه مى خواست پاى بند ارزش هاى دينى بماند، او را به نام عقب مانده و امل، منزوى و طرد مى كردند. بى حجابى، خوشگذرانى، شهوترانى و مفاسد اخلاقى ميان مردم به خصوص جوانان رواج يافت. آهسته آهسته جوانان در تجملات و عيش و نوش و لذت ها غرق شدند و روح ايمان و سلحشورى و مبارزه با دشمن و جانفشانى در راه خدا و براى دفاع از ميهن از ميان رفت. مردم هم كم كم بى تفاوت شدند. از آنگونه جوانان كه در فساد و گناه غرق شده بودند، انتظار مقاوت در برابر مهاجمان بيهوده بود، چون با سست شدن عقيده ها و ايمان ها، سلاحى براى مقاومت نداشتند. اين همان خلع سلاحى است كه گفتم.
حكام مسيحى هم آمدند و شهرها را يكى پس از ديگرى تصرف كردند و به نواميس مسلمانان تجاوز نمودند و خون ها ريختند و كسى نبود كه مردانه در مقابلشان بايستد. آن همه مجد و عظمت و افتخار از دست رفت. حتى نام شهرها هم عوض شد.(15) حالا دوران انحطاط اخلاقى و فرهنگى را مى گذرانيم. ولى نااميد هم نشده ايم. شايد آنچه پيش آمد، درس عبرتى باشد تا مسلمانان بيدار شوند و از گوهر ايمان و اعتقادات و استقلال و هويت خود پاسدارى كنند. شايد روزى در سايه آگاهى و صبر و جهاد، عزت گذشته برگردد و دوباره طعم آزادى و استقلال را بچشيم. ما به آينده اميدواريم فرزندم،ولى دشمنان ما مى كشند وانمود كنند كه كار از كار گذشته و نمى توان كارى كرد.
حال، پسر عزيزم، اين اسرارى را كه گفتم بايد در دل خودت نگه دارى و به كسى ابراز نكنى. بايد بدانى كه زندگى پدرت از اين پس، بسته به راز دارى توست. البته من از مرگ نمى ترسم. شهادت در راه عقيده الهى، هم افتخار و مايه سربلندى است، هم انسان به ديدار خدا و پيامبر او مى رسد و به بهشت مى رود. ولى من دوست دارم و آرزومندم كه زنده بمانم و دين و زبان اصلى خودمان را به تو بياموزم و تو را از اين فرهنگ تحميلى و مسيحيت اجبارى و از اين محيط تاريك و خفقان بار نجات بدهم، براى اين كار، فرصتى لازم است و اميدوارم با حفظ اين اسرار، اين فرصت را به من بدهى. من به آينده تو اميد بسته ام، تو و امثال تو اگر بيدار شويد و اين بيدارى فراگير شود، نمى توانند يك ((نسل بيدار)) را تباه يا نابود كنند.
همه تلاش آنان در اين راه است كه هويت و فكر و فرهنگ شماها را عوض ‍ كنند و از شما جوانانى قالب ريزى شده در اندازه و شكلى كه خودشان مى خواهند بسازند. وقتى فرهنگ شما را عوض كردند، خود به خود همان كارى را هواهيد كرد كه آنان مى خواهند. آنها در مسير زندگى شما ريلى را مى كشند و شما روى اين ريل، به همانجا مى رسيد كه آنان مى خواهند، اما آنچه اين نقشه را به هم مى زند، آگاهى و بيدارى شماهاست.
عزيزم، ديگر كارى به تو ندارم، حالا برخيز و به جاى خودت برو و استراحت كن، هر چند بعيد مى دانم به اين راحتى خواب به چشمانت راه يابد....

(7) آن شب براى من تولد دوباره اى بود. از فرداى آن شب، نگاهم به همه چيز عوض شد

ساختمان ها و در و ديوار شهر با منحرف مى زدند. هر وقت نگاهم به مسجد با شكوه ((الحمراء)) مى افتاد، يا گلدسته هاى بلند و بى مانند غرناطه را مى ديدم، احساسات درونىسر تا پايم را فرا مى گرفت و اضطراب و هيجان عجيبى مى يافتم و با شوق فراوان، اما آميخته به اندوهى عميق تاريخ گذشته مى برد. هر چهمى گذشت، آگاه تر مى شدم و در هر فرصتى از پدرم درباره گذشته خودمان و تمدن اسلامى مى پرسيدم. حرف هاى پدر، درون مرامشتعل ساخته بود. گاهى بى اختيار، دور مسجد با عظمت الحمراء مى چرخيدم و آن را مخاطب قرار مى دادم و با بغضى كه در گلو داشتم و با آهنگىسوزان مى گفتم:
اى مسجد زيباى حمراء، اى يادگار گذشتگان، آيا آنان را كه در گذشته، تو را با اين آب و رنگ و شكوه و زيبايى پديد آوردند، از ياد برده اى؟
اى حمراء دلپذير و عزيز! چه بسيار يكتا پرستانى كه در فضاى تو، در مبعد نيايش و پيشگاه خدا زانو زده اند و صورت بر خاك نهاده اند! چه ((الله اكبر))هايى كه در فضاى تو طنين انداخته است. اينك آنان كجايند و تو در دست چه كسانى؟
اى قصر با شكوه الحمراء! كجايند آن پادشاهان مقتدرى كه در محيط و فضاى تو فرمانروايى مى كردند، بر ستون هاى سنگى تو تكيه مى دادند و شكوه خيره كننده حكومتشان را تماشا مى كردند؟ آيا همه آنان را فراموش ‍ كرده اى؟
اى مسجد با شكوه مسلمانان ! پس از صداى روح بخش اذان، آيا اينك با صداى ناقوس دلخوشى؟ روزى دانشمندان مسلمان و پيشوايان دينى در فضاى تو حضور داتند، اينك با كشيشان اسقف ها چه مى كنى و چگونه آنان را تحمل مى كنى؟....
اينگونه با مسجد الحمراء صحبت مى كردم، ناگاه به خودم مى آمدم، ترس بر اندامم مى نشست، بيم داشتم مبادا جاسوسان ديوان تفتيش، حرف هاى پر احساس مرا شنيده باشند و مشكلى برايم پيش آورند. فورى آن منطقه را رها مى كردم و به خانه مى رفتم و به حفظ كردن قرآن و كلمات زبان و درس ‍ عربى كه از پدرم مخفيانه مى آموختم مشغول مى شدم. گويا هم اكنون خود را در حضور او مى بينم كه نشسته ام و برايش از حروف اسپانيولى مى نويسم، او هم در عوض حرفى از حروف عربى را برايم مى نويسد و هر لحظه ياد آورى مى كند كه پسرم، حرف ما اين است و زبان ما آن است و مراسم و آيين دينى ما چنين و چنان است. پيوسته مرا توصيه مى كرد كه زبان عربى را خوب ياد بگيرم و قرآن را زياد بخوانم و آداب وضو و نماز را به من ياد مى داد و وادارم مى كرد تا در آن اتاق اسرارآميز، پشت سر او به نماز بايستم و مثل او ركوع و سجود كنم، ولى با اين همه، از من واهمه داشت و مى ترسيد كه مبادا روزى اسرار او را فاش كنم و همه دچار خطر شويم.
گاهى براى اينكه مرا امتحان كند و رازدارى مرا بيازمايد، مخفيانه به مادرم مى سپرد تااز من بپرسد كه پدرت به تو چه ياد مى دهد؟ من هم انكار مى كردم و مى گفتم: هيچ چيز، او چيزى به من نمى آموزد. باز هم مادرم با اصرار مى گفت: من خبر دارم و مى دانم كه تو پيش او چه مى خوانى. در جوابش مى گفتم: هر چه شنيده اى دروغ است، من پيش او چيزى نمى خوانم.
تا مدتى، پيش پدرم زبان اصلى خويش را آموختم و توانستم زبان عربى را بفهمم و با آن حرف بزنم. قرآن و احكام دين را هم ياد گرفتم. آنگاه پدرم مرا پيش يكى از برادران دينى و هم كيش خود برد و مرا به او معرفى كرد. از آن پس من و پدرم و او دور هم جمع مى شديم و مراسم عبادت و قرآن خوانى به جا مى آورديم، البته به صورت مخفيانه.

(8) نگران پدرم بودم. اوضاع و شرايط اندلس و غرناطه نسبت به مسلمانان روز به روز بدتر و دشوارتر مى شد

دستگاهآدم كشى اندلس كه به ديوان تفتيش معروف بود، روز به روز بر شدتعمل و بى رحمى خود مى افزود. هزاران نفر، اين سرزمين را داوطلبانه يا به اجبار ترك كرده و براى حفظ دين خود، دست به هجرت زده بودند.شمارى بينوا و بى پناه هم كه از عرب هاى مسلمان مانده بودند، در فشار بودند و امكان كوچ نداشتند. روزى نمى گذشت مگر آنكه عده اى به دارآويخته مى شدند، يا زنده طعمه آتش مى گشتند، يا در چنگ بازرسان و عمال تفتيش، به بدترين صورت شكنجه مى شدند، شكنجه هايى سخت،مثل كندن ناخن ها، بريدن انگشت ها، گداختن بدن ها با آتش، حبس هاى انفرادى و تشنه و گرسنه نگه داشتن براى مدتى طولانى.
بعضى را هم وادار مى كردند آن قدر آب بخورند كه ديگر نفسشان بند بيايد. جنايت هايى وحشيانه و جانگداز كه هرگز فراموش نخواهد شد. مسلمان ها به خاطر حفظ دينشان و پايدارى بر سر عقيده، همه اينها را تحمل مى كردند.
روزى پدرم با لحنى رقت بار و تاءسف انگيز به من خطاب كرد:
نور چشم عزيزم، اخساس مى كنم كه مرگ من نزديك شده است و بزودى گرفتار اين دژخيمان خواهم شد و مرا هم مثل هزاران مسلمان ديگر به شهادت خواهند رساند. باكى هم نيست، بالاخره شهادت، بهترين فرجامى است كه براى يك يكتاپرست مسلمان و مقاوم در پيش است، پاداش آن هم بهشت برين و حيات ابدى است.
من در زندگى، تنها يك آرزو داشتم و آن اين بود كه مى خواستم تو را هر چه زودتر از گمراهى و شرك مسيحى نجات دهم. اين بارى سنگين بر دوش من بود. آرزويم اين بود كه دين راستين اسلام عزيز را مثل امانتى بزرگ و ارزشمند كه نزد من است، به تو بسپارم و آسوده شوم. الحمدلله موفق شدم. تو اكنون اسلام را مى شناسى و مسلمانى شده اى كه با احكام خداى يگانه و قرآن آشنايى، و جوانى پاك و با ايمانى. توصيه حتمى من اين است كه اگر گرفتار اينان شدم و حادثه اى برايم پيش آمد، تو بايد از دستورها و سخنان عموى خودت اطاعت كنى و پس از من هر چه او گفت و دستور داد، كاملا گوش بدهى.
گفتم: مگر عمويم هم خبر دارد كه....
گفت: آرى، اما او هم در شرايط سختى است. مى توانى او را به جاى پدر خود حساب كنى و به او اطمينان داسته باشى.
چند روز گذشت، اما همراه با دلهره و وحشت و نگرانى. اندوهى عجيب دلم را مى فشرد. از حرف هاى پدر، بوى جدايى مى آمد و من چاره اى جز صبر و تحمل حوادثى را كه در پيش بود نداشتم و دل به خدا سپرده بودم.
يكى از شب هاى تاريك كه در گوشه اى از شهر، تنها نشسته بودم و به ستاره هاى آسمان نگاه مى كردم و غرق در دنياى خيالات و افكار خودم بودم ، صداى پايى مرا به خود آورد. عمويم بود كه ناگهان و وحشت زده از راه رسيد. معلوم بود كه خيلى گشته تا مرا پيدا كرده است. با عجله از من خواست كه هر چه زودتر همراه او بروم. من هم بدون كمترين چون و چرا و ترديدى به توصيه پدرم از او اطاعت كردم و با او رفتم. در راه چيزى نگفت. خواستم سرى به خانه بزنم، اما نگذاشت. به اتاقش كه رسيديم، ديدم نقشه كشيده كه مرا به نحوى از اندلس فرارى دهد و به كشور مغرب بفرستد. آنجا شهر و ديار مسلمانان بود و امنيت داشت، مى خواست مرا از چنگ اسپانيولى هاى آدم كش و بى رحم نجات دهد.
من پرسيدم: پدر و مادرم چه مى شوند؟ من چگونه دورى و جدايى آنان را تحمل كنم؟ اصلابا پدرم در اين مورد صحبت كرده اى؟
ناراحت شد و با قيافه اى درهم، دست مرا گرفت و با تندى گفت: مگر پدرت نگفته است كه به حرف هاى من گوش كنى؟! من به فكر نجات جان تو هستم، تو در شرايط مخاطره آميزى قرار گرفته اى. نبايد وقت را هدر دهيم. كمترين غفلت ممكن است براى ما خيلى گران تمام شود.
من ديگر چيزى نگفتم و ساكت شدم. راه فرارى را كه او پيش پايم گذاشته بود و دل كندن از خانه و زندگى، برايم سخت بود، اما چاره اى هم نبود، من با نهايت تلخى و سختى همراه او شدم و شبانه از خانه او دور شديم و به طرف بيرون شهر حركت كرديم. هوا كاملا تاريك بود و حالا ديگر از شهر غرناطه دور شده بوديم. عمويم روى به من كرد و گفت: مى خواهم چيزى به تو بگويم و خبرى بدهم. اميدوارم كه تحمل شنيدنش را داشته باشى.
دلم لرزيد. بى صبرانه و نگران، پرسيدم، چه خبرى؟ حادثه اى پيش آمده است؟
گفت: زيباترين سرنوشت، يعنى شهادت، نصيب پدر و مادر مسلمان تو هم شد. آنان گرفتار بازرسان ديوان تفتيش شدند و به دست آن دژخيمان به شهادت رسيدند. اگر مى ماندى بدون ترديد سراغ تو هم مى آمدند. دنبال تو بودند تا تو را هم دستگير كنند. آنان مى دانند مه ايمان و اعتقاد پدران، در فكر و زندگى پسرانى مثل تو ادامه مى يابد.
اين خبر، مثل كوهى سنگين بر سرم آوار شد. يك لحظه ايستادم. ناى راه رفتن نداشتم. يعنى من براى هميشه پدر و مادر خود را از دست دادم؟ ديگر سايه آن دو عزيز بر سرم نيست؟ زانوهايم سست شد و همان جا روى زمين نشستم، اما نهيب عمويم مرا به ادامه حركت وادار كرد. هر چه بود، ديگر به شهر خودم نمى توانستم برگردم. پشت سرم خطر بود و پيش رويم آينده اى پرابهام. به هر حال، به صورت ناشناس و از بيراهه ها رفتيم تا به لب دريا رسيديم. عمويم زمينه سفر دريايى مرا فراهم كرد. با كشتى به سمت جنوب به راه افتاديم. راهى را كه روزى سپاه اسلام به فرماندهى ((طارق بن زياد)) طى كرده و به اين سرزمين آمدند، بر مى گشتيم. پس از چند روز، در نزديك ترين كشور اسلامى شمال آفريقا، يعنى در مغرب (مراكش)بودم. من بورم و يك دنيا خاطرات از سرزمين خودم اندلس عزيز و يك دنيا حسرت از اينكه ديگر هرگز آنجا را نخواهم ديد.
َََنام آن كودك اندلسى كه از غرناطه [كه امروز در نقشه هاى جغرافيايى ((گرانادا)) ناميده مى شود]به كشور مغرب رفت، ((محمدبن رفيع اندلسى)) بود. پس از هجرت از اندلس، در كشور مغرب به تحصيل علم پرداخت و در رشته هاى گوناگون دانش، با نبوغ و استعدادى كه داشت ، پيشرفت هاى خوبى به دست آورد و توانست با تاءليف كتاب هاى گوناگون، نام خود را جاويدان سازد و آيين خود را با فرهنگ اسلام، گسترش دهد. (16)
پايان

ضميمه ها:

ضميمه 1

اندلس در نگاهى كوتاه:

اندلس ناحيه اى است در جنوب كشور اسپانيا در كنار درياى مديترانه و اقيانوس اطلس به وسعت 87570 كيلو متر مربع كه اكنون مشتمل بر هشت ولايت است. رودخانه وادى الكبير آن را مشروب مى سازد....
در اصطلاح جغرافى نويسان اسلام، اندلس و جزيره اندلس بر تمام شبه جزيره ايبرى، يعنى اسپانيا و پرتغال فعلى اطلاق مى شده، زيرا اعراب مسلمان در سال 92 ه.ق به سردارى طارق بن زياد، اندلس را به تصرف در آوردند و بعد بر قسمت اعظم شبه جزيره ايبرى تسلط يافتد و از اين جا بر تمام شبه جزيره ايبرى اندلس گفتند.پس از آنكه در سال 92 ه.اسپانيا به وسيله مسلمانان فتح شد، تا سال 128 ه.اين سرزمين به وسيله حكامى كه از دمشق گسيل مى گشتند اداره مى شد.در اين سال عبدالرحمان اول، يكى از نوادگان هشام خليفه دهم اموى خود را امير اندلس خواند و بدين ترتيب سلسله امويان اندلس را تاسيس كرد.حكومت امويان اندلس تا سال 422 ه.(برابر با 1031 ميلادى) طول كشيد.از آن پس، سلطنت هاى كوچك محلى (ملوك الطوايف) پيدا شد.اين تفرقه، فشار مسيحيان را به مسلمانان براى پس گرفتن سرزمين هاى خود بيشتر كرد
از سال 479 به بعد، مرابطون فرمانروايان بربر شمال آفريقا به كمك ملوك الطوايف آمدند و كم كم بر اسپانيا مسلط شدند.در اواسط قرن ششم هجرى موحدون، مرابطون را بر انداختند و تا سال 609 بر اسپانيا حكومت راندند.از آن پس تا دو قرن و نيم تنها امارت اسلامى اسپانيا، امارت غرناطه بود، تا سال 898 ه.(برابر با 1492 ميلادى) غرناطه نيز به دست مسيحيان افتاد و حكومت اسلامى اندلس خاتمه يافت.مسلمانان در هنگام حكومت خود در اندلس، در نشر تمدن اسلامى كوشيدند و تمدنى درخشان با شهرى معمور و كشاورزى و صنايع منظم و معمارى پر شكوه كه نمونه آن ((قصر الحمراء)) در غرناطه است، به وجود آوردند و بدين وسيله تمدن اسلامى و قسمت مهمى از علم و ادب يونان از طريق اسپانيا به اروپاى غربى انتقال يافت.از ميان مسلمانان اندلس، دانشمندان بزرگى در علوم گوناگون ظاهر شدند و به بسط تمدن اسلامى كمك شايانى كردند.(17)