حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوالحسين نورى ، از سياحت باديه باز گشت ، با موهاى ريش و ابر و مژه پراگنده ، و
ظاهر دگرگون شده . كسى او را گفت : آيا با دگرگونى صفات ، اسراسر نيز دگرگون شود؟
گفت :
اگر به صفات ، اسرار نيز دگرگون مى شد، عالم به هلاكى مى افتاد. سپس ، خواند: در
نور ديدن دشت و صحرا، بدينسان كه مى بينى ، مرا دگرگون كرده است . مرا به شرق راند،
به غرب راند از وطنم دور كرد. آنگاه كه غايب شدم ، ظاهر شد و چون آشكار شد غايبم
ساخت . آن چه مشاهده مى كنى ، ناديده گير سپس ، برخاست و فريادى كشيد و باز، سر به
بيابان نهاد.
روزى او را پرسيدند: تصوف چيست ؟ (1) خواند:
گرسنگى و عريانى و پابرهنگى و آبرو ريزى ، و هيچكس نيست ، كه از پنهانى خبر دهد من
، به طرب مى گريستم و اينك !به دريغ مى گريم (2)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم ادهم از كويى مى گذشت شنيد كه مردى اين بيت مى خواند:
(هر گناهى از تو آمرزيده خواهد بود. جز
روى گرداندن از من .) ابراهيم مدهوش
افتاد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شبلى شنيد كه مردى خواند:
(شما را نياميخته مى خواستيم . و اينك
! آميخته ايد. دور باشيد! كه وزنى نمى آريد.)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
على بن هاشمى ، لنگ و زمينگير بود. روزى در بغداد شنيد كه كسى
مى خواند:
اى آن كه به زبان مظهر اشتياقى ! دعوى تو بى دليست . اگر آنچه مى گوى ، حقيقت داشت
، تا به هنگام وصال ما چشم فرو نمى بستى .
شعر فارسى
از مثنوى :
اى فقيه ! اينك ! خمش كن ؛ چند؟ چند؟
|
پند كم ده ! زان كه بس سختست بند
|
سخت تر شد بند من از پند تو
|
آن طرف كه عشق مى افزود درد
|
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد. (1)
|
شعر فارسى
از حالتى :
چون از تو ننالد دل غم پرور من
|
يا بس كند از گريه دو چشم تر من
|
با اين همه لاف آشنايى ، شبكى
|
ناخوانده نيامدى درون از در من
|
خو كرده به خلوت ، دل غم فرسايم
|
كوتاه شد از صحبت هر كس پايم
|
چون تنهايم ، همنفسم ياد كسى ست
|
چون همنفس كسى شوم ، تنهايم .
|
شعر فارسى
از كاكاقزوينى :
بلهوس را زود از سر واشود سوداى عشق
|
تهمت آلودى كه گيرد شحنه ، زودش سردهد.
|
شعر فارسى
از گلخنى :
گرد خاكستر گلخن نبود بر تن ما
|
بر تن از سوز درون سوخته پيراهن ما
|
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
سيد بزرگوار (قاسم انوار تبريزى
) مدفون در ولايت جام كه - روانش پاك باد! - در آغاز كار، از ملازمان
شيخ (صدرالدين اردبيلى
) بود و سپس ، به ملازمت شيخ
(صدرالدين على يمينى
) پيوست . او منزلتى عظيم داشت و به سال 837 وفات يافت و در ولايت جام
در قريه (خرگرد)
به خاك سپرده شد. او بسيار با شيفتگان همنشينى داشت و با آنان سخن مى گفت : از قول
خود وى گفته اند: هنگامى كه به روم رسيدم ، شنيدم كه در آنجا شيفته ايست و به نزد
او رفتم و هنگامى كه او را ديدم ، شناختم . زيرا، به روزگار دانش آموزى ، در تبريز
او را ديده بودم ، پس ، به او گفتم : چگونه به اين حال ، راه يافتى ؟ گفت : هنگامى
كه در مرحله (تفرقه
) خاطر بودم ، هر صبح كه بر مى خاستم ، كسى از سوى راست و كسى سوى چپ ،
مرا به خود مى كشيد. تا روزى بر خاستم و چيزى را به من در پوشاندند، كه مرا از آن
(تفرقه ) رها ساخت . سيد
ياد شده كه - رحمت خدا بر او باد! - هنگامى كه اين سرگذشت را مى گفت اشكش مى ريخت
. (1)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از ناموران گفته است :
واى بر آن كس كه آخرتش را به پاس دنياش تباه كند! و آن چه را كه آباد كرده است ترك
كند، بى اميد بازگشت به آن . و قدم به جايى بگذارد كه خود خراب كرده است و جاويد در
آن خواهد ماند.
سخن عارفان و پارسايان
اويس قرنى كه - خدا از او خشنود باد! - گفته است : استوارترين كلمه اى كه حكيمان
گفته اند، اينست . يكى را به همراهى بر گزين ! كه وجود او، ترا از ديگران بى نياز
دارد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از كتاب هاى آسمانى آمده است : هر گاه دانشمندى به دنيا علاقه ورزد، خوشى
راز و نياز با خويش را از دل او جدا مى كنم .
شعر فارسى
از سنايى :
اى عشق تو را روح مقدس منزل
|
سوداى تو را عقل مجرد محمل
|
سياح جهان معرفت - يعنى : دل
|
از دست غمت دست به سر، پاى به گل
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
روزها پنج است : روز گمشده (مفقود)، روز كنونى (مشهود)، روز آينده (مورود)، روز
وعده (موعود) و روز پايدار(ممدود)
اما، روز گمشده ، ديروز تو بود كه با زياده روى خويش ، آن را از دست داده اى . و
روز اكنون تو، آنست كه در آنى . پس ، از طاعات خويش ، توشه آخرت بساز! و روز آينده
، فرداى تست و نمى دانى ، كه از روزهاى عمر تو هست ؟ يا نه ؟ و روز وعده ، واپسين
روزهاى زندگى تست ، همواره آن را پيش چشم دار! و روز پايدار آخرت تست و آن ، روزيست
كه بر تو نمى گذرد. در باره آن ، كوشش خويش به كار بر! و آن يا بر تو نعمت جاويد
است و يا عذاب پايدار.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از ناموران گفته است : پروردگار، دو چيز بر قرار داشته است . يكى
(وادارنده )
و ديگرى (باز دارنده
). نخستين ، تو را به بدى وا مى دارد، و آن ،
(نفس ) است كه
(نفس ، وادرنده به بدى است
). و ديگرى ، از بدى (باز
مى دارد). و آن ،
(نماز) است . كه
(نماز، از كار زشت و ناپسند، باز مى دارد.)
پس به همان سان كه (نفس
) تو را به گناهان وا مى دارد، در رويارويى با آن ، از نماز يارى بخواه
!
حكايات پيامبران الهى
گفته اند كه : يكى از پيامبران ، به درگاه پروردگار راز و نياز كرد و گفت :
پروردگارا! چگونه به تو راه يابم ؟ پروردگار، به او وحى فرستاد كه : ترك خويش كن !
و سوى من آى !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در يك مثل (عربى ) آمده است كه با زن ، دوباره سخن بگو! و اگر نفهميد، ف
(اربع ). ممكن است
(اربع ) به معنى
(چهار) باشد يعنى :
(چهار بار بگو) و ممكن است
به معنى : (ساكت شو!)
و (ديگر مگو!)
باشد و ممكن است به اين معنى باشد كه : (او
را با عصا بزن )(2)
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:
تو ز ديو نفس اگر جويى امان
|
رو! نهان شو! چون پرى از مردان
|
گنج خواهى ، كنج عزلت كن مقام
|
واستترواستخف عن كل الانام
|
چون شب قدر از همه مستور شد
|
لاجرم از پاى تا سر نور شد
|
تا تو نيز از خلق پنهانى همى
|
(مؤلف گويد) اين پنج بيت را در مشهد رضوى در ذى قعده سال 1007 سرودم و در شب پس از
آن ، پدرم كه - رحمت خدا بر او باد - را در خواب ديدم كه نامه اى به من داد، كه در
آن ، اين آيه نوشته شده بود: (تلك
الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ولا فسادا والعاقبة للمتقين
) (1)
شعر فارسى
از نشناس (2):
از فتنه اين زمانه شورانگيز
|
بر خيز! و به جا كه توانى بگريز!
|
ور پاى گريختن ندارى ، بارى
|
دستى زن و در دامن عزلت آويز!
|
شعر فارسى
از مثنوى :
از حقايق تا تو حرفى نشنوى
|
اى پسر! حيوان ناطق كى شوى ؟
|
تا كه گوش طفل از گفتار مام
|
پر نشد، ناطق نشد او در كلام
|
گفت مادر نشنود، گنگى شود.
|
دائما هر گنگ اصلى كر ببود
|
ناطق ، آن كس شد، كه از مادر شنود(1)
|
شعر فارسى
از عرفى :
هر دل كه پريشان شود از ناله بلبل
|
در دامنش آويز! با وى خبرى هست
|
گفتگوئيست به نازم زلب خاموشى
|
كه اگر لب بگشايم ، ز سخن باز افتم
|
عرفى ! سخنت گر چه معمار نگست
|
وين زمزمه را به ذوق و ياران چنگست
|
بخروش ! كه مرغان چمن مى دانند
|
كاين نغمه و ناقوس كدام آهنگست
|
اى دل ! پس زنجير، چو ديوانه نشين !
|
بر دامن درد خويش مردانه نشين !
|
زآمد شد بيگانه تو خوداريى كن
|
معشوقه چو خانگى ست ، در خانه نشين
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
دوش از درم آمد، آن مه لاله نقاب
|
سيرش نبديديم و روان شد و شتاب
|
گفتم كه دگر كيت بخواهم ديدن ؟
|
گفتا كه : به وقت سحر، اما در خواب
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از نيكوكاران را گفتند: تا كى بى همسر خواهى ماند؟ گفت : رنج بى همسرى آسان تر
از تحمل سختى در تاءمين مخارج همسر است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى روزى به وزير خويش گفت : چه خوبست پادشاهى ! اگر جاودانه باشد. و وزير گفت
: اگر جاودانه باشد، نوبت به تو نمى رسيد (2).
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى : به دانشمندى محتضرگفت : در حق كسانت مرا سفارشى كن ! و دانشمند گفت : شرم
دارم از آن كه سفارش بنده اى را جز به خدا بكنم .
شعر فارسى
از مثنوى :
فرخ آن تركى كه استيزه كند!
|
چشم را از غير و غيرت دوخته
|
همچو آتش خشك و تر را سوخته
|
گر پشيمانى بر او عيبى كند
|
اول آتش در پشيمانى زند(1)
|
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
دگر ز عقل ، حكايت به عاشقان منويس !
|
برات عقل به ديوان عشق ، مجرى نيست
|
شعر فارسى
از مثنوى :
اين ز ابراهيم ادهم آمده ست
|
كاو زراهى بر لب دريا نشست
|
دلق خود مى دوخت آن سلطان جان
|
آن امير از بندگان شيخ بود
|
شيخ را بشناخت ، سجده كرد زود
|
خيره شد در شيخ و اندر دلق او
|
كه چه سان گشته ست خلق و خلق او
|
ترك كرده ملك هفت اقليم را
|
مى زند بر دلق ، سوزن چون گدا
|
شيخ واقف گشت از انديشه اش
|
شيخ چون شيرست و دل ها بيشه اش
|
دل نگهداريد! اى بيحاصلان !
|
شيخ ، سوزن زود در دريا فگند
|
خواست سوزن را به آواز بلند
|
كه : بگير اى شيخ ! سوزن هاى حق
|
رو بدو كرد و بگفتش : اى امير!
|
اين چنين به ؟ يا چنان ملك حقير؟
|
اين ، نشان ظاهرست ، اين هيچ نيست
|
گر، به باطن در روى ، دانى كه چيست
|
سوى شهر از باغ ، شاخى آورند!
|
باغ و بستان را كجا آنجا برند؟
|
خاصه ، باغى كين فلك يك برگ اوست
|
آنهمه مغزست و دنيا جمله پوست
|
بر نمى دارى سوى آن باغ گام
|
بوى آن درياب كن و دفع زكام
|
تا كه آن بو، جانب جانت شود
|
تا كه آن بو، نور چشمانت شود.
|
پنج حس ، با يكديگر پيوسته اند
|
رسته اين هر پنج ، از شاخى بلند
|
چون يكى حس ، غير محسوسات ديد
|
گشت غيبى بر همه حس ها پديد
|
چون ز جو جست از گله ، يك گوسفند
|
پس پياپى جمله زان جو بر جهند
|
در چراى اخرج المرعى چران !
|
تا در آنجا سنبل و ريحان خورند
|
تا به گلزار حقايق پى برند
|
اى ز دنيا شسته رو! در چيستى ؟
|
در نزاع و در حسد، با كيستى ؟
|
كى از آن باغت رسد بوى به دل ؟
|
تا به كى چون خر بمانى پا به گل
|
چون خرى در گل فتد از گام تيز
|
دم به دم جنبد براى عزم خيز
|
حسن تو از حسن خر كم تر بدست
|
كه دل تو زين وحل ها بر نجست
|
چون نمى خواهى كز آن ، دل بر كنى
|
كاين روا باشد مرا، من مضطرم
|
او گرفتارست و چون كفتار كور
|
اين گرفتن را نبيند از غرور
|
مى بگويند اينجا و كفتار نيست
|
از برون جوييد، كاندر غار نيست
|
اين ، همى گويند و پندش مى نهند
|
او همى گويد ز من كى آگهند؟
|
كى ندا كردى ؟ كه : اين كفتار كو؟
|
سخن عارفان و پارسايان
صوفيى را گفتند: چيست ؟ كه چو سخن گويى ، هر شنونده اى گريد. و از سخن واعظ شهر، يك
تن چنين نكند؟ گفت : گريه آن كه به مزدورى گريد، همچون گريه زن فرزند مرده نيست . و
عارف رومى در مثنوى در اين
معنى گفته است : گر بود در ماتمى صد نوحه گر
|
همايون ، نزديك به همين معنى گفته است :
ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق
|
چون آه مصيبت زده در حلقه ماتم .
|
شعر فارسى
از مثنوى :
در ميانه ، جز دمى ديوار نيست
|
ما، نه مرغان هوا، نه خانگى
|
زان فراخ آمد چنان روزى ما
|
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
زهره نام او، كه را بودى ؟
|
عقل ، خود كيست تا به منطق راى
|
ره برد با جناب پاك خداى ؟!
|
گر، به منطق ، كسى ولى بودى
|
هست چون چشم اكمه از الوان
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفته اند: اندوه نيمى از پيرى ست . دوستى نيمى از خردمندى ست . مؤلف گويد: اگر
دوستى نيمى از خردمندى ست ، پس ، كينه توزى ديوانگى كامل است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
هنگامى كه (ابن الرومى
) مسموم شد وو سم در ائو كارگر افتاد. بر اثر غلبه تشنگى گفت :
هنگامى كه آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش مى سوزاند. آب مى نوشم . اما، آب را
بر سوزش خود بى اثر مى بينم ، چنانست كه گويى آب ، هيزمى ست در كام آتش .
شعر فارسى
گوينده اش را خداوند پاداش نيك دهد:
نيك و بد هر چه كنى ، بهر تو خوانى سازند
|
جز تو بر خوان بدو نيك تو مهمانى نيست
|
گنه از نفس تو مى آيد و شيطان بد نام
|
جز تو بر نفس بدانديش تو شيطانى نيست
|
ترجمه اشعار عربى
از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين على (ع ):
آنان كه بناهاى بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند. اينك بر بناى خانه
هايشان باد مى ورزد و چنانست كه گويى بر وعده گاه حاضر شدند.
شعر فارسى
از نشناس : (شبسترى - گلشن راز)
كسى كاو راست با حق آشنايى
|
نيايد هرگز از وى ، خودنمايى
|
همه روى تو در خلق است ، زنهار!
|
مكن خود را بدين غفلت گرفتار!
|
شعر فارسى
از خسرو:
يك خرقه ، رخت درست نگذاشت
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
يكى از سودگران نيشابور، كنيزك خويش را نزد ابوعثمان حميرى به امانت سپرد روزى نگاه
شيخ بر او افتاد و فريفته او شد. پس ، احوال خويش را به مراد خويش
(ابو حفص حدّاد) نوشت . و
او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شيخ
يوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى
رسيد، و از مردم ، نشان شيخ يوسف را جويا شد، او را به نكوهش گرفتند كه : مرد
پرهيزگار چون تو، چگونه جوياى خانه بدكارى همچون اوست ؟ پس ، به نيشابور بازگشت و
آن چه گذشته بود، به شيخش باز گفت : و بار ديگر ماءمور شد تا به رى برود و شيخ يوسف
را ملاقات كند. پس ، بار ديگر به رى رفت و نشانى خانه او، در كوى ميفروشانست . پس ،
به نزد او آمد و سلام كرد. شيخ يوسف ، جوابش باز داد و تعظيم كرد و در كنار او
كودكى زيبا روى نشسته بود و بر جانب ديگرش شيشه اى نهاده بود كه پر از چيزى همچون
شراب بود. ابو عثمان ، او را گفت : چرا در اين كوى منزل گزيده اى ؟ گفت : ستمگرى ،
خانه هاى ياران ما خريد و به ميخانه بدل كرد. اما به خانه من نيازى نداشت . ابو
عثمان پرسيد: اين پسر، كيست ؟ و اين شراب چه ؟ گفت : اين پسر، فرزندى منست و اين
شيشه سركه است . ابو عثمان گفت : چرا خويش در محل تهمت افكنده اى ؟ گفت : تا مردم ،
گمان نبرند، كه من امين و مورد اعتمادم و كنيزكشان به وديعه به من نپرسند و به عشق
آنان دچار نيابم . ابو عثمان ، بسيار گريست و مقصود شيخ خويش دريافت .
شعر فارسى
از اوحدى (673 - 738)
باز كن ديده ! كاين به بازى نيست
|
شعر فارسى
از مثنوى :
اندكى جنبش بكن همچون جنين
|
اندرين ره ، مى تراش و مى خراش
|
شعر فارسى
از مجير بيلقانى (درگذشته به سال 586)
سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز
|
پايى برون نه از در دروازه جهان !
|
عزلت طلب ! كه از غم اين چار ميخ دهر
|
گردون هفت خانه به عزلت دهد امان
|
افعى دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس !
|
كاوراست زهر و مهره به يك جاى در دهان
|
از تاب فقرت از بن ناخن شود كبود
|
انگشت در مزن به سينه كاسه جهان !
|
با تشنگى بساز! كه در شط كاينات
|
با هر دو قطره آب ، نهنگى ست جان ستان
|
جان ده بهاى يكشبه وحدت ! اى حريف
|
گوگرد سرخ كس نستاند به رايگان
|
راحت طمع مدار! كه غفلت به دست نفس
|
ماهى در آتش ست و سمندر در آبدان
|
شعر فارسى
كسى ، مصرع معروف منسوب به يزيد بن معاويه را بدين سان تضمين كرده است :
مضى فى غفلة عمرى ، كذالك يذهب الباقى
|
ادر كاءساء و ناولها، الا يا ايها الساقى
|
حكايات پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (على ) (ع ) شنيد كه مردم سوگند مى خورد:
(به آن كه در هفت پرده آسمان پنهانست )
كه چنان نبوده است . (على ) (ع ) فرمود: واى بر تو! پروردگار در هيچ پرده اى پنهان
نيست . مرد گفت : به گناه سوگند بايد كفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زيرا
سوگند به غير خدا كفاره اى ندارد.
مرد تمام آن كه نگفت و بكرد
|
وان كه نگويد، بكند، نيم مرد
|
وان كه بگويد، نكند، زن بود
|
نيم زنست آن كه نگفت و نكرد.
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ديوان منسوب به اميرالمومنين على (ع ):
فرزندم ! در ميان مردان ، جانورانى يافت مى شوند، كه همچون آدميان بينايى و شنوايى
دارند و هر زيان مال خويش را نگرانند. ليكن ، اگر به دينشان آسيبى رسد، اندوهى
ندارند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
ونيز از اوست :
به هنگام آسودگى خاطر، دو ركعت نماز را غنيمت دان ! و آنگاه كه به لهو و بيهودگى
مشغولى ، به ذكر خدا به بپرداز!
معارف اسلامى
نخسين كسى كه از سادات رضوى ، به قم وارد شد (ابو
جعفر محمد بن يعنى موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا)
و ورود او از كوفه به قم در سال 256 بود. سپس ، خواهرانش
(زينب ) و
(ام محمد) و
(ميمونه ) - دختران موسى بن
محمد بن على بن موسى الرضا- به او پيوستند.
ابو جعفر، در ربيع الاخر سال 296 وفات يافت و در شهر قم مدفون شد. پس از او، خواهرش
(ميمونه ) در گذشت و در
مقبره (بابلان
) در بقعه متصل به بقعه (سيده
فاطمه ) كه - سلام بر او و پدرش و
برادرش باد! - دفن شد. اما، (ام محمد)
در بقعه (سيد فاطمه
) (عليه السلام ) در كنار زرى دفع شده است بنابراين در اين بقعه مقدس سه
قبر است قبر (سيد فاطمه
) (عليه السلام ) و قبر (ام
محمد ) و قبر
(ام اسحاق ) - كنيز محمد بن
م
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
تو چه دانى قدر آب ديدگان ؟
|
عاشق نانى تو، چون ناديدگان
|
گر تو اين انبان زنان خالى كنى
|
تا تو تاريك و ملول تيره اى
|
دان ! كه با ديو لعين همشيره اى .
|
طفل جان از شير شيطان باز كن !
|
بعد از آنش با ملك انباز كن !
|
لقمه اى كان نور افزون و كمال
|
لقمه تخمست و برش انديشه ها
|
لقمه بحر و گوهرش انديشه ها
|
اين سخن گفتند اهل دل تمام
|
جهل و غفلت زايد از نان حرام
|
زايد از نان حلال اندر دهان
|
ميل خدمت ، عزم رفتن از جهان
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - فريادهاى سفر حجاز -
روزگار خويش را در قيل و قال مدرسه گذرانيم . اى نديم ! برخيز! كه وقت تنگ شد. از
آن شراب (سلسبيل
) به من بنوشان ! آن باده اى كه به نيكوترين راه هدايت مى كند. اى نديم
! كفش از پاى برآور! اينك ! آتش موسى مى تابد. آن شراب بهشتى را برايم بياور! جام
را رهاكن ! و مرا رطل گران بنوشان ! كوتاهى عمر، امان آلات و ابزار نمى دهد. بدون
آن كه بفشارى ، بياور! برخيز! و از چهره من زنگ غم بزداى ! كه عمرم ، در طلب علوم
رسمى تباه شد.
علم رسمى ، سر به سر، قليست و قال
|
نه از آن ، كيفيتى حاصل ، نه حال .
|
مولوى باور ندارد اين كلام
|
اسم او از لوح انسانى بشوى !
|
كهنه انبانى ست پر از استخوان
|
گر دلت خالى بود از عشق يار
|
وين علوم و اين خيالات و صور
|
تو، به غير علم عشق ، از دل نهى
|
سنگ استجنا به شيطان مى دهى
|
شرم بادت ! زان كه دارى اى دغل !
|
لوح دل ، از فضله شيطان بشوى !
|
اى مدرس ! درس عشقى هم بگوى
|
چند؟ چند از حكمت يونانيان ؟
|
حكمت ايمانيان را هم بخوان !
|
چند باشى كاسه ليس بو على ؟
|
سرور عالم ، شه دنيا و دين
|
سؤ ر مؤمن را شفا كن ، اى حزين !
|
سؤ ر رسطاليس ، سؤ ر بوعلى
|
سينه خود را برو! صد چاك كن !
|
دل ازين آلودگى ها پاك كن !
|
با دف و نى ، دوش آن مرد عرب
|
وه ! چه خوش مى گفت ، از روى طرب !
|
ايها القوم الذى فى المدرسه
|
فكر كم ان كان فى غير الحبيب
|
مالكم فى النشاة الاخرى نصيب
|
فاغسلوا بالرح فى لوح الفؤ اد
|
كل علم ليس تنجى فى المعاد
|
ساقيا! يك جرعه از روى كرم
|
هم به چشم يار بيند يار را.
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
آن كه عمل گروهى را چه نيك و چه بد، دوست بدارد، چنانست كه عمل خود اوست . آن كه
پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اى فريفته جاه و فرمانروايى ! در ما به چشم حقارت منگر!
ما شير شكاران فضاى ملكوتيم
|
سيمرغ به دهشت نگرد در مگس ما
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد!: دنيا را براى خودش مخواه ! بلكه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنيا را
براى آن مى خواهد كه به نيكوكارانى كه شايسته بخشش اند! ببخشد و نيز به بد كارانى
كه از آنان در بيم است .
دنيا به كسى ده ! كه بگيرد دستت
|
يا پيش كسى نه كه نگيرد پايت
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: روزگار و مردم آن ، به فساد كشيده شده اند و كسانى عهده دار تدريس اند كه
دانششان كمتر است و نادانى شان بيشتر و پايگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراييده
است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است .
بساط سبزه لگدكوب شده به پاى نشاط
|
زبسكه عارف و عامى ، به رقص برخستند.
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
فراياد: روزى در مجلسى بلند پايه و محفلى والا، سخن از من به ميان آمد، و مرا گفتند
كه يكى از حاضران ، كه دعوى يگانگى دارد، اما شيوه نفاق مى پيمايد، و اظهار محبت مى
كند، اما خويش دشمنى ست ، زبان گشود و از من به زشتى ياد كرد و به من دروغ بست و آن
نسبت ها داد، كه خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش كرد كه مى فرمايد:(آيا
دوست داريد كه يكى از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!)
و چون دانست كه از اين رويداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر يافته ام ، نامه اى
طولانى به من نوشت سرشار از ابراز پشيمانى و در آن ، از من خوشنودى خواست و در
خواست چشم پوشى كرد و من به او نوشتم كه : خدا تو را پاداش نيك دهد! از ثوابى كه به
من هديه كرده اى و از آن سخنان ، به كارهاى نيك من در روز رستاخيز، افزوده اى .
براى ما روايت شده است كه سرور آدميان و شفيع پذيرفته شده روز رستاخيز، گفت در روز
قيامت ، بنده اى را مى آورند. آنگاه كارهاى نيكش در كفه اى از ترازو گذارده مى
شود و كارهاى بدش در كفه ديگر. در آغاز، بدى هايش سنگينى مى كند. كه پاره كاغذى مى
آورد و در كفه خوبيهايش مى نهند كه نسبت به بديهايش سنگينى مى كند آنگاه بنده مى
گويد: پروردگارا! اين پاره كاغذ چيست ؟ من در شبانه روز خويش عملى را انجام نداده
ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است . پس پرورگار بزرگ مى فرمايد. اين ، تهمت هايى
ست كه در حق تو گفته شده و تو از آن بيزارى بوده اى .
مضمون اين حديث نبوى ، بر من واجب ساخته است كه از نعمتى كه تو به من بخشيده اى ،
سپاسگذار باشم . خدا خير تو را زياد كند! و روزيت را فراوان كند! و اگر به فرض ،
نادانى و بهتانى را كه بر من روا داشتى ، از تو رو در رو مى ديدم ، و تو رويا رو با
من به بى شرمى و دشمنى عمل مى كردى ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگويى خود نسبت
به من اصرار مى ورزيدى ، جز با صفا با تو روبرو نمى شدم و جز به مودت و وفا با تو
رفتار نمى كردم . كه اين صفت ، از عادت نيكوست و كاملترين خوشبختى هاست . و
بازمانده دوران زندگى ، گرامى تر از آنست كه جز در جبران گذشته بگذرد و ايام مانده
اين عمر كوتاه ، گنجايش باز خواست ديگران را به سبب خطاهايشان ندارد و خدا پاداش
نيك دهد كسى را كه گفت ! و چه نيكو گفته است !
چون گل ، به رحيل ، جوش مى زن !
|
گرچه من اگر در پى مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گويان بودم ، در نابودى شان
امكانات وسيعى داشتم و براى فناى آنان راهى نزديك . به همان سان كه در گذشته گفته
ام :
ورنه ، ما شوريدگان ، در يك سجود
|
بيخ ظالم را براندازيم زود.
|
رخصت ار يابد ز ما باد سحر
|
عالمى در دم كند زير و زبر
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: همنشين پادشاه ، كسى ست كه مردم از خاص تا عام به او حد مى ورزند. اما او
به سبب غم هاى پنهانى كه بدان ها مبتلاست و مردم بر آن آگاه نيستند، خور ترحم است و
بدين سبب ، يكى از حكيمان گفته است : همنشين پادشاه ، همانند كسى است كه بر پشت شير
نشسته است . زيرا، در همان حال كه بر او سوار است ، شايد كه او را بدرد. پس ، ظاهر
حال كسى كه همنشين پادشاه است ، تو را فريفته نسازد، و به احوال باطنى اش بينديش
! و به پريشانى خاطرش بدى آينده اش و دگرگونى احوالش .
آن خو گرفته اى كه تو ساقى او شوى
|
پيدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد.
|
فراياد: اى خواستار مشتاق ! من به انداره خردمندى و شناخت تو، با تو سخن مى گويم .
زيرا كه پايگاه رازهاى پنهانى از رتبه و شاءن تو برتر است و طمع مدار! كه بر تو امر
پوشيده اى را آشكار سازم و شراب ناب سر به مهر، در كام تو بريزم . زيرا كه تو تاب
نوشيدن آن را ندارى و كسانى همچون تو، طاقت رهروى آن راه ها را ندارند.
اما، اگر از مرتبه (عوام
) در گذشتى و به درجه (صاحب
نظران ) و
(خردمندان )
نزديك شدى ، من ، از شراب (ميان حالان
) به تو مى نوشانم و تو را از اين بخشش بى نصيب نمى گذارم . پس ، بدان
حباب ها كه از آن شراب در جام تست قانع باش ! و طمع در ابريق ها و كوزه ها مبند!
باده خواهى ؟ باش ! تا از خم برون آرم ، كه من
|
آن چه در جام و سبو دارم مهيا، آتش است .
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گاه ، دمى از دم هاى (انس
) بر دل دنيا دوستان و صاحبان علاقه هاى پست و سرگرمان به كار دنيا مى
وزد. و بدان سبب ، مشام جان هاشان عطر آگين مى شود و روح حقيقت در استخوانهاى مرده
شان مى دمد و زشتى فرو رفتن در پليدى هاى جسمانى را در مى يابند و به پستى سير
قهقرايى ، در دره هاى هيولايى ، اعتراف مى كنند و به رهروى در راه راست علاقه مند
مى شوند. و از خواب غفلت ، به مبداء و معاد، آگاه مى شوند. ليكن ، اين آگاهى ،
زودگذر است و به زودى نيست مى شود. و اى كاش ! كه تا رسيدن به جذبه الهى ، باقى مى
ماند! تا آلايش هاى دنياى آگنده به دروغ را مى برد! و آنان را از پليدى هاى دنياى
فريبكار، پاك مى كرد! اما، پس از زوال آن نفخه قدسى ، و گذشتن آن دم انسى ، به
طبيعت قهقرايى خويش و آن پليدى ها، باز مى گردند و بر آن حال ديرياب ، دريغ مى
خورند، و زبان حالشان ، به اين گفتار صاحبان كمال ، گوياست كه :
تيرى زدىّ و زخم دل آسوده شد از آن
|
هان اى طبيب خسته دلان ! مرهم دگر
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اگر پدرم كه - خدا روح او را پاك گرداند!- از سرزمين عرب به ايران نمى آمد،
و با پادشاه آميزش نمى كرد، من ، از پرهيزگارترين مردم و عابدترينشان و زاهد
ترينشان بودم ليكن ، او كه - خدا خاكش را پاك گرداناد! - مرا از آن ديار بيرون آورد
و به صفات پست آنان متصف شدم .
حافظ گويد:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
|
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
|
پس ، از دنياداران ، جز قيل و قال و نزاع و ستيز، نصيبى نبردم و كار، بدانجا كشيد،
كه هر نادانى به مقابله با من برخاست و هر گمنامى ، به رويارويى با من جسارت ورزيد.
من كه به بوى آرزو، در چمن هوس شدم
|
برگ گلى نچيدم و زخمى خاروخس شدم
|
مرغ بهشت بودم و قهقه بر فرشته زن
|
از پى صيد پشه اى ، همتك هر مگس شدم
|
فراياد: ذرات كاينات ، شبانه روز، با فصيح ترين زبان ، ترا پند مى دهند. و پنهان و
آشكار، با رساترين بيان ، نصيحت مى كنند. ليكن ، كند فهمان ، پندهاى آنان را درك
نمى كنند و در آن پندها كسى تعقل نمى ورزد. جز آن كه گوش فرا دهد و به حقايق ، توجه
كامل كند.
مگو كه : نغمه سرايان عشق خاموشند
|
كه نغمه نازك و اصحاب ، پنبه در گوشند
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: تا چند در طلب لذتهاى ناپايدار دنيايى و از آن چه نيك بختى هاى پايدار آن
جهانى را مى آورد، رو بگردانى ؟ اگر از خردمندانى ، از دنيا در هر روز، به دو نانى
قناعت كن و در هر سالى به دو جامه خرسند باش ! تا در قيامت ، بى بهره و تهيدست
نباشى .
هر چيز زدنيا كه خورى ، پا پوشى
|
معذروى اگر در طلب آن كوشى
|
باقى جهان ، جوى نيرزد، زنهار!
|
تا عمر گرانمايه بدان نفروشى
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: هنگامى كه ضعف و سستى بر تو مسلط شود، و گوشه نشين شوى ، از پروردگار خويش
، يارى بخواه ! و از اين كه دوستى مهربان ندارى ، پروا مدار!
مجنون تو با اهل خرد يار نباشد
|
غارت زده را قافله در كار نباشد
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: آن كه از مطالعه علوم دينى روى بگرداند، و اوقات خويش ، در رشته هاى فلسفه
مصروف دارد، هنگامى كه غروب عمرش فرا رسد، زبان حالش اين خواهد بود:
تمام عمر با اسلام ؛ در داد و ستد بودم
|
كنون مى ميرم و از من ، تب زنار مى ماند
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گوشه گيرى از مردم ، محكم ترين راه هاست . چنان كه در حديث آمده است : از
مردم بگريز! آن چنان كه از شير مى گريزى . خوشا به حال آن كسى كه او را به چيزى از
فضيلت و برترى نشناسند! در اين صورت از دردها و بلاها در امانست . پس ، به تندى
بگريز! براى رهايى خويش بگريز! و خويش را در گوشه عزلت پنهان بدار! كه بزرگوارى
انسان در گوشه گيرى اوست . و گرچه من ، خود، بدين راه ، ره نيافته ام در اين باره
گفته ام :
كرديم دلى را كه نبد مصباحش
|
در گوشه عزلت از پى اصلاحش
|
وز (فرمن الخلق
) بر آن خانه زديم
|
قفلى ، كه نساخت قفلگر مفتاحش
|
سخن عارفان و پارسايان
شيخ بزرگوار (ابوالحسن خرقانى
) نامش (على بن جعفر)
از بزرگان صاحبدلان بود. كه به شب عاشوراى سال 425 وفات يافت . در نكوهش
دانشمندانى كه عمر خويش در تصنيف كتاب مصروف مى دارند گفته است : وارث پيامبر(ص )،
آن كسى است ، كه در اخلاق و رفتار، از او پيروى كند، نه آن پيوسته با قلم خويش ،
كاغذ را سياه كند. و او را گفتند: راستى چيست ؟ گفت : آن كه دل ، بيش از زبان گويد.
ترجمه اشعار عربى
على بن قاسم سيستانى :
ياران ! به پا خيزيد! و پيام مرا به دنيا كه هر دم به رنگى در مى آيد، برسانيد! و
بگوييد: اى فريب دهنده خلق ! تو را مى شناسيم . دور شو! آيا نمى بينيم و نمى شنويم
كه تو چه مى كنى ؟ خود را در چشمان ما مياراى ! كه هر گاه ، تو چهره مى گشايى ،
قناعت مى گزينيم . اگر خانه رسوايى تو دلمان را بفريبد، چشمانمان را به جامه ياءس
از تو مى پوشانيم . ما، چراگاه هاى تو را در روشنى ديده ايم و هيچيك را در خور
نيافتيم .
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسن يزيدى :
آن روز، ز دل غم جهان بر خيزيد
|
زنگ غم از آيينه جان بر خيزد
|
كاين تيره غبار آسمان بنشيند
|
وين توده خاك ، از ميان برخيزد
|
شعر فارسى
از حكيم خاقانى :
اى پورعلى ! ز بو على چند؟
|
بد بسى كردى ، نكو پنداشتى
|
ترجمه اشعار عربى
عمروبن معدى كرب ، در وصف جنگ گفته است :
جنگ در آغاز، دختر جوانى است كه خويش را در نظر هر نادانى مى آرايد. و آنگاه كه بر
افروخت و شعله اش سر كشيد، همچون پيرزن بيوه اى است . پير دومويى كه سروروى خود را
مى آرايد و شايسته بوييدن و بوسيدن نيست .
شعر فارسى
از مصيبت نامه شيخ عطار:
در رهى مى رفت شبلى بى قرار
|
سوى ديگر چون نظر افكند باز
|
يك مؤ ذن ديد در بانگ نماز
|
گفت : نيست اين كار خالى از خلل
|
هر دو را مى بينم اندر يك عمل
|
زان كه هست اين بيخبر چون آندگر
|
از براى يك دو من نان كارگر
|
بلكه آن كنّاس در كارست راست
|
وين مؤ ذن غرّه روى و رياست
|
پس ، در اين معنى ، بلا شك ، اى عزيز!
|
تا تو خود با نفس شيطانى نديم
|
پيشه خواهى داشت كنّاس مقيم
|
جان خود زين بند مشكل بركنى
|
ور درخت ديو، مى دارى به جاى
|
با سگ و با ديو باشى همسراى
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - بهاءالدين محمد عاملى -:
از دست غم تو، اى بت حورلقا!
|
نه پاى ز سر دانم و نه سر از پا
|
گفتم : دل و دين ببازم ، از غم بر هم
|
اين هر دو بباختيم و غم مانده به جا
|
دل ، درد و بلاى عشقت افزون خواهد
|
او ديده خود هميشه در خون خواهد.
|
وين طرفه كه : اين زان ، بحلى مى طلبد!
|
وان ، در پى آنكه : عذر اين ، چون خواهد؟
|
دل ، جور تو اى مهر گسل مى خواهد
|
خود را به غم تو متصل مى خواهد
|
مى خواست دلت كه : بى دل و دين باشم
|
بازآ!كه چنان شدم ، كه دل مى خواهد.
|