كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۶ -


حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوالحسين نورى ، از سياحت باديه باز گشت ، با موهاى ريش و ابر و مژه پراگنده ، و ظاهر دگرگون شده . كسى او را گفت : آيا با دگرگونى صفات ، اسراسر نيز دگرگون شود؟ گفت :
اگر به صفات ، اسرار نيز دگرگون مى شد، عالم به هلاكى مى افتاد. سپس ، خواند: در نور ديدن دشت و صحرا، بدينسان كه مى بينى ، مرا دگرگون كرده است . مرا به شرق راند، به غرب راند از وطنم دور كرد. آنگاه كه غايب شدم ، ظاهر شد و چون آشكار شد غايبم ساخت . آن چه مشاهده مى كنى ، ناديده گير سپس ، برخاست و فريادى كشيد و باز، سر به بيابان نهاد.
روزى او را پرسيدند: تصوف چيست ؟ (1) خواند:
گرسنگى و عريانى و پابرهنگى و آبرو ريزى ، و هيچكس نيست ، كه از پنهانى خبر دهد من ، به طرب مى گريستم و اينك !به دريغ مى گريم (2)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابراهيم ادهم از كويى مى گذشت شنيد كه مردى اين بيت مى خواند:
(هر گناهى از تو آمرزيده خواهد بود. جز روى گرداندن از من .) ابراهيم مدهوش افتاد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شبلى شنيد كه مردى خواند:
(شما را نياميخته مى خواستيم . و اينك ! آميخته ايد. دور باشيد! كه وزنى نمى آريد.)
حكاياتى كوتاه و خواندنى
على بن هاشمى ، لنگ و زمينگير بود. روزى در بغداد شنيد كه كسى
مى خواند:
اى آن كه به زبان مظهر اشتياقى ! دعوى تو بى دليست . اگر آنچه مى گوى ، حقيقت داشت ، تا به هنگام وصال ما چشم فرو نمى بستى .
شعر فارسى
از مثنوى :
اى فقيه ! اينك ! خمش كن ؛ چند؟ چند؟
پند كم ده ! زان كه بس سختست بند
سخت تر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف كه عشق مى افزود درد
بوحنيفه و شافعى درسى نكرد. (1)
لى حبيب حبه يشوى الحشى
لويشى يمشى على عينى مشا
شعر فارسى
از حالتى :
چون از تو ننالد دل غم پرور من
يا بس كند از گريه دو چشم تر من
با اين همه لاف آشنايى ، شبكى
ناخوانده نيامدى درون از در من
خو كرده به خلوت ، دل غم فرسايم
كوتاه شد از صحبت هر كس پايم
چون تنهايم ، همنفسم ياد كسى ست
چون همنفس كسى شوم ، تنهايم .
شعر فارسى
از كاكاقزوينى :
بلهوس را زود از سر واشود سوداى عشق
تهمت آلودى كه گيرد شحنه ، زودش سردهد.
شعر فارسى
از گلخنى :
گرد خاكستر گلخن نبود بر تن ما
بر تن از سوز درون سوخته پيراهن ما
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
سيد بزرگوار (قاسم انوار تبريزى ) مدفون در ولايت جام كه - روانش ‍ پاك باد! - در آغاز كار، از ملازمان شيخ (صدرالدين اردبيلى ) بود و سپس ، به ملازمت شيخ (صدرالدين على يمينى ) پيوست . او منزلتى عظيم داشت و به سال 837 وفات يافت و در ولايت جام در قريه (خرگرد) به خاك سپرده شد. او بسيار با شيفتگان همنشينى داشت و با آنان سخن مى گفت : از قول خود وى گفته اند: هنگامى كه به روم رسيدم ، شنيدم كه در آنجا شيفته ايست و به نزد او رفتم و هنگامى كه او را ديدم ، شناختم . زيرا، به روزگار دانش آموزى ، در تبريز او را ديده بودم ، پس ، به او گفتم : چگونه به اين حال ، راه يافتى ؟ گفت : هنگامى كه در مرحله (تفرقه ) خاطر بودم ، هر صبح كه بر مى خاستم ، كسى از سوى راست و كسى سوى چپ ، مرا به خود مى كشيد. تا روزى بر خاستم و چيزى را به من در پوشاندند، كه مرا از آن (تفرقه ) رها ساخت . سيد ياد شده كه - رحمت خدا بر او باد! - هنگامى كه اين سرگذشت را مى گفت اشكش ‍ مى ريخت . (1)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از ناموران گفته است :
واى بر آن كس كه آخرتش را به پاس دنياش تباه كند! و آن چه را كه آباد كرده است ترك كند، بى اميد بازگشت به آن . و قدم به جايى بگذارد كه خود خراب كرده است و جاويد در آن خواهد ماند.
سخن عارفان و پارسايان
اويس قرنى كه - خدا از او خشنود باد! - گفته است : استوارترين كلمه اى كه حكيمان گفته اند، اينست . يكى را به همراهى بر گزين ! كه وجود او، ترا از ديگران بى نياز دارد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از كتاب هاى آسمانى آمده است : هر گاه دانشمندى به دنيا علاقه ورزد، خوشى راز و نياز با خويش را از دل او جدا مى كنم .
شعر فارسى
از سنايى :
اى عشق تو را روح مقدس منزل
سوداى تو را عقل مجرد محمل
سياح جهان معرفت - يعنى : دل
از دست غمت دست به سر، پاى به گل
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
روزها پنج است : روز گمشده (مفقود)، روز كنونى (مشهود)، روز آينده (مورود)، روز وعده (موعود) و روز پايدار(ممدود)
اما، روز گمشده ، ديروز تو بود كه با زياده روى خويش ، آن را از دست داده اى . و روز اكنون تو، آنست كه در آنى . پس ، از طاعات خويش ، توشه آخرت بساز! و روز آينده ، فرداى تست و نمى دانى ، كه از روزهاى عمر تو هست ؟ يا نه ؟ و روز وعده ، واپسين روزهاى زندگى تست ، همواره آن را پيش چشم دار! و روز پايدار آخرت تست و آن ، روزيست كه بر تو نمى گذرد. در باره آن ، كوشش خويش به كار بر! و آن يا بر تو نعمت جاويد است و يا عذاب پايدار.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از ناموران گفته است : پروردگار، دو چيز بر قرار داشته است . يكى (وادارنده ) و ديگرى (باز دارنده ). نخستين ، تو را به بدى وا مى دارد، و آن ، (نفس ) است كه (نفس ، وادرنده به بدى است ). و ديگرى ، از بدى (باز مى دارد). و آن ، (نماز) است . كه (نماز، از كار زشت و ناپسند، باز مى دارد.) پس به همان سان كه (نفس ) تو را به گناهان وا مى دارد، در رويارويى با آن ، از نماز يارى بخواه !
حكايات پيامبران الهى
گفته اند كه : يكى از پيامبران ، به درگاه پروردگار راز و نياز كرد و گفت : پروردگارا! چگونه به تو راه يابم ؟ پروردگار، به او وحى فرستاد كه : ترك خويش كن ! و سوى من آى !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در يك مثل (عربى ) آمده است كه با زن ، دوباره سخن بگو! و اگر نفهميد، ف (اربع ). ممكن است (اربع ) به معنى (چهار) باشد يعنى : (چهار بار بگو) و ممكن است به معنى : (ساكت شو!) و (ديگر مگو!) باشد و ممكن است به اين معنى باشد كه : (او را با عصا بزن )(2)
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:
تو ز ديو نفس اگر جويى امان
رو! نهان شو! چون پرى از مردان
گنج خواهى ، كنج عزلت كن مقام
واستترواستخف عن كل الانام
چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم از پاى تا سر نور شد
اسم اعظم چون كسى نشناسدش
سرورى بر كل اسما باشدش
تا تو نيز از خلق پنهانى همى
ليلة القدرى و اسم اعظمى
(مؤلف گويد) اين پنج بيت را در مشهد رضوى در ذى قعده سال 1007 سرودم و در شب پس از آن ، پدرم كه - رحمت خدا بر او باد - را در خواب ديدم كه نامه اى به من داد، كه در آن ، اين آيه نوشته شده بود: (تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا فى الارض ولا فسادا والعاقبة للمتقين ) (1)
شعر فارسى
از نشناس (2):
از فتنه اين زمانه شورانگيز
بر خيز! و به جا كه توانى بگريز!
ور پاى گريختن ندارى ، بارى
دستى زن و در دامن عزلت آويز!
شعر فارسى
از مثنوى :
از حقايق تا تو حرفى نشنوى
اى پسر! حيوان ناطق كى شوى ؟
تا كه گوش طفل از گفتار مام
پر نشد، ناطق نشد او در كلام
ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود، گنگى شود.
دائما هر گنگ اصلى كر ببود
ناطق ، آن كس شد، كه از مادر شنود(1)
شعر فارسى
از عرفى :
هر دل كه پريشان شود از ناله بلبل
در دامنش آويز! با وى خبرى هست
گفتگوئيست به نازم زلب خاموشى
كه اگر لب بگشايم ، ز سخن باز افتم
عرفى ! سخنت گر چه معمار نگست
وين زمزمه را به ذوق و ياران چنگست
بخروش ! كه مرغان چمن مى دانند
كاين نغمه و ناقوس كدام آهنگست
اى دل ! پس زنجير، چو ديوانه نشين !
بر دامن درد خويش مردانه نشين !
زآمد شد بيگانه تو خوداريى كن
معشوقه چو خانگى ست ، در خانه نشين
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
دوش از درم آمد، آن مه لاله نقاب
سيرش نبديديم و روان شد و شتاب
گفتم كه دگر كيت بخواهم ديدن ؟
گفتا كه : به وقت سحر، اما در خواب
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از نيكوكاران را گفتند: تا كى بى همسر خواهى ماند؟ گفت : رنج بى همسرى آسان تر از تحمل سختى در تاءمين مخارج همسر است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى روزى به وزير خويش گفت : چه خوبست پادشاهى ! اگر جاودانه باشد. و وزير گفت : اگر جاودانه باشد، نوبت به تو نمى رسيد (2).
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى : به دانشمندى محتضرگفت : در حق كسانت مرا سفارشى كن ! و دانشمند گفت : شرم دارم از آن كه سفارش بنده اى را جز به خدا بكنم .
شعر فارسى
از مثنوى :
فرخ آن تركى كه استيزه كند!
اسب او از خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
كه كند آهنگ هفتم آسمان
چشم را از غير و غيرت دوخته
همچو آتش خشك و تر را سوخته
گر پشيمانى بر او عيبى كند
اول آتش در پشيمانى زند(1)
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
دگر ز عقل ، حكايت به عاشقان منويس !
برات عقل به ديوان عشق ، مجرى نيست
شعر فارسى
از مثنوى :
اين ز ابراهيم ادهم آمده ست
كاو زراهى بر لب دريا نشست
دلق خود مى دوخت آن سلطان جان
يك اميرى آمد آنجا ناگهان
آن امير از بندگان شيخ بود
شيخ را بشناخت ، سجده كرد زود
خيره شد در شيخ و اندر دلق او
كه چه سان گشته ست خلق و خلق او
ترك كرده ملك هفت اقليم را
مى زند بر دلق ، سوزن چون گدا
شيخ واقف گشت از انديشه اش
شيخ چون شيرست و دل ها بيشه اش
دل نگهداريد! اى بيحاصلان !
در حضور حضرت صاحبدلان
شيخ ، سوزن زود در دريا فگند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهى اللهى يى
سوزن زر در لب هر ماهى يى
سر بر آوردند از دريا حق
كه : بگير اى شيخ ! سوزن هاى حق
رو بدو كرد و بگفتش : اى امير!
اين چنين به ؟ يا چنان ملك حقير؟
اين ، نشان ظاهرست ، اين هيچ نيست
گر، به باطن در روى ، دانى كه چيست
سوى شهر از باغ ، شاخى آورند!
باغ و بستان را كجا آنجا برند؟
خاصه ، باغى كين فلك يك برگ اوست
آنهمه مغزست و دنيا جمله پوست
بر نمى دارى سوى آن باغ گام
بوى آن درياب كن و دفع زكام
تا كه آن بو، جانب جانت شود
تا كه آن بو، نور چشمانت شود.
پنج حس ، با يكديگر پيوسته اند
رسته اين هر پنج ، از شاخى بلند
چون يكى حس ، غير محسوسات ديد
گشت غيبى بر همه حس ها پديد
چون ز جو جست از گله ، يك گوسفند
پس پياپى جمله زان جو بر جهند
گوسفندان حواست رابران
در چراى اخرج المرعى چران !
تا در آنجا سنبل و ريحان خورند
تا به گلزار حقايق پى برند
اى ز دنيا شسته رو! در چيستى ؟
در نزاع و در حسد، با كيستى ؟
كى از آن باغت رسد بوى به دل ؟
تا به كى چون خر بمانى پا به گل
چون خرى در گل فتد از گام تيز
دم به دم جنبد براى عزم خيز
حسن تو از حسن خر كم تر بدست
كه دل تو زين وحل ها بر نجست
در وحل تاءويل در مى تنى
چون نمى خواهى كز آن ، دل بر كنى
كاين روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگيرد عاجزى را از كرم
او گرفتارست و چون كفتار كور
اين گرفتن را نبيند از غرور
مى بگويند اينجا و كفتار نيست
از برون جوييد، كاندر غار نيست
اين ، همى گويند و پندش مى نهند
او همى گويد ز من كى آگهند؟
گر زمن آگاه بودى اين عدو
كى ندا كردى ؟ كه : اين كفتار كو؟
سخن عارفان و پارسايان
صوفيى را گفتند: چيست ؟ كه چو سخن گويى ، هر شنونده اى گريد. و از سخن واعظ شهر، يك تن چنين نكند؟ گفت : گريه آن كه به مزدورى گريد، همچون گريه زن فرزند مرده نيست . و عارف رومى در مثنوى در اين
معنى گفته است : گر بود در ماتمى صد نوحه گر
آه صاحب درد باشد كارگر
همايون ، نزديك به همين معنى گفته است :
ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق
چون آه مصيبت زده در حلقه ماتم .
شعر فارسى
از مثنوى :
زين جهان ، بسيار نيست
در ميانه ، جز دمى ديوار نيست
هر كبوتر مى پرد از جانبى
ما كبوتر جانب بى جانبى
ما، نه مرغان هوا، نه خانگى
دانه ما، دانه بيدانگى
زان فراخ آمد چنان روزى ما
كه دريدن شد قبا و زى ما
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
(اذكرونى ) اگر نفرمودى
زهره نام او، كه را بودى ؟
به قياسات عقل يونانى
نرسد كس به ذوق ايمانى
عقل ، خود كيست تا به منطق راى
ره برد با جناب پاك خداى ؟!
گر، به منطق ، كسى ولى بودى
شيخ سنت ابو على بودى
چشم عقل از حقايق ايمان
هست چون چشم اكمه از الوان
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفته اند: اندوه نيمى از پيرى ست . دوستى نيمى از خردمندى ست . مؤلف گويد: اگر دوستى نيمى از خردمندى ست ، پس ، كينه توزى ديوانگى كامل است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
هنگامى كه (ابن الرومى ) مسموم شد وو سم در ائو كارگر افتاد. بر اثر غلبه تشنگى گفت :
هنگامى كه آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش مى سوزاند. آب مى نوشم . اما، آب را بر سوزش خود بى اثر مى بينم ، چنانست كه گويى آب ، هيزمى ست در كام آتش .
شعر فارسى
گوينده اش را خداوند پاداش نيك دهد:
نيك و بد هر چه كنى ، بهر تو خوانى سازند
جز تو بر خوان بدو نيك تو مهمانى نيست
گنه از نفس تو مى آيد و شيطان بد نام
جز تو بر نفس بدانديش تو شيطانى نيست
ترجمه اشعار عربى
از ديوان منسوب به اميرالمؤمنين على (ع ):
آنان كه بناهاى بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند. اينك بر بناى خانه هايشان باد مى ورزد و چنانست كه گويى بر وعده گاه حاضر شدند.
شعر فارسى
از نشناس : (شبسترى - گلشن راز)
كسى كاو راست با حق آشنايى
نيايد هرگز از وى ، خودنمايى
همه روى تو در خلق است ، زنهار!
مكن خود را بدين غفلت گرفتار!
شعر فارسى
از خسرو:
اى مير همه شكر فروشان !
توبه شكن صلاح كوشان
عشاق ، ز دست چون تو ساقى
خونابه به جاى باده نوشان
در ميكده غمت ، سفالى
نرخ همه معرفت فروشان
يك خرقه ، رخت درست نگذاشت
در صومعه ها زخرقه پوشان
خوشوقت تو! كاگهى ندارى
از آتش سينه هاى جوشان
از تو، سخنى به هر ولايت
خسرو به ولايت خموشان
حكاياتى از عارفان و بزرگان
يكى از سودگران نيشابور، كنيزك خويش را نزد ابوعثمان حميرى به امانت سپرد روزى نگاه شيخ بر او افتاد و فريفته او شد. پس ، احوال خويش را به مراد خويش (ابو حفص حدّاد) نوشت . و او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شيخ يوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى رسيد، و از مردم ، نشان شيخ يوسف را جويا شد، او را به نكوهش ‍ گرفتند كه : مرد پرهيزگار چون تو، چگونه جوياى خانه بدكارى همچون اوست ؟ پس ، به نيشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شيخش باز گفت : و بار ديگر ماءمور شد تا به رى برود و شيخ يوسف را ملاقات كند. پس ، بار ديگر به رى رفت و نشانى خانه او، در كوى ميفروشانست . پس ، به نزد او آمد و سلام كرد. شيخ يوسف ، جوابش باز داد و تعظيم كرد و در كنار او كودكى زيبا روى نشسته بود و بر جانب ديگرش شيشه اى نهاده بود كه پر از چيزى همچون شراب بود. ابو عثمان ، او را گفت : چرا در اين كوى منزل گزيده اى ؟ گفت : ستمگرى ، خانه هاى ياران ما خريد و به ميخانه بدل كرد. اما به خانه من نيازى نداشت . ابو عثمان پرسيد: اين پسر، كيست ؟ و اين شراب چه ؟ گفت : اين پسر، فرزندى منست و اين شيشه سركه است . ابو عثمان گفت : چرا خويش در محل تهمت افكنده اى ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، كه من امين و مورد اعتمادم و كنيزكشان به وديعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نيابم . ابو عثمان ، بسيار گريست و مقصود شيخ خويش دريافت .
شعر فارسى
از اوحدى (673 - 738)
اوحدى ، شصت سال سختى ديد
تا شبى روى نيكبختى ديد
سال ها چون فلك به سرگشتم
تا فلك وار، ديده ور گشتم
از برون ، در ميان بازارم
وز درون خلوتى ست با يارم
كس نداند جمال سلوت من
ره ندارد كسى به خلوت من
سر گفتار ما مجازى نيست
باز كن ديده ! كاين به بازى نيست
شعر فارسى
از مثنوى :
اندكى جنبش بكن همچون جنين
تا ببخشندت حواس نور بين
دوست دارد يار اين آشفتگى
كوشش بيهود، به از خفتگى
اندرين ره ، مى تراش و مى خراش
تا دم آخر، دمى غافل مباش
شعر فارسى
از مجير بيلقانى (درگذشته به سال 586)
سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز
پايى برون نه از در دروازه جهان !
عزلت طلب ! كه از غم اين چار ميخ دهر
گردون هفت خانه به عزلت دهد امان
افعى دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس !
كاوراست زهر و مهره به يك جاى در دهان
از تاب فقرت از بن ناخن شود كبود
انگشت در مزن به سينه كاسه جهان !
با تشنگى بساز! كه در شط كاينات
با هر دو قطره آب ، نهنگى ست جان ستان
جان ده بهاى يكشبه وحدت ! اى حريف
گوگرد سرخ كس نستاند به رايگان
راحت طمع مدار! كه غفلت به دست نفس
ماهى در آتش ست و سمندر در آبدان
شعر فارسى
كسى ، مصرع معروف منسوب به يزيد بن معاويه را بدين سان تضمين كرده است :
مضى فى غفلة عمرى ، كذالك يذهب الباقى
ادر كاءساء و ناولها، الا يا ايها الساقى
حكايات پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (على ) (ع ) شنيد كه مردم سوگند مى خورد: (به آن كه در هفت پرده آسمان پنهانست ) كه چنان نبوده است . (على ) (ع ) فرمود: واى بر تو! پروردگار در هيچ پرده اى پنهان نيست . مرد گفت : به گناه سوگند بايد كفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زيرا سوگند به غير خدا كفاره اى ندارد.
مرد تمام آن كه نگفت و بكرد
وان كه نگويد، بكند، نيم مرد
وان كه بگويد، نكند، زن بود
نيم زنست آن كه نگفت و نكرد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از ديوان منسوب به اميرالمومنين على (ع ):
فرزندم ! در ميان مردان ، جانورانى يافت مى شوند، كه همچون آدميان بينايى و شنوايى دارند و هر زيان مال خويش را نگرانند. ليكن ، اگر به دينشان آسيبى رسد، اندوهى ندارند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
ونيز از اوست :
به هنگام آسودگى خاطر، دو ركعت نماز را غنيمت دان ! و آنگاه كه به لهو و بيهودگى مشغولى ، به ذكر خدا به بپرداز!
معارف اسلامى
نخسين كسى كه از سادات رضوى ، به قم وارد شد (ابو جعفر محمد بن يعنى موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا) و ورود او از كوفه به قم در سال 256 بود. سپس ، خواهرانش (زينب ) و (ام محمد) و (ميمونه ) - دختران موسى بن محمد بن على بن موسى الرضا- به او پيوستند.
ابو جعفر، در ربيع الاخر سال 296 وفات يافت و در شهر قم مدفون شد. پس از او، خواهرش (ميمونه ) در گذشت و در مقبره (بابلان ) در بقعه متصل به بقعه (سيده فاطمه ) كه - سلام بر او و پدرش و برادرش ‍ باد! - دفن شد. اما، (ام محمد) در بقعه (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) در كنار زرى دفع شده است بنابراين در اين بقعه مقدس سه قبر است قبر (سيد فاطمه ) (عليه السلام ) و قبر (ام محمد ) و قبر (ام اسحاق ) - كنيز محمد بن م
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
تو چه دانى قدر آب ديدگان ؟
عاشق نانى تو، چون ناديدگان
گر تو اين انبان زنان خالى كنى
پر زگوهرهاى اجلالى كنى
تا تو تاريك و ملول تيره اى
دان ! كه با ديو لعين همشيره اى .
طفل جان از شير شيطان باز كن !
بعد از آنش با ملك انباز كن !
لقمه اى كان نور افزون و كمال
آن بود آورده از كسب حلال
لقمه تخمست و برش انديشه ها
لقمه بحر و گوهرش انديشه ها
اين سخن گفتند اهل دل تمام
جهل و غفلت زايد از نان حرام
زايد از نان حلال اندر دهان
ميل خدمت ، عزم رفتن از جهان
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - فريادهاى سفر حجاز -
روزگار خويش را در قيل و قال مدرسه گذرانيم . اى نديم ! برخيز! كه وقت تنگ شد. از آن شراب (سلسبيل ) به من بنوشان ! آن باده اى كه به نيكوترين راه هدايت مى كند. اى نديم ! كفش از پاى برآور! اينك ! آتش ‍ موسى مى تابد. آن شراب بهشتى را برايم بياور! جام را رهاكن ! و مرا رطل گران بنوشان ! كوتاهى عمر، امان آلات و ابزار نمى دهد. بدون آن كه بفشارى ، بياور! برخيز! و از چهره من زنگ غم بزداى ! كه عمرم ، در طلب علوم رسمى تباه شد.
علم رسمى ، سر به سر، قليست و قال
نه از آن ، كيفيتى حاصل ، نه حال .
طبع را افسردگى بخشد مدام
مولوى باور ندارد اين كلام
علم ، نبود غير علم عاشقى
مابقى ، تلبيس ابليس شقى
هر كه نبود مبتلاى ماهروى
اسم او از لوح انسانى بشوى !
سينه خالى زمهر گلرخان
كهنه انبانى ست پر از استخوان
گر دلت خالى بود از عشق يار
سنگ استنجاى شيطانش شمار!
وين علوم و اين خيالات و صور
فضله شيطان بود بر آن حجر
تو، به غير علم عشق ، از دل نهى
سنگ استجنا به شيطان مى دهى
شرم بادت ! زان كه دارى اى دغل !
سنگ استجناى شيطان در بغل
لوح دل ، از فضله شيطان بشوى !
اى مدرس ! درس عشقى هم بگوى
چند؟ چند از حكمت يونانيان ؟
حكمت ايمانيان را هم بخوان !
دل منور كن به انوار جلى
چند باشى كاسه ليس بو على ؟
سرور عالم ، شه دنيا و دين
سؤ ر مؤمن را شفا كن ، اى حزين !
سؤ ر رسطاليس ، سؤ ر بوعلى
كى شفا گفتش نبى معتلى ؟
سينه خود را برو! صد چاك كن !
دل ازين آلودگى ها پاك كن !
با دف و نى ، دوش آن مرد عرب
وه ! چه خوش مى گفت ، از روى طرب !
ايها القوم الذى فى المدرسه
كلما حصلتموه وسوسه
فكر كم ان كان فى غير الحبيب
مالكم فى النشاة الاخرى نصيب
فاغسلوا بالرح فى لوح الفؤ اد
كل علم ليس تنجى فى المعاد
ساقيا! يك جرعه از روى كرم
بر بهائى ريز! از جام قدم
تا كند شق پرده پندار را
هم به چشم يار بيند يار را.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
آن كه عمل گروهى را چه نيك و چه بد، دوست بدارد، چنانست كه عمل خود اوست . آن كه پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اى فريفته جاه و فرمانروايى ! در ما به چشم حقارت منگر!
ما شير شكاران فضاى ملكوتيم
سيمرغ به دهشت نگرد در مگس ما
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد!: دنيا را براى خودش مخواه ! بلكه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنيا را براى آن مى خواهد كه به نيكوكارانى كه شايسته بخشش اند! ببخشد و نيز به بد كارانى كه از آنان در بيم است .
دنيا به كسى ده ! كه بگيرد دستت
يا پيش كسى نه كه نگيرد پايت
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: روزگار و مردم آن ، به فساد كشيده شده اند و كسانى عهده دار تدريس اند كه دانششان كمتر است و نادانى شان بيشتر و پايگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراييده است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است .
بساط سبزه لگدكوب شده به پاى نشاط
زبسكه عارف و عامى ، به رقص برخستند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
فراياد: روزى در مجلسى بلند پايه و محفلى والا، سخن از من به ميان آمد، و مرا گفتند كه يكى از حاضران ، كه دعوى يگانگى دارد، اما شيوه نفاق مى پيمايد، و اظهار محبت مى كند، اما خويش دشمنى ست ، زبان گشود و از من به زشتى ياد كرد و به من دروغ بست و آن نسبت ها داد، كه خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش كرد كه مى فرمايد:(آيا دوست داريد كه يكى از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!) و چون دانست كه از اين رويداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر يافته ام ، نامه اى طولانى به من نوشت سرشار از ابراز پشيمانى و در آن ، از من خوشنودى خواست و در خواست چشم پوشى كرد و من به او نوشتم كه : خدا تو را پاداش نيك دهد! از ثوابى كه به من هديه كرده اى و از آن سخنان ، به كارهاى نيك من در روز رستاخيز، افزوده اى .
براى ما روايت شده است كه سرور آدميان و شفيع پذيرفته شده روز رستاخيز، گفت در روز قيامت ، بنده اى را مى آورند. آنگاه كارهاى نيكش ‍ در كفه اى از ترازو گذارده مى شود و كارهاى بدش در كفه ديگر. در آغاز، بدى هايش سنگينى مى كند. كه پاره كاغذى مى آورد و در كفه خوبيهايش ‍ مى نهند كه نسبت به بديهايش سنگينى مى كند آنگاه بنده مى گويد: پروردگارا! اين پاره كاغذ چيست ؟ من در شبانه روز خويش عملى را انجام نداده ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است . پس پرورگار بزرگ مى فرمايد. اين ، تهمت هايى ست كه در حق تو گفته شده و تو از آن بيزارى بوده اى .
مضمون اين حديث نبوى ، بر من واجب ساخته است كه از نعمتى كه تو به من بخشيده اى ، سپاسگذار باشم . خدا خير تو را زياد كند! و روزيت را فراوان كند! و اگر به فرض ، نادانى و بهتانى را كه بر من روا داشتى ، از تو رو در رو مى ديدم ، و تو رويا رو با من به بى شرمى و دشمنى عمل مى كردى ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگويى خود نسبت به من اصرار مى ورزيدى ، جز با صفا با تو روبرو نمى شدم و جز به مودت و وفا با تو رفتار نمى كردم . كه اين صفت ، از عادت نيكوست و كاملترين خوشبختى هاست . و بازمانده دوران زندگى ، گرامى تر از آنست كه جز در جبران گذشته بگذرد و ايام مانده اين عمر كوتاه ، گنجايش باز خواست ديگران را به سبب خطاهايشان ندارد و خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت ! و چه نيكو گفته است !
خاموش دلا زتيره گويى !
مى خور جگرى به تازه رويى
چون گل ، به رحيل ، جوش مى زن !
بر دست برنده بوس مى زن !
گرچه من اگر در پى مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گويان بودم ، در نابودى شان امكانات وسيعى داشتم و براى فناى آنان راهى نزديك . به همان سان كه در گذشته گفته ام :
عادت ما نيست رنجيدن زكس
وربيازارد، نگوييمش به كس
ور برآرد دود از بنياد ما
آه آتشبار نايد ياد ما
ورنه ، ما شوريدگان ، در يك سجود
بيخ ظالم را براندازيم زود.
رخصت ار يابد ز ما باد سحر
عالمى در دم كند زير و زبر
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: همنشين پادشاه ، كسى ست كه مردم از خاص تا عام به او حد مى ورزند. اما او به سبب غم هاى پنهانى كه بدان ها مبتلاست و مردم بر آن آگاه نيستند، خور ترحم است و بدين سبب ، يكى از حكيمان گفته است : همنشين پادشاه ، همانند كسى است كه بر پشت شير نشسته است . زيرا، در همان حال كه بر او سوار است ، شايد كه او را بدرد. پس ، ظاهر حال كسى كه همنشين پادشاه است ، تو را فريفته نسازد، و به احوال باطنى اش ‍ بينديش ! و به پريشانى خاطرش بدى آينده اش و دگرگونى احوالش ‍ .
آن خو گرفته اى كه تو ساقى او شوى
پيدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد.
فراياد: اى خواستار مشتاق ! من به انداره خردمندى و شناخت تو، با تو سخن مى گويم . زيرا كه پايگاه رازهاى پنهانى از رتبه و شاءن تو برتر است و طمع مدار! كه بر تو امر پوشيده اى را آشكار سازم و شراب ناب سر به مهر، در كام تو بريزم . زيرا كه تو تاب نوشيدن آن را ندارى و كسانى همچون تو، طاقت رهروى آن راه ها را ندارند.
اما، اگر از مرتبه (عوام ) در گذشتى و به درجه (صاحب نظران ) و (خردمندان ) نزديك شدى ، من ، از شراب (ميان حالان ) به تو مى نوشانم و تو را از اين بخشش بى نصيب نمى گذارم . پس ، بدان حباب ها كه از آن شراب در جام تست قانع باش ! و طمع در ابريق ها و كوزه ها مبند!
باده خواهى ؟ باش ! تا از خم برون آرم ، كه من
آن چه در جام و سبو دارم مهيا، آتش است .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گاه ، دمى از دم هاى (انس ) بر دل دنيا دوستان و صاحبان علاقه هاى پست و سرگرمان به كار دنيا مى وزد. و بدان سبب ، مشام جان هاشان عطر آگين مى شود و روح حقيقت در استخوانهاى مرده شان مى دمد و زشتى فرو رفتن در پليدى هاى جسمانى را در مى يابند و به پستى سير قهقرايى ، در دره هاى هيولايى ، اعتراف مى كنند و به رهروى در راه راست علاقه مند مى شوند. و از خواب غفلت ، به مبداء و معاد، آگاه مى شوند. ليكن ، اين آگاهى ، زودگذر است و به زودى نيست مى شود. و اى كاش ! كه تا رسيدن به جذبه الهى ، باقى مى ماند! تا آلايش هاى دنياى آگنده به دروغ را مى برد! و آنان را از پليدى هاى دنياى فريبكار، پاك مى كرد! اما، پس از زوال آن نفخه قدسى ، و گذشتن آن دم انسى ، به طبيعت قهقرايى خويش و آن پليدى ها، باز مى گردند و بر آن حال ديرياب ، دريغ مى خورند، و زبان حالشان ، به اين گفتار صاحبان كمال ، گوياست كه :
تيرى زدىّ و زخم دل آسوده شد از آن
هان اى طبيب خسته دلان ! مرهم دگر
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: اگر پدرم كه - خدا روح او را پاك گرداند!- از سرزمين عرب به ايران نمى آمد، و با پادشاه آميزش نمى كرد، من ، از پرهيزگارترين مردم و عابدترينشان و زاهد ترينشان بودم ليكن ، او كه - خدا خاكش را پاك گرداناد! - مرا از آن ديار بيرون آورد و به صفات پست آنان متصف شدم .
حافظ گويد:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
پس ، از دنياداران ، جز قيل و قال و نزاع و ستيز، نصيبى نبردم و كار، بدانجا كشيد، كه هر نادانى به مقابله با من برخاست و هر گمنامى ، به رويارويى با من جسارت ورزيد.
من كه به بوى آرزو، در چمن هوس شدم
برگ گلى نچيدم و زخمى خاروخس شدم
مرغ بهشت بودم و قهقه بر فرشته زن
از پى صيد پشه اى ، همتك هر مگس شدم
فراياد: ذرات كاينات ، شبانه روز، با فصيح ترين زبان ، ترا پند مى دهند. و پنهان و آشكار، با رساترين بيان ، نصيحت مى كنند. ليكن ، كند فهمان ، پندهاى آنان را درك نمى كنند و در آن پندها كسى تعقل نمى ورزد. جز آن كه گوش فرا دهد و به حقايق ، توجه كامل كند.
مگو كه : نغمه سرايان عشق خاموشند
كه نغمه نازك و اصحاب ، پنبه در گوشند
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: تا چند در طلب لذتهاى ناپايدار دنيايى و از آن چه نيك بختى هاى پايدار آن جهانى را مى آورد، رو بگردانى ؟ اگر از خردمندانى ، از دنيا در هر روز، به دو نانى قناعت كن و در هر سالى به دو جامه خرسند باش ! تا در قيامت ، بى بهره و تهيدست نباشى .
هر چيز زدنيا كه خورى ، پا پوشى
معذروى اگر در طلب آن كوشى
باقى جهان ، جوى نيرزد، زنهار!
تا عمر گرانمايه بدان نفروشى
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: هنگامى كه ضعف و سستى بر تو مسلط شود، و گوشه نشين شوى ، از پروردگار خويش ، يارى بخواه ! و از اين كه دوستى مهربان ندارى ، پروا مدار!
مجنون تو با اهل خرد يار نباشد
غارت زده را قافله در كار نباشد
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: آن كه از مطالعه علوم دينى روى بگرداند، و اوقات خويش ، در رشته هاى فلسفه مصروف دارد، هنگامى كه غروب عمرش فرا رسد، زبان حالش اين خواهد بود:
تمام عمر با اسلام ؛ در داد و ستد بودم
كنون مى ميرم و از من ، تب زنار مى ماند
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
فراياد: گوشه گيرى از مردم ، محكم ترين راه هاست . چنان كه در حديث آمده است : از مردم بگريز! آن چنان كه از شير مى گريزى . خوشا به حال آن كسى كه او را به چيزى از فضيلت و برترى نشناسند! در اين صورت از دردها و بلاها در امانست . پس ، به تندى بگريز! براى رهايى خويش ‍ بگريز! و خويش را در گوشه عزلت پنهان بدار! كه بزرگوارى انسان در گوشه گيرى اوست . و گرچه من ، خود، بدين راه ، ره نيافته ام در اين باره گفته ام :
كرديم دلى را كه نبد مصباحش
در گوشه عزلت از پى اصلاحش
وز (فرمن الخلق ) بر آن خانه زديم
قفلى ، كه نساخت قفلگر مفتاحش
سخن عارفان و پارسايان
شيخ بزرگوار (ابوالحسن خرقانى ) نامش (على بن جعفر) از بزرگان صاحبدلان بود. كه به شب عاشوراى سال 425 وفات يافت . در نكوهش ‍ دانشمندانى كه عمر خويش در تصنيف كتاب مصروف مى دارند گفته است : وارث پيامبر(ص )، آن كسى است ، كه در اخلاق و رفتار، از او پيروى كند، نه آن پيوسته با قلم خويش ، كاغذ را سياه كند. و او را گفتند: راستى چيست ؟ گفت : آن كه دل ، بيش از زبان گويد.
ترجمه اشعار عربى
على بن قاسم سيستانى :
ياران ! به پا خيزيد! و پيام مرا به دنيا كه هر دم به رنگى در مى آيد، برسانيد! و بگوييد: اى فريب دهنده خلق ! تو را مى شناسيم . دور شو! آيا نمى بينيم و نمى شنويم كه تو چه مى كنى ؟ خود را در چشمان ما مياراى ! كه هر گاه ، تو چهره مى گشايى ، قناعت مى گزينيم . اگر خانه رسوايى تو دلمان را بفريبد، چشمانمان را به جامه ياءس از تو مى پوشانيم . ما، چراگاه هاى تو را در روشنى ديده ايم و هيچيك را در خور نيافتيم .
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسن يزيدى :
آن روز، ز دل غم جهان بر خيزيد
زنگ غم از آيينه جان بر خيزد
كاين تيره غبار آسمان بنشيند
وين توده خاك ، از ميان برخيزد
شعر فارسى
از حكيم خاقانى :
خواهى طيران به طور سينا
نزديك مشو به پور سينا!
دل ، در سخن محمدى بند!
اى پورعلى ! ز بو على چند؟
بد بسى كردى ، نكو پنداشتى
هيچ جاى آشتى نگذاشتى .
ترجمه اشعار عربى
عمروبن معدى كرب ، در وصف جنگ گفته است :
جنگ در آغاز، دختر جوانى است كه خويش را در نظر هر نادانى مى آرايد. و آنگاه كه بر افروخت و شعله اش سر كشيد، همچون پيرزن بيوه اى است . پير دومويى كه سروروى خود را مى آرايد و شايسته بوييدن و بوسيدن نيست .
شعر فارسى
از مصيبت نامه شيخ عطار:
در رهى مى رفت شبلى بى قرار
ديد كنّاسى شده مشغول كار
سوى ديگر چون نظر افكند باز
يك مؤ ذن ديد در بانگ نماز
گفت : نيست اين كار خالى از خلل
هر دو را مى بينم اندر يك عمل
زان كه هست اين بيخبر چون آندگر
از براى يك دو من نان كارگر
بلكه آن كنّاس در كارست راست
وين مؤ ذن غرّه روى و رياست
پس ، در اين معنى ، بلا شك ، اى عزيز!
از مؤ ذن به بود كناس نيز
تا تو خود با نفس شيطانى نديم
پيشه خواهى داشت كنّاس مقيم
گر درخت ديو، از دل بركنى
جان خود زين بند مشكل بركنى
ور درخت ديو، مى دارى به جاى
با سگ و با ديو باشى همسراى
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف - بهاءالدين محمد عاملى -:
از دست غم تو، اى بت حورلقا!
نه پاى ز سر دانم و نه سر از پا
گفتم : دل و دين ببازم ، از غم بر هم
اين هر دو بباختيم و غم مانده به جا
دل ، درد و بلاى عشقت افزون خواهد
او ديده خود هميشه در خون خواهد.
وين طرفه كه : اين زان ، بحلى مى طلبد!
وان ، در پى آنكه : عذر اين ، چون خواهد؟
دل ، جور تو اى مهر گسل مى خواهد
خود را به غم تو متصل مى خواهد
مى خواست دلت كه : بى دل و دين باشم
بازآ!كه چنان شدم ، كه دل مى خواهد.