شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد ابوالخير:
پرسيد يكى زمن كه معشوق تو كيست ؟
|
گفتم كه : فلانى است ، مقصود تو چيست ؟
|
بنشست و به هاى هاى بر من بگريست
|
كز دست چنين كسى ، تو چون خواهى زيست ؟
|
شعر فارسى
از ولى (دشت بياضى - كشته شده به سال 999 ه)
به قتلم گر شتابى كرده باشى
|
چه لطف بى حسابى كرده باشى
|
اسيران تو بيرون از حسابند
|
تو هم با خود حسابى كرده باشى
|
دلا! نيكت نكرد آن غمزه بسمل
|
مبادا اظطراب تشنه آبى كرده باشى
|
شعر فارسى
از خواجه افضل تركه (1)
در دوزخ هجران لب كس كى خندد؟
|
يا خاطر او به خرمى پيوندد
|
گر آن دوزخ ، چو دوزخ هجرانست
|
جانا! كه خدا به كافرى نپسندد!
|
شعر فارسى
از ولى دشت بياضى :
وز بزم تو، دامن طرب در چيدم
|
روزى كه به كشتنم كمر مى بستى
|
كاش از تو گناه خويش مى پرسيدم !
|
شعر فارسى
خواجه ضياءالدين على تركه : (1)
بيخوابى شب ، جان مرا گرچه بكاست
|
در خواب شدن از ره انصاف اخطاست
|
ترسم كه خيال او قدم رنجه كند
|
عذر قدمش به سال ها نتوان خواست
|
ترجمه اشعار عربى
از شهاب الدين سهروردى :
كنيزك خويش را گفتم : مرا قصد كوچ است . بر آوارگيم توجه مكن ! كه ارزشمندترين
ستارگان ، سيارگانند. شب هنگام نورى ديده ام ، كه گويى شب به روز آمده است . آيا
راضى شوم به اين كه در صحراى زندگى كنم ، كه چهار عنصر همسايگان منند؟ و آنگاه كه
آن نور را ببينم چپ و راست خويش را از هم باز نمى شناسم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شاعر معروف به (ديك الجن
) نامش عبدالسلام و شيعه مذهب بود. و به سال 235 در هفتاد و چند سالگى
در گذشت . وى كنيزكى داشت و غلامى ، كه سر آمد زيبايى بودند و او فريفته اين زيبايى
بود. شاعر، روزى آن دو را در يك بستر خفه ديد و آنان را كشت و جسدهايشان را سوزاند
و خاكستر آن دو را با مقدارى خاك در آميخت و از آن ، دو كوزه شراب ساخت ، كه در
مجلس شراب خويش حاضر مى كرد و يكى را در كنار راست خويش مى نهاد و ديگرى را بر كنار
چپ . و گاه كوزه اى را كه از خاك كنيزك ساخته شده بود، مى بوسيد و مى خواند:
اى زيبارويى كه مرگ بر آن فرود آمد. و دست ستم ، ميوه او را چيد. زمين را از خون او
شاداب كردم و چه بسيار كه لب هاى او سيراب ساختم !
و گاه كوزه ساخته شده از خاكستر غلام را مى بوسيد و مى خواند:
در حالى او را دوست مى داشتم و رگ و پيوندم از او بود، كشتم و اينك ! او مرده است و
به خوابى خوش در آمده است . و اما من اندوهناكم و اشك حسرتم بر گور او مى چكد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
گزيده هايى از باب پايانى كتاب (نهج
البلاغه ) از سخنان سرور اوصياء على بن
ابى طالب :
خوشرويى ريسمان دوستى ست . به هنگام قدرت ، بر دشمنت ببخشاى ! به سپاس نيرومندى
خويش . بهترين پارسايى ها، پارسايى پنهان است . مستحباتى كه به واجبات زيان رسانند،
وسيله تقرب بنده به خدا نمى شوند. ثروت ، ماده شهوت هاست .#نفس ، گاهى ، گامى است
كه انسان به سوى نيستى بر مى دارد كسى كه فروتنى كند، بر يارانش مى افزايد. هر ظرفى
، به آن چه در اوست ، پر مى شود، جز ظرف علم كه وسعت مى گيرد. از خدا بترسيد! هر
چند كه كم باشد. ميان خود و خدا پرده اى قرار بده ! هر چند كه نازك باشد. هر چند
نيرو فزونى گيرد، شهوت كاستى پذيرد. برترين كارها، كاريست كه نفس را به اكراه از آن
بر انگيزى . دوستى كم و پايدار نيكوتر است تا زياد اندوهبار كسى را كه خصلتى نيكوست
، در انتظار ديگر خصلت هاى او باشيد. آن كه با پادشاه همنشينى دارد، همانند كسى است
كه بر شير سوار است . مورد غضب ديگرانست و موضع خطر خود را نيز بهتر از ديگران مى
شناسد. (1)
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف در شوق بوسيدن درگاه سرور پيامبران گويد:
در آتش اشتياق خاك پاك او مى گويم ، هر چند كه پايگاه من فلك الافلاك باشد. آن كه
به سوى روضه او گام بردارد، گام نهادن بر بال فرشتگان را كوچك مى شمارد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نويسنده اين كلامات (محمد)
معروف به (بهاءالدين عاملى
) تصميم گرفتم كه در نجف اشرف جايى را براى نگهدارى كفش هاى زايران بنا
كنم و بر آن جا، ا ين دو بيت كه به خاطرم گذشته است بنويسم :
بر اين افق روشنگر، كه به چشم تو مى آيد، فروتنانه سجده كن ! و رخساره به خاك بنه !
اين (طورسينا)ست
، ديده فرونه ! اين ، حرم شرف است ، كفش از پاى بر كن !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اين كلمات ، شايستگى آن را دارند كه با نور، بر سيماى حور نوشته شوند:
آن كه وجود خويش را گرامى مى دارد. مال خويش را خوار مى سازد. آن كه در سرزمين
هموار مى خرامد، از لغزش بر كنار است . آن كه بنده خداست ، آزاد است . آن كه اندك
احسانى به تو كند، همواره سپاسگذار باش ! كسى كه انديشه كند، به آرزويش مى رسد. خشم
گرفتن ، به خوارى عذر خواهى نمى ارزد. هيچ چيز دانش را همانند سپردن آن به كسانى كه
شايسته آنند، نگه نمى دارد. چه بسيار بخشش ها كه خطاست ! و چه عنايت ها كه جنايت
است ! اگر شمشير نباشد، ستم فزونى گيرد. (راستى
) اگر آن به تصوير در آيد، به صورت شيرى است و دروغ اگر تصوير شود،
همانند روباه است . اگر آن كه نمى داند آرام گيرد، كشمكش به پايان مى آيد. آن كه
كارها را مى سنجد، پنهانى ها را نيز مى داند. آن كه شنيدن سخنى را شكيبا نيست ، سخن
ها مى شنود. آن كه بر نفس خويش عيب گيرد، آن را بى آلايش سازد. آن كه به نهايت
خوشايندها رسيده است ، بايد در انتظار نهايت ناخوشايندها باشد. آن كه در عزت سلطنت
دنيا با پادشاه شريك است ، در خوارى دنياى ديگر نيز با او شريك خواهد بود. نيازمندى
، زيرك را از آوردن دليل لال مى سازد. آن چه بودنش انگيزه شادى ست ، نبودنش انگيزه
اندوه خواهد بود آغاز حجامت ،بريدن پشت است . روزگار پند دهنده ترين ادب كنندگانست
. آن كه بيش از ديگران به سوى فتنه مى شتابد، به هنگام فرار، بى شرم ترينست . مرگ
بر آرزو مى خندد. هديه ، بلاى اين جهانى را مى داند و صدقه ، بلاى آن جهانى را.
آزاده چون آز ورزد، به بندگى درآيد و بنده چون قناعت پيشه كند آزاد گردد طعمه هاى
روزگارانند زبان با جسمى كوچك ، جرمى بزرگ دارد. روزى كه بر ظالم عدل مى رود، سخت
تر از روزيست كه بر مظلوم ستم مى رود. همنشينى با سنگين دلان ، همانند تب روح است .
سگ پرسه زن ، بهتر از شير خوابيده است . درگيرى تو با ديوانه كامل ، بهتر از دگير
شده با ديوانه با تمام است . گاه ، بازار ياقوت به كسات مى گرايد. پيروى كن ! و
بدعت مگذار.! آن كه بى نياز از تو، تو را گرامى مى دارد، او را پاس دار! به پشتوانه
آن كه به پادزهر دسترسى دارى ، زهر منوش ! از آن مباش ! كه آشكارا شيطان را نفرين
مى كنند، و پنهانى بدو مى گرايند. با حكيمان به سبكسرى منشين ! و با سبكسران به
بردبارى . كسى دوست توست كه با تو راست گويد، نه آن كه سخن تو را راست شمارد. در
شايستگى زياده روى نيست ، به همان سان كه زياده روى ، شايسته نيست .
شعر فارسى
شعر زير را كسانى از (ابن سينا)
دانسته اند، و كسانى از (ابوعلى مسكويه
):
اگر دل از غم دنيا جدا توانى كرد
|
نشاط و عيش به باغ بقا توانى كرد.
|
وگر به آب رياضت برآورى غسلى
|
همه كدورت دل را صفا توانى كرد
|
ز منزلات هوس ، گر برون نهى قدمى
|
نزول در حرم كبريا توانى كرد
|
وگر ز هستى خود بگذرى ، يقين مى دان ! كه عرش
|
و فرش و فلك ، زير پاتوانى كرد.
|
و ليكن ، اين عمل رهروان چالاكست
|
تو نازنين جهانى ، كجا توانى كرد؟
|
نه دست و پاى امل را فروتوانى بست
|
نه رنگ و بوى جهان را رها توانى كرد
|
چو بوعلى ، ببر از خلق ! گوشه اى بگزين !
|
مگر كه خوى دل از خلق ، واتوانى كرد.
|
شعر فارسى
از خواجه حافظ شيرازى (وفات . 791 ه):
به سر جام جم آنگه نظر توانى كرد
|
كه خاك ميكده ، كحل بصر توانى كرد.
|
گدايى در ميخانه ، طرفه اكسيرى ست
|
گراين بكنى ، خاك زر توانى كرد.
|
به عزم مرحله عشق ، پيش نه قدمى !
|
كه سوداهاكنى ، اراين سفر توانى كرد
|
تو گر سراى طبيعت نمى روى بيرون
|
كجا به گوى حقيقت گذر توانايى كرد؟
|
جمال يار ندارد نقاب و پرده ، ولى
|
غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد. (2)
|
شعر فارسى
از سيد فاضل شاه طاهر:
هر آن كس كه بر كام گيتى نهد دل
|
به نزديك اهل خرد، نيست عاقل
|
چو نقد بقانيست در جيب هستى
|
روانست پيوسته از شهر هستى
|
به ملك عدم از پى هم قوافل
|
ندانم چه مقصود دارى ز دنيا؟
|
كه گشتى مقيد به دام شواغل
|
همان گير! كز فيض فضل الهى
|
شدى بهره مند از فنون فضايل
|
به اصناف آداب ، گشتى مؤ دب
|
به دانش مقدم شدى در محافل
|
به قانون مشائيان بر مقاصد
|
چو اشراقيان كشف كردى مسائل
|
چه حاصل ؟ كه از صوب تحقيق دورى
|
به نزديك دانا به چندين مراحل
|
ضمير تو ظاهرپرستست ، ور نه
|
چرا كرد در فعل ، اضمار فاعل
|
معلل به اعراض ، نفسى ست فعلت
|
كه گشتى از آن جوهر فرد، غافل
|
زاقسام اعراض ، در فن حكمت
|
جز اعراض نفسانيت نيست حاصل
|
تاءمل در ابطال دور و تسلسل
|
نهاده ست در پاى عقلت سلاسل
|
شوى سرخوش از جام توحيد و گويى
|
خدايا! به آن شمع جمع نبوت !
|
كه روشن به نور ويست اين مسائل
|
به شاهى كه او در نماز ايستاده !
|
تصدق نموده است خاتم به سائل
|
كه در عصمت اوست آيات نازل
|
عليهم من الله رشح الفضائل
|
به حسن دل افروز خوبان دلكش !
|
كه از لجه بحر كثرت ، دلم را
|
به عون عنايت رسانى به ساحل
|
ز سر چشمه وحدتم تر كنى لب
|
كه بر من شد از تشنگى ، كار مشكل
|
فرازهايى از كتب آسمانى
از كتاب (ورام
): عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! گفت : اى ياران ! از چيزى
كوچك از مال دنيا - با سلامت دين - راضى باشيد. چنان كه دنياداران به اندكى از دين
- با سلامت دنيا- خوشنودند و شاعرى اين معنى را چنين سروده است :
مردانى را مى بينم كه به اندكى از دين قناعت مى ورزند؛ گرچه در دنيا به چيزهاى كوچك
راضى اند تو نيز از دنيا جهاندران به دين بى نياز شو! همچنان كه جهانداران ، به
دنيادارى ، خود را از دين بى نياز مى بينند.
شعر فارسى
از مولوى :
اى كه جان را بهر تن مى سوختى
|
سوختى جان را و تن افروختى
|
اى دريغا! اى دريغا! اى دريغ !
|
آن چنان ماهى نهان شد زير ميغ
|
اندكى جنبش بكن همچون جنين
|
تا ببخشندت دو چشم نور بين
|
دوست دارد يار، اين آشفتگى
|
اندرين ره مى تراش و مى خراش
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از لغت شناسان مى گويد: لفظ: (بس
) فارسى است و عامه مردم (عربى زبان ) آن را به كار مى گيرند و در آن
تصرف كرده ، (بسك
) و (بسى
) مى گويند و فارسى زبانان ، در اين معنى جز آن ، كلمه ديگرى ندارند، در
حالى كه عربها به جاى آن ، از (حسب
)، (بجل
)، (قط)
(به نحقيف طاء) و (اكفف
) و (ناهيك
) و (كافيك
) و
(مه )
و (مهلا)
و (اقطع
) و (اكتف
) استفاده مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
از ابن حجر عسقلانى :
نكوهشگران ، آنگاه كه اشك من چون دريا روان شد، در آن
(خوض ) كردند و من ، اشك
خود را پنهان داشتم ، تا راز عشق به شما را بپوشم و آنان در حديث ديگرى فرو روند.
(1)
شعر فارسى
از همنشين ما (فصيحى
):
راه در دوست ، آشكار مسپار!
|
نامحرم پا بود درين ره ، رفتار
|
يا پاى چنان نه ! كه نماند نقشى
|
يا نقش قدم ، با قدم خود بردار!
|
شعر فارسى
از شاه طاهر دكنى :
ما بى تو، دمى شاد به عالم نزديم
|
خورديم بسى خون دل و دم نزديم
|
بى شعله آه ، لب زهم نگشوديم
|
بى قطره اشك ، چشم بر هم نزديم .
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى با استفاده از فقه سروده است :
ديده من ، از نگاه خود در رخسار ماهى ، گل سرخى رويانيد
اينك ! چرا لبان مرا از بوسيدن رخسار او باز مى داريد؟ و حق اينست كه محصول از آن
كشاورز است .
و پدرم كه - خاك او پاك باد - در پاسخ او گفته است :
از آن روى ، كه در قبيله و شرع ما، عاشقان ، بندگانند. و برده را حق تملك نيست . پس
كشته او نيز از آن مالك اوست .
شعر فارسى
از عبيد زاكانى (وفات .772 ه):
بيش از اين ، بد عهد و پيمان مكن !
|
با سبك روحان ، گرانجانى مكن !
|
غمزه را گو: خون عشاقان مريز!
|
ملك زان تست ، ويرانى مكن !
|
با ضعيفان ، آن چه در گنجد، مگو!
|
با اسيران هر چه بتوانى ، مكن !
|
بيش از اين ، جور و جفا و سركشى
|
حال مسكينان چومى دانى ، مكن !
|
ور كنى با ديگران جور و جفا
|
ترجمه اشعار عربى
از صدرالدين بن وكيل :
سرور من : اگر اشك از چشم و خون از دلم بريزد، از قصاص كننده پروا مدار! كه چشمم
كنيز تو و دلم بنده تست .
ترجمه اشعار عربى
از مصعب بن زبير:
در نياز من درنگ كن ! و در استوارى آن بكوش ! كه به مرحله تباهى رسيده است . اگر آن
را به عهده ديگرى بگذارى ، همانند كودكى ست كه از پستان دو زن شير خورده خورده است
.
ترجمه اشعار عربى
مؤلف گويد: از آنچه كه پدرم - كه خاك او پاك باد! - انشاء كرده است و بيشتر اوقات
برايم مى خواند:
به آن كه به تو نزديك است درود بگو! و كسى را كه از تو دور مى شود، فراموشى كن !
دوستى هيچكس را به اكراه مخواه ! حوا فرزندان بسيارى زائيده است . اگر يكى از آنان
جفا كرد، ديگرى را به جايش برگزين !
ترجمه اشعار عربى
از ابو نصر فارابى (260- 339ه):
از شوق ديدارتان باز نايستاده ام و دلم در آرزوى شماست . چگونه باز ايستم ؟ كه دو
انگيزه (شوق
) و (آرزو)
دارم . آنگاه كه به پا مى خيزم ، توجهم به سوى شماست و چگونه جز اين باشد؟ و كسى را
جز شما بگزينم ؟ چه بسيار كه پس از شما اجازه ورود به دلم را خواستند و نتوانستند.
ترجمه اشعار عربى
ابن زولاق در باره پسرى سروده است كه خادمى با خود داشته :
شگفت است كه يك تن خادم را به خدمت تو گماشته اند. در حالى كه خدمتكاران اينهمه
زيبايى بيش از اين اند. رخسار تو ريحان است و دندانت گوهر. گوانه ات ياقوت است و
خال تو عنبر.
ترجمه اشعار عربى
خباز بلدى به مناسبت سفر معشوقش در دريا گفته است :
معشوق رفت و از پى او دلى ماند كه غم و اندوه از خود نشان مى دهد. هنگامى كه كشتى ،
او را با خود برد، و دلم به غارت اشتياق رفت ، گفتم : اگر توانايى داشتم ، حمله مى
كردم و همه كشتى ها را در اختيار مى گرفتم .
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
ظاهرت چون گور كافر پر حلل
|
از برون طعنه زنى بر با يزيد
|
وز درونت ننگ مى دارد يزيد
|
هر چه دارى در دل از مكر و رموز
|
پيش ما پيدا بود مانند روز
|
گر چه پوشيمش ز بنده پرورى
|
تو چه را رسوايى از حد مى برى ؟
|
روز، آخر شد، سبق فردا بود
|
راز ما را روز، كى گنجا بود؟
|
گر بگويم تا قيامت زين كلام
|
صد قيامت بگذر، و آن ناتمام
|
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
|
گر بود در ماتمى صد نوحه گر
|
برگ كاهم پيش تو، اى تند باد!
|
من ندانم تا كجا خواهم فتاد؟
|
ناخوش تو، خوش بود بر جان من
|
ترجمه اشعار عربى
از ديگريست ، شعرى آميخته از كلمات فصيح و لغات عاميانه :
پروردگار، مالك است و دنيا مزرعه ، ما، كشتگران فانى ايم و زارعان غفلت . جويباران
آرزو روانند و بادهاى اجل وزان و مرگ دروگريست كه با داس قدير مى درود. تن هاى ما،
خوشه هايى هستند، كه به زودى از هم مى پاشند و سبزه اى كه بر آنست ، روز ديگر به
زردى مى گرايد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مولف : اى آن كه با نگاهت سحر مى كنى ! و اى ستمگرى كه دادگرى در وجود تو نيست !
خانه دلم را به عمد ويران كردى ، بدين سان از خانه مسكونى نگهدارى مى كنند؟
شعر فارسى
از قاسم انوار تبريزى :
سر بلندى بين ! كه دايم در سرم سوداى اوست
|
قيمت هر كس به قدر همت والاى اوست
|
(لن ترانى
) مى رسد از طور، موسى را خطاب
|
اينهمه فرياد مشتاقان ، ز استغناى اوست
|
اى دل ! اندر راه عشق ، از خوردن غم ، غم مخور!
|
مايه شادى عالم ، دولت غمهاى اوست
|
از تو تنها ماند قاسم ، كز تو تنها كس مباد!
|
لاجرم غم هاى عالم ، بر تن تنهاى اوست
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
علامه جمالدنيا والدين (حلى
) - كه خاك او پاك باد! - به خط خويش نوشته است : اى آن كه از سبب مرگ
زندگان مى پرسى ! مرگ ، آنست كه حرارت طبيعى بدن را فرو مى نشاند، و حركات را ساكن
مى كند. شيخ الرئيس (ابن سينا) نه از دانش طب بهره اى برد و نه از حكمتى كه برگرمى
ها داشت . نه (شفا)
او را از مرگ شفا داد و نه كتاب (نجات
) سبب نجات او شد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف ، هنگامى كه به (سرمن راءى
) مشرف شده است :
اى ساربان ، در رفتن شتاب كن ! كه دل من ، تشنه (حمى
) است .
هنگامى كه مشهد امامان (حسن عسگرى
) و (على النقى
) (ع ) را ديدار كردى ، فروتنانه ، خاكبوسى كن ! كه به يقين به نيكبختى
ها نايل شده اى و هرگاه ، سعادت حرم آنان ترا دست داد، - كه پروردگار مجلس نشينان
آنان را سيراب سازد!- به فروتنى چشم بربند! و كفش از پاى بر آر كه در
(وادى )
هستى
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف ، به هنگام تشريف به مشهد مقدس سروده است :
اين ، گنبد سرور من است ، كه همچون آتش طور پديدار است . هان ! كفش از پاى برآر!
كه به وادى قدس رسيده اى .
شعر فارسى
از پدر مؤلف است - كه تربتش پاك باد!-:
هرگز گلى را نبوئيدم ، مگر اين كه اشتياق ترا در من فزونى داد. هر گاه شاخه اى خم
شد، پنداشتم كه به تو مايل است . نمى دانى چشمان تو با من چه كرده است ! اگر جسم من
از تو دور بود، دل من با تست . هر خوبى كه در مردمست ، به تو منسوبست . تيرى به دل
من خورده است كه از كمان ابروى تو رها شده . اى اميد من ! درد و دواى من در دست
توست ! كاش مى شد كه جرعه اى باده از لبان تو بنوشم !
ترجمه اشعار عربى
از سيد رضى :
روزگار، به گذشتن بر ما شتاب مى ورزد. گاه ، به ناكام مى گذرد و گاه ، به كام
در هر روز انسان را آرزوهايى است كه انديشه او را دور نگه مى دارد از اجلى كه
پيوسته به او نزديك مى شود. روزگار ما را پند مى دهد. اما، باز نمى ايستيم . گويى
با ما نيست . به زندگى سرگرميم و مرگ در تكاپوى خويش است . نتيجه روشن است اما ما
نمى پذيريم . مردم ، همانند شترانى اند كه پس از رسيده به منزل ، چشم به راه كوچ
ديگر دارند. به گياهى نزديك مى شوند، كه نيزه دار در پس آن به كمين نشسته است .
آنان كه بنا برافراشتند، خود، پيش از ويرانى آن به نيستى رفتند. نه بخشنده را
بخشندگى در پناه مى گيرد و نه توانگر را توانگرى محفوظ مى دارد.
ترجمه اشعار عربى
از سخنان لطيف يكى از شاعران
به عشق آز ورزيد، و عشق به او روى آورد. و چون از آن او شد، طاقت نياورد. دريايى
ديد و گمان برد كه آبخيزى ست و چون بر آن توانا نبود، غرق شد.
شعر فارسى
از سيد محمد جامه باف :
مى رفت چو جانم زتن غم فرسود
|
شد يار خبر دار و قدم رنجه نمود
|
گويا كه هنوزم نفسى باقى بود
|
و نيز از اوست :
چون پيك اجل به رفتنم داد نويد
|
جان ، كرد زهمراهى من ، قطع اميد
|
كس بر لب من زپنبه آبى نچكاند
|
جز ديده كه گشته بود از گريه سفيد
|
ترجمه اشعار عربى
ابوالفرج ، على بن هند، حكيمى اديب بوده است ، كه شهر زورى در
(تاريخ الحكما) از او ياد
كرده و اين دو بيت از گفته هاى اوست :
عيال وار، به درجات بلند نمى رسد. و انسان تنها، در آن مراتب اوج مى گيرد. خورشيد،
از آن رو كه تنهاست ، آسمان را مى پيمايد و ستاره
(جدى ) كه پدر
(بنات النعش )
است ، همواره به يك جاى مقيم است .
ترجمه اشعار عربى
به گفته (شهر زورى
)، (ابو عبدالله معصومى
) گزيده ترين شاگردان (ابن
سينا) بوده است . و شعر زير از اوست :
علاقه و اشتهاى من به سخن دانشمندان است . همچون علاقه تشنه به آب سرد.
شادمانى من در همنشينى با آنهاست ، همانند شادى كسى كه سفر رفته اش باز آيد.
شعر فارسى
از امير خسرو:
افغان بر آيد هر طرف ، كان مه ، خرامان در رسد
|
كاو از بلبل خوش بود، چون گل به بستان در رسد
|
آمد خيالش نيمشب ، جان دادم و گشتم خجل
|
خجلت بود درويش را، بيگه چو مهمان در رسد
|
امروز ميرم پيش تو، تا شرمسار من شوى
|
ورنه ، چه منت جان من ؟ فردا چو فرمان در رسد
|
من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى
|
اى عمر! چندان صبركن ! كان سست پيمان در رسد
|
من ، خود نخواهم برد جان از سختى هجران ، ولى
|
اى عمر! چندان صبر كن ! كان سست پيمان در رسد
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
سقراط را گفتند: آيا از پادشاه روزگار خويش ترسانى ؟ گفت : من بر خشم و شهوت خويس
فرمانروايم و اين دو بر او فرمانروايى دارند و او بنده اين دو است .
ترجمه اشعار عربى
از صلاح صفدى :
گنج ستايش خويش را به دهانش بخشيدم و از آن ، هر مضمون كميابى را گرد آوردم . پاداش
آنهمه را بوسه اى خواستم . ابا كرد و غزلسرائيم بيهوده ماند.
ترجمه اشعار عربى
از ابن نباته مصرى :
اى محاسن پر فريب دارى ! از عيال وارى و فقر باك مدار! تو را چشم و قامتى ست ، كه
آن ، آهوى است ، و اين ، (قتاله
) اى
و نيز از اوست :
از خويشانش پرسيدم . رو به من آورد و از بسيارى اشكم شگفت زده شد. گيسوان مشكين و
روى چو ماهش را نشان داد و گفت : اين ، دائيم ! و اين ، برادرم !
شعر فارسى
از نشناس :
دى در حق ما يكى ، بدى گفت
|
ترجمه اشعار عربى
از ابن حيوش :
گشواره به گوشى كه نديم را از پياله و صراحى بى نياز مى دارد. چه ، نشئه و رنگ و
طعم مى را در چشم و رخسار و دهان دارد
ترجمه اشعار عربى
از ابن مليك :
به طمع صله اى ، شما را ستودم ، و جز گناه و رنج ، بهره اى نبردم . اگر شما را در
حق اديب صله اى نيست ، مزد خط و كفاره گناه او را بدهيد.
ترجمه اشعار عربى
ابيوردى
مديحه هايى همچون گلزار در وصف بخيلان سروده و تباهشان كرده ام . كه اگر خوانندگان
آنها، ممدوح را ببينند، گويند چه شاعر دروغگويى !
ترجمه اشعار عربى
از ابن ابى حجله :
هلال را در آن زمان كه پرده اى از ابر بر چهره دارد، بگوى !: ياد آور رخسارى هستى ،
كه مرا اشتياق اوست . تو را بشارت باد! پرده از رخسار بگير! و آن كجى كه در خود
دارى !
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران ، چه نيكو گفته است !:
اگر روزگار كرم كند، (بمى
) بخل مى ورزد، و آنگاه كه او سر بخشندگى دارد، روزگار بخيل مى شود.
ترجمه اشعار عربى
از ديگرى :
ياد سر منزل دوست ، ياد غم هاى منست . - آن كه مرا به جدائى و دورى دچار ساخته است
. - ساكنان وادى كوى دوست ، چه نيكو مردمى اند! كه اشتياق آنان ، مرا چون نى ضعيف
ساخته است . همين كه كمى آرام مى گيرم . شوق ، عنان اختيار مرا به سوى آنان مى كشد.
اگر پرنده اى به قصد پرواز برخيزد و به سرزمين آنان بپرد، بر او رشك مى برم .اگر به
آرزوهايم برسم ، مشتاق همنشينى و همدمى آنانم .
عمر گذشت و از همدمى آنان بهره نبردم . در آرزوى آنان ، روزگارم به سر آمد. آن چه
را كه پس از دورى شما كشيدم . كافيست ! پس از خود، به عشق من نيفزاييد! دوستانم !
پيمانى را كه پيش از فراق با من بسته ايد، به ياد آريد! مرا ياد كنيد! آن سان شما
را ياد مى كنم . دادگرى حكم مى كند، كه مرا از ياد مبريد. از آن كه او را دوست دارم
، بپرسيد كه به چه گناهى از من روى برتافت و جفا كرد؟
شعر فارسى
يكى از بزرگان گفته است :
گر كشد خصم به زور از كف من دامن دوست
|
چه كند با كشش دل ، كه ميان من و اوست ؟
|
شعر فارسى
از جامى (818 - 898):
گفتم : به عزم توبه نهم جام مى زكف
|
مطرب زد اين ترانه كه : مى نوش ! ولا تخف !
|
آيا بود كه صف نعالى به ما رسد ؟
|
چون بر بسط قرب زنند اهل قرب ، صف
|
بشناس قدر خويش ! كه پاكيزه تر ز تو
|
درى نداد پرورش اين آبگون صدف
|
عمر تو گنج و هر نفس از وى يكى گهر
|
گنجى چنين لطيف مكن رايگان تلف !
|
جامى چنين كه مى كشد از دل خدنگ آه
|
خواهد رسيد عاقبة الا مر بر هدف
|
ترجمه اشعار عربى
از يمين الدوله :
هنگامى كه موى سپيد خويش ديدم ، دانستم كه هنگام مرگم نزديك شده است . و به حسرت
فرياد كشيدم كه : آرى به خدا سوگند! اين موى سپيد، نخستين تار كفن منست .
ترجمه اشعار عربى
از يمين الدوله :
دوستى دارم كه از او به نيكى ياد مى كنم . ليكن ، پليدى درون او بر من محقق شده است
. و آرزو ندارم كه شنوندگان آن را پنهان دارند.
شعر فارسى
از (ابو اسحاق ) صابى :
جهان شد نو آيين ، شراب كهن ده !
|
خذالكاس اصفح عن الدار صفحا
|
دع الروح تاءخذ من الروح حظا
|
اذاالريح جاءت بروح الجنان
|
فرو ريخت ابر از هوا در بحرى
|
بر انگيخت باد از زمين در كانى
|
قيامت مگر شد؟ كه كرد آشكارا
|
زمين گنج هايى كه بودش نهانى
|
برافروخت چون رايت فتح خسرو
|
سحاب از هوا، حله هاى دخانى
|
جهان شهريارا! جهان مى بنازد
|
به تو، تا تو دارى ملك جهانى
|
به رتبت ، سليمانى ، آصف صفاتى
|
به شوكت ، فريدون رستم نشانى
|
اگر چشم عدلست ، در وى تو نورى
|
و گر جسم ملكست ، در وى تو جانى
|
چو طوطى ست كلكم به شكر فشانى
|
مرا تربيت كن ! كه در وصف ذاتت
|
به گردون رسانم بيان معانى
|
تصانيف سازم به فرخنده نامت
|
كه ماند همه در جهان جاودانى
|
الا! تا بگريد هوا در بهاران
|
وزان گريه خندد گل بوستانى
|
مصون باد از تند باد خزانى !
|
ترجمه اشعار عربى
از(المعتزبالله
):
دوستان اين روزگار را آزمودم ، و كمتر به آنان علاقه مند شدم . اگر به جستجوى
حالشان بپردازى ، دوست ظاهرند و دشمن باطن .
ترجمه اشعار عربى
ابونواس ، در عذر خواهى از آن چه به مستى گفته است ، گويد:
چنين است كه به مستى گناهى از من سر زده است . مرا ببخش ! كه تو از بخشندگانى . بر
جوانى كه به مستى سخن گفته است ، مگير! كه به هشيارى نيز خردى ندارد.
ترجمه اشعار عربى
از عبد القادر گيلانى :
دلدارم به ديدارم آمد و همه شب را به ديدار او بيدار ماندم . و گفت : تو كه شب وصل
را بيدار ميمانى ، شب هجر را چگونه خواهى خوابيد؟
شعر فارسى
از همايون :
روز وصلست ، به يك غمزه بكش زار مرا
|
به شب هجر مكن باز گرفتار مرا!
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگى گفته است : رحمت خدا بر آن كس باد! كه كف دستش را بگشايد و فكش را ببندد
و بستى در اين مضمون گفته است :
سخن بگو! و آن چه مى توانى به حكمى بگو! زيرا، كلام تو جاندارست ، و سكوت تو جماد.
و اگر سخن محكم نيافتى ؛ تا بيان كنى ، سكوت تو نشانه محكمى خرد توست .
ترجمه اشعار عربى
از اشعار منسوب به امام زين العابدين (ع ):
دنيا رانكوهش كردم و گفتم : تا كى بايد اندوه را تحمل كنم ؟ و گشايش نيابم ؟ آيا
هر بزرگوارى كه پيوند با على دارد، زندگى بر او حرام است ؟ دنيا گفت آرى ! اى فرزند
حسين ! از آنگاه كه على مرا طلاق گفت ، شما هدف تير دشمنى منيد.
ترجمه اشعار عربى
از صاحب الزنج :
ما آن كسانيم ، كه اگر روزى شمشيرهايمان آخته شوند، خونريزند. بر كف دست ظهور مى
كنند و برسرهاى پادشاهان فرود مى آيند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به تغزل گفته است :
اى كشنده من ! چشمان تو را حق بزرگى بر من است . از آن روى ، كه از جادوى آنها سحرى
آموختم ، كه زبان رقيب و ملامتگر را بستم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :
تا منزل آدمى ، سراسر دنياست
|
كارش همه جرم و كار حق لطف و عطاست
|
خوش باش ! كه آن سرا چنين خواهد بود
|
سالى كه نكوست ، از بهارش پيداست .
|
شعر فارسى
از حالتى :
حاجى به طواف كعبه اندر تك و پوست
|
وز سعى و طواف ، هر چه كرده ست ، نكوست
|
تقصير وى آنست ، كه آرد دگرى
|
قربان سازد به جاى خود در ره دوست
|
شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد:
غازى ، زپى شهادت اندر تك و پوست
|
غافل ، كه شهيد عشق فاضل تر ازوست
|
فرداى قيامت ، آن ، به اين كى ماند؟
|
كان كشته دشمنست و اين كشته دوست
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
از جنازه هاى كه از راه مى رسند، در هراسيم . و چون از ما پنهان مى شوند، از ياد مى
بريم . ترس ما، همچون ترس گوسفندان از گرگست ، كه چون از ديدشان پنهان شد، باز، به
چرا مى پردازند.
شعر فارسى
از شوقى :
شوقى ! غم شوخ دلستانى دارى
|
گر پير شدى ، چه غم ؟ جوانى دارى
|
شمشير كشيده ، قصد جان ها دارد
|
خود رابرسان ! تو نيز جانى دارى .
|
ترجمه اشعار عربى
مجنون گفت :
از شنيدن سخن ديگران باز مانده ام . مگر آن چه كه از آن تست كه اين ، كار منست .
نگاهم را به آن كه با من سخن مى گويد پيوسته مى دارم و تمامى خردم با تست .
ترجمه اشعار عربى
ليلى گفت :
هر حالى كه مجنون داشت ، من نيز داشتم اما برترى من بر او آشكار است و آن ، اينست
كه او پديدار كرد و من در رازدارى فرو مردم .
نيز ليلى گفته است :
مجنون عامرى ، قصه عشق خويش آشكار كرد. اما من نهفتم و در اشتياق خويش نابود شدم
اگر به قيامت ندا دهند كه قتيل عشق ، كيست ؟ اين تنها منم كه پيش خواهم آمد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :
زيبارويى را دوست دارم ، كه آيت همه روشنى هاست . بسيار كسان در وصال او ناكام
مانده اند. و حديث درماندگى خويش را پنهان مى دارند. به سرگذشت من نمى پردازد. چه ،
مى ترسد كه اگر به من گوش فرا دهد، دلش به رقت آيد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
زيبا رويى را دوست دارم ، كه مرا بيچارگى واگذاشته است . دل گرفتارم ، از دست او بى
آرام است . چه بسيار كه شكايت به او بردم و همين كه با او رويا رو شدم ، شكايت خويش
از ياد بردم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ونيز از اوست :
آن كه دوستش دارم ، چه زيباست ! و نكوهشگر من ، چه نادانست ! چه جام هاى اندوه كه
مرا نوشاند! و چه اندازه دلم بار جفا كشيد!
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اگر روزگار، مرا از همنشينانم جدا دارد،از تنهايى خود در ميان مردم شكوه نمى كنم .
كه همواره اشتياق يارانم را با خويش دارم و اندوه ، يار منست و با آن خو گرفته ام .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى مهتاب تيره شبان ! كه به هجر خويش مرا كشته و بار ديگر به وصال ، زنده داشته !
ترا به خدا! به خون ريختنم بكوش ! كه تاب شب دورى را ندارم .
ترجمه اشعار عربى
يكى از شاعران گفته است :
اگر پيش از آن كه بميرم ، به هم باز رسيم ، خويش را از درد نكوهش ، درمان مى كنيم و
اگر دستان مرگ ، ما را در ربايد، بسى حسرت ها كه در زير خاك خواهيم داشت .
و شاعرى فارسى زبان نظير اين مضمون را بدين ابيات سروده است :
گر بمانيم زنده ، بر دوزيم
|
جامه اى كز فراق چاك شده ست
|
ور نمانيم ، عذر ما بپذير !
|
اى بسا آرزو كه خاك شده ست
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عربى را كنيزكى بود، كه او را بسيار دوست مى داشت . عبدالملك (بن مروان ) او را گفت
: خواهى كه خلافت از آن تو باشد؟ گفت : نه . گفت : چرا؟ گفت : امت مى ميرد و تباه
مى شود. گفت : چه خواهى ؟ گفت سلامتى . گفت : ديگر چه ؟ گفت : روزى گشاده ، كه كسى
را بر من منت نباشد. گفت : ديگر چه ؟ گفت : گمنامى . چه ، بلا، بر نام آوران تندتر
فرود آورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
جالينوس گفته است : سران ديوان سه اند: آلودگى هاى طبيعت ، بدانديشى مردم و بندهاى
عادت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : شكوه خاموشى را به گفتار ناچيز مفروش ! و نيز: نگاه ، تيرى است
زهرين ، از تيرهاى شيطان .
شعر فارسى
از فيضى (دكنى 954 - 1004 ه):
ما اگر مكتوب ننويسيم ، عيب ما مكن !
|
در ميان راز مشتاقان ، قلم نامحرم ست
|
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (عجايب المخلوقات
) درباره سيب آمده است :
در ذات سيب ، روح نهفته است . و با اشتياق و طرب از آن بهره مى گيرند. در آن ،
داروى ضعف قلب نهفته است و غم و رنج را مى زدايد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف كه - خدا از او در گذرد - گفته است :
خوش آن كه صلاى جام وحدت در داد
|
خاطر ز رياضى و طبيعى آزاد
|
بر منطقه فلك نزد دست خيال
|
در پاى عناصر سر فكرت ننهاد
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ونيز مؤلف گفته است :
گويى كه ثبوتم انتفامى زدايد
|
شايد زعدم ، من به وجودى برسم
|
زان رو كه ز نفى نفى ، اثبات آيد.
|
تفسير آياتى از قرآن كريم
عارفى در تفسير آيه شريفه (ولقد نعلم
انك يضيق صدرك بما يقولون فسبح بحمد ربك )
گويد: و يا از درد آن چه پيرامون تو مى گويند، به ثنا خوانى ما، آرام گير! و نزديك
به اين معنى ست ، كه گفته اند: پيامبر (ص ) منتظر رسيدن وقت نماز بود و
(بلال
) را مى گفت اى بلال ! ما را راحت كن ! يا: با اعلام وقت نماز ما را
راحت كن ! و نيز نديدى ؟ كه گفت : (نماز،
نور چشم منست . و از همين رديف است ، يكى از دو وجهى كه روايت شده است ، كه مى گفت
: اى بلال ! به تعجيل در اذان ، آتش شوق ما را به نماز فروبنشان ! و اين معنى ،
همانست ، كه (صدوق
) كه - روانش پاك باد! - گفته است . و معنى ديگر، مشهورست . و آنست كه
منظورش از واژه (ابرد)
آن بوده است كه نماز را تا زمانى كه شدت حرارت هوا بنشيند، به تاءخير بينداز!
شعر فارسى
از مثنوى :
اين جهان همچو درختست ،اى كرام !
|
ما بر او چون ميوه هاى نيم خام
|
سخت گيرد ميوه ها مرشاخ را
|
زان كه در خامى نشايد كاخ را
|
چون رسيد و گشت شيرين ، لب گزان
|
سست گيرد شاخ را او بعد از آن
|
چون از آن اقبال ، شيرين شد دهان
|
عاذلا !چند اين سرايى ماجرا!
|
پند كم ده بعد ازين ديوانه را!
|
من نخواهم ديگر اين افسون شنود
|
آزمودم ، چند خواهم آزمود؟
|
هر چه غير شورش و ديوانگى ست
|
اندرين ره ، روى در بيگانه ست
|
هين ! منه بر پاى من زنجير را!
|
عشق و ناموس ، اى برادر! راست نيست
|
بر در ناموس ، اى عاشق . مايست !
|
وقت آن آمد، كه من عريان شوم
|
جسم بگذارم ، سراسر جان شوم
|
اى خبرهات از خبر ده بى خبر!
|
همچو جان ، در گريه و در خنده شو!
|
اين بده ! وز جان ديگر رنده شو!
|
من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو!
|
حال و قالى ، از وراى حال و قال
|
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
|
غرقه اى نه ، كه خلاص باشدش
|