شعر فارسى
از شيخ ابو سعيد ابو الخير (357 - 440):
دل كرد بسى نگاه در دفتر عشق
|
جز روت نديد هيچ رو در خور عشق
|
چندان كه رخت حسن نهد بر سر حسن
|
شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق
|
شعر فارسى
از اميدى (تهرانى كشته شده به سال 925 ه):
اى نفس ! دمى مطيع فرمان نشدى
|
وز كرده خويشتن پشيمان نشدى
|
صوفىّ و فقيه و زاهد و دانشمند
|
اين جمله شدى ، ولى مسلمان نشدى
|
شعر فارسى
از سعدى :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون ليلى در گذشت ، مجنون به قبيله او آمد و نشانى گور او پرسيد. امّا او را نشان
ندادند مجنون خاك هر گور بوييد، و از آن گذشت تا خاك گور ليلى بوييد و آن را شناخت
و اين شعر خواند:
مى خواستند كه گور او را از عاشقش پنهان دارند. امّا بوى خاك گور او بر گورش دلالت
كرد.
سپس ، آن قدر اين بيت تكرار كرد، تا در گذشت و در كنار ليلى به خاكش سپردند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى باديه نشين ، بر كنار گور پدر ايستاد و گفت : اى پدر! عوض نبودن ترا از خداوند
خواهم خواست و در سوگ تو از پيامبر خدا(ص ) پيروى مى كنم . سپس گفت : پروردگارا!
بنده تو، تهيدست است ، و بى نياز از آن چه كه در دست بندگان تست و مستمند بدانچه در
اختيار تست ، بر تو وارد شد. اى بخشنده ! تو، تنها پروردگارى هستى كه آرزومندان به
درگاهش فرود مى آيند و نيازمندان از فضل او بى نياز مى شوند و گناهكاران در وسعت
رحمت او آرام مى گيرند. پروردگارا! مهمانخانه رحمت تو، محلّ پذيرايى مهمانان تست و
بهشت تو، جايگاه آسايش آنانست . سپس بگريست و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از سعدى :
اين دغل دوستان كه مى بينى
|
همچو زنبور، بر تو مى جوشند
|
تا به روزى كه ده خراب شود
|
بار ديگر كه بخت ، باز آيد
|
دوغ بايى بپز! كه از چپ و راست
|
در وى افتند چون مگس در ماست
|
كاستخوان از تو دوست تر دارند
|
شعر فارسى
از مثنوى :
كم گزير از شير و اژدهاى نر!
|
ز آشنايان اى برادر! الحذر
|
خويش را ماءذون و پست و سخته كن !
|
ز آب ديده نان خود را پخته كن !
|
اى كمان و تيرها برخاسته !
|
صيد، نزديك و تو دور انداخته
|
آنچه حقّست ، اقرب از حبل الوريد
|
تو فكنده تير فكرت را بعيد
|
هر كه دوراندازتر، او دورتر
|
فلسفى خود را در انديشه بكشت
|
گويد و او را سوى گنجست پشت
|
جاهدوا فينا بگفت آن شهريار
|
جاهدوا عنّا نگفت اى بيقرار!
|
اى بسا علم و ذكاوات و فطن
|
گشته رهرو را چو غول راهزن
|
در گذر از فضل و از جلدى و فن !
|
بهر آن آورد خالق مان برون
|
ما خلقت الانس الّا يعبدون
|
شعر فارسى
از شيخ عطّار:
كاف كفر اى دل ! بحقّ المعرفه
|
زان كه اين علم لزج چون ره زند
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:
هر كه نبود مبتلاى ماه روى
|
نام او از لوح انسانى بشوى !
|
دل كه فارغ باشد از مهر بتان
|
لتّه حيضى به خون آغشته دان
|
كهنه انبياست پر از استخوان
|
كلّ من لم يعيش الوجه الحسن
|
قرّب الرّحل اليه و الرّسن
|
يعنى : آن كس را كه نبود عشق يار
|
بهر او پالان و افسارى بيار
|
شعر فارسى
از قاسم بيگ حالتى :
پيوسته ، زمن كشيده دامن دل تست
|
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست
|
گر عمر وفا كند، من از تو دل خويش
|
فارغ تر از آن كنم ، كه از آن من دل تست
|
شعر فارسى
از رشيد و طواط:
اى روى تو فردوس برين دل من !
|
روزان و شبان ، غمت قرين دل من
|
گفتم : مگر از دست غمت بگريزم
|
ترجمه اشعار عربى
در وصف زيبارويى كه شخم مى زند:
خدا او را يارى دهاد! چه زيباست كه خيش در دست زيبارويى ست
چنانست كه گويى اين (زهره
) است كه پيشاپيش او (ثور)
چشم به دميدن (سنبله
)
دارد
شعر فارسى
در وصف پيرى از (مخزن الاسرار)
نظامى :
موى سفيد، آيت نوميدى است .
|
صبح برآمد چو سوى مست خواب
|
فارغى از قدر جوانى كه چيست
|
تا نشوى پير، ندانى كه چيست
|
شعر فارسى
از ميرزا سلمان :
بلبل اگر نه مست گلست ، اين ترانه چيست ؟
|
گر نيست عشق ، زمزمه عاشقانه چيست ؟
|
ساقى ! اگر پرده فتادى ز روى كار
|
مى گفتمت كه : نغمه چنگ و چغنه چيست ؟
|
پرواز كرد طاير ادراك ، سال ها
|
معلوم او نشد، كه در اين آشيانه چيست
|
چون در ازل وجود يكى ثابت است و بس
|
اين مبحث وجود و عدم ، در ميانه چيست ؟
|
اى دل ! اگر زمانه به كامت نشد،منال !
|
از بخت خود بنال !گناه زمانه چيست ؟
|
چون در نخست نيك و بد از هم جدا شدند
|
واعظ به گوشه اى بيشين ! اين فسانه چيست ؟
|
آدم ، ز سرنوشت برون آمد از بهشت
|
بسم اللّه اى فقيه ! بگو عيب دانه چيست ؟
|
سلمان ! اگر نه مهر مهى هست در دلت
|
بر سينه ات زداغ محبت نشانه چيست ؟
|
شعر فارسى
از ميرزا مخدوم شريفى :
بشتاب ! چو دارى هوس كشتن اشرف
|
ترسم كه خبر يابد و از ذوق بميرد.
|
كسى را لاف مى رسد پيش خردمندان
|
كه وقت دلربايىّ تو، ايمان را نگهدارد.
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
فرخنده شبى بود، كه آن دلبر مست
|
آمد زپى غرت دل تيغ به دست
|
غارت زده ام ديد، خجل گشت و دمى
|
اين ابيات را در سحرگاه جمعه بيستم ماه صفر سال 992 در (ولايت ) محروسه تبريز سرودم
و نوشتم در فراموشى چيزها و اين كه ناشى از بى اعتنايى بدان چيزهاست .
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
كه بر او تعظيم از ديده رود
|
لاتؤ اخذ ان نسينا شد گواه
|
كه بود بسيان به وجهى هم گناه
|
زان كه استعمال تعظيم او نكرد
|
ورنه نسيان در نياوردى نبرد
|
كاو تهاون كرد در تعظيم ها
|
تا كه نسيان زاد با سهو و خطا
|
گر چه نسيان لابد و ناچار بود
|
در سبب ورزيدن او مختار بود.
|
شعر فارسى
از اميدى گنابادى - در شكايت از طلايه پيرى :
زود، چو شمعت فتد از سر كلاه
|
موى سيه گر به صد افسوس كنى
|
قد كه دو تا كشت ، به آن چون كنى ؟
|
وه ! كه مرا بر چهل افزود پنج
|
وز پى آن ، قافيه گرديد رنج
|
من كه دو مويم ز سپهر اثير
|
پيش حريفيان ، نه جوانم ، نه پير
|
آن كه در اين مرتبه داند مرا
|
هيچ نداند كه چه خواند مرا
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در روز عيد سروده است :
عيد، هر كس را زيار خويش چشم عيدى است
|
چشم ماپر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است .
|
شعر فارسى
از مطلع الانوار درباره پيرى :
روى چو گل باشد و تن ، چون سمن
|
تازه بود مجلس ياران به تو
|
جلوه كند صفّ سواران به تو
|
شيفتگان ، ديده به رويت نهند
|
ناز كنى ، ناز كشندت به جهان
|
دل شود از خوشدلى و عيش ، فرد
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام زين العابدين بن حسين (ع )
چون به بلايى دچار شدى ؛ براى آن صبر كن ! صبرى همچون صبر دور انديشانه بزرگواران .
از گرفتارى هاى خود به مردم شكايت مبر! چه ، شكايت پروردگار مهربان خود را به مردم
نا مهربان برده اى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان گفته :
در شادى و غم ، احوال خويش را بر نكوهش گر و بيوفا آشكار مكن !. كه ترحّم دوستان
تلخست ؛
همچنان كه سرزنش دشمنان .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
جنيد را پس مرگ به خواب ديدند و او را پرسيدند كه : پروردگارت با تو چه كرد؟ گفت آن
اشارت پريد و عبارات نابود شد و دانش ها از ياد رفت و آن رسم ها به كهنگى گراييد و
جز چند ركعت نمازى كه در شب خواندم ، سودمند نيافتاد!
سخن عارفان و پارسايان
(ابراهيم ) خواص گفت : محبت ، محو خواست هاست و سوختن همه صفات و نيازها.
ترجمه اشعار عربى
از يكى از شاعران :
(اى نكوهش گر!) به نكوهش بيفزاى ! و يا از نكوهش باز ايست ! كه مرا آزمندى آرامش
نيست . من ، از عشق شكوه نمى كنم . گر چه با من كرده است ، چنانكه كرده است . قدر
من در خوارى منست ، كه در عشق به عزت و افتخار رسيده است . آن كه در عشق ، زيبايى
ها را گرد آورد، و به كمال برسد، همچون ماهى ست ، كه از روشنى آن ، ماه شب چهاردهم
طلوع نمى كند و هربار كه نام او به ميان آيد، تكاپو در شب آغاز مى شود. و بى اميدان
از عشق او برمى خيزد و به تكاپو مى افتند.
شعر فارسى
از يكى از عرفان :
در كون و مكان ، فاعل و مختار يكيست
|
آرند و دارنده اطوار، يكيست
|
از روزن عقل اگر برون آرى سر
|
روشن شودت كاين همه انوار، يكيست
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نطم )
ازمؤلف :
تا شمع قلندرى بهائى افروخت
|
از رشته زنار، دو صد خرقه بدوخت
|
دى ، پير مغان گرفت تعليم از او
|
و امروز، دو صد مسئله مفتى آموخت
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
عشق ، جذب دل هاست به نيروى مغناطيس زيبايى و كيفيت اين جذب ، به اندازه ايست كه
هيچ بيانى ، توانايى آن را ندارد. و از آن ، به عباراتى تعبير مى شود، كه بيشتر، آن
را مى پوشاند. مانند (زيبايى
) كه درك شدنى است ، اما به وصف نمى گنجد و يا همچون
(وزن شعر)
است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از عرفا چه نيكو گفه است !: كسى كه محبت را توصيف كند، آن را نشناخته است و
عبدالله بن اسباط قيروانى كه - خدا او را پاداش نيك دهد! - چه نيكو گفت ! كه : با
همه اين اوصاف ، اگر عشق را وصف كردى ، آن را نشناخته اى .
حكايات كوتاه و خواندنى
از (صفدى
) پرسيدند درباره اين سخن قيس (كه مى گويد):
(هنگامى كه نماز مى گزارم ، تو را به
ياد مى آورم و (آنگاه ) نمى دانم كه دو ركعت نماز گزارده ام يا هشت ركعت .)
و اينك ! مناسبت ميان (دو)
و (هشت
) چيست ؟ گفت مثل اين است كه از زيادى خطا و مشغولى انديشه ، ركعت ها را
به انگشت مى شمرده . سپس مبهوت شده و ندانسته است كه آيا انگشت هاى بسته را نماز
گزارده است ؟ يا انگشت هاى باز را؟ و مى گويم - خداوند، صلاح (صفدى ) را پاداشى نيك
دهد! بدين پاسخ زلال كه داده است ، از طبعى كه رقيق تر از سحر حلال است و لطيف تر
از خمر آميخته به آب زلال . اگر چه ، مى دانيم كه قيس ، چنين قصدى نداشته است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
سرىّ سقطى گفت : از (رمله
) به سوى (بيت المقدس ) مى
رفتم . گذرم به سرزمينى سر سبز افتاد كه در آن آبگيرى بود. نشستم و از گناه خوردم و
آب نوشيدم و به خود گفتم اگر در دنيا حلالى خوردم يا نوشيدم . همين بود. ناگاه
شنيدم كه هاتفى مى گويد: يا سرىّ! مخارجى كه تو را به اينجا رسانده است ، از كجاست
؟
سخن عارفان و پارسايان
(قثم
) زاهد گفت : راهبى را در بيت المقدس ديدم ، كه مردم بر او گرد آمده
اند. به او گفتم : مرا وصيّتى كن ! گفت : همچون مردى باش ! كه از درندگان به وحشت
افتاده و خائف و ترسانست . مى ترسد كه اگر غفلت كند، بدرندش يا اگر آرام گيرد، پاره
پاره اش كنند. شب او، شب ترسنا كيست ، هر چند كه فريب خوردگان ، در آن آرام گرفته
اند و روزش ، روز غم انگيزيست ، هر چند كه بيكارگان در آن ، خوشحالند. سپس بازگشت
مرا ترك كرد. به او گفتم . بيش از اين بگوى !
گفت : تشنه به جرعه اى آب قناعت .
ترجمه اشعار عربى
از (ابن العدوى
) درباره كسى كه خلاف عهد كرده است :
و ديروز وعده ديدار دادى و ديدار نكردى و من با خاطرى پراكنده شب را به روز آوردم .
مرا دلى ست در اشتياق . و اشكى كه در نسيم ديار دوست مى ريزد و انديشه اى كه
(آيا خواهد آمد؟)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ مقتول (سهروردى ) در يكى از مصنفاتش گفت : بدان ! كه تو، به زودى به مكافات
كارها و گفتارها و انديشه هايت خواهى رسيد. و بزودى ، صورتى روحانى از هر يك از
حركات تو، چه عملى باشد، چه گفتار و چه انديشه اى ، ظاهر خواهد شد. اگر آن حركت ،
عقلى بوده است ، به صورت فرشته اى پديد مى آيد، كه در دنيا به همنشينى با او لذت مى
برى و در آخرت تو را به نور هدايت ، رهبرى مى كند. و اگر آن حركت ، شهوانى يا
غضبانى بوده است ، از آن صورت ، شيطانى پديد آيد كه در زندگى ، به تو آزار مى رساند
و در آخرت حجابى مى شود و مانع ملاقات تو با نور پروردگار مى گردد.
حكايتى از عارفان و بزرگان
چون ذوالنون مصرى به اختضار افتاد، او را گفتند: چه خواهى ؟ گفت : خواهم كه پيش از
آن كه بميرم ، حتى به يك دم خدا را بشناسم . گفته اند كه ذوالنون از مردم
(نوبه )
بود و در سال 245 وفات يافت .
معارف اسلامى
در حديث آمده است كه : در محضر پروردگار صبح و شام نيست .
معارف اسلامى
محدثان گفته اند: منظور از اين كه (علم
پروردگار حضورى ست ) و همانند دانش ما،
به گذشت و حال و آينده متصف نيست ، ايشان آن را به ريسمانى تشبيه كرده اند، كه هر
تكه از آن ، به رنگى ست و كسى آن را از پيش چشم مورى بگذراند. در اين صورت ، مور،
به سبب ضعف بينايى ، هر دم رنگى مى بيند، كه مى گذرد و رنگ ديگرى به جاى آن مى آيد.
بدين سان ، براى او، گذشته و حال و آينده اى پديد مى آيد. بر خلاف كسى كه ريسمان در
دست اوست . پروردگار كه مثل اعلاى دانايى است ، همانند آن كسى است كه ريسمان در دست
اوست و دانش ما، همانند دانش مور است و چه نيكو گفته است عارف رومى در مثنوى !:
لامكانى كه در او نور خداست
|
ماضى و مستقبل و حال از كجاست ؟
|
ماضى و مستقبلش پيش تو است
|
هر دو يك چيزست ، پندارى دواست
|
شعر فارسى
از ابو سعيد ابوالخير
از باد صبا دلم چو بوى تو گرفت
|
بگذاشت مرا و جستجوى تو گرفت
|
اكنون زمن خسته نمى آرد ياد
|
بوى تو گرفته بود و خوى تو گرفت
|
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
مرحبا اى عشق خوش سوداى ما!
|
اى تو افلاطون و جالينوس ما
|
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
|
كوه در رقص آمد و چالاك شد
|
عشق و ناموس اى برادر! راست نيست
|
بر در ناموس ، اى عاشق ! مايست !
|
هر چه غير شورش و ديوانگى ست
|
اندرين ره ، دورى بيگانگى ست
|
آتشى از عشق در جان بر فروز
|
سر به سر فكر عبارت را بسوز
|
عارفان كز جام حق نوشيده اند
|
رازها دانسته و پوشيده اند
|
كاو ز گفتن لب تواند دوختن
|
ترجمه اشعار عربى
از (حسين بن منصور) حلاج :
مرا نوشانيدند و گفتند: سيرابى شدنى نيست . گر چه ، اگر كوه هاى
(سراة ) را بنوشانند، سيراب
شود.
شعر فارسى
از كمال الدين اسماعيل (وفات 635 ه):
بر ياد قدرت ، دل رهى ناله كند
|
چون مرغ كه بر سرو سهى ناله كند
|
گويند: مكن ناله ! و اين غم كه مراست
|
بر دل نه ، كه بر كوه نهى ، ناله كند
|
شعر فارسى
چه نيكوست سخن عارف سنايى - كه تربيتش پاك باد! -
تو را دنيا همى گويد كه در دنيا مخور باده
|
تو را ترسا همى گويد كه در صفرا مخور حلوا
|
زبهر دين ، نه بگذارى حرام از گفته يزدان
|
زبهر تن به جا مانى حلال از گفته ترسا
|
تفسير آياتى از قرآن كريم
شيخ ثقه - امين الدين ابوعلى طبرسى كه - روحش قدسى باد! - ذيل آيه شريفه :
(انماالتوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة
) (يعنى محققا، خدا توبه كسانى را مى پذيرد، كه كار ناشايسته را از روى
نادانى مرتكب مى شود - سوره 4 - آيه 17) مى نويسد: در معنى اين آيه شريفه ، مفسران
اختلاف كرده و به چند وجه ، تفسير كرده اند. يكى اين كه هر گناهى را كه بنده مرتكب
مى شود، از روى جهل باشد، اگر چه به عمده صورت گيرد. زيرا، جهل ، آن را در نظر او
زينت داده است . از (ابن عباس
) و (عطا)
و (مجاهد)
و (قتاده
) و روايت شده است از ابا عبدالله (ع ) كه فرمود: هر گناهى كه بنده
مرتكب مى شود، هر چند به زشتى آن آگاه باشد. چون با گناه كردن خطر مى كند، باز جاهل
است . و از قول يوسف نقل كرده است ، كه به برادرانش گفت :
(هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذا
انتم جاهلون ) كه در اين آيه ، چون
دلشان نگران بوده است ، آنها را جاهل خوانده وجه دوم اين كه : از حقيقت عذابى كه در
آينده بدان گرفتار مى شوند، آگاهى ندارند و اين ، قول فراء است . وجه سوم اين كه از
آن گونه گناهان بى اطلاع بوده اند و در نتيجه ، آن را مرتكب شده اند و به يك تاءويل
، آن را به خطا انجام مى دهند و به تاءويل ديگر، از آن جهت كه در استدلال پيرامون
زشتى گناه ، تفريط مى كنند. و اين ، گفته (جبائى
) است .
اما (رمانى
)، اين تفسير را از آن جهت ضعيف شمرده است ، كه بر خلاف اجتماع مفسران
است . از سوى ديگر، ايجاب مى كند، كه توبه كسانى كه از گناه خود با خبرند، پذيرفته
نشود. زيرا، آيه صراحت دارد بر اين كه توبه ، توبه مردم جاهل است و بس .
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (كافى
) درباره (معيشت
)، ذيل باب (عمل سلطان
) از امام صادق (ع ) نقل شده است ، كه آن حضرت ، ذيل آيه شريفه
(و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار)
فرمود: مصداق اين آيه ، آدمى است ، كه به حضور سلطان مى آيد، و دوست دارد كه بماند،
تا سلطان دست در كيسه كند و عطايى به او بدهد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در پايان مجلس هفتاد و ششم از (امالى
) ابن بابويه آمده است كه : هارون الرشيد به ابو الحسين موسى بن جعفر (ع
) نوشت كه : مرا پند بده و مختصر بگو! و آن حضرت به او نوشت : تو هيچ چيزى را نمى
بينى كه پندى در آن نباشد.
سخن عارفان و پارسايان
از شيخ ابو سعيد (ابوالخير) پرسيده شد كه : تصوف چيست ؟ و او گفت : به كار گرفتن
وقت است در موردى كه سزاوارتر است .
و تنى از عارفان گفته است : تصوف ، جدا شدن از علائق و پيوستن به پروردگار خلايق
است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
مجنون از سر منزل ليلى در نجد مى گذشت و سنگ ها را مى بوسيد و پيشانى بر ويرانه ها
مى گذاشت . او را بدان كار نكوهش كردند. سوگند ياد كرد كه در اين كار جزء روى ليلى
را نمى بوسد و جز جمال او را نمى نگرد. سپس ، او را در بيرون از نجد ديدند كه چنين
مى كند. گفتند: اين كه سر منزل ليلى نيست . گفت : مگو سر منزل ليلى در مشرق نجد است
. كه همه جاى نجد، خانه ليلى ست همه زمين خانه اوست و در هر جا ردپايى از او هست .
و در مثنوى مولوى ، به بخشى از اين رويداد اشارت رفته است كه گويد:
در در و ديوار، الا روى او
|
بوسه گر بر در دهم ، ليلى بود
|
خاك بر سر گر نهم ، ليلى بود
|
و نيز از اوست :
چون همه ليلى بود در كوى او
|
هر بصر را صد نظر مى بايدت
|
تابدان هر يك نگاهى مى كنى
|
شعر فارسى
ميراشكى :
شدم به عشق تو مشهور و نيستم خوشحال
|
كه هر كه ديد مرا، آورد تو را به خيال .
|
ترجمه اشعار عربى
از محيى الدين (بن ) عربى :
چون دوست پديدار شود، او را با كدام ديده بينم ؟ بايد او را به چشم خودش ديد، نه به
چشم من ، تا جز او ديده نشود.
شعر فارسى
از سنايى :
در قدح باده اى و ما هوشيار
|
ره ، رها كرده اى ، از آنى گم
|
عز ندانسته اى ، از آنى خوار
|
جهل از آن علم به بود صد بار
|
ده بود آن ، نه دل ، كه اندروى
|
گاو و خر باشد و ضايع و عقار
|
سگ ز در دور و صورت از ديوار
|
خود، كلاه و سرت حجاب رهند
|
خود ميفزا بر آن كله ، دستار
|
افسرى كان نه دين نهد بر سر
|
خواهش افسر شمار! و خواه افسار
|
اى سنايى ! از آن سگان بگريز!
|
گوشه اى گير ازين جهان ، هموار
|
هان و هان ! تا تو را چو خود نكند
|
تر مزاجى ، مگرد در سقلاب !
|
خشك مغزى ، مپوى در تاتار!
|
گله اى كرد از و شگفت مدار
|
آب رابين ! كه چون همى نالد
|
شعر فارسى
نيز از سنايى است :
تو به علم آن و من به عيب همان
|
رد مكن ! آن چه خود پسنديدى
|
شعر فارسى
ازحسن دهلوى :
ساقيا!مى بده ! كه ابرى خاست از خاور سفيد
|
سرو را سرسبز شد، صد برگ را چادر سفيد
|
ابر، چون چشم زليخا بهر يوسف ژاله بار
|
ژاله ها چون ديده يعقوب پيغمبر سفيد
|
عنكبوت غار را گفتم كه : اين پرده چه بود؟
|
گفت : مهمان عزيزى بود، كردم در سفيد
|
محضر آزادگان مى جستم از مبناى دهر
|
كاغذى در دست من دادند سرتاسر سفيد
|
اى حسن ! اغيار را هرگز نباشد طبع راست
|
راستست اين ، زاغ را هرگز نباشد پر سفيد
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
توبه : گناه را نابود مى كند. بينوايى : زيرك را از دليل باز مى دارد.
كامل : انسان با كمال ، انسانى است كه به لغزش هاى خود آگاه باشد.
مرض : زندان تن . غم : زندان روح . آنچه بدان شاد شوند: در نبودنش غمگين شوند.
گريز بهنگام : پيروزى . صائب ترين راى انسان : آن كه از اميال او به دور است
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حنيفه در بارگاه خليفه - مهدى - (مؤمن
الطاق ) را گفت : پيشواى تو درگذشت -
يعنى : امام جعفر صادق (ع ) - (مؤمن
الطاق ) گفت : اما پيشواى تو را تا روز
رستاخيز مهلت داده اند - يعنى شيطان - مهدى خنديد و دستور داد تا
(مؤمن الطاق ) را ده هزار
درهم دادند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(شريف
) صلاح الدين ايوبى را هديه فرستاد. پيام رسان ، يك به يك ، آنها را
بيرون مى آورد و بر پادشاه عرضه مى داشت . تا باد بزنى از برگ خرما در آورد و گفت :
اى پادشاه ! اين باد بزنى است ، كه نه پادشاه ديده است ، و نه هيچ يك از پدران او.
پادشاه خشمگين شد و آن را گرفت و ديد بر آن نوشته است :
من از نخلى هستم ، كه در كنار من ، گور كسى است كه از همه مردم گرامى تر است .
سعادت آن گور، چنان مرا شامل شد كه در دست ابن ايوب قرار گرفتم ام .
و صلاح الدين دانست كه آن باد بزن از برگ نخل مسجد رسول (ص ) است . پس ، آن را
بوسيد و بر سر نهاد و خطاب به پيامبر (ص ) گفت : راست گفتى ! راست گفتى !
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤ لّف :
مى كشد غيرت مرا، گر ديگرى آهى كشد
|
زان كه مى ترسم كه از عشق تو باشد آه او
|
شعر فارسى
از شاه طاهر:
با رقيبان خاطرت خوبست و با ما خوب نيست
|
كارما سهلست ، اما از تو اين ها خوب نيست
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(حجاج
)، باديه نشينى را ديد و او را گفت : در دستت چيست ؟ گفت : عصايم است كه
براى تعيين وقت نماز، آن را به زمين مى نشانم . و بدان با دشمنانم مى ستيزم . چهار
پايم را با آن مى رانم . در سفر با آن نيرو مى گيرم . در راه رفتن ، بدان تكيه مى
كنم ، تا گامهايم را فراخ تر بردارم . با آن ، از نهر مى پرم ، تا سپر افتادنم
باشد. عباى خويش را بدان مى آويزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه مى دارد. با آن ، آن
چه را كه از من دور است ، به سوى خود مى كشم . سفره و ابزار ديگر را به آن مى آويزم
. با آن مى آويزم . با آن ، كك هاى گزنده را مى رانم . نبرد به جاى نيزه به كارش مى
گيرم . و در مبارزه به منزله شمشيرم است . آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از
من ، به پسرم به ارث مى رسد. با آن ، برگ درختان را براى گوسفندانم مى ريزم و در
موارد ديگر نيز آن را به كار مى گيرم . حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از امير شاهى (وفات 857 ه)
اگر درپايت افكندم سرى ، عيبم مكن ! كاندم
|
چنان بودم كه از مستى ز سر نشناختم پارا
|
و نيز از اوست :
حقا! كه به افسون ، دگرش خواب نيابد
|
آنكس كه شبى بشود افسانه ما را
|
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
از تاريخ (ابن زهرة اندلسى
):
بايزيد بستامى ، سال ها در خدمت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع ) بود. و امام
، او را (طيفور سقا)
ناميد، از آن روى كه او سقاى خانه وى بود. سپس او را مرخص كرد تا به بستانم باز
گردد. پس چون ، به نزديكى بستام رسيد، مردم شهر بيرون آمدند، تا از او استقبال كنند
و او ترسيد از اين كه به سبب استقبال مردم ، به خود پسندى افتد. و آن ، در روزهاى
ماه رمضان بود. پس ، از سفره اش گرده نانى بيرون آورد و در حالى كه بر خر خويش
نشسته بود، شروع به خوردن كرد. چون به شهر رسيد و عالمان و زاهدان ، به سويش آمدند
و او را به روزه خوارى مشغول ديدند. اعتقاد آنان در حق او كم شد و به نظرشان كوچك
آمد و بيشترشان از پيرامون او پراكنده شدند. آنگاه گفت : اى نفس ! علاج تو اين بود.
و از سخنان اوست كه : بنده ، آنگاه دوستدار خداى خويش است ، كه به پاس خشنودى او،
از هر آن چه كه دارد، آشكارا و پنهان ، دست بردارد. و پروردگار از دل او بخواند كه
جز او را نمى خواهد. از او پرسيدند: نشانه عارف چيست ؟ گفت : ذكر پرورگار بزرگ بدون
درنگ و دلتنگى نپذيرفتن از حق وى و به كسى جز او انس نگرفتن و گفت : دوستى من به تو
شگفت نيست . چه ، من بنده بينوايى بيش نيستم . ليكن عشق تو به من ، مرا به شگفتى
وامى دارد. چه ، تو پادشاهى توانا هستى . و نيز او را پرسيدند كه : بنده ، به چه
چيز به بالاترين درجات رسد؟ گفت : به اين كه لال و كور و كر باشد. احمد خضرويه بلخى
بر او وارد شد. پس بايزيد او را گفت : اى احمد! چقدر سياحت مى كنى ؟ و احمد گفت :
آب هرگاه در يك جا بايستد، مى گندد. و ابو يزيد او را گفت : دريا باش ! تا گنديده
نشوى . و نيز گفت : تصوف ، جامه حق است كه بنده مى پوشد و گفت : آن كه خدا را شناخت
، از آميزش با خلق بهره نمى گيرد. و آن كه دنيا را شناخت ، از زندگى در آن لذت نمى
برد. و آن كه ديده بصيرتش گشوده شود، در حيرت مى ماند و ديگر فرصت سخن نماند و نيز
گفت : بنده تا آن زمان كه جاهل است ، عارف است ، و همين كه جهل از او زدوده شود،
معرفتش نيز زدوده شود. و گفت : بنده تا آنگاه كه پندارد كه در مردم ، چه كسى بدتر
از اوست ، خود پسندست . و او را گفتند: آيا بنده در ساعتى به حق پيوندد؟ گفت : آرى
. اما به اندازه رنج سفر، سود برگيرد. مردى از او پرسيد: با كدام كس همنشينى كنم
؟ گفت : با آن كه نيازمند بدان نباشى كه آن چه خدا مى داند، از او پنهان دارى .
مؤ لّف گويد: با يزيد و ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق (ع ) و داشتن سمت سقايى خانه
او، را گروهى از مورّخان ذكر كرده اند و از آن جمله است
(فخررازى ) كه در بسيارى از
كتابهاى كلامى خود آورده است و نيز سيد بزرگوار (على
بن طاووس ) در كتاب
(طرائف ) و
(علامه حلى ) - كه روانش
پاك باد! - در شرحى كه بر (تجريد)
نگاشته است و پس از شهادت اين كسان ، سخنانى كه در برخى از كتابهاى نظير(
شرح مواقت ) آمده است ، اعتبارى ندارد
كه گفته اند: با يزيد امام صادق را ملاقات ننموده و زمانش را درك نكرده است . بلكه
روزگار با يزيد، مدتى پس از امام (ع ) بوده است . و چه بسا كه اين تضاد، ناشى از
اين بوده است كه دو تن ، به يك نام معروف شده اند. يكى ، همان
(طيفور) نام سقّا، كه امام
را ملاقات كرده و ايشان را خدمت كرده است و ديگرى ، شخص ديگر. و نظير اين اشتباه
، بسيار روى داده است . چنان كه در مورد نام افلاطون نيز چنين شده است . كه صاحب
(ملل و نحل ) گفته است كه
تعداد قابل توجهى از حكيمان گذشته ، موسوم به افلاطون بوده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
براى كشف نام پنهانى . (آن كه اسم را مى داند) يك بار حرف اول آن را بيندازد و جمع
ابجدى بقيه حروف را به تو بگويد. آن را به خاطر بسپار. سپس يك حرف از بقيه حروف
مانده حذف كند و جمع بقيه را به عدد بگويد. و بار سوم نيز به همين ترتيب . سپس ،
همه اعداد را جمع كن و نتيجه را بر تعداد حروف اسم مورد نظر - منهاى يك - بخش كن !
از مقدار خارج قسمت ، جمع اول را خارج كن ! حاصل آن عدد ابجدى حرف اول اسم است .
سپس از همان خارج قسمت ، جمع دوّم را خارج كن ! حاصل ، عدد ابجدى حرف دوم است و به
همين ترتيب ، همه حروف را كشف كن !
شعر فارسى
از امير شاهى :
به شمع نسبت بالاى دلكشت كردم
|
روا بود كه بسوزى بدين گناه مرا.
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان افلاطون : گشاده روى تو، يكى از ناموس هاى تست . آن را جز به كسى كه امين
توست نبخش !
نيز از سخنان اوست : مردم را نگه دار! تا خدا تو را نگه دارد.
حكايات كوتاه و خواندنى
افلاطون مردى را ديد كه زمينى از پدرش به ارث برد و در مدتى كوتاه ، آن را تلف كرد.
و او گفت : زمين ، مردمان را مى بلعد و اين مرد، زمين را مى بلعد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان سقراط: همه محبت خويش را يكباره بر دوستت ظاهر مساز! زيرا اگر دگرگونى در
آن بيند، به تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان فيثاغورث : اگر مى خواهى كه آسوده زندگى كنى ، راضى باش كه تو را به
نادانى متهم دارند، به جاى آن كه به خردمندى بستايند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه روم به عبدالملك بن مروان نامه نوشت و او را تهديد كرد و سوگند بسيار خورد
كه صد هزار تن از دريا و صد هزار كس از خشكى به سويش بفرستد و عبدالملك قصد كرد
تا او را پاسخى قاطع بنويسد. از اين رو، به حجاج نوشت ، تا نامه اى به
(محمدبن حنفيه
) بنويسد و در آن ، او را تهديد كند و از كشتن بترساند، و پاسخ او را
براى بفرستد. پس حجاج نامه اى به محمدبن حنفيه نوشت و او پاسخ داد كه : پروردگار را
در هر روز سيصد و شصت نظر بر بندگان است و من اميد دارم تا به من نگاهى بنگرد كه تو
را از من باز دارد. آنگاه ، حجاج آن رابه عبدالملك فرستاد و عبدالملك به پادشاه روم
نوشت و پادشاه روم گفت : اين (كلام ) از او نيست و جز از خاندان نبوت صادر نشده است
.
شعر فارسى
از شيخ سعدى :
يكى گفت پروانه را كاى حقير!
|
برو! دوستى در خور خويش گير!
|
تو و مهر شمع از كجا تا كجا!
|
سمندر نيى ، گرد آتش مگرد!
|
كه مردانگى بايد، آنگه نبرد
|
ز خورشيد پنهان شود موش كور
|
كه جهلست با آهنين پنجه زور
|
كه جان در سر كار او مى كنى
|
كجا در حساب آورد چون تو دوست ؟
|
كه روى ملوك و سلاطين در اوست
|
تو بيچاره اى ، با تو گرمى كند
|
نگه كن ، كه با پروانه سوزناك
|
چه گفت ، اى عجب ! گر بسوزم جه باك ؟
|
مرا چون خليل آتشى در دلست
|
كه پندارى آن شعله بر من گلست
|
كه مهرش گريبان جان مى كشد
|
نه خود را بر آتش بخود مى زنم
|
مرا همچنان دور بودم ، كه سوخت
|
نه اين دم كه آتش به من بر فروخت
|
نه آن مى كند باز در شاهدى
|
كه با او توان گفتن از زاهدى
|
مرا بر تلف حرض دانى چراست ؟
|
چو او هست ، اگر من نباشم ، رواست
|
مرا چند گويى ؟ كه در خورد خويش
|
حريفى به دست آر همدرد خويش !
|
بسوزم ، كه يار پسنديده اوست
|
كه در وى سرايت كند سوز دوست
|
چو بى شك نوشت ست بر سر هلاك
|
چو روزى به بيچارگى جان دهى
|
همان به كه در پاى جانان دهى .
|
شعر فارسى
از سبحة الابرار
ميهمان شد به سر خوان خليل
|
چون خليل آن خللش در دين ديد
|
يا ازين مائده بر خيز! وبرو!
|
پير بر خاست ، كه اى نيك نهاد!
|
دين خود را به شكم نتوان داد
|
روى ازين مرحله در راه آورد
|
وحى ، كاى در همه اخلاق جميل
|
گرچه اين پير نه بر دين تو بود
|
منعش از طمعه ، نه آيين تو بود.
|
چه شود گر تو هم از سفره خويش
|
دهيش يك دو سه لقمه كم و بيش ؟
|
از پس منع ، عطا بهر چه بود؟
|
گفت با پيرو خطابى كه رسيد
|
و آن جگرسوز عتابى كه رسيد
|
پير گفت : آن كه كند گاه خطاب
|
شعر فارسى
از همان :
بر گل از سنبل تر سلسله بست .
|
او فروزان چو مه و كرده هجوم
|
بر در و بامش اسيران ، چو نجوم
|
دامن از خون چو شفق مالامال .
|
گوهر اشك ، به مژگان مى سفت
|
وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت :
|
كاى پرى ! با همه فرزانگيم
|
نام رفت از تو به ديوانگيم
|
نوجوان حال كهن پير چو ديد
|
گفت كاى پير پراكنده ، نظر
|
روبگردان ! به قضا باز نگر!
|
كه در آن منظره ، گلرخساريست
|
كه جهان از رخ او گلزاريست
|
او چو خورشيد فلك ، من ما هم
|
من كه باشم ؟ كه مرا نام برند
|
نيز بيچاره چو آن سو نگريست
|
تا ببيند كه در آن منظره كيست
|
زد جوان دست و فگنداز بامش
|
داد چون سايه به خاك آرامش
|
نيست لايق كه دگر جا نگرد.
|
قبله عشق ، يكى باشد و بس !
|