كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۴ -


شعر فارسى
از شيخ ابو سعيد ابو الخير (357 - 440):
دل كرد بسى نگاه در دفتر عشق
جز روت نديد هيچ رو در خور عشق
چندان كه رخت حسن نهد بر سر حسن
شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق
شعر فارسى
از اميدى (تهرانى كشته شده به سال 925 ه‍):
افتاده حكايتى در افواه
كايينه سياه گردد از آه
اين طرفه كه آه صبحگاهى
ز آيينه دل برد سياهى
اى نفس ! دمى مطيع فرمان نشدى
وز كرده خويشتن پشيمان نشدى
صوفىّ و فقيه و زاهد و دانشمند
اين جمله شدى ، ولى مسلمان نشدى
شعر فارسى
از سعدى :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون ليلى در گذشت ، مجنون به قبيله او آمد و نشانى گور او پرسيد. امّا او را نشان ندادند مجنون خاك هر گور بوييد، و از آن گذشت تا خاك گور ليلى بوييد و آن را شناخت و اين شعر خواند:
مى خواستند كه گور او را از عاشقش پنهان دارند. امّا بوى خاك گور او بر گورش دلالت كرد.
سپس ، آن قدر اين بيت تكرار كرد، تا در گذشت و در كنار ليلى به خاكش ‍ سپردند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى باديه نشين ، بر كنار گور پدر ايستاد و گفت : اى پدر! عوض نبودن ترا از خداوند خواهم خواست و در سوگ تو از پيامبر خدا(ص ) پيروى مى كنم . سپس گفت : پروردگارا! بنده تو، تهيدست است ، و بى نياز از آن چه كه در دست بندگان تست و مستمند بدانچه در اختيار تست ، بر تو وارد شد. اى بخشنده ! تو، تنها پروردگارى هستى كه آرزومندان به درگاهش فرود مى آيند و نيازمندان از فضل او بى نياز مى شوند و گناهكاران در وسعت رحمت او آرام مى گيرند. پروردگارا! مهمانخانه رحمت تو، محلّ پذيرايى مهمانان تست و بهشت تو، جايگاه آسايش ‍ آنانست . سپس بگريست و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از سعدى :
اين دغل دوستان كه مى بينى
مگسانند دور شيرينى
تا طعامى كه هست مى نوشند
همچو زنبور، بر تو مى جوشند
تا به روزى كه ده خراب شود
كيسه چون كاسه رباب شود.
ترك صحبت كنند و دلدارى
دوستى خود نبود پندارى
بار ديگر كه بخت ، باز آيد
كامرانى ز در فراز آيد
دوغ بايى بپز! كه از چپ و راست
در وى افتند چون مگس در ماست
راست گويم : سگان بازارند
كاستخوان از تو دوست تر دارند
شعر فارسى
از مثنوى :
كم گزير از شير و اژدهاى نر!
ز آشنايان اى برادر! الحذر
خويش را ماءذون و پست و سخته كن !
ز آب ديده نان خود را پخته كن !
اى كمان و تيرها برخاسته !
صيد، نزديك و تو دور انداخته
آنچه حقّست ، اقرب از حبل الوريد
تو فكنده تير فكرت را بعيد
هر كه دوراندازتر، او دورتر
وز چنين گنجى بود مهجورتر
فلسفى خود را در انديشه بكشت
گويد و او را سوى گنجست پشت
جاهدوا فينا بگفت آن شهريار
جاهدوا عنّا نگفت اى بيقرار!
اى بسا علم و ذكاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول راهزن
در گذر از فضل و از جلدى و فن !
كاز خدمت دارد و خلق حسن
بهر آن آورد خالق مان برون
ما خلقت الانس الّا يعبدون
شعر فارسى
از شيخ عطّار:
كاف كفر اى دل ! بحقّ المعرفه
خوشترم آيد زفاى فلسفه
زان كه اين علم لزج چون ره زند
بيشتر بر مردم آگه زند
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف از فرايادهاى سفر حجاز:
هر كه نبود مبتلاى ماه روى
نام او از لوح انسانى بشوى !
دل كه فارغ باشد از مهر بتان
لتّه حيضى به خون آغشته دان
سينه فارغ ز مهر گلرخان
كهنه انبياست پر از استخوان
كلّ من لم يعيش الوجه الحسن
قرّب الرّحل اليه و الرّسن
يعنى : آن كس را كه نبود عشق يار
بهر او پالان و افسارى بيار
شعر فارسى
از قاسم بيگ حالتى :
پيوسته ، زمن كشيده دامن دل تست
فارغ ز من سوخته خرمن دل تست
گر عمر وفا كند، من از تو دل خويش
فارغ تر از آن كنم ، كه از آن من دل تست
شعر فارسى
از رشيد و طواط:
اى روى تو فردوس برين دل من !
روزان و شبان ، غمت قرين دل من
گفتم : مگر از دست غمت بگريزم
عشق تو گرفت آستين دل من
ترجمه اشعار عربى
در وصف زيبارويى كه شخم مى زند:
خدا او را يارى دهاد! چه زيباست كه خيش در دست زيبارويى ست
چنانست كه گويى اين (زهره ) است كه پيشاپيش او (ثور) چشم به دميدن (سنبله ) دارد
شعر فارسى
در وصف پيرى از (مخزن الاسرار) نظامى :
دولت اگر دولت جمشيدى است
موى سفيد، آيت نوميدى است .
صبح برآمد چو سوى مست خواب
كز سر ديوار گذشت آفتاب
رفت جوانىّ و تغافل به سر
جاى دريغست ، دريغى بخور!
گمشده هر كه چو يوسف بود
گم شدنش ، جاى تاءسف بود
فارغى از قدر جوانى كه چيست
تا نشوى پير، ندانى كه چيست
گرچه جوانى همه چون آتشست
پيرى تلخست و جوانى خوشست
شاهد باغست درخت جوان
پير شود، بركندش باغبان
شاخ ‌تر از بهر گل نوبرست
هيزم خشك از پى خاكسترست
شعر فارسى
از ميرزا سلمان :
بلبل اگر نه مست گلست ، اين ترانه چيست ؟
گر نيست عشق ، زمزمه عاشقانه چيست ؟
ساقى ! اگر پرده فتادى ز روى كار
مى گفتمت كه : نغمه چنگ و چغنه چيست ؟
پرواز كرد طاير ادراك ، سال ها
معلوم او نشد، كه در اين آشيانه چيست
چون در ازل وجود يكى ثابت است و بس
اين مبحث وجود و عدم ، در ميانه چيست ؟
اى دل ! اگر زمانه به كامت نشد،منال !
از بخت خود بنال !گناه زمانه چيست ؟
چون در نخست نيك و بد از هم جدا شدند
واعظ به گوشه اى بيشين ! اين فسانه چيست ؟
آدم ، ز سرنوشت برون آمد از بهشت
بسم اللّه اى فقيه ! بگو عيب دانه چيست ؟
سلمان ! اگر نه مهر مهى هست در دلت
بر سينه ات زداغ محبت نشانه چيست ؟
شعر فارسى
از ميرزا مخدوم شريفى :
بشتاب ! چو دارى هوس كشتن اشرف
ترسم كه خبر يابد و از ذوق بميرد.
كسى را لاف مى رسد پيش خردمندان
كه وقت دلربايىّ تو، ايمان را نگهدارد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
فرخنده شبى بود، كه آن دلبر مست
آمد زپى غرت دل تيغ به دست
غارت زده ام ديد، خجل گشت و دمى
با من زپى دفع خجالت بنشت
اين ابيات را در سحرگاه جمعه بيستم ماه صفر سال 992 در (ولايت ) محروسه تبريز سرودم و نوشتم در فراموشى چيزها و اين كه ناشى از بى اعتنايى بدان چيزهاست .
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
دائما غفلت زگستاخى بود
كه بر او تعظيم از ديده رود
لاتؤ اخذ ان نسينا شد گواه
كه بود بسيان به وجهى هم گناه
زان كه استعمال تعظيم او نكرد
ورنه نسيان در نياوردى نبرد
كاو تهاون كرد در تعظيم ها
تا كه نسيان زاد با سهو و خطا
گر چه نسيان لابد و ناچار بود
در سبب ورزيدن او مختار بود.
شعر فارسى
از اميدى گنابادى - در شكايت از طلايه پيرى :
زود، چو شمعت فتد از سر كلاه
چند كنى موى سفيدت سياه ؟
موى سيه گر به صد افسوس كنى
قد كه دو تا كشت ، به آن چون كنى ؟
وه ! كه مرا بر چهل افزود پنج
وز پى آن ، قافيه گرديد رنج
من كه دو مويم ز سپهر اثير
پيش حريفيان ، نه جوانم ، نه پير
نام نكردند جوانان به من
من نكنم نيز به پيران سخن
آن كه در اين مرتبه داند مرا
هيچ نداند كه چه خواند مرا
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف در روز عيد سروده است :
عيد، هر كس را زيار خويش چشم عيدى است
چشم ماپر اشك حسرت ، دل پر از نوميدى است .
شعر فارسى
از مطلع الانوار درباره پيرى :
تا بود اسباب جوانى به تن
روى چو گل باشد و تن ، چون سمن
تازه بود مجلس ياران به تو
جلوه كند صفّ سواران به تو
شيفتگان ، ديده به رويت نهند
رخت هوس بر سر كويت نهند
ناز كنى ، ناز كشندت به جهان
دل طلبى ، نيز دهندت روان
نوبت پيرى چو زند كوس درد
دل شود از خوشدلى و عيش ، فرد
موى سفيد از اجل آرد پيام
پشت خم از مرگ رساند سلام
خشك شود عمده بازو چو كلك
سست شود مهره گردن چو سلك
كند شود باد هوا را سنان
ميل ز معشوقه بتابد عنان
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام زين العابدين بن حسين (ع )
چون به بلايى دچار شدى ؛ براى آن صبر كن ! صبرى همچون صبر دور انديشانه بزرگواران . از گرفتارى هاى خود به مردم شكايت مبر! چه ، شكايت پروردگار مهربان خود را به مردم نا مهربان برده اى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
يكى از حكيمان گفته :
در شادى و غم ، احوال خويش را بر نكوهش گر و بيوفا آشكار مكن !. كه ترحّم دوستان تلخست ؛
همچنان كه سرزنش دشمنان .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
جنيد را پس مرگ به خواب ديدند و او را پرسيدند كه : پروردگارت با تو چه كرد؟ گفت آن اشارت پريد و عبارات نابود شد و دانش ها از ياد رفت و آن رسم ها به كهنگى گراييد و جز چند ركعت نمازى كه در شب خواندم ، سودمند نيافتاد!
سخن عارفان و پارسايان
(ابراهيم ) خواص گفت : محبت ، محو خواست هاست و سوختن همه صفات و نيازها.
ترجمه اشعار عربى
از يكى از شاعران :
(اى نكوهش گر!) به نكوهش بيفزاى ! و يا از نكوهش باز ايست ! كه مرا آزمندى آرامش نيست . من ، از عشق شكوه نمى كنم . گر چه با من كرده است ، چنانكه كرده است . قدر من در خوارى منست ، كه در عشق به عزت و افتخار رسيده است . آن كه در عشق ، زيبايى ها را گرد آورد، و به كمال برسد، همچون ماهى ست ، كه از روشنى آن ، ماه شب چهاردهم طلوع نمى كند و هربار كه نام او به ميان آيد، تكاپو در شب آغاز مى شود. و بى اميدان از عشق او برمى خيزد و به تكاپو مى افتند.
شعر فارسى
از يكى از عرفان :
در كون و مكان ، فاعل و مختار يكيست
آرند و دارنده اطوار، يكيست
از روزن عقل اگر برون آرى سر
روشن شودت كاين همه انوار، يكيست
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نطم )
ازمؤلف :
تا شمع قلندرى بهائى افروخت
از رشته زنار، دو صد خرقه بدوخت
دى ، پير مغان گرفت تعليم از او
و امروز، دو صد مسئله مفتى آموخت
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
عشق ، جذب دل هاست به نيروى مغناطيس زيبايى و كيفيت اين جذب ، به اندازه ايست كه هيچ بيانى ، توانايى آن را ندارد. و از آن ، به عباراتى تعبير مى شود، كه بيشتر، آن را مى پوشاند. مانند (زيبايى ) كه درك شدنى است ، اما به وصف نمى گنجد و يا همچون (وزن شعر) است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از عرفا چه نيكو گفه است !: كسى كه محبت را توصيف كند، آن را نشناخته است و عبدالله بن اسباط قيروانى كه - خدا او را پاداش نيك دهد! - چه نيكو گفت ! كه : با همه اين اوصاف ، اگر عشق را وصف كردى ، آن را نشناخته اى .
حكايات كوتاه و خواندنى
از (صفدى ) پرسيدند درباره اين سخن قيس (كه مى گويد):
(هنگامى كه نماز مى گزارم ، تو را به ياد مى آورم و (آنگاه ) نمى دانم كه دو ركعت نماز گزارده ام يا هشت ركعت .) و اينك ! مناسبت ميان (دو) و (هشت ) چيست ؟ گفت مثل اين است كه از زيادى خطا و مشغولى انديشه ، ركعت ها را به انگشت مى شمرده . سپس مبهوت شده و ندانسته است كه آيا انگشت هاى بسته را نماز گزارده است ؟ يا انگشت هاى باز را؟ و مى گويم - خداوند، صلاح (صفدى ) را پاداشى نيك دهد! بدين پاسخ زلال كه داده است ، از طبعى كه رقيق تر از سحر حلال است و لطيف تر از خمر آميخته به آب زلال . اگر چه ، مى دانيم كه قيس ، چنين قصدى نداشته است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
سرىّ سقطى گفت : از (رمله ) به سوى (بيت المقدس ) مى رفتم . گذرم به سرزمينى سر سبز افتاد كه در آن آبگيرى بود. نشستم و از گناه خوردم و آب نوشيدم و به خود گفتم اگر در دنيا حلالى خوردم يا نوشيدم . همين بود. ناگاه شنيدم كه هاتفى مى گويد: يا سرىّ! مخارجى كه تو را به اينجا رسانده است ، از كجاست ؟
سخن عارفان و پارسايان
(قثم ) زاهد گفت : راهبى را در بيت المقدس ديدم ، كه مردم بر او گرد آمده اند. به او گفتم : مرا وصيّتى كن ! گفت : همچون مردى باش ! كه از درندگان به وحشت افتاده و خائف و ترسانست . مى ترسد كه اگر غفلت كند، بدرندش يا اگر آرام گيرد، پاره پاره اش كنند. شب او، شب ترسنا كيست ، هر چند كه فريب خوردگان ، در آن آرام گرفته اند و روزش ، روز غم انگيزيست ، هر چند كه بيكارگان در آن ، خوشحالند. سپس بازگشت مرا ترك كرد. به او گفتم . بيش از اين بگوى !
گفت : تشنه به جرعه اى آب قناعت .
ترجمه اشعار عربى
از (ابن العدوى ) درباره كسى كه خلاف عهد كرده است :
و ديروز وعده ديدار دادى و ديدار نكردى و من با خاطرى پراكنده شب را به روز آوردم . مرا دلى ست در اشتياق . و اشكى كه در نسيم ديار دوست مى ريزد و انديشه اى كه (آيا خواهد آمد؟)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ مقتول (سهروردى ) در يكى از مصنفاتش گفت : بدان ! كه تو، به زودى به مكافات كارها و گفتارها و انديشه هايت خواهى رسيد. و بزودى ، صورتى روحانى از هر يك از حركات تو، چه عملى باشد، چه گفتار و چه انديشه اى ، ظاهر خواهد شد. اگر آن حركت ، عقلى بوده است ، به صورت فرشته اى پديد مى آيد، كه در دنيا به همنشينى با او لذت مى برى و در آخرت تو را به نور هدايت ، رهبرى مى كند. و اگر آن حركت ، شهوانى يا غضبانى بوده است ، از آن صورت ، شيطانى پديد آيد كه در زندگى ، به تو آزار مى رساند و در آخرت حجابى مى شود و مانع ملاقات تو با نور پروردگار مى گردد.
حكايتى از عارفان و بزرگان
چون ذوالنون مصرى به اختضار افتاد، او را گفتند: چه خواهى ؟ گفت : خواهم كه پيش از آن كه بميرم ، حتى به يك دم خدا را بشناسم . گفته اند كه ذوالنون از مردم (نوبه ) بود و در سال 245 وفات يافت .
معارف اسلامى
در حديث آمده است كه : در محضر پروردگار صبح و شام نيست .
معارف اسلامى
محدثان گفته اند: منظور از اين كه (علم پروردگار حضورى ست ) و همانند دانش ما، به گذشت و حال و آينده متصف نيست ، ايشان آن را به ريسمانى تشبيه كرده اند، كه هر تكه از آن ، به رنگى ست و كسى آن را از پيش چشم مورى بگذراند. در اين صورت ، مور، به سبب ضعف بينايى ، هر دم رنگى مى بيند، كه مى گذرد و رنگ ديگرى به جاى آن مى آيد. بدين سان ، براى او، گذشته و حال و آينده اى پديد مى آيد. بر خلاف كسى كه ريسمان در دست اوست . پروردگار كه مثل اعلاى دانايى است ، همانند آن كسى است كه ريسمان در دست اوست و دانش ما، همانند دانش مور است و چه نيكو گفته است عارف رومى در مثنوى !:
لامكانى كه در او نور خداست
ماضى و مستقبل و حال از كجاست ؟
ماضى و مستقبلش پيش تو است
هر دو يك چيزست ، پندارى دواست
شعر فارسى
از ابو سعيد ابوالخير
از باد صبا دلم چو بوى تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوى تو گرفت
اكنون زمن خسته نمى آرد ياد
بوى تو گرفته بود و خوى تو گرفت
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
مرحبا اى عشق خوش سوداى ما!
اى طبيب جمله علت هاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
آتش عشقست كاندر نى فتاد
جوشش عشقت كاندر مى فتاد
عشق و ناموس اى برادر! راست نيست
بر در ناموس ، اى عاشق ! مايست !
هر چه غير شورش و ديوانگى ست
اندرين ره ، دورى بيگانگى ست
آتشى از عشق در جان بر فروز
سر به سر فكر عبارت را بسوز
عارفان كز جام حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
سر غيب آن را سزد آموختن
كاو ز گفتن لب تواند دوختن
ترجمه اشعار عربى
از (حسين بن منصور) حلاج :
مرا نوشانيدند و گفتند: سيرابى شدنى نيست . گر چه ، اگر كوه هاى (سراة ) را بنوشانند، سيراب شود.
شعر فارسى
از كمال الدين اسماعيل (وفات 635 ه‍):
بر ياد قدرت ، دل رهى ناله كند
چون مرغ كه بر سرو سهى ناله كند
گويند: مكن ناله ! و اين غم كه مراست
بر دل نه ، كه بر كوه نهى ، ناله كند
شعر فارسى
چه نيكوست سخن عارف سنايى - كه تربيتش پاك باد! -
تو را دنيا همى گويد كه در دنيا مخور باده
تو را ترسا همى گويد كه در صفرا مخور حلوا
زبهر دين ، نه بگذارى حرام از گفته يزدان
زبهر تن به جا مانى حلال از گفته ترسا
تفسير آياتى از قرآن كريم
شيخ ثقه - امين الدين ابوعلى طبرسى كه - روحش قدسى باد! - ذيل آيه شريفه : (انماالتوبة على الله للذين يعملون السوء بجهالة ) (يعنى محققا، خدا توبه كسانى را مى پذيرد، كه كار ناشايسته را از روى نادانى مرتكب مى شود - سوره 4 - آيه 17) مى نويسد: در معنى اين آيه شريفه ، مفسران اختلاف كرده و به چند وجه ، تفسير كرده اند. يكى اين كه هر گناهى را كه بنده مرتكب مى شود، از روى جهل باشد، اگر چه به عمده صورت گيرد. زيرا، جهل ، آن را در نظر او زينت داده است . از (ابن عباس ) و (عطا) و (مجاهد) و (قتاده ) و روايت شده است از ابا عبدالله (ع ) كه فرمود: هر گناهى كه بنده مرتكب مى شود، هر چند به زشتى آن آگاه باشد. چون با گناه كردن خطر مى كند، باز جاهل است . و از قول يوسف نقل كرده است ، كه به برادرانش گفت : (هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذا انتم جاهلون ) كه در اين آيه ، چون دلشان نگران بوده است ، آنها را جاهل خوانده وجه دوم اين كه : از حقيقت عذابى كه در آينده بدان گرفتار مى شوند، آگاهى ندارند و اين ، قول فراء است . وجه سوم اين كه از آن گونه گناهان بى اطلاع بوده اند و در نتيجه ، آن را مرتكب شده اند و به يك تاءويل ، آن را به خطا انجام مى دهند و به تاءويل ديگر، از آن جهت كه در استدلال پيرامون زشتى گناه ، تفريط مى كنند. و اين ، گفته (جبائى ) است .
اما (رمانى )، اين تفسير را از آن جهت ضعيف شمرده است ، كه بر خلاف اجتماع مفسران است . از سوى ديگر، ايجاب مى كند، كه توبه كسانى كه از گناه خود با خبرند، پذيرفته نشود. زيرا، آيه صراحت دارد بر اين كه توبه ، توبه مردم جاهل است و بس .
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (كافى ) درباره (معيشت )، ذيل باب (عمل سلطان ) از امام صادق (ع ) نقل شده است ، كه آن حضرت ، ذيل آيه شريفه (و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار) فرمود: مصداق اين آيه ، آدمى است ، كه به حضور سلطان مى آيد، و دوست دارد كه بماند، تا سلطان دست در كيسه كند و عطايى به او بدهد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در پايان مجلس هفتاد و ششم از (امالى ) ابن بابويه آمده است كه : هارون الرشيد به ابو الحسين موسى بن جعفر (ع ) نوشت كه : مرا پند بده و مختصر بگو! و آن حضرت به او نوشت : تو هيچ چيزى را نمى بينى كه پندى در آن نباشد.
سخن عارفان و پارسايان
از شيخ ابو سعيد (ابوالخير) پرسيده شد كه : تصوف چيست ؟ و او گفت : به كار گرفتن وقت است در موردى كه سزاوارتر است .
و تنى از عارفان گفته است : تصوف ، جدا شدن از علائق و پيوستن به پروردگار خلايق است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
مجنون از سر منزل ليلى در نجد مى گذشت و سنگ ها را مى بوسيد و پيشانى بر ويرانه ها مى گذاشت . او را بدان كار نكوهش كردند. سوگند ياد كرد كه در اين كار جزء روى ليلى را نمى بوسد و جز جمال او را نمى نگرد. سپس ، او را در بيرون از نجد ديدند كه چنين مى كند. گفتند: اين كه سر منزل ليلى نيست . گفت : مگو سر منزل ليلى در مشرق نجد است . كه همه جاى نجد، خانه ليلى ست همه زمين خانه اوست و در هر جا ردپايى از او هست .
و در مثنوى مولوى ، به بخشى از اين رويداد اشارت رفته است كه گويد:
من نديدم در ميان كوى او
در در و ديوار، الا روى او
بوسه گر بر در دهم ، ليلى بود
خاك بر سر گر نهم ، ليلى بود
و نيز از اوست :
چون همه ليلى بود در كوى او
كوى ليلى نبودم جز روى او
هر زمانى صد بصر مى بايدت
هر بصر را صد نظر مى بايدت
تابدان هر يك نگاهى مى كنى
صد تماشاى الهى مى كنى
شعر فارسى
ميراشكى :
شدم به عشق تو مشهور و نيستم خوشحال
كه هر كه ديد مرا، آورد تو را به خيال .
ترجمه اشعار عربى
از محيى الدين (بن ) عربى :
چون دوست پديدار شود، او را با كدام ديده بينم ؟ بايد او را به چشم خودش ديد، نه به چشم من ، تا جز او ديده نشود.
شعر فارسى
از سنايى :
طرب اى عاشقان خوشرفتار!
طلب اى نيكوان شيرينكار!
در جهان شاهدى و ما فارغ
در قدح باده اى و ما هوشيار
بر سردست ، عشقبازانند
ملك الموت گشته در منقار
اى هواهاى تو خدا انگيز!
وى خدايان تو خدا آزار!
ره ، رها كرده اى ، از آنى گم
عز ندانسته اى ، از آنى خوار
علم كز تو ترانه بستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
ده بود آن ، نه دل ، كه اندروى
گاو و خر باشد و ضايع و عقار
كى درآيد فرشته ؟ تا نكنى
سگ ز در دور و صورت از ديوار
خود، كلاه و سرت حجاب رهند
خود ميفزا بر آن كله ، دستار
افسرى كان نه دين نهد بر سر
خواهش افسر شمار! و خواه افسار
اى سنايى ! از آن سگان بگريز!
گوشه اى گير ازين جهان ، هموار
هان و هان ! تا تو را چو خود نكند
مشتى ابليس ديده طرار
تر مزاجى ، مگرد در سقلاب !
خشك مغزى ، مپوى در تاتار!
گر سنايى زيار ناهمدم
گله اى كرد از و شگفت مدار
آب رابين ! كه چون همى نالد
هر دم از همنشين ناهموار
شعر فارسى
نيز از سنايى است :
تو به علم ازل مرا ديدى
ديدى آنگه به عيب بخريدى
تو به علم آن و من به عيب همان
رد مكن ! آن چه خود پسنديدى
شعر فارسى
ازحسن دهلوى :
ساقيا!مى بده ! كه ابرى خاست از خاور سفيد
سرو را سرسبز شد، صد برگ را چادر سفيد
ابر، چون چشم زليخا بهر يوسف ژاله بار
ژاله ها چون ديده يعقوب پيغمبر سفيد
عنكبوت غار را گفتم كه : اين پرده چه بود؟
گفت : مهمان عزيزى بود، كردم در سفيد
محضر آزادگان مى جستم از مبناى دهر
كاغذى در دست من دادند سرتاسر سفيد
اى حسن ! اغيار را هرگز نباشد طبع راست
راستست اين ، زاغ را هرگز نباشد پر سفيد
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
توبه : گناه را نابود مى كند. بينوايى : زيرك را از دليل باز مى دارد.
كامل : انسان با كمال ، انسانى است كه به لغزش هاى خود آگاه باشد.
مرض : زندان تن . غم : زندان روح . آنچه بدان شاد شوند: در نبودنش ‍ غمگين شوند.
گريز بهنگام : پيروزى . صائب ترين راى انسان : آن كه از اميال او به دور است
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حنيفه در بارگاه خليفه - مهدى - (مؤمن الطاق ) را گفت : پيشواى تو درگذشت - يعنى : امام جعفر صادق (ع ) - (مؤمن الطاق ) گفت : اما پيشواى تو را تا روز رستاخيز مهلت داده اند - يعنى شيطان - مهدى خنديد و دستور داد تا (مؤمن الطاق ) را ده هزار درهم دادند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(شريف ) صلاح الدين ايوبى را هديه فرستاد. پيام رسان ، يك به يك ، آنها را بيرون مى آورد و بر پادشاه عرضه مى داشت . تا باد بزنى از برگ خرما در آورد و گفت : اى پادشاه ! اين باد بزنى است ، كه نه پادشاه ديده است ، و نه هيچ يك از پدران او. پادشاه خشمگين شد و آن را گرفت و ديد بر آن نوشته است :
من از نخلى هستم ، كه در كنار من ، گور كسى است كه از همه مردم گرامى تر است .
سعادت آن گور، چنان مرا شامل شد كه در دست ابن ايوب قرار گرفتم ام .
و صلاح الدين دانست كه آن باد بزن از برگ نخل مسجد رسول (ص ) است . پس ، آن را بوسيد و بر سر نهاد و خطاب به پيامبر (ص ) گفت : راست گفتى ! راست گفتى !
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤ لّف :
مى كشد غيرت مرا، گر ديگرى آهى كشد
زان كه مى ترسم كه از عشق تو باشد آه او
شعر فارسى
از شاه طاهر:
با رقيبان خاطرت خوبست و با ما خوب نيست
كارما سهلست ، اما از تو اين ها خوب نيست
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(حجاج )، باديه نشينى را ديد و او را گفت : در دستت چيست ؟ گفت : عصايم است كه براى تعيين وقت نماز، آن را به زمين مى نشانم . و بدان با دشمنانم مى ستيزم . چهار پايم را با آن مى رانم . در سفر با آن نيرو مى گيرم . در راه رفتن ، بدان تكيه مى كنم ، تا گامهايم را فراخ ‌تر بردارم . با آن ، از نهر مى پرم ، تا سپر افتادنم باشد. عباى خويش را بدان مى آويزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه مى دارد. با آن ، آن چه را كه از من دور است ، به سوى خود مى كشم . سفره و ابزار ديگر را به آن مى آويزم . با آن مى آويزم . با آن ، كك هاى گزنده را مى رانم . نبرد به جاى نيزه به كارش مى گيرم . و در مبارزه به منزله شمشيرم است . آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از من ، به پسرم به ارث مى رسد. با آن ، برگ درختان را براى گوسفندانم مى ريزم و در موارد ديگر نيز آن را به كار مى گيرم . حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت .
شعر فارسى
از امير شاهى (وفات 857 ه‍)
اگر درپايت افكندم سرى ، عيبم مكن ! كاندم
چنان بودم كه از مستى ز سر نشناختم پارا
و نيز از اوست :
حقا! كه به افسون ، دگرش خواب نيابد
آنكس كه شبى بشود افسانه ما را
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
از تاريخ (ابن زهرة اندلسى ):
بايزيد بستامى ، سال ها در خدمت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع ) بود. و امام ، او را (طيفور سقا) ناميد، از آن روى كه او سقاى خانه وى بود. سپس او را مرخص كرد تا به بستانم باز گردد. پس چون ، به نزديكى بستام رسيد، مردم شهر بيرون آمدند، تا از او استقبال كنند و او ترسيد از اين كه به سبب استقبال مردم ، به خود پسندى افتد. و آن ، در روزهاى ماه رمضان بود. پس ، از سفره اش گرده نانى بيرون آورد و در حالى كه بر خر خويش نشسته بود، شروع به خوردن كرد. چون به شهر رسيد و عالمان و زاهدان ، به سويش آمدند و او را به روزه خوارى مشغول ديدند. اعتقاد آنان در حق او كم شد و به نظرشان كوچك آمد و بيشترشان از پيرامون او پراكنده شدند. آنگاه گفت : اى نفس ! علاج تو اين بود. و از سخنان اوست كه : بنده ، آنگاه دوستدار خداى خويش است ، كه به پاس ‍ خشنودى او، از هر آن چه كه دارد، آشكارا و پنهان ، دست بردارد. و پروردگار از دل او بخواند كه جز او را نمى خواهد. از او پرسيدند: نشانه عارف چيست ؟ گفت : ذكر پرورگار بزرگ بدون درنگ و دلتنگى نپذيرفتن از حق وى و به كسى جز او انس نگرفتن و گفت : دوستى من به تو شگفت نيست . چه ، من بنده بينوايى بيش نيستم . ليكن عشق تو به من ، مرا به شگفتى وامى دارد. چه ، تو پادشاهى توانا هستى . و نيز او را پرسيدند كه : بنده ، به چه چيز به بالاترين درجات رسد؟ گفت : به اين كه لال و كور و كر باشد. احمد خضرويه بلخى بر او وارد شد. پس بايزيد او را گفت : اى احمد! چقدر سياحت مى كنى ؟ و احمد گفت : آب هرگاه در يك جا بايستد، مى گندد. و ابو يزيد او را گفت : دريا باش ! تا گنديده نشوى . و نيز گفت : تصوف ، جامه حق است كه بنده مى پوشد و گفت : آن كه خدا را شناخت ، از آميزش با خلق بهره نمى گيرد. و آن كه دنيا را شناخت ، از زندگى در آن لذت نمى برد. و آن كه ديده بصيرتش گشوده شود، در حيرت مى ماند و ديگر فرصت سخن نماند و نيز گفت : بنده تا آن زمان كه جاهل است ، عارف است ، و همين كه جهل از او زدوده شود، معرفتش نيز زدوده شود. و گفت : بنده تا آنگاه كه پندارد كه در مردم ، چه كسى بدتر از اوست ، خود پسندست . و او را گفتند: آيا بنده در ساعتى به حق پيوندد؟ گفت : آرى . اما به اندازه رنج سفر، سود برگيرد. مردى از او پرسيد: با كدام كس ‍ همنشينى كنم ؟ گفت : با آن كه نيازمند بدان نباشى كه آن چه خدا مى داند، از او پنهان دارى .
مؤ لّف گويد: با يزيد و ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق (ع ) و داشتن سمت سقايى خانه او، را گروهى از مورّخان ذكر كرده اند و از آن جمله است (فخررازى ) كه در بسيارى از كتابهاى كلامى خود آورده است و نيز سيد بزرگوار (على بن طاووس ) در كتاب (طرائف ) و (علامه حلى ) - كه روانش پاك باد! - در شرحى كه بر (تجريد) نگاشته است و پس از شهادت اين كسان ، سخنانى كه در برخى از كتابهاى نظير( شرح مواقت ) آمده است ، اعتبارى ندارد كه گفته اند: با يزيد امام صادق را ملاقات ننموده و زمانش را درك نكرده است . بلكه روزگار با يزيد، مدتى پس از امام (ع ) بوده است . و چه بسا كه اين تضاد، ناشى از اين بوده است كه دو تن ، به يك نام معروف شده اند. يكى ، همان (طيفور) نام سقّا، كه امام را ملاقات كرده و ايشان را خدمت كرده است و ديگرى ، شخص ‍ ديگر. و نظير اين اشتباه ، بسيار روى داده است . چنان كه در مورد نام افلاطون نيز چنين شده است . كه صاحب (ملل و نحل ) گفته است كه تعداد قابل توجهى از حكيمان گذشته ، موسوم به افلاطون بوده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
براى كشف نام پنهانى . (آن كه اسم را مى داند) يك بار حرف اول آن را بيندازد و جمع ابجدى بقيه حروف را به تو بگويد. آن را به خاطر بسپار. سپس يك حرف از بقيه حروف مانده حذف كند و جمع بقيه را به عدد بگويد. و بار سوم نيز به همين ترتيب . سپس ، همه اعداد را جمع كن و نتيجه را بر تعداد حروف اسم مورد نظر - منهاى يك - بخش كن ! از مقدار خارج قسمت ، جمع اول را خارج كن ! حاصل آن عدد ابجدى حرف اول اسم است . سپس از همان خارج قسمت ، جمع دوّم را خارج كن ! حاصل ، عدد ابجدى حرف دوم است و به همين ترتيب ، همه حروف را كشف كن !
شعر فارسى
از امير شاهى :
به شمع نسبت بالاى دلكشت كردم
روا بود كه بسوزى بدين گناه مرا.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان افلاطون : گشاده روى تو، يكى از ناموس هاى تست . آن را جز به كسى كه امين توست نبخش !
نيز از سخنان اوست : مردم را نگه دار! تا خدا تو را نگه دارد.
حكايات كوتاه و خواندنى
افلاطون مردى را ديد كه زمينى از پدرش به ارث برد و در مدتى كوتاه ، آن را تلف كرد. و او گفت : زمين ، مردمان را مى بلعد و اين مرد، زمين را مى بلعد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان سقراط: همه محبت خويش را يكباره بر دوستت ظاهر مساز! زيرا اگر دگرگونى در آن بيند، به تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان فيثاغورث : اگر مى خواهى كه آسوده زندگى كنى ، راضى باش كه تو را به نادانى متهم دارند، به جاى آن كه به خردمندى بستايند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه روم به عبدالملك بن مروان نامه نوشت و او را تهديد كرد و سوگند بسيار خورد كه صد هزار تن از دريا و صد هزار كس از خشكى به سويش ‍ بفرستد و عبدالملك قصد كرد تا او را پاسخى قاطع بنويسد. از اين رو، به حجاج نوشت ، تا نامه اى به (محمدبن حنفيه ) بنويسد و در آن ، او را تهديد كند و از كشتن بترساند، و پاسخ او را براى بفرستد. پس حجاج نامه اى به محمدبن حنفيه نوشت و او پاسخ داد كه : پروردگار را در هر روز سيصد و شصت نظر بر بندگان است و من اميد دارم تا به من نگاهى بنگرد كه تو را از من باز دارد. آنگاه ، حجاج آن رابه عبدالملك فرستاد و عبدالملك به پادشاه روم نوشت و پادشاه روم گفت : اين (كلام ) از او نيست و جز از خاندان نبوت صادر نشده است .
شعر فارسى
از شيخ سعدى :
يكى گفت پروانه را كاى حقير!
برو! دوستى در خور خويش گير!
رهى رو! كه بينى طريق رجا
تو و مهر شمع از كجا تا كجا!
سمندر نيى ، گرد آتش مگرد!
كه مردانگى بايد، آنگه نبرد
ز خورشيد پنهان شود موش كور
كه جهلست با آهنين پنجه زور
ترا كس نگويد نكو مى كنى
كه جان در سر كار او مى كنى
كجا در حساب آورد چون تو دوست ؟
كه روى ملوك و سلاطين در اوست
اگر با همه خلق نرمى كند
تو بيچاره اى ، با تو گرمى كند
نگه كن ، كه با پروانه سوزناك
چه گفت ، اى عجب ! گر بسوزم جه باك ؟
مرا چون خليل آتشى در دلست
كه پندارى آن شعله بر من گلست
نه دل دامن دلستان مى كشد
كه مهرش گريبان جان مى كشد
نه خود را بر آتش بخود مى زنم
كه زنجير شوقست در گردنم
مرا همچنان دور بودم ، كه سوخت
نه اين دم كه آتش به من بر فروخت
نه آن مى كند باز در شاهدى
كه با او توان گفتن از زاهدى
مرا بر تلف حرض دانى چراست ؟
چو او هست ، اگر من نباشم ، رواست
مرا چند گويى ؟ كه در خورد خويش
حريفى به دست آر همدرد خويش !
بسوزم ، كه يار پسنديده اوست
كه در وى سرايت كند سوز دوست
چو بى شك نوشت ست بر سر هلاك
به دست دلارام خوشتر هلاك
چو روزى به بيچارگى جان دهى
همان به كه در پاى جانان دهى .
شعر فارسى
از سبحة الابرار
پيرى از نور هدى بيگانه
چهره پردود ز آتشخانه
كرد از معبد خود عزم رحيل
ميهمان شد به سر خوان خليل
چون خليل آن خللش در دين ديد
بر سر خوان خودش نپسنديد
گفت : با واهب روزى بگرو!
يا ازين مائده بر خيز! وبرو!
پير بر خاست ، كه اى نيك نهاد!
دين خود را به شكم نتوان داد
با لبى خشك و دهان ناخورد
روى ازين مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خليل
وحى ، كاى در همه اخلاق جميل
گرچه اين پير نه بر دين تو بود
منعش از طمعه ، نه آيين تو بود.
عمر او بيشتر از هفتادست
كه در آن معبد كفرآبادست
روزيش وانگرفتم روزى
كه ندارد دل دين اندوزى
چه شود گر تو هم از سفره خويش
دهيش يك دو سه لقمه كم و بيش ؟
از عقب داد خليل آوازش
گشت بر خوان كرم دمسازش
پير پرسيد كه اى لجه جود
از پس منع ، عطا بهر چه بود؟
گفت با پيرو خطابى كه رسيد
و آن جگرسوز عتابى كه رسيد
پير گفت : آن كه كند گاه خطاب
آشنا را پى بيگانه عتاب
راه بيگانگيش چون سپرم ؟
ز آشنائيش چرا بر نخورم ؟
رو بدان قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ايمان آورد.
شعر فارسى
از همان :
چارده ساله بتى بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام
بر سر سرو، كله گوشه شكست
بر گل از سنبل تر سلسله بست .
داد هنگامه معشوقى ساز
شيوه جلوه گرى كرد آغاز
او فروزان چو مه و كرده هجوم
بر در و بامش اسيران ، چو نجوم
ناگهان پشت خمى همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال .
كرد در قبله او روى اميد
ساخت فرش ره او موى سفيد
گوهر اشك ، به مژگان مى سفت
وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت :
كاى پرى ! با همه فرزانگيم
نام رفت از تو به ديوانگيم
لاله سان سوخته داغ توام
سبزه وش پى سپر باغ توام
نظر لطف به حالم بگشاى
ريگ اندوه زجانم بزداى
نوجوان حال كهن پير چو ديد
بوى صدق از نفس او نشنيد
گفت كاى پير پراكنده ، نظر
روبگردان ! به قضا باز نگر!
كه در آن منظره ، گلرخساريست
كه جهان از رخ او گلزاريست
او چو خورشيد فلك ، من ما هم
من كمين بنده او، او شاهم
عشقبازان چو جمالش نگرند
من كه باشم ؟ كه مرا نام برند
نيز بيچاره چو آن سو نگريست
تا ببيند كه در آن منظره كيست
زد جوان دست و فگنداز بامش
داد چون سايه به خاك آرامش
كانكه با ما ره سودا سپرد
نيست لايق كه دگر جا نگرد.
هست آيين دوبينى زهوس
قبله عشق ، يكى باشد و بس !