ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
از پيمان خود ملول نيستم و آن را دروغ نمى شمرم . بل ، با آن كه دور هستم ، نيرومند
و امينم . مپندار! كه در برابر سنگدلى دورى ، نرم خواهم شد. بلكه اگر پرده نيز از
ميان برخيزد به يقين من نمى افزايد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف به دوستى از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است .
اى باد! اگر بر ديار ياران ، يعنى : توس رسيدى ، مردم آن سامان را از من بگوى :
بهائى شما، هيچگاه به بوستان شما فرود نيامد، مگر اين كه آن را به اشكش آبيارى كرد.
و مؤلف ، به يكى از يارانش در نجف اشرف نگاشته است :
اى باد! هرگاه به سرزمين نجف رسيدى ، از جانب من خاك آن را ببوس ! و توقف كن ! و
خبر مرا براى عربانى كه آنجا فرود آمده اند باز گوى ! و بگذر!
ترجمه اشعار عربى
صفى حلى گويد:
گويند: عقيق ، سحر را بى اثر مى كند. چه ، راز حقيقى را بر آن حك كرده اند. اما تو
با آن كه عقيق بر دهان خويش دارى ، چشمانت جادوگرى مى كنند.
از صفى حلى است آنگاه كه به مدينه وارد مى شود - كه درود خدا بر ساكنان آن باد.-:
اين گنبد سرور من است كه منتهاى آرزويم است . اينك ! محمل بداريد! تا سم شتر خويش
را ببوسم .
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
براى پدرم كه - خاك او پاك باد! - به هرات به سال 989 نگاشتم :
اى مقيمان هرات ! اين جدايى بس نيست ؟ بس است به حق رسول (ص ). باز گرديد! كه
سرزمين صبر من خشك شد. و پس از دورى ، اشك چشم من همواره جاريست . انديشه شما را در
دل دارم و دلم در نهايت اندوه است . اگر باد صبا از سوى شما بوزد، به او خوش آمد مى
گوييم و پيام مى دهيم كه : دل سرگشته ما در بند شماست . و دورى شما، روح ما را اسير
خود داشته است . و دل من ، هيچگاه از صاحب (خال
) خالى نيست . چمنزار دوست ، چه خوش سرزمين است ! كه آهوى آن ، آتش درخت
(غضا) را در پهلوهاى من
برافروخت . هيچگاه روز فراق شما را از ياد نخواهم برد. روزى كه اشكم جارى و دلم
دردمند بود. و بردبارى ، هيچگاه خاطره آن روز اشك آلود را از ياد من نخواهد برد.
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
هر جنبنده اى كه بر روى زمين است ، مرگ را ناخوش مى دارد. و اگر به چشم خرد بيگرد،
راحتى بزرگ در مرگ است .
مؤلف ، هنگامى كه به زيارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده :
اى آنان كه به مكه آمده ايد! اين منم ! كه مهمانم و اين است زمزم و اينست منى و
اينست (مسجد) خيف . چه بسيار كه چشمم را ماليدم تا به يقين بدانم كه آنچه مى بينم
به خوابست ؟ يا به بيدارى ؟
سخن مؤلف كتاب (نثر و نظم )
(مؤلف گويد) هنگامى كه در جايى ميان آمد(يعنى ديار بكر) و حلب اقامت داشتم ،
صبحگاهى هوا دگرگون شد و بادهاى تند مى ورزيد ،گفتم :
روح بخشى ،اى نسيم صبحدم !
|
تازه گرديد از تو داغ اشتياق
|
مى رسى گويا ز اقليم عراق !
|
مرده صد ساله يا بد از تو جان
|
تو مگر كردى گذر از اصفهان ؟!
|
ترجمه اشعار عربى
شبلى سروده است : اى دوست ! اگر اندوه جان ها، به دير بيانجامد - آنچنان كه مى
بينيم ، اندك آن هم كشنده است . اى ساقى جمع ! مرا از ياد نبر و اى خنياگرى پس پرده
! خنياگرى كن ! همانا كه مى بينم كه با آن چه كه سرور و شادمانى نام دارد، در گذشته
چه كرده اند.
سخن عارفان و پارسايان
صاحب حالى گفته است : يوسف ، از آن رو، پيراهن خود را از مصر به كنعان به نزد پدرش
فرستاد، كه غم او با(پيراهن
) آغاز شده بود، و همين كه چشمش به پيراهن خون آلود افتاد به سختى غمگين
شد و يوسف خواست ، تا(پيراهن
)، انگيزه شادى وى شود.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنيا نگريستم و همه آنها را اندوهبار ديدم ،
جز هفت چيز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوى خوش و بستر
خواب و نگريستن به هر چيز زيبا. ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آرى
. آن نخسين آن هاست .
شعر فارسى
از (امير) خسرو(651 - 725 هجرى )
خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آيى
|
كه چو در رخ تو بينم ، زخودم خبر نباشد
|
مردمان در من و بيهوشى من حيرانند
|
من در آن كس كه تو را بيند و حيران نشود
|
ساكنان سر كوى تو نباشد بهوش
|
اين زمينى است كه از وى همه مجنون خيزد
|
دى كه رسوا شده اى ديده و گفتى : اين كيست ؟
|
دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود.
|
قامت راست چو تيرست ، عجايب تيرى !
|
كه زمن دور و مرا در دل و جان گذرد.
|
شعر (رضى
) كه - رحمت خدابر او باد!- به اين معنى نزديك است : تيرانداز، در
(ذى سلم )، و تير در عراق
به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزيده اى !
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
سپيد رويان پرندين جامه اى كه انديشه شك آلودى ندارند، همچون آهوان مكه ، شكارشان
روا نيست . به نرمى سخن ، نابكار شمرده آيند. اما اسلام ، از هر لغزشى ، بازشان مى
دارد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گفت :
او، همچون ماه است ، اما، هميشه پنهانست . هر چند كه پنهان بودن ماه ، دو شبى بيش
نيست . او، هلالى ست كه همه هلال ها را در پرتو خويش گرفته است . زيرا كه هر چيز
ارزشمندى به دشوارى به دست مى آيد. شمشير نگاه او هميشه در نيام است و شمشيرى را
نديده ام كه در نيام بدرخشد اگر نزديك آيد، شب كوتاه مى شود، زيرا كه او پگاهست و
با نزديك شدن آن ، شب كوتاه مى شود .
هنگامى كه شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بيتابى به او گفتم : اين دورى را هر
چه توانى ، شكيبا باش ! زيرا كه من ، روزگار جوانى را در بلند پروازى ها و حاصل ها
در خواهم باخت . آيا اين ، زيانكارى نيست ، كه شب ها، بى هيچ بهره مى گذرد و زندگى
به شمار مى آيند؟
شعر فارسى
از وحشى (وفات 991ه):
مريض عشق اگر صد بود، علاج يكيست
|
مرض يكى و طبيعت يكى ، مزاح يكيست
|
تمام ، طالب وصليم و وصل مى طلبيم
|
اگر يكيم و اگر صد،كه احتياج يكيست
|
بجز فساد مجو حشى از طبيعت دهر!
|
كه وضع عنصر و تاءليف و امتزاج يكيست (2)
|
شد وقت آن ديگر كه من ، ترك شكيبايى كنم
|
ناموس را يك سو نهم ، بنياد رسوايى كنم
|
چندان بكوشم در وفا،كز من نيوشد راز خود
|
هم محرم مجلس شوم ، هم باده پيمانى كنم
|
توخته و من هر شبى در خلوت جان آرمت
|
دل را نگهبانى دهم ، خاطر تماشايى كنم (3)
|
شعر فارسى
از نشناس
يك جو غم ايام نداريم و خوشيم
|
گه چاشت ، گهى شام نداريم و خوشيم
|
چون پخته به ما مى رسد از عالم غيبت
|
از كس طمع خام نداريم و خوشيم
|
ترجمه اشعار عربى
فاضل و محقق (ابو السعود)
مفسر و مفتى قسطنطنيه چنين سروده است :
آيا پس از (سليمى
) آرزويى ، و جز اشتياق به او سوزش دل و عشقى هست ؟ پس از كوى او، پناهى
و جمعيتى هست ؟ و جز در سايه او، به جاى ديگرى مى توان پناه برد؟ هرگز مبادا كه جز
به عزم كوى او عنان مركب بگردانم يا (جز به ديدن او) كمر ببندم . او پايان آرزوى
منست .اگر دسترسى به وى نباشد. همه آرزوهاى دنيا بر من حرام باد! همه نقش هاى جاه
را از لوح خاطرم زدوده ام . آشكار است كه نقاشى پيش از اين ، نقشى بدين سان نكشيده
است . به آسيب و ذلت روزگار، خو گرفته ام . اى گرامى داشت روزگار! ترا سلام باد!
الا! تا كى بار غنج و غرور او را بر دوش كشم ؟! آيا هنگام آرامشم فرا نرسيده است
؟ روزگار جامه حسن را بر بالاى او نيكو دوخته است . چنان كه ديباى پربها در پيش او
ژنده اى است به روزگار پيرى ، از من دورى گزيده است اينك ! كه موهاى سپيدم فزونى
گرفته است . پيشگامان ناتوانى بد توان من حمله آورده اند و در ميدان مزاج من ، گرد
سياه بر انگيخته شده است . اكنون ، ديگر او در برج زيبايى نشسته است . من هم ديگر
در روزگار بى پروايى جوانى نيستم . همه پيوندهاى ميان من و او گسسته شده است و هيچ
پيوند نسبتى در ميان ما نيست ديگر ماده شتر جوان عزم من ، براى رسيدنش سست شده ، و
دوش و كوهانى برايش نمانده است . سر گذشت دل من و او، از انگاه ، كه ركاب استوار
كرده است و خانه و خرگاه را به ويرانى كشانده ، داستان آن كسى ست كه به ديار گمنامى
كشانده شده و تنها، به او اشتياق دارد و قطرات اشكش همچون پرندگان از پيش صياد
گريخته ، در پروازند. (اشتياق من )، همچون اشتياق ماده شتريست كه با شيدايى سير مى
كند و آنگاه كه مى رسد، جز ناله و تيغ خار بهره اى ندارد. شبهاى شادمانى گذشت و
سپرى شد و هر روزگارى را نقطه پايانى ست . به چه تندى گذشت و دور شد. و اى كاش درنگ
مى كرد! اما درنگ ندارد. روزگاران شادى به ساعتى مى گذرند و روزى كه به ملال بگذرد
همچون سالى ست . خوشا به اندوه ! كه چه سان زندگى مرا مى كشاند. گر چه غم ها همچون
تيراند. مرا كه با همنشينانم همدمى ها بود، اينك ! در وادى سرگردانى مى گردم . بسى
شادمانى هاست كه مايه دلتنگى هاست . و بسى سخن هاست كه اندوه مى انگيزد. من كه
هيچگاه ، حق احسان را از ياد نبرده ام ، هيچگاه بدى ها را نيز از ياد نخواهم برد.
گر چه مردم روزگار، به اين فراموشى خو گرفته اند و هر گروهى كه پس گروه ديگر بيايد،
شيوه پيشين را دنبال مى كند اينك ! فروغ معرفت و هدايت از گرمى افتاده است و لهيب
آتش گمراهى زبانه مى كشد. (پيش از اين ) سرير دانش ، كاخ پيراسته اى بود، كه در
بزرگى ، به همسرى با هفت گنبد افلاك مى ايستاد. چنان استوار و بلند بود. كه زاغ را
طاقت پرواز پيرامون آن نبود و چنان فراشته بود،كه اميد دست يابى بدان نبود، از برج
هاى آن ، نور هدايت مى تابيد، همانند برقى كه از ميان ابرها مى تابد. كوه هاى بلند،
به دنبالش دامن مى كشيدند، تخت هاى پادشاهان ، با ستون ها به سويش مى حراميدند.اما،
اكنون ! اهل دانش ، به سوى خوارى ، رانده شده اند همچون اسيرى كه همواره آماج ستم
است روزگار با مردم چنين مى كند و بر سر آنان كجى و راستى را با هم قرار مى دهد هر
قيل و قالى ، زمزمه دانش و حكمت نيست به همان سان كه هر آهنى شمشير نيست روزگار
گزرانهاى دارد كه بر هر جوانى مى گذرد نعمت و تنگى سلامتى و بيمارى و آن كه در اين
دنياست به آن اميدى نبسته است بر او نگوهشى نيست براى تو جستجو كرده ام كه دنيا
چيست ؟ و گالايش كدام است ؟ و اين كه چيزى را كه دنيا مى پذيرد خردوريز شكسته اى
پيش نيست در دنيا هر چيز به گونه مخالف خود در مى آيد و مردم ، از اين بيخبرند. نقص
را چنان جامه كمال مى پوشد، كه گويى زنان پرده نشين عمامه گذارده اند. دنيا را رها
كن ! دنيا و آن چه اوست ، بر اهل آن گوارا باد! و تو، آرزويى بر آن نداشته باش !
هنگامى كه خوان سالار ولگردان و فرومايگانند، بزرگان قوم گرسنه مى مانند. زيرا جايى
كه وسيله و دستگيرى ندارد، از آنجا، به كامى نتوان رسيد. و اگر تو هزار سال در پى
آن بكوشى و او به قدر سر پستانى بر تو دست يابد. بر تو ناروا خواهد بود. چون
بازگشتى ، تمامى كوشش پنهانى اشتياق آميز تو، نكوهش پذيرست . گيرم كه كليد همه
كارهاى دنيا را به دست آورى و دنيا رام تو شد و تو پادشاه بزرگى شدى و از خوشى
روزگار به شادى و شادكامى بر خوردار شدى . آيا پس از به آن به يقين ، طعمه مرگ
نخواهى بود؟ پس : ميان آدميان و جاودانگى فاصله ست و مرگ پذيرى و انسان ، حتمى ست
.تسليم آدمى به سرنوشت سك حقيقت است و سرور و بنده هم نمى تواند از آن روى بگرداند.
حتمى ست و خرد آن را مى پذيرد. و تو نيز اگر در پذيرش آن ستيزى دارى ، از ديگران
بپرس ! از زمين ، احوال پادشاهانى را بپرس ! كه اكنون ديگر نيستند و بر فرق ستارگان
جاى داشتند. از دور آمدگان ، بر دربارشان گرد مى آمدند و گوشه نشينان در گاهشان بر
آستانه شان فراهم مى شدند. (اما) زمين ، بى آن كه كلامى بگويد، از رازهاى آنچه
گذشته است ، ترا پاسخ مى دهد.
از اين كه مرگ ، آنها را رگ زد و به نيستى شان كشاند و تيرهايى كه از كمينگاه به
سويشان آمد،به نشانه خورد. در رفتن به نيستى ، راه گذشتگان پيمودند، و خانه و
كاشانه شان ، از آنان تهى ماند. همه آنجا فرود آمدند، كه پيش از آن ، نمى شناختند و
تا روز ستاخيز برنمى خيزند. رويدادهاى روزگار، آنان را به درد آورد و خشكيدند. و
اينك ! در زير طبقات خاك ، به خاك پيوسته اند.
اينست پايان گزيده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بيت است در نهايت خوبى و
روانى
شعر فارسى
از شاعر ناشناس
گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست
|
آن نيز هم از طالع ما افتاده ست
|
دارى لب و دندان و دهان شيرين
|
تلخى زبانت از كجا افتاده ست
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
ازمؤلف :
از بسكه زدم شيشه تقوا بر سنگ
|
وز بسكه به معصيت فرو بردم جنگ
|
صد ننگ كشيدند ز كفار فرنگ
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز مؤلف به زبان حال خويش سروده است :
با آن كه سخن من ، از معنى تهى ست ، اما رفيق و پرشورست . خدمتگزار همه مردم هستم .
اگر مرا به خدمت گيرند. اگر به من پيوند نداشته باشند، ارزشم افزون مى شود اگر از
من ببرند، من ، يك روز عشقشان را از ياد نخواهم برد. با اينهمه بى نصيبى و ناكامى ،
رنج مرابنگر! كه از من ياد نمى كنند، مگر آنگاه كه ظرف هاى غذا برچيده باشند .
شعر فارسى
گفته اند كه : (وقت شمشير بران است
) و يكى از شاعران فارسى زبان ، آن رابه نظم آورده است كه به گمانم جامى
باشد.
وانگردد به واى واى و دريغ
|
ليك ، تاءثير آن قويست بسى .
|
تفسير آياتى از قرآن كريم ، فرازهايى از كتب آسمانى
زمخشرى درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (ان
كيد كن عظيم ) (همانا كه مكر شما زنان
عظيم و بزرگ است - سوره 12 - آيه 28) گويد: مكر زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه
مردان نيز مكر مى وزند. اما نيرنگ زنان ، لطيف ترينست و حيله شان نافذترين و مكر
خويش را با نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان را بزرگ مى شمارد - هر چند كه مردان
نيز مكر مى ورزند.- اما نيرنگ زنان ، لطيف تر ينست و حيله شان نافذترين و مكر خويش
را باز نرمى همراه كنند. سپس گويد: زنان كوتاه قد، از ديگرانشان زيرك ترند.
دانشمندى گفت : از زنان بيشتر مى ترسم ؛ تا از شيطان . زيرا كه ، پروردگار مى
فرمايد: (ان كيد الشيطان كان ضعيفا)
(يعنى مكر شيطان ضيعف است - سوره 4 - آيه 76) و نيز درباره زنان گويد:
(ان كيد كن عظيم )
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
اگر گفته شود كه : از تركيب حروف الفبا، چند كلمه دو حرفى - چه با معنى و چه بى
معنى - بدون تكرار حرفى در كلمه به دست مى آيد؟ پاسخ ، حاصل ضرب شمار
(27) در شماره
(28) است . و اگر گفته شود
كه چند كلمه سه حرفى ، بدون تكرار حرفى در كلمه ، بدست مى آيد بايد شمار
(28) را در شمار
(27)
ضرب كرد و حاصل ضرب را در (26)
ضرب كرد. كه مى شود 19656 و اگر از چهار حرفى پرسيده شود، بايد اين مقدار را در عدد
(25) ضرب كرد و در مورد
كلمات پنج حرفى و بيشتر، به همين گونه .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بسا كه بخواهند مساحت جسم هايى را كه محاسبه مساحت آنها دشوار است به دست آورند.
همانند: فيل و شتر. در اين حالت ، جسم را در حوض مربعى قرار مى دهند. و مقدار آب را
اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را آب را اندازه مى گيرند. سپس ، جسم را از آب بيرون مى
آورند، بار ديگر آب را اندازه مى گيرند. مساحت آب كم شده ، مساحت تقريبى جسم است .
سخن عارفان و پارسايان
يحى معاذ بارها مى گفت : اى عالمان ! كاخ هاى شما قيصرى است و خانه هايتان خسروى و
مركب هايتان قارونى و ظرف هايتان فرعونى و خويهايتان نمرودى و سفرهايتان جاهلى و
مذهبهايتان پادشاهى . پس راه و روش محمدى كو؟
مؤلف به مناسبت ، گفته سنايى را ياد مى كند:
دين فروشى كنى ، كه تا سازى
|
بارگى نقره خنك و زرين زرگند
|
اينهمه طمطراق و خنگ و سمند
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
روزهايى بر ما گذشت كه شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است . آن روزها گذشتند، از
پس آنها چيزى جز آرزويشان باز نماند.
سخن عارفان و پارسايان
گنبد شافعى ، گنبد عظيمى است با فضاى وسيع و امسال كه سال 992 هجريست به زيارت آن
رفتم . در بالاى ميل قبّه ، زورقى از آهن نصب شده است . شاعرى به هنگام ديدار آن
قبه و ديدن آن ميل و زورق سروده است :
گنبد سرور من كه (چنين ) بلندى گرفته است ، اگر در زير آن ، درياهايى وجود نداشت
بالاى آن ، كشتى قرار نمى گرفت .
ترجمه اشعار عربى
شافعى سروده است :
فرمانروايى كردند و در حكومتشان چنان فزونى خواستند كه به زودى نشانه اى از حكومت
باقى نخواهد ماند. اگر دادگرى مى كردند، بر آنان نيز دادگرى مى رفت . اما، سركشى
كردند و روزگار نيز با غم و رنج بر آنان سركشى كرد. اينك ! زبان حالشان كه بر آنان
مى خواند: اين ، سزاى آن . و بر روزگار، نكوهشى نيست .
شعر فارسى
ابوسعيد ابوالخير گويد:
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
|
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
|
صحراى دلم عشق تو شورستان كرد
|
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
|
شعر فارسى
گفته اند، كه : در پيشگاه امام رضا(ع ) سخن از (عرفه
) و (مشعر)
رفت و آن حضرت فرمود، هيچكس در اين كوه ها نمى ايستد، جز اين كه دعاى او پذيرفته مى
شود. اما، مؤمنان دعاى آخرتشان پذيرفته مى شود و كافران ، دعاى دنياشان .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از ابن مبارك پرسيدند كه : تا كى مى نويسى ؟ و او گفت : ممكن است كه كلمه اى را كه
به حالم سودمند باشد، ننوشته باشم و به قلمم آيد.
گزيده اى از كتابها و تاءليفات
ابن جوزى در كتاب (صفوة الصّفا)
در گزارش رويدادهاى سال 645 هجرى گفته است كه : در اين سال ، در بصره ، طاعونى روى
آورد كه همگان را كشت و مدت آن ، چهار روز بود. در روز نخست هفتاد هزار كس را كشت .
در روز دوم ، هفتاد هزار و يك تن را و در روز سوم ، هفتاد هزار و سه تن را و در روز
چهارم ، همگان مرده بودند، جز تنى چند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله گفت : (روزى ) پيامبر خدا(ص ) مربعى ترسيم كرد و در ميان آن ، خطى كشيد كه
تا بيرون آن مربع آمد، و در كنار آن خط، خطهاى كوچك ديگرى كشيد. و گفت : آيا مى
دانيد كه اين ، چيست ؟ گفتيم : پروردگار و پيامبرش بهتر دانند. گفت خط ميانه ، آدمى
ست و خطهاى پيرامون مربع ، مرگ اند، كه او را در ميان گرفته اند و اين خطهاى كوچك ،
ناخوشى هايى هستند كه پيرامون اويند، و او را آسيب مى رسانند. و اگر اين يكى از خطا
كند، آن ديگرى به او گزند مى رساند. و آن خط بيرون از مربع ، آرزوى آدمى ست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن اثير،- مجدالدين ابو السعادت - صاحب (جامع
الاصول ) و
(النهايه در حديث ) از
بزرگانى بود كه در نزد پادشاهان منزلت فراوان داشت . و سرپرستى كارهاى مهمى با او
بود. تا كه بيمار شد و دست و پايش از كار باز ماند. و خانه نشين شد و كارهاى خود را
ترك گفت و از آميزش با مردم دورى جست . اما بزرگان همچنان به خانه اش آمد و شد
داشتند و برخى از پزشكان نيز به ديدنش مى رفتند و عهده دار بهبود او بودند. تا اين
كه پزشكى به ديدنش آمد و به بهبودى نزديك شد. ابن اثير او را مبلغى زر داد و گفت به
راه خويش برو! اما دوستان و يارانش او را به نكوهش گرفتند و گفتند: نمى گذارى تا
تندرست شوى . ابن اثير گفت : هنگامى كه تندرستى خويش بازيابم ، به كارم فرا خوانند،
و به ناچار، بپذيريم . ليكن ، تا بدين حالتم ، شايسته آن كارها نيستم . و از اين
رو، اوقات من صرف كامل كردن خودم و مطالعه كتاب مى شود. و در كارهايى وارد نمى شوم
كه انگيزه خوشنودى آنانست . اما ناخوشنودى پروردگار را در پى دارد. و روزى نيز به
ناچار مى رسد. پس ، رهايى از آن كارها را برگزيد تا به دانش آموختن بپردازد، و به
سبب دورى از منصب ها، در آن مدت ، كتاب (جامع
الاصول ) و
(النهايه ) و چيزهاى ديگر
را تاءليف كرد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (تفسير نيشابورى
) درباره اين كلام وحى در سوره (جاثيه
) كه فرمايد:(و سخر لكم ما
فى السموات و ما فى الارض جميعامنه ان فى ذالك لايات لقوم يتفكرون
) (يعنى و تمامى آن چه كه در آسمان ها و زمين است ، همه را مسخر شما
ساخت . در اين كارها، براى مردم با فكرت ، آيات قدرت خدا كاملا پديدار است - سوره
45-آيه 13) آمده است كه :(ابو يعقوب
نهرجورى ) گفت : خدا، جهان هستى و آنچه
در اوست را مسخر تو قرار داد، تا هيچ چيز تو را تسخير نكند و مسخر كسى باشى كه جهان
را تو كرد.پس ، كسى كه در عالم هستى ، چيزى را مالك شد، و زيبايى دنيا او را گرفتار
خويش ساخت ، نعمت خدا را انكار كرد و نعمت هاى او را ناسپاس مى شود. در حالى كه خدا
او را آزاد آفريده است تا بنده او باشد. اما او بنده هر چيز ديگر شده ، به بندگى
خدا نمى پردازد.
حكايات پيامبران الهى ، معصومين (ع )
از امام صادق (ع ) نقل شده ، كه بينوايى به نزد پيامبر آمد. و مرد ثروتمندى در حضور
رسول (ص ) بود. مالدار، جامعه خويش از بينوا در كشيد. پيامبر (ص ) گفت : چه چيز تو
را بر آن داشت ؟ آيا ترسيدى كه بينوايى او، ترا نيز در گيرد؟ يا بى نيازى تو به او
بچسبد؟ ثروتمند گفت : چون چنين فرمودى ؛ چون چنين فرمودى ؛ نيمى از دارايى من از آن
او باشد. آنگاه پيامبر به مرد بينوا گفت : آيا از او مى پذيرى ؟ و تهيدست گفت : نه
: گفت چرا؟ گفت از آن مى ترسم ، كه چنان شوم كه او شده است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
گفته اند كه : در كوهى از لبنان ، زاهدى ، دور از مردم ، در غارى مى زيست . روزها
روزه مى داشت و هر شب براى او گرده نانى مى رسيد؛ كه نيمى از آن را به هنگام گشودن
روزه مى خورد و نيم ديگر را به هنگام سحر. و اين حال ، روزگارى دراز پاييد، و مرد
از كوه به زير نيامد، تا اين كه چنين شد، كه در شبى از شب ها، نان از او برگرفته شد
و گرسنگى شدت يافت و خواب از چشم زاهد رفت . پس نماز گزارد و آن شب را در اميد
خوردنى ، بيدار ماند، تا گرسنگى بدان دفع كند. اما غذايى نرسيد.
در پايين آن كوه ، روستايى بود كه ساكنان آن ، بر دين عيسى بودند و هنگامى كه
بامدادان زاهد به نزد آنان رفت و خوردنى خواست ، پيرمردى از آنان ، دو گرده نان
جوين او را داد. زاهد دو گرده نان را گرفت و به بسوى كوه روانه شد. و در خانه آن
پيرمرد، سگى بود لاغر و به بيمارى گرى دردمند. كه به زاهد در آويخت و بر او بانگ
كرد و به دامن جامه او آويزان شد.
مرد زاهد، يكى از آن دو نان را به سگ داد، تا از او دست بردارد. سگ نان را خورد و
بار ديگر به زاهد در آويخت و عوعو كرد و زوزه كشيد. زاهد نان ديگر را جلوى او
انداخت . سگ نان را خورد و براى سومين بار به زاهد در آويخت و زوزه خود را بلندتر
كرد و دامن جامه او را به دندان گرفت و پاره كرد.
زاهد گفت : سبحان الله ! من ، سگى از تو بى حياتر نديده ام . صاحب تو دو نان بيشتر
به من نداده است ، و تو هر دو را از من گرفته اى . اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت
چيست ؟
آنگاه پروردگار، سگ را به سخن آورد. و گفت : من بى حيا نيستم . در خانه اين مسيحى
پرورده شدم . گوسفندانش را نگهبانى مى كنم ، خانه اش را پاس مى دارم . و به لقمه
نانى يا پاره استخوانى كه به من مى دهد؛ بسنده مى كنم ، و چه بسيار كه مرا از ياد
مى برند و روزها گرسنه مى مانم . گاه ، او، براى خود نيز چيزى نمى يابد. با اين همه
، خانه اش را رها نمى كنم . از آن گاه كه خود را شناخته ام ، به در خانه بى گانه اى
نرفته ام . و شيوه من ، همواره اين بوده است ، كه اگر غذايى يافته ام ، شكر كرده ام
و اگر نه ، شكيبا بوده ام . اما تو، همين كه يك شب گرده نانى از تو قطع شد، بردبار
نبودى و چنان شد كه از در خانه روزى دهنده بندگان به خانه مردى مسيحى آمدى . از
پروردگار خويش ، روى برتافتى و با دشمن رياكارش در ساختى . حالا، بگو! كدام يك از
ما بى حياست ؟ من ؟ يا تو؟
زاهد همين كه چنين ، شنيد، دست خويش به سر كوفت و بيهوش به زمين افتاد.
خر (ابو حسن بن جزاز)
مرد و يكى از دوستانش به او نوشت :
خر اديب مرد و به ياران گفتم : خر مرد و آن چه بايد از دست برود، رفت .
آرى ! كسى كه به آبرومندى بميرد، به راحتى مرده است . و خرى كه چون اديب را جانشين
داشته باشد، نمرده است .
و (ابن جزاز)
در پاسخش نوشت :
چه بسيار مردم نادانى كه مرا مى بينند كه در طلب روزى روانم . مى گويند: مى بينم
پياده مى روى و هر پياده اى ، در محنت مى افتد. مى گويم : خرم مرد، تو زنده و
پايدار باشى !
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بناهاى قسطنطنيه به روزگار ما - سال 992 هجرى - به گفته و نوشته يكى از معتمدان :
محله هاى مسلمان نشين 2500 كوى . / مسجد محله 4494 در / مكتب خانه 1652 در /
ساختمان هاى بلند: 50 بنا / خانگاه ها 150 در / زاويه هاى پيران و زاهدان 285 در /
كاروانسراها 418 در / چشمه هايى كه بنا هم دارند 948 چشمه / وضوگاه ها 4985 در /
نانوايى ها 395 در / آسيا 585 در / باراندازهاى بزرگ 12 در / گرمابه ها 874 در /
كوى هاى نامسلمان نشين : كوى هاى يهوديان 285 كوى / كنيسه ها: 742 در / مناره ها -
55 شمار.
حكاياتى از عارفان وبزرگان علم و دين
چون هنگام مرگ شبلى فرا رسيد. يكى از حاضران گفت : اى شيخ : بگو: لا اله الا الله .
شبلى خواند:
بى شك خانه اى كه تو ساكن آنى ، چراغ نمى خواهد.
ترجمه اشعار عربى
(ابن دقيق
) هنگام سفر، براى (اب
نباته ) نوشت :
چه بسيار شب ها كه در انديشه تو، شب تا به صبح رانديم . چشم به هم ننهاديم و آرام
نگرفتيم و ياران ، در اين كه چه چيزى شكوه آنان را ناچيز مى كرد و يا مايه آرام
آنان بود، به اختلاف سخن گفتند. برخى گفتند: ساعتى رفع خستگى كردند و كسانى ياد تو
را آرام بخش دانستند و اين درست است .
ترجمه اشعار عربى
و ابن نباته در پاسخ گفت :
در پناه نگهدارى خدا، سفر بيابان را به پايان برسانى و به تندرستى بازگردى . اگر
ممكن بود كه روى پلك هاى من گام نهى ، آنها را فرش راهت مى ساختم . اما، دورى تو،
چشم هاى مرا مجروح ساخته است و تو جز راه درست نمى روى .
شعر فارسى
قاسمى گفته است :
ميان مجلس رندان ، حديث فردا نيست
|
بيار باده ! كه حال زمانه پيدا نيست
|
دگر زعقل ، حكايت به عاشقان منويس !
|
بارت عقل ، به ديوان عشق مجرى نيست
|
نگاه دار ادب در طريق عشق ! و مترس !
|
اگر چه دوست غيورست ، بى محابا نيست
|
اسير لذت تن مانده اى ، و گرنه ترا
|
چه عيش هاست كه در ملك جان مهيا نيست
|
زطعن مردم بيگانه قاسمى چه ضرر؟
|
ترا كه از غم جانان زخويش پروا نيست
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از (ابن اسير)
احوال مردى را پرسيدند كه چون قرآن بر او خوانند بيهوش شود گفت ميان ما و او پيمان
! كه او بر ديوار بيشانند و تمامى قرآن از آغاز تا انجام را بر او فرو خوانند. اگر
فرو افتد، چنانست كه او دعوى مى كنند.
ترجمه اشعار عربى
خدا پاداش نيك دهد كسى را كه گفت :
اگر بدانى كه چه مى گويم ، مرا معذور مى دارى و اگر بدانم چه مى گويى ، تو را سرزنش
نمى كنم اما، نمى دانى كه چه مى گويم ، و مرا سرزنش مى كنى و من ، مى دانم كه نادان
هستى و ترا معذور مى دارم .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
در (حياة الحيوان
)، زير كلمه (كبك
) آمده است كه : يكى از سران (كرد)
بر سفره يكى از اميران ، مهمان شد و بر آن سفره ، دو كبك بريان نهاده بود. كرد،
كبكها را نگريست و خنديد. و چون امير از سبب خنده اش پرسيد، گفت : به روزگار جوانى
بر سوداگرى ، راه زدم ، و چون خواستم كه او را بكشم ، زارى كرد. اما زارى او بى
فايده بود مرد، چون مرا مصمم به كشتن خويش ديد، به دو كبك كه در كوه بودند، روى
آورد و گفت : بركشتن من ، گواه باشد! و اكنون كه اين كبك ها را ديدم ، نادانى او به
يادم آمد. امير گفت : آن دو، شهادت خويش دادند و فرمان داد، تا گردنش زدند.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
اى ماه فروزان تاريك شبان ! كه خيالت در انديشه منست . از آن هنگام كه از من دور
شده اى ، اندوهم فزونى گرفته است . مپرس ! كه روزهاى دورى چه سان گذشت ؟ به خدا كه
به بدترين احوال سپرى شد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
و نيز از اوست :
اى نكوهشگر! تا چند نكوهشم گويى ؟ از نكوهش بس كن ! كه رنجى كه دارم ، برايم بس است
آنگاه كه سراپا اشتياقم ،جاى سرزنش نيست . دل من (محنت ) فراق دوستان را نچشيده است
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد: در سال 981 از قزوين به هرات براى پدرم نوشتم : تن من در
(قزوين
) و جانم نزد هراتيانست . اينك ! تن من
، از نزديكانش دورست و جانم به وطن خويش مقيم .
ترجمه اشعار عربى
قيراطى گفت :
هنگامى كه من در هجران او از حسرت مى گريستم ، نگريست . اما، جلاى گونه هاى او، شرح
ماجرا را باز مى گفت .
شعر فارسى
از وحشى بافقى :
مى نمايد، چند روزى شد، كه آزاريت هست
|
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست
|
در گلستانى نمى جنبى چو شاخ گل زجاى
|
مى توان دانست كاندر پاى دل ، خاريت هست
|
چاره خود كن ! اگر بيچاره سوزى همچو تست
|
واى بر جانت ! اگر مانند خودت ياريت هست
|
عشقبازان ، رازداران همند، از من بپوش !
|
همچون من بى عزتى ؟ يا مقداريت هست ؟
|
چونى ؟ از شاخ گلت رنگى و بويى مى رسد؟
|
يا به اين خوش مى كنى خاطر، كه گلزاريت هست ؟
|
در طلسم دوستى ، كاندر تواش تاءثير نيست
|
نسخه دارم ، اشارت كن ! اگر كاريت هست
|
بار حرمان برنتابيد خاطر نازكدلان
|
عمر من ! بر جان وحشى نه ! اگر باريت
|
ترجمه اشعار عربى
(ابن وردى
) در توصيف گيسوان زنى كه به پاهايش مى رسده ، سروده است :
او در انديشه كشتن منست . و خود را در قدم او انداخت .
ترجمه اشعار عربى
ابن الزين در وصف كور گفته است :
چشمان نابينا، عشق ورزيد و فرو خفت . نگاهش به پاس شرم است كه نمى درخشت . نرگسان
چشم او را به عيب منگريد! آنها را در باغ زيبائيش ، هنوز نشكفته اند.
ترجمه اشعار عربى
ديگرى در توصيف تبناكى كسى گفته است :
(هيچگاه ) بر نعمت ديگرى حسد نورزيدم . و همانا كه بر تب تو رشك دارم . براى او
همين كافيست كه اندام تو را در آغوش گرفته است و دهانت را نيز بوسيده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(ابن عنين
) بيمار شد و اين دو بيت را به پادشاه نوشت :
به چشم آن بزرگى در من بنگر! كه تو را از هر نعمتى برخوردار ساخته است من ، همانند
(الذى
) هستم كه نيازمند است به چيزى كه كم دارد. اكنون دعا و ثناى فراوان مرا
غنيمت بشمار!)
پادشاه به ديدار او رفت و هزار دينار بخشيد و گفت : تو
(الذى ) هستى و اين هم
(صله
) و (عايد)
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : از بخشنده ، آن چه را كه به آسانى ميسر است مى خواهيد! چه ، به
نظر او، كوچك آيد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
(غزالى ) در (احياء)
(العلوم الدين ) از امام صادق (ع ) نقل كرده است كه فرمود: دوستى يك روزه ،
(پيوند)است و دوستى يك ماهه
، (خويشى
)ست و دوستى يك ساله
(صله رحم ) است و كسى كه به
تكبر آن را ببرد، خدااو را از خود نااميد مى سازد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : چه بسا برادرى كه از مادر تو زاده نشده است .
ديگرى گفته است : خويشى ، نيازمند الفت است و الفت نياز به خويشى ندارد
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: كداميك را دوست تر دارى ؟ برادرت ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را
دوست دارم كه دوست من باشد، محبت من نسبت به او، از راه حقوق برادرى است .
خكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
كسرى را خوان گستردند. چون قدح ها نهاده شد، از يكى از آنها، ريزه اى غذا بر سفره
اى افتاد. خسرو در خوان سالار به خشم نگريست . و او دانست كه بدين لغزش ، كشته
خواهد شد. پس ، محتواى قدحى را بر سفره ريخت . خسرو او را گقت : چرا چنين كردى ؟
گفت : شاها! به يقين دانستم كه بدان لغزش ، كه كشتن مرا ايجاب نمى كرد، مرا خواهى
كشت . و مردم تو را سرزنش خواهند گرفت . از اين رو خواستم ، اگر مرا كشتى ، بدان
خطاى كوچك سرزنش نشوى . خسرو او را بخشيد و به خود نزديك كرد.
شعر فارسى
از مثنوى :
راه فانى گشته ، راهى ديگرست
|
زان كه هشيارى ، گناهى ديگرست
|
آتشى در زن به هر دو، تا به يكى
|
پر گره باشى از اين هر دو چونى ؟
|
تا گره بانى بود، همراز نيست
|
اى خبرهات از خبرده ، بى خبرى
|
من نمى دانم ، تو مى دانى ، بگو؟
|
حال و قالى ، از وراى حال و قال
|
غرق گشته در جمال ذوالجلال
|
غرقه يى نه كه خلاصى باشدش
|
ترجمه اشعار عربى
البها زهير
من همانم كه (داستان عشقم را) مى شنوى و مى بينى . خبر عشق مرا دروغ مپندار! معشوقى
دارم كه اوصاف او در حد كمال است . و همين ، براى عشق من بهانه ايست . آنگاه كه
زيبايى او در ميان مردم ، آوازه در انداخت ، اشتياق من نيز مشهور شد. هر چيز معشوق
من زيبا است من همانند معشوق خود نديدام ! نديده ام ! سيه چشمى ست كه مرا سرگردان
داشته . گندمگونى ست كه سرگذشت مرا شب زنده داران كرده است . مرا به گريانى و
اندوهناكى مى بينى و او را خندان و شادمان . اى سخن چينان ! اگر اين سرگذشت را مى
دانيد. چه چيز شما را گمراه كرده است ؟ از آرامش دل من ، سخن گفته ايد و اين تهمتى
بيش نيست . چه ، ميان دل من و عشق و آرامش ، فاصله از زمين تا آسمانست .
شعر فارسى
اهلى گفته است :
اگر به دست اشارت كنى جانب من
|
پرد به سوى تو روحم ، چو مرغ دست آموز
|
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
اى قاصد سرزمين دوست ! مرد، به كارهاى شناخته مى شود.
آنگاه كه رسيدى ، زمين بوسه ده !، سلام مرا برسان ! و به مبالغه سخن بگوى !
اگر با او به خلوت بودى ، به خدا كه مرا به وى بشناسان ! اما آنچنان درنگ مكن ! كه
ملول شود. آن ، بزرگترين خواسته هاى منست ، كه اگر بر آوريش ، در آرزوى خويش از تو
به نوميدى نرسيده ام . پس از خدا، در كارهايم هميشه بر تو تكيه داشتم . مردمان يار
يكديگرند و دنيا، دار مكافاتست . خوبى ها ياد مى شود و خبرها، دهان به دهان مى
گردد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
قاضى بيضاوى - صاحب كتاب هاى مشهور- نامش عبدالله بود و لقبش ناصرالدين و كينه اش
ابوالخير عمر بن محمدبن على بيضاوى - و بيضا قريه ايست از توابع شيراز.
بيضاوى ، داورى شيراز را عهده دار بود و مردى بود پارسا و پرهيزگار. وقتى ، به
تبريز رفت و به هنگام ورود او، جمعى از دانشمندان نشستى داشتند. قاضى در پايان مجلس
نشست ، چنانكه كسى متوجه ورود او نشد. مدرس اعتراضات فراوان وارد كرد و اظهار فخر
كرد به گمان آن كه هيچيك از حاضران مجلس قادر به پاسخگويى آن نيستند و چون از سخن
گفتن فارغ آمد، و هيچ يك از حاضران سخنى نگفتند. بيضاوى به پاسخگويى در ايستاد.
استاد به او گفت : سخنت را نمى شنوم تا بدانم آن چه گفته ام فهميده اى يا نه . قاضى
گفت : دوست دارى سخنت را به لفظ پاسخ گويم يا به معنى ؟ مدرس حيرت زده گفت : آن را
به لفظ باز گوى ! قاضى باز گفت و در اداى سخن الفاظ غلط وى را نيز به كار برد، و آن
اعتراضات را پاسخ هاى كافى گفت . سپس ، از سوى خود به ايراد اعتراض پرداخت و از
مدرس پاسخ خواست . كه بر آن قادر نشد. پس وزير از مجلس بر خواست و بيضاوى را نشاند
و پرسيد: تو كيستى ؟ قاضى گفت : ناصرالدين و در خواست منصب قضاى شيراز كرد. آن چه
خواست ، به او داده شد و او را گرامى داشتند و خلعت بخشيدند. وفات بيضاوى به سال
685 در تبريز اتفاق افتاد و گور او آنجاست و از تصنيفات اوست ، كتاب الغاية در فقه
و شرح المصباح و المنهاج و الطوالع و المصباح در كلام و مشهورترين تصنيف او در
روزگار ما، تفسير اوست موسوم به (انوار
التنزيل )
تفسير آياتى از قرآن كريم ،
(نيشابورى
)، ذيل آيه (اليوم نختم على
افواهم و تكلمناايديهم ) (امروز است كه
بر دهان آنان مهر خموشى مى نهيم و دستهايشان ، با ما سخن گويند- سوره 36 - آيه 65)
گويند: در برخى اخبار صحيح آمده است كه در روز قيامت ، اعضاى بدن آدمى ، عليه او
شهادت مى دهند. در اين هنگام ، مويى از چشم به حركت مى آيد و اجازه مى گيرد تا
شهادت دهد پس ، پروردگار مى گويد: اى موى چشمش ! سخن بگو! و بر بنده ام گواه باش !
و او شهادت مى دهد بر اين كه از خوف (پروردگار) گريسته است . پس ، او را مى بخشد و
منادى از سوى پروردگار ندا مى دهد كه اين آدمى ، آزاد شده پروردگارست به شهادت مويش
!
ترجمه اشعار عربى
(قيس
) و او، - مجنون ليلى - است . نامش احمد و لقبش قيس است و شرح حالش
مشهورتر ازآنست كه ذكر شود. از اشعار اوست كه گفت :
مرا آزردى ، و به سخنى كه كوه ها را درهم مى ريزد، از پاى در آوردى . از من دور شدى
و راه چاره را بر من بستى و اندوه خويش را درون سينه ام باز نهادى شب ها به ستاره
(نسر)بنگر!
من نيز هر شبانگاه . بدان مى نگرم . شايد، نگاه من به نگاه تو بر خورد و شكوه هاى
درونى خويش را به آن باز گوييم .
شعر فارسى
بزرگى گفته است :
دل ، جز ره عشق تو نپويد هرگز
|
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
|
صحراى دلم ، عشق تو شورستان كرد
|
تا مهر كسى دگر نرويد هرگز
|
در عشق ، هواى وصل جانان نكنم
|
هرگز گله از محنت هجران نكنم
|
سوزى خواهم ، كه سازگارش نبود
|
دردى خواهم ، كه ياد درمان نكنم
|
شعر فارسى
عطار گويد:
گر ترا دانش ، و گر نادانى است
|
ما پنبه زروى ريش برداشته ايم
|
وز دل ، غم نوش ونيش برداشته ايم
|
فرهاد صفت ، گذشته از هستى خويش
|
اين كوه بلا ز پيش برداشته ايم
|
شعر فارسى
از مثنوى :
به ، كه شاه زندگان جاى دگر
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف شعر زير را به راه حجاز سروده است :
آهنگ حجاز مى نمودم من زار
|
كآمد سحرى به گوش دل اين گفتار
|
يارب ! به روى ، جانب كعبه رود؟
|
رندى كه كليسيا از او دارد عار
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
نيز از مؤلف است :
اى دل ! كه زمدرسه به دير افتادى
|
واندر صف اهل زهد، غير افتادى
|
الحمد! كه كار را رساندى تو به جاى
|
صد شكر! كه عاقبت به خير افتادى
|
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى
|
يك ذره از آنچه هستى ، افزون نشوى
|
گفتم كه : كنم تحفه ات اى لاله عذار!
|
جان را، چو شوم زوصل تو برخوردار
|
گفتا كه : بهائى ! اين فضولى بگذار!
|
جان خود زمن است ، غير جان تحفه بيار
|
اى چرخ ! كه با مردم نادان يارى
|
هر لحظه بر اهل فضل ، غم مى بارى
|
پيوسته زتو بر دل من بار غمى ست
|
گويا كه زاهل دانشم پندارى
|