حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۱۲ -


((ما قرآن را بر تو نازل نموديم تا براى مردم ، آن را كه بر آنها فرو فرستاديم ، بيان كنى .))
((منصور بن حازم )) اين زمينه مورد قبول تمام مسلمين را پايگاه اساسى بحث خود قرار داد، با آنان سخنانى را رد و بدل نمود و موقعى كه شرفياب محضر امام صادق عليه السلام گرديد، خلاصه مطالب خود را به عرض ‍ مقدس آن حضرت رساند.
قلت انّ من عرف اءنّ له ربّا فقد ينبغى له اءن يعرف اءن لذلك الرب رضا و سخطا و اءنّه لا يعرف رضاه و سخطه الا بوحى اءو رسول فمن لم ياءته الوحى فينبغى له اءن يطلب الرسل فاذا لقيهم عرف اءنّهم الحجّة و اءنّ لهم الطاعة المفترضة (221)
((گفتم : كسى كه دانست او را خالق و مالكى است سزاوار است كه بداند براى آن مالك ، خشنودى و خشمى است و بداند كه خشنودى و خشمش ‍ جز از راه وحى يا به وسيله فرستاده او شناخته نمى شود.
كسى كه بر وى مستقيما وحى نازل نمى شود، شايسته است كه از پى رسولان خدا برود و موقعى كه آنان را ملاقات كند، از راه شواهد و دلايل متوجه مى شود كه اينان حجت الهى هستند و اطاعتشان بر مردم واجب است .))
و قلت للناس تعلمون اءن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم كان هو الحجة من الله على خلقه قالوا بلى قلت فحين مضى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من كان الحجة على خلقه فقالوا القرآن فنظرت فى القرآن فاذا هو يخاصم به المرجى و القدرى و الزنديق الذى لا يؤ من به حتى يغلب الرجال بخصومته فعرفت اءنّ القرآن لا يكون حجة الا بقيّم فما قال فيه من شى ء كان حقا(222)
((به آنان گفتم : مى دانيد كه رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم ، حجت خدا بر مردم بود؟ گفتند: بلى ! گفتم : موقعى كه آن حضرت از دنيا رفت ، حجت الهى بر مردم كيست ؟
پاسخ دادند: ((قرآن شريف )). من در قرآن نظر نمودم ، ديدم آن كتابى است كه فرقه گمراه مرجئه و گروه قدرى و حتى افراد زنديق كه اصلا ايمان ندارند، به آن استدلال مى كنند تا در بحث خود بر خصم خويش غلبه نمايند و او را شكست دهند. با توجه به اين نكته دانستم كه قرآن شريف به تنهايى حجت خدا نيست ، مگر آن كه در كنار قرآن ، قيمى عالم و آگاه به تمام دقايق باشد و رموز آن را بيان كند كه هرچه درباره آن آيات مى گويد بر وفق حق و مطابق با واقع باشد.
فقلت لهم من قيّم القرآن فقالوا ابن مسعود قد كان يعلم و عمر يعلم و حذيفة يعلم قلت كلّه قالوا لا فلم اءجد اءحدا يقال انه يعرف ذلك كلّه الا عليا عليه السلام و اذا كان الشى ء بين القوم فقال هذا لا اءدرى و قال هذا لا اءدرى و قال هذا لا اءدرى و قال هذا اءنا اءدرى فاءشهد اءن عليا عليه السلام كان قيّم القرآن و كانت طاعته مفترضة و كان الحجة على الناس بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و اءنّ ما قال فى القرآن فهو حق فقال رحمك الله .(223)
((از آنان پرسيدم : قيم قرآن كيست ؟
گفتند: ((ابن مسعود)) قرآن را مى داند، عمر مى داند، حذيفه مى داند.
گفتم : اينان تمام قرآن را مى دانند؟
در پاسخ گفتند: ((نه ! پس نمى يابيم احدى را كه درباره اش گفته شود، ((تمام قرآن را مى داند))، جز حضرت على بن ابى طالب عليه السلام !
پس اگر چيزى مبتلا به مردم شود و ابن مسعود بگويد: ((نمى دانم ،)) عمر بگويد: ((نمى دانم ،)) حذيفه بگويد: ((نمى دانم ،)) و على عليه السلام بگويد: ((مى دانم ،)) شهادت مى دهم كه اميرالمومنين على عليه السلام قيم قرآن است و طاعتش بر مردم واجب است و او بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، حجت خداوند بر مردم است و آنچه درباره قرآن بگويد، حق است .))
امام صادق عليه السلام سخنان او را شنيد و تاييد فرمود و درباره اش دعا كرد و فرمود: ((خداوند تو را مشمول رحمت و عنايت خودش قرار دهد.))
از سخنان منصور بن حازم برمى آيد كه او شخصى عالم و آگاه است و گفته هايش متكى به دليل و برهان است . او از سخنان پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم درباره على عليه السلام آگاهى كامل داشت ، ولى به آن روايت استدلال نكرد، زيرا مخالفين هر جا ببينند كه حديثى به ضرر آنان و به نفع شيعيان است ، آن را نفى مى كنند و مى گويند: رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم چنين سخنى نفرموده است . از هم اكنون مدتى است در تجديد چاپ بعضى از كتب علماى عامه ، احاديثى را كه به نفع على عليه السلام است ، از آن كتب حذف مى نمايند كه نسل بعد، از آن اخبار بى خبر باشد.
((منصور بن حازم )) به همين جهت در مقام استدلال ، به روايات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تكيه نكرد و كلام خود را متكى به احاطه دانش و سلطه علمى على عليه السلام بر قرآن شريف قرار داد و اين مطلبى نبود كه آنان بتوانند تكذيب كنند. لذا كلام منصور بن حازم بى جواب ماند و آنان با سكوت خود در واقع اعتراف كردند كه قيم لايق و شايسته كه جامع جميع جهات و واقف به كليه نكات قرآن باشد و بتواند نيازهاى مسلمين را در هر موقع و مقام پاسخ دهد و حوايج آنان را از نظر دينى برآورده سازد، شخص ‍ على بن ابى طالب عليه السلام است .
منصور بن حازم با اين بحث علمى و استدلالى خود اثبات نمود كه داراى نيت رشيد است و آنقدر در عقيده خود قوى است و آنقدر نيتش مسبوق به علم و آگاهى است كه وقتى به على عليه السلام اقتدا مى كند و از گفتار و رفتار آن حضرت پيروى مى نمايد، كمترين شك و ترديدى در خلال علمش ‍ پيدا نمى شود و اطمينان دارد راهى را كه مى پيمايد، راه حق و حقيقت و بر وفق رضاى حضرت باريتعالى است .
زمانى كه مردم در امر خلافت با على عليه السلام بيعت نمودند و زمام امور كشور را به آن حضرت سپردند، افرادى در گوشه و كنار وجود داشتند كه مى خواستند على عليه السلام در راءس كشور قرار گيرد، زيرا آگاه بودند كه عمل آن جناب بر اساس عدل و دادگرى خواهد بود و اين كار بر وفق ميل آنان نبود، چون مى خواستند از شرايط محيط به نفع خود استفاده ها كنند و مقاماتى را به دست بگيرند و به منويات نارواى خود جامه عمل بپوشانند و على عليه السلام شخصى نبود كه به اين كارها تن در دهد و اعمال نارواى آنان را بپذيرد. لذا بر ضد آن حضرت دسته بندى آغاز شد و در پس پرده توطئه هاى خائنانه شروع گرديد و اولين اثر سوئى كه از آن خيانت ها پديد آمد، اين بود كه جنگ بصره را براى على عليه السلام ايجاد كردند و آن صحنه دردناك را به وجود آوردند و عده زيادى از مسلمانان اغفال شده را گرد هم آوردند و بر اثر آن ، ((جنگ ناكثين )) را راه انداختند.
امام على عليه السلام كه واقف به تعاليم قرآن شريف و مقررات اسلامى بود، از اتمام حجت دست نكشيد و گاهى به طور خصوصى با افراد اخلالگر مذاكره مى كرد و تذكرات لازم را بيان نمود و گاه در مقابل جمعيت بسيار سخنرانى كرد و شنوندگان را از انحراف فكرى آنان آگاه مى ساخت .
متاءسفانه تذكرات حكيمانه و بيانات عالمانه امام على عليه السلام ، لشكريان عايشه و طلحه و زبير در مقابل امام عليه السلام ايستادند و على عليه السلام براى آخرين بار و به منظور اتمام حجت ، جوان لايقى را برگزيد و به او فرمود: قرآن را به مقابل مردم ببر و از قول من بگو: ((على عليه السلام مى گويد، بياييد جنگ را كنار بگذاريم و حاكم بين ما و شما قرآن باشد.))
آن جوان رفت . اما اينان نه تنها اعتنا نكردند، بلكه دست هاى او را قطع كردند و او را كشتند و ديگر از نظر شرعى ، مطلب براى على عليه السلام تمام شد و لذا جنگ را با عزمى ثابت و اراده اى جدى آغاز نمود و بدون شك و ترديد به آنان حمله كرد و قضاياى سنگين اتفاق افتاد و عده كثيرى به خون غلطيدند.
نيت على عليه السلام در حمله به آنان كه در صحنه ((جنگ جمل )) گرد آمده بودند، نيتى رشيد و مسبوق به علم و آگاهى بود، نيتى بر وفق حق و حقيقت بود و خلاصه نيتى بود كه در آن كمترين شك و ترديد وجود نداشت . از اين رو على عليه السلام در كمال قوت نفس و قدرت اراده به عمل خويش ادامه داد و به صحنه اخلالگرى آن مردم خائن كه بر ضداسلام پايه گذارى شده بود، پايان بخشيد.(224)
نسل جوان و تحولات روحى
مقالات انقلابى و سخنان آتشين رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، در آغاز دعوت ، بيش از همه در نسل جوان تحول روحى ايجاد كرد. جوانانى كه طبعا تجددطلب و انقلابى هستند، گرد آن حضرت جمع شدند و صميمانه به آيين مقدسش گرويدند و به پيروى از برنامه هاى عقلى و علمى رهبر عاليقدر خود، مبارزه خويش را با سنن فاسد و روش هاى ناپسند جامعه شروع كردند و همه جا در سفر و حضر، در محيط خانواده و اجتماع ، مخالفت خود را با عقايد و افكار باطل مردم صريحا اظهار مى نمودند.
سعد بن مالك ، از جوانان پرشور و انقلابى صدر اسلام بود. او در 17 سالگى به آيين نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرويد و در شرايط مشكل قبل از هجرت ، همه جا مراتب وفادارى خود را به دين اسلام و مخالفت خويش را با سنن نادرست جاهليت ابراز مى كرد.
جوانان با ايمان ، براى آن كه از شر مشركين مصون باشند، همه روزه براى اقامه نماز به دره هاى اطراف مكه مى رفتند و فريضه يوميه را دور از چشم مخالفين انجام مى دادند.
در يكى از روزها كه جمعى از جوانان مسلمان در يكى از دره ها به نماز مشغول بودند، گروهى از مشركين رسيدند و با مشاهده عبادت آنان ، لب به توبيخ و سرزنش گشودند و به آيين آنها بدگويى كردند و كار آن دو گروه به زد و خورد كشيد. در آن ميان ، سعد بن مالك ، كه از سخنان مشركين و اهانت به اسلام خشمگين شده بود، با استخوان فك شتر، سر يكى از آنها را شكست و خون جارى شد و اين اولين خونى بود كه در راه اسلام به زمين ريخته شد.
در آن روزها مشركين در كمال قدرت و مسلمين در نهايت ضعف و ناتوانى بودند و زد و خورد با آنان ممكن بود به حوادث سنگين و خطرناكى منجر شود ولى جوانانى كه خود را براى تحمل هر آزار و شكنجه اى آماده كرده بودند، از دورنماى خطر نهراسيدند و در دفاع از حريم اسلام از كفر نترسيدند.
سعد مى گويد: من نسبت به مادرم خيلى مهربان و نيكوكار بودم . موقعى كه اسلام را قبول كردم و مادرم آگاه شد، روزى به من گفت : ((فرزند اين چه دينى است كه پذيرفته اى ؟ يا بايد از آن دست بردارى و بت پرستى برگردى ، يا من آن قدر از خوردن و آشاميدن امساك مى كنم تا بميرم . سپس مرا در دين جديدم سرزنش و ملامت نمود.))
سعد كه به مادر علاقه زيادى داشت با كمال مهربانى و ادب به وى گفت :
((من از دينم دست نمى كشم و از شما درخواست مى كنم كه از خوردن و آشاميدن خوددارى نكنى .))
مادر به گفته فرزند اعتنا نكرد. يك شبانه روز غذا نخورد و فرداى آن روز سخت ضعيف و ناتوان شد.
مادر تصور مى كرد كه سعد با آن همه علاقه و مهرى كه نسبت به وى دارد، اگر او را با حال ضعف ببيند، از دين خود دست مى كشد، غافل از آن كه مهر الهى آنچنان در عمق جانش نفوذ كرده كه مهر مادرى نمى تواند در برابر آن مقاومت نمايد. به همين جهت روز دوم وضع سخن گفتن سعد، تغيير كرد.
او با منطقى خشن و قاطع به مادر گفت : ((به خدا قسم اگر هزار جان در تن داشته باشى و يك يك از بدنت خارج شود، من از دينم دست برنمى دارم .))
وقتى مادر از تصميم جدى فرزند آگاه شد و از تغيير عقيده سعد ماءيوس ‍ گرديد، امساك خود را شكست و غذا خورد.(225)
امدادهاى الهى
خداوند در قرآن شريف به طور مؤ كد فرموده است : انا لننصر رسلنا و الذين آمنوا فى الحياة الدنيا(226)
البته ما پيامبران خود و همچنين آنان را كه ايمان آورده اند، در دار دنيا نصرت و يارى مى نماييم ، يارى و نصرت خداوند نسبت به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان در طول سالهاى نبوت آن حضرت به گونه هاى مختلف و از مجارى متعدد صورت گرفته است و در اين جا به طور نمونه دو مورد ذكر مى شود.
در يك مورد مجراى فيض نصرت خداوند عوامل طبيعى و مجارى تكوينى بوده و در مورد ديگر عوامل انسانى و مجراى ايمانى .
مورد اول ، در جنگ گروه هاى مختلف مشركين با مسلمانان بود، آن وقتى كه مشركين متحد شدند و براى نابود ساختن اسلام و مسلمين مصمم گشتند.
آنان از نظر عدد و جمعيت ، سلاح ، مركب خواربار و تجهيزات لازم و خلاصه از جميع وسايل و اسباب پيروزى بر مسلمين تقدم داشتند و در آن موقع مسلمان ها از هر جهت ضعيف تر بودند و شكست مسلمانان قطعى به نظررسيد. در اين موقع حساس رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دست به دعا بر داشت و از خداوند، طلب نصرت و پيروزى نمود.
فنزل عليه جبرئيل عليه السلام فقال يا رسول الله ان الله عز ذكره قد سمع مقاتلك و دعاءك و قد اءجابك و كفاك هول عدوّك ؛(227)
جبرئيل عليه السلام نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض ‍ كرد:
((خداوند گفته تو و دعايت را شنيد، خواسته ات را اجابت نمود و هراس و نگرانيت را كه از دشمن داشتى برطرف ساخت .))
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى آن كه از جريان امر آگاه گردد و بداند كه نصرت بارى تعالى چگونه بوده است به حذيفه ماءموريت داد، برود در لشكرگاه مشركين و ماوقع را از نزديك مشاهده كند و در مراجعت جريان امر را به عرض رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم برساند و مسلمانان را نيز از حمايت خداوند و نصرت باريتعالى آگاه سازد.
لشكرگاه مشركين در صحراى وسيعى در خارج از شهر مدينه بود. در آن جا خيمه ها را با نظم و ترتيب برپا نموده ، اسب ها و شترها را در نقطه هاى مناسبى اسكان داده ، سربازها در جايگاه هاى خود در حال استراحت بودند. در نقطه هاى مختلف ، كم و بيش آتش هايى براى پختن غذا و ديگر حوايج خود افروخته بودند. ناگهان در تاريكى شب بادى بسيار شديد، وزيدن گرفت و با خودش سنگريزه و شن مى آورد و بر سر و صورت افراد برخورد مى كرد. وزش باد در محيط لشكرگاه به حدى بود كه خميه ها را از جاى كند، آتش ها را پراكنده نمود و قسمتى از خيمه هاى فروريخته طعمه حريق گرديد.
خلاصه بر اثر اين بلاى آسمانى تمام تشكيلات مشركين به هم ريخت . وحشت و نگرانى آن چنان سپاه كفر را فراگرفت كه نه تنها از پيروزى در جنگ ماءيوس شدند، بلكه هر فردى حيات خود را در معرض خطر مى ديد و به فكر اين بود كه هر طور ممكن است ، محيط خطر را ترك گويد و جان سالم به در ببرد.
((حذيفه )) موقعى به محل ماءموريت خود رسيد كه تمام سازمان هاى دشمن ويران شده بود و سران مشركين با اضطراب و نگرانى شديد در فكر فرار بودند.
فقام اءبوسفيان الى راحلته ثم صاح فى قريش النجاء النجاء و قال طلحة الازدىّ لقد زادكم محمد بشرّ ثم قام الى راحلته و صاح فى بنى اءشجع النجاء النجاء و فعل عُيَينَةُ بن حصن مثلها ثم فعل الحارث بن عوفى المزنىّ مثلها ثم فعل الاءقرع بن حابس مثلها و ذهب الاءحزاب و رجع ؛(228)
ابوسفيان به پا خواست و به طرف مركب خود حركت كرد و با فرياد بلند قريش را مخاطب قرار داد و گفت : ((عجله كنيد و خود را نجات دهيد!))
سپس طلحه ازدى گفت : ((محمد صلى الله عليه و آله و سلم براى شما شرّ بزرگى طلب نموده است .))
آنگاه به طرف مركب خود حركت كرد و فرياد زد و بنى اشجع را مخاطب ساخت و گفت : ((عجله كنيد و جان خود را به در بريد!))
بعضى ديگر از رؤ ساى مشركين چنين كردند و خلاصه احزاب پراكنده شدند و رفتند و حذيفه به مدينه مراجعت نمود.(229)
ازدواج با كنيز
حضرت امام زين العابدين عليه السلام كنيزى داشت . او را در راه خدا آزاد كرد و سپس وى را به همسرى قانونى خود درآورد و با او ازدواج كرد.
جاسوس مخصوص خليفه ، اين جريان را براى عبدالملك مروان گزارش ‍ داد. عبدالملك به حضور حضرت زين العابدين عليه السلام نامه تندى به اين مضمون نوشت :
((به اطلاع من رسيده است كه با كنيز آزادكرده خود، ازدواج نموده ايد؛ با آن كه مى دانستيد در خاندان قريش ، زنان وزين و با شخصيتى وجود داشت كه ازدواج با آنها باعث مجد و عظمت شما مى شد و فرزندان نجيب و شايسته اى مى آوردند. شما با اين ازدواج ، نه بزرگى خود را در نظر گرفتى و نه حيثيت فرزندان خويش را مراعات كردى !))
حضرت سجاد عليه السلام در جواب نوشت :
((نامه شما كه حاوى نكوهش من در ازدواج كنيز آزادشده ام بود، رسيد. نوشته بوديد كه در زنان قريش كسانى هستند كه ازدواج با آنها سبب افتخار من و مايه پديد آمدن فرزندان نجيب است . بدانيد فوق مقام رفيع رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مقامى نيست و كسى در شرف و فضيلت بر آن حضرت فزونى ندارد.))
يعنى ازدواج با خانواده قريش براى فرزندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باعث مجد و عظمت نخواهد شد.
((ما هرگز به دگران افتخار نمى كنيم . كنيزى داشتم براى رضاى خدا آزاد كردم تا از اجر الهى برخوردار شوم . سپس وى را بر طبق قانون اسلام به همسرى خود درآوردم . او زنى شريف و با ايمان ، متقى و پرهيزگار است . كسى كه در دين خدا به پاكى و نيكى قدم برداشته ، فقر گمنامى يا سابقه كنيزى ، به شخصيت او ضرر نمى زند.
اسلام ، اختلافات طبقاتى را محو كرد. اسلام ، پستى هاى موهوم را از ميان برد و نقايص را با تعاليم عاليه خويش جبران كرد. اسلام ريشه هاى ملامت و سرزنش هاى دوران جاهليت را از بيخ و بن برانداخت .))
فلا لؤ م على امرى ء مسلم انما اللؤ م لؤ م الجاهلية و السلام ؛
((بر يك مرد مسلمان كه وظايف خود را به درستى انجام مى دهد، ملامت نيست . ملامت شايسته كسانى است كه انديشه هاى نادرست در مغز مى پرورند و همچنان مانند دروان جاهليت فكر مى كنند.))
عبدالملك نامه حضرت سجاد عليه السلام را خواند. مضامين محكم نامه ، روحش را فشرد. آنگاه نامه را به طرف فرزند جوانش ، سليمان بن عبدالملك كه در مجلس نشسته بود، افكند كه بخواند. پسر جوان وقتى نامه را خواند، برافروخته و خشمگين شد. نتوانست خود را نگاه دارد.
با ناراحتى به پدر گفت كه حضرت سجاد عليه السلام با پيوندى كه به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دارد، سخت بر شما افتخار كرده و صريحا برترى و مزيت خويش را خاطرنشان نموده است .
عبدالملك گفت : فرزند! اين مطلب را فراموش كن ، و از آن سخنى به ميان نياور! زبان گوياى بنى هاشم سنگ سخت را مى شكند و امواج دريا را مى شكافد.
فرزند عزيز! چيزى كه ساير مردم را پست و كوچك مى سازد، براى على بن الحسين عليه السلام مايه رفعت و عظمت مى شود.(230)
حضرت سجاد عليه السلام در پاسخ نامه عبدالملك به مقام شامخ نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و افتخار فرزندان عزيز آن حضرت اشاره كرد و ضمنا به طور كنايه و غير مستقيم عبدالملك مروان را در سخن جاهلانه اش ‍ ملامت نمود و انديشه نادرستش را از بقاياى افكار مطرود و محكوم دوران جاهليت معرفى كرد.
بديهى است دريافت چنين نامه اى براى عبدالملك و پسرش بسيار سنگين و ناراحت كننده بود.
عبدالملك نمى بايست از اول به على بن الحسين عليه السلام نامه انتقادآميز بنويسد و بى جهت عمل صحيح و قانونى آن حضرت را مورد اعتراض و خرده گيرى قرار دهد.
اكنون كه نامه نوشته و به اين عمل نادرست مبادرت كرده است ، بايد خود را براى دريافت پاسخ محكم و متقن آن جناب آماده نمايد و به عوارض نوشته نابجاى خويش تن در دهد.
عبدالملك كه دوران جوانى را پشت سر گذارده است ، عبدالملك كه با گذشت زمان ، عقلش به رشد طبيعى خود رسيده و از حوادث روزگار به مقدار قابل ملاحظه اى تجربه آموخته است ، تا اندازه اى بر احساسات خويش مسلط است و مى تواند خود را از هيجان هاى بى مورد و خطرناك نگاه دارد. ولى فرزند جوانش كه اكنون دوران شباب را طى مى كند و هنوز به رشد عقلى نرسيده و سرد و گرم جهان را نديده است ، بعيد به نظر مى رسد كه بتواند خويشتن دار باشد و در مواقع تحريك احساسات ، از تندروى و تصميم هاى ناروا بركنار ماند.
پاسخ قاطع حضرت سجاد عليه السلام به پدر و پسر، ضربه روحى زد و هر دو از مضمون نامه آن حضرت ناراحت و رنجيده خاطر شدند. با اين تفاوت كه پدر كارآزموده و تجربه ديده ، هيجان هاى خود را پنهان نگاه داشت و چيزى نگفت ، ولى پسر جوان و كم تجربه نتوانست خود را نگاه دارد و مراتب ناراحتى و هيجان خويش را به زبان آورد.
اگر اختيار در دست پسر نادان و كوتاه فكر مى بود، براى ارضاى احساسات برانگيخته خود انتقام مى گرفت . او از قدرت هاى نظامى و انتظامى مملكت استفاده مى كرد و به منظور جبران شكست معنوى خويش به آن حضرت آسيب مالى و جانى مى رساند و كمترين توجهى به نتايج شوم عمل خود نمى نمود. ولى پدر پخته و عاقل كه به تمام جهات قضيه متوجه است و با خود حساب مى كند؛ گر چه پاسخ حضرت سجاد عليه السلام تلخ و سنگين است ، ولى عوارض انتقام جويى و تجاوز به آن حضرت به مراتب ، تلخ ‌تر و انزجار افكار عمومى واقع مى شود، ممكن است مردم بر وى بشورند و باعث سقوط حكومتش گردند.
عبدالملك روى فكر و عاقبت انديشى به اين نتيجه رسيد كه بايد فشار روانى نامه حضرت سجاد عليه السلام را تحمل كند و از انتقام جويى كه خطر بزرگترى در بر دارد، چشم بپوشد.
بايد به ناراحتى و شكست روحى پاسخ زين العابدين عليه السلام تن در دهد و از تنفر افكار عمومى كه شكست بزرگتر و شر ناراحت كننده ترى است ، بركنار بماند. او عملا به همين روش عاقلانه تصميم گرفت و به فرزند جوان و برافروخته خود نيز توصيه كرد كه ساكت باش و اين سخن را دوباره به زبان نياور! و اين خود نشانه خردمندى و عاقبت انديشى است .(231)
عمار ياسر در صفين
حضرت زين العابدين عليه السلام در پيشگاه خداوند عرض مى كند: و لا مفرقة من اجتمع اليك ؛(232)
بار الها! مرا مبتلا مكن كه جدا شوم از افرادى كه پاكدل و با ايمان بودند و در تمام زمان ها قولا و عملا در اعلاى حق كوشيدند، با دشمنان خدا مبارزه كردند و از حريم دين حق دفاع نمودند.
بعضى از آنان در جنگ هاى عصر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام و حادثه خونين كربلا حاضر بودند، مرگ را استقبال نمودند و براى رضاى خدا جان دادند و مايه عزت اسلام و مسلمين گرديدند.
عمار ياسر صحابى معظم پيشواى اسلام ، يكى از آنان بود. در موقعى كه عده زيادى از دوستان على عليه السلام آن حضرت را ترك گفتند و به معاويه پيوستند، عمار ياسر چون كوهى استوار به جاى ماند و همه آن مراتب علاقه مندى و ثبات خود را نسبت به مقام شامخ على عليه السلام ابراز نمود.
موقعى كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حيات داشت ، فرموده بود: فئة باغية يعنى گروه ستمكار، عمار را مى كشند و اين مطلب در بسيارى از كتب عامه و خاصه آمده است .
فاذا وقع صفين خرج عمار بن ياسر الى امير المومنين عليه السلام فقال له : يا اءخا رسول الله اء تاءذن لى فى القتال ؟
قال : مهلا رحمك الله .
فلما كان بعد ساعة اءعاد عليه الكلام فاءجابه بمثله فاءعاده ثالثا فبكى اميرالمومنين عليه السلام فنظر اليه عمار فقال : يا اميرالمومنين ! انه اليوم الذى وصف لى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فنزل اميرالمومنين صلوات الله عليه عن بغلته و عانق عمار و ودعه ثم قال : يا اءبااليقظان جزاك الله عن الله و عن نبيك خيرا فنعم الاءخ كنت و نعم الصاحب كنت ثم بكى عليه السلام و بكى عمار ثم قال : والله يا اميرالمومنين ما تبعتك الا ببصيرة فانى سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول يوم حنين يا عمار ستكون بعدى فتنة فاذا كان ذلك فاتبع عليا و حزبه فانه مع الحق و الحق معه .
(233)
چون روز صفين فرارسيد، عمار حضور على عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: ((اى برادر رسول خدا! آيا به من اجازه قتال مى دهى ؟))
حضرت در جواب فرمودند: ((خدايت رحمت كند!)) بعد از ساعتى دوباره عمار آمد و استجازه نمود. امام عليه السلام همانند اول پاسخ داد. دفعه سوم آمد، در اين موقع على عليه السلام گريست . عمار نظرى به حضرت افكند و گفت : ((اى اميرالمومنين ! امروز آن روزى است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى من توصيف فرموده است .))
على عليه السلام از مركب خود پياده شد و عمار را در آغوش گرفت و با او وداع نمود و فرمود: ((خداوند از خود و از پيامبرت به تو جزاى خير بدهد. تو براى من برادر و مصاحب خوبى بودى .))
سپس على عليه السلام و عمار گريستند. عمار گفت : ((اى اميرالمومنين ! قسم به خدا من از تو پيروى ننمودم ، مگر با آگاهى و بصيرت . زيرا من از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم چنين شنيدم كه فرمود: ((اى عمار! بزودى بعد از من ، فتنه اى رخ مى دهد، وقتى چنين شد تو از على عليه السلام و حزب او تبعيت نما كه او با حق است و حق با اوست .))(234)