دختري در حال غرق شدن

محمدرضا سماك اماني

- ۳ -


يوسف از روى ايوان به كوچه نگاه مى كرد. باران نم نم مى باريد. يوسف دخترش را صدا زد: زينب، بيا بالا! خيس مى شى.

زينب به طرف درِ خانه دويد. يوسف از ايوان پايين آمد و به طرف لانه مرغ ها كه در گوشه حياط بود، رفت. صداى اذان ظهر از بلندگوى امامزاده پخش مى شد. يوسف، تخم مرغ در دست، همراه دخترش به طرف ايوان راه افتاد. وقتى يوسف و زينب وسط ايوان به نماز ايستادند، حميدى و دخترش وارد خانه شدند. حميدى خيره شده بود به نماز خواندن يوسف و فرزندش. نماز يوسف كه تمام شد به دور و برش نگاه كرد. خديجه گفت: قبول باشه.

ـ سلام، قبول حق باشه.

حميدى گفت: ببخشيد كه بى اجازه وارد شديم.

ـ خواهش مى كنم. خانه متعلق به شماست.

خديجه به طرف آشپزخانه رفت. زينب سجاده ها را جمع كرد و رفت به طرف اتاق. حميدى وضو گرفت و در ايوان به نماز ايستاد. ناهار را كه خوردند، مثل جمعه هاى قبل، يوسف و حميدى به گفتوگوى علمى روى آوردند: آقا يوسف، اگر اجازه بديد سؤالى از شما بكنم!

ـ خواهش مى كنم.

ـ ما اهل سنت معتقديم اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله)عادلند و همه صحابه آن حضرت را قبول داريم. چرا شما شيعيان بعضى از اصحاب پيامبر را قبول نداريد؟

ـ اولا، آيه يا روايتى نداريم كه بگويد همه اصحاب عادل باشند. ثانياً، اگر عادل بودند چرا بعضى عليه خليفه مسلمانان، اميرالمؤمنين(عليه السلام)شورش كردند و جنگ راه انداختند و بسيارى از صحابه را كشتند؟! مگر معاويه جنگ صفين را عليه خليفه مسلمانان، حضرت على(عليه السلام) كه همه مسلمانان با او بيعت كرده بودند، به راه نينداخت؟! برخى از اصحاب مرتكب گناه هاى كبيره ديگر شده اند و حد بر آنان جارى گرديد، آيا آنها عادل بودند؟!

ـ آقا يوسف، خيلى عالمانه حرف مى زنيد. ماشاالله اطلاعات مذهبى خوبى هم داريد. خيلى منطقى هم بحث مى كنيد. راستش قبول كردن عدالت آدمى كه حتى براى يك ساعت پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ديده، براى من هم مشكله. بعضى از ياران پيامبر اصلاً فاسق بودند. چون آدم رُك و صريحى هستى، مى خوام نظرت را درباره معاويه بدانم. ما اهل سنت معاويه را قبول داريم; اما يزيد را نه. شما شيعيان نظرتان راجع به معاويه چيه؟

ـ اجازه مى دين، به جاى نظر شيعه، نظر دو نفر از علماى اهل سنت را نقل كنم؟

ـ اى آقا، چى بهتر از اين.

ـ حسن بصرى درباره معاويه مى گويد: «معاويه چهار عمل مرتكب شد كه يكى از آن ها براى هلاكت او كافى بود:

1. حكومت را به وسيله شمشير و بدون شورا به دست آورد; با اين كه بزرگان و اشراف عرب و صحابه بزرگ در آن عصر بودند، با آن ها مشورت نكرد.

2. پسرش يزيد را كه همواره مست بود، جانشين خود و خليفه مسلمانان ساخت.

3. زياد را برادر خود خواند، در حالى كه رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) فرموده بود: نسبت با رابطه نامشروع درست نمى شود.

4. حجر بن عدى و ياران پرهيزكارش را به قتل رساند.

ابن اثير، مورخ بزرگ اهل سنت، كه كتاب «الكامل» او از بزرگ ترين و معتبرترين كتاب هاى اهل سنت است، در كتابش نوشته است: عايشه، همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله) پس از كشته شدن برادرش محمد بن ابوبكر به دستور معاويه، بعد از هر نماز معاويه و عمر را نفرين مى كرد. همين قدر.

خديجه گفت: آقا يوسف، اگه اجازه بدى يه سؤال درباره نماز بپرسم. چرا شما شيعيان موقع نماز، دست هاتونو مثل ما نمى بندين؟

ـ اولاً، بستن دست ها هنگام نماز طبق نظر اهل سنت هم واجب نيست; يعنى اگر شما هم مثل ما نماز بخوانيد، اشكال نداره. همه مذاهب اسلامى در اين مسأله يك نظر دارند. هيچ يك از مذاهب اسلامى بستن دست ها در نماز را واجب نمى داند. حنفى ها، شافعى ها و حنبلى ها بستن دست ها هنگام نماز را سنت مى دانند، يعنى مستحب نه واجب. مالكى ها بستن دست ها را در نماز مستحبى جايز و در نماز واجب مستحب مى دانند. ثانياً، بعضى از اهل سنت، مخصوصاً علماى اهل سنت مثل عبدالله بن زبير، حسن بصرى، نخعى، ابن سيرين و ليث بن سعد با دست باز نماز مى خواندند. ثالثاً، بستن دست ها هنگام نماز از نظر ما شيعيان جايز نيست.

ـ چرا شما فقط رو مُهر سجده مى كنيد؟

ـ فقط روى مهر سجده نمى كنيم. از نظر شيعه، سجده فقط بر زمين و گياهان غير خوراكى جايزه، روى خاك و سنگ و علف هم درسته. اهل سنت اين جا با هم هم نظرند; يعنى شما هم اگر روى خاك و زمين سجده كنيد درسته.

ـ آقا يوسف، چرا شما شيعيان پاهاتونو موقع وضو نمى شوريد؟

ـ اولاً، فخررازى دانشمند بزرگ اهل سنت، در اين باره مى گويد: چهار نظر اين جا وجود دارد: شستن پا، مسح، شستن پا يا مسح و شستن پا و مسح كردن. پس اتفاق نظر وجود ندارد. بعضى معتقدند هنگام وضو بايد پاها را شست. بعضى معتقدند بايد پاها را مسح كرد. بعضى يا شستن و يا مسح را واجب مى دانند و دسته اى هم شستن و هم مسح را. نظر ما شيعيان اينه كه بايد پاها را مسح كرد. چون در آيه وضو، صراحتاً كلمه مسح آمده. در اين آيه آمده سرها و پاها را مسح كنيد.

ـ ولى آقا يوسف شستن خيلى بهداشتى تره.

ـ در اجراى فرمان خدا بايد هر چه خدا فرموده انجام داد. بهداشت مسأله اى ديگر است كه هر مسلمان بايد رعايت كند; النظافة من الايمان.

بحث علمى تا نزديك غروب طول كشيد. صداى اذان مغرب از بلندگوى امامزاده شنيده مى شد. زينب و خديجه در اتاق خوابيده بودند. حميدى رفت داخل اتاق، دخترش را بيدار كرد و بيرون آمد.

ـ آقا يوسف; خديجه چنان به دختر شما علاقه داره كه بغلش كرده و خوابيده. خانه هم همش حرف شما و زينبه.

يوسف سرش را پايين انداخت و سكوت كرد. خديجه از اتاق بيرون آمد و همراه پدرش و يوسف به طرف امامزاده حركت كردند. نماز را در امامزاده خواندند و دوباره به طرف خانه يوسف برگشتند. دختر يوسف هنوز خوابيده بود. وقتى يوسف پياده شد، حميدى گفت: آقا يوسف، هفته بعد عازم فرانسه ايم براى ديدن خواهرم. احتمالاً يك ماهى طول مى كشد. زياد نيست; اما هر چى باشه سفره. حلالمان كن.

خديجه پياده شد. همراه يوسف به طرف خانه رفت تا بسته اى را كه مى گفت جا گذاشته بردارد. هنگام بازگشت گفت: آقا يوسف،... .

بعد لختى درنگ كرد. مى خواستم بگم كه...

صداى بوق ماشين نگذاشت حرفش را تمام كند.

ـ مثل اين كه پدرم خيلى عجله داره، مى خواستم كه

ـ چى.

ـ مى خواستم بگم... حلال كنين.

بعد دويد به طرف در حياط.

هر چه بوق زد، كسى بيرون نيامد. در حياط را باز كرد و داخل خانه شد. هر چه صدا زد، كسى نيامد. از پله ها بالا رفت وسط ايوان ايستاد و به دور و برش نگاه كرد. انگار كسى در خانه نبود. در اتاق ها و آشپزخانه قفل بود. زنگ در خانه همسايه را زد. پيرزنى در را باز كرد. سلام كرد و پرسيد:

ـ همسايه تون آقا يوسف نيستن!

پيرزن خيره خيره به خديجه نگريست و گفت: شما؟!

ـ از اقوامم.

ـ زندانن!

خديجه با تعجب گفت: زندان! زندان برا چى؟

ـ اگه واقعاً از اقوام يوسفيد، چطور خبر ندارين.

ـ يه ماه رفته بوديم سفر، اين جا نبوديم.

ـ آدم كشته.

ـ كشته؟! يعنى چه؟

ـ ما هم باور نمى كرديم يوسف به خاطر پول آدم بكشه. جوون با نماز و با خدايى بود. آزارش به مورچه هم نمى رسيد.

ـ دخترش كجاست؟

اشك در چشم هاى پيرزن حلقه زد: مُرد.

ـ مُرد؟! خانم، راست ميگين؟

ـ مگه شوخى دارم.

ـ كدوم زندونه؟

ـ نمى دونم. خب كارى ندارين، كار دارم بايد ناهار درست كنم.

ـ خداحافظ.

خديجه مات و مبهوت مانده بود. باورش نمى شد يوسف كسى را كشته باشد. تمام روياهايش از بين رفته بود. زينب كوچولو مرده بود. بغض گلويش را گرفت. به طرف خانه يوسف رفت. نگاهش به ايوان افتاد، بغضش تركيد و زار زار گريست. با سرعت به طرف تالش حركت كرد. خودش را به كارخانه رساند. با عجله به دفتر كار پدرش رفت و ماجرا را توضيح داد. پدرش با تعجب گفت:  يوسف و قتل؟ نه، ممكنه همسايه اش شوخى كرده.

ـ نه پدر. خيلى جدى مى گفت: اون پيرزن تا حالا منو نديده بود كه بخواد شوخى كنه!

حميدى كمى فكر كرد. ناگهان با خوشحالى گفت: سرهنگ رضايى تو نيروى انتظامى تالش كار مى كنه. اگر قتلى رخ داده باشه، خبر داره.

ـ خديجه همراه پدرش به نيروى انتظامى رفت. سرهنگ رضايى حرف هاى پيرزن را تأييد كرد. باورشان نمى شد. يوسف در زندان تالش بود. حميدى از سرهنگ رضايى خواست براى آنان وقت ملاقات بگيرد. سرهنگ پذيرفت و قرار شد روز و ساعت ملاقات را تلفنى به اطلاع او برساند. با سرهنگ رضايى خداحافظى كردند و از نيروى انتظامى خارج شدند. خديجه گريه مى كرد، پدر گفت: دخترم، شايد اشتباهى شده; ان شاءالله يوسف بى گناهه.

حميدى و دخترش وارد سالن زندان شدند. سرباز نيروى انتظامى جلوى آنان حركت مى كرد. انتهاى سالن كه رسيدند سرباز گفت: اون اتاق.

با دست به اتاق كوچك سمت چپ سالن كرد. خديجه  همراه پدرش به طرف اتاق رفتند. چند دقيقه بعد در اتاق باز شد. يوسف در حالى كه دستبند به دستش بود، وارد شد. سرباز نيز داخل اتاق شد. خديجه و پدرش از روى صندلى بلند شدند. يوسف سلام كرد و آنان جواب دادند. يوسف روى صندلى نشست. يوسف پيراهن مشكى پوشيده بود. چشم هايش پف كرده بود. معلوم بود خيلى گريه كرده. خديجه پرسيد: آقا يوسف، خوبى؟

يوسف كه سرش را پايين انداخته بود، گفت: خيلى ممنون.

ـ آقا يوسف، تورو خدا بگين همه اش دروغه و شما آدم نكشتين.

بغض گلوى خديجه را فشرد و گريست: آقا يوسف، دروغه، نه. زينب كوچولوى من زندهس نه؟ تورو خدا بگين دروغه. همسايه تون مى گفت زينب كوچولو... .

گريه اش شديدتر شد. نتوانست صحبت كند. يوسف هم گريه افتاد. آقاى حميدى گفت: آقا يوسف، چرا سياه پوشيدى؟

گريه يوسف و خديجه شديدتر شد. چند دقيقه گذشت. يوسف و خديجه مى گريستند. حميدى با تعجب به آنان مى نگريست: اى آقا، با گريه كه چيزى درست نمى شه. خديجه گريه نكن، ببينم قضيه چيه.

يوسف گريه اش را قطع كرد، سرش را بلند كرد و گفت: من آدم نكشتم، ولى زينب مُرد.

يوسف دوباره به گريه افتاد. گريه خديجه شديدتر شد. پدر خديجه  هم به گريه افتاد. سرباز به آنان نگاه مى كرد. چند دقيقه گذشت. حميدى گفت: آقا يوسف، همش ده دقيقه، اون هم با خواهش و التماس و پارتى، تونستيم وقت بگيريم. بگو قضيه چيه؟ من وكيل خوب سراغ دارم. مى خوام برات وكيل بگيرم. اول تعريف كن ببينم قضيه چيه تا برم سراغ وكيل.

يوسف آرام گرفت و گفت: دو ـ سه روز بعد از اين كه شما رفتيد خارج، زينب مريض شد. اولش فكر كردم سرماخوردگى معموليه. بردمش دكتر و دواهاشو گرفتم. فرداش، حالش خيلى بد شد. بردمش بيمارستان، گفتند بايد بسترى بشه. بستريش كردم. دو ـ سه روز بيمارستان انزلى بود و كلى آزمايش و عكس گرفتند. دكترها تشخيص ندادند چيه. گفتند ببرش رشت. بردمش رشت. پيش دو ـ سه تا دكتر خوب، وقتى آزمايش ها رو ديدن، گفتند سريع ببرش تهران. تهران بستريش كردم. دوباره كلى آزمايش و عكس گرفتند. دكترا گفتند نوعى بيمارى ناشناخته خونى داره. چند روز گذشت. هر روز حالش بدتر مى شد. دكترا گفتند تنها راه اعزام به خارجه. پدرم، مادرم و چند تا از بستگانم از انزلى مى آمدن تهران، توى اين چند روز و به ما سر مى زدند. به پدرم گفتم مى رم انزلى پول تهيه كنم براى اعزام به خارج. حدود بيست ـ سى ميليون تومان پول لازم بود. يكى ـ دو ميليون توى بانك داشتم. زمين و خانه هم حدود دو ميليون مى ارزيد. بالاخره از همه فاميل ها و آشنايان و اداره قرض كردم. ده ميليون در يك هفته جمع شد. هر روز از بيمارستان به من خبر مى دادند كه حال دخترم بدتر شده. دكترها گفته بودن اگر تا يك ماه اعزام نشه خارج، حتماً مى ميره. حداقل ده ميليون كم داشتم. زنم هم كه پنج سال قبل مُرد، همين بيمارى را داشت. شب جمعه بود كه رفتم امامزاده شرفشاه و متوسل شدم به آقا. گريه كردم، خواهش كردم آقا، زينب را شفا بده. از درِ امامزاده كه آمدم بيرون، ديدم زنى صدام كرد: آقا، آقا. برگشتم ديدم زنِ جوانى است كه عينك سياه زده. تعجب كردم، آخه ساعت 12 شب عينك زده بود. گفتم: امرى داريد؟ گفت: بله. يه لحظه تشريف بيارين. جلو رفتم و سلام كردم. گفت: اسم شما يوسفه؟ گفتم: آره، شما؟ گفت: من فيلمسازم. يكى از دوستانم آدرس شمارو به من داد. مى خوام توى فيلم من بازى كنى. گفتم: خانم، ببخشيد! عوضى گرفتيد... حتماً يوسف ديگه ايه. گفت: نه، اشتباه نگرفتم. عكس شمارو هم بهم داده. گفتم: خانم، من اهل فيلم و سينما نيستم. بچه ام الان داره با مرگ دست و پنجه نرم مى كنه. حال اين كارو ندارم. اگه امر ديگه اى نيست، خداحافظ. گفت: مگر شما براى اعزام به خارج بچه تون نياز به پول ندارين؟ تعجب كردم، از كجا مى دانست؟ گفتم: آره. گفت: ده ميليون تومان به شما مى دم، دو روز توى فيلم من بازى كنين. از تعجب داشتم شاخ در مى آوردم. ده ميليون! حقوق معلمى يه سال من يه ميليونه. ده ميليون برا دو روز! گفتم: خانم، معذرت مى خوام. حال شوخى ندارم. گفت: يه ميليون همين الان نقد مى دم. كيفش را باز كرد و يك ميليون چك پول به من داد. داشتم شاخ در مى آوردم. وقت فكر كردن نداشتم. بچه ام داشت مى مرد و من به اين پول نياز داشتم. آخر، چرا از بين اين همه آدم، از بين اين همه بازيگر با تجربه سينما و تلويزيون منو انتخاب كرده كه در عمرم حتى يك روز جلوى دوربين نرفتم؟ عقلم كار نمى كرد. كمى فكر كردم و گفتم: خانم، من به پول نياز دارم; ولى چيزى از بازيگرى نمى دانم. اين همه بازيگر توى اين كشور ريخته، چرا من؟ گفت: اين ديگه ربطى به شما نداره. يك ميليون گرفتى، دو روز ديگه كه فيلمبردارى تمام شد، نه ميليون ديگه هم مى گيرى; همين. گفتم: مى شه فردا صبح جواب بدم؟ گفت: نه، عجله دارم. گفتم: باشه، حاضرم، خونه ام... گفت: بلدم. فردا 6 صبح ميام دنبالت. زن فيلمساز سوار پژو شد و به سرعت به طرف رضوان شهر حركت كرد. من هم به طرف خانه حركت كردم.

ساعت 6 صبح فردا صداى بوق ماشين رو شنيدم. زن فيلمساز باز هم با عينك دودى كنار ماشين ايستاده بود. نمى دانم چرا دلهره داشتم. شك كرده بودم. آخر اين زن از كجا منو مى شناسه؟ كى بهش معرفى كرده؟ صداش يه جورى بود. گرفته و آشنا. ترديد داشتم برم يا نه. ناچار شدم قبول كنم. بچه ام داشت مى مرد. دل به دريا زدم و رفتم.

روز اول فيلمبردارى تمام شد. زن فيلمساز بود و من، ديگه هيچ كس نبود. تعجب كردم اين چه فيلميه! به خودم گفتم شايد فيلمساز تجربيه، تازه كاره، فيلمش سينمايى نيست. فيلمبردارى توى يكى از روستاهاى تالش بود. فيلمش هم سر و ته نداشت. درباره چوپانى بود كه هر روز مى رفت بالاى كوه و گوسفندانش را به چرا مى برد. من نقش يك خبرنگار رو داشتم. روز اول گذشت. روز دوم فيلمبردارى رفتيم داخل شهر تالش، غروب شده بود و آخرين قسمت فيلمش مانده بود. بايد طلا فروش رو، طبق فيلمنامه، مى كشتم و پول ها و طلاها را سرقت مى كردم. غروب بود. وقتى وارد مغازه اش شديم، با ما حسابى سلام و عليك كرد. همش مى گفت: خانم، قيافه ام خوبه; تو رو خدا خوب نگاه كنين. اين لباسا به من مياد؟ زن سكوت كرده بود و حرف نمى زد. در تمام اين دو روز، شايد صد كلمه هم حرف نزده بود. فيلمنامه اش را به من داده بود. من مى خواندم و بازى مى كردم. هميشه عينك دودى به چشم داشت. صحنه قتل طلا فروش رو بازى كردم. زن فيلمساز از توى خيابان فيلمبردارى مى كرد. فيلم كه تمام شد، همان جا نه ميليون گرفتم و رفتم خانه. نصف شب بود كه پليس ها آمدند و دستگيرم كردند. هر چه گفتم چيه، هيچ چى نمى گفتند. خانه رو به هم ريختند و پول ها رو پيدا كردند. چند بار پدر و مادر و فاميلا آمدند ديدنم. من فقط نگران دخترم بودم. اقوام به نوبت مى رفتن تهران، سر مى زدند به دخترم. روز به روز حالش بدتر مى شد. يك هفته توى زندان بودم كه داداشم آمد به ملاقاتم. سياه پوشيده بود. فهميدم آن چه نبايد مى شد، شده. خيلى گريه كردم. از مسؤولان زندان خواستم مرا براى تشييع جنازه دخترم ببرند، قبول نكردند. چند تا از اقوام سند آوردند تا روز تشييع جنازه آزادم كنند يا همراه مأمور در مراسم شركت كنم; ولى قبول نكردند.

يوسف همچنان كه صحبت مى كرد، آرام آرام مى گريست. خديجه هم مى گريست. پدر خديجه گفت: آقا يوسف! اون زن فيلمسازو نمى شناسى.

ـ نه، در عمرم نديده بودمش; ولى صداش برام يه ذره آشنا بود.

ـ قيافه اش چه طور بود.

ـ جوان بود. عينك دودى مى زد. خيلى شيك بود. كمى لاغر بود. گرفته بود. مدام به من نگاه مى كرد، خيلى سرد و ناراحت.

ـ سرهنگ رضايى مى گفت همون روزى كه تو رو دستگير كردن، يه خانم زنگ مى زنه به نيروى انتظامى; جريان قتل رو به نيروى انتظامى اطلاع مى ده. و به نيروى انتظامى مى گه تصادفى در حال فيلمبردارى از شهر بوده كه متوجه مى شه از طلا فروشى صداى داد و فرياد مى ياد و از اون ور خيابان از طلا فروشى فيلمبردارى مى كنه. زنه مى گه فيلم رو گذاشته كنار جنازه. مأمور نيروى انتظامى هر چه خواهش كرد خودتونو معرفى كنين و بيايين نيروى انتظامى و شهادت بدين قبول نكرد; گفت: مى خوام زنده بمونم. مأموراى نيروى انتظامى وقتى به طلا فروشى مى رسن، با جسد طلا فروش و يك نوار ويديويى كه كنار جنازه بود، روبه رو مى شن. يه قمه هم كه اثر انگشت تو روش بود، توى شكم طلا فروش بود.

يوسف سرش را بلند كرد و گفت: به خدا، همش فيلم بود. قرار بود توى فيلم، طلا فروش با قمه كشته بشه. به خدا، فيلم بود. فيلمبردارى كه تمام شد، زن فيلمساز آمد داخل طلا فروشى و پول به من داد. من با او و طلا فروش خداحافظى كردم و رفتم. طلا فروش داشت صحبت مى كرد با زن فيلمساز. طلا فروش زنده بود كه من رفتم.

پدر خديجه گفت: اى آقا، تمامش نقشه بود. فيلمبردارى تله بود. اون زن فيلمساز قاتله; ولى همه چيز عليه تو شده، ده ميليون پول كه توى خانه پيدا كردن، مريضى بچه ات كه به اعزام به خارج و پول زياد نياز داشت، اثر انگشت تو روى قمه; از همه مهم تر فيلم صحنه جنايت.

خديجه ماتش برده بود. اون زن فيلمساز. واقعاً فيلمساز بود يا نه، چرا يوسف؟ اون زن كيه؟ كجاست؟ خديجه غرق در تفكر بود. صداى سرباز رشته افكارش را گسست: وقت تمومه! لطفاً بفرمايين بيرون!

حميدى گفت: آقا يوسف، نگران نباش! بهترين وكيل رو برات مى گيرم. فقط كمى فكر كن شايد يادت بياد قبلاً اون زن فيلمساز و كجا ديده بودى.

خديجه و پدرش با يوسف خداحافظى كردند و از زندان رفتند. حميدى به تهران رفت. با يكى از وكلاى با تجربه دادگسترى صحبت كرد و از او خواست وكالت يوسف را بپذيرد.

يك سال گذشت، وكيلِ يوسف نتوانست كارى بكند. هيچ اثرى از زنِ فيلمساز نبود. پدرِ خديجه بارها نزد خانواده مقتول رفته و از آنان خواسته بود در برابر دريافت بيست ميليون تومان رضايت دهند; ولى آنان كه از ثروت و دارايى اش با خبر بودند، به طمع درياف پول بيش تر رضايت نمى دادند. دادگاه حكم به قصاص داده بود. تقاضاى تجديد نظر هم فايده اى نبخشيد. پدر خديجه سراغ خانواده مقتول رفت و از آنان خواست در برابر سى ميليون تومان رضايت دهند، ولى آنان خواهان صد ميليون تومان بودند. خديجه و پدرش چند بار به ملاقات يوسف رفتند. يوسف هنوز نتوانسته بود زن فيلمساز را به ياد آورد; فقط مى گفت: فكر مى كنم قبلاً او را ديده بودم. با اين كه در طول دو روز فيلمبردارى هميشه حتى هنگام شب عينك سياه زده بود، فكر مى كنم قبلاً او را ديده ام; صدايش برايم آشنا بود.

پدر خديجه با فروش مغازه ها و كارخانه هاى خود پنجاه ميليون تومان جمع كرد. جُز ويلا و ماشين چيزى برايش نمانده بود. از اقوام و دوستانش خواست به او قرض دهند; ولى آنان به جاى كمك به سرزنش وى پرداختند كه چرا خود را به خاطر يك بيگانه نابود مى كند. هيچ كس حاضر نشد به او كمك كند; با اين كه او قبلاً به بسيارى از مردم قرض داده بود. وضعِ مالى خانواده يوسف خوب نبود. حميدى شيفته شجاعت، علم، ادب، تواضع، فهم، شعور و پشتكار يوسف شده بود و از سوى ديگر، مى دانست دخترش ديوانهوار عاشق يوسف است.

روز اعدام فرا رسيد. قرار بود يوسف را روبه روى طلافروشى اعدام كنند. جرثقيل شهردارى روبه روى طلافروشى، آن سوى فلكه، پارك شده بود. جمعيت موج مى زد. حكم دادگاه خوانده شد. پدر، مادر، برادران، خواهران و اقوام يوسف جلوى جمعيت بودند. دوستان، همكاران و شاگردان يوسف هم در ميان جمعيت ديده مى شدند. همه گريه مى كردند. خديجه هم مى گريست. اثرى از حميدى نبود. طناب دار به گردن يوسف انداخته شد. يوسف نگاهى به جمعيت انداخت. به پدر، مادر، برادران، خواهران، اقوام و آشنايان نگاه كرد. ناگهان توجهش به انتهاى جمعيت جلب شد. زن جوانى در حال فيلمبردارى بود. يوسف به او خيره شد. زن، دوربين را از روى دوشش برداشت. يوسف او را شناخت. زليخا بود. همان زنى كه به او پيشنهاد بازى در فيلم داده بود، همان زنى كه اسباب گرفتار شدنش را فراهم كرده بود. آخر، چرا...؟! آخرين جمله اى را كه زليخا هنگام خداحافظى به او گفته بود، به خاطر آورد: اگه يه روز از عمرم باقى مونده باشه، برمى گردم و انتقام «نه» رو ازت مى گيرم.

آرى، او زليخا بود. طناب گلوى يوسف را مى فشرد. نمى توانست داد بزند. خاطرات گذشته اش را به ياد آورد. از كودكى با زليخا همبازى بود. در دوران دبستان، در يك مدرسه درس مى خواندند. پدر زليخا از سرمايه داران بزرگ شهر بود; ولى زليخا فقط به يوسف فقير دل بسته بود. انقلاب كه شد، پدر زليخا تصميم گرفت به خارج برود. زليخا به يوسف پيشنهاد ازدواج داد; ولى يوسف حاضر به ترك ايران نبود. زليخا بارها با اصرار و التماس فراوان از يوسف خواسته بود با او ازدواج كند، ولى يوسف حاضر نبود پدر و مادرش را ترك كند. او عاشق پدر و مادر و زادگاهش بود. يوسف و زليخا به هم دل بسته بودند; ولى يوسف حاضر نبود كشور را ترك و دورى از خانواده اش را تحمل كند. زليخا با اصرار و التماس فراوان پدرش را راضى كرده بود اجازه دهد با يوسف ازدواج كند. او چنان به يوسف عشق مىورزيد كه حاضر بود با وجود اختلاف طبقاتى شديد با وى ازدواج كند. سرانجام زليخا همراه پدرش به خارج رفت. چند سال بعد، يوسف از اقوام زليخا شنيد كه او در فرانسه با يكى از ايرانيان فرارى ازدواجى ناموفق داشته است. يوسف همچنان به زليخا مى نگريست. خيلى پير شده بود. سى سال بيش تر نداشت; ولى چين و چروك صورتش را پوشانده بود. زليخا مى گريست و آهسته مى گفت: عشق من، زيباى من، يوسف من!

خديجه هم جلوى جمعيت ايستاده بود، مى گريست و آهسته مى گفت: عشق من، زيباى من!

فريادى سكوت سنگين ميدان را شكست. صبر كنيد. اعدامش نكنيد، رضايت نامه گرفتم.

پدر خديجه به سرعت خود را به جايگاه اعدام رساند. رضايت نامه را به مأمور اجراى حكم نشان داد. طناب دار برگردن يوسف بود. يوسف به سختى نفس مى كشيد. جرثقيل در حال بلند كردن يوسف بود. مأمور دادگسترى به سرعت طناب را از گردن يوسف باز كرد. جمعيت به طرف سكوى اعدام هجوم آوردند. هنوز يوسف زنده بود. نفس مى كشيد. حميدى يوسف را در آغوش گرفته بود و مى گريست. تمام اقوام و آشنايان دور يوسف حلقه زده بودند و مى گريستند. يوسف هم مى گريست. كم كم جمعيت پراكنده شدند. يوسف بلند شد و ايستاد. اثرى از زليخا نبود. خديجه در حالى كه مى گريست، به پدرش گفت: قربونت برم بابا، فدات شم!

خديجه دستان پدرش را غرق در بوسه كرد. يوسف دستان پدر و مادرش را مى بوسيد و مى گريست. شاگردانش نيز مى گريستند. باران تندى آغاز شد. مدتى گذشت. همه، نجات يوسف را تبريك گفتند. يوسف همراه پدر، مادر، برادران، خواهران، اقوام و بستگان و خديجه و پدرش حركت كرد. خديجه به آنان گفت: همه بريم خونه ما.

حميدى سرش را پايين انداخت و گفت: دخترم، كدام خانه؟ خانه و ماشين هم فروخته شده. همه مات و مبهوت بودند.

يوسف، حميدى را در آغوش كشيد، بوسيد و گفت: شما به خاطر من همه چيزتان را فروختيد؟!

ـ اى آقا، مال دنيا ارزش نداره، اصل تويى، داماد عزيزم.

همه خنديدند و پياده به طرف شرفشاه حركت كردند.