فرمود: اگر از دنيا نرفته
بود چيزى به شما نمى گفتم ، روزى بر او نمى گذشت جز آن كه يك يا چند
گرسنه را سير مى كرد تا آن جا كه دسترسى داشت . و چون شب فرا مى رسيد
به بازمانده از قوت و روزى عائله اش نظر مى كرد آن را در انبانى مى
گذاشت و چون مردم به خواب مى رفتند آن را به دوش مى كشيد و به كوچه
هاى مدينه منوره مى رفت و آهنگ مردمى مى كرد كه از مردم به خاطر عزت
نفس چيزى نمى خواستند، آن انبان را در نزد آن ها خالى مى كرد آن چنان
كه نمى دانستند او كيست ؟ و از خاندانش جز من كسى از اين راز آگاه نبود
و من اين روش را از او آگاهى يافتم ، اميد داشت كه صدقه را با دست
پنهانى بدهد و از فضل آن برخوردار گردد و مى فرمود: همانا صدقه پنهانى
خشم خدا را خاموش مى كند هم چنان كه آب آتش را فرو مى نشاند و چون يكى
از شما صدقه بدهد كه اگر با دست راست عطا كند آن را از دست چپ مخفى و
پنهان سازد.(138)
32- ابوذر غفارى و
ميهمانش
روزى ميهمانى بر ابوذر وارد شد، او كه زندگى ساده اى داشت از
مهمان معذرت خواست كه من بر اثر گرفتارى نمى توام شخصا از تو پذيرايى
كنم ، من چند شتر در فلان نقطه دارم ، قبول زحمت كن و بهترين آن را
بياور (تا براى تو قربان بكنم ).
مهمان رفت و شتر لاغرى با خود آورد.
ابوذر به او گفت : به من خيانت كردى ، چرا چنين شترى آوردى ؟
او در جواب گفت : من فكر كردم كه روزى به شترهاى ديگر نيازمند خواهى
شد.
ابوذر گفت : روز نياز من زمانى است كه از اين جهان چشم مى بندم (چه
بهتر كه براى آن روز ذخيره كنم ) آن گاه آيه فوق را قرائت فرمود.(139)
33- سندى بزرگ بر فضيلت
اهلبيت پيامبر(ص )
ابن عباس مى گويد: حسن عليه السلام بيمار شدند، پيامبر صلى الله
عليه و آله با جمعى از ياران به عيادتشان آمدند و به على عليه السلام
گفتند: اى ابوالحسن ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندان خود مى كردى ،
على عليه السلام و فاطمه (س ) و فضه كه خادمه آن ها بود، نذر كردند كه
اگر حسنين عليه السلام شفا يابند سه روز روزه بگيرند (طبق بعضى از
روايات حسنين عليه السلام هم گفتند ما هم نذر مى كنيم روزه بگيريم ).
چيزى نگذشت كه هردو شفا يافتند، در حالى كه از نظر مواد غذايى دست خالى
بودند على عليه السلام سه من جو قرض نموده ، و فاطمه (س ) يك سوم آن را
آرد كرد و نان پخت ، هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت :
((السلام عليكم يا اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله ؛ سلام بر
شما اى خاندان محمد!)) مستمندى از مستمندان مسلمين هستم ، غذايى به من
بدهيد خداوند به شماها از غذاهاى بهشتى مرحمت كند، آن ها همگى مسكين بر
خود مقدم داشتند، و سهم خود را به او دادند و آن شب جز آب ننوشيدند.
روز دوم را هم چنان روزه گرفتند و موقع افطار وقتى كه غذا را آماده
كرده بودند(همان نان جوين ) يتيمى بر در خانه آمد، آن روز نيز ايثار
كردند و غذاى خود را به او دادند (بار ديگر با آب افطار كردند و روز
بعد نيز روزه گرفتند).
در سومين روز اسيرى به هنگام غروب آفتاب بر در خانه آمد باز هم سهم
غذاى خود را به او دادند هنگامى كه صبح شد على عليه السلام دست حسنين
عليه السلام را گرفته بود و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند،
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن ها را مشاهده كرد ديد از شدت
گرسنگى مى لرزند! فرمود:
اين حالى را كه من در شما مى بينم براى من بسيار گران است ، سپس
برخاست و با آن ها حركت كرد هنگامى كه وارد خانه فاطمه (س ) شد، در
محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى شكم او به پشت چسبيده
، و چشم هايش به گودى نشسته ، پيامبر صلى الله عليه و آله ناراحت شد.
در همين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت : اى محمد! اين سوره (هل اتى ) را
بگير، خداوند با چنين خاندانى به تو تهنيت مى گويد.
سپس آن سوره را بر او خواند.(140)
34- جان باختن بينواى دل
سوخته كنار قبر اميرمؤ منان على (ع )
روايت شده : هنگامى كه امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه
السلام و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوى كوفه باز مى گشتند، كنار
ويرانه اى ، پيرمرد بينوا و نابينائى را ديدند كه بسيار پريشان بود و
خشتى زير سر نهاده بود وگريه مى كرد، از او پرسيدند: تو كيستى و چرا
نالان و پريشان هستى ؟
گفت : من غريبى بينوا هستم ، در اينجا مونس و غم خوارى ندارم ، يك سال
است كه من در اين شهر هستم ، هر روز مرد مهربان و غم خوارى نزد من مى
آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من مى رساند و مونس مهربانى بود،
ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از احوال من جويا نشده
است .
گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟
گفت : نه .
گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست ؟
گفت : پرسيدم ، ولى فرمود: تو را با نام من چكار، من براى خدا از تو
سرپرستى مى كنم .
گفتند: اى بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود.
گفت : من نابينايم ، نمى دانم كه رنگ و شكل او چگونه بود.
گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟
گفت : پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود، وقتى كه او تسبيح و تهليل
مى گفت : زمين و زمان و در و ديوار با او هم صدا و همنوا مى شدند، وقتى
كه كنار من مى نشست مى فرمود: درمانده اى با درمانده اى نشسته و غريبى
هم نشين غريبى شده است .
امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام (و محمد حنفيه و عبدالله
به جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روى هم نگريستند و گفتند:
اى بينوا اين نشانه ها كه بر شمردى ، نشانه هاى باباى ما اميرمؤ منان
على عليه السلام است .
بينوا گفت : پس او چه شده است كه در اين سه روز نزد من نيامده است ؟
گفتند: اى غريب بينوا شخص بدختى ضربتى بر آن حضرت زد، و او به ديار
باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آئيم .
بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود
را بر زمين مى زد و خاك زمين را به روى خود مى پاشيد، و مى گفت : مرا
چه لياقت كه اميرمؤ منان عليه السلام از من سرپرستى كند؟ چرا او را
كشتند؟ امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام هرچه او را
دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت .
آن پير بينوا به دامن حسنين عليه السلام چسبيد و گفت : شما را به جدتان
سوگند، شما را به روح پدرتان سوگند، مرا كنار قبر او ببريد.
امام حسن عليه السلام دست راست او و امام حسين عليه السلام دست چپ او
را گرفته و او را كنار مرقد مطهر على عليه السلام آوردند، او خود را به
روى قبر افكند و در حالى كه اشك مى ريخت ، مى گفت : خدايا من طاقت فراق
اين پدر مهربان را ندارم ، تو را به حق صاحب اين قبر، جانم را بستان .
دعاى او به استجابت رسيد و همان دم جان سپرد.
امام حسن عليه السلام از اين حادثه جانسوز گريستند، و خود شخصا جنازه
آن بينواى سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر آن خواندند و
او را در حوالى همان روضه پاك به خاك سپردند.(141)
34- درخواست ابوسعيد خدرى
از رسول خدا(ص )
ابوسعيد خدرى گفت : سال سختى بر ما رسيد و من حركت كردم و نزد
رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم براى اين كه از او چيزى طلب نمايم ،
همين كه حضرت صلى الله عليه و آله من را ديد فرمود:
((من
استعف اءعفه الله و من استغنى اءغناه الله و من سالنا لم ندخر شيئا
نجده ؛ هركسى كه عفت كند، خداى تعالى او را عفيف گرداند، يعنى ؛
هر كس طلب نكند (سؤ ال نكند) خداى تعالى او را از سؤ ال بى نياز گرداند
و هركس از ما چيزى بخواهد و آن چيز نزد ما هم باشد بر او بخل نورزيم ))
و من با توجه به اين سخن ديگر از حضرت هيچ نخواستم ، و به آن عمل كردم
، آن گاه خداوند مرا كفايت كرد و پس از آن چندان ثروتمان زياد شد كه ما
و قوم ما در آن غرق شديم .(142)
35- داستانى از زمان
پيامبر(ص )
آورده اند كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله ،
ثروتمندان از انصار، وقتى كه درختان خرماى آن ها به ثمر مى نشست ، از
ميان آن ها آن چه رسيده تر و بهترين بود به مسجد پيامبر صلى الله عليه
و آله آورده و در گوشه ى قرار مى دادند تا فقراى مهاجر از آن استفاده
كنند.
در همين روزها بود كه روزى يكى از مالداران و ثروتمندان مدينه ، مقدارى
خرما كه بى ارزش بود(يعنى از نوع پست و دور ريختنى بود) را آورد و در
ميان خرماهاى نيكوى ديگران ريخت (و كالاى پست خود را با كالاهاى پاكيزه
و نيكوى ديگران مخلوط كرد) كه در اين هنگام خداوند متعال از اين عمل
نهى فرمود كه :
((و
لا تيمموا الخبيث منه تنفقون ؛ براى انفاق سراغ چيزهاى ناپاك
نرويد))(143)
شما قصد مى كنيد از چيزهاى پست و فاسدى را كه نزدتان هست انفاق كنيد و
حال آن كه اگر چنين چيزى را به خودتان بدهند نمى پذيريد.
البته حالات و سيره معصومين عليه السلام اين بوده است كه از بهترين
اموال خود انفاق مى كردند از جمله :
در جنات الخلود گويد: كه حضرت امام صادق عليه السلام با برادران دينى
خود مواسات مى كرد و آن چه را كه بهتر و خوب تر از چيزهايى كه در منزلش
بود در راه خدا مى داد و اگر هم چيزى نداشت به فقير بدهد، لااقل سائل
و فقير را تسلى مى داد.
و در كتاب وقايع الايام است كه معمولا امام صادق عليه السلام براى تسلى
دادن سائل به اين ابيات مبادرت مى فرمود:
فلا تجزع فان اءعسرت يوما |
|
فقد اءيسرت فى زمن طويل |
فلا تيئس فان الياءس كفر |
|
لعل الله يغنى عن قليل |
فلا تظنن بربك ظن سوء |
|
فان الله اءولى بالجميل |
اگر روزى در سختى و فشار قرار گرفتى جزع و ناراحتى نكن ، به تحقيق در
زمان طولانى بر تو آسان خواهد شد.
از درگاه خداوند نااميد مباش كه نااميدى از درگاه او كفر است ، شايد
خداوند بسيار كم ، تو را بى نياز كند.
نسبت به خداوند سوءظن نداشته باش ، براى اين كه خداوند از همه به
زيبائى ها اولى و برتر است .
(144)
36- درخواست انصار از
حضرت رسول (ص )
در منهج اليقين گويد: كلينى از امام صادق عليه السلام روايت
كرده كه فرمود: جمعى از انصار خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله
شرفياب شده سلام كردند و آن حضرت هم جواب فرمودند.
عرض كردند: يا رسول الله ، ما را به شما حاجتى است .
فرمود: حاجت خود را بگوئيد.
گفتند: حاجتى بزرگ است .
فرمود: بگوئيد آن چيست ؟
عرض كردند: حاجت ما آن است ضامن شوى كه خداوند عالم ما را به بهشت برد.
حضرت صلى الله عليه السلام سر به زير انداخت و چنان چه عادت متفكران
است چيزى بر زمين مى زد، بعد از آن سر برداشت و فرمود: ضامن مى شوم به
شرط آن كه از هيچ چيزى سؤ ال (طلب ) نكنيد.
بعد از آن ، روش انصار اين بود كه اگر كسى از آن ها در سفرى بود و
تازيانه از دستش مى افتاد راضى نمى شد كه به ديگرى بگويد كه تازيانه را
به من ده ، براى اين كه به گفته حضرت صلى الله عليه و آله عمل كرده
باشد و از كسى سؤ ال (طلب ) نكرده باشد، لذا خودش پائين مى آمد و
تازيانه را بر مى داشت .
در جامع الاخبار آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
((من ساءل الناس و عنده قوت ثلاثة اءيام ، لقى الله يوم يلقاه و ليس
على وجهه لحم ؛ كسى كه از مردم طلب كند و در حالى كه خوراك سه
روز در نزد او باشد، روزى كه همه مردم خدا را ملاقات مى كنند، در حالى
خدا را ملاقات مى كند كه در صورتش گوشت نباشد.))
(145)
37- داستان عبدالرحمن
اوزاعى
در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى گفته است :
كه شب عيدى من در خانه ام بودم ناگهانى صداى درب منزل بلند شد، حركت
كردم و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده
بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت :
فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس
شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل
خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم .
همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را
براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم .
من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط
از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او
مى دهم . و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه
پنج درهم را به او دادم .
صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت :
من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم
كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را
راه مى اندازد.
پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را
براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض مى دهد.
(146)
38- داستان سلطان خرمشاه
هندى و جوان تاجر
در انوار نعمانيه آمده كه سيد مرحوم قضيه اى را نقل فرمود: كه
مرد صالحى در درگاه سلطان خرمشاه هندى بود، و درآمد او در هر سال نزديك
به چهارصد هزار تومان مى شد و او همه را در راه خدا انفاق مى كرد، اين
عمل او را به سلطان رساندند.
او روزى مرد صالح را طلبيد و گفت : اى فلان ، انسان بايد قدر مال خود
را بداند و ضايع نكند، من هم چنين شنيده ام كه تو قدر مال خودت را نمى
دانى .
مرد صالح گفت : اى سلطان ! اما من فكر مى كنم ، كه از خواص تو كسى از
من حريص تر نباشد و قدر مال خود را بيشتر از من نداند، براى اين كه من
مى خواهم همه مال خود را با خود ببرم و چيزى باقى نگذارم ، ولى مردم مى
خواهند كه اموال خود را بعد از خود براى ديگران بگذارند، حال آيا من بر
مال خود حريص تر هستم يا آنان ؟
سلطان تصديق كرد و چيزى نگفت .
(147)
39- پسر حاتم طائى
محقق سبزوارى در روضة الانوار نقل كرده كه پسر حاتم بخشنده و
كريم زمان خود بود و در جود و سخاوت به درجه و مقامى رسيد كه زبان از
توصيف آن قاصر است و از جمله كارهاى او اين بود كه هر سال ، هشتاد هزار
درهم به شعرا صله (هديه ) مى داد، با عين حال كه ثروتش بى اندازه بود
ولى مشربش از خُزَفْ و فرش او از فرش هاى كهنه و مندرس بود.
روزى مسئول كارهايش به او گفت : چه مى شود كه شما نيز از ظرفهاى قيمتى
و خوب استفاده نمائيد.
پسر حاتم گفت : حساب كرده ام و دانسته ام كه تفاوت بين اين حال و بين
تجمل پنجاه هزار درهم طلا است دوست داشتم كه به اين حال زندگانى بكنم ،
و مال خود را بر محتاجين و مستحقين انفاق بنمايم .
(148)
40- جوان صالحى كه بعد از
پدر انفاق مى كرد
گويند جوانى بود كه از پدرش مال نيكوئى به او ارث رسيد و آن را
انفاق مى كرد، مادرش نزد دوست پدرش رفت و از فرزندش شكايت نمود و گفت :
مى ترسم كه اين جوان فقير گردد.
دوست پدر به پسر گفت : اى فرزند! از اين اموال مقدارى هم براى خود نگاه
دار.
جوان گفت : اى عمو، چه مى گوئى در حق كسى كه در كاروانسرايى وارد شود و
عازم است ، كالاى خود را به شهر رساند و آن را تحويل دهد آيا بهتر است
كه خودش ببرد يا اين كه كالا و متاع خود را به غلامان كه آنان ببرند و
تحويل دهند، و آن هم نمى داند كه آيا تحويل خواهند داد يا خير؟
آن شخص دانست كه اين جوان در تمثيل خود صادق است لذا عمل او را تصديق
كرد و امر به صدقات داد.
(149)
41- گوشه اى از صدقات
اميرمؤ منان على (ع )
از جمله اشخاصى كه به اخبار صدقه عمل كرد اميرمؤ منان على عليه
السلام بود و حكايات حال حضرت صلى الله عليه و آله در اين باره بسيار
است از جمله :
روايت شده باغى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به دست خود غرس كرده
بود، حضرت على عليه السلام آن را به دوازده هزار درهم فروخت ، و به
خانه تشريف آورد، در حالتى كه همه درهم ها را صدقه داده بود.
حضرت فاطمه (س ) گفت : باغ را فروختى ؟
فرمود: آرى .
پس پولش كجاست ؟
فرمود: به چشم هائى حيا نمودم كه نخواستم آن ها را به ذلت سؤ ال (طلب )
ذليل نمايم ، و قبل از سؤ ال عطا نمودم .
حضرت زهرا(س ) گفت : اى پسر عم مى دانى كه چند روز است كه ما طعام
نخورده ايم و گرسنه مانده ايم و هم چنان گمان مى كنيم كه تو هم مانند
ما گرسنه هستى ، آيا از آن دراهم ، چيزى را براى ما باقى نگذاشتى ؟...
(150)
42- صدقه عروسى را از مرگ
نجات داد
شيخ صدوق (ره ) در امالى از امام صادق عليه السلام روايت كرده
كه فرمود: حضرت عيسى عليه السلام به جمعى گذشت كه شادى مى كردند، سبب
شادى آن ها را پرسيد: خطاب به آن حضرت عرض كردند:
يا روح الله ! دختر فلانى را امشب براى فلان مرد به عروسى مى برند.
حضرت عيسى عليه السلام فرمود: امروز شادى مى كنند ولى فردا گريان
خواهند بود.
يكى پرسيد: چرا اى پيغمبر خدا؟
فرمود: به جهت آن كه عروس آن ها امشب خواهد مرد.
اين سخن سبب اختلافى ميان پيروان آن حضرت و منافقان گرديد، تا چون روز
ديگر شد به نزد آن دختر آمده او را سالم در جاى خود ديدند، از اين رو
به نزد حضرت عيسى عليه السلام رفته گفتند: يا روح الله ، آن عروسى را
كه ديروز گفتى خواهد مرد، نمرده است ؟
عيسى عليه السلام فرمود: خدا هرچه خواهد مى كند، اكنون ما را به نزد وى
ببريد، آنان با عجله حضرت عيسى عليه السلام را بدان جا آوردند و دَر
خانه را زدند، شوهر آن زن (تازه عروس ) بيرون آمد، حضرت عيسى عليه
السلام به او فرمود: از همسرت اجازه بگير من به نزدش مى روم .
داماد به داخل خانه رفت و به همسرش گفت : حضرت روح الله عليه السلام با
جمعى بر دَر خانه اند. آن زن در چادر رفت ، و عيسى عليه السلام داخل
شده بدو فرمود:
ديشب چه كار خيرى كردى ؟
پاسخ داد: اضافه بر كارهاى قبل خود كارى نكردم .
در هر شب جمعه سائلى بر در خانه مى آمد و ما خوراك يك هفته را به او مى
داديم ، ديشب نيز سائل مزبور آمد و من و اهل خانه هر كدام به كارى
سرگرم بوديم و كسى متوجه او نشد. يك بار فرياد زد كسى پاسخش را نداد،
بار دوم صدا زد كسى جوابش را نداد تا چند بار صدا زد و من صداى او را
شنيدم بطور ناشناس برخاستم و به اندازه معمول هر هفته به او خوراكى
دادم و رفت .
حضرت عيسى عليه السلام كه اين سخن را از وى شنيد به او فرمود: از جاى
خود برخيز. و چون آن زن از جاى خود برخاست ، يك افعى (درشت ) چون شاخه
درخت ، در زير او بود كه دُم خود را به دندان گرفته بود.
عيسى عليه السلام فرمود: به خاطر آن عملى كه انجام دادى خداوند اين بلا
را از تو دور گردانيد.
(151)
43- صبر بر فقر
در زمان خليفه دوم جوانى بعد از فراغت از نماز بدون خواندن
تعقيبات بلافاصله از مسجد بيرون مى رفت . روزى به همان منوال از جاى
خود برخاست كه روانه شود، عمر او را مخاطب قرار داد كه چرا شرط ادب در
برابر نماز نگه نمى دارى ؟ و تعقيبات كه فضيلت زياد دارد نمى خوانى ؟
جوان از اين عتاب و سرزنش ناراحت شد و به گريه آمد و گفت : مى ترسم از
گفتن علت ناراحت شوى ، تو چه مى دانى كه بر ما بيچارگان چه مى گذرد، و
فقر و احتياج و نيازمندى ما به حدى رسيده است كه من و عيالم با يك جامه
مى گذرانيم ، اگر او بپوشد مرا لباس نيست و اگر من بپوشم او لباس
ندارد. بنابراين هر روز صبح من پيراهن را مى پوشم و به نماز حاضر مى
شوم و بعد از فراغت از نماز به خانه مى روم تا او نيز از اين جامه
استفاده كند و از نماز عقب نماند.
عمر از اين بيان و از دانستن وضع او ناراحت شد و حضار به گريه در
آمدند. سپس از بيت المال هشتاد درهم نقره آورد و به او گفت : اين دراهم
را بگير و صرف مايحتاج كن و نيازمندى هاى خود را برطرف ساز.
جوان آن پول ها را گرفت و به خانه آمد.
عيال او از تاءخير ورودش پرسيد.
او آن چه كه با خليفه گفته بود با عيال خود در ميان گذاشت .
عيال او از اين پيش آمد و از فاش شدن اسرار سخت ناراحت گرديد و شوهر
خود را مورد ملامت و توبيخ قرار داد و گفت : مگر تو نشنيده اى ، فقير
صابر، روز قيامت هم نشين پيامبر صلى الله عليه و آله است .
تو چنين عزتى را به مال دنيا فروخته اى ، بهتر آن است كه اين پول ها را
هر چه زودتر به خليفه برگردانى و بگو گرچه نيازمند و فقير هستيم اما
صبر بر فقر اسلحه ما است .
آن جوان با اين تحريك از جاى خود برخاست و تمام دراهم را به خليفه
برگرداند و چون شب شد آن زن براى تهجد و نماز شب از رختخواب برخواست .
بعد از پايان نماز به شوهر گفت : تا حال راز ما نزد خدا محفوظ بود حال
كه ديگران دانستند من از اين زندگى بيزارم . با هم دعا كنيم تا روح ما
قبض شود و از چنين زندگى خلاص شويم ، هر دو به سجده درآمدند و از
خداوند درخواست مرگ كردند و فورا جان به جان آفرين تسليم نمودند و بنا
به خبرى آن زن تمناى مرگ كرد و جوان صبح به مسجد آمد و مردم را به
تشييع جنازه عيال خود دعوت كرد.
(152)
44- توفيق براى توبه
نمودن
از مرحوم اعتماد الواظين تهرانى (ره ) نقل نموده اند كه فرمود:
در سالى كه نان در تهران به سختى بدست مى آمد، روزى ميرغضب باشى
ناصرالدين شاه ، به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هايى را مى
شنود، پس از تحقيق مى بيند سگى زائيده و بچه هايش به او چسبيده و چون
در اثر بى خوراكى پستان هايش شير ندارند و بچه هايش ناله و فرياد مى
كنند.
ميرغضب باشى سخت متاءثر شده از دكان نانوائى كه در نزديكى آن محل بود
مقدارى نان مى خرد و جلويش مى اندازد، و همان جا مى ماند تا سگ مى خورد
و بالاخره پستان هايش شير مى آورند و بچه هايش آرام مى گيرند و سرگرم
خوردن شير از پستان هاى مادر مى شوند.
ميرغضب مقدار خوراك يك ماه آن سگ را از آن نانوا مى خرد و نقدا پولش
را مى دهد و مى گويد هر روز بايد شاگردت اين مقدار نان را به اين سگ ها
برساند و اگر يك روز مسامحه شود از تو انتقام مى كشم .
در آن اوقات با جمعى از رفقايش ميهمانى دوره داشتند، با اين تفضيل ، هر
روز گردش مى رفتند و تفريح مى كردند، و براى شام در منزل يكى باهم صرف
شام مى نمودند كه نوبت مير غضب باشى شد. زنى داشت كه تقريبا در وسط شهر
تهران خانه اش بود و وسايل پذيرايى در خانه اش موجود بود، و زنى هم
تازه گرفته بود كه در نزديك دروازه شهر منزلش بود. به زن قديمى خود پول
مى دهد و مى گويد امشب فلان عدد مهمان دارم ، و براى صرف شام مى آئيم و
بايد كاملا تدارك نمائى . زن قبول مى كند، و طرف عصر با رفقايش بيرون
شهر رفته تفريح مى كردند، تصادفا تفريح آن روز طول كشيد و مقدار زيادى
از شب گذشت ، هنگام مراجعت رفقايش مى گويند: دير شده ، سخت خسته شده
ايم ، به همين دروازه كه منزل ديگر تو است مى آئيم .
ميرغضب باشى مى گويد: اين جا خبرى نيست ، و در خانه وسط شهر كاملا
تدارك شده و بايد آن جا برويم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى
گويند: ما امشب را در اينجا مى مانيم . و به مختصر غذا قناعت مى كنيم و
آن چه در آن خانه تدارك كرده اى براى فردا.
ميرغضب باشى ناچار قبول كرد و مقدار نان و كباب مى خرد و آن ها مى
خورند و همان جا مى خوابند.
هنگام سحر، از صداى گريه بى اختيار ميرغضب باشى همه بيدار مى شوند و از
سبب انقلاب و گريه اش مى پرسند.
مى گويد در خواب امام چهارم عليه السلام را ديدم به من فرمود: احسانى
كه به آن سگ كردى مورد قبول خداوند عالم شد، و خداوند در مقابل آن
احسان امشب جان تو و رفقايت را از مرگ حفظ كرد، زيرا زن قديمى تو از
غيظى كه به تو داشت سمى تدارك كرده در فلان محل از آشپزخانه گذاشته
بود، تا داخل خوراك شما كند. فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا
زن را اذيت كنى و اگر بخواهد او را به خوبى رها كن ، و اگر خواست با تو
بماند نگه مى دارى و ديگر اين كه خداوند، توبه را توفيق تو نموده است و
چهل روز ديگر به كربلا بر سر قبر پدرم حسين عليه السلام مشرف مى شوى .
پس صبح به رفقا گفت : براى تحقيق صدق خوابم مى آئيد به خانه وسط شهر
برويم ؟ با هم مى آيند، چون وارد مى شوند، زن تعرض مى كند كه چرا ديشب
نيامدى ؟