شخصيت خضر (ع )
در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از
همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش
چيزى ذكر نكرده مگر همين كه فرموده : ((فوجدا
عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما)).
از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت
(عليهمالسلام ) در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد؟ از روايت محمد
بن عماره كه از امام صادق (عليهالسلام ) نقل شده و در بحث روايتى آينده
خواهد آمد، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى
قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوى توحيد و اقرار به
انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اين
بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين
بى علفى نمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت ، و اگر او را خضر نامى
دند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در
عربى به معناى سبزى است ، و گرنه اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن
ارفخشد بن سام بن نوح است ... .
مؤ يد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدرالمنثور
از عدهاى از ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره از رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر
ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.
و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دو امام باقر
يا صادق (عليهماالسلام ) آمده كه : خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند
نه پيغمبر. و ليكن آيات نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور
نيست كه وى نبى بوده ، و چطور ممكن است بگوييم نبوده در حالى كه در آن
آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است .
و از اخبار متفرقه اى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده
برمى آيد كه او تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته . و از قدرت خداى
سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا
زمانى طولانى زنده نگه دارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و
به همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم .
علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده
. در روايتى كه الدرالمنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباس نقل
كرده اند چنين آمده كه : او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده
اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدرالمنثور
از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او
تا روز قيامت دعا كرده است .
و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنى رسيده آمده كه خضر از آب
حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده ، چون وى در پيشاپيش لشكر ذوالقرنين
كه در طلب آب حيات بود قرار داشت ، خضر به آن رسيد و ذوالقرنين نرسيد.
و اين روايات و امثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم ، و
از قرآن كريم و سنت قطعى و عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم
.
قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن
چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در
روايت الدرالمنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه : چهار نفر از انبياء
تاكنون زنده اند، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمانند و دو نفر
ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكى است .
و نيز مانند روايت الدرالمنثور از عقيلى از كعب كه گفته : خضر در ميان
درياى بالا و درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا
ماءمورند كه از او شنوايى داشته باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و
شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.
و مانند روايت الدرالمنثور از ابى الشيخ در كتاب ((العظمة
)) و ابى نعيم در حليه از كعب الاحبار كه
گفته : خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند
رسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت : مرا
به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند:
اى خضر چه ديدى ؟ خدا عجب اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا
محفوظ ماندى ! گفت : يكى از ملائكه به استقبالم آمده گفت : اى آدمى
زاده خطاكار، از كجا مى آيى و به كجا ميروى ؟ گفتم : مى خواهم ته اين
دريا را ببينم . گفت : چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از
زمان داود (عليهالسلام ) مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز
نرسيده . با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. و رواياتى
ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است .
داستان موسى و خضر (ع ) در روايات
در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از جعفر بن محمد
بن عماره از پدرش از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در
ضمن حديثى فرمود: خدا وقتى با موسى تكلم كرد، تكلم كردنى ، و تورات را
بر او نازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه و تفصيل بنوشت و
معجزهاى در دست او و معجزهاى در عصاى او قرار داد، و معجزه هايى در
جريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق
فرعون و لشگرش به دست او جارى ساخت طبع بشرى او بر آنش داشت كه در دل
بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به
محضى كه اين خيال در دلش خطور نمود خداى عز و جل به جبرئيلش وحى كرد،
بنده ام را قبل از آنكه (در اثر عجب ) هلاك گردد درياب و به او بگو كه
در محل تلاقى دو دريا مرد عابدى است ، بايد او را پيروى كنى و از او
تعليم بگيرى .
جبرئيل بر موسى نازل شد و پيام خداى را به او رسانيد. موسى (عليهالسلام
) فهميد كه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه در دل كرده ، لاجرم با
همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرين رسيدند. در
آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عز و جل بود و قرآن كريم در
اين باره فرموده ((فوجدا عبدا من عبادنا
اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما...)).
مؤ لف : اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسى و خضر را
كه قرآن كريم هم بازگو كرده ، شرح داده است .
و عياشى داستان را در تفسيرش به دو طريق و قمى نيز به دو طريق يكى
باسند و يكى بى سند روايت كرده اند. و الدرالمنثور آن را به طرق زيادى
از ارباب جوامع از قبيل بخارى ، مسلم ، نسائى ، ترمذى و غير ايشان از
ابن عباس و از ابى بن كعب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
روايت كرده است .
همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. و
نيز در اينكه آن ماهى كه با خود داشته اند در روى تخت سنگ زنده شده و
راه خود را در دريا گرفته و ناپديد شده ، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى
از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است اختلاف دارند.
يكى آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه و قمى به دست مى آيد كه مجمع
البحرين در سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده ، به قرينه اينكه در روايت
، اين دو بزرگوار آن قريهاى كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده
شده كه نصارى منسوب به آنند و ناصره در اين سرزمين است . ولى در بعضى
از روايات ، مجمع البحرين را اراضى آذربايجان دانسته . اين معنا را
الدرالمنثور هم از سدى نقل كرده كه گفته است : آن دو بحر عبارت بوده از
((كر)) و
((رس )) كه
در دريا مى ريختند و قريه نامبرده در داستان ((باجروان
)) ناميده مى شد كه مردمش بسيار لئيم و
پست بوده اند. و از ابى روايت شده كه آن قريه ((افريقيه
)) بوده و از قرظى نقل شده كه گفته است
((طنجه ))
بوده . و از قتاده نقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقى درياى روم و
درياى فارس است .
اختلاف ديگرى كه وجود دارد درباره آن ماهى است . در بعضى آمده كه ماهى
بريان بوده . و در بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده ، و در مرسله
قمى و در روايات مسلم و بخارى و نسائى و ترمذى و ديگران آمده كه نزد
تخته سنگ چشمه حيات بوده . حتى در روايت مسلم و غير او آمده كه آن آب ،
آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مى ماند و هيچ مرده بى
جانى به آن نزديك نمى شود مگر آنكه زنده مى گردد، به همين جهت بوده كه
وقتى موسى و رفيقش نزديك آن آب نشستند ماهى زنده شد... و در غير اين
روايت آمده : رفيق موسى از آن آب وضو گرفت ، از آب وضويش يك قطره به آن
ماهى چكيد و زنده اش كرد. و در ديگرى آمده كه يوشع از آن آب خورد در
حالى كه حق خوردن نداشت پس خضر چون او را با موسى بديد به جرم اينكه از
آن آب نوشيده او را در يك كشتى بست و رهايش كرد او در نتيجه در ميان
امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.
و در بعضى ديگر آمده : نزديك صخره ، چشمه حيات بوده ، همان چشمهاى كه
خود خضر از آن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.
و از جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت
صحيح مسلم ، بخارى ، نسائى ، و ترمذى ، و غير آنها آمده كه : ماهى به
دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر
آن ماهى از جريان انداخت ، در نتيجه ماهى در قطعهاى از آب كه به صورت
اطاقى درآمده بود محبوس شد... و در بعضى ديگر آمده كه موسى بعد از آنكه
از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهى را ديد، و آن را دنبال كرد، هر جا
كه مى رفت موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيرهاى از جزائر عرب رسيدند.
و در حديث طبرى از ابن عباس آمده كه : او، يعنى موسى ، برگشت تا نزد
تخته سنگ رسيد، در آنجا ماهى را ديد، ماهى فرار كرد و در آب به اين سو
و آن سو مى رفت و خود را به دريا مى زد. موسى هم او را دنبال نمود، با
عصاى خود به آب مى زد و آب كنار مى رفت تا او را بگيرد، از اين به بعد
ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت خشك مى شد و مانند تخته سنگ مى گرديد...
بعضى از روايات هم اين قسمت را ندارد.
اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است ، در بيشتر روايات آمده كه موسى
خضر را نزد تخته سنگ ديد. و در بعضى آمده كه ماهى را دنبال كرد تا
بگيرد، به جزيرهاى از جزائر دريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد. و در
بعضى آمده كه او را ديد كه روى آب نشسته ، و يا تكيه داده است .
اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسى هم با موسى و خضر بود يا آن
دو وى را رها نموده پى كار خود رفتند؟.
اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتى و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت
بر پا داشتن ديوار و در گنج نهفته در زير آن است ، ليكن اكثر روايات
دارد كه گنج مذكور لوحى از طلا بوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده
بوده . و در خصوص پدر صالح ظاهر بيشتر روايات اين است كه پدر بلافصل آن
دو كودك بوده ولى در بعضى ديگر آمده كه جد دهمى و در بعضى هفتمى بوده .
و در بعضى آمده كه ميان آن كودك و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بوده .
و در بعضى از روايات آمده كه هفتصد سال فاصله بوده . و اختلافات ديگرى
از اين قبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.
و در تفسير قمى از محمد بن بلال از يونس در نامهاى كه به حضرت رضا
(عليهالسلام ) نوشته اند از آن جناب پرسيده اند از موسى و آن عالمى كه
نزدش رفت كدام عالمتر بودند؟
ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى كه خودش حجت خدا بوده
حجتى ديگر در زمان خود او بوده باشد؟ حضرت فرموده است : موسى نزد آن
عالم رفت و او را در جزيرهاى از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود
و يا تكيه داده بود، موسى سلام داد، و او معناى سلام را نفهميد، چون در
همه روى زمين سلام دادن معمول نبود.
پرسيد تو كيستى ؟ گفت : من موسى بن عمرانم ، پرسيد تو آن موسى بن
عمرانى كه خدا با او تكلم كرده ؟ گفت آرى . پرسيد چه حاجت دارى گفت :
آمده ام تا مرا از آن رشدى كه تعليم داده شده اى تعليمم دهى . گفت : من
موكل بر امرى شدهام كه تو طاقت آن را ندارى ، همچنانكه تو موظف به امرى
شده اى كه من طاقتش را ندارم (تا آخر حديث ).
مؤ لف : اين معنا در اخبار ديگرى ، هم از طرق شيعه و هم سنى روايت شده
.
و در الدرالمنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) از اُبىّ
روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: وقتى
موسى خضر را ديد مرغى آمد و منقار خود را در آب فرو برد، خضر به موسى
گفت : مى بينى كه اين مرغ با اين عمل خود چه مى گويد؟ گفت : چه مى
گويد. گفت مى گويد: علم تو و علم موسى در برابر علم خدا در مثل مانند
آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا برمى دارم .
مؤ لف : داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده .
و در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابو عبدالله (عليهالسلام ) روايت
كرده كه فرمود: موسى عالمتر از خضر بود.
و در همان كتاب از ابو حمزه از امام باقر (عليهالسلام ) روايت شده كه
فرموده : جانشين موسى يوشع بن نون بوده و مقصود از
((فتى )) كه در قرآن كريم
آمده هموست .
باز در آن كتاب از عبدالله بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش
(عليهماالسلام ) روايت آورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از
بزرگان بنى اسرائيل نشسته بود، مردى به او گفت : من احدى را سراغ ندارم
كه به خدا عالمتر از تو باشد. موسى هم گفت : من نيز سراغ ندارم . خدا
بدو وحى فرستاد كه چرا، بندهام خضر از تو به من داناتر است .
موسى تقاضا كرد تا بدو راهش بنمايد. قضيه ماهى ، نشانى ميان موسى و خدا
بود براى يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده .
مؤ لف : اين روايت با روايتى كه آن دو را برابر مى دانست مخالف است ، و
لذا بايد حمل شود بر اينكه نوع علم آن دو مختلف بوده .
و در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام ) آمده كه در ذيل
جمله ((فخشينا))
فرموده : ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود را به كفر
دعوت كند و آن دو به خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند دعوتش را بپذيرند.
باز در آن كتاب از عثمان از مردى از امام صادق (عليهالسلام ) روايت
كرده كه در ذيل جمله ((فاردنا ان يبدلهما
ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما))
فرموده : همينطور هم شد، زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر پيغمبرى
زائيد.
مؤ لف : در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر - البته با
واسطه - به دنيا آمد.
و نيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : من از امام
صادق (عليهالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤ من
فرزند او را هم اصلاح مى كند، و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ
مى فرمايد. و در سايه كرامت خدا مدام در حفظ خدا هستند. آنگاه به عنوان
شاهد مثال داستان ((غلامين يتيمين
)) را ذكر كرد و فرمود: نمى بينى چگونه
خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت
؟.
و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش
(عليهمالسلام ) روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده صالح جانشين او در مال و اولاد او مى
شود، هر چند كه اهل و اولاد او اهل و اولاد بدى باشند، آنگاه اين آيه
را: ((و كان ابوهما صالحا))
تا به آخرش تلاوت فرمود.
و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت : رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى ، امر
اولاد و اولاد اولاد و امر اهل خانه هاى پيرامون او را اصلاح مى كند، و
مادام كه در ميان آنان است ايشان را حفظ مى فرمايد.
مؤ لف : روايات در اين معنا بسيار زياد است .
و در كافى به سند خود از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت : از امام
صادق (عليهالسلام ) از قول خداى عزو جل پرسيدم كه مى فرمايد:
((و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى
المدينة و كان تحته كنز لهما)) فرمود:
اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه چهار كلمه بود: 1 - لا اله الا الله
2 - كسى كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خنده مى دهد؟ 3 - كسى
كه يقين به حساب دارد هرگز قلبش خوشحال نمى گردد. 4 - كسى كه به قدر،
يقين دارد جز از خدا نمى هراسد.
مؤ لف : روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير
ديوار بود لوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن
روايات آمده كه لوحى از طلا بوده ، و اين منافات با روايت صفوان كه
داشت : ((آن گنج از طلا و نقره نبود))
ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخ پول و
درهم و دينار نبوده ، متبادر از عبارت هم همين است .
روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده ، وجود
دارد، و ليكن بيشتر آنها در كلمه توحيد و دو مساله قدر و مرگ اتفاق
دارند. و در بعضى از آنها شهادت به رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه
عليه و آله و سلم ) هم ذكر شده ، مانند روايتى كه الدرالمنثور از بيهقى
در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابيطالب نقل كرده كه در تفسير جمله
و ((كان تحته كنز لهما))
فرمود: لوحى از طلا بوده كه در آن نوشته بوده ((لا
اله الا الله محمد رسول الله ، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگ حق است
و خوشحالى هم به خود راه مى دهد، عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق
است و با اينحال مى خندد، و عجب است از كار كسى كه مى گويد قدر حق است
و غمگين مى شود؟ و عجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا و دست به
دست شدن و دگرگونى هايش را كه در اهل خود دارد و به آن دل مى بندد و
اعتماد مى كند؟)).
ادب موسى (ع ) در مقابل
استادش
مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه
موسى (عليهالسلام ) در مقابل استادش حضرت خضر نموده ، و اين آيات آن را
حكايت كرده است ، با اينكه موسى (عليهالسلام ) كليم الله ، و يكى از
انبياى اولوا العزم و آورنده تورات بوده ، مع ذلك در برابر يك نفر كه
مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است !
از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است ، مثلا
از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به
صورت استفهام آورده و گفت : آيا مى توانم تو را پيروى كنم ؟ دوم اينكه
همراهى با او را به مصاحبت و همراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت
و پيروى تعبير كرد. سوم اينكه پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و
نگفت من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى ، بلكه گفت : تو
را پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى . چهارم اينكه رسما خود را
شاگرد او خواند. پنجم اينكه علم او را تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم
نسبت داد، و به اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت ((از
آنچه تعليم داده شدهاى )) و نگفت از
((آنچه مى دانى )).
ششم اينكه علم او را به كلمه ((رشد))
مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است ( نه جهل مركب و ضلالت ). هفتم
آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد پارهاى از علم خضر خواند نه همه آن
را و گفت : ((پارهاى از آنچه تعليم داده
شدى مرا تعليم دهى )) و نگفت
((آنچه تعليم داده شدى به من تعليم دهى
)). هشتم اينكه دستورات خضر را امر او
ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين
وسيله شان استاد خود را بالا برد. نهم اينكه وعدهاى كه داد وعده صريح
نبود، و نگفت من چنين و چنان مى كنم ، بلكه گفت : ان شاء الله به زودى
خواهى يافت كه چنين و چنان كنم . و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده ان
شاء الله آورد.
خضر (عليه السلام ) هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را
رد نكرد، بلكه به طور اشاره به او گفت كه تو استطاعت بر تحمل ديدن
كارهاى مرا ندارى . و ثانيا وقتى موسى (عليه السلام ) وعده داد كه
مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت : ((خيلى
خوب بيا)) بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر
خواست بيايد، و فرمود:(( فان اتبعتنى -
پس اگر مرا پيروى كردى )). و ثالثا به
طور مطلق از سؤ ال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود
بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت : ((اگر
بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد از من چيزى بپرسى ))
تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.
داستان قارون
إِنَّ قَرُونَ كانَ مِن قَوْمِ مُوسى فَبَغَى عَلَيْهِمْ وَ
ءَاتَيْنَهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتحَهُ لَتَنُوأُ
بِالْعُصبَةِ أُولى الْقُوَّةِ إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لا تَفْرَحْ
إِنَّ اللَّهَ لا يحِب الْفَرِحِينَ(76)
وَ ابْتَغ فِيمَا ءَاتَاك اللَّهُ الدَّارَ الاَخِرَةَ وَ لا تَنس
نَصِيبَك مِنَ الدُّنْيَا وَ أَحْسِن كمَا أَحْسنَ اللَّهُ إِلَيْك وَ
لا تَبْغ الْفَسادَ فى الاَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يحِب
الْمُفْسِدِينَ(77)
قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِندِى أَ وَ لَمْ يَعْلَمْ
أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَك مِن قَبْلِهِ مِنَ القُرُونِ مَنْ هُوَ
أَشدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَكثرُ جَمْعاً وَ لا يُسئَلُ عَن
ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ(78)
فَخَرَجَ عَلى قَوْمِهِ فى زِينَتِهِ قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ
الْحَيَوةَ الدُّنْيَا يَلَيْت لَنَا مِثْلَ مَا أُوتىَ قَرُونُ
إِنَّهُ لَذُو حَظٍ عَظِيمٍ(79)
وَ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكمْ ثَوَاب اللَّهِ خَيرٌ
لِّمَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً وَ لا يُلَقَّاهَا إِلا
الصبرُونَ(80)
فخَسفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الاَرْض فَمَا كانَ لَهُ مِن فِئَةٍ
يَنصرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَ مَا كانَ مِنَ الْمُنتَصِرِينَ(81)
وَ أَصبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكانَهُ بِالاَمْسِ يَقُولُونَ
وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسط الرِّزْقَ لِمَن يَشاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ
يَقْدِرُ لَوْ لا أَن مَّنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا لَخَسف بِنَا
وَيْكَأَنَّهُ لا يُفْلِحُ الْكَفِرُونَ(82)
تِلْك الدَّارُ الاَخِرَةُ نجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ
عُلُوًّا فى الاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعَقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ(83)
مَن جَاءَ بِالحَْسنَةِ فَلَهُ خَيرٌ مِّنهَا وَ مَن جَاءَ
بِالسيِّئَةِ فَلا يجْزَى الَّذِينَ عَمِلُوا السيِّئَاتِ إِلا مَا
كانُوا يَعْمَلُونَ(84)
76. بدرستى كه قارون كه از قوم موسى بود، پس بر آنان طغيان كرد. ما به
وى از گنجينه ها آن قدر داده بوديم كه تنها كليد آنها مردانى نيرومند
را خسته مى كرد. مردمش به او گفتند: اين قدر شادى مكن ، كه خدا
خوشحالان را دوست نمى دارد.
77. و بجو در آنچه خدا به تو داده خانه آخرتت را بهره ات از دنيا را
فراموش مكن و همان طور كه خدا به تو احسان كرده ، تو نيز احسان كن و در
پى فسادانگيزى در زمين نباش ، كه خدا مفسدان را دوست نمى دارد.
78. او در جواب مى گفت : آنچه برايم فراهم شده ، با علم خودم فراهم شده
، آيا نمى داند كه خدا قبل از او از قرنها كسانى را هلاك كرده كه از او
نيرومندتر و ثروت اندوزتر بودند؟ و مجرمان از جرمشان پرسش نمى شوند
(چون به سيما شناخته مى شوند.)
79. قارون غرق در زينتش به سوى قومش بيرون شد. آنهايى كه هدفشان زندگى
دنيا بود، گفتند: اى كاش ما نيز مى داشتيم مثل آنچه را كه قارون دارد،
كه او بهره عظيمى دارد.
80. و كسانى كه داراى علم بودند، به ايشان گفتند: واى بر شما! پاداش
خدا بهتر است براى آن كس كه ايمان آورد و عمل صالح كند. و اين سخن را
فرانگيرند مگر خويشتن داران .
81. پس ما او و خانه اش را در زمين فرو برديم . هيچ كس را نداشت كه او
را يارى كند، چون غير از خدا ياورى نيست و خودش هم از ممتنعين نبود.
82. كسانى كه ديروز آرزو مى كردند كه به جاى او باشند، امروز مى گفتند:
واه ، گويى خداست كه رزق را براى هر كس از بندگانش بخواهد، وسعت مى دهد
و براى هر كه بخواهد، تنگ مى گيرد. اگر خدا بر ما منت ننهاده بود، ما
را هم در زمين فرو مى برد. واى گويى كه كافران رستگار نمى شوند.
83. (آرى ) اين خانه آخرت را به كسانى اختصاص مى دهيم كه نمى خواهند در
زمين برترى نمايند و فساد انگيزى كنند. و سرانجام خاص متقين است .
84. هر كه نيكويى كند، جزايى بهتر از آن دارد و هر كه بدى كند، آنان كه
بدى مى كنند، جز خود آن عمل كيفرى ندارند.
(از سوره مباركه قصص )
رواياتى درباره داستان
قارون
در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه در كتاب مصنف و ابن منذر،
ابن ابى حاتم ، حاكم - وى حديث راصحيح دانسته - و ابن مردويه ، از ابن
عباس روايت آورده اند كه گفت : قارون مردى از قوم موسى (عليه السلام
)، و پسر عموى آن جناب بود، و همواره در جستجوى علم بود، تا آنكه علم
بسيارى جمع آورى نمود، و همچنان به كار خود ادامه داد تا روزى كه بر
موسى (عليه السلام ) طغيان كرد، و به وى حسد ورزيد.
موسى (عليه السلام ) به او فرمود: خداى تعالى به من دستور داده كه از
بندگانش زكات بگيرم ، تو هم بايد زكات مالت را بدهى ، قارون از اطاعت
اين دستور سرباز زد، و به مردم گفت : موسى (عليه السلام ) مى خواهد مال
مردم را بخورد، اول دم از نماز زد، شما اطاعتش كرديد، و دستورهايى ديگر
داد همه را اطاعت كرديد، آيا باز او را اطاعت مى كنيد و اموالتان را به
او مى دهيد، مردم گفتند: نه ما نمى خواهيم به اين كار تن در دهيم ، ولى
چه چاره اى داريم ؟ گفت : من نظرم اين است كه بفرستم به سراغ يكى از
زنان فاحشه بنى اسرائيل ، و وقتى آمد او را تحريك كنيم ، و به سر وقت
موسى بفرستيم كه او را متهم كند به اينكه خواسته اى با من زنا كنى .
مردم اين نظريه را پسنديده ، شخصى نزد آن زن فاحشه فرستادند و بدو
گفتند: اگر شهادت دهى كه موسى با تو زنا كرده است هر چه بخواهى به تو
مى دهيم ، زن پذيرفت .
قارون نزد موسى (عليه السلام ) آمد، و گفت : دستور بده بنى اسرائيل جمع
شوند، و آنان را به آنچه خدايت فرموده آگاه كن ، موسى (عليه السلام )
قبول كرد، و بنى اسرائيل را جمع كرد، و به ايشان فرمود: شما را جمع
كرده ام تا به اطلاعتان برسانم كه پروردگارم چه دستوراتى داده ، بنى
اسرائيل گفتند: چه دستور داده ؟ فرمود: مرا دستور داده تا به شما بگويم
تنها خدا را بپرستيد، و چيزى را شريك او مگيريد، و صله رحم كنيد، و چه
و چه كنيد، تا آنكه فرمود: و اينكه اگر كسى زنا كرد در صورتى كه زن
داشته باشد سنگسارش كنيد، گفتند: هر چند كه خودت باشى ؟ فرمود بله
اگر خودم نيز زنا كنم بايد سنگسار شوم ، گفتند: خوب تو زنا كرده اى ، و
بايد سنگسار شوى ، موسى (عليه السلام ) با تعجب پرسيد: من زنا كرده ام
؟
اطرافيان قارون فرستادند نزد آن زن كه بيا و شهادت بده ، چون آمد،
پرسيدند درباره موسى (عليه السلام ) چه شهادت مى دهى ؟ موسى (عليه
السلام ) از او پرسيد تو را به خدا سوگند راست بگو، زن گفت : چون مرا
به خدا سوگند مى دهى (راستش را مى گويم ) اين مردم مرا خواستند و مزدى
برايم مقرر كردند تا در برابرش من تو را متهم به زناى با خود كنم ، و
اينك شهادت مى دهم تو از اين تهمت برى هستى ، و نيز شهادت مى دهم بر
اينكه تو رسول خدايى .
موسى با چشم گريان به سجده افتاد، خداى تعالى به وى وحى فرستاد كه چرا
مى گريى ؟ با اينكه من زمين را مسخر تو كرده ام ، به زمين فرمان بده تا
قارون را ببلعد، كه اگر فرمانش دهى اطاعتت مى كند.
موسى (عليه السلام ) سر از سجده برداشت ، و به زمين فرمود: قارون و
اطرافيانش را بگير، زمين آنان را تا اعقاب پاهايشان در خود فرو برد،
همينكه وضع را چنين ديدند، از در التماس فرياد زدند: اى موسى اى موسى !
موسى (عليه السلام ) مجددا فرمان داد بگير ايشان را، پس زمين آنان را
تا گردنهايشان فرو برد، مجددا فريادشان به يا موسى يا موسى بلند شد،
بار سوم موسى (عليه السلام ) فرمان داد كه بگير ايشان را، پس زمين همه
شان را در خود فرو برد، و خداى تعالى به موسى وحى فرستاد كه : بندگان
من هر چه تو را خواندند و تضرع كردند اجابت نكردى ، به عزتم سوگند اگر
مرا مى خواندند اجابتشان مى كردم .
ابن عباس مى گويد: اين است معناى آيه شريفه كه مى فرمايد:
((فخسفنا به و بداره الارض
)) كه زمين قارون و اتباعش را تا طبقه
تحتانى خود فرو برد.
مؤ لف : در كتاب مزبور از عبد الرزاق ، و ابن ابى حاتم ، از ابن نوفل
هاشمى ، نيز همين قصه روايت شده ، چيزى كه هست در روايات مذكور آمده كه
آن زن را در مجلس قارون آوردند، تا به عنوان شكايت از موسى آن تهمت را
پيش قارون بزند، ولى وقتى حضور بهم رسانيد، نزد همه حضار شهادت داد به
برائت موسى ، و اين خبر به گوش موسى رسيد، و نزد خدا از قارون و رفقايش
شكوه كرد، خدا هم او را بر قارون مسلط كرد.
مرحوم قمى در تفسير خود در اين داستان گفته : موسى (عليه السلام ) خودش
نزد قارون آمد، و حكم زكات را به وى ابلاغ نمود، قارون او را استهزاء
كرده و از خانه اش بيرون راند، موسى (عليه السلام ) نزد پروردگارش از
رفتار قارون شكوه كرد، خدا هم او را بر وى مسلط ساخت و زمين به فرمان
وى قارون و خانه اش را در خود فرو برد.
ليكن اين روايت به خاطر اينكه حرفهاى ناپسندى دارد، و از نظر سند هم
موقوف و بريده است از ايراد همه آن خوددارى كرديم ، دو روايت ابن عباس
و ابن نوفل نيز موقوفند يعنى از صحابى نقل كردند نه از رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ).
علاوه بر اين روايت ابن عباس بغى و ستمكارى قارون را نسبت به موسى
دانسته ، در حالى كه قرآن فرموده : ((فبغى
عليهم ))، قارون بر بنى اسرائيل ستم كرد،
و نيز روايت مى گويد: علمى كه قارون داشته علمى بوده كه با درس خواندن
فرا گرفته ، و آيه قرآن همان طور كه گفتيم ظاهر در اين است كه : مراد
از علم به علم قارون ، علم به راه هاى جمع آورى ثروت و امثال ثروت است
.
داستان قارون در تورات
البته داستان قارون در تورات فعلى به نحو ديگرى آمده ، در اصحاح
شانزدهم ، از سفر عدد، مى خوانيم : قورح بن بصهار بن نهات بن لاوى ، و
داثان ، و ابيرام ، دو پسر الياب ، و اون ، پسر فالت ، كه از نواده هاى
راءوبين بودند، با جمعى از بنى اسرائيل و رؤ ساى ايشان كه دويست و
پنجاه نفر مى شدند، در مخالفت با موسى پافشارى مى كردند، و در روزى
مقرر، يك جا جمع شدند، تا عليه موسى و هارون قيام كنند، به موسى و
هارون گفتند: تا اينجا هر چه كرديد بس است ، اين جمعيت كه مى بينيد همه
شان مقدسند، و در وسطشان رب قرار دارد، پس چرا بر جماعت رب برترى مى
جوييد؟
وقتى موسى اين سخن بشنيد به سجده افتاد، پس قورح و همه مردمش را صدا
كرد كه : فردا رب اعلام خواهد كرد كه او براى چه كسى است ؟ و چه كسى
مقدس است ؟ آنگاه آن كسى را كه مقدس تر باشد به درگاه خود نزديك خواهد
كرد، آرى او هر كه را بپسندد به خود نزديك مى كند، اين كار را بكنيد، و
محابر قورح و همه جماعتش را براى خود بگيريد، و آتشى در آن بيفكنيد، و
بر آن بخور دهيد، فردا اين كار را در مقابل رب انجام دهيد، چون آن مردى
كه خدا او را بپسندد او مقدس است ، و همين شما را بس است اى دودمان
لاوى .
تورات همچنان قصه را ادامه مى دهد، و در ضمن مى گويد كه فرداى آن روز
آمدند، و آتشدانها كه در آن آتش و بخور بود آوردند، و در باب خيمه
اجتماع كردند، آنگاه در تورات گفته شده كه زمين زير پايشان شكافته شد و
دهان خود را باز كرد، آنان و خانه هايشان را بلعيد، و قورح و همه مردمش
و همه اموالش را نيز فرو برد، و آنچه از آنان زنده ماند در همان بيابان
در بين جمعيت در زمين فرو رفتند، به طورى كه بقيه اسرائيليان كه در
اطرافشان بودند از صداى آنان فرار كردند، چون با خود گفتند: ممكن است
ما را هم فرو ببرد، آنگاه آتشى از ناحيه رب بيرون آمد، و آن دويست و
پنجاه مرد را كه بخور آورده بودند بسوزانيد، اين بود آن مقدار از
داستان تورات كه مورد حاجت ما بود.
و در مجمع البيان در ذيل آيه ((ان قارون
كان من قوم موسى )) گفته است : كه وى پسر
خاله موسى (عليه السلام ) بود، - نقل از عطاء از ابن عباس ، و از روايت
امام صادق (عليه السلام ).
و در تفسير قمى در ذيل جمله ((ما ان
مفاتحه لتنوء...)) گفته : كليد گنجينه
هايش را جمعى نيرومند نمى توانستند حمل و نقل كنند.
و در معانى الاخبار به سند خود از موسى بن اسماعيل بن موسى بن جعفر
(عليه السلام ) از پدرش از جدش از آباى گرامش از على (عليه السلام )
روايت كرده كه در ذيل جمله ((و لا تنس
نصيبك من الدنيا)) فرمود: سلامتى و
نيرومندى و فراغت و جوانيت و نشاطت را فراموش مكن ، و با اين سرمايه
هاى گرانبها آخرت خود را تامين نما.
و نيز در تفسير قمى در ذيل جمله ((فخرج
على قومه فى زينته )) گفته : قارون با
جامه هاى رنگين ، و دامن بلند از خانه بيرون مى آمد، و دامن خود را به
زمين مى كشيد.
و در مجمع البيان مى گويد: زاذان از اميرالمؤ منين (عليه السلام )
روايت كرده كه در دوران خلافتش در بازارها قدم مى زد و گم شدگان را به
مقصد مى رساند، و ضعيفان را كمك مى كرد، و به فروشندگان و بقالان مى
گذشت ،و قرآن را پيش رويش باز مى كرد، و مى خواند:
((تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و
لا فسادا)) و مى فرمود: اين آيه درباره
اهل عدالت و تواضع از واليان امور، و درباره قدرتمندان از ساير مردم
نازل شده .
و نيز در مجمع البيان آمده كه سلام اعرج از اميرالمومنين (عليه السلام
) روايت كرده كه فرمود: بند كفش كسى باعث عجب او مى شود، و به همين جهت
مشمول اين آيه مى شود، كه مى فرمايد: ((تلك
الدار الاخره )).
مؤ لف : سيد بن طاووس در كتاب سعد السعود خود روايت را به اين صورت از
مرحوم طبرسى صاحب مجمع البيان نقل كرده ، كه فرمود: مردى به همين مقدار
كه بند كفش او بهتر از بند كفش رفيقش است باعث عجب او مى شود، لذا
مشمول اين آيه مى شود.
و در الدر المنثور است كه : محاملى و ديلمى از ابى هريره روايت كرده
اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: جبارى در زمين و
اخذ بدون حق از مصاديق اين آيه است .
داستان بلعم باعورا
وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِى ءَاتَيْنَهُ ءَايَتِنَا
فَانسلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشيْطنُ فَكانَ مِنَ الْغَاوِينَ(175)
وَ لَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَهُ بهَا وَ لَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلى
الاَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكلْبِ إِن
تحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَث أَوْ تَترُكهُ يَلْهَث ذَّلِك مَثَلُ
الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِئَايَتِنَا فَاقْصصِ الْقَصص
لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ(176)
175. حكايت كسى را كه آيه هاى خويش به او تعليم داديم و از آن به در شد
و شيطان به دنبال او افتاد و از گمراهان شد، براى آنها بخوان .
176. اگر مى خواستيم ، وى را به وسيله آن آيه ها بلندش مى كرديم ، ولى
به زمين گراييد (پستى طلبيد و به دنيا ميل كرد) و هوس خويش را پيروى
كرد. حكايت وى حكايت سگ است كه اگر بر او هجوم برى ، پارس مى كند و اگر
او را واگذارى ، پارس مى كند. اين حكايت قومى است كه آيه هاى ما را
تكذيب كرده اند. پس اين خبر را بخوان ، شايد آنها انديشه كنند.
(از سوره مباركه اعراف )
داستان بلعم باعوراء در قرآن
اين آيات داستان ديگرى از داستانهاى بنى اسرائيل را شرح مى دهد،
و آن داستان ((بلعم بن باعورا))
است ، خداى تعالى پيغمبر خود رسول اكرم (صلوات اللّه عليه ) را دستور
مى دهد كه داستان مزبور را براى مردم بخواند تا بدانند صرف در دست
داشتن اسباب ظاهرى و وسايل معمولى براى رستگار شدن انسان و مسلم شدن
سعادتش كافى نيست ، بلكه مشيت خدا هم بايد كمك كند، و خداوند، سعادت و
رستگارى را براى كسى كه به زمين چسبيده (سر در آخور تمتعات مادى فرو
كرده ) و يكسره پيرو هوا و هوس گشته و حاضر نيست به چيز ديگرى توجه
كند، نخواسته است ، زيرا چنين كسى راه به دوزخ مى برد. آنگاه نشانه
چنين اشخاص را هم برايشان بيان كرده و مى فرمايد: علامت اينگونه اشخاص
اين است كه دلها و چشمها و گوشهايشان را در آنجا كه به نفع ايشان است
بكار نمى گيرند، و علامتى كه جامع همه علامتها است اين است كه مردمى
غافلند.
((و اتل عليهم نبا الذى آتيناه آياتنا
فانسلخ منها...))
بطورى كه از سياق كلام بر مى آيد معناى آوردن آيات ، تلبس به پاره اى
از آيات انفسى و كرامات خاصه باطنى است ، به آن مقدارى كه راه معرفت
خدا براى انسان روشن گردد، و با داشتن آن آيات و آن كرامات ، ديگر
درباره حق شك و ريبى برايش باقى نماند.
و معناى ((انسلاخ ))
بيرون شدن و يا كندن هر چيزى است از پوست و جلدش ، و اين تعبير كنايه
استعارى از اين است كه آيات چنان در بلعم باعورا رسوخ داشت و وى آنچنان
ملازم آيات بود كه با پوست بدن او ملازم بود، و بخاطر حبث درونى كه
داشت از جلد خود بيرون آمد.
و ((اتباع ))
مانند ((اتباع ))
و ((تبع ))
پيروى كردن و بدنبال جاى پاى كسى رفتن است ، و كلمات :
((تبع )) و
((اتبع )) و
((اتبع ))
هر سه به يك معنا است . و ((غى
)) و ((غوايه
)) ضلالت را گويند، و گويا بيرون شدن از
راه بخاطر نتوانستن حفظ مقصد باشد، پس فرق ميان ((غوايت
)) و ((ضلالت
)) اين است كه اولى دلالت بر فراموش كردن
مقصد و غرض هم مى كند، پس كسى كه در بين راه درباره مقصد خود متحير
مى شود ((غوى ))
است و كسى كه با حفظ مقصد از راه منحرف مى شود ((ضال
)) است ، و تعبير اولى نسبت به خبرى كه
در آيه است مناسب تر است ، براى اينكه بلعم بعد از انسلاخ از آيات خدا
و بعد از اينكه شيطان كنترل او را در دست گرفت راه رشد را گم كرد و
متحير شد، و نتوانست خود را از ورطه هلاكت رهايى دهد، و چه بسا هر دو
كلمه يعنى غوايت و ضلالت در يك معنا استعمال شود، و آن خروج از طريق
منتهى به مقصد است .
مفسرين در تعيين صاحب اين داستان اقوال مختلفى دارند و ان شاء الله همه
آنها و يا بعضى از آنها در بحث روايتى آينده نقل مى شود، و آيه شريفه
هم بطورى كه ملاحظه مى فرماييد اسم او را مبهم گذاشته و تنها به ذكر
اجمالى از داستان او اكتفاء كرده است ، وليكن در عين حال ظهور در اين
دارد كه اين داستان از وقايعى است كه واقع شده ، نه اينكه صرف مثال
بوده باشد.
و معناى آيه چنين است : ((و اتل عليهم
)) بخوان بر ايشان ، يعنى بر بنى اسرائيل
و يا همه مردم ، خبر از امر مهمى را و آن ((نبا))
داستان مردى است كه ((الذى آتيناه آياتنا))
ما آيات خود را برايش آورديم ، يعنى در باطنش از علائم و آثار بزرگ
الهى پرده برداشتيم ، و بهمين جهت حقيقت امر برايش روشن شد
((فانسلخ منها))
پس بعد از ملازمت راه حق آن را ترك گفت . ((فاتبعه
الشيطان فكان من الغاوين )) شيطان هم
دنبالش را گرفت و او نتوانست خود را از هلاكت نجات دهد.
((و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الى
الارض و اتبع هواه ...))
((اخلاد))
به معناى ملازمت دائمى است ، و اخلاد بسوى ارض ، چسبيدن به زمين است ،
و اين تعبير كنايه است از ميل به تمتع از لذات دنيوى و ملازمت آن .
كلمه ((لهث ))
وقتى در سگ استعمال مى شود به معناى بيرون آوردن و حركت دادن زبان از
عطش است .
پس اينكه فرمود: ((و لو شئنا لرفعناه بها))
معنايش اين مى شود كه اگر ما مى خواستيم او را بوسيله همين آيات به
درگاه خود نزديك مى كرديم (آرى در نزديكى به خدا ارتفاع از حضيض و پستى
اين دنيا است همچنانكه دنيا بخاطر اينكه انسان را از خدا و آيات او
منصرف و غافل ساخته و به خود مشغول مى سازد اسفل سافلين است ) و بلند
شدن و تكامل انسان بوسيله آيات مذكور كه خود اسباب ظاهرى الهى است باعث
هدايت آدمى است ، و ليكن سعادت را براى آدمى حتمى نمى سازد زيرا تماميت
تاءثيرش منوط به مشيت خدا است و خداوند سبحان مشيتش تعلق نگرفته به
اينكه سعادت را براى كسى كه از او اعراض كرده و به غير او كه همان
زندگى مادى زمينى است ، اقبال نموده حتمى سازد. آرى ، زندگى زمينى آدمى
را از خدا و از بهشت كه خانه كرامت او است باز مى دارد، و اعراض از خدا
و تكذيب آيات او ظلم است ، و حكم حتمى خدا جارى است به اينكه مردم ظالم
را هدايت نكند، ((و الذين كفروا و كذبوا
باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون )).
و لذا بعد از جمله ((و لو شئنا لرفعناه
بها)) فرمود: ((لكنه
اخلد الى الارض و اتبع هواه )) و
بنابراين بيان ، تقدير كلام اين مى شود: ((لكنا
لم نشاء ذلك لانه اخلد الى الارض و اتبع هواه : و ليكن ما چنين چيزى را
نخواستيم براى اينكه او به زمين چسبيده و هواى دل خود را پيروى كرده ،
و چنين كسى مورد اضلال ما است نه مورد هدايت )).
همچنانكه فرموده : ((و يضل الله الظالمين
و يفعل الله ما يشاء)).
((فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او
تتركه يلهث ))
يعنى او داراى چنين خوئى است ، و از آن دست بر نمى دارد، چه او را منع
و زجر كنى و چه به حال خود واگذاريش . و كلمه ((تحمل
)) از حمله كردن است نه از حمل و بدوش
كشيدن .
((ذلك مثل القوم الذين كذبوا باياتنا))
پس تكذيب از آنان سجيه و هيئت نفسانى خبيثى است كه دست بردار از صاحبش
نيست ، زيرا آيات ما يكى دو تا نيست ، همواره آيات ما را به حواس خود
احساس مى كنند و در نتيجه تكذيب ايشان نيز مكرر و دائمى است .
((فاقصص القصص ))
كلمه ((القصص ))
مصدر است ، و به معناى ((اقصص قصصا
داستان بگو داستان گفتنى )) است و ممكن
هم هست اسم مصدر و به معناى ((اقصص القصه
: داستان كن اين قصه را)) بلكه تفكر كنند
و در نتيجه براى حق منقاد شده و از باطل بيرون آيند.