داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۲۲ -


رواياتى پيرامون ملاقات برادران با يوسف (ع ) در مصر 
در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى فرموده : يوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نيست ، خداوند شما را مى آمرزد، اين پيراهن مرا كه اشك ديدگانم آنرا پوشانيده ببريد و بروى پدرم بيندازيد، كه اگر بوى مرا بشنود بينا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد من آئيد.
يوسف در همان روز ايشان را به آنچه كه نيازمند بدان بودند مجهز نموده روانه كرد. وقتى كاروان از مصر دور شد، يعقوب بوى يوسف را شنيد و به آن عدّه از فرزندانى كه نزدش بودند گفت : اگر ملامتم نكنيد من هر آينه بوى يوسف را مى شنوم .
آنگاه امام فرمود: از طرف ديگر فرزندانى كه از مصر مى آمدند، خيلى با شتاب مى راندند تا پيراهن را زودتر برسانند، و از ديدن يوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى كه خدا به او داده بسيار خوشحال بودند، چون مى ديدند خود ايشان هم در سلطنت برادر عزّتى پيدا مى كنند.
مسافتى كه ميان مصر و ديار يعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشير وارد شد، پيراهن را به روى يعقوب انداخت ، در دم ديدگان يعقوب روشن و بينا گشته از كاروانيان پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتيم و آمديم .
يعقوب در اين هنگام حمد و شكر خدا را به جاى آورده ، سجده شكر نمود، هم چشمش بينا شد و هم خميدگى پشتش راست گرديد، آنگاه دستور داد همين امروز با تمامى خاندانش بسوى يوسف حركت كنند.
خود يعقوب و همسرش (ياميل ) كه خاله يوسف بود حركت كرده و تند مى راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند.
مؤ لف : اين معنا كه همسر يعقوب كه با او وارد مصر شده مادر بنيامين و خاله يوسف بوده نه مادر حقيقى او، مطلبى است كه در عده اى از روايات آمده ، ولى از ظاهر كتاب و بعضى از روايات برمى آيد كه او مادر حقيقى يوسف بوده ، و يوسف و بنيامين هر دو از يك مادر بوده اند، البته ظهور اين روايات آنقدر هم قوى نيست كه بتواند آن روايات ديگر را دفع كند.
و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه ((و لما فصلت العير قال ابوهم انى لاجد ريح يوسف لو لا ان تفندون )) فرموده : يعقوب بوى يوسف را هماندم شنيد كه كاروان از مصر بيرون شد، و فاصله كاروان تا فلسطين كه محل سكونت يعقوب بود، ده شب راه بود.
مؤ لف : در برخى از روايات كه از طرق عامه و خاصه نقل شده چنين آمده كه پيراهنى كه يوسف نزد يعقوب (عليهم السلام ) فرستاد، پيراهنى بود كه از بهشت نازل شده بود، پيراهنى بود كه جبرئيل براى ابراهيم در آن موقع كه مى خواستند در آتش بيفكنند آورد و با پوشيدن آن ، آتش برايش خنك و بى آزار شد، ابراهيم آنرا به اسحاق و اسحاق به يعقوب سپرد، يعقوب نيز آنرا بصورت تميمه (بازوبند) درآورده و وقتى يوسف به دنيا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن يوسف بود تا آنكه در چنين روزى آنرا از تميمه بيرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همين بوى بهشت بود كه به مشام يعقوب رسيد. و اينگونه اخبار مطالبى دارد كه ما نمى توانيم آنها را تصحيح كنيم ، علاوه بر اين ، سند معتبرى هم ندارند.
نظير اين روايات ، روايات ديگرى از شيعه و سنى است كه در آنها آمده : يعقوب نامه اى به عزيز مصر نوشت با اين تصوّر كه او مردى از آل فرعون است ، و از وى درخواست كرد بنيامين را كه دستگير كرده آزاد كند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبيح اللّه است كه خداوند به جدش ابراهيم دستور داده بود او را قربانى كند، و سپس در حين انجام ذبح ، خداوند عوض عظيمى بجاى او فرستاد، و ما در جلد دهم اين كتاب گفتيم كه : ذبيح ، اسماعيل بوده نه اسحاق .
و در تفسير عياشى از ((نشيط بن ناصح بجلى )) روايت كرده كه گفت خدمت حضرت صادق عرض كردم : آيا برادران يوسف پيامبر بودند؟ فرمود: پيامبر كه نبودند هيچ ، حتى از نيكان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند و حال آنكه به پدر خود گفتند: ((انك لفى ضلالك القديم ))؟!
مؤ لف : و در روايتى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنين در بعضى از روايات ضعيف شيعيان آمده ، كه : فرزندان يعقوب پيامبر بودند، اما اين روايات ، هم از راه كتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زيرا اين هر سه ، انبياء را معصوم مى دانند، (و كسانى كه چنين اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبياء باشند).
و اگر از ظاهر بعضى آيات برمى آيد كه اسباط، انبياء بوده اند مانند آيه ((و اوحينا الى ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط)) ظهورش ‍ آنچنان نيست كه نتوان از آن چشم پوشيد، زيرا صريح در اين معنا نيست كه مراد از اسباط، همان برادران يوسفند، زيرا اسباط، بر همه دودمان يعقوب و تيره هاى بنى اسرائيل اطلاق مى شود، همچنانكه در قرآن آمده : ((و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما)).
و در ((فقيه )) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ذيل گفتار يعقوب به فرزندانش ، كه فرمود: ((سوف استغفر لكم ربى )) فرموده : استغفار را تاءخير انداخت تا شب جمعه فرا رسد.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست .
و در الدّرالمنثور است كه ابن جرير و ابى الشيخ ، از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: اينكه برادرم يعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برايتان از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم منظورش اين بود كه شب جمعه فرا رسد.
و در كافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرموده : بهترين وقتى كه مى توانيد در آن وقت دعا كنيد و از خدا حاجت بطلبيد وقت سحر است ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود كه : يعقوب به فرزندان خود گفت : ((سوف استغفر لكم ربى )) و منظورش اين بود كه در وقت سحر طلب مغفرت كند.
مؤ لف : در اين معنى روايات ديگرى نيز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشيخ و ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه شخصى از آن جناب پرسيد چرا يعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخير انداخت تا هنگام سحر فرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .
در سابق هم در بيان آيات ، كلامى در وجه تاءخير گذشت (كه تاءخير انداخت تا با ديدن يوسف و عزّت او دلش بكلى از چركينى نسبت به فرزندان پاك شود آن وقت دعا كند) و اگر يوسف (عليه السّلام ) با خوشى به برادران رو كرد و خود را معرفى نمود، و ايشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او كمترين حرف و طعنه اى كه مايه شرمندگى ايشان باشد نزد، و لازمه اين رفتار اين بود كه بلافاصله جهت ايشان استغفار كند همچنانكه كرد دليل نمى شود بر اينكه يعقوب (عليه السّلام ) طلب مغفرت را تاءخير نيندازد، چون موقعيت يعقوب غير موقعيت يوسف بود، موقعيت يوسف مقتضى بر فوريت استغفار و تسريع در آن بود زيرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اما چنين مقتضى در مورد يعقوب نبود.
رواياتى درباره سجده يعقوب و فرزندانش در برابر يوسف  
و در تفسير قمى از محمد بن عيسى روايت كرده كه گفت : يحيى بن اكثم از موسى (مبرقع ) بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسيد، آنگاه آن مسائل را بر ابى الحسن هادى (عليه السّلام ) عرضه داشت ، از آن جمله يكى اين بود كه پرسيد خداوند مى فرمايد: ((و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا)) مگر صحيح است كه يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كنند با اينكه ايشان پيامبر بودند؟
ابوالحسن امام هادى (عليه السّلام ) در جواب فرمود: اما سجده كردن يعقوب و پسرانش براى يوسف عيب ندارد، چون سجده براى يوسف نبوده ، بلكه اين عمل يعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحيتى بوده براى يوسف ، همچنانكه سجده ملائكه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلكه طاعت خدا بود و تحيت براى آدم . يعقوب و فرزندانش كه يكى از ايشان خود يوسف بود همه به عنوان شكر، خدا را سجده كردند براى اينكه خدا جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى كه خود او در اين موقع مى گويد: ((رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين ...))
مؤ لف : در سابق ، آنجا كه آيات را تفسير مى كرديم مقدارى درباره سجده پدر و برادران يوسف براى يوسف بحث كرديم ، ظاهر اين حديث هم مى رساند كه خود يوسف هم با ايشان سجده كرده است ، و حديث استدلال كرده به گفتار يوسف كه گفت : پروردگارا تو بودى كه ملكم ارزانى داشتى ...))، و ليكن در اينكه اين گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده كردن خود يوسف ابهام هست و وجهش براى ما روشن نيست .
اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود از ((محمد بن سعيد ازدى )) رفيق موسى بن محمد بن رضا (عليه السّلام ) نقل كرده كه به برادر خود گفت : يحيى بن اكثم به من نامه نوشته و از مسائلى سؤ ال كرده ، اينك به من بگوييد ببينم معناى آيه ((و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا)) چيست ؟ آيا راستى يعقوب و فرزندانش براى يوسف سجده كردند؟
مى گويد: وقتى اين مسائل را از برادرم پرسيدم در جواب گفت : سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف ، از باب اداى شكر خدا بود كه جمعشان را جمع كرد، مگر نمى بينى خود او در مقام اداى شكر در چنين موقعى گفته : ((رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاءويل الاحاديث ...)).
و اين روايتى كه عياشى آورده با لفظ آيه موافق تر است ، و از نظر اشكال هم سالم تر از آن روايتى است كه قمى آورده .
و نيز در تفسير عياشى از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليه السّلام ) روايت شده كه در ذيل آيه ((و رفع ابويه على العرش )) فرمود: ((عرش )) به معنى تخت است ، و در معناى جمله ((و خروا له سجدا)) فرموده : اين سجود ايشان عبادت خدا بوده .
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: يعقوب و فرزندانش نه روز راه پيمودند تا به مصر رسيدند، و چون به مصر رسيدند و بر يوسف وارد شدند، يوسف با پدرش ‍ معانقه كرد و او را بوسيد و گريه كرد، و خاله اش را بر بالاى تخت سلطنتى نشانيد، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت و عطر و سرمه استعمال كرد و لباس رسمى سلطنت پوشيده نزد ايشان بازگشت ، - و در نسخه اى آمده كه سپس بر ايشان درآمد - پس وقتى او را با چنين جلال و شوكتى ديدند همگى به احترام او و شكر خدا به سجده افتادند، اينجا بود كه يوسف گفت : ((يا ابت هذا تاءويل روياى من قبل ... بينى و بين اخوتى )).
آنگاه امام فرمود: يوسف در اين مدت بيست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نكرده بود، و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آنكه خدا جمع يعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانيد.
و در كافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن (عليه السّلام ) از آن جناب روايت كرد كه گفت : خدمت آقايم عرض كردم : فدايت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارند كسى را كه غذاى ناگوار بخورد و لباس ‍ خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع كند، فرمود: مگر نمى دانى كه يوسف پيغمبر، كه فرزند پيغمبر بود همواره قباهاى حرير، آنهم زربافت مى پوشيد، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حكم مى كرد، و مردم هم به لباس او ايراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مى خواستند.
آرى مردم نيازمند پيشوايى هستند كه وقتى سخنى مى گويد راست بگويد، و وقتى حكمى مى كند عدالت را رعايت نمايد، زيرا خداوند نه طعام حلالى را حرام كرده و نه شراب حلالى را (حرام كرده )، او حرام را حرام و ممنوع كرده ، چه كم و چه زياد، حتى خودش فرموده ((قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق )).
و در تفسير عياشى از محمدبن مسلم نقل كرده كه گفت : خدمت امام ابى جعفر (عليه السّلام ) عرض كردم : يعقوب بعد از آنكه خداوند جمعش را جمع كرد و تعبير خواب يوسف را نشانش داد چند سال در مصر با يوسف زندگى كرد؟ فرمود: دو سال ، پرسيدم در اين دو سال حجت خدا در روى زمين كى بود، يعقوب ، يا يوسف ؟ فرمود حجت خدا يعقوب بود، پادشاه يوسف ، بعد از آنكه يعقوب از دنيا رفت يوسف استخوانهاى يعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمين شام برده در بيت المقدس به خاك سپرد، و از آن پس يوسف بن يعقوب حجت خدا گرديد.
مؤ لف : روايات در داستان يوسف بسيار زياد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اكتفا كرديم كه به آيات كريمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشديم ، چون علاوه بر اينكه ارتباط زيادى با آيات نداشت بيشتر آنها يا سندش ضعيف بود و يا متنش دچار تشويش و اضطراب بود.
مثلا از جمله رواياتى كه گفتم ارتباطى با بحث تفسير ما ندارد اين مطلب است كه در بعضى از آنها آمده كه : خداى سبحان نبوت را در دودمان يعقوب در پشت ((لاوى )) قرار داد، و لاوى همان كسى بود كه مانع بقيه برادران از كشتن يوسف شد، و گفت ((لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب ...))، و همان او بود كه در وقتى كه يوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود به برادران گفت : ((من از جاى خود تكان نمى خورم و از سرزمين مصر بيرون نمى روم تا آنكه پدرم اجازه دهد و يا خدايم حكم كند، كه او خير الحاكمين است )). خداوند (هم ) به شكرانه اين دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.
و نيز از جمله مطالبى كه در برخى از آن روايات آمده اين است كه يوسف (عليه السّلام ) با همسر عزيز ازدواج كرد، و اين همسر عزيز همان زليخا بود كه سالها عاشق يوسف شده و آن جريان ها را پيش آورد، بعد از آنكه عزيز در خلال سالهاى قحطى از دنيا رفت يوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر اين حديث صحيح باشد بعيد نيست كه خداوند به شكرانه اين كه او (زليخا) در نهايت گفتار يوسف را تصديق كرده بر عليه خود گواهى داده و گفت : ((الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين )) او را به وصال يوسف رسانده باشد.
ادب يعقوب (ع ) 
از جمله ادعيه انبيا دعائى است كه خداى متعال آنرا از حضرت يعقوب (عليه السلام ) وقتى كه فرزندانش از مصر مراجعت كردند در حاليكه بنيامين و يهودا را نياورده بودند حكايت كرده و فرمود:
((و تولى عنهم و قال يا اسفا على يوسف و ابيضت عيناه من الحزن فهو كظيم . قالوا تالله تفتوا تذكر يوسف حتى تكون حرضا او تكون من الهالكين . قال انما اشكو بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون )) به فرزندان خود چنين مى گويد كه مداومت من بر ياد يوسف شكايتى است كه من از حال دل خود به درگاه خدا مى برم و از رحمت او و اينكه يوسفم را به صورتى كه تصور نمى كنم به من برگرداند مايوس نيستم ، و اين خود از ادب انبيا است نسبت به پروردگار خود كه در جميع احوال متوجه پروردگارشان بوده و جميع حركات و سكنات خود را در راه او انجام مى دادند و اين معنا از آيات كريمه قرآن به خوبى استفاده مى شود چون خداى تعالى از طرفى تصريح كرده به اينكه انبياء را به راه راست هدايت نموده و فرموده : ((اولئك الذين هدى الله )) و درباره خصوص يعقوب فرموده : ((و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا)) و از طرف ديگر پى روى هوا و هوس را گمراهى و انحراف از راه راست خود دانسته و فرموده : ((و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله )).
از اين دو بيان استفاده مى شود كه انبياء كه هدايت يافتگان به هدايت خدايند هرگز هواى نفس را پيروى نمى كنند. عواطف نفسانى و اميال باطنيشان يعنى شهوت و غضب و حب و بغض و مسرت و اندوه و هر نفسانيات ديگرشان كه مربوط به مظاهر زندگى از قبيل مال و فرزند و نكاح با زنان و خوردنيها و پوشيدنيها و مساكن و امثال آنها است همه را در راه خدا به كار برده و از آنها غرضى جز رضاى خدا ندارند و خلاصه راهى كه در زندگى سلوك مى شود يا راهى است كه حق در آن پيروى مى شود و يا راهى است كه هوا در آن متابعت مى گردد، و به عبارت ديگر يا راه خدا است و يا راه فراموشى خدا.
و انبياء (عليهم السلام ) چون به راه نخستين هدايت شده اند و راه هواى نفس را پيروى نمى كنند از اين جهت هميشه به ياد خدا هستند و در حركت و سكون خود جز او هدفى ندارند و در هيچيك از حوائج زندگى به درگاه كسى جز درگاه او روى نمى آورند و غير در او درى از درهاى اسباب را نمى كوبند. به اين معنا كه اگر هم متوسل به اسباب ظاهرى مى شوند و اين توسل خداى را از يادشان نمى برد و فراموش نمى كنند كه اين اسباب و سببيتشان از خداى تعالى است نه اينكه بكلى اسباب را انكار نموده و براى آنها وجودى تصور نكنند و يا سببيت آنها را انكار نمايند، زيرا آنها قابل انكار نيستند و بر خلاف فطرت و ارتكاز انسانى است ، بلكه به اسباب تمسك ميجويند و ليكن براى آنها استقلال نمى بينند و براى هر چيزى موضع و اثرى قائلند كه خدا براى آن تعيين نموده .
و چون حال انبياء (عليهم السلام ) اين بود كه گفتيم ، و خلاصه اينكه ، چون تمسكشان به خداوند حق تمسك بود از اين جهت مى توانستند چنين ادبى را درباره مقام پروردگار خود و جانب ربوبيت او رعايت نموده و چيزى را جز براى خدا نخواهند و چيزى را جز براى او ترك نكنند و به چيزى تمسك نجويند مگر اينكه قبل از آن و با آن و بعد از آن متمسك به خدا باشند، پس ‍ هدف و غرض نهائى آنان در همه احوال خدا است .
روى اين بيان مراد از اينكه فرمود: ((انما اشكو بثى و حزنى الى الله )) اين خواه د بود كه اگر مى بينيد دائما به ياد يوسفم و از فقدانش متاسفم ، اين اسف دائمى من مثل اسف شما بر فقدان نعمت نيست ، زيرا شما وقتى به فقدان نعمتى دچار مى شويد از روى جهل شكايت نزد كسانى مى بريد كه مالك نفع و ضررى نيستند و اما من تاءسفم را از فقدان يوسف نزد خداوند به شكايت مى برم ، و اين شكايتم هم درخواست امرى نشدنى نيست ، زيرا من مى دانم چيزى را كه شما نمى دانيد.
ادب در دعاى يوسف صديق (ع ) 
و نيز از جمله ادعيه انبياء (عليهم السلام ) دعاى يوسف صديق (عليه السلام ) است هنگامى كه همسر عزيز او را تهديد نمود و گفت اگر آنچه مى گويم نكنى به زندانت مى اندازم .
((رب السجن احب الى ممايد عوننى اليه و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين )).
حضرت يوسف (عليه السلام ) گرفتارى خود را براى پروردگارش چنين شرح مى دهد كه امرش در نزد زنان دربارى و در موقف فعليش دائر شده است ميان رفتن به زندان و ميان اجابت خواسته آنها، و به علمى كه خداوند كرامتش كرده و با آيه : ((و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما)) از آن حكايت نموده ، زندان را بر اجابت آنها ترجيح مى دهد، ليكن از طرفى هم اسباب و مقدماتى كه زنان دربارى مصر براى رسيدن به منظور خود ترتيب داده اند بسيار قوى است ، و اين مقدمات يوسف را به غفلت و جهل به مقام پروردگار و ابطال علم و ايمان به خدايش تهديد مى نمايد، و چاره اى جز دستگيرى خدا و حكم او نمى بيند، چنانكه در زندان نيز به رفيق زندانى خود گفت : ((ان الحكم الا لله )) و لذا در اين دعا ادب را رعايت كرده و براى خود درخواست حاجتى نمى كند، چون حاجت خواستن خود يك نحوه حكم كردن است ، بلكه تنها اشاره مى كند به اينكه جهل تهديدش ‍ مى كند به ابطال نعمت علمى كه پروردگارش كرامتش فرموده و رهائيش از خطر جهل و دور شدن كيد زنان از او موقوف به عنايت خداى تعالى است ، لذا تسليم امر خدا شد و چيز ديگرى نگفت .
خداى تعالى هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان را كه عبارت بود از منحرف شدن و يا به زندان رفتن از او به گردانيد، در نتيجه هم از انحراف خلاص شد و هم از زندان ، از اينجا معلوم مى شود كه مرادش از كيد زنان هر دو بوده .
و اما اينكه عرض كرد: ((رب السجن احب الى ...)) در حقيقت خواست تمايل قلبى خود را در صورت دوران مزبور نسبت به رفتن زندان و نفرت و دشمنى خود را نسبت به فحشا اظهار نمايد، نه اينكه به گمان بعضى رفتن به زندان را دوست داشته باشد، چنانكه سيد الشهداء حسين بن على (عليه السلام ) نيز در اين مقوله فرمود: ((الموت اولى من ركوب العار و العار خير من دخول النار - تن به مرگ دادن سزاوارتر است از قبول عار و قبول عار و ننگ بهتر است از داخل آتش دوزخ )) به دليل اينكه خداى تعالى بعد از اين آيه فرموده : ((ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين )). و ظهور اين آيه در اينكه به زندان فرستادن يوسف راى تازه اى از آنان و بعد از آن دوران مزبور و نجات يوسف روشن و غير قابل انكار است . و نيز از جمله ادعيه انبياء (عليهم السلام ) ثنا و دعائى است كه خداى سبحان از يوسف (عليه السلام ) نقل كرده و فرموده :
((فلما دخلوا على يوسف آوى اليه ابويه و قال ادخلوا مصر ان شاء الله آمنين . و رفع ابويه على العرش و خروا له سجدا و قال يا ابت هذا تاويل روياى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاءبكم من البدو من بعد ان نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم . رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث فاطر السموات و الارض انت وليى فى الدنيا و الاخره توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين )).
خواننده محترم بايد كه در اين آيات تدبر نموده و قدرت و نفوذى را كه يوسف (عليه السلام ) داراى آن شده بود و همچنين شدت اشتياقى را كه پدر و مادرش به ديدارش داشتند و همچنين خاطراتى را كه برادرانش از روزى كه از او جدا شدند تا امروز كه او را عزيز مصر و مستولى بر تخت عزت و عظمت مى يابند از وى دارند در نظر مجسم سازد تا به ادب نبوتى كه اين نبى محترم در كلام خود اعمال نموده پى ببرد.
آرى يوسف (عليه السلام ) دهان به كلامى نگشوده مگر اينكه همه گفتارش و يا سهمى از آن براى پروردگارش بوده است ، تنها آنچه كه از دو لب يوسف (عليه السلام ) بيرون آمده و براى خدا نبوده جمله كوتاهى است در اول گفتارش ، و آن جمله : به مصر درآئيد كه ان شاء الله در آنجا ايمن خواهيد بود، است تازه همين را هم به مشيت خداوند مقيد ساخت تا توهم نشود كه وى در حكمش مستقل از خداوند است . قبلا هم گفته بود: ((ان الحكم الا لله - حكمى براى كسى جز خدا نيست )).
بعد از اين جمله كوتاه شروع كرد به ثناء به پروردگار خود، به خاطر احسان هائى كه از روز مفارقت از برادرانش تا امروز به وى كرده و ابتدا كرد به داستان روياى خود و اينكه خداوند تاويل آنرا محقق ساخت ، و در اين كلام ، پدر خود را در تعبيرى كه سابقا از خواب او كرده بود بلكه حتى در ثنائى كه پدر در آخر كلام خود كرده و خدا را بعلم و حكمت ستوده بود تصديق ك رد تا حق ثناى پروردگارش را بطور بليغى ادا كرده باشد. چون حضرت يعقوب وقتى يوسف در كودكى خواب خود را برايش نقل كرد، گفته بود: ((و كذلك يجتبيك ربك و يعلمك )) تا آنجا كه فرمود: ((ان ربك عليم حكيم )) يوسف هم در اينجا بعد از اينكه تعبير خواب پدر را تصديق مى كند به او مى گويد: ((ان ربى لطيف لما يشاء انه هو العليم الحكيم )). آنگاه به حوادثى كه در سنين ما بين خوابش و بين تاويل آن برايش پيش آمده به طور اجمال اشاره نموده و همه آنها را به پروردگار خود نسبت مى دهد و چون آن حوادث را براى خود خير مى دانسته از اين جهت همه آنها را از احسانهاى خداوند شمرده است .
و از لطيف ترين ادب هائى كه آن حضرت بكار برده اين است كه از جفاهائى كه برادرانش بر وى روا داشتند - چه آن روزى كه او را به قعر چاه افكندند و چه آن روزى كه او را به بهائى ناچيز و درهمى چند فروختند و چه آن روزى كه به دزدى متهمش نمودند - اسمى نبرد، بلكه از همه آنها تعبير كرد به اينكه : ((نزغ الشيطان بينى و بين اخوتى - شيطان بين من و برادرانم فساد برانگيخت )) و آنان را به بدى ياد نكرد.
و همچنين نعمت هاى پروردگار خود را مى شمارد و بر او ثنا مى گويد: ((ربى ، ربى )) به زبان مى راند تا آنكه دچار وله و جذبه الهى مى شود و يكسره روى سخن را از آنان گردانيده و به سوى خداوند معطوف مى كند و با خدايش مشغول شده و پدر و مادر را رها مى كند، تو گوئى اصلا روى سخنش با آنان نبود و بطور كلى ايشان را نمى شناسد، در اين جذبه به پروردگار خود عرضه مى دارد: ((رب قد اتيتنى من الملك و علمتنى من تاويل الاحاديث )) خدا را در نعمت هاى حاضرى كه در دست دارد ثنا مى گويد، و آن نعمت ها عبارت بود از سلطنت و علم به تاويل احاديث ، آنگاه نفس شريفش از ذكر نعمت هاى الهى به اين معنا منتقل مى شود كه پروردگارى كه اين نعمت ها را به او ارزانى داشته ، آفريدگار آسمانها و زمين و بيرون آورنده موجودات عالم است از كتم عدم محض به عرصه وجود در حالتى كه اين موجودات از ناحيه خود داراى قدرتى كه با آن نفع و نعمتى را به خود جلب نموده و يا ضرر و نقمتى را از خود دفع نمايند، نبودند و صلاحيت اداره امر خود را در دنيا و آخرت نداشتند.
چون او آفريدگار هر چيزى است پس لاجرم همو ولى هر چيزى خواهد بود، و لذابعد از اينكه گفت : فاطر السموات و الارض اظهار كرد كه من بنده خوارى هستم كه مالك اداره نفس خود در دنيا و آخرت نيستم ، بلكه بنده اى هستم در تحت قيمومت و ولايت خداى سبحان ، و خداى سبحان است كه هر سرنوشتى را كه بخواهد برايم معين نموده و در هر مقامى كه بخواهد قرارم مى دهد، از اين جهت عرض كرد: ((انت وليى فى الدنيا و الاخره )) در اينجا بياد حاجتى افتاد كه جز پروردگارش كسى نيست كه آنرا برآورد، و آن اين بود كه با داشتن اسلام - يعنى تسليم پروردگار شدن - از سراى دنيابه سراى ديگر منتقل شود. همانطورى كه پدرانش ابراهيم ، اسماعيل ، اسحاق و يعقوب بدان حالت از دنيا رحلت نمودند و خداوند درباره آنها فرموده :
((و لقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخره لمن الصالحين . اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمين . و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان الله اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون )).
و اين دعا همان دعائى است كه يوسف (عليه السلام ) كرده و گفته است : ((توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين )) و نيز اين مردن با اسلام و پيوستن به صالحين همان درخواستى است كه جدش ابراهيم (عليه السلام ) نموده بود: ((رب هب لى حكما و الحقنى بالصالحين )) و خداوند هم - همانطورى كه در آيات قبلى گذشت - دعايش را مستجاب نمود و آنرا به عنوان آخرين خاطره زندگى آن حضرت حكايت نموده و با آن داستان زندگيش را خاتمه داده است و ((ان الى ربك المنتهى )) و اين سبك در سياقهاى قرآنى لطف عجيبى است .
داستان ايوب عليه السلام 
وَ اذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوب إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنى مَسنىَ الشيْطنُ بِنُصبٍ وَ عَذَابٍ(41)
ارْكُض بِرِجْلِك هَذَا مُغْتَسلُ بَارِدٌ وَ شرَابٌ(42)
وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِكْرَى لاُولى الاَلْبَبِ(43)
وَ خُذْ بِيَدِك ضِغْثاً فَاضرِب بِّهِ وَ لا تحْنَث إِنَّا وَجَدْنَهُ صابِراً نِّعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ(44)
41. به ياد آور بنده ما ايوب را آن زمان كه پروردگار خود را ندا داد كه : شيطان مرا دچار عذاب و گرفتارى كرد.
42. (بدو گفتيم :) پاى خود به زمين بكش ، كه آب همين جا نزديك توست ، آبى خنك . در آن آب تنى كن و از آن بنوش .
43. و اهلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى كه داشت به او بداديم تا رحمتى باشد از ما به او و تذكرى باشد براى خردمندان .
44. و نيز به او گفتيم : حال كه سوگند خورده اى كه همسرت را صد تركه چوب بزنى ، تعداد صد تركه به دست بگير و آنها را يك بار به زنت بزن تا سوگند خود نشكسته باشى . ما ايوب را بنده اى خويشتن دار يافتيم ، چه خوب بود همواره به ما رجوع مى كرد.
(از سوره مباركه ص )
سرگذشت ايوب (ع ) 
1. داستان ايوب (ع ) از نظر قرآن 
در قرآن كريم از داستان آن جناب به جز اين نيامده كه : خداى تعالى او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس ، هم عافيتش داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وى برگردانيد و اين كار را به مقتضاى رحمت خود كرد، و به اين منظور كرد تا سرگذشت او مايه تذكر عابدان باشد.
2. ثناى جميل خداى تعالى نسبت به آن جناب  
خداى تعالى ايوب (عليه السلام ) رادر زمره انبيا و از ذريه ابراهيم شمرده ، و نهايت درجه ثنا را بر او خوانده و در سوره ((ص )) او را صابر، بهترين عبد، و اواب خوانده است .
3. داستان آن جناب از نظر روايات  
در تفسير قمى آمده كه پدرم از ابن فضال ، از عبد اللّه بن بحر، از ابن مسكان ، از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام ) چنين حديث كرد كه ابو بصير گفت : از آن جناب پرسيدم گرفتاريهايى كه خداى تعالى ايوب (عليه السلام ) را در دنيا بدانها مبتلا كرد چه بود، و چرا مبتلايش كرد؟ در جوابم فرمود: خداى تعالى نعمتى به ايوب ارزانى داشت ، و ايوب (عليه السلام ) همواره شكر آن را به جاى مى آورد، و در آن تاريخ شيطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده بود و تا زير عرش بالا مى رفت . روزى از آسمان متوجه شكر ايوب شد و به وى حسد ورزيده عرضه داشت : پروردگارا! ايوب شكر اين نعمت كه تو به وى ارزانى داشتهاى به جاى نياورده ، زيرا هر جور كه بخواهد شكر اين نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو بوده ، از دنيايى كه تو به وى دادهاى انفاق كرده ، شاهدش هم اين است كه : اگر دنيا را از او بگيرى خواهى ديد كه ديگر شكر آن نعمت را نخواهد گذاشت . پس مرا بر دنياى او مسلط بفرما تا همه را از دستش بگيرم ، آن وقت خواهى ديد چگونه لب از شكر فرو مى بندد، و ديگر عملى از باب شكر انجام نمى دهد. از ناحيه عرش به وى خطاب شد كه من تو را بر مال و اولاد او مسلط كردم ، هر چه مى خواهى بكن .
امام سپس فرمود: ابليس از آسمان سرازير شد، چيزى نگذشت كه تمام اموال و اولاد ايوب از بين رفتند، ولى به جاى اينكه ايوب از شكر بازايستد، شكر بيشترى كرد، و حمد خدا زياده بگفت . ابليس به خداى تعالى عرضه داشت : حال مرا بر زراعتش مسلط گردان . خداى تعالى فرمود: مسلطت كردم . ابليس با همه شيطانهاى زير فرمانش بيامد، و به زراعت ايوب بدميدند، همه طعمه حريق گشت . باز ديدند كه شكر و حمد ايوب زيادت يافت . عرضه داشت : پروردگارا مرا بر گوسفندانش مسلط كن تا همه را هلاك سازم ، خداى تعالى مسلطش كرد. گوسفندان هم كه از بين رفتند باز شكر و حمد ايوب بيشتر شد. ابليس عرضه داشت : خدايا مرا بر بدنش ‍ مسلط كن ، فرموده مسلط كردم كه در بدن او به جز عقل و دو ديدگانش ، هر تصرفى بخواهى بكنى . ابليس بر بدن ايوب بدميد و سراپايش زخم و جراحت شد. مدتى طولانى بدين حال بماند، در همه مدت گرم شكر خدا و حمد او بود، حتى از طول مدت جراحات كرم در زخمهايش افتاد، و او از شكر و حمد خدا باز نمى ايستاد، حتى اگر يكى از كرمها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانيد، و مى گفت به همانجايى برگرد كه خدا از آنجا تو را آفريد. اين بار بوى تعفن به بدنش افتاد، و مردم قريه از بوى او متاءذّى شده ، او را به خارج قريه بردند و در مزبله اى افكندند.
در اين ميان خدمتى كه از همسر او - كه نامش ((رحمت )) دختر ((افراييم )) فرزند يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (عليهم السلام ) بود - سرزد اين كه دست به كار گدايى زده ، هر چه از مردم صدقه مى گرفت نزد ايوب مى آورد، و از اين راه از او پرستارى و پذيرايى مى كرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ايوب به درازا كشيده شد، و ابليس صبر او را بديد، نزد عده اى از اصحاب ايوب كه راهبان بودند، و در كوهها زندگى مى كردند برفت ، و به ايشان گفت : بياييد مرا به نزد اين بنده مبتلا ببريد، احوالى از او بپرسيم ، و عيادتى از او بكنيم . اصحاب بر قاطرانى سفيد سوار شده ، نزد ايوب شدند، همين كه به نزديكى وى رسيدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت كرده ، رميدند. بعضى از آنان به يكديگر نگريسته آنگاه پياده به نزدش شدند، و در ميان آنان جوانى نورس بود. همگى نزد آن جناب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگويى كه چه گناهى مرتكب شدى ؟ شايد ما از خدا آمرزش آن را مسالت كنيم ، و ما گمان مى كنيم اين بلايى كه تو بدان مبتلا شده اى ، و احدى به چنين بلايى مبتلا نشده ، به خاطر امرى است كه تو تاكنون از ما پوشيده مى دارى .
ايوب (عليه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند كه خود او مى داند تاكنون هيچ طعامى نخورده ام ، مگر آنكه يتيم و يا ضعيفى با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، و بر سر هيچ دو راهى كه هر دو طاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن كه آن راهى را انتخاب كرده ام كه طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است .
از بين اصحاب آن جوان نورس رو به سايرين كرد و گفت : واى بر شما آيا مردى را كه پيغمبر خداست سرزنش كرديد تا مجبور شد از عبادتهايش كه تاكنون پوشيده مى داشته پرده بردارد، و نزد شما اظهار كند؟!
ايوب در اينجا متوجه پروردگارش شد، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزى در محكمه عدل تو راه يابم ، و قرار شود كه نسبت به خودم اقامه حجت كنم ، آن وقت همه حرفها و درد دلهايم را فاش مى گويم .
ناگهان متوجه ابرى شد كه تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدايى برخاست : اى ايوب تو هم اكنون در برابر محكمه منى ، حجتهاى خود را بياور كه من اينك به تو نزديكم هر چند كه هميشه نزديك بوده ام .
ايوب (عليه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو مى دانى كه هيچگاه دو امر برايم پيش نيامد كه هر دو اطاعت تو باشد و يكى از ديگرى دشوارتر، مگر آن كه من آن اطاعت دشوارتر را انتخاب كرده ام ، پروردگارا آيا تو را حمد و شكر نگفتم ؟ و يا تسبيحت نكردم كه اين چنين مبتلا شدم ؟!
بار ديگر از ابر صدا برخاست ، صدايى كه با ده هزار زبان سخن مى گفت ، بدين مضمون كه اى ايوب ! چه كسى تو را به اين پايه از بندگى خدا رسانيد؟ در حالى كه ساير مردم از آن غافل و محرومند؟ چه كسى زبان تو را به حمد و تسبيح و تكبير خدا جارى ساخت ، در حالى كه ساير مردم از آن غافلند. اى ايوب ! آيا بر خدا منت مى نهى ، به چيزى كه خود منت خداست بر تو؟
امام مى فرمايد: در اينجا ايوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت ، و عرضه داشت : پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى كه مرا توفيق بندگى دادى .
پس خداى عزّوجلّ فرشته اى بر او نازل كرد، و آن فرشته با پاى خود زمين را خراشى داد، و چشمه آبى جارى شد، و ايوب را با آن آب بشست ، و تمامى زخمهايش بهبودى يافته داراى بدنى شاداب تر و زيباتر از حد تصور شد، و خدا پيرامونش باغى سبز و خرم برويانيد، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانيد، و آن فرشته را مونسش كرد تا با او بنشيند و گفتگو كند.
در اين ميان همسرش از راه رسيد، در حالى كه پاره نانى همراه داشت ، از دور نظر به مزبله ايوب افكند، ديد وضع آن محل دگرگون شده و به جاى يك نفر دو نفر در آنجا نشسته اند، از همان دور بگريست كه اى ايوب چه بر سرت آمد و تو را كجا بردند؟ ايوب صدا زد، اين منم ، نزديك بيا، همسرش ‍ نزديك آمد، و چون او را ديد كه خدا همه چيز را به او برگردانيده ، به سجده شكر افتاد. در سجده نظر ايوب به گيسوان همسرش افتاد كه بريده شده ، و جريان از اين قرار بود كه او نزد مردم مى رفت تا صدقه اى بگيرد، و طعامى براى ايوب تحصيل كند و چون گيسوانى زيبا داشت ، بدو گفتند: ما طعام به تو مى دهيم به شرطى كه گيسوانت را به ما بفروشى . ((رحمت )) از روى اضطرار و ناچارى و به منظور اين كه همسرش ايوب گرسنه نماند گيسوان خود را بفروخت .
ايوب چون ديد گيسوان همسرش بريده شده قبل از اينكه از جريان بپرسد سوگند خورد كه صد تازيانه به او بزند، و چون همسرش علت بريدن گيسوانش را شرح داد، ايوب (عليه السلام ) در اندوه شد كه اين چه سوگندى بود كه من خودم ، پس خداى عزّوجلّ بدو وحى كرد: ((و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث )) (يك مشت شاخه در دست بگير و به او بزن تا سوگند خود را نشكسته باشى ). او نيز يك مشت شاخه كه مشتمل بر صد تركه بود گرفته چنين كرد و از عهده سوگند برآمد.
مؤ لف : ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده .
و از وهب روايت شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده . و اين روايت - به طورى كه ملاحظه گرديد - ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرد كه مايه نفرت طبع هر كسى است ، و البته روايات ديگرى هم مؤ يد اين روايات هست ، ولى از سوى ديگر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رواياتى رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مى كند و - ان شاء اللّه - آن روايات از نظر خواننده خواهد گذشت .
و از خصال نقل شده كه از قطان از سكرى ، از جوهرى ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ، از پدرش (عليهما السلام ) روايت كرده كه فرمود: ايوب (عليه السلام ) هفت سال مبتلا شد، بدون اينكه گناهى كرده باشد، چون انبيا به خاطر عصمت و طهارتى كه دارند، گناه نمى كنند، و حتى به سوى گناه - هر چند صغيره باشد - متمايل نمى شوند.
و نيز فرمود: هيچ يك از ابتلائات ايوب (عليه السلام ) عفونت پيدا نكرد، و بدبو نشد، و نيز صورتش زشت و زننده نگرديد، و حتى ذره اى خون و يا چرك از بدنش بيرون نيامد، و احدى از ديدن او تنفر نيافت و از مشاهده اش ‍ وحشت نكرد، و هيچ جاى بدنش كرم نينداخت ، چه ، رفتار خداى عزّوجلّ درباره انبيا و اولياى مكرمش كه مورد ابتلايشان قرار مى دهد، اين چنين است . و اگر مردم از او دورى كردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود، چون مردم نسبت به مقامى كه او نزد پروردگارش داشت جاهل بودند، و نمى دانستند كه خداى تعالى او را تاءييد كرده ، و به زودى فرجى در كارش ‍ ايجاد مى كند و لذا مى بينيم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرموده : گرفتارترين مردم از جهت بلاء انبيا و بعد از آنان هر كسى است كه مقامى نزديك تر به مقام انبيا داشته باشد.
و اگر خداى تعالى او را به بلايى عظيم گرفتار كرد، بلايى كه با آن در نظر تمامى مردم خوار و بى مقدار گرديد، براى اين بود كه مردم درباره اش دعوى ربوبيت نكنند، و از مشاهده نعمتهاى عظيمى كه خدا به وى ارزانى داشته ، او را خدا نخوانند. و نيز براى اين بود كه مردم از ديدن وضع او استدلال كنند بر اينكه ثوابهاى خدايى دو نوع است ، چون خداوند بعضى را به خاطر استحقاقشان ثواب مى دهد، و بعضى ديگر را بدون استحقاق به نعمتهايى اختصاص مى دهد. و نيز از ديدن وضع او عبرت گرفته ، ديگر هيچ ضعيف و فقير و مريضى را به خاطر ضعف و فقر و مرضش تحقير نكنند، چون ممكن است خدا فرجى در كار آنان داده ، ضعيف را قوى ، و فقير را توانگر، و مريض را بهبودى دهد. و نيز بدانند كه اين خداست كه هر كس را بخواهد مريض مى كند، هر چند كه پيغمبرش باشد، و هر كه را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى كه بخواهد، و نيز همين صحنه را مايه عبرت كسانى قرار مى دهد، كه باز مشيتش به عبرتگيرى آنان تعلق گرفته باشد، همچنان كه همين صحنه را مايه شقاوت كسى قرار مى دهد كه خود خواسته باشد و مايه سعادت كسى قرار مى دهد كه خود اراه كرده باشد، و در عين حال او در همه اين مشيتها عادل در قضا، و حكم در افعالش است . و با بندگانش هيچ عملى نمى كند مگر آن كه صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نيرو و قوتى كه داشته باشند از او دارند.
و در تفسير قمى در ذيل جمله ((و وهبنا له اهله و مثلهم معهم ...)) آمده كه خداى تعالى آن افرادى را هم كه از اهل خانه ايوب قبل از ايام بلاء مرده بودند به وى برگردانيد، و نيز آن افرادى را كه بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده كرد و با ايوب زندگى كردند.
و وقتى از ايوب بعد از عافيت يافتنش پرسيدند: ((از انواع بلاها كه بدان مبتلا شدى كداميك بر تو شديدتر بود؟)) فرمود: شماتت دشمنان .
و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله ((انى مسنى الشيطان ...)) گفته : بعضى ها گفته اند دخالت شيطان در كار ايوب بدين قرار بود، كه وقتى مرض ‍ او شدت يافت بطورى كه مردم از او دورى كردند، شيطان در دل آنان وسوسه كرد كه آن جناب را پليد پنداشته ، و از او بدشان بيايد، و نيز به دلهايشان انداخت كه او را از شهر و از بين خود بيرون كنند، و حتى اجازه آن ندهند كه همسرش كه يگانه پرستار او بود، بر آنان درآيد، و ايوب از اين بابت سخت متاءذى شد، به طورى كه در مناجاتش هيچ شكوه اى از دردها كه خدا بر او مسلط كرده بود نكرد. بلكه تنها از شيطنت شيطان شكوه كرد كه او را از نظر مردم انداخت .
قتاده گفته : اين وضع ايوب هفت سال ادامه داشت ، و همين معنا از امام صادق (عليه السلام ) هم روايت شده .

 

next page

fehrest page

back page