6- تناقص ديگرى از تورات
اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد
به اينكه اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره
مورد استهزاء قرار گرفت ، ابراهيم (عليه السلام ) او را با مادرش از
خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفى برد. آنگاه داستان عطش هاجر و
اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد، ذكر نمود، و حال
آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جان
دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين
داستان دارد استفاده مى شود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده
، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمه اهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب
را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است .
تورات بر خلاف قرآن كريم كه كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليه
السلام ) و دو فرزند بزرگوارش (عليهم السلام ) نموده اين داستان را با
كمال بى اعتنائى نقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنى
اسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه
توهين و تحقير آن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد
كرده خالى از تناقض نيست ، يكبار گفته كه : خداوند به ابراهيم (عليه
السلام ) خطاب كرد كه من نسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر
گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه من نسل تو را از پشت اسماعيل جدا
ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا او را انسانى وحشى
و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او ميرميده
اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و اهل خانه
پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره همين اسماعيل
(عليه السلام ) گفته كه خدا با او است .
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره
ابراهيم (عليه السلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات
ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه
ما كرديم و از مطالبى كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم
جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى قرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد:
اول ، اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند:
((قرآن كريم در سوره هايى كه در مكه نازل
شده متعرض خصوصيات ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام ) نشده ، و از آن
دو مانند ساير انبياء به طور اجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن
دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام ) داراى دين توحيد بوده
مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند، و اما بنا كردن
كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين
فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده .
و ليكن در سوره هاى غير مكى از قبيل ((بقره
)) و ((حج
)) و امثال آن اين جزئيات ذكر شده و
پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و تشريع دين اسلام و
بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است .
سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى
كه در مكه به سر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به
آنها اعتماد هم داشت ، و ليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى
شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديد چارهاى جز اين نديد كه از غير يهود
استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود محفوظ بدارد، اينجا بود
كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه به منظور
همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليه السلام ) را كه بنيانگذار دين
توحيد است پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به
همين منظور و براى نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او
را به خود مشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم
ناميده و از اين راه مردم آن شهر را هم با خود موافق نمود)).
صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى
براى خود باقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه
دارد حقانيتش بر هيچ شرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى
خبر باشد، و بخواهد با نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ
دانشمند متدبرى نيست كه قرآن را ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين
خلاف واقعى بداند. آرى ، همه چه شرقى و چه غربى اعتراف دارند بر اينكه
قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهود و نه با نصارا و
نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى مكى آن و
لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين
را تخطئه نموده است .
بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب
پيشامدهاى مربوط به دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى
اللّه عليه وآله و سلم ) به يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى
عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام واقع شده ، همچنانكه آيات راجع
به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان ايام نازل شده
است .
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليه
السلام ) از اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش
آيات سوره ابراهيم است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى
ابراهيم (عليه السلام ) را چنين حكايت نموده :
((و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد
آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ))
تا آنجا كه مى فرمايد ((ربنا انى اسكنت
من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل
افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون
)) تا آنجا كه مى فرمايد
((الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى
لسميع الدعاء)).
همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به
داستان ذبح دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم .
و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود
را از شر يهوديان معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم
(عليه السلام ) نمود، جوابش آيه ((يا اهل
الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده
افلا تعقلون )) تا آنجا كه مى فرمايد
((ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و
لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين ))
است كه صراحتا مى فرمايد ابراهيم (عليه السلام ) يهودى نبوده است .
اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليه
السلام ) را عليه الوهيت آنها با جمله ((فلما
جن عليه )) متعرض شده در شهر
((حران ))
كه ابراهيم (عليهالسلام ) از ((بابل
)) يا ((اور))
بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اين معنا اين است كه بين احتجاج
او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان و بت شكستن و در
آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، و حال آنكه از ظاهر آيات
راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو روزى واقع
شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود چنانكه گذشت .
مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در ذيل آيات ، گذشت
، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشى از غفلت
و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى
اينكه اگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از
يك كشورى ، مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور
نيز از معتقدين به آن مذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا
شهر حران همگى ستاره پرست باشند و از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه
كشور يعنى شهر بابل يا اور عده اى يافت نشوند؟
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى
اين است كه تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند
مذهب بت پرستى رائج بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به
اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و هر معبدى را به نام ستارهاى
ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند. مخصوصا در
تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در حدود سه
هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام
((اله شمس ))
و معبدى به نام ((اله قمر))
بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده اند و در آن
شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ
نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليه
السلام ) است .
و در آن قسمتى هم كه از كتاب ((آثار
الباقية )) ابو ريحان بيرونى در ذيل آيه
62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخى نقل شد داشت كه :
((يوذاسف )) پس از گذشتن
يكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد
و مردم را به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و
نيز پادشاهان سلسله پيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى
بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان و همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى
شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سى سال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور
نمود.
بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها
تدابير عالم را به فلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنها قائل به
حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند.
از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع
دمشق ساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها
نيز بر اين كيش بوده اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست
صابئين درآمد و به دست يهود و پس از يهود به دست نصارا افتاد و آن را
كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و مسلمين بر دمشق مسلط
شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند.
و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به
اسماء آفتاب داشتهاند، مانند هيكل ((بعلبك
)) كه براى صنم شمس و
((قران )) كه براى صنم قمر
ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به
نام ((سلمسين ))
كه معلوم مى شود اسم قديمى اين محل ((صنم
سين )) يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى
ديگر است بنام ((ترع عوز))
يعنى دروازه زهره .
و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين
بوده ، و مردم مكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و
بت ((لات ))
به اسم ((زحل ))
و بت ((عزى ))
به اسم ((زهره ))
بوده .
مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ،
چون ريشه اين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز
مجسمه خورشيد، ماه و ساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به
اله هاى هر يك از آنها و به واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى
جستند.
و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى
عزوجل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به
اندازه هاى معين ، و خدا و ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد
آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى به خيال خود به شكل خداى عزوجل
و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا به شكل انسان يا غير
اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديم
بدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه
همانند خداى متعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان
را به نتيجه افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك
ترين اجسام ديدنى به خداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و
نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اين ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد
و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيد همه الگويى از
حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مى
آيد.
از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه
آنها تقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و
حوادث خوبى برايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز
و قسمتى از شب در دسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى
كنند، به ناچار بعضى از حكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و
مجسمه هايى به صورت و شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا
پيكرها و بتهايى به عدد ستارگان مشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از
ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و به پيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند
و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوط بفلان ستاره را تعظيم
كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته هايشان سير
مى كند.
آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر
يك از آن هيكلها اسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را
خانه زحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين
بوده كه اين خانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته
، چون زحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين
ستاره باشد به هيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز
داشتهاند كه ذكر آنها باعث ملال خاطر خواننده است .
چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان
پرستيده و آنها را واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از
ياد بردند، تا آنكه يوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور
نمود و از هند به سند و از آنجا به بلاد سيستان و زابلستان كه آنروز در
تحت تصرف ((فيروز بن كبك
)) بود، سفر نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و
از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوت داشت و ميگفت : من از طرف
خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم .
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس و بعضى گفته اند در عهد
سلطنت جم به فارس رفت او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين
مردم ابداع نمود و آنرا انتشار داد چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم .
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم
بالا كه مبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى
كه داشت مردم را به پرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با
حيله و نيرنگهايى كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى
صحيح و عقلائى داد.
تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: ((جم
)) اولين كسى بود كه آتش را بزرگ شمرد و
مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مى كرده
كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت
مى دانسته و براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم
اختلاف نموده هر طائفهاى به سليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و
آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد.
مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى
است برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: 1خانه كعبه يا خانه
زحل 2 خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس 3 خانه مندوسان در بلاد هند 4
خانه نوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5 خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام
زهره 6 خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه 7 خانه نخستين علت ، در
بلندترين بلاد چين .
آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب
بوده كه برخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره
در تونس .
صابئى ها كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون
نيز گفته اند علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر
كدام را به نام يكى از جواهر عقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله
است : 1 - هيكل نخستين علت 2 هيكل عقل 3 هيكل سلسله 4 هيكل صورت 5 هيكل
نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته
اند، همه مدور شكل ساخته شده بودند. 6 هيكل زحل ، شش ضلعى 7 هيكل مشترى
، سه ضلعى 8 هيكل مريخ ، چهار ضلعى مستطيل 9 هيكل شمس ، مربع 10 هيكل
عطارد، مثلث 11 هيكل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطيل 12 هيكل قمر، هشت
ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم ،
عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند.
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز
در كتاب ملل و نحل خود آورده است .
از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد:
- اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را به عنوان مجسمه هاى
خدايان و ارباب انواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوان مجسمه
ستارگان و آفتاب و ماه مى پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته
بودند. بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليه السلام ) در باره
ستاره و خورشيد و ماه ، با بت پرستانى بوده كه در عين بت پرستى ستارگان
را هم مى پرستيده اند نه فقط با صابئين (و ستاره پرستان ). همچنانكه
ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كه در سابق ايراد شد احتجاج
ابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بوده كه در آنروزها
در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كه
مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد). علاوه بر اينكه از ظاهر آيات
كريمه راجع به ابراهيم (عليه السلام ) استفاده مى شود كه ابراهيم (عليه
السلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس
شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه
ابتدا به سوى حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب
تواريخ نوشته اند: در آغاز به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس
هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همان گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه
اسرائيليت در آن دست برده ، ندارد. براى صدق گفتار ما كافى است كه
خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كرده دقيقا مورد
بررسى قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها
بوده ، حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ،
همين شهر بوده كه در نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ،
نه حران دمشق .
آرى ، مسعودى گويد كه : ((آنچه از
هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون (سال 332 ه - زمان مسعودى ) باقى مانده
خانه اى است در شهر حران در دروازه ((رقه
)) معروف به ((مغليتيا))
كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليه السلام ) مى دانند و در باره آزر و
ابراهيم (عليه السلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند)).
ولى گفته آنان هيچگونه ارزشى ندارد.
- دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى
پرستيدند همچنين ستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش غير كواكب و ماه
و آفتاب داشته اند، مانند هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ،
و مانند بت پرستان به اين اشياء (عقل و نفس و...) تقرب مى جسته اند.
مؤ يد اين معنا گفته ((هردوت
)) مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه
معبد بابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه
اى بوده و آخرين آنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد
فقط تختى بزرگ و در مقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از
اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه و نه تمثال و نه چيز ديگر،
نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براى ملازمت و حفاظت
هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد.
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر شكل
و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد همانطور كه مسعودى
مى گويد علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند.
و ثابت شده كه فلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات و شكل جسمانى و وضع
مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيف نموده اند،
ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه
مى كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشته اند و يا اغراض
سياسى آنها را وادار به كتمان حق نموده است .
رواياتى در مورد تولد و
نشو و نماى ابراهيم (ع )
صاحب كتاب كمال الدين مى گويد: پدرم و ابن وليد هر دو نقل كردند
از ابن بريد از ابن ابى عمير از هشام بن سالم از ابى بصير از ابى عبد
(عليه السلام ) كه فرمود: پدر ابراهيم (عليه السلام ) منجم دربار نمرود
بن كنعان بود، و نمرود هيچ كارى را جز به صوابديد او انجام نمى داد.
شبى از شبها پدر ابراهيم نظر به نجوم كرد و وقتى صبح شد به نمرود گفت :
من ديشب امر عجيبى ديدم ، پرسيد چه ديدى ؟ گفت از اوضاع كواكب چنين
فهميدم كه به زودى در سرزمين ما مولودى متولد مى شود كه هلاكت و نابودى
ما به دست او خواهد بود، و چيزى نمانده كه مادرش به او باردار شود،
نمرود تعجب كرد و پرسيد: آيا نطفهاش در رحم زنى منعقد شده ؟
گفت : نه ، و از جمله خصوصياتى كه در باره اين حمل از اوضاع كواكب به
دست آورده بود اين بود كه مردم او را در آتش مى اندازند، تا اينجا
پيشگوئيش درست بود و اما در باره اينكه خداوند او را از آتش نجات مى
دهد، چيزى به دست نياورده بود.
امام صادق (عليه السلام ) سپس فرمود: نمرود پس از شنيدن اين خبر دستور
داد تا زنان از مردان كناره گيرى كنند، در همين موقع بود كه پدر
ابراهيم با همسر خود مقاربت نمود و او باردار شد، وقتى فهميد كه همسرش
آبستن شده به نظرش رسيد كه اين حمل همان كسى است كه بساط سلطنت نمرود
را بر مى چيند، لذا براى اينكه اطمينان بيشترى پيدا كند زنان قابله را
خواست تا همسرش را معاينه كرده ببينند آيا راستى باردار شده يا نه .
خداى متعال هم براى حفظ جان ابراهيم او را به پشت مادرش چسبانيد، لذا
قابله ها پس از معاينه گفتند: ما اثر حملى نمى بينيم .
زمانى كه ابراهيم (عليه السلام ) متولد شد، پدرش تصميم گرفت جريان را
به نمرود گزارش دهد، همسرش او را ملامت نموده و گفت : مى خواهى به دست
خودت فرزندت را به كشتن دهى ! من براى اينكه نمرود از جريان با خبر
نشود و دردسرى براى تو فراهم نگردد اين كودك را در يكى از غارها پنهان
مى كنم تا اگر از بين رفتنى است به دست خود ما از بين نرفته باشد.
شوهرش اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت پس زودتر تا كسى نفهميده او را ببر،
مادر ابراهيم طفل را برداشت و رو به بيابان گذاشت ، تا به غارى رسيد و
او را پس از آنكه از پستان خود سير كرد در غار گذاشت و سنگى بر در غار
نهاد و به شهر برگشت . خداى متعال رزق اين طفل را در انگشت ابهامش
قرار داده بود، طفل هر وقت گرسنه مى شد سر انگشت خود را در دهان مى
گذاشت و مى مكيد، ابراهيم با رشد غير طبيعيش در هر روز به مقدار يك
هفته ساير اطفال و در يك هفته به مقدار يك ماه و در يك ماه به مقدار
يكسال رشد مى كرد.
پس از گذشتن چند روز مادر ابراهيم به همسر خود گفت : اگر اجازه دهى مى
روم تا ببينم كه چه بر سر فرزندم آمده ، پس از كسب اجازه از شوهر از
شهر بيرون شد و به عجله خود را به غار رسانيد و با كمال تعجب ديد چشمان
كودك مانند دو چراغ مى درخشد. فرزند خود را از زمين برداشت و به سينه
چسبانيد و او را شير داد و به حكم اجبار و ناچارى به خانه برگشت ، و در
جواب شوهرش كه پرسيد از كودكت چه خبر گفت : ديدمش كه از گرسنگى مرده
بود، ناچار در همان غار دفنش نموده برگشتم . مدتى گذشت و هر روز به
بهانه اى از خانه خارج مى شد، و در غار كودك خود را در آغوش كشيده ،
شير مى داد، تا آنكه كودك براه افتاد.
روزى بر حسب معمول وقتى مادرش به سراغش رفت و در آغوش گرم خود نوازشش
داد هنگام برگشتن كودك دامنش را گرفت و گفت :
مرا همراه خود ببر. مادرش گفت : من از پدرت اجازه ندارم ، باشد تا از
او اجازه بگيرم . (و از آن به بعد هر روز در مقابل تقاضاى فرزندش بهانه
اى مى آورد، تا آنكه رفته رفته به اوضاع و احوال محيط پى برد و فهميد
مادرش حق داشت كه او را از بيرون آمدن از غار منع مى كرد) لذا از آن
به بعد خودش هم در پنهان كردن خود سعى مى نمود، تا آنكه از غار بيرون
رفت و امر خدا را به بندگانش ابلاغ نمود، آن وقت بود كه خداوند قدرت
خود را به دست ابراهيم نشان داد و قدرت نمروديان را درهم شكست .
مؤ لف : در كتاب قصص الانبياء از صدوق از پدرش و ابن وليد و از عده اى
ديگر از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: آزر
عموى ابراهيم منجم دربار نمرود بود، و نمرود جز به صوابديد وى كارى
انجام نمى داد. روزى به نمرود گفت : من در شب گذشته امر عجيبى ديدم ،
گفت : بگو چه ديده اى ؟ گفت : اوضاع كواكب دلالت مى كرد بر اينكه به
زودى مولودى در اين سرزمين به دنيا مى آيد كه به دست او طومار سلطنت و
عزت ما برچيده مى شود، نمرود پس از شنيدن اين حرف همبستر شدن زنان با
مردان را ممنوع كرد. تارخ پدر ابراهيم در همين ايام با مادر ابراهيم
همبستر شد و او به ابراهيم باردار شد. اين روايت ، بقيه داستان را بر
طبق روايت قبلى بيان كرده ، و تنها اختلافى كه با آن دارد اين است كه
آن روايت آزر را پدر ابراهيم خوانده بود، و در اين روايت عموى آن حضرت
معرفى شده است .
و لذا مرحوم مجلسى اين دو روايت را از جهت وحدتى كه در مضمون و در سند
آن دو است يك روايت دانسته ، و فرموده : ظاهرا روايتى هم كه راوندى نقل
كرده همين روايت است ، و اگر آن را تغيير داده و گفته آزر عموى ابراهيم
بود براى اين بوده كه با اصول عقايد اماميه مطابقت كند. مرحوم مجلسى
خودش هم ساير رواياتى را كه آزر بتپرست را پدر ابراهيم دانسته حمل بر
تقيه نموده است .
و مانند مضمون گذشته را قمى و عياشى در تفسير خودشان نقل كرده اند و
رواياتى هم بطرق عامه از مجاهد در اين باره هست ، و طبرى هم همان مضمون
را در تاريخ خود نقل كرده و همچنين ثعلبى در قصص الانبياء اين قول را
به عموم علماى گذشته نسبت داده .
به هر حال چيزى كه در اينجا بايد گفت اين است كه علماى حديث و آثار
تقريبا اتفاق دارند در اينكه ابراهيم (عليه السلام ) در ابتداى زندگى
از ترس نمرود در پنهانى بسر مى برده ، و پس از سرآمدن اين دوره از
زندگيش خود را آشكار ساخته ، و با پدر و قومش بر سر الوهيت بتها و
ستاره و ماه و خورشيد احتجاج كرده ، و همچنين با نمرود پادشاه معاصرش
بر سر ادعاى خداييش محاجه نموده است ، و اين همانطورى كه قبلا هم
گفتيم از سياق آيات مربوط به اين داستان نيز استفاده مى شود. و اما
اينكه پدر ابراهيم چه كسى بوده ؟ اهل تاريخ گفته اند كه اسم او
((تارخ ))
با خاء نقطهدار و يا ((تارح
)) با حاء بى نقطه و لقبش آزر بوده ، و
بعضى ديگر احتمال داده اند كه آزر اسم بتى از بتها و يا وصف مدح و يا
ذمى به لغت آن روز و به معناى معتضد و يا لنگ بوده . و نيز گفته اند:
آن شخص مشركى كه قرآن او را پدر ابراهيم خوانده ، و احتجاج ابراهيم را
با او نقل كرده همان تارخ پدر صلبى و حقيقى ابراهيم بوده ، عده اى از
علماى حديث و كلام اهل تسنن نيز با مورخين در اين قول موافقت نموده
اند. بعضى ديگر از آنان و همچنين همه علماى شيعه در اين قول مخالفت
نموده و تنها بعضى از محدثين شيعه اخبار دال بر قول اول را در كتب خود
نقل نموده اند.
عمده چيزى كه مورد استدلال شيعه و موافقين آنان از علماى سنت است
اخبارى است كه از طرق شيعه و سنى وارد شده و دلالت دارد بر اينكه آباى
رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) همه موحد بوده و هيچيك از آنان
مشرك نبوده اند، اين مساءله مورد مشاجره و معركه آراى اين دو دسته از
علماى شيعه و سنى است ، و چون تعقيب اين بحث از وظيفه تفسيرى ما بيرون
است استدلال و استنتاج حقيقت را براى اهل بحث مى گذاريم و مى گذريم ،
علاوه بر اينكه ما احتياجى به بحث در آن نداريم ، زيرا قبلا گفتيم كه
خود آيات دلالت بر اين دارد كه آزر مشرك كه در آيات اين سوره از او اسم
برده شده پدر حقيقى ابراهيم نبوده ، و با اين حال رواياتى كه دلالت
دارد بر اينكه نامبرده پدر حقيقى ابراهيم بوده با اختلافى كه ميان خود
آنها هست مخالف با كتاب خدا است كه با كمال جرئت و بدون هيچ دغدغه بايد
آنها را طرح نمود و هيچ حاجتى به اين نيست كه مانند مرحوم مجلسى به خود
زحمت داده و براى تراشيدن محمل صحيحى جهت اينگونه روايات ، آنها را حمل
بر تقيه كنيم ، آنهم در باره مطلبى كه خود عامه هم در آن اختلاف دارند.