داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۹ -


و در آيه شريفه ((فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم )) كه راجع به داستان سليمان (عليه السلام ) است ، سليمانى كه ملك عظيمى به او داده شده ، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبى كه وقتى دستور احضار تخت بلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مى كند در كوتاهترين چشم به هم زدنى پيش رويش احضار و نصب مى شود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمى شود، و پروردگارش را از ياد خود نمى برد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسى نشينان درباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مى گويد.
خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى هم به آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را با رفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آنجمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مى باشد:
((الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتاه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت قال انا احيى و اميت )) و اين پاسخ را وقتى داد كه دو نفر را كه از زندان بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براى اينكه نشان دهد چگونه زنده مى كند و مى ميراند، دستور داد يكى را آزاد كرده ديگرى را به قتل برسانند.
و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفته هاى اوست : ((قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون ، ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين . فلو لا القى عليه اسوره من ذهب )).
فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلائى كه او و هوا خواهانش ‍ داشتند مباهات مى كند و چيزى نمى گذرد كه با همين دارائيش بانگ ((انا ربكم الاعلى )) را هم مى نوازد و اين همان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسى (عليه السلام ) يعنى طوفان و ملخ ‌هاى بالدار و بى بالى كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغه هائى كه عرصه زندگى را بر آنان تنگ نمود و سايرمعجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلت شان مى افزود.
و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غار رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است : ((اذ هما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا)) كه آنروز دشوارى امر و شدت هول آن حضرت (صلى الله عليه و آله ) را بر آن نداشت كه خداى خود را از ياد ببرد و از اينكه خدا با اوست ، غفلت كند.
همچنين آيه شريفه ((و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا... فلما نباها به قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخبير)) كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضى از همسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصص انبياء (عليهم السلام ) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبك مشتمل بر بهترين آداب و شريف ترين سنن و مراسم است ، و اگر گفتار ما در پيرامون اين ابحاث به طول نمى انجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و درباره آنها به طور مفصل بحث مى كرديم .
8- ادب ديگر انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات مى كردند.
يكى از مظاهر آن ، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريم نقل شده ، و همچنين محاوراتى است كه با مؤ منين داشته اند و نيز مختصرى از سيره منقوله از آن ها است ، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرت با سركشان و جهال داشتند، جستجو كنيد نمى توانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا و اهانتى در آن بيابيد، آرى با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه از آنان مى ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه ترين وعظ پاسخشان نمى دادند و جز به سلام از آنان جدا نمى شدند: ((و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما)). يكى از آن محاورات ، محاوره ايست كه خداى تعالى از نوح نقل نموده : ((فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون )).
يكى ديگر محاوره ايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (عليه السلام ) حكايت كرده و مى فرمايد: ((ان نقول الا اعتريك بعض آلهتنا بسوء قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون من دونه )).
و از قول آزر چنين حكايت مى كند: ((قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا، قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا)).
از قوم شعيب چنين حكايت مى كند: ((قال الملا الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهه و انا لنظنك من الكاذبين ، قال يا قوم ليس بى سفاهه و لكنى رسول من رب العالمين ، ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين )).
و از فرعون چنين حكايت مى كند: ((قال فرعون و ما رب العالمين ، قال رب السموات و الارض و ما بينهما،... قال ان رسولكم الذى ارسل اليكم لمجنون . قال رب المشرق و المغرب و ما بينهما ان كنتم تعقلون )).
و از قوم مريم چنين حكايت مى كند: ((قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا، يا اخت هارون ما كان ابوك امرء سوء و ما كانت امك بغيا، فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهد صبيا، قال انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا...)) و در تسليت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در نسبت هائى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى به او دادند مى فرمايد: ((فذكر فماانت بنعمه ربك بكاهن و لا مجنون ، ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون ، قل تربصوا فانى معكم من المتربصين )).
و نيز فرموده : ((و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا، انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا)).
و همچنين انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت هاى ديگرى ك ه در قرآن كريم از آنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء (عليهم السلام ) در مقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه در مقابل ، گفتار صواب ، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مى دادند.
آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادب را تلقينشان مى كرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده و فرموده : ((اذهبا الى فرعون انه طغى ، فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى )).
و به رسول گراميش (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ((و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا)).
از جمله آداب انبياء (عليهم السلام ) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزو مردم و يكى از ايشان حساب مى كردند و با هر طبقه اى از طبقات آنان به قدر پايه فهم شان صحبت مى كردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشته اند به خوبى استفاده مى شود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين است كه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم .
اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس ‍ هدايت به حق و بيان حق و انتصار براى آن است . بنابراين انبياء (عليهم السلام ) ناچار بايد خودشان در دعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزى كه مايه گمراهى است بپرهيزند، چه موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چه مايه كراهت و ناخوشيشان ، علاوه بر اينكه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حق شديدترين نهى و بليغ ‌ترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى و عملى باطل صادر شده است ، چون معلوم است كه باطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن ، باطل است ، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمى شود، اگر چه اين باطل در طريق حق باشد، آرى ، حقى كه باطل كسى ، به آن هدايت كند حق از جميع جهات نيست .
و از همين جهت خداى تعالى فرموده : ((و ما كنت متخذ المضلين عضدا )).
و نيز فرموده : ((و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا، اذن لاذقناك ضعف الحيوه و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا)) با اين وضع كوچكترين سهل انگارى و رودربايستى و خدعه اى در حق روا نيست ، چنانكه كمترين احترامى براى باطل نيست .
و از همين جهت پروردگار متعال ، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء (عليهم السلام ) هستند به چيرهائى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مى سازد مجهز كرده ، و خود فرموده است : ((ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله له سنه الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا)).
بدين وسيله خبر داده كه انبياء (عليهم السلام ) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده ، به ستوه نمى آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمى ترسيده اند، و از اين بيان مى توان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق ، هيچ چيزى را مانع نمى ديدند، اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطره اى كه تصور شود بياندازد، سپس آنان رادر آن كارى كه قيام به آن نموده اند وعده نصرت داده و فرمود: ((و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون )) و نيز فرموده : ((انا لننصر رسلنا)).
در باطل و در حقى كه آميخته با باطل است ادب نيست
و لذا مى بينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (عليهم السلام ) در اظهار حق و گفتن سخن راست ، از هيچ محذورى باك نداشته اند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مى كردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداى تعالى هم در حالى كه سرگذشت نوح را بيان مى كند، مى فرمايد: ((و لكنى اريكم قوما تجهلون )) و از زبان هود (عليه السلام ) ميفرمايد: ((ان انتم الا مفترون )) و نيز از زبان او خطاب به قومش ‍ مى فرمايد: ((قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب اتجاد لوننى فى اسماء سميتموها انتم و آبائكم ما نزل الله بها من سلطان )) و از قول حضرت لوط (عليه السلام ) چنين نقل مى كند: ((بل انتم قوم مسرفون )) و از ابراهيم (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به قوم خود گفت : ((اف لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون )) و از موسى (عليه السلام ) حكايت مى كند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود: ((انى لاظنك يا موسى مسحورا - بدرستى كه من چنين مى پندارم كه تو سحر شده اى )) گفت : ((قال لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لاظنك يا فرعون مثبورا)).
همچنين موارد ديگرى كه همگيش از باب رعايت ادب است در مقابل حق و پيروى آن ، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبى عزيزتر از حق و شريف تر و گرانبهاتر از آن نيست ، گر چه در پاره اى از اين موارد مطالبى ديده ميشود كه به نظر مردم منافى با ادبى است كه در بين آنها دائر است ، و ليكن اين گونه مطالب را نبايد بى ادبى دانست ، چون مردمى كه شالوده زندگيشان بر اساس پيروى هواى نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين و اهل عيش و نوش ريخته شده ، و زندگيشان از اين راه تامين مى شود نظرهاشان مصاب و قابل اعتماد نيست .
و خلاصه سخن اينكه ، همانطورى كه در اول اين مباحث گذشت ، ادب تنها در گفتار پسنديده و جايز و عمل صالح محقق مى شود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملى پسنديده است ، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرى از آنها متشكل مى شود مختلف مى شود، و ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است ، و دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز با باطل آميخته و به آن مستند نمى شود و كمك آنرا نمى پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعى قهرا حق ، اظهار و متابعت مى شود، وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن ، عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوك شده و به خوش ‍ ترين صورتى رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم به خشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مى شود، و اگر ممكن بود دركار نيك هم عجله كرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنانكه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امر شده ، و درباره رعايت احسن فرموده : ((و كتبنا له فى الالواح من كل شى ء موعظه و تفصيلا لكل شى ء فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها)) و نيز فرموده : ((فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولو الالباب )).
پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته با باطل است ، ادب نيست ، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولى حق آنرا نمى پسندد، كما اينكه فرمود: ((فما ذا بعد الحق الا الضلال )).
و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مى خواند، اگر چه در بعض موارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادب هاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى است مخالفند و از آن راضى نيستند.
و از جمله ادب انبياء (عليهم السلام ) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آنرا رعايت مى كرده اند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوى و مبالغه در احترام اهل علم و تقوى است ، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انسانى است ، از اين جهت در كار خود فرقى بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ ، زن و مرد، بنده و آزاد، حاكم و محكوم ، امير و مامور و سلطان و رعيت نمى گذاشتند، اينجاست كه در منطق انبياء (عليهم السلام ) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتى كه اقويا و زورداران نسبت به مزاياى اجتماعى براى خود قائلند لغو و بى اعتبار مى شود. و ديگر بهره مندى از مزاياى اجتماعى و محروميت از آن ، و خلاصه نيكبختى و بدبختى اشخاص دائر مدار غنا و فقرو زورمندى و ناتوانى ايشان نيست ، و چنان نيست كه زورمند و توانگر در هر شانى از شوون اجتماعى بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشى بهترين آنرا دارا و از هر كارى آسانتر و راحت ترين آن را شاغل و از هر وظيفه اى سبك ترين آنرا عهده دار باشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مى گويد:(( يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم )).
آرى در اين منطق آن استكبارى كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مى كردند جاى خود را به تواضع و پيشدستى از يكديگر بسوى مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات و جهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطورى كه اغنيا مورد احترام واقع مى شدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جورى كه اقويا رعايت ادب شان مى شد، ضعفا نيز مورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادترى اختصاص يافتند، خداى تعالى در تاديب نبى محترم خود مى فرمايد: ((و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينه الحيوه الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا)) و نيز فرموده : ((و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين )).
و نيز در اين باره فرموده : ((لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن عليهم و اخفض جناحك للمؤ منين ، و قل انى انا النذير المبين )).
محاوره اى را هم كه خداى تعالى از نوح (عليه السلام ) و قومش حكايت مى كند مشتمل بر اين ادب است : ((فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى ء الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين . قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون .و يا قوم لا اسئلكم عليه مالا ان اجرى الا على الله و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون . و يا قوم من ينصرنى من الله ان طردتهم افلا تذكرون . و لا اقول لكم عندى خزائن الله و لا اعلم الغيب و لا اقول انى ملك و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم الله خيرا الله اعلم بما فى انفسهم انى اذا لمن الظالمين )).
نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى ، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آنرا چنين حكايت مى كند: ((و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الاب الله عليه توكلت و اليه انيب )) و در معرفى رسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى مردم مى فرمايد: ((لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤ منين روف رحيم )). و نيز فرموده : ((و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يومن بالله و يومن للمؤ منين و رحمه للذين آمنوا منكم )). و نيز در اين باره فرموده : ((انك لعلى خلق عظيم )). و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آن حضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده : ((و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين )).
و اين آيات گر چه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است ، نه به ادبش كه امرى است و راى حسن خلق ، الا اينكه همانطورى كه سابقا هم گفتيم و توضيح داديم نوع ادب ها را مى توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خود ادب از شاخ و برگهاى اخلاقيات است .
داستان هود عليه السّلام 
وَ إِلى عَادٍ أَخَاهُمْ هُوداً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ إِنْ أَنتُمْ إِلا مُفْترُونَ(50)
يَقَوْمِ لا أَسئَلُكمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِنْ أَجْرِى إِلا عَلى الَّذِى فَطرَنى أَ فَلا تَعْقِلُونَ(51)
وَ يَقَوْمِ استَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السمَاءَ عَلَيْكم مِّدْرَاراً وَ يَزِدْكمْ قُوَّةً إِلى قُوَّتِكُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مجْرِمِينَ(52)
قَالُوا يَهُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَ مَا نحْنُ بِتَارِكى ءَالِهَتِنَا عَن قَوْلِك وَ مَا نحْنُ لَك بِمُؤْمِنِينَ(53)
إِن نَّقُولُ إِلا اعْترَاك بَعْض ءَالِهَتِنَا بِسوءٍ قَالَ إِنى أُشهِدُ اللَّهَ وَ اشهَدُوا أَنى بَرِى ءٌ مِّمَّا تُشرِكُونَ(54)
مِن دُونِهِ فَكِيدُونى جَمِيعاً ثُمَّ لا تُنظِرُونِ(55)
إِنى تَوَكلْت عَلى اللَّهِ رَبى وَ رَبِّكم مَّا مِن دَابَّةٍ إِلا هُوَ ءَاخِذُ بِنَاصِيَتهَا إِنَّ رَبى عَلى صِرَطٍ مُّستَقِيمٍ(56)
فَإِن تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكم مَّا أُرْسِلْت بِهِ إِلَيْكمْ وَ يَستَخْلِف رَبى قَوْماً غَيرَكمْ وَ لا تَضرُّونَهُ شيْئاً إِنَّ رَبى عَلى كلِّ شىْءٍ حَفِيظٌ(57)
وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا هُوداً وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ نجَّيْنَهُم مِّنْ عَذَابٍ غَلِيظٍ(58)
وَ تِلْك عَادٌ جَحَدُوا بِئَايَتِ رَبهِمْ وَ عَصوْا رُسلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كلِّ جَبَّارٍ عَنِيدٍ(59)
وَ أُتْبِعُوا فى هَذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ أَلا إِنَّ عَاداً كَفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّعَادٍ قَوْمِ هُودٍ(60)
50. و نيز (ما) به سوى عاد برادرشان هود را فرستاديم و او به قوم خود گفت : اى قوم ، خدا را بپرستيد كه هيچ معبودى غير او نداريد و بجز افترا هيچ دليلى بر خدايى خدايانتان وجود ندارد.
51. اى مردم ، من از شما در برابر دعوتم مزدى نمى خواهم . پاداش من جز به عهده خدايى كه مرا آفريده ، نيست . آخر چرا تعقل نمى كنيد؟
52. (و نيز گفت ) اى مردم ، از پروردگارتان طلب مغفرت نموده سپس برگرديد تا باران سودمند آسمان را پى درپى به سويتان بفرستد و نيرويى بر نيرويتان بيفزايد و زنهار، به ناكارى و عصيان روى از خداى رحمان مگردانيد.
53. گفتند: اى هود، تو بر نبوت خود شاهدى براى ما نياوردى و ما هرگز به خاطر گفتار تو از خدايانمان دست بر نداشته و به تو ايمان نخواهيم آورد.
54. و جز اين درباره تو نظر نمى دهيم كه به نفرين بعضى از خدايان ما دچار بيمارى روانى شده اى . هود گفت : من الله را شاهد دارم و خود شما نيز شاهد باشيد كه من از شرك ورزيدنتان بيزارم .
55. شما همه دست به دست هم داده با من هر نيرنگى كه مى خواهيد، بزنيد و بعد از اخذ تصميم مرا مهلتى ندهيد.
56. من بر خدا، پروردگار خود و پروردگار شما، توكل و اعتماد دارم ؛ پروردگارى كه هيچ جنبنده اى نيست مگر آنكه زمام اختيارش به دست اوست ، چون سنت او در همه مخلوقات واحد و صراط او مستقيم است .
57. و در صورتى كه از پذيرفتن دعوتم اعراض كنيد، من رسالت خود را به شما رساندم و آنچه براى ابلاغ آن به سوى شما گسيل شده بودم ، ابلاغ نمودم . (شما اگر نپذيريد) پروردگارم قومى غير شما را مى آفريند تا آن را بپذيرند؛ و شما به خدا ضررى نمى زنيد، چون پروردگار من نگهدار هر موجودى است (او چگونه از ناحيه شما متضرر مى شود؟)
58. همين كه فرمان عذاب ما صادر شد و عذابمان نازل گرديد، هود و گروندگان به وى را مشمول رحمت خود نموده ما نجات داديم و براستى از عذابى غليظ و دشوار نجات داديم .
59. و اين قوم عاد كه اثرى به جاى نگذاشتند، آيات پروردگارشان را انكار نموده فرستادگان او را نافرمانى كردند و گوش به فرمان هر جبارى عناد پيشه دادند (و در نتيجه از پروردگار خود غافل شدند).
60. نتيجه اش اين شد كه براى خود لعنتى در دنيا و آخرت به جاى گذاشتند و خلاصه اين سرگذشت اين شد كه قوم عاد به پروردگار خود كفر ورزيدند و گرفتار اين فرمان الهى شدند كه مردم عاد، قوم و معاصر هود پيامبر، از رحمت من دور باشند.
(از سوره مباركه هود)
گفتارى پيرامون داستان هود (ع ) 
1- عاد، قوم هود (ع ) 
اما قوم او مردمى عرب از انسانهاى ما قبل تاريخ بوده و در جزيره زندگى مى كرده اند، و آنچنان منقرض شده اند كه نه خبرى از آنها باقى مانده و نه اثرى ، و تاريخ از زندگى آنان جز قصه هايى كه اطمينانى به آنها نيست ضبط نكرده و در تورات موجود نيز نامى از آن قوم برده نشده است .
و آنچه قرآن كريم از سرگذشت اين قوم آورده چند كلمه است : يكى اينكه قوم عاد، (كه چه بسا از آنان به تعبير عاد اولى نيز تعبير شده ، و از آن به دست مى آيد كه عاد دومى نيز بوده ) مردمى بوده اند كه در احقاف زندگى مى كردند و ((احقاف )) كه جمع ((حقف )) (شنزار و ناهموار) است و در كتاب عزيز خدا نامش آمده ، بيابانى بوده بين عمان و سرزمين مهره (واقع در يمن و بعضى گفته اند: بيابان شنزار ساحلى بوده بين عمان و حضر موت و مجاور سرزمين ساحلى شجر. و ضحاك گفته : احقاف نام كوهى است در شام . و اين نام در سوره احقاف ، آيه 21 آمده و از آيه شريفه 69 از سوره اعراف و آيه 46 سوره ذاريات برمى آيد كه اين قوم بعد از قوم نوح بوده اند.
و از آيه 20 سوره قمر، آيه 7 سوره الحاقه استفاده مى شود كه : آنها مردمى بوده اند بلند قامت چون درخت خرما، و از آيه 69 سوره اعراف برمى آيد كه : مردمى بوده اند بسيار فربه و درشت هيكل ، و از آيه 15 سوره سجده و آيه 130 سوره شعراء برمى آيد: مردمى بوده اند سخت نيرومند و قهرمان ، و از آيات سوره شعراء و سوره هايى غير آن بر مى آيد كه : اين قوم براى خود تمدنى داشته و مردمى مترقى بوده اند داراى شهرهايى آباد و سرزمينى حاصلخيز و پوشيده از باغها و نخلستان ها و زراعت ها بوده اند و در آن عصر مقامى برجسته داشته اند و در پيشرفتگى و عظمت تمدن آنان همين بس كه در سوره فجر درباره آنان فرموده : ((الم تر كيف فعل ربك بعاد ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد)).
و اين قوم بطور دوام ، غرق در نعمت خدا و متنعم به نعم او بودند تا اينكه وضع خود را تغيير دادند و مسلك بت پرستى در بينشان ريشه دوانيده و در هر مرحله اى براى خود بتى به عنوان سرگرمى ساختند و در زير زمين مخزنهاى آب درست كردند به اميد اينكه جاودانه خواهند بود، و طاغيان مستكبر خود را اطاعت مى كردند، خداى تعالى به خاطر همين انحرافهايشان برادرشان هود (عليه السلام ) را مبعوث كرد تا به سوى حق دعوتشان نموده ، و ارشادشان كند به اينكه : خداى تعالى را بپرستند و بتها را ترك گويند و از استكبار و طغيان دست برداشته به عدل و رحمت در بين خود رفتار كنند.
هود (عليه السلام ) در پند و اندرز آنان نهايت سعى را كرد و خيرخواهى خود را به همه نشان داد، راه را برايشان روشن و از بيراهه مشخص كرد و هيچ عذرى براى آنان باقى نگذاشت ، با اين حال مردم خيرخواهى آن جناب را با اباء و امتناع مقابله كردند و با انكار و لجبازى با او روبرو شدند، و بجز عده كمى ايمان نياوردند و اكثريت جمعيت بر دشمنى و لجبازيهاى خود اصرار ورزيدند و نسبت سفاهت و ديوانگى به آن حضرت دادند، و اصرار و پافشارى كردند كه آن عذابى كه ما را از آن مى ترسانى و به آن تهديد مى كنى بياور، آن جناب در پاسخ اين اصرار و شتابزدگى آنان مى فرمود: ((انما العلم عند اللّه و ابلغكم ما ارسلت به و لكنى اريكم قوما تجهلون )).
چيزى نگذشت كه خداى تعالى عذاب را بر آنان نازل كرد به اين صورت كه بادى عقيم از باران (باد بدون باران ) به سوى آنها گسيل داشت ، بادى كه در سر راه خود هيچ چيزى بر جاى نگذاشت ، همه را مانند استخوان پوسيده كرد، بادى صرصر (داراى صدايى مهيب ) و در ايامى نحس به مدت هفت شب و هشت روز پشت سر هم وزيد كه اگر آنجا بودى ، مى ديدى كه مردم به حال غش افتاده اند، گويى تنه هاى خرماى سرنگون شده اند، بادى كه مردم بلند بالاى آن قوم را مانند نخل منقعر (كنده شده ) از جاى مى كند.
قوم عاد در آغاز آنچه از اين باد ديدند خيال كردند ابرى است كه براى باريدن به سويشان مى آيد لذا به يكديگر بشارت و مژده داده و مى گفتند: ((عارض ممطرنا - ابرى است كه ما را سيراب خواهد كرد)) ولى اشتباه كرده بودند بلكه اين همان عذابى بود كه در آمدنش شتاب مى كردند، بادى بود كه عذابى اليم با خود مى آورد عذابى كه به امر پروردگارش هر چيزى را نابود مى ساخت و آن چنان نابود مى ساخت كه كمترين اثرى از خانه هاى آنان باقى نگذاشت ، در نتيجه خداى تعالى تا آخرين نفر آن قوم را هلاك كرد و به رحمت خود هود و مؤ منين به وى را نجات داد.
2- شخصيت معنوى هود 
هود (ع ) خودش از قوم عاد دومين پيغمبرى بود كه براى دفاع از حق و سركوبى و ابطال كيش وثنيّت قيام كرده ، البته دومين نفرى كه قرآن كريم سرگذشتش را نقل كرده و محنتها و آزارى كه در راه خداى سبحان ديده حكايت نموده است ، آرى قرآن كريم آن جناب را به همان ستايش كه انبياء گرام خود را ستوده ، ستايش كرده و در همه ذكر خيرهاى خود از آن حضرات ، وى را شركت داده است ، سلام خدا بر او باد.
روايات درباره داستان هود (ع ) و قوم او 
و در روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه خانه ها و بلاد قوم عاد در بيابان بود و داراى زراعتى گسترده و باغ هاى خرما بودند، عمرهايى طولانى و هيكل هايى بلند داشتند و بتان را مى پرستيدند، خداى تعالى جناب هود (عليه السلام ) را به سوى آنان مبعوث كرد تا به اسلام و خلع شركائى كه براى خدا درست كرده بودند دعوتشان كند، مردم زير بار نرفته و به آن جناب ايمان نياوردند، در نتيجه خداى تعالى آسمان را از باريدن باران بر آنان بازداشت ، هفت سال باران بر آنان نباريد تا دچار قحطى شدند... .
مساءله نيامدن باران براى قوم عاد از طرق اهل سنت از ضحاك نيز روايت شده كه او گفته است : سه سال باران نباريد، هود به مردم فرمود: ((استغفروا ربكم ثم توبوا اليه يرسل السماء عليكم مدرارا - از پروردگارتان طلب مغفرت نموده پس از شرك ورزيدن توبه كنيد تا خدا باران را به سوى شما گسيل دارد)) اما آنها زير بار نرفتند و همچنان به شرك خود ادامه دادند.
اين را هم بايد دانست كه روايات درباره داستان هود و عاد بسيار وارد شده اما مشتمل بر امورى است كه به هيچ راهى نمى توان اصلاحش كرد، نه از طريق قرآن كريم و نه از طريق عقل و اعتبار، و به همين جهت از ذكر آن روايات صرفنظر كرديم .
و نيز اخبارى ديگر از طرق شيعه و اهل سنت آمده كه بيانگر وضع باغى است كه در اين قوم بوده و مردى به نام ((شداد)) پادشاه آنان آن را پديد آورده بودند و اين روايات همان است كه در تفسير آيه شريفه ((ارم ذات العماد التى لم يخلق مثلها فى البلاد)) وارد شده .
در كتاب كمال الدين و روضه كافى ، با ذكر سند روايتى از ابو حمزه ثمالى از ابى جعفر محمد بن على باقر (عليه السلام ) آورده ، كه در ضمن آن فرموده : نوح (عليه السلام ) خبر داده بود كه خداى تعالى پيامبرى مبعوث مى فرمايد به نام هود و او قوم خود را به سوى خداى عزوجل مى خواند و مردم او را تكذيب مى كنند، و خداى تعالى ايشان را به وسيله باد هلاك مى كند، پس ‍ زنهار كه هر يك از شما او را درك كرد از تكذيبش بپرهيزد و به وى ايمان آورد و حتما پيرويش كند، چون خداى تعالى او را از عذاب باد نجات مى دهد.
نوح (عليه السلام ) به فرزندش ((سام )) سفارش كرد كه با اين وصيت در رأ س هر سالى تجديد عهد كند، سام اين كار را مى كرد، و آن روز را در هر سال عيد مى گرفتند و آن روز را در انتظار روزى كه هود مبعوث شود به سر مى بردند. همين كه خداى تبارك و تعالى هود را مبعوث فرمود، به علم و ايمان و ميراث علمى گذشتگان و نيز به اسم اكبر و آثار علم نبوت ، كه نزدشان بود نگريستند و ديدند كه هود پيغمبر است و پدر بزرگشان نوح (عليه السلام ) به آمدن وى بشارتشان داده ، پس به وى ايمان آورده و تصديقش نموده پيرويش كردند و از عذاب باد نجات يافتند، اينجاست كه خداى تعالى مى فرمايد: ((و الى عاد اخاهم هودا)) و نيز مى فرمايد: ((كذبت عاد المرسلين اذ قال لهم اخوهم هود الا تتقون )).
داستان صالح عليه السّلام 
وَ إِلى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صلِحاً قَالَ يَقَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكم مِّنْ إِلَهٍ غَيرُهُ هُوَ أَنشأَكُم مِّنَ الاَرْضِ وَ استَعْمَرَكمْ فِيهَا فَاستَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبى قَرِيبٌ مجِيبٌ(61)
قَالُوا يَصلِحُ قَدْ كُنت فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَ تَنْهَانَا أَن نَّعْبُدَ مَا يَعْبُدُ ءَابَاؤُنَا وَ إِنَّنَا لَفِى شكٍ مِّمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ(62)
قَالَ يَقَوْمِ أَ رَءَيْتُمْ إِن كنت عَلى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبى وَ ءَاتَاخ مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن يَنصرُنى مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصيْتُهُ فَمَا تَزِيدُونَنى غَيرَ تَخْسِيرٍ(63)
وَ يَقَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكمْ ءَايَةً فَذَرُوهَا تَأْكلْ فى أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسوهَا بِسوءٍ فَيَأْخُذَكمْ عَذَابٌ قَرِيبٌ(64)
فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فى دَارِكمْ ثَلَثَةَ أَيَّامٍ ذَلِك وَعْدٌ غَيرُ مَكْذُوبٍ(65)
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نجَّيْنَا صلِحاً وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِّنَّا وَ مِنْ خِزْىِ يَوْمِئذٍ إِنَّ رَبَّك هُوَ الْقَوِى الْعَزِيزُ(66)
وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظلَمُوا الصيْحَةُ فَأَصبَحُوا فى دِيَرِهِمْ جَثِمِينَ(67)
كَأَن لَّمْ يَغْنَوْا فِيهَا أَلا إِنَّ ثَمُودَا كفَرُوا رَبهُمْ أَلا بُعْداً لِّثَمُودَ(68)
61. و به سوى (قوم ) ثمود برادرشان صالح را فرستاديم . او نيز به قوم خود گفت : اى مردم ، خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد. اوست كه شما را از زمين (از مواد زمينى ) ايجاد كرد و با تربيت تدريجى و هدايت فطرى به كمالتان رسانيد تا با مصرف در زمين آن را قابل بهره بردارى كنيد. پس ، از او آمرزش بخواهيد و سپس به سويش ‍ باز گرديد، كه پروردگار من نزديك و اجابت كننده (دعايتان ) است .
62. گفتند: اى صالح ، جامعه ما پيش از اين به تو چشم اميد دوخته بود (و انتظار اين سخن را از تو نداشت ). آخر چگونه ما را از پرستش خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند، نهى مى كنى (با اينكه اين دعوت تو، هم سنت جامعه و بنيان مليت ما را منهدم مى كند و هم حجتى قانع كننده و يقين آور به همراه ندارد)؟ و ما همچنان نسبت به درستى آن در شكى حيرت آوريم .
63. صالح گفت : اى مردم ، (از در انصاف ) به من خبر دهيد در صورتى كه پروردگارم حجتى به من داده و مرا مشمول رحمت خاصى از خود نموده باشد، آيا اگر نافرمانيش ‍ كنم ، كيست كه مرا در نجات از عقوبت يارى نمايد؟ (نه تنها كسى نيست ) بلكه جلب رضايت شما (با نافرمانى خدا) باعث زيادتر شدن خسران من خواهد شد.
64. و اى مردم ، اين ماده شتر (كه در اجابت درخواست شما مبنى بر اينكه معجزه اى بياروم ، (آن را) از شكم كوه در آورده ام ) آيت و معجزه اى بر شماست . بگذاريد در زمين خدا بچرد، مبادا كه مزاحم او شويد، كه (در اين صورت ) عذابى نزديك شما را مى گيرد.
65. ولى قوم ثمود آن حيوان را كشتند. صالح اعلام كرد كه بيش از سه روز زنده نخواهيد ماند. در اين سه روز هر تمتعى كه مى خواهيد، ببريد، كه عذابى كه در راه است ، قضايى است حتمى و غير قابل تكذيب .
66. همين كه امر (عذاب ) فرا رسيد، ما به رحمت خود صالح و گروندگان به وى را از عذاب و خوارى آن روز نجات داديم . (آرى ،) پروردگار تو (اى محمد) همان نيرومندى است كه شكست نمى پذيرد.
67. (بعد از سه روز) صيحه آسمانى ، آنهايى را كه ظلم كرده بودند، بگرفت و همگى به صورت جسدهايى بيجان در آمدند،
68. تو گويى اصلا در اين شهر ساكن نبوند. پس (مردم عالم بدانند كه ) قوم ثمود پروردگار خود را كفران كردند و آگاه باشند كه فرمان دور باد (از رحمت خدا) قوم ثمود را بگرفت .
(از سوره مباركه هود)
گفتارى پيرامون داستان صالح (ع ) 
1- ثمود، قوم صالح (ع ) 
ثمود، قوم صالح (عليه السلام ): ثمود قومى از عرب اصيل بوده اند كه در سرزمين ((وادى القرى )) بين مدينه و شام زندگى مى كردند و اين قوم از اقوام بشر ما قبل تاريخند و تاريخ جز اندكى چيزى از زندگى اين قوم را ضبط نكرده و گذشت قرنها باعث شده كه اثرى از تمدن آنها بر جاى نماند بنابراين ديگر به هيچ سخنى كه درباره اين قوم گفته شود اعتماد نيست .
آنچه كتاب خدا از اخبار اين قوم شرح داده اين است كه اينها قومى از عرب بوده اند، و ما اين معنا را از نام پيامبرشان صالح كه كلمه اى است عربى استفاده مى كنيم و از آيه 61 سوره هود بر مى آيد كه آن جناب از همان قوم بوده ، پس معلوم مى شود اينها مردمى عرب بوده اند كه نام مردى از آنان صالح بوده و اين قوم بعد از قوم عاد پديد آمده و تمدنى داشته اند كه زمين را آباد مى كردند و در زمين هموار قصرها و در شكم كوهها خانه هايى ايمن مى ساختند و يكى از مشاغل آنان زراعت بوده ، يعنى چشمه هايى به راه انداخته و نخلستانها و باغها و كشتزارها پديد آوردند.
قوم ثمود طبق سنت قبائل زندگى مى كردند كه پيرمردان و بزرگتران ، در قبيله حكم مى راندند و در شهرى كه جناب صالح (عليه السلام ) در آنجا مبعوث شد هفت طايفه بودند كه كارشان فساد در زمين بود و هيچ كار شايسته اى نداشتند. و در آخر، در زمين طغيان كرده ، بتها پرستيدند و طغيان و سركشى را از حد گذراندند.
2- بعثت صالح (عليه السلام ) 
بعد از آنكه قوم ثمود پروردگار خود را فراموش كرد و در فساد كارى خود از حد گذشت ، خداى عزوجل حضرت صالح پيغمبر (عليه السلام ) را به سوى آنان مبعوث كرد و آن جناب از خاندانى آبرومند و صاحب افتخار و معروف به عقل و كفايت بود، قوم خود را به دين توحيد و به ترك بت پرستى دعوت كرد و آنان را همى خواند تا در مجتمع خود به عدل و احسان رفتار كنند و در زمين علو و گردنكشى نكنند و اسراف و طغيان نورزند، و در آخر آنان را به عذاب الهى تهديد كرد.
صالح (عليه السلام ) همچنان به امر دعوت قيام مى نمود و مردم را به حكمت و موعظه حسنه نصيحت مى كرد و در برابر آزار و اذيت آنان در راه خدا صبر مى نمود تا شايد دست از لجبازى برداشته ، ايمان بياورند ولى به جز جماعتى اندك از مستضعفين قوم ، كسى ايمان نياورد، طاغيان مستكبر و عامه مردم كه هميشه دنباله رو طغيانند همچنان بر كفر و عناد خود اصرار ورزيدند و مؤ منين به صالح را خوار شمردند و جناب صالح را به سفاهت و جادوگرى متهم ساختند و از آن جناب دليل و شاهدى بر نبوتش خواسته و گفتند: آيتى معجزه بياور تا شاهدى بر صدق گفتارت در ادعاى رسالتت باشد، و از پيش خود اين معجزه را پيشنهاد كردند كه صالح براى آنان از شكم صخره سختى كه در كوه بود ماده شترى بيرون بياورد صالح (عليه السلام ) نيز اين كار را كرد و ناقه مطابق آنچه آنها خواسته بودند از شكم كوه بيرون آمد و به آنان فرمود: خداى تعالى شما را امر فرموده كه از آب چشمه ، خود يك روز استفاده كنيد و يك روز ديگر را به اين ناقه اختصاص دهيد تا آن حيوان از آن چشمه بنوشد، در حقيقت يك روز در ميان براى شما باشد و يك روز در ميان براى ناقه ، و نيز دستور داده او را آزاد بگذاريد تا در زمين خدا هر جور كه مى خواهد بچرد و زنهار كه به او آسيب برسانيد كه اگر چنين كنيد عذابى دردناك و نزديك شما را خواهد گرفت .
دعوت صالح و انكار ثمود مدتى ادامه يافت تا آنكه قوم ثمود طغيان را به اين حد رساندند كه نقشه كشتن ناقه را طرح كرده و شقى ترين فرد خود را وادار كردند تا آن ناقه را به قتل برساند و به صالح گفتند: حالا اگر از راستگويان هستى آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى بياور، صالح در پاسخشان فرمود: تنها سه روز مهلت داريد كه در خانه هايتان از زندگى برخوردار باشيد و اين وعدهاى است كه تكذيب پذير نيست .
بعد از اين تهديد مردم شهر و قبائل آن نقشه از بين بردن صالح (عليه السلام ) را طرح كردند و در بين خود سوگندها خوردند كه ما شب هنگام ، بر سر او و خانواده اش مى تازيم و همه را به قتل مى رسانيم و آنگاه به صاحب خون او مى گوييم ما هيچ اطلاعى از ماجراى كشته شدن او و خانواده اش ‍ نداريم و ما به يقين راستگويانيم . آرى اين نقشه را طرح كردند و خداى تعالى نيز نقشه اى داشت كه آنها از آن خبر نداشتند، چيزى نگذشت كه صاعقه آنان را گرفت در حالى كه آمدنش را تماشا مى كردند. و همچنين رجفه (زلزله بسيار شديد) و صاعقه اى آمد و قوم ثمود در خانه هايشان هلاك شدند، پس از آن ، حضرت صالح روى از آنان برتافت و به آن جسدهاى بى جان خطاب كرد كه اى قوم ! چقدر به شما گفتم دست از اين بتها برداريد و چند بار رسالت پروردگارم را به شما ابلاغ نموده درباره شما خيرخواهى كردم و ليكن شما خيرخواهان خود را دوست نمى داشتيد. و خداى تعالى صالح و آنهايى كه ايمان آورده و از عذاب خدا پروا داشتند را نجات داد و بعد از آنكه همه از بين رفتند منادى الهى ندا در داد: ((الا ان ثمود كفروا ربهم الا بعدا لثمود - آگاه باشيد كه قوم ثمود به پروردگارشان كفر ورزيدند و از رحمت خدا دور گشتند.))
3- شخصيت صالح (عليه السلام ) 
در كتاب تورات حاضر از اين پيامبر صالح هيچ نامى به ميان نيامده و آن جناب از ميان قوم ثمود سومين پيغمبرى است كه نامشان در قرآن آمده كه به امر الهى قيام نموده و به طرفدارى از توحيد و عليه وثنيّت نهضت كردند و خداى تعالى نام آن جناب را بعد از نوح و هود آورده و او را به همان ثنائى كه انبياء و رسولان خود را مى ستايد ستوده است و او را برگزيده و مانند ساير انبياء (عليهم السلام ) بر عالميان برترى داده است .
رواياتى درباره داستان ناقه صالح 
در كافى با ذكر سند از ابى بصير روايت كرده كه گفت : من به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم : آيه شريفه ((كذبت ثمود بالنذر فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر)) به كجاى داستان ثمود نظر دارد؟ فرمود: اين آيه راجع به اين است كه قوم ثمود، صالح (عليه السلام ) را تكذيب كردند و خداى تعالى هرگز هيچ قومى را هلاك نكرد مگر بعد از آنكه قبل از آن پيغمبرانى براى آنان مبعوث نمود و حجت را به وسيله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود. قوم ثمود نيز از اين سنت مستثناء نبودند، خداى عزوجل حضرت صالح (عليه السلام ) را بر آنان مبعوث كرد و اين قوم دعوتش را اجابت نكرده بر او شوريدند و گفتند: ما ابدا به تو ايمان نمى آوريم مگر بعد از آنكه از شكم اين صخره ، ماده شترى حامله بر ايمان در آورى ، و به قسمتى از كوه و يا به صخره اى كه صماء بود (سنگ بسيار سخت ) اشاره كردند، جناب صالح (عليه السلام ) نيز بر طبق خواسته آنها معجزه اى كرد و ماده شتر آبستنى را از آن صخره بيرون آورد.
خداى تعالى سپس به صالح وحى فرستاد كه به قوم ثمود بگو: خداى تعالى آب محل را بين شما و اين ناقه تقسيم كرد، يك روز شما از آن بنوشيد و روز ديگر اين ناقه را رها كنيد تا از آن استفاده كند، و روزى كه نوبت ناقه بود آن حيوان آب را مى نوشيد و بلا فاصله به صورت شير تحويل مى داد و هيچ صغير و كبيرى نمى ماند كه در آن روز از شير آن ننوشد و چون شب تمام مى شد صبح كنار آن آب مى رفتند و آن روز را از آن آب استفاده مى كردند و شتر هيچ از آن نمى نوشيد.
مدتى - كه خدا مقدار آن را ميداند - بدين منوال گذراندند و بار ديگر سر به طغيان برداشته ، دشمنى با خدا را آغاز كردند، نزد يكديگر مى شدند كه بياييد اين ناقه را بكشيم و چهار پايش را قطع كنيم تا از شر او راحت بشويم ، چون ما حاضر نيستيم آب محل يك روز مال او باشد و يك روز از آن ما، آنگاه گفتند: كيست كه كشتن او را به گردن بگيرد و هر چه دوست دارد مزد دريافت كند؟
مردى احمر (سرخ روى ) و اشقر (مو خرمايى ) و ازرق (كبود چشم ) كه از زنا متولد شده و كسى پدرى برايش نمى شناخت به نام ((قدار)) كه شقيى از اشقياء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود، داوطلب شد اين كار را انجام دهد، مردم هم مزدى برايش معين كردند.
همين كه ماده شتر متوجه آب شد، ((قدار)) مهلتش داد تا آبش را بنوشد، حيوان بعد از آنكه سيراب شد و برگشت ((قدار)) كه در سر راهش كمين كرده بود برخاست و شمشيرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولى كارگر نيفتاد، بار ديگر فرود آورد و او را به قتل رساند، ناقه به پهلو به زمين افتاد و بچه اش فرار كرد و به بالاى كوه رفت و سر خود را به سوى آسمان بلند كرد و سه بار فرياد بر آورد.
قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و كسى از آن قوم نماند كه ضربتى به آن حيوان نزند و آنگاه گوشت او را بين خود تقسيم كردند و هيچ صغير و كبيرى از آنان نماند كه از گوشت آن حيوان نخورده باشد.
صالح چون اين را ديد به سوى آنان رفت و گفت : اى مردم ! انگيزه شما در اين كار چه بود و چرا چنين كرديد و چرا امر پروردگارتان را عصيان نموديد؟ آنگاه خداى تعالى به وى وحى كرد كه قوم تو طغيان كردند و از در ستمكارى ناقه اى را كه خداى تعالى به سوى آنان مبعوث كرده بود تا حجتى عليه آنان باشد، كشتند با اينكه آن حيوان هيچ ضررى به حال آنان نداشت و در مقابل ، عظيم ترين منفعت را داشت ، به آنان بگو كه من عذابى به سوى آنان خواهم فرستاد و سه روز بيشتر مهلت ندارند اگر توبه كردند و به سوى من بازگشتند من توبه آنان را مى پذيرم و از رسيدن عذاب جلوگيرى مى كنم و اگر همچنان به طغيان خود ادامه دهند و توبه نكنند و به سوى من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد.
صالح نزد آنان آمد و فرمود: اى قوم ! من از طرف پروردگارتان پيامى برايتان آورده ام ، پروردگارتان مى گويد، اگر از طغيان و عصيان خود توبه كنيد و به سوى من بازگشته ، از من طلب مغفرت كنيد شما را مى آمرزم و من نيز به رحمت خود به سوى شما برميگردم و توبه شما را مى پذيرم .
همينكه صالح اين پيام را رساند عكس العملى زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانى خبيث تر و ناهنجارتر از آنچه تاكنون مى گفتند به زبان آوردند، گفتند: ((يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين )). صالح فرمود: شما فردا صبح رويتان زرد مى شود و روز دوم سرخ مى گردد و روز سوم سياه مى شود.
و همينطور شد، در اول فرداى آن روز رخساره ها زرد شد، نزد يكديگر شده و گفتند كه اينك آنچه صالح گفته بود تحقق يافت ، طاغيان قوم گفتند: ما به هيچ وجه به سخنان صالح گوش نمى دهيم و آن را قبول نمى كنيم هر چند كه آن بلايى كه او را از پيش خبر داده عظيم باشد، روز دوم صورتهايشان گلگون شد باز نزد يكديگر رفته و گفتند كه اى مردم ، آنچه صالح گفته بود فرا رسيد! اين بار نيز سركشان قوم گفتند: اگر همه ما هلاك شويم حاضر نيستيم سخنان صالح را پذيرفته ، دست از خدايان خود برداريم ، خدايانى كه پدران ما آنها را مى پرستيدند. در نتيجه توبه نكردند و از كفر و عصيان برنگشتند به ناچار همين كه روز سوم فرا رسيد چهره هايشان سياه شد باز نزد يكديگر شدند و گفتند: اى مردم ! عذابى كه صالح گفته بود فرا رسيد و دارد شما را مى گيرد، سركشان قوم گفتند: آرى آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت .
نيمه شب ، جبرئيل به سراغشان آمد و نهيبى بر آنان زد كه از آن نهيب و صدا پرده گوشهايشان پاره شد و دلهايشان چاك و جگرهايشان متورم شد و چون يقين كرده بودند كه عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز كفن و حنوط خود را به تن كرده بودند و چيزى نگذشت كه همه آنان در يك لحظه و در يك چشم برهم زدن هلاك شدند، چه صغيرشان و چه كبيرشان حتى چهارپايان و گوسفندانشان مردند و خداى تعالى آنچه جاندار در آن قوم بود هلاك كرد و فرداى آن شب در خانه ها و بسترها مرده بودند، خداى تعالى آتشى با صيحه اى از آسمان نازل كرد تا همه را سوزانيد، اين بود سرگذشت قوم ثمود.
مؤ لف : نبايد در اين حديث به خاطر اينكه مشتمل بر امورى خارق العاده است از قبيل اينكه همه جمعيت از شير ناقه مزبور مى نوشيدند و اينكه همه آن جمعيت روز به روز رنگ رخسارشان تغيير مى كرد اشكال كرد، براى اينكه اصل پيدايش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزيز به معجزه بودن آن تصريح كرده و نيز فرموده كه : آب محل در يك روز اختصاص به آن حيوان داشته و روز ديگر مردم از آب استفاده مى كردند و وقتى اصل يك پديده اى عنوان معجزه داشته باشد ديگر جا ندارد كه در فروعات و جزئيات آن اشكال كرد.
و اما اينكه حديث ، صيحه و نهيب را از جبرئيل دانسته منافات با دليلى ندارد كه گفته است : صيحه آسمانى بوده كه با صداى خود آنها را كشته و با آتش خود سوزانده ، براى اينكه هيچ مانعى نيست از اينكه حادثه اى از حوادث خارق العاده عالم و يا حادثه جارى بر عالم را به فرشته اى روحانى نسبت داد با اينكه فرشته در مجراى صدور آن حادثه قرار داشته ، همچنانكه ساير حوادث عالم از قبيل مرگ و زندگى و رزق و امثال آن نيز به فرشتگانى كه در آن امور دخالت دارند نسبت داده مى شود.
و اينكه امام صادق (عليه السلام ) فرمود: قوم ثمود در اين سه روزه كفن و حنوط خود را پوشيده بودند، گويا خواسته است بطور كنايه بفرمايد كه : آماده مرگ شده بودند.
در بعضى از روايات درباره خصوصيات ناقه صالح آمده كه آنقدر درشت هيكل بود كه فاصله بين دو پهلويش يك ميل بوده . (و ميل به گفته صاحب المنجد مقدار معينى ندارد، بعضى آن را به يك چشم انداز معنا كرده اند و بعضى به چهار هزار ذراع كه حدود دو كيلومتر مى شود) و همين مطلب از امورى است كه روايت را ضعيف و موهون مى كند البته نه براى اينكه چنين چيزى ممتنع الوقوع است - چون اين محذور قابل دفع است و ممكن است در دفع آن گفته شود: حيوانى كه اصل پيدايشش به معجزه بوده ، خصوصياتش نيز معجزه است - بلكه از اين جهت كه (در خود روايات آمده كه مردم از شير آن مى نوشيدند و حيوانى كه بين دو پهلويش دو كيلومتر فاصله باشد بايد ارتفاع شكم و پستانش به سه كيلومتر برسد) چنين حيوانى با در نظر گرفتن تناسب اعضايش بايد بلندى كوهانش از زمين شش ‍ كيلومتر باشد و با اين حال ديگر نمى توان تصور كرد كه كسى بتواند او را با شمشير به قتل برساند، درست است كه حيوان به معجزه پديد آمده ولى قاتل آن ديگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده ، بله با همه اين احوال جمله ((لها شرب يوم و لكم شرب يوم - يك روز آب محل از آن شتر و يك روز براى شما)) خالى از اشاره و بلكه خالى از دلالت بر اين معنا نيست كه ناقه مزبور جثه اى بسيار بزرگ داشته است .

 

next page

fehrest page

back page