پاسخ امام حسن به دو سؤ ال
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْحسن بن ظريف مى گويد: دو مساءله در
خاطرم بود كه تصميم داشتم در ضمن نامه اى از امام حسن عسكرى (ع
) بپرسم ، يكى اين بود كه حضرت قائم (عج ) هنگامى كه ظهور كند،
چگونه قضاوت مى كند، و دادگاه او در ميان مردم در كجاست ؟
دومين مساءله اين بود كه درباره ((تب
ربع )) (كه يك روز مى گيرد و دو
روز نمى گيرد) بپرسم ، سؤ ال دوم را به طور كلى فراموش كردم ،
تنها سؤ ال اول را نوشتم و درخواست جواب دادن به آن را نمودم .
از جناب امام حسن عسكرى (ع ) جواب آمد: ((در
مورد سؤ ال از قائم (عج ) او وقتى ظهور كرد، بين مردم بر اساس
علم خودش قضاوت مى كند مانند قضاوت داود پيامبر(ع ) و شاهد و
گواه نمى طلبد، و تو خواستى در مورد ((تب
ربع )) بپرسى ، ولى فراموش كردى
، اين آيه را در كاغذى بنويس ، و به شخصى كه تب دارد، آويزان
كن به اذن خدا، ان شاء الله بهبود مى يابد، و آن آيه اين است :
((يا نار كونى بردا و سلاما على
ابراهيم :
اى آتش ! براى ابراهيم خليل (ع ) خنك و مايه سلامتى باش
)) (انبياء - 69)
ما همين دستور را انجام داديم ، بيمار سلامتى خود را باز يافت
.
(363) |
اخبار امام حسن از حوادث پنهانى ، و
بزرگوارى آن حضرت |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاسماعيل بن احمد نوه عبدالله بن
عباس مى گويد: ((سر راه امام حسن
عسكرى (ع ) نشستم ، وقتى كه از نزديك عبور مى كرد، به پيش رفتم
و از فقر و نياز خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم و گفتم :
به خدا يك درهم بيشتر ندارم ، صبحانه و شام نيز ندارم
)).
آن حضرت فرمود: ((به نام خدا،
سوگند دروغ مى خورى ، تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اى ، من
اين سخن را به خاطر اينكه چيزى به تو نبخشم نمى گويم
))، سپس به غلامش فرمود:
((هر چه همراه دارى به اسماعيل
بده )).
غلامش صد دينار به من داد.
سپس امام حسن (ع ) به من فرمود: ((اين
را بدان كه هرگاه احتياج بسيارى به آن دينارهائى كه در زير خاك
نهاده اى پيدا كردى ، از آنها محروم خواهى شد)).
اسماعيل مى گويد: همان گونه كه امام حسن (ع ) فرموده بود،
همانطور شد، زيرا 200 دينار در زير خاك پنهان نموده بودم ، تا
براى آينده ام پس انداز باشد، مدتى گذشت نياز شديد به آن پيدا
نمودم ، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم ، خاك را رد كردم
ديدم پولها نيست ، معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده ، و آن پولها
را از آنجا برداشته و فرار كرده است ، چيزى از آن پولها به
دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن (ع ) در حالت شديد نياز از
آن پولها محروم شدم .
(364) |
بزرگوارى و بخشش امام حسن عسكرى (ع )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْعلى بن زيد مى گويد: اسب خوبى داشتم
و بسيار به او علاقمند بودم ، هر جا مى رفتم از وصف و امتيازات
او مى گفتم ، تا اينكه روزى به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رسيدم
، به من فرمود: ((اسبت را چه
كردى ؟))
گفتم : اكنون از آن پياده شدم ، هم اينجا در اصطبل است .
فرمود: ((تا شب نرسيده اگر مشترى
يافتى آن را معاوضه كن و تاءخير نينداز)).
من جريان را به برادرم گفتم ، او گفت : نمى دانم چه بگويم ، من
هم حيفم آمد كه آن اسب مورد علاقه ام را بفروشم ، شب شد نماز
عشاء را خواندم ، بعد از نماز، خدمتكار اصطبل آمد و گفت :
((آقاى من ، اسب تو مرد)).
اندوهگين شدم ، فهميدم كه منظور امام حسن (ع ) چه بوده است ،
پس از چند روزى به محضرش رسيدم ، پيش خود گفتم :
((كاش به جاى اندوهى كه از خبر
دادن امام ، به من رسيد، آن حضرت چارپائى به من ببخشد)).
وقتى كه در محضرش نشستم ، فرمود: ((آرى
بجايش چارپائى به تو مى دهم )).
آنگاه به غلامش فرمود: ((برزون
(اسب غير عربى ) قرمز رنگ مرا بياور و به على بن زيد بده
))، و فرمود:
((اين اسب (برزون ) از اسب تو بهتر است و به طور
هموارتر راه مى رود، و عمرش طولانى تر مى باشد)).
(365) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاحمد بن محمد مى گويد: در آن هنگام
كه مهتدى (چهاردهمين خليفه عباسى ) سرگرم جنگ با مواليان ترك
بود، براى امام حسن عسكرى (ع ) نامه نوشتم كه :
((اى آقاى من ! خدا را شكر كه شر مهتدى را از ما
بازداشت ، شنيده ام او شما را تهديد كرده و گفته به خدا آنها
(شما) را سر به نيست مى كنم )).
امام حسن (ع ) با خط خود در پاسخ نوشت : ((اين
گونه رفتار او، عمرش را كوتاه نمود، از همين امروز تا پنج روز
بشمار، او در روز ششم كشته خواهد شد، بعد از آنكه خوار و ذليل
گردد)).
همانگونه كه امام (ع ) فرموده بود، تحقق يافت .
(366) |
استجابت دعا و خبر از حوادث پشت پرده
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمحمد بن حسن مى گويد: از امام حسن
عسكرى (ع ) در ضمن نامه اى تقاضا كردم : ((در
مورد شفاى درد يكى از چشمهايم دعا كن ، زيرا يك چشمم كور شده و
چشم ديگرم شديدا درد مى كند كه نزديك اس كور شود)).
امام حسن (ع ) در پاسخ نوشت : ((خداوند
چشمت را براى تو نگهدارد)).
همين دعاى آن حضرت موجب شفاى چشمم گرديد.
آن حضرت در آخر نامه نوشته بود: ((خداوند
به تو اجر و پاداش نيك دهد))
(اين جمله در ميان عرب به عنوان تسليت گفته مى شود)
من از اين سخن امام ، نگران و غمگين شدم و نمى دانستم چه كسى
از خويشانم مرده (كه امام مرا تسليت مى گويد؟) چند روز گذشت كه
خبر آوردند پسرت ((طيب
)) از دنيا رفته است ، به راز
تسليت امام حسن (ع ) آگاه شدم .
(367)
نيز عمربن ابى مسلم مى گويد: مردى به نام ((سيف
بن ليث )) كه ازاهالى مصر بود،
در شهر سامره نزد ما آمد، هدفش از اين مسافرت اين بود كه شخصى
به نام ((شفيع خادم
)) ملك او را به زور گرفته بود،
او آمده بود تا نزد مهتدى برود و دادخواهى كند.
ما به سيف گفتيم : نامه اى به امام حسن عسكرى (ع ) بنويس ، و
گشايش گره كارت را از آن حضرت طلب كن .
سيف ، نامه اى براى امام حسن (ع ) نوشت ، آن حضرت جواب داد:
((باكى نداشته باش ملك تو را به
تو باز مى گردانند، نزد سلطان (خليفه ) نرو، بلكه وكيل خود را،
كه او را سرپرست ملك نموده اى ، ببين و او را از سلطان اعظم ،
پروردگار جهانيان بترسان )).
سيف ، وكيل خود را ديد، وكيل گفت : ((هنگامى
كه از مصر بيرون رفتى ، شفيع براى من نامه نوشت كه تو را حاضر
كنم و ملك تو را به تو باز گردانم )).
آنگاه شفيع طبق قضاوت ابن ابى الشواب قاضى ، و گواهى گواهان ،
ملك غصب شده را به صاحبش برگردانيد، و ديگر نياز نشد كه به
مهتدى شكايت شود، و ملك به صاحبش بازگشت و در اختيارش قرار
گرفت .
همين ((سيف بن ليث
)) مى گويد: وقتى از مصر خارج
شدم ، دو پسر داشتم ، پسر كوچكم بيمار بود، پسر بزرگم سالم
بود، پسر بزرگم را قيم و سرپرست اموال و خانواده ام قرار دادم
، هنگامى كه به شهر سامره رفتم ، نامه اى به امام حسن عسكرى
نوشتم و در خواست كردم : ((براى
پسر بيمارم دعا كن تا شفا يابد)).
امام حسن (ع ) در جواب نوشت : ((پسر
بيمارت خوب شد، ولى پسر بزرگت از دنيا رفت ، خدا را شكر كن و
بى تابى مكن كه پاداشت ، تباه خواهد شد)).
همانگونه كه امام فرموده بود، به من خبر رسيد كه پسر بيمارم ،
شفا يافته ، ولى پسر بزرگم فوت شده است .
(368) |
خبر از حادثه پشت پرده ، و راهنمائى
امام (ع ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمحمد بن ربيع مى گويد: در اهواز با
مردى دوگانه پرست مناظره و گفتگو كرده بودم ، سپس به شهر سامره
رفتم ، بعضى از سخنان آن دوگانه پرست به دلم چسبيده بود (و دلم
آن را پذيرفته بود) روزى كه ملاقات عمومى مردم با خليفه وقت
بود، من در خانه ((احمد بن خضيب
)) نشسته بودم ، امام حسن (ع )
از دارالخلافه وارد گرديد و به من نگاه كرد و با انگشت سبابه
اش به من اشاره كرد و گفت : ((خدا
يكتا است ، يكتا است ، فرد است )).
من بيهوش شدم و به زمين افتادم .
(369) |
لطف خاص امام حسن (ع ) به شاگردانش
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْابو هاشم جعفرى يكى از شاگردان امام
حسن (ع ) مى گويد: به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رسيدم و تصميم
داشتم ، قدرى نقره از آن حضرت بگيرم و به عنوان تبرك ، از آن
انگشتر بسازم ، در محضرش نشستم ، ولى به طور كلى فراموش كردم
كه براى چه چيز رفته ام .
هنگام خداحافظى ، بر خاستم و خداحافظى كردم و مى خواستم كه
بيرون بيايم ، آن حضرت انگشترش را به سوى من انداخت و فرمود:
((تو نقره مى خواستى ، ما انگشتر
به تو داديم ، نگين و مزد ساخت آن هم مال تو باشد، گواراى تو
باد اى ابوهاشم )).
عرض كردم : ((اى مولاى من ،
گواهى مى دهم كه تو ولى خدا و امام من باشى ، امامى كه ديندارى
من در اطاعت از او است )).
فرمود: ((خدا تو را بيامرزد اى
ابوهاشم )).
(370) |
محبت و توجه مهرانگيز امام به مردم
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمحمد بن قاسم مى گويد: هرگاه به
حضور امام حسن عسكرى (ع ) مى رفتم ، و تشنه بودم ، شكوه و هيبت
آن حضرت مانع مى شد كه در خدمتش آب بخواهم ، خود آن حضرت به
غلامش مى فرمود: ((برايش آب
بياور)) و چه بسا در محضر آن
حضرت بودم ، و هنگامى كه تصميم مى گرفتم ، از محضرش خارج شوم ،
همين كه در خاطرم مى گذشت كه برخيزم ، امام حسن (ع ) غلام خود
را صدا مى زد و مى فرمود: ((اى
غلام ! مركبش را آماده و حاضر كن ))
(371) |
امام حسن (ع ) در زندان و دگرگونى
شكنجه گران |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز طرف طاغوت وقت (مهتدى عباسى )
امام حسن عسكرى (ع ) را دستگير كرده و زندانى كردند، رئيس
زندان شخصى به نام ((صالح بن
وصيف )) (تركى ) بود، چند نفر از
وابستگان طاغوت ، نزد صالح آمدند و سفارش اكيد به او كردند كه
در زندان بر آن حضرت ، سخت بگيرد.
صالح پاسخ گفت : ((چكنم ؟ دو نفر
از نانجيب ترين افرادى را كه مى شناختم ، پيدا كرده ، و آنها
را ماءمور (شكنجه ) حسن بن على (ع ) نموده ام ، ولى آنها با
مشاهده وضع آن حضرت ، از جهت نماز و روزه و مناجات و خلوص
آنچنان دگرگون شده اند كه خود همواره به روزه و نماز اشتغال
دارند، آنها را خواستم و به آنها گفتم : شما چرا چنين شده ايد
مگر از او (امام حسن ) چه ديده ايد؟))
در پاسخ گفتند: چه مى گويى درباره شخصى كه روزها را روزه مى
گيرد، و شبها را از آغاز تا پايان ، به عبادت مشغول است ، نه
سخن مى گويد، و نه به چيزى سرگرم مى گردد، وقتى به چهره او
نگاه مى كنيم رگهاى ما به لرزه مى افتد، و آنچنان منقلب مى
شويم كه نمى توانيم خود را نگه داريم .
وابستگان طاغوت ، وقتى كه چنين شنيدند، نااميد شده و بازگشتند.
(372) |
داستانى عجيب از رگ زنى امام حسن (ع )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(سابقا رسم بود (و اكنون نيز كم و
بيش ديده مى شود) كه براى كم كردن فشار خون يا صاف نمودن آن ،
((فصد))
مى كردند، يعنى رگى را سوراخ مى نمودند، تا از آن مقدارى خون
بيرون بيايد، و به آن شخصى كه اين كار را مى كند
((رگزن ))
مى گويند):
يك نفر رگزن نصرانى مى گويد: امام حسن عسكرى (ع ) هنگام ظهر
مرا طلبيد و رگى از بدنش را به من نشان داد و فرمود:
((اين رگ را بزن !)).
من آن رگ را نمى شناختم ، با خود گفتم : ((كارى
عجيب تر از اين نديده ام ، از يك سو به من دستور مى دهد، رگى
را كه نمى شناسم ، بشكافم ، و از سوى ديگر هنگام ظهر كه وقت رگ
زدن نيست ، اين دستور را به من مى دهد)).
به هر حال ، سخنش را اطاعت كردم و آن رگ مورد نظر امام را زدم
، و محل آن را بستم ، به من فرمود: در همين خانه در انتظار من
باش .
وقتى كه شب شد، مرا طلبيد و فرمود: محل بسته را باز كن ، باز
كردم ، سپس فرمود: ببند، بستم .
فرمود: در اين خانه در انتظار من باش ، وقتى كه نصف شب شد مرا
طلبيد و فرمود: محل بسته را باز كن ، من بيشتر از آغاز كار،
تعجب كردم ، در عين حال سكوت كردم ، وقتى كه محل بسته را گشودم
خون سفيدى مانند نمك بيرون آمد، سپس به من فرمود: ببند، محل را
بستم ، باز فرمود: در خانه باش .
هنگامى كه صبح شد به سرپرست مخارج خانه اش فرمود: سه دينار به
من بدهد، او سه دينار به من داد و من از خانه آن حضرت بيرون
آمدم .
(اين موضوع همچنان برايم مبهم بود) تا اينكه نزد بختيشوع (طبيب
معروف مسيحى ) رفتم و ماجرا را به او گزارش دادم ، او گفت :
((به خدا من درك نمى كنم كه تو
چه مى گويى ، و در علم طب چنين چيزى نيافته ام و در هيچ كتابى
چنين چيزى نديده ام ، تو را به فلان مرد نصرانى ايرانى ، كه به
كتابهاى مسيحيان آگاهى دارد، معرفى مى كنم نزد او برو، و ماجرا
را بگو شايد به راز مطلب پى ببرى )).
رگزن نصرانى مى گويد: قايقى در بصره كرايه كردم و به اهواز
رفتم و از آنجا به شيراز سفر نمودم و در شيراز نزد آن عالم
نصرانى رفتم و ماجرا را به او گفتم ، و بيان راز آن را از او
خواستم .
او گفت : چند روز به من مهلت بده .
چند روز به او مهلت دادم ، سپس براى دريافت پاسخ ، به حضورش
رفتم ، به من گفت : ((اين موضوعى
كه از اين مرد (امام حسن عسكرى - ع ) نقل مى كنى ، حضرت مسيح
(ع ) يك بار آن را در تمام عمرش ، انجام داده است
))
(373) |
امام حسن (ع ) در زندان نحرير
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(نحرير از شكنجه گران سخت دل و بى
رحم زندانهاى مهتدى عباسى ، طاغوت وقت بود) به دستور طاغوت ،
امام حسن (ع ) را دستگير كرده و به زندان نحرير افكندند، نحرير
بر آن حضرت بسيار سخت گرفت و آن حضرت را شكنجه مى داد.
همسر نحرير (كه در زندان رفت و آمد مى كرد و به مقام معنوى
امام حسن (ع ) پى برده بود) به نحرير گفت :
((واى بر تو، از خدا بترس آيا نمى دانى چه شخصيتى
در زندان تو است .))
آنگاه آن بانو، مقدارى از مقام آن حضرت را توصيف كرد و سپس گفت
: ((من در مورد تو در رابطه با
حسن بن على (ع ) نگران هستم ))
(كه بلائى سخت بر تو وارد شود)
نحرير(به جاى پاسخ مثبت به همسرش ، عصبانى شد و) گفت :
((او (امام حسن ) را به ميان
درندگان (باغ وحش ) مى اندزم ))
و همين كار را كرد، دستور داد امام حسن (ع ) را بدون محافظ در
ميان درندگان (باغ وحش ) بردند.
ولى ديدند آن حضرت در كنار درندگان نماز مى خواند، و درندگان
به گرد آن حضرت حلقه زده اند، بى آنكه آزارى به او برسانند.
(374) |
برخورد مهرانگيز امام حسن (ع ) با
احمد بن اسحاق ، و پاسخ به سؤال او |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(احمد بن اسحاق اشعرى ، يكى از
ارادتمندان مخلص خاندان رسالت ، و وكيل امام حسن عسكرى (ع ) در
قم بود، و به امر آن حضرت ، مسجد امام قم را ساخت ، و قبرش در
كنار مسجد امام قم ، داراى اطاق و ضريح و بارگاه است ).
احمد بن اسحاق مى گويد: به محضر امام حسن عسكرى (ع ) رفتم ، از
آن حضرت تقاضا كردم با خط خود چيزى بنويسد (تا به رسم ياگار در
نزدم باشد و) تا هر وقت آن خط را ديدم بشناسم .
فرمود: بسيار خوب ، سپس فرمود: ((اى
احمد! خط با قلم درشت و ريز، به نظرت گوناگون است ، نبادا به
شك بيفتى !)) (به ريزى و درشتى
خط كارى نداشته باش به شيوه آن بنگر).
آنگاه دوات و قلمى طلبيد و خطى را نوشت ، من تقاضا كردم آن
قلمى را كه با آن مى نوشت (به عنوان تبرك ) به من ببخشد.
وقتى از نوشتن فارغ شد، با من صحبت مى كرد و در همين هنگام قلم
را با دستمال پاك كرد و آن را به من داد و فرمود:
((بگير اى احمد!)).
گفتم : قربانت گردم ، مطلبى در خاطر دارم و به خاطر آن غمگين
هستم ، مى خواستم از پدرتان بپرسم ، توفيق نيافتم ، اكنون مى
خواهم از شما بپرسم .
امام حسن : ((آن مطلب چيست ؟))
احمد بن اسحاق : اى مولاى من ، راويان از پدران شما براى ما
نقل كرده اند كه : ((خوابيدن
پيامبر بر پشت است ، مؤ منان به طرف راست مى خوابند، و منافقان
به طرف چپ مى خوابند، و شيطانها به رو و دمر مى خوابند)).
امام حسن : اين روايت درست است .
احمد بن اسحاق : اى مولاى من ! هرچه مى كنم كه در طرف راست
بخوابم ، نمى توانم و خوابم نمى برد.
احمد مى گويد: امام حسن (ع ) پس از ساعتى سكوت فرمود:
((اى احمد! نزديك بيا))،
نزديكش رفتم ، فرمود: دستت را زير لباس ببر، چنين كردم ، آنگاه
آن حضرت ، دست خود را از زير جامه اش بيرون كرد، و زير لباس من
آورد، و با دست راست خود به پهلوى چپ من ، و با دست چپ خود به
پهلوى راست من كشيد، اين كار را تا سه بار انجام داد.
احمد بن اسحاق مى گويد: ((از آن
زمان به بعد، به گونه اى شدم كه نمى توانستم به پهلوى چپ
بخوابم ، و هرگاه بر پهلوى چپ دراز مى كشيدم ، هرگز خوابم نمى
برد!))
(375) |
معصوم چهاردهم
امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف |
توفيق يك ايرانى به ديدار امام زمان
(ع ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(مى دانيم كه حضرت قائم ، امام زمان
(عج ) در روز 15 شعبان سال 225 يا 226 ه - ق در سامره به دنيا
آمد، و حدود پنج سال ، تحت سرپرستى پدرش ، براى حفظ از گزند
دشمن ، به طور كاملا مخفى زندگى مى كرد، ولى گاهى بعضى از
اصحاب خاص و مورد اطمينان ، به توفيق زيارت آن نور ديده نائل
مى شدند، به عنوان نمونه ):
ضوءبن على مى گويد: يك نفر ايرانى - كه نامش رابرد - به من گفت
: به شهر سامره رفتم ، و ملازم در خانه امام حسن عسكرى (ع )
شدم ، حضرت مرا طلبيد، وارد خانه آن جناب شدم و سلام كردم ،
فرمود: ((براى چه به اينجا آمده
اى ؟))
گفتم : به خاطر شوقى كه به شما دارم براى خدمت به اينجا آمده
ام .
امام حسن (ع ) فرمود: بنابراين دربان من باش ، من از آن پس در
خانه آن حضرت همراه ساير خادمان بودم ، گاهى به بازار مى رفتم
و اجناس مورد نياز آنان را مى خريدم ، و زمانى كه مردها در
خانه امام حسن (ع ) بودند، من بدون اجازه وارد خانه مى شدم ،
روزى وارد خانه شدم ديدم امام حسن (ع ) با چند نفر نشسته بود،
ناگاه در اطاق حركت كرد و صدائى شنيدم ، در همين هنگام امام
حسن (ع ) فرياد زد: بايست ، من همانجا توقف كردم و جرئت بيرون
رفتن و وارد شدن را نداشتم ، بعد از چند لحظه ، كنيزكى ، كه
چيزى سرپوشيده همراه داشت از نزد من عبور كرد، آنگاه امام حسن
اجازه ورود داد، من وارد خانه شدم ، كنيز را نيز صدا زد، او
نزد امام باز گشت ، امام حسن (ع ) به كنيز فرمود:
((روپوش را از روى آنچه همراه
دارى بردار)).
كنيز روپوش را برداشت ، كودك سفيد و زيبائى ديدم ، امام حسن (ع
) روپوش روى شكم كودك را برداشت ، ديدم موى سبزى كه سياهى
نداشت از زير گلو تا نافش روئيده شده است . آنگاه به من فرمود:
((صاحب شما همين است
))
سپس به كنيز امر فرمود: ((او را
ببر)) و بعدا من آن كودك را تا
زمان رحلت امام حسن (ع ) نديدم ، و بعد از رحلت آن آن حضرت ،
آن كودك را بار ديگر زيارت كردم ...(376) |
گواهى نايب اول امام زمان (ع ) در
مورد ديدار آن حضرت |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْعصر غيبت صغرى بود، عبدالله بن جعفر
حميرى مى گويد:
من و شيخ ابوعمرو (عثمان بن سعد، نخستين نايب خاص امام زمان از
نائبان چهارگانه ) نزد احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى (ع
) در قم ) به گرد هم آمديم ، احمد بن اسحاق به من اشاره كرد كه
در مورد جانشين امام حسن (ع )، از شيخ ابوعمرو، سؤ ال كنم ، من
به ((ابوعمرو))
رو كردم و گفتم : مى خواهم از شما در مورد چيزى سؤ ال كنم ، كه
در آن شك ندارم ، زيرا معتقدم و دينم مى گويد: هنچگاه زمين ،
بدون حجت خالى نخواهد بود، مگر چهل روز در آستانه قيامت ، كه
وقتى فرا رسيد ديگر در توبه بسته مى شود و حجت برداشته مى
گردد، و كسى كه سابقه ايمان ندارد، ايمان او در آن وقت سودى
ندارد...ولى دوست دارم كه بريقينم بيفزايد، چنانكه حضرت
ابراهيم خليل (ع ) دوست داشت بر يقينش (در مورد معاد) بيفزايد،
به خدا عرض كرد، زنده شدن مردگان را به او نشان دهد، خدا به او
فرمود: مگر ايمان ندارى ؟
قال : ((بلى ولكن ليطمئن قلبى :
چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش يابد))
(بقره - 260)، و احمد بن اسحاق به من خبر داد از امام هادى (ع
) پرسيدم : (بعد از شما) امور دينم را از چه كسى بگيرم ، و سخن
چه كسى را بپذيرم ؟
امام هادى (ع ) به او فرمود: ((عمرى
(عثمان بن سعيد نخستين نايب نواب اربعه ) مورد وثوق من است ،
او آنچه به تو خبر داد در حقيقت از من است ، و هر چه از جانب
من بگويد، سخن من است ، سخنش را بشنو و بپذير و پيروى كن كه او
مورد اعتماد و امين من مى باشد))
و نيز احمدبن اسحاق به من خبر داد كه همين سؤ ال را از امام
حسن عسكرى (ع ) نمودم ، آن بزرگوار فرمود:
((عمرى و پسرش (محمد بن عثمان ) مورد اعتمادند، هر
چه آنها از جانب من بگويند، در حقيقت از جانب من گفته اند، آن
را بشنو و اطاعت كن ))، اين سخن
دو امام (امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام ) در مورد شما
(عثمان بن سعيد) است .
وقتى كه عثمان بن سعيد، اين سخنان را از عبدالله بن جعفر حميرى
شنيد، سجده شكر بجا آورد و گريه كرد، آنگاه گفت : حجت را بپرس
.
حميرى : آيا شما جانشين بعد از امام حسن عسكرى (ع ) را ديده
ايد؟
عثمان بن سعيد: سوگند به خدا آرى ديده ام ، گردن او چنين و
چنان بود - با دست اشاره كرد.
حميرى : يك سؤ ال ديگر دارم .
عثمان بن سعيد: بپرس
حميرى نام او چيست ؟
عثمان بن سعيد: بر شما حرام است كه از نام او بپرسيد، من اين
سخن را از خود نمى گويم ، زيرا براى من روانيست كه چيزى را
حلال يا حرام كنم ، بلكه اين سخن خود آن حضرت است (زيرا اگر
نام او برده شود، طاغوت زمان معتمد عباسى (پانزدهمين خليفه
عباسى ) آگاه مى شود و باعث مزاحمت و كشتار مى گردد زيرا براى
سلطان چنين وانمود شده كه امام حسن عسكرى (ع ) از دنيا رفت و
فرزندى از خود بجاى نگذاشت ، و ميراثش تقسيم شده ، و كسى كه
حق نداشت (يعنى برادرش جعفر كذاب ) برد و خورد، و اهل خانه اش
دربدر شدند و هيچ كس جرئت ارتباط با آنها را ندارد، اگر نام او
(امام زمان ) بر زبانها بيفتد، او را تعقيب مى كنند، از خدا
بترسيد و از اين موضوع خود دارى كنيد.
(377) |
كودك طبرزين بدست در برابر جلاد
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(پس از آنكه امام حسن عسكرى (ع )
(در سال 260 ه -.ق ) به شهادت رسيد، يكى از دژخيمان و جلادان
معتمد عباسى (چهاردهمين خليفه عباسى ) به نام
((سِماء)) ماءمور
بازرسى خانه آن حضرت گرديد).
على بن قيس مى گويد: يكى از نگهبانان عراق نقل مى كند: در همين
تازگى ((سيماء))
را در سامره ديدم كه در خانه امام حسن (ع ) را شكست ، و وارد
خانه شد، شخصى (امام زمان عليه السلام ) از خانه بيرون شد و در
دستش طبر زينى بود، جلو سيماء را گرفت و به او فرمود:
((در خانه من چه مى كنى ؟))
سيماء گفت : جعفر (كذاب ) معتقد است كه پدر شما از دنيا رفته ،
و فرزندى ندارد، اگر اينجا خانه شما است من باز مى گردم .
سيماء از خانه بيرون رفت (معلوم بود كه سيما از هيبت آن كودك ،
وحشتزده شده و بدون عكس العمل و چون و چرا، عقب نشينى كرده است
).
على بن قيس گويد: به در خانه امام حسين (ع ) رفتم ، يكى از
خدمتكاران خانه بيرون آمد، از او پرسيدم :
((اين آقازاده طبرزين بدست چه كسى بود؟))
خدمتكار: چه كسى بيرون آمدن كودك طبرزين بدست را به تو خبر
داد؟
على بن قيس : يكى از پاسبانهاى عراق به من خبر داد.
خدمتكار: ((براستى چيزى از مردم
پنهان نمى ماند!))
(378)
(اين حادثه بيانگر شدت سانسور و خفقان عصر معتمد عباسى است كه
امامان معصوم و شيعيانشان را، سخت در تحت نظر و تحت فشار قرار
داده بودند، و امامان و شيعيان براى حفظ جان خود، كاملا تقيه
مى كردند، و اين پيام و درس را نيز به ما مى آموزد كه امامان
(ع ) و شيعيانشان در سخت ترين شرائط، تسليم طاغوت زمان نمى
شدند و با تاكتيك هاى مختلف ، نفرت خود را به دستگاههاى ظلم و
ستم ، نشان مى دادند.) |
خوش حكايتى از ديدار امام زمان (ع )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاو يكى از شيعيان بود و در مدائن مى
زيست ، با يكى از دوستانش براى انجام مراسم حج ، به مكه رفتند،
در مكه و منى و عرفات ، در همه جا با هم بودند، براى انجام
قسمتى از مراسم حج به عرفات رفتند، در آنجا ضمن انجام عبادات
خود، جوانى خوش سيما را در حال احرام ديدند كه نشانه هاى مسافر
بودن او از چهره اش ديده مى شد، در اين ميان فقيرى آمد و
تقاضاى كمك كرد، آنها چيزى به او ندادند، فقير نزد آن جوان رفت
و تقاضاى كمك كرد، آن جوان چيزى از زمين برداشت و به آن فقير
داد، و آن فقير براى او دعاى بسيار و عميق كرد.
سپس آن جوان از نزد آنها برخاست و ناگهان پنهان شد، آن دو نفر
مى گويند، نزد آن فقير رفتيم و گفتيم ، عجبا آن جوان ، چه چيزى
به تو داد؟
فقير ريگ طلاى دندانه دار را به ما نشان داد، كه وزن آن قريب
بيست مثقال بود.
آنها در يافتند (و احتمال قوى دادند) كه آن جوان حضرت ولى عصر
(عج ) بوده است ، به جستجوى او پرداختند ولى او را نيافتند، از
جمعيتى كه آن جوان در ميان آنها بود، سراغ او را گرفتند، آنها
گفتند: درباره اين جوان اطلاعى جز اين نداريم كه :
((از سادات علوى است و هر سال
پياده به حرم مى آيد و در مراسم حج شركت مى كند.
(379) |
گفتگوى زراره با امام صادق (ع )
پيرامون حضرت مهدى (عج )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ(زراره يكى از شاگردان مورد اعتماد
امام صادق (ع ) بود، سخن از قائم آل محمد(ص ) شنيده بود و مى
خواست در اين مورد اطلاعات بيشترى بدست آورد، به حضور امام
صادق (ع ) شرفياب شد، سخن از حضرت مهدى (ع ) به ميان آمد، به
اين ترتيب :)
امام صادق : آن جوان (حضرت مهدى ) قبل از آنكه قيام كند مدتها
از نظرها غايب است .
زراره : چرا غايب است ؟
امام صادق : ترس آن است كه دشمنان شكمش را پاره كنند و او را
بكشند، اى زراره ! اوست كه مؤ منان ، چشم به راهش هستند، در
اصل ولادت او (بر اثر غيبت طولانى او) شك و ترديد گردد، بعضى
گويند: پدرش بدون فرزند از دنيا رفت ،
بعضى گويند: آن هنگام كه او در رحم مادرش بود (پدرش رحلت كرد)
بعضى گويند دو سال قبل از وفات پدرش به دنيا آمد، او است ،
امام مورد انتظار، خداوند دوست دارد كه شيعه را امتحان كند، در
چنين مورد و امتحان است كه اهل باطل به شك مى افتند و ايمانشان
به او، متزلزل مى شود
زراره : قربانت گردم ، اگر آن زمان را درك كنم ، وظيفه ام چيست
و چه كنم .
امام صادق : با اين دعا از خدا چنين درخواست كن :
((خدايا خودت را به من بشناسان ،
زيرا اگر تو خودت را به من نشناسانى ، پيامبر تو را نشناسم ،
خدايا رسولت را به من بشناسان ، زيرا اگر تو رسولت را به من
نشناسانى ، حجت تو (امام بعد از او) را نشناسم ، خدايا حجت و
امام خود را به من بشناسان ، زيرا اگر او را به من نشناسانى از
راه راست دينم ، گمراه مى گردم ))
(380) (منظور اين است كه در عصر غيبت ، اساسى
ترين وظيفه ، خداشناسى و پيامبرشناسى و امام شناسى ، و حركت در
خط رهبرى آنها است )
اى زراره ! بناچار جوانى در مدينه كشته مى شود.(381)
زراره : فدايت شوم ، مگر لشكر سفيانى او را نمى كشد؟
امام صادق : نه بلكه لشكر آل ابى فلان ، او را مى كشند، آن
لشكر وارد مدينه مى شود و آن جوان را دستگير كرده و مى كشند،
وقتى كه آن جوان را از ظلم و طغيان كشتند، مهلت ظالمان به سر
آيد، در اين وقت به اميد فرج (قائم عليه السلام ) باش كه انشاء
الله ظهور مى كند.
(382) |
امام على (ع ) در انديشه حضرت مهدى (ع
) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاصبغ بن نباته مى گويد: به حضور
امير مؤ منان على (ع ) آمدم ، ديدم غرق در فكر و انديشه است و
در زمين خط مى كشد، پرسيدم :
((اى امير مؤ منان ! چرا تو را
اينگونه در فكر و انديشه مى نگرم ، كه به زمين مى نگرى و آن را
خط مى كشى ؟ آيا به (رهبرى ) در زمين ، اشتياق يافته اى ؟
امام على : نه به خدا سوگند، هرگز حتى يك روز نبوده كه من
شيفته خلافت يا دنيا گردم ، بلكه درباره مولودى كه يازدهمين
فرزند من است (يعنى درباره حضرت مهدى عليه السلام ) فكر مى
كردم ، درباره همان مهدى (ع ) كه سراسر زمين را همانگونه كه پر
از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد مى كند، براى او غيبت و
سرگردانى وجود دارد، بعضى در اين راستا گمراه گردند، و بعضى
راه هدايت را شناخته و مى پيمايند.
اصبغ بن نباته : اى امير مؤ منان ! غايب بودن آن حضرت ، و
سرگردانى تا چه حد است ؟
امام على : طول غيبت ، شش روز يا شش ماه ، يا شش سال است (واحد
هر دوره ، شش مرحله است ، و خداوند پس از آن شش مرحله ، آن
حضرت را آشكار مى كند).
اصبغ بن نباته : آيا اين (غيبت و سرگردانى ) واقع شدنى است ؟
امام على : آرى ، اين موضوع مسلم است و انجام شدنى است ، ولى
اى اصبغ ! تو كجا و اين امر كجا؟ (يعنى تو شايسته هماهنگى و
همسوئى با چنان رهبرى مهم را ندارى ) آنها (كه غيبت را درك
كرده و در اين راه استوارند) نيكان اين امت همراه نيكان اين
عترت (خاندان رسول اكرم - ص ) هستند
اصبغ بن نباته : بعد از آن چه مى شود؟
امام على : بعد از آن ، هر چه خدا بخواهد، انجام مى شود، زيرا
براى خدا مقدرات وارده ها و نتيجه ها و پايانها است .(383) |
استقامت در طوفان حوادث عصر غيبت مهدى
(ع ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْجمعى كه در محضر امام صادق (ع ) در
خانه آن حضرت (در مدينه ) بودند، (سخن از غيبت حضرت قائم (عج )
به ميان آمد) مفضل بن عمر (يكى از شاگردان برجسته امام صادق
عليه السلام ) مى گويد: در اين هنگام به حضور امام صادق ع رفتم
، شنيدم مى فرمود:
((سوگند به خدا صاحب الامر (امام
قائم عليه السلام ) از ميان شما غايب گردد، و آنچنان رد پاى او
گم شود كه بعضى گويند: او مرد، و به هلاكت رسيد، و در فلان
پرتگاه سقوط كرد و شما مانند كشتى درگير در برابر امواج دريا،
پريشان و واژگون مى گرديد، و در اين شرائط سخت كسى از شما نجات
نيابد، مگر كسى كه از او پيمان گرفته و ايمان را در جاى جاى
دلش استوار نموده ، و با روحى از جانب خود، نيرومند كرده است
.
آنگاه فرمود: ((همانا دوازده
پرچم مشتبه ، بر افراشته گردد (و مردم مسلمان به چندين دسته
حتى تا 12 دسته در آيند) كه روشن نيست از پرچمها، پرچم حق است
)) (حق و باطل در ميان هم اشتباه
مى گردد).
مفضل وقتى كه اين سخن را شنيد، منقلب شد و بى اختيار گريه كرد.
امام صادق : به مفضل رو كرد و فرمود: ((چرا
گريه مى كنى ؟))
مفضل : قربانت گردم ، چگونه گريه نكنيم كه مى فرمائى :
مسلمانان داراى دوازده پرچم مختلف و مشبه مى شوند، كه پرچم حق
از باطل شناخته نگردد.
امام صادق (ع ) به نور خورشيد كه از سوراخ اطاق وارد اطاق شده
بود نگاه كرد و به حاضران و به مفضل فرمود:
((آيا اين تابش خورشيد، آشكار است ؟))
مفضل : آرى .
امام صادق : ((امرنا ابين من هذه
الشمس : راه و خط و پرچم ما، روشنتر و آشكارتر از اين خورشيد
است )).(384) |
توصيف امام صادق (ع ) از جضرت مهدى
(عج ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْابو حمزه مى گويد: به حضور امام
صادق (ع ) و عرض كردم : آيا صاحب الامر (قائم آل محمد) شما
هستيد؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آيا پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آيا پسر پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آيا پسر پسر پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : او كيست ؟
امام صادق : او همان كسى است كه سراسر زمين را همانگونه كه پر
از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد كند، او در عصر فترت
(نبودن امامان معصوم ) بيايد، چنانكه رسول خدا(ص ) در زمان
نبودن رسولان ، آمد.(385) |
لزوم آمادگى و زمينه سازى براى ظهور
قائم (عج ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْجمعى از شاگردان و اصحاب امام صادق
(ع ) در محضرش به گرد هم آمده بودند، و سخن از ظهور و خروج
امام قائم (عج ) مى گفتند، امام صادق (ع ) سخن آنها را مى
شنيد، تا اينكه آن حضرت به آنها رو كرد و فرمود:
((كجائيد شما؟ هيهات ، هيهات ،
سوگند به خدا آنچه كه شما به سوى او چشم مى كشيد (و در انتظارش
هستيد) نمى آيد (و نهضت جهانى تحت پرچم او تحقق نمى يابد) مگر
اينكه غربال شويد، نه به خدا آنچه به سويش چشم دوخته ايد،
واقع نمى شود مگر اينكه زير و رو و برسى شويد، نه به خدا، آنچه
چشم به سويش افكنده ايد، پديدار نمى شود مگر اينكه ، جدا شويد
(و طرفداران ، حق و باطل ، مشخص گردند) نه به خدا آنچه به سويش
چشم كشيده ايد
نمى آيد مگر بعد از نوميدى ، نه به خدا آنچه به جانبش چشم
گشوده ايد نمى آيد مگر وقتى كه شقاوت به شقاوتمند، و سعادت به
سعادتمند برسد)).
(386)
ابو بصير به امام صادق (ع ) عرض كرد: ((آيا
به عقيده شما من حضرت قائم (عج ) را درك مى كنم ؟))
امام صادق (ع ) در پاسخ فرمود: ((ابو
بصير! مگر تو امامت را نمى شناسى ؟
ابو بصير: چرا، سوگند به خدا، امام من شما هستيد، و در اين
هنگام دست حضرت را گرفت .
امام صادق : اى ابو بصير! به خدا از اينكه در خيمه حضرت قائم
(عج ) بر شمشيرت (براى جانبازى در راه او) تكيه نكرده اى ،
باكى نداشته باشد
(387) (زيرا تو كه امام خود را شناختهاى و در
خط او حركت مى كنى و همواره در انتظار فرمان او بسر مى برى ،
ثواب آن مانند آن است كه امامت ظهور كرده ، و تو پا در ركاب ،
آماده يارى به او هستى ) |
ديدار عجيب ابو سعيد هندى با امام
زمان (عج ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْابو سعيد غانم هندى مى گويد: در
كشمير هند دوستانى داشتم كه از رجال كشور، در اطراف شاه آنجا
بودند، آنها چهل نفر بودند كه همه آنها كتابهاى آسمانى : تورات
، انجيل ، زبور و صحف ابراهيم (ع ) را مطالعه مى نمودند، من و
آنها مبلّغ دين (مطابق اديان گذشته ) بوديم و بين مردم قضاوت
مى كرديم ، و درباره حلال و حرام فتوا مى داديم ، حتى خود شاه
و مردم ديگر، در اين امور به ما مراجعه مى كردند.
روزى بين ما سخن از پيامبر(ص ) به ميان آمد، به اين نتيجه
رسيديم كه نام پيامبر اسلام (ص ) در كتابهاى آسمانى هست ، ولى
ما از وضع او بى اطلاع هستيم
(388) لازم است به جستجوى او بپردازيم ، و
اطلاعاتى درآيم مورد كسب كنيم ، همه دوستان به اتفاق ، راى
دادند كه من ، اين مساءله مهم را پى گيرى كنم .
ابو سعيد هندى مى گويد: از كشمير بيرون آمدم ، پول بسيار
برداشتم ، دوازده ماه به سياحت و سفر و جستجو پرداختم ،
تا نزديك كابل (پايتخت افغانستان فعلى ) رسيدم ، عده اى از
تركهاى آن سامان ، سر راه مرا گرفتند، و پولهايم را ربودند و
مرا آن چنان كتك زدند كه چند جاى بدنم زخمى شد، سپس مرا به شهر
كابل بردند، وقتى كه شاه كابل از جريان من آگاه شد، مرا به شهر
بلخ فرستاد، و گزارش كار مرا به فرمانرواى بلخ به نام
((داود بن عباس بن ابى اسود))
دادند، گزارش اين بود كه : ((اين
شخص به نام سعيد غانم هندى ، براى جستجوى دين و پيامبر اسلام
(ص )، از هند بيرون آمده و زبان فارسى را آموخته و با فقهاء و
علما مناظره و بحثها كرده است .))
داود بن عباس ، مرا به مجلس خود احضار كرد، و دانشمندان را جمع
كرد تا با من مباحثه كنند.
من به آنها گفتم : ((من به
انگيزه جستجوى پيامبر اسلام ، از وطن خود بيرون آمده ام ،
پيامبرى كه نامش را در كتابهاى آسمانى پيامبران ديده ام .
دانشمندان : او كيست و جه نام دارد؟
ابو سعيد: او محمد(ص ) نام دارد.
دانشمندان : او پيامبر ما است كه تو در جستجوى او هستى .
آنگاه ابو سعيد شرايع و احكام پيامبر اسلام (ص ) را از آنها
پرسيد، و آنها او را به احكام و شرايع اسلام آگاه كردند.
آنگه ابو سعيد به آن دانشمندان رو كرد و گفت :
((من مى دانم كه محمد(ص ) پيامبر خدا است ، ولى
نمى دانم كه آيا او،
همين فردى است كه شما او را معرفى مى كنيد يا نه ؟ از شما
تقاضا دارم محل او را به من نشان دهيد، تا نزدش بروم ، و از
نشانه ها و دليلهائى كه مى دانم از او بپرسم ، اگر همان شخص
بود، كه به مقصود رسيده ام و به او ايمان مى آورم . دانشمندان
: او وفات كرده است .
ابو سعيد: جانشين و وصى او كيست ؟
دانشمندان : وصى و جانشين او ((ابوبكر))
است .
ابو سعيد: نام ابوبكر چيست ؟
دانشمندان : نام او عبدالله بن عثمان است ، و او را به قبيله
قريش نسبت داده اند.
ابو سعيد: نسبت پيغمبر خود محمد(ص ) را برايم بگوئيد.
دانشمندان نسبت پيامبر(ص ) را گفتند.
ابو سعيد گفت : ((اين شخص
(پيامبر) آن نيست كه من در جستجويش هستم ، زيرا جانشين
پيامبر اسلام (ص )، برادر دينى او و پسر عموى نسبى او، و شوهر
دختر او، و پدر فرزندان (نوادگان ) او است ، و آن پيامبر(ص )
را در سراسر زمين ، نسلى جز از فرزندان جانشين نمى باشد)).
در اين هنگام ، دانشمندان حاضر (كه همه از اهل تسنن بودند) بر
سر ابو سعيد فرياد كشيدند، و به فرمانرواى بلخ گفتند: اى امير،
اين شخص از شرك بيرون آمده و به سوى كفر رفته و ريختن خونش
حلال است .
ابوسعيد: اى مردم ! من داراى دينى هستم كه به آن معتقد مى باشم
و تا محكمتر از آن را نيابم ، از آن دست نمى كشم ، من اوصاف
اين مرد (پيامبر و مشخصات جانشين او) را در كتابهائى كه بر
پيامبران پيشين نازل شده خوانده و ديده ام ، از كشور هند با آن
همه عزتى كه در آنجا داشتم ، فقط به خاطر يافتن دين حق بيرون
آمده ام ، و چون درباره پيامبرى كه شما برايم ذكر نموديد، به
جستجو پرداختم ديدم او همان پيامبرى است كه نامش (با مشخصات
جانشين ) در كتابهاى آسمانى آمده ، ولى با آنكه شما ذكر مى
كنيد تطبيق نمى كند، از من دست برداريد.
امير بلخ به دنبال مردى به نام ((حسين
بن اشكيب )) فرستاد، او حاضر شد،
و به او گفت : با اين مرد هندى (يعنى من ) مباحثه كن .
حسين بن اشكيب به امير گفت : خدا كارت را سامان بخشد، در اين
مجلس دانشمندان و فقهاى بزرگ كه از من داناتر و بيناتر هستند
تشريف دارند، من درباره آنها چه بگويم .
امير بلخ : آنچه مى گويم بپذير، و با اين مرد در خلوت مباحثه
كن و با او مهربان باش .
ابو سعيد مى گويد: با حسين بن اشكيب ، گفتگو كرديم ، سر انجام
او به من گفت : آنكسى كه تو در جستجوى او هستى ، همان پيامبرى
است كه اين دانشمندان ، او را به تو معرفى كرده اند، ولى
جانشين او، اينگونه كه اينها گفتند نيست ، بلكه وصى و جانشين
او، على بن ابيطالب بن عبدالمطلب (ع ) و شوهر فاطمه (س ) دختر
محمد(ص ) و پدر حسن و حسين (ع ) نوادگان محمد(ص ) مى باشد.
ابو سعيد: ((الله اكبر، همين است
كه من در جستجويش هستم )).
ابو سعيد مى گويد: نزد امير بلخ ، داود بن عباس رفتم ، و گفتم
: ((اى امير آنچه در جستجويش
بودم ، يافتم و من گواهى ميدهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست ،
و محمد رسول او است )).
امير بلخ با من خوش رفتارى كرد، و به من احسان نمود و به حسين
بن اشكيب گفت : ((همدم نيكى براى
ابو سعيد باشد)).
من نزديك حسين رفتم و با او همدم شدم ، و او تعاليم اسلام را
به من آموخت ، به او گفتم : ((ما
در كتابهاى آسمانى پيامبران پيشين خوانده ايم ، كه محمد(ص )
آخرين پيامبر است ، و بعد از او پيامبرى نخواهد آمد، و مقام
رهبرى ، بعد از او مخصوص وصى و وارث و جانشين او است ، سپس
مخصوص وصىّ پس از وصىّ ديگر، و همواره فرمان خدا (در مورد امر
رهبرى ) در نسل آنها جريان دارد، تا دنيا به پايان رسد،
بنابراين وصىّ وصىّ محمد(ص ) كيست ؟
حسين بن اشكيب : او حسن (ع ) و بعد از او حسين (ع ) فرزندان
محمد(ص ) هستند، و همچنان ادامه يافت تا اكنون وصى آنها
((صاحب الزمان
))(ع ) است .
آنگاه حسين بن اشكيب ، آنچه را در مورد امام زمان (ع ) و غيبت
او و ستمهاى بنى عباس بود، براى ابو سعيد نقل كرد، و همه چيز
را به آگاهى ابو سعيد رسانيد.
ابو سعيد كه يك مسلمان شيعه متعهد شده بود، از آن پس به جستجوى
حضرت قائم (ع ) پرداخت تا اينكه در اين راستا نيز موفق گردد.
ابو سعيد در جستجوى صاحب الزمان (ع ) بود، به قم آمد و در سال
264 ه -.ق همراه ما (شيعيان ) بود و با آنها به بغداد مسافرت
كرد، يكى از دوستانش از اهل سند كه پيرو كيش سابق ابوسعيد بود،
نيز همراه ابو سعيد.
عامرى مى گويد: ابو سعيد به من گفت : ((من
از اخلاق دوستم خوشم نيامد، از او جدا شدم تا به قريه عباسيه
رفتم در آنجا پس از نماز، همچنان درباره آن كسى كه در جستجويش
بودم مى انديشيدم ، ناگاه شخصى نزد من آمد و نام هندى مرا ذكر
كرد و گفت : آيا تو فلانى (ابو سعيد غانم ) هستى ؟))
گفتم : آرى .
گفت : ((آقايت تو را دعوت كرده
دعوتش را اجابت كن ))
ابوسعيد مى گويد: همراه او به راه افتادم ، او همواره مرا از
اين كوچه به آن كوچه (در قريه عباسيه در نهر الملك ) مى برد،
تا به خانه و باغى رسيد ديدم حضرت در آنجا نشسته است ، و به
زبان هندى ، به من خوش آمد گفت ، فرمود: حالت چطور است ؟ حال
فلانى و فلانى كه از آنها جدا شدى چگونه است تا نام چهار نفر
(از دوستان هندى مرا) شمرد، و جوياى حال هر يك يك آنها گرديد،
و سپس به زبان هندى همه سرگذشت هاى مرا به من خبر داد، آنگاه
فرمود: ((مى خواستى با اهل قم
براى انجام حج به مكه بروى ؟))
عرض كردم : آرى اى مولاى من !
فرمود: امسال با آنها به حج نرو، و مراجعت كن و سال آينده به
حج برو، آنگاه كيسه پولى كه همراهش بود نزد من نهاد و فرمود:
((اين پولها را خرج كن ، و در
بغداد نزد فلانى - نامش را برد - مرو و به او چيزى نگو)).
محمد بن محمد عامرى مى گويد: ((سپس
ابو سعيد هندى به قم آمد، در حالى كه به هدف رسيده بود، سرگذشت
خود را براى ما تعريف كرد...)).
او سال بعد به حج رفت ، و نيز به خراسان رفت و از خراسان هديه
اى براى ما فرستاد، و مدتى در خراسان بود و سرانجام در آنجا
وفات كرد، خدايش او را بيامرزد.
(389) |