داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۱۱ -


نُه بار شتر مركبات
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رضاشاه براى آنكه خود را به مدرس نزديك كند، از راههاى گوناگون وارد مى شد. يكى از اين كارها فرستادن مقدارى از مركبات املاك خصوصى خود در شمال ، براى مدرس بود.
يك روز كه آقا در منزل نشسته بود، فردى وارد شد و گفت نه بار شتر مركبات از سوى رضاخان برايتان فرستاده اند. مدرس سؤال كرد: از املاك اختصاصى فرستاده اند، فرستاده پاسخ داد: بلى . مدرس گفت : در بارِ مركبات دارابى (ميوه اى درشت و ترش مزه از مركبات ) هم وجود دارد جواب داده شد:
بلى آقا. مدرس نگاهى به اطرافيان انداختت و ديد حاضرين نه نفرند. به آورنده ميوه ها گفته : برو و نه عدد دارابى بياور. وقتى دارابيها آورده شد، مدرس آنها را بين حاضرين توزيع نمود وگفت : جدم فرمود تهادوا و تحابوا (يعنى هديه بدهيد تا محبوب شويد) شايد رضاخان بدين منظور براى ما هديه فرستاده است .

در راه نابودى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رضاخان ، شخصى را با مبلغ ده هزار تومان پول نزد مدرس فرستاد و از او خواست كه آن پول را گرفته و دست از مخالفت بردارد. مدرس از فرستاده سردار سپه خواست كه آن مبلغ را زير تشكچه اى كه روى آن مى نشست ، بگذارد. سپس او را مورد خطاب قرار داد و گفت :
برو به رضاخان بگو همه اين پولها را در راه نابودى اش خرج خواهم كرد. اگر از اين كار رضايت داشت كه هيچ و اگر ناراضى بود، بيا و اين پول را از اين جا بردار و ببر.

صفاى باطن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس بدليل وارستگى و پرهيزگارى و شايستگى در رفتار و اعمال و نيز عبادت و ارتباط با خداوند از قدرت روحى و معنوى برخوردار بود و بخاطر اين كمالات روحانى صفاى باطن داشت . يك روز قبل از شهادتش به پاسبانش مى گويد: ترا از اينجا عوض مى كنند. پاسبان مى گويد: مگر از من خلافى ديده ايد و يا از رفتارم ناراضى مى باشيد؟ مدرس با حالتى عاطفى پاسخ مى دهد: خدا نكند، اين طور نيست . تو ماءمورى و به تو دستور مى دهند. ولى وقتى مجددا به اين جا مراجعت مى كنى ، ديگر مرا زنده نخواهى يافت .
اين پيش بينى مدرس كه از كمال معنوى وى منشاء مى گرفت ، درست از آب درآمد و صبح آن روزى كه بنا بود مدرس را به شهادت برسانند آن پاسبان را عوض مى كنند و بطورى كه در پرونده اين فاجعه منعكس است ، پاسى از شب گذشته همان روز، پاسبان مزبور را بر سر جنازه مدرس مى آورند. (193)

رؤياى صادق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد عبدالرسول هاشمى در ايام اقامت مرحوم مدرس در اصفهان ، از خواص وى به شمار مى رفت نامه هاى مدرس را تحرير مى نمود و به تشويق مدرس در عدليه استخدام شد و منشاء آثار و خدمات زيادى گرديد. ايشان طى خاطره اى آورده اند كه : در يكى از شبها در عالم رؤ يا ديدم كه در مدرسه جده بزرگ اصفهان ، حجره روبرو، سكويى است و سيدى شبيه مدرس بر آن نشسته و يك خال به صورت دارد و مدرس هم سمت راست او نشسته است به مطالب آنها گوش دادم . شنيدم كه آن سيد به مدرس مى گويد تو فرزند امام حسن مجتبى (ع ) هستى و شهيد خواهى شد، صبح روز بعد با تشويش و نگرانى خدمت آقا رفتم و جريان خواب را مطرح نمودم . مدرس ‍ فرمود: اين خواب را من هم ديدم . آن سيد روحانى ، پدر من ، سيد اسماعيل بود كه خالى به صورت داشت و به من هم گفت تو به مرگ طبيعى نخواهى مرد و شهيد خواهى شد.

افطار آخر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شهيد مدرس پس از نه سال اسارت در خواف ، بدنبال اجراى نقشه شيطانى رضاشاه ، روانه كاشمر (از توابع استان خراسان كه در 219 كيلومترى مشهد واقع است ) مى شود،(194) گويا دشمن از اين غريب تبعيدى و پيكرى استخوانى بيش از پيش به وحشت افتاده است . از اين جهت تصميم مى گيرد سيد را به قتل برساند.
اقتدار نظام (رسدبان اقتدارى ) رئيس شهربانى كاشمر از انجام چنين جنايتى خوددارى مى كند و مى گويد: ((من براى آسايش و امنيت مردم استخدام شده ام نه براى آدم كشى )) و شبانه كاشمر را به قصد مشهد ترك مى كند. به جاى او محمود مستوفيان به رياست شهربانى كاشمر منصوب مى گردد. از سويى ميرزاكاظم جهانسوزى (افسر شهربانى قم ) براى دست زدن به چنين فاجعه اى روانه كاشمر مى شود. دشمن ، ماه خدا و ايام روزه دارى را براى قتل فرزند مظلوم پيامبر اسلام (ص ) و سيدى وارسته از خاندان عصمت و طهارت انتخاب مى كند.
حوالى غروب بيست و هفتم ماه رمضان سال 1356 ه‍ق (دهم آذر 1316 ه‍ش ) سه جانى جنايت به نامهاى جهانسوزى ، مستوفيان و خلج (سرپاسبان كاشمر) به عنوان ديدن ، به نزد مدرس - كه در خانه نجارى اقامت داشت - مى روند.
مدرس در اين هنگام روزه بود و به خيال آنكه ميهمان برايش رسيده است با ديدن آنها، مشغول تعارفات معمولى مى شود و از آنها دعوت مى كند كه افطار را ميهمان او باشند. آنگاه آنان لبخند تلخى مى زنند و مى گويند فعلا افطار شده و شما بهتر است با ما چاى بخوريد. سيد مظلوم از طرز رفتار و نجواهاى كه اين سه با هم داشتند متوجه منظور شوم آنها مى شود ولى بدون آنكه هراسى بدل راه دهد با روحى استوار و در نهايت آرامش بر سر سجاده اش قرار مى گيرد تا آنكه صداى روحنواز الله اكبر مؤ ذن به گوشش ‍ مى رسد. آرى هنگام افطار است و مدرس مى خواهد با مختصر قوتى كه دارد روزه اش را افطار كند.
جهانسوزى به تندى قورى را كه بر روى سماور بود، بر مى دارد و استكانى چاى مى ريزد و آن را به خلج مى دهد. خلج سم مهلكى را كه بصورت گردى بود در استكان چاى خالى مى كند و آن را در مقابل سيد گذاشته و مى گويد: بخور. مدرس با خونسردى كامل استكان چاى را برداشته و محتواى مسموم آن را در چند جرعه مى خورد و به نماز مى ايستد، در برابر خداوند به ركوع و سر به سجده مى گذارد. نماز مغرب سيد به پايان مى رسد، ولى از اثرات سم خبرى نيست . آقا بر سر سجاده نشسته در حالى كه تسبيحى را مى گرداند به ذكرگويى مشغول است . گرم راز و نياز با معبود خويش است و گويى كه چيز مسمومى نخورده است . سيد به نماز مى ايستد.
سه دژخيم با وحشت به مدرس مى نگرند و در برابرش احساس ناتوانى مى كنند. شرنگ را به مدرس خورانيدند ولى تلخى آن در جان و روان قاتلين آشوب ايجاد كرده است . زمان همچنان سپرى مى شود. رعب و وحشت قاتلان را مشوش مى كند. مستوفيان بيش از اين تاب نمى آورد. و از طول ساعت احتضار بر خود مى لرزد. تصميم مى گيرد كار را زودتر تمام كند. در اين وقت جنايتكاران يكى از بزرگترين اعمال رذيلانه تاريخ را مرتكب مى شوند.
عمامه سيد را در حين نماز از سرش برداشته و برگردنش مى اندازند و آنگاه از دو سوى آن را چنان مى كشند تا راه لب بر كلام سرخ مدرس بسته شود و بدين ترتيب سيدى بزرگوار و مجتهدى عاليمقام و مبارزى پارسا و پايدار را غريبانه و در نهايت مظلوميت همچون جدش حضرت امام موسى كاظم (ع ) در سن 69 سالگى به شهادت مى رسانند. پس از آن جيبهاى سيد را كاويده و تنها دارايى او را كه سى ريال بود بيرون مى آورند. دوازده ريال آن را صرف مخارج كفن و دفن مى كنند و به مركز مخابره مى نمايند: سيد حسن مدرس ‍ به دليل بيمارى فوت نموده است !(195)
بعد از وفات ، تربت ما در زمين مجوى
در سينه هاى مردم دانا مزار ماست

كشته جور
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد هاشمى - از اهالى كاشمر - نقل نموده است كه شب بيست و هشتم ماه رمضان مرحوم حاج شيخ حبيب الله آيت اللهى به خانه ما آمد و شروع كرد به گريه كردن ، گفتم : چه خبر است . گفت مدرس را به كاشمر آوردند و ديشب ايشان را كشتند و در سر تپه دفن كردند. صبح به قبرستان رفتيم و ديديم ميرزا كريم و مرده شور آنجاست . از او پرسيديم : آيا تو فهميده اى ديشب يك نفر را در شهربانى كشتند و در اينجا دفن كردند؟ وى به مجرد آنكه اين سخن را شنيد، بناى گريه و زارى را گذاشت و گفت :
آقاى مدرس شهيد را مى خواهى ؟ گفتم : بلى گفت : من ديشب خواب بودم در عالم خواب سيد بزرگوارى پيش من آمد و گفت : حركت كن يكى از فرزندان ما به ظلم و جور كشته شده است . او را پيش تو مى آورند، به دقت غسل بده و كفن كن ، از او به شدت مواظبت كن .
در بستر خواب غلتى زدم و دوباره خوابيدم باز در عالم رؤ يا همان بزرگوار پيش من آمد و با تغير گفت : حركت كن الان مى آورند. هنوز در خواب بودم كه در خانه را زدند.
ديدم پاسبانى جلو آمد و گفت : مرد غريبى در خانه اى نزديك شهربانى دارفانى را وداع گفته است . مى خواهيم ترتيب كفن و دفن او را بدهيم . گفتم : مرد غريب ! در خانه اى ! در اين وقت شب ! چه ارتباط با شما دارد؟ بعد كه متوجه خواب خود شدم ؟ قضيه را فهميدم بيرون آمدم ديدم چند پاسبان در حالى كه چراغى در دست دارند، به من گفتند:
خودش كفن دارد. فقط او را بشور. حركت كرديم ، مرا به كوچه جنب نظميه بردند كه به سمت محل نو مى رفت . مشاهده كردم كه آنجا منزل استاد حسن نجار است گفتم : مشخصات اين مرد را بدهيد تا كار خود را شروع كنم . در جوابم گفتند: ما نمى دانيم . ديگر صحبت نكن و كار خودت را بكن . هنگامى كه مشغول شستن جنازه سيد شدم ، پاسبانى با حالت افسرده و غمگين ، آهسته جلو آمد و در گوشم گفت : اين سيد را خيلى احترام كن ، شخص ‍ بزرگوارى است . بعد از اينكه شبانه سيد را غسل داده و كفن كرديم . گفتند بايد به تپه آخوند برويم . ساعت دو بعد از نيمه شب بود، وقتى كه رسيديم ديديم قبرى حفر كرده اند جنازه را دفن كرديم .

روضه حضرت موسى بن جعفر (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فرداى آن روز عموم مردم كاشمر از ماجراى اسف انگيز شب گذشته آگاهى يافتند و در شهر انتشار يافت كه سيد حسن مدرس به شهادت رسيده و بعد از نيمه شب در تپه آخوند دفن شده است .
مردم در وحشت و اضطراب بودند. در مسجد جامع غوغايى بر پا بود. مردم روزه دار با غم و اندوه به حالت سوگوار و عزادار جمع شده و قرآن مى خواندند.
علماى شهر از جمله امام جمعه ، مرحوم حاج شيخ على ، مرحوم اوليائى و شيخ حبيب الله آيت الهى به مسجد آمدند و نماز جماعت افامه گرديد. بعد از نماز باز هم مردم قرآن مى خواندند و گريه مى كردند. جز صداى قرآن چيزى به گوش نمى رسيد در آين وقت شيخ محمد تقى انتظام از روحانيون موجه كاشمر به منبر رفت و در شرح احوال هفتمين امام شيعه حضرت امام موسى كاظم (ع ) سخنرانى نمود و روضه آن حضرت را با حالتى سوزناك خواند و در لابلاى بيانات خود به شهادت مدرس اشاره كرد و گفت : سيد غريب و فرزند پيغمبر را در زندان مسموم و شهيد كردند. با اين سخن افراد ديگرى هم متوجه جريان شدند.
از آن روز مردم كاشمر گروه گروه به زيارت قبر مدرس مى رفتند و شب هنگام گچ و آجر مى بردند و ظاهر قبر را مى ساختند. ولى روزها ماءمورين شهربانى آن را خراب مى كردند. پس از وقايع شهريور 1320 صورت مزار علنى شد و مردم توانستند با آرامش به زيارت قبر سيد بروند.

هنوز زود است
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سال 1330 ه‍ش بمنظور مرمت مزار مدرس ، هيئت امنايى تشكيل شد كه به موجب وكالت نامه اى عبدالعلى باقى (مولف كتاب مدرس مجاهدى شكست ناپذير) ماءمور گرديد تا به كاشمر عزيمت و اقداماتى را طبق نظر هيئت امنا انجام دهد.
وى در كاشمر با نظر هيئت امنايى كه در محل تشكيل شد مشغول انجام اقداماتى براى نوسازى مقبره مدرس گرديد كه اين موضوع با استقبال مردم مواجه گرديد. حدود صد هزار متر از اراضى اطراف مزار خريدارى شد و بعضى از افراد نيز سهم خود را به رايگان واگذار كردند. مرحوم شوكت فدائى كه از محترمين محل بود، يك دانگ از چاه عميق خود را در جنب آرامگاه به مزار اختصاص داد. فرزند وى حاج قدرت الله فدائى كه از ميهمان نوازان معروف محل بود از عبدالعلى باقى پذيرايى مى كرد.
در يكى از شبها عبدالعلى باقى در عالم رؤ يا مشاهده مى كند كه مدرس سر كوچه اى كه منزل قدرت الله فدائى در آن قرار داشت ايستاده است . عبدالعلى باقى مى گويد: به آقا سلام كردم و خواهش نمودم و گفتم : بفرمائيد آقاى فدائى از علاقمندان به شما هستند.
مدرس جواب داد هنوز زود است . حاج قدرت الله به زودى صاحب فرزندى مى شود كه او را محسن مى نامند و پسرى با استعداد خواهد بود. پس از تولد او، من به خانه ايشان خواهم آمد. از خواب بيدار شدم و صبح فردا به منزل فدائى رفتم و ماجراى خواب را نقل كردم . آنجا بود كه متوجه شدم وى چند دختر دارد. و تا آن تاريخ پسرى نداشته است . چند ماه بعد، پسرى به دنيا آمد كه او را محسن نام نهادند. اين پسر نمونه هوش و استعداد شد، از كاشمر به مشهد هجرت نمود و در آنجا زندگى فقيرانه اى را شروع كرد و به معنويت و فضايل روى آورد. آن وقت سر جمله مدرس را كه فرموده بود: ((هنوز زود است كه به خانه او رفت و آمد كنم دانستم ...)) (196)

زيارتگاه مردم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى رضاخان براى مدرس پيغام فرستاد: ((طورى تو را مى كشم كه بدنت را در ميان كفار دفن كنند)) مدرس در پاسخ آن ملعون گفت : ((قبر من هر جا كه باشد زيارتگاه مردم مى شود. اما تو در جايى مى ميرى كه در آن نه آب هست و نه آبادى .)) (197)
آرى در همان دوران اختناق رضاخانى مردم كاشمر بر سر قبر مدرس ‍ مى روند و فاتحه مى خوانند. در اين زمان مدرس به آقاى شهيد معروف مى شود، با تبعيد رضاخان مردم بر تربت پاك و آرامگاه مدرس جمع شده و به كمك هم قبر را تا ارتفاع يك متر از زمين بالا آورده و روى آن سنگ كوچكى نصب مى نمايند كه بر آن نوشته شده :
((قبر آقاى شهيد)) بعد هيئت امنايى تشكيل شد و ضمن احداث مقبره در اطراف آن ساختمانهايى احداث نمود. در سالهايى كه حضرت امام خمينى (قدس سره ) در نجف تبعيد بودند يكى از فرزندان مدرس نامه اى به ايشان نوشته و موضوع مقبره مدرس را مطرح نمودند. امام خمينى فرموده بودند اگر به ايران آمدم قبر مدرس را طلا مى گيرم .

در جوار قدس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با ورود حضرت امام خمينى (قدس سره ) به ايران و پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى بزرگداشت مجتهد مبارزى چون شهيد بزرگوار حضرت آيت الله سيد حسن مدرس از برنامه هاى اساسى نظام اسلامى بود، آثار متعددى در خصوص شخصيت آن فقيه شهيد به رشته تاءليف درآمد، جرايد و روزنامه ها با تدوين مقالاتى ياد شهيد مدرس را گرامى داشتند.
صدا و سيماى جمهورى اسلامى نيز در مناسبتهاى ويژه به ابعاد زندگى اين مبارز نستوه پرداخت . اما در راءس اين برنامه ها آنچه كه درخشندگى داشت ، حكم حضرت امام خمينى (قدس سره ) بود كه طى آن توليت وقت آستان قدس رضوى ماءمور به تعمير و احياى مقبره شريف آن شهيد والامقام گرديد، متن حكم حضرت امام به شرح زير است :
((بسم الله الرحمن الرحيم ))
((در عصر شكوفايى انقلاب اسلامى ، بزرگداشت مجاهدى عظيم الشان و متعهدى برومند و عالم بزرگوارى كه در دوران سياه اختناق رضاخان مى زيست لازم مى باشد. زيرا در زمانى كه قلمها شكسته و زبانها بسته و گلوها فشرده بود او از اظهار حق و ابطال باطل دريغ نمى كرد. در آن روزگار در حقيقت حق حيات از ملت مظلوم ايران سلب شده بود و ميدان تاخت و تاز قلدرى هتاك در سطح كشور باز و دست مزدوران پليدش در سراسر ايران تا مِرفَق به خون عزيزان آزاده وطن ، علماء اسلام و طبقات مختلف ، آغشته بود.
اين عالم ضعيف الجثه با جسمى نحيف و روحى بزرگ و شاداب از ايمان صفا و حقيقت و زبانى چون شمشير حيدر كرار رويا رويشان ايستاد و فرياد كشيد و حق را گفت و جنايات را آشكار كرد و مجال را بر رضاخان كذايى تنگ و روزگارشان را سياه كرد و عاقبت جان طاهر خود را در راه اسلام عزيز و ملت شريف نثار كرد و بدست دژخيمان ستمشاهى در غربت به شهادت رسيد و به اجدادش طاهرينش پيوست .
در واقع شهيد بزرگ ما مرحوم مدرس كه القاب براى او كوتاه و كوچك است . ستاره درخشانى بود بر تارك كشورى كه از ظلم جور رضاشاهى تاريك مى نمود و تا كسى آن زمان را درك نكرده باشد. ارزش اين شخصيت عاليمقام را نمى تواند درك كند.
ملت ما مرهون خدمات و فداكاريهاى اوست و اينك كه با سربلندى از بين ما رفته ، برماست كه ابعاد روحى و بينش سياسى ، اقتصادى او را هر چه بهتر بشناسيم و با خدمت ناچيز خود مزار شريف و دور افتاده او را تعمير و احياء نمائيم .
مناسب ديدم كه اين خدمت را در اختيار مستطاب حجت الاسلام حاج شيخ عباس واعظ طبسى ايدهم الله تعالى قرار دهم . مردى خدمتگزار به اسلام و آستان قدس رضوى كه در مدت تصدى كوتاهش خدمات شايان تقديرى به آستان ملكوتى حضرت رضا (سلام الله عليه و على آباء) نموده است و پرده از چپاولگرى هاى پنجاه ساله رژيم ستمگر پهلوى برداشته است . جزاء الله عن الاسلام خيرا، اميد است ايشان به وجهى مناسب با شخصيت آن بزرگوار، اين خدمت را همچون خدمتهاى ارزشمند ديگرشان به اتمام برسانند و موجبات رضايت خداوند متعال و خشنودى حضرت رضا (س ) و فرزند عزيزش حضرت بقية الله ارواحنا لمقدمه الفداء را فراهم نمايند.
از خداوند متعال رحمت ((در جوار قدس خود)) براى آن بزرگمرد تاريخ و عظمت براى اسلام ، سعادت براى ملت غيور و پيروزى براى مجاهدين اسلام بر سپاه ظلم و كفر و غفران براى شهداى در راه خدا خصوصا شهداى جنگ تحميلى و صحت براى آسيب ديدگان و رهايى براى اسراء و مفقودين و صبر و اجر براى بازماندگان آنان را خواستارم .
((والسلام على عباد الله الصالحين و رحمة الله و بركاته ))
روح الله الموسوى الخمينى 28 شهريور 1363

 

fehrest page

back page