داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۴ -


بدموقعى آمدى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مى گويند وقتى تقى زاده پس از بازگشت از اروپا در يكى از روزها با مدرس ‍ برخورد نمود. مدرس به وى مى گويد: هان آقاى تقى زاده براى چه به ايران آمدى ؟ تقى زاده جواب مى دهد: آمدم آقا، كه در كابينه شركت نمايم ، ضمنا به درس و بحث هم بپردازم ، مدرس با لبخند مليحى مى گويد: براى اولى كه خيلى بد آمدى ، دومى هم كه اصلا كار تو نيست . تقى زاده همينطور كه نشسته بود يكمرتبه از شدت آشفتگى جمع شد و بلند شد رفت .(53)

خوشگذرانى گوسفندان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يك روز بين ميرزا على كازرونى كه حامى عشاير بويراحمدى بود و شيروانى وكيل شهرضا نزاعى برخاسته و ماجرا به نزد مرحوم مدرس كشيد. ريشه درگيرى در خصوص به غارت رفتن گوسفندان برخى دامداران شهرضا بود. مدرس پس از آنكه به داد و فريادها و جار و جنجال اين دو نفر گوش داد، شيروانى را خطاب كرد و گفت : مگر چه اتفاقى افتاده كه اينقدر جوش و خروش مى كنى . شيروانى جواب داد: آقا چندين هزار گوسفند مردم شهرضا را به يغما برده اند. مرحوم مدرس گفت : كجا برده اند؟ از شهرضا و اصفهان برده اند به كوههاى پر آب و علف بوير احمدى ، از مرزايران كه خارج نكرده اند! علف بوير احمدى از بيابانهاى خشك اطراف شهرضا بهتر است و به گوسفندها خوش مى گذرد. بعد مدرس لحن خود را جدى نموده و اضافه كرد، آنهايى كه رفته اند بوير احمدى ها را تعقيب كنند مردم را مى چاپند و پولها را به ليره و دلار تبديل و از سرحد ايران خارج مى نمايند.
توضيح اينكه عده اى ماءمور بوير احمدى ها را به اتهام راهزنى مورد تعقيب قرار مى دادند: در حالى كه مقصد ديگرى داشتند و مى خواستند ثروت و اسلحه آنان را تصاحب كنند.(54)

تاءييد وكيل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در جريان انتخابات دوره چهارم هر كس درصدد بود تا وكيل جايى شود و چون مدرس در بين مردم و علما محبوبيت و شهرتى بسزا داشت ، يكى از اين افراد به منزل سيد آمد تا از وى تاءييديه بگيرد، پس از تعارفات معمول گفت : حضرت آقا فلان شخص براى بزرگ نمودن خود در روزنامه نوشته است كه در منزل مدرس بودم و او با دست خود براى من چاى آورد و من خوردم و متن روزنامه اى را كه آن مطالب را نوشته بود به مدرس نشان داد، مدرس بلافاصله به آن آقاى منتظر الوكاله گفت : اشكال ندارد، شما هم بنويسيد، به منزل مدرس رفتم و او چاى ريخت و خودش خورد، شايسته است مرا وكيل خود نماييد! آن مرد با شنيدن سخنان مدرس از شدت خشم برافروخت و خود را جمع نمود و رفت !

اگر دنبال صنارى نباشند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت آية الله پسنديده طى خاطراتى مى گويد: اواخر 1302 يا اوايل 1303 شمسى ، يك روز عصر حقير و چهار پنج نفر ديگر، منزل (مدرس ) بوديم كه شخصى با قد بلند، ريش زرد، چشم زاغ و لباس خاصى وارد شد و تقاضا كرد مطالبى به عرض برساند، فرمودند فردا صبح اول وقت بياييد. نياورانى (شيخ حيدرعلى كه آنجا حضور داشتند) عرض كرد: اين شخص ‍ حاج ميرزا حسن رشديه صاحب كتاب صدر درس است ، مرحوم مدرس به آقاى نياورانى و بقيه فرمودند: فردا صبح براى چايى بياييد كه حضور داشته باشيد.
صبح زود رفتم و چايى و نان صبحانه را نوكر ايشان عمواقلى آورد و حاج ميرزا حسن رشديه آمد و در تاقنماى حيات نشستيم . آقاى رشديه عرض ‍ كرد كه از آسمان و زمين گلوله مى بارد و خونريزى مى شود. من در زمان مشروطه براى اختلافى كه در بين بود و مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى در حضرت عبدالعظيم متحصن بودند، براى اينكه آيا خدمت ايشان بروم ، استخاره اى كردم كه اين آيه آمد ((بفضل الله و رحمته )) بنابراين به خدمت ايشان رفتم . در يكى از اتاقهاى دست راست صحن بودند به ايشان گفتم : از تحصن و مخالفت با مشروطه و عنوان مشروطه دست برداريد والا كشتار خواهد شد. ايشان ، مرحوم حاج آخوند رستم آبادى را كه در يكى از اطاقهاى دست چپ حضرت عبدالعظيم بودند دعوت كردند كه از تحصن و اقدامات خود دست بردارند.
حالا هم از حضرت عالى مى خواهم رئيس الوزرا (شده ) و هشت نفر را براى وزارت خود انتخاب فرماييد و به اين كشمكش خاتمه و از خونريزى جلوگيرى كنيد. مرحوم مدرس پس از خاتمه كلام برخاستند و ايستادند و با حركت دست و لهجه اصفهانى فرمودند: اگر هشت نفر مثل خودم سراغ داشتم كه دنبال صنارى (صد دينارى ) نباشند قبول مى كردم ولى مى ترسم اگر پيشنهاد را بپذيرم و دولتى تشكيل بدهم ، آنها فريفته مقام و منصب و حب دنيا شوند و موجب دلسردى مردم بشوند.

خداوند نان ما را قطع كند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در اختلافى كه رضاخان پديد آورده بود، باز هم مدرس از مبارزه و دفاع حق و افشاء واقعيات دست برنداشت و از اين جهت تحت مراقبت شديد بود و در منزل و محل درس و هر جا مى رفت زير نظر جاسوس قرار داشت . در يكى از روزها كه حاج شيخ اسد الله محلاتى (نماينده محلات ) به خدمت ايشان آمد، بعد از مراجعت از منزل ، ماءموران وى و دوازده نفر از همراهان را دستگير و به دستور وزير داخله (كشور) تبعيد كردند. كنترل منزل آقا به حدى بود كه بيش از چهار نفر را راه نمى دادند تا به ديدن سيد بروند. در اين بين مرحوم مدرس بدون لباس جلو هشتى آمد، ماءموران به احترام وى از جاى برخاستند و با خودشان گفتند: خداوند اين نان ما را قطع كند كه با اين آقا اين طور عمل مى نمائيم .

غيبت غير موجه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم مدرس به انضباط طلاب مدرسه بسيار مقيد بود. براى طلاب امتحان گذاشته بود و اگر شاگردى يك روز غيبت مى كرد از حقوق اش كسر مى شد. در انتخابات دوره چهارم يكى از شاگردان به نفع مدرس و حاميان وى مشغول تبليغ بود و در اين راه جهد فراوانى بكار برد و به همين جهت از درس و امتحان به مدت يك هفته باز ماند. وقتى كوششهاى نامبرده به پايان رسيد اصرار داشت كه حقوق همان هفته را بگيرد. مدرس از دادن جيره وى امتناع كرد و گفت حاضرم سه مقابل شهريه مدرسه را از محل ديگرى به او بدهم و حتى در پاسخ يكى از حاضرين كه مى خواست بدون اين تذكر مدرس ، وجه را در اختيار آن شاگرد قرار دهد، گفت : خير اين نوعى تزوير است ، او بايد بداند كه مزد كار را از محل خودش (همان كار) مى گيرد اما پرداخت حقوق مدرسه به خواندن درس و دادن امتحان بستگى دارد نه چيز ديگر.

به عدليه برو
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شيخ محمد حسين برهان كه از مردان فاضل و مبارزين دوره ديكتاتورى بود و با مدرس ارتباط داشت ، نقل كرده است : مدرس به طلاب و اهل علم و بويژه آنان را كه از نزديك مى شناخت توصيه مى كرد، در كارهاى دولتى وارد شوند و معارف و عدليه را از دست ندهند، تا از اين طريق بتوانند در جهت اجراى حق و نشر انديشه ها و احكام اسلامى بكوشند و جلو تجاوز و اجحاف را در حد توان بگيرند. ايشان در خاطرات خود اظهار داشته است : روزى در خدمت مدرس بودم ، فرمودند: آقاى برهان چه نظرى داريد؟ عرض كردم اجازه بفرماييد كه در معارف شركت كنم . من خود را در خور معلمى مى بينم ، فرمودند: اگر بتوانى به عدليه بروى بهتر است ، در عدليه مى توانى جلو متجاوزين را بگيرى .
آنگاه شرح مبسوطى از مكاسب شيخ انصارى برايم بيان كردند و گفتند شيخ مى فرمايد: دو چيز جايز مى كند والى شدن از طرف ظالمان را:
يكى قيام كردن براى مصالح بندگان خدا (برگرداندن حقى به صاحبش ).
ديگرى داخل شدن در كارهاى سلاطين گاهى هم واجب مى شود و آن وقتى است كه امر به معروف و نهى از منكر، توقف به آن داشته باشد.(55)

نام نيك رفتگان ، ضايع مكن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد ابوالحسن حائرى زاده كه مردى فداكار، پرهيزگار و از ياران صميمى مدرس بود و در زمان مبارزات آية الله كاشانى از ياران ايشان به شمار مى رفت . در دوره دوم مجلس از سوى مردم يزد به عنوان نماينده مردم اين سامان برگزيده شد و از دوره سوم تا پنجم همه جا با مدرس همگام و همفكر بود، روزى در حال قدم زدن در مدرسه سپهسالار به خدمات مدرس ‍ در خصوص عمران و آبادانى مدرسه اشاره كرد و گفت : گمان نكنيد كه مدرسه به همين صورت بود، فقط پايه ها و زيربناى آن ساخته شده بود. اين مرمت و كاشيكاريها، حوض ، صحن ، حياط و كتابخانه همه يادگار مدرس ‍ است . به خاطر دارم كه ايشان از اصفهان كاشيكار آورده بود. آنها كاشى ها را مى تراشيدند و روى هم مى چيدند و نصب مى كردند. پس از شبستان ، حياط مدرسه و بعد گنبد را كاشيكارى كردند.
حاج محمد حسين كاشيكار كه از اصفهان آمده بود به مدرس پيشنهاد كرد: اجازه بفرماييد كه در پايان تعميرات ، اين جمله را اضافه نماييم : در روزگار توليت آية الله سيد حسن مدرس تعميرات اساسى مدرسه پايان يافت . مدرس فرمود: هرگز من كارى انجام نداده ام ، اين بنا به همت سپهسالار ساخته شده و موقوفات از اوست ، هر چه هست به نام او بايد باشد:
نام نيك رفتگان ضايع مكن
تا بماند نام نيكت ، برقرار
نمونه هاى كاشى كارى مدرسه كه در عصر مدرس انجام گرفته در داخل ايوان غربى و ايوان جنوبى طرف مقصوره و قسمتهاى ديگر مسجد باقى است .

تحسين و حيرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
محمد كريم خان بوذر جمهورى - شهردار تهران - با دقت تمام براى وسعت دادن خيابان اقدام و كليه خانه هاى اطراف و دكاكين را در مقابل پرداخت مبلغ ناچيزى به صاحبان آنها تخريب نمود و مردم را وادار به احداث بنا - طبق نقشه شهردارى - نمود. دكانهاى موقوفه مدرسه سپهسالار به خاطر اينكه زير نظر مدرس بود از خراب شدن مصون ماند و شهردار جراءت آنرا نداشت كه خود دستور ويرانى آن را بدهد، مدرس هم قبول نكرد كه آنها با بهاى اندكى ، تخريب شود.
كشمكشهاى بين شهردار و مدرس ، به دربار كشيد، دربار هم معتقد بود تا مدرس را راضى ننمايند نبايد مغازه هاى موقوفه مدرسه را خراب كنند. شهردار هم ناچار شد بهاى واقعى مغازه ها را بپردازد، وى موقع پرداخت بهاى دكاكين موقوفه ، سوگند ياد كرده بود كه اين مبلغ معادل تمام مبالغى است كه براى خرابى كليه مغازه ها و خانه هاى دو طرف خيابان پرداخت شده است . مدرس هم با گرفتن آن پول شروع به كار آبادانى مغازه هاى خراب شده نمود و با طرح جديد دوازده مغازه را تبديل به سى و شش ‍ دهنه مغازه نمود كه سبب شگفتى و تحسين همه ناظرين گشت و بدين گونه موقوفه مدرسه نه تنها آسيبى نديد، بلكه بهتر و پردرآمدتر گشت .

نان و ماست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در خصوص برخورد مدرس با شهردار تهران حكايت ديگرى را نيز نقل نموده اند، مى گويند شهردار در پرداخت پول مغازه ها تعلل مى ورزيد و به تذكرات مدرس ترتيب اثر نمى داد، يك روز مدرس پشت تريبون رفت و پس از بيان مطالبى ، داستانى را براى حاضرين حكايت نمود كه بدين شرح است :
در اصفهان ملاعباس نامى بود كه همه كارهايش را با استخاره انجام مى داد. اگر استخاره بد مى آمد، آنقدر اين طرف و آن طرف مى كرد تا خوب بيايد. يك روز سرماخورده بود، مى خواست نان و ماست بخورد، استخاره كرد، بدآمد دوباره استخاره كرد كه ماست با نان بخورد، جوابش منفى بود، باز هم استخاره كرد كه نان را در ماست بريزد و بخورد، بد آمد باز استخاره كرد نان را با ماست مخلوط كند و بخورد، جواب مثبت ، نبود دفعه بعد استخاره كرد كه ماست را با قاشق بخورد. خوب نبود، بالاخره استخاره كرد كه ماست را به هوا بريزد، دهانش را زير آن بگيرد و اين گونه بخورد، خوب آمد در نتيجه ريشش پر از ماست شد، آخر او مى خواست نان و ماست خودش را بخورد.
حالا هم كريم آقا (شهردار تهران ) نان و ماست خودش را مى خواهد، هر طور كه شد. اين نطق سبب آن شد تا شهردار در مقابل مدرس تسليم شود و بهاى واقعى دكاكين موقوفه سپهسالار مدرسه را بپردازد.(56)

گردنه اى را به وى دهيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى يكى از شاگردان مدرس خدمت آقا آمد، وى نامه اى نوشته بود و در آن از مدرس خواسته بود تا اجازه فرمايد وى به عنوان معلم در وزارت معارف استخدام شود. مدرس روى يك قطعه كاغذ نوشت ، آقاى وزير معارف ، حامل نامه يكى از دزدان و قصد همكارى با شما را دارد، گردنه اى را به وى واگذار كنيد، شاگرد خشمگين و ناراحت ، نامه را گرفت و بعد از چند لحظه باز آمد.
آقا فرمود: چه شد؟ گفت : آقا مگر من چه بدى در حق شما كرده ام ، اگر كسى مطلب خلاف واقعى گفته باور نكنيد، مدرس گفت : اگر تو را به عنوان انسانى متدين و فاضل و صالح معرفى كنم ، استخدام نخواهى شد.
او نامه را برد و فرداى آن روز با شادمانى خدمت آقا آمد و گفت كارم درست شد و مدير مدرسه اى شده ام ، سيد گفت : آنچه كه نوشتم از جهت سنخيت بود.(57)

برگزيده فقها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در اصل دوم متمم قانون اساسى پيش بينى شده بود كه قوانين مصوبه مجلس شوراى ملى بايد زير نظر هيئتى از علما و مجتهدين طراز اول شد، به موجب اين اصل در هر عصرى از اعصار بايد پنج نفر از مجتهدين در مجلس حضور داشته و قوانين مصوب از نظر شرعى و موازين فقهى به تاءييد و امضاء آنان برسد. علماى ايران و نجف تصميم مى گيرند تا طى جلسه هايى پنج نفر را به عنوان مجتهد طراز اول ، به مجلس معرفى كنند.
آنروزها مركز علوم دينى و مجمع علما و مجتهدين نجف اشرف بود و رهبر شيعيان جهان در آنجا به سر مى برد. علماى نجف كه از مبارزات و درجات علمى و مقامات فقهى مدرس آگاهى داشتند و اكثر آنان با وى هم درس ‍ بودند يا مدرس در مجلس درسشان نشسته بود، وقتى خواستند از سوى خويش نماينده اى را براى نظارت به مجلس شورا گسيل دارند تا بر قوانين نظارت كند و آنها را با فقه شيعه مطابقت دهد، همه يكدل و يك جهت مدرس را انتخاب نمودند. با انتخاب وى به عنوان طراز اول علما، مجلس ‍ طى تلگرافى از مدرس (كه در آن زمان ساكن اصفهان بود) خواست تا در جلسات دور دوم مجلس حضور يابد مجلس به وسيله تلگرافى انتخاب مدرس و چهار مجتهد ديگر را به آيت الله خراسانى و آيت الله مازندرانى (مقيم نجف ) اطلاع داد.

متولى فقير و معيل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس تا پايان دوره اول مجلس كه يكى دو ماه مى شد به روستاى اسفه رفت و رد آنجا خدمات ارزنده اى انجام داد و برخى اماكن عمومى نظير حمام و آسياب را مرمت و يا احداث نمود، در جريان تعميرات ، گارى تك اسبه اى براى حمل و نقل آجر و سنگ تهيه كرده بود كه همان گارى باركشى را به دليل سرماى سخت زمستان با سرپوش پارچه اى مجهز نمود و به اتفاق فرزندش سيد اسماعيل مدرس ، على خادم و سورچى به همراه اثاثيه اى مختصر و ضرورى نخست به اصفهان و از آنجا به عزم تهران حركت كرد.
همتم بدرقه راه كن اى طاير قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم
اين كاروان ساده و عارى از هر گونه پيرايه و تجمل بوسيله عده اى از رجال نامدار و معاريف شهر اصفهان مشايعت گرديد. بر خلاف سختى راه ، نامناسب بودن وسيله ، سردى هواى زمستانى و بارش برف ، مسافرى كه مى خواهد در تاريخ ايران دگرگونى پديدى آورد طى طريق مى نمايد و خود را به امامزاده سليمان ((در حوالى نطنز)) مى رساند. مدرس از فرط خستگى شبى را در يكى از اطاقهاى امامزاده به سر مى برد. متولى امامزاده پيرمرد فقيرى بود كه با وجود تنگدستى از سيد و همراهان به نحو شايسته و آبرومندانه اى پذيرايى مى كند. آقا از وضع ظاهر وى به نادارى و ناتوانى مالى متولى مى برد و براى اطمينان خاطر از او وضع او جويا مى شود. مرد لب به سخن مى گشايد و از گرفتارى و پريشان حالى خويش مى گويد و در ضمن سخنان خود به دخترانش اشاره مى كند:
پيرمردى فقير و معيل هستم ، دو دختر بزرگ دارم كه هنوز كسى به خواستگارى آنها نيامده است ، از اداره آنها ناتوان شده ام ، روزگارم به سختى مى گذرد. مدرس با تمام شدن سخنان متولى خدمتكار خود را به روستاى نزديك امامزاده فرستاد و كدخداى آبادى را احضار مى كند. پس از ورود كدخدا و مذاكرات مفصل بين او و مدرس ، وى تحت تاءثير كمالات معنوى مدرس قرار مى گيرد و پيشنهاد سيد را مبنى بر شوهر دادن آن دو دختر قبول مى كند و همان شب دو نفر از جوانان روستا با تلاش كدخدا آمادگى خود را براى خواستگارى از دختران متولى اعلام مى كنند. آقا آن دو دختر را به عقد آنان درآورده و فورا قباله نكاح را نوشته و پس از امضاء تحويلشان مى دهد. پس از دو شب توقف در اين محل كاروان به حركت خود ادامه داده و بعد از توقف كوتاهى در كاشان ، قم و رى وارد تهران مى شوند. مدرس در كوچه باغ سراج الملك ، خانه اى جهت سكونت اجاره نموده و چون ديگر با گارى كارى نداشت ، آن را به سورچى بخشيد تا در تهران به فروش رسانيده و مبلغ آن را خرج بازگشت خود كند. با ورود مدرس به تهران جمع كثيرى از اهالى اين شهر بويژه علما و افراد سرشناس با ايشان ملاقات مى كنند و به وى خيرمقدم مى گويند.

اولين نطق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس پس از گذشت 194 جلسه از مجلس دوم در تاريخ سه شنبه 28 ذيحجه 1328 (ه‍ق ) در مجلس حضور يافت . در جلسه 195 رئيس مجلس ‍ كه آن موقع ذكاء الملك فروغى بود، گفت : خدمت آقاى مدرس با كمال مسرت به جهت ورودشان به مجلس شوراى ملى عرض تبريك مى گويم و دعوت مى كنم كه به موجب قانون اساسى مراسم قسم را بعمل آورند. مدرس پاسخ داد: بنده هم تشكر مى كنم و حاضر هستم . در اين موقع سيد به محل نطق آمده مطابق صورت قسمنامه مقرره اصل 11 قانون اساسى قسم ياد كرده و ورقه قسمنامه را امضا نمود.
اولين مرتبه كه مدرس به ايراد نطق پرداخت در جلسه دويستم شنبه 19 محرم 1329 (ه‍ق ) بود كه در طليعه آن گفت : ((اولا عذر مى خواهم كه صحبت داشتن بنده قدرى زود است به واسطه اينكه عاقل تا بصيرت پيدا نكند سزاوار نيست كه صحبت بكند، ليكن ان ضرورات تبيح المحظورات ...)) و چون بحث آن روز در خصوص ماليات بود، نطق خود را پيرامون ماليات ادامه داد و نظرات خويش را به آگاهى نمايندگان رسانيد. (58)

تو همه انديشه اى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
موقعى كه مدرس به عنوان مجتهد طراز اول عازم تهران بود، در قم توقفى كوتاه داشت و به منزل آقا سيد عبدالله برقعى مجتهد (كه توليت آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) را به عهده داشت و در ايام تحصيلات در نجف با مدرس آشنا شده بود) رفت و چند روزى را در آنجا اقامت داشت . در طول اين مدت كوتاه جمعى از علما و اساتيد حوزه علميه قم به ديدن مدرس مى رفتند.
آية الله حاج سيد محمد بهبهانى (فرزند آية الله سيد عبدالله بهبهانى و شاگرد حكيم ميرزاابوالحسن جلوه زواره اى ) از جمله شخصيتهايى بود كه به ديدار مدرس رفت و او را با همان لباس ساده كرباس ملاقات نمود. مرحوم بهبهانى در حالى كه لبخندى بر لب داشت ، به شوخى خطاب به مدرس گفت : آقا، شما نماينده طراز اول در مجلس شورا مى باشيد صلاح نمى دانيد كه لباسها را عوض كنيد؟ مدرس در جواب وى گفت : شخصيت انسان به لباس و ظاهر آدمى نيست ، به فهم و درك و انديشه اوست .

بى اسبابى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در انديشه و عمل انسانى متواضع ، قانع و ساده زيست بود و از دنيا و مظاهر فريبنده اش نفرت داشت ، روزى به شيخ محمد رضا مهدوى قمشه اى (از فقهاى معروف ) پيشنهاد نمود كه ايشان به تهران بيايند و در مدرسه سپهسالار درس و بحث را شروع كنند، مدرس عقيده داشت اين فقيه عاليقدر داراى درجات علمى والايى است و محيط قمشه برايش ‍ كوچك مى باشد. آيت الله مهدوى در جوابش گفت : آقا وسايلش فراهم نمى باشد، بايد مقدمات آن را تدارك ديد، مدرس پاسخ داد: آقاى مهدوى : تحصيلات علوم دينى اسبابش ، بى اسبابى است . هيچ چيز نمى خواهد جز همت . من وقتى كه به نجف رفتم ، در مدرسه صدر اتاقى محقر داشتم كه طول آن به اندازه قامت من نبود. زمانى كه در آن مى خوابيدم پاهايم از درب اتاق بيرون مى آمد ولى هدف اتاق نبود. كار خود را با جديت ادامه دادم و براى فراگيرى علوم دينى كوشيدم تا وقتى كه آشيخ حسنعلى اصفهانى (عارف مشهور) آمد و گفت : بياييد به اتاق من ، و من هم به حجره ايشان رفتم .

خوراك موش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس پس از بازگشت از نجف در مدرسه جده اصفهان تدريس ‍ مى نمود.
در يكى از روزها وقتى درس ايشان ، به پايان رسيد. شاگردى گفت : آقا اتاق من پر از موش شده است ، آيا ماده اى براى از بين بردن اين حيوانات موذى وجود ندارد؟ مدرس نگاهى به آن شاگرد كرد و گفت : وقتى در نجف اقامت داشتم . طلبه اى در اتاق مجاور حجره من ((در مدرسه صدر)) از موش ‍ شكايت داشت ، به او گفتم : در اتاق خود ذخيره اى دارى كه موش سراغ آن مى آيد. پس چرا در اتاق من نيست ؟ من موقع غذا خوردن ، قرصى نان روى كتابم گذاشته ، مى خورم و چيزى از آن باقى نمى ماند. حتما موادى در اتاقت ذخيره كرده اى ؟ و دست او را گرفته به اتاقش بردم ، ديدم چند بسته پر از كشمش ، تخمه ، بادام و انواع آجيل ذخيره كرده است . گفتم : موشها دنبال اين خواركى ها مى آيند. سپس به شاگرد خود گفت : برو هر چه در اتاقت هست ، تمام كن ، بده به همكلاسيهايت تا بخورند، ديگر موش به سراغت نخواهد آمد.

به درد امشب شما نمى خورد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى وزير دارايى لايحه اى به مجلس آورد و براى تصويب آن بسيار عجله داشت و به قيد فوريت آورده بود، مدرس كه مشاهده كرد آن لايحه چندان ضرورى هم نيست و تعجيل وزير بيهوده است ، با فوريت آن مخالفت كرد و براى قانع نمودن نمايندگان پشت تريبون رفت و پس از ذكر مقدمه اى به اين حكايت اشاره كرد: وقتى ما در نجف بوديم رسم چنين بود كه علما و مدرسين اگر دخترى داشتند و به سن بلوغ مى رسيد، در مجلس درس خود عنوان مى كردند كه دخترشان آماده ازدواج است و اگر كسى حاضر باشد با او ازدواج كند، اعلام نمايد. يك روز شاگردى در مجلس درس آمادگى خود را براى اين امر اعلام كرد و وقتى استاد برخاست تا به منزل برود. شاگرد به دنبال آقا روانه شد و در راه ، باز، آمادگى خويش را براى ازدواج با دختر آقا اعلام كرد.
استاد فرمود: آقا جان اصل قضيه درست است ولى به درد امشب شما نمى خورد.

برو به آن ساختمان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از نمايندگان مجلس كه ظاهرا كارش وعظ و خطابه بود، روزى ضمن بحث در پشت تريبون مجلس بدون آنكه با موضوع مورد گفتگو مناسبتى داشته باشد به مسايل تبليغى و دينى پرداخت و حتى از مسئله اصلى كه مهم و ضرورى بود، دور شد. مدرس سخن وى را قطع نمود و گفت : آقا، مرحوم سپهسالار دو ساختمان ايجاد كرده است يكى مدرسه و مسجد سپهسالار است و ديگرى همين ساختمان مجلس مى باشد و به ديگر هم وصلند، اگر مى خواهى براى دين تبليغ كنى برو آن ساختمان ، هر موضوعى جايى دارد.(59)

يك قطعه كفن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دكتر سيد عبدالباقى ((فرزند مدرس )) قصد داشت براى تحصيلات ، عازم اروپا شود. يك روز صبح ، مدرس در اتاق وى را باز كرد و پرسيد چه وقت عازم هستيد. سيد عبدالباقى پاسخ داد: همين امروز آنگاه مدرس بسته اى به او داد و گفت اين را همراه داشته باش و سپس رفت . اول تصور مى شد كه آن بسته محتوى مقدارى اسكناس باشد، ولى وقتى باز شد، مشخص گرديد كه يك قطعه كفن است كه آن را به سيد عبدالباقى داده بود و مى خواست با اين كار به وى بگويد: هميشه آماده رفتن باشد!

مى خواهى دينت را عوض كنى ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
موقعى كه مدرس در اصفهان بسر مى برد، شخصى به خدمت آقا آمد و گفت : مشكلى دارم ، مدرس گفت چه مشكلى دارى . آن فرد گفت : براى ادامه تحصيل قصد عزيمت به اروپا را دارم . اگر سفارشى به وزير معارف بنماييد در اين خصوص بسيار مؤ ثر خواهد بود. آقا فرمود: مى خواهى به اروپا بروى ، دينت را عوض كنى ؟ وى پاسخ داد: آقا مى خواهم بروم و درس ‍ اقتصاد بخوانم . آن وقت مدرس روى يك تكه كاغذ سيگار، نامه اى براى وزير معارف نوشت و به دست وى داد.

جاه طلبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم استاد الهى قمشه اى (متولد 1336 ه‍ق ) تحصيلات خود را در زادگاه خويش (قمشه ) اصفهان ، مشهد، نجف و تهران به انجام رسانيد. وى در مدرسه سپهسالار از فيض محضر مدرس برخوردار گرديد. ماجرا از اين قرار بود كه بعد از به پايان رسانيدن تحصيلات در شهر مقدس مشهد، مرحوم قمشه اى عازم نجف اشرف مى شود ولى در راه به تهران آمده و در مدرسه سپهسالار اقامت مى كند. وى با مدرس از قبل آشنايى داشت ، موقعى كه به تهران آمد، مدرس مشغول مرمت مدرسه و احياى موقوفات آن بود. يك روز بعد از اذان صبح صداى عصايى را شنيد كه بعد ديد صاحب عصا كسى جز مدرس نمى باشد. پس از سلام و احوالپرسى مدرس رو به وى كرد و گفت : آشيخ مهدى ! كى آمدى ؟ وى جواب داد: ديروز از مشهد. مدرس ‍ گفت : عازم كجايى . مرحوم قمشه اى پاسخ داد: قصد عزيمت به نجف را دارم . در حين گفتگوى مدرس و استاد قمشه اى طلاب آمدند و مدرس درس ‍ كفايه را شروع كرد، اقامت وى در تهران طول كشيد و روزى مدرس از او پرسيد: مسافرت شما چطور شد؟ الهى قمشه اى جواب داد:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحيلش بدل شود به اقامت
مرحوم الهى قمشه اى خود به نكته اى جالب اشاره مى كند: ضمن اينكه به درس مدرس مى رفتم ، يك درس منطق و يك فلسفه را هم در مدرسه آغاز كردم . در يكى از روزها بديع الزمان فروزانفر از مدرس سؤالى كرد، آقا در جوابش گفت : اين پرسش از جاه طلبى تو حكايت مى كند و هدف تو آن است كه در دستگاه هيئت حاكمه استخدام شوى ، با اين تفكر شخصيت خود را كوچك مى كنى ، سپس مدرس اين عبارت را بر زبان جارى نمود: نعم السلطان الذى من كان على باب العلماء و بئس العالم من كان على باب السلاطين (يعنى : سلطانى خوب است كه با علما پيوند داشته باشد و عالمى كه بر در خانه سلاطين برود، بد است ) پس از آن مدرس اين شعر را خواند:
عالم كه در خانه حكام رود
خوشنام اگر آمده ، بد نام رود
(60)

چوب لباسى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دكتر سيد عبدالباقى - فرزند مدرس - در خاطرات خود گفته است : در كوچه ميرزا محمود (در تهران ) من اتاقى داشتم . روزى يك تخت ساده چوبى و يك عدد چوب لباسى خريده ، به منزل آمدم . آقا نگاهى به آنها افكنده و فرمود: تخت براى جلوگيرى از رطوبت خوب است ولى آن چوب براى چيست ؟ گفتم : آقا، لباسم را به آن مى آويزم ، تا صاف مانده و چروكيده نشود. فرمود: آن راه دارد. لباس را زير رختخواب بينداز، صاف مى ماند. آن وقت به چوب لباسى و ميخ كوبيدن به ديوار نياز نمى باشد. سپس گفتم : آقا، من وقتى در اين اتاق هستم و افرادى به ملاقاتتان آمده و صحبت مى كنند نمى توانم درس بخوانم . فرمود: سيد عبدالباقى ! طلبه وقتى درس ‍ مى خواند، بايد آن قدر حواسش جمع باشد كه نداند چه كسى آمده و چه كسى رفته است .

دگمه هاى قبا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اين يوسف شيرازى كه از طلاب فاضل مدرسه سپهسالار و از شاگردان معروف مدرس بود، در يكى از روزها جوانى را كه قباى او داراى تعداد زيادى دگمه هاى قيطانى بود، با خود آورد و خطاب به مدرس گفت :
آقا اين جوان مى خواهد درس بخواند! آقا به وى نظرى افكند و فرمود: اى جوان قبا پوشيدن و بستن دگمه هايت ، چقدر طول مى كشد او پاسخ داد: پنج دقيقه ! مدرس سؤ ال كرد: باز كردن آن چه مدت طول مى كشد؟ آن جوان جواب داد: حدود پنج دقيقه آقا فرمود: كسى كه قبا پوشيدنش ده دقيقه وقت بخواهد به درد طلبگى نمى خورد.(61)

صله شاعر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روز عيد غدير جمعيت انبوهى براى ديدن مدرس در حياط خانه اش ‍ جمع مى شدند. در يكى از اعياد شاعى در مدح آقا قصيده مفصلى خواند و به رسم آن روزها منتظر صله خود شد. آقا قدرى انديشيد و سپس لب به سخن گشود و گفت : جناب شاعر در ولايت ما درويشى بود كه روزهاى زمستان ، كلك (منقل گلى ) را با قدرى آتش به كمر خود مى بست و در كوچه ها، در حالى كه دستهاى خود را با آتش درون كلك گرم مى كرد، آواز مى خواند و از مردم چيزى مى گرفت . از جمله اين شعر را مى خواند:
كار دنيا كلكس هر چه كه هست از فلكس
هر كسى كلكى دارد و اين هم كلكس
وقتى مدرس عبارت : ((هر كسى كلكى دارد)) را بر زبان آورد، دست خويش ‍ را با اشاره به سوى حاضرين چرخاند و بعد هم اشاره به شاعر كرد و عبارت : ((اين هم كلكس )) را برزبان جارى نمود. حضار هر كدام مبلغى به شاعر داده و او را روانه كردند.

سيم زيرآبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از جلسات مجلس ، وزير پست و تلگراف درباره تلگراف اين گونه سخن مى گفت : ((قسمتهايى از كابل خط تلگراف بايد از دريا بگذرد و داراى هزينه هاى زيادى است و...)) مدرس نطق وى را بريد و اظهار داشت : به جاى كابل از سيم زيرآبى كه معادل فارسى آن است استفاده كنيد. وزير بيان داشت : كابل معادل فارسى ندارد. مدرس گفت : آقا! زيرآبى فارسى نيست ؟ فقط زير آبكى فارسى است ؟! نمايندگان با شنيدن اين سخن به خنده افتاده و جلسه به عنوان تنفس تعطيل شد.(62)

برنامه فردا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم عبدالعلى لطفى با مدرس روابط سياسى و دوستانه اى داشت و به سيد ارادت مى ورزيد. وى در جزوه اى تحت عنوان ((بيرنگ )) به شخصيت مدرس اشاره دارد: ((مدرس مردى بود شجاع ، مبارز، پرهيزگار، قاطع ، مصمم ، دلسوز، بشر دوست ، داراى قدرت قوى در پيش بينيها و خواندن حوادث آينده و درك نتيجه آنها، معالج بسيارى از دردهاى سياسى ، اهل مشورت ، ساكت در استماع اظهارنظرها، داراى صاعقه برق آساى فكرى در پاسخ آنها و در عين حال بذله گو اما نه بطريق استهزاء و تحقير و تخفيف و تكذيب . بلكه با بكار بردن منطق خاص خود در سايه آن براى مجاب كردن حريف و انداختن او در بن بستهاى استدلال .))
دكتر رضا لطفى فرزند مرحوم لطفى به روابط پدر خود با مدرس اشاره كرده و در خاطره اى مى گويد: پدرم گفت : روزى همراه با مرحوم شيخ احمد سيگارى به ديدن مدرس رفتم . او به سختى بيمار بود و ما در فكر چگونگى نجات سيد بزرگوار از آن بيمارى بوديم ، اما سيد همين كه متوجه ما شد برخاست و نشست و دو دست خود را پشت گردنش گذاشت و بمن گفت : آقا برنامه فرداى مجلس چيست ؟ در آن حال اول سخنش مجلس و ملت و رد كردن لايحه نفت بود كه به ضرر ايران به مجلس آمده بود.(63)

همه نوكر مردمند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در يكى از نطقهاى خود در دوره چهارم مجلس گفت : ((... تمام اين مقامات كه از سلسله هاى مختلف هستند. شاه و رئيس الوزرا، پارلمان و تمام اينها نوكر حلقند. يكى اسمش شاه است يعنى نوكر مردم . يكى اسمش ‍ رئيس الوزرا است يعنى خدمتگذار مردم ، بايد تمام اينها نوكرى كنند)) سردار معظم گفت : همه را نمى شود نوكر گفت ، فرق دارد. مدرس پاسخ داد: من به زبان فارسى خودم حرف مى زنم و زبان خود را مى دانم ، خدمتگذار مردم هستم ، شما تحصيل كرده ايد، طور ديگر مى گوييد. من مى گويم پيغمبران خدا هم كه از همه برترند، آنها را خدا براى خلقش فرستاده (است ) نفهميدم ايراد كجا بود؟(64)

وضوى پيرمرد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سالى در ايام عاشورا مدرس به منطقه مهيار (بين راه اصفهان و قمشه ) آمد. در روز عاشورا جايى روضه بود و مدرس در آن مجلس حضور داشت . ملايى به منبر رفت و با صداى بلند و گرم خود روضه اى خواند، وقتى روضه به پايان رسيد، چون وقت نماز رسيده بود، براى اقامه جماعت اذان گفتند. مدرس رفت سر حوض تا وضويى بسازد كه ناگاه پيرمردى را ديد كه وضوى اشتباهى مى گرفت . بعد رو به ملا نمود و فرمود: آقا منبر فقط جاى روضه خوانى نيست ، هدف امام حسين (ع ) عالى تر بوده است . شما اخلاق اسلامى و مسايل نماز و وضو را هم به مردم بياموزيد. اين پيرمرد اگر احكام شرعى را مى دانست ، وضوى غلط نمى گرفت .

به اندازه لياقت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
معمولا مدرس وقتى مى خواست به رجال سياسى و وزراء نامه بنويسد، روى كاغذ سيگار يا بر قطعه اى از كاغذهايى كه روى كله قند مى پيچيدند، مى نوشت . يكى از وزراء كه اين قبيل نوشته ها را اهانت به خود تلقى مى نمود، پس از دريافت نامه مدرس ، مقدارى كاغذ سفيد براى آقا فرستاد. مدرس براى تاءديب آن وزير مغرور، چند روز بعد كه خواست برايش نامه اى بنگارد، باز روى همان قطعه كاغذ جعبه سيگار نوشت و كاغذهاى ارسالى وزير را پس فرستاد و به حامل نامه و كاغذها گفت : به آقاى وزير بگو كاغذ سفيد پيدا مى شود ولى لياقت تو بيشتر از اين نيست .(65)

تخم كبوتر و كلاغ
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نوبخت كه از مخالفين مدرس بود در مقاله اى آورده است : يك روز كه در كاخ گلستان با مرحوم مستوفى نشسته بود، از مجلس سخن به ميان آمد و من گفتم : آقاى مدرس پشتيبان دولت شماست ، با اعتبارنامه من مخالف است ، مستوفى فكرى كرد و برخاست و نصيرالدوله را كه در اطاق مجاور بود فرا خواند و به وى كه وزير فرهنگ بود گفت : به آقاى مدرس بگوييد: نوبخت يكى از بهترين دوستان من است و هر كس با او مخالفت كند با من مخالفت كرده است . مى دانيد مدرس چه جوابى داد؟ وقت نصيرالدوله پيام مستوفى را رسانيد مدرس گفت : به آقا بگوييد: ما تخم كبوتر گذارديم ، كلاغ از او پر گرفت ، من وقتى اين را شنيدم سر به زير افكندم ، مستوفى پرسيد به چه فكر مى كنى ؟ گفتم : استاد من مى گفت از اين تخم خروسى بيرون مى آيد. اكنون مدرس مى گويد كلاغ است .(66)

علت سلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها عده اى از نمايندگان به مناسبتى در منزل مدرس اجتماع كرده بودند. در اين حال يكى از نمايندگان خطاب به مدرس گفت : من از طرف نمايندگان خواهشى دارم كه انتظار دارم برآورده شود.
مدرس با همان لهجه ساده خود پاسخ داد در ولايت ما ضرب المثلى است كه مى گويند: ((سلام لر بى طمع نيست )) بفرمائيد چه مطلبى است ؟ آن نماينده گفت شما خود مى دانيد كه حقوق نماينده يكصد تومان است و اين براى اداره زندگى كافى نمى باشد. ترتيبى دهيد كه مجلس آن را به دو برابر برساند.
مدرس در جواب گفت : روزى كه انتخاب شديد مشخص شد كه حقوق شما صد تومان است و با رضايت ، وكالت را انتخاب كرديد يا انتخابتان كردند، اگر حالا ناراضى هستيد بايد استعفا بدهيد و اعلام كنيد كه ما با حقوق دويست تومان حاضريم قبول نمايندگى كنيم . اگر موكلين شما راضى شدند و باز به مجلس آمديد، حق داريد دويست تومان بگيريد.

حالا هم مى خندند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها داور - وزير عدليه - گزارش كارهاى خود و تشكيلات نوين و دگرگونيهايى را كه در اين وزارتخانه بوجود آورده بود به مجلس ارائه مى داد و با غرور خاصى از برنامه هاى خود دفاع مى كرد. وى ضمن گفته هاى خود گفت : قبلا مردم به عدليه ما مى خنديدند. مدرس نطق وى را بريد و با صداى بلند گفت : آقا مردم حالا هم به عدليه مى خندند.

به عزرائيل مراجعه كنيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ايام اقامت مدرس در اصفهان عده اى از مردم كه مشكلاتى داشتند و از بعضى برنامه هاى دولت شاكى بودند با نوشتن نامه به مدرس ، مشكل خود را مطرح مى كردند. دكتر محمد حسين مدرس مى گويد: من ماءمور بودم نامه ها را بگيرم و عصر هنگام به آقا بدهم . ايشان هم تا پاسى از شب رفته ، آنها را مى خواند و زير هر كدام جواب مناسبى را مى نوشت . گاهى مى پرسيدند: آقا چه نوشته ؟ من براى صاحب نامه جواب مدرس را مى خواندم . در يكى از اين نامه ها مردى از نظميه شكايت كرده ، تمام هستى مرا برده و به خاك سياهم نشانده ، بدبخت و بيچاره ام ، خدا مى داند بى تقصيرم و در حق من دشمنى كرده اند. محكمه عدليه هم بدادم نمى رسد، بدبخت شده ام بدادم برسيد. مدرس زير نامه نوشته بود: ((شما به عزرائيل مراجعه كنيد)) چند روز بعد آن مرد با خوشحالى و شادمانى آمد و گفت : مى خواهم از آقا تشكر كنم زيرا يادداشت مدرس را به رئيس ‍ نظميه دادم و او كارم را اصلاح كرد.

مركب كرمانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از جلسات شورا سخن از حمل و نقل و راه و عبور و مرور مردم و تنظيم طرح اتوبوسرانى تهران بود. موافق و مخالف سخن مى گفتند و سر و صدايى بر جو مجلس حاكم شده بود، عده اى مخالف نوآورى بودند. از جمله نماينده كرمان حركت اتوبوس را در بيان خويش مجسم مى ساخت كه با صداى گوشخراش خود دنيايى را پر از گرد و خاك و گل و لاى نموده است .
مدرس با خونسردى در جواب وى گفت اى آقا: دنياى ما دنياى قطار زيرزمينى و طياره است . حالا ديگر مردم نمى خواهند سوار الاغ كرمانى شوند.

خانه غم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزها، شخصى كه نزديك امامزاده يحيى (در تهران ) اقامت داشت از مدرس دعوت كرد كه ناهار را در منزل وى باشد، آقا قبول كرد و در موعد مقرر به خانه ميزبان رفت .
مدرس در ضمن گفتگو با صاحبخانه گفت : از در و ديوار اين خانه غم مى بارد. دليلش چيست ؟ ميزبان جواب داد: اين خانه وقف است . آقا فرمود: متولى آن را مى شناسى . او جواب داد: نه ، آقا فرمود: به همين دليل خود را گرفتار كرده اى ، حقوق وقف را ضايع و نيت وقف را نابود و زندگى خود را تباه كرده اى ، در اسرع وقت خودت را اصلاح كن .

تو كه پول دارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى عده اى از ياران مدرس در منزل وى در خصوص روش مبارزه صحبت مى كردند، مرد ثروتمندى نيز آمد و به اين جمع افزوده شد. هر كسى نظرى مى داد و مطالبى بيان مى كرد.
آن مرد پولدار و ثروتمند هم اظهار نظر مى كرد. مدرس كه مشاهده كرد سخنان وى چندان مفيد به نظر نمى رسد، گفت : آقا بايد هر كس ، هر چه در توان دارد بكار ببرد. اين افراد عقل دارند و آن را به كار گرفته اند و تو كه فقط پول دارى همان را خرج كن . اين طور بهتر است . آن مرد سكوت كرد و نه تنها از اين سخن ناراحت نشد بلكه از ياران وفادار مدرس شد و به خاطر حمايت از آقا، شهربانى وى را دستگير و مدتى را زندان نمود.(67)

منظور از دعوت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فرزند يكى از بازرگانان كه در بازار از مدرس حمايت مى كرد، به نزد مدرس ‍ رفت و او را به ناهار دعوت كرد. آقا هر نوبت به بهانه اى مى خواست اين دعوت را قبول نكند تا سرانجام با اصرار زياد قبول كرد. روز مقرر بازرگان پسر را فرستاد كه به منزل مدرس رفته او را به خانه بياورد. ضمنا پدر به پسر سفارش كرده بود، هنگامى كه وارد محله مى شوند طورى تظاهر نمايد كه اهل محل بدانند مدرس براى ناهار به خانه آنها مى آيد. هوا بارانى بود، پسر به اتفاق آقا به راه افتادند تا در حوالى خانه رسيدند. مدرس ايستاد و گفت : تو برو من خودم مى آيم . پسر گفت : پدرم دستور داده كه در خدمت شما باشم . آقا جواب داد: بيجا گفته ، به تو مى گويم برو، خودم بلدم ، پسر اصرار كرد، مدرس با تغير گفت : پدرت مى خواهد يك ناهار به من بدهد و تو را همراه من كرده كه به اهل محل بگويد من آنچنان كسى هستم كه مدرس به خانه من مى آيد و بعد چه مى دانم كه از اين دعوت و من را به خانه خود كشيدن ، چه منظورى دارد. به تو مى گويم ، برو پسر وى ناچار به طرف منزل رفت و داستان را براى پدر گفت . بازرگانان وقتى جريان را شنيد، گفت : عجب سيد زرنگى است ، فكر اشخاص را مى خواند.(68)

قال و داد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى يكى از افراد كه با مدرس آشنايى داشت به خدمت ايشان رفت و مشكلى را در خصوص استخدام در اداره مطرح كرد و از آقا خواست تا در خصوص رفع مشكلش به وزير راه سفارش كند. مدرس جواب داد: آقا اينها حرف منطقى را نمى پذيرند، خودت برو به وزارت راه و تا مى توانى سر و صدا و داد و قال راه بينداز. من هم قبول كردم و به دفتر وزير رفتم و به رئيس ‍ دفتر گفتم : مى خواهم وزير را ببينم . پس از بگو مگو با وى ، رئيس دفتر را عقب زدم و به اطاق وزير رفتم و بناى قال و قيل را گذاشتم . وزير فورا زنگ زد و رئيس كارگزينى را خواست و گفت : مشكل ايشان را حل كنيد.

اينها نظر دارند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از مدرس پرسيدند، آقا مى گويند كه امين التجار بوشهرى مى خواهد مبلغ هنگفتى پول به شما بدهد ولى از گرفتن آن امتناع مى كنيد. دليل چيست ؟ چرا نمى گيريد؟ مدرس فرمود: دو ريال بدهد ولى توقعى نداشته باشد، قبول مى كنم ، ولى اينها در اين بخششها كه مى كنند نظر دارند و مى خواهند در موقع مقتضى از آن سوء استفاده كنند.

 

next page

fehrest page

back page