داستانهاى مدرس

غلامرضا گلى زواره

- ۱ -


مقدمه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
تاريخ پر شكوه اسلام ، سراسر حماسه و مبارزه است ، بخصوص در خطه ايران اسلامى كه عشق به اسلام و اطاعت از رهبرى با خون شيعيان اين سرزمين عجين گشته است . اگر به تاريخ حركتها و نهضتهاى اسلامى در اين قلمرو، واقع بينانه نظرى بيفكنيم ، متوجه خواهيم شد كه در پيشاپيش هر گونه قيام و نهضت كه بر عليه استبداد و استعمار صورت گرفته ، چهره علماى شيعه و فقهاى نامدارى درخشندگى دارد، در نهضتهاى صد ساله اخير كه بر عليه حكام ظلم و جور و حيله هاى استعمارى ترتيب يافته روحانيت شيعه طلايه دار مى باشد. براستى علت استوارى و مقاومت اين قشر وارسته در چيست ؟
جواب آن است كه روحانيت ضمن اتكال به خدا و انديشيدن به حق و حقيقت به هيچ كس اتكاء ندارد و در زندگى و افكار، مستقل است ، به همين جهت است كه از ميان اين افراد شخصيت هايى چون ((سيد حسن مدرس )) بيرون مى آيد. شهيد آية الله سيد حسن مدرس در سنين جوانى به مقام اجتهاد رسيد و در توصيف مقام فقهى اش همين بس كه ، در نجف اشرف ، هم مباحثه او و همرديفش آية الله سيد ابوالحسن اصفهانى بود كه به مقام مرجعيت رسيد مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) مدرس ‍ را از اجله علماى عصر و رجال نامى ادوار اخير، معرفى مى كند. آية الله ميرزا محمد حسن شيرازى كه فتواى معروف تحريم تنباكو را صادر نموده و نهضت او آغازى براى قيامهاى صد ساله اخير بود، درباره مدرس گفته است : اين اولاد رسول الله ، پاكدامنى اجدادش را داراست و در هوش ، فراست و آگاهى ، من را به تعجب مى افكند.
علامه سيد محسن امين در كتاب گرانسنگ ، ((اعيان الشيعه )) در معرفى اين فقيه شهيد آورده است : ((او مردى دانشمند، فاضل ، با شهامت ، نترس و پيشتاز بود... مدرس در آن عصر، از باشهامت ترين مردان در مجلس و پايدارترين ايشان در پيمان خويش بود)).
در ميان فقها و مجتهدينى كه حضرت امام خمينى (قدس سره ) به تعظيم و تكريم آنها پرداخته است ، از هيچكس به اندازه شهيد مدرس تجليل ننموده و آنچنان عظمتى براى اين انسان والامقام قائل است كه دستور احداث زيارتگاهى با شكوه را براى وى مى دهد. امام درباره مدرس بيانات متعدد و سخنان زيادى به مناسبت هاى گوناگون ايراد فرموده اند، از جمله آنكه در سخنى فرموده اند: ((مرحوم مدرس (ره )، خوب من ايشان را ديده بودم اين هم يكى از اشخاصى بود كه در مقابل ظلم ايستاد در مقابل آن مرد سياكوهى ، و در جايى ديگر در توصيف مدرس گفته اند: آنها از مدرس ‍ مى ترسيدند مدرس يك انسان بود، يك نفرى نگذاشت پيش برود كارهاى او را (رضاخان ) تا وقتى كشتندش ...
تا توى مجلس نبود (من آن وقت مجلس رفتم ديدم براى تماشا بچه بودم جوان بودم رفتم ) مجلس آن وقت تا مدرس نبود مثل اينكه چيزى در آن نيست . مثل اينكه محتوا ندارد..))
يكى از برجسته ترين ويژگيهاى شهيد مدرس قناعت و ساده زيستى او بود. خصوصيتى كه كمتر در افرادى كه همچون او به مقام برجسته و سياسى رسيده اند روش زندگى قرار مى گيرد.
او از ابتداى زندگى تا انتهاى عمر پربركتش از ساده زيستى دست بر نداشت و اين عامل او را در مبارزه پيگير با استعمار و استبداد موفق مى ساخت .
عزت قناعت و اعراض از مظاهر دنيوى هر گونه بيم و هراس را از قلب پاك و باطن با صفاى وى زدوده بود. او اين زندگى را از اجداد طاهرينش الهام گرفته بود و اصولا اخلاق و رفتار و شيوه برخورد مدرس با اقشار گوناگون جامعه سيره انبيا و اوليا را در اذهان تداعى مى كرد و او مصداق بارز ((العلما ورثه انبيا)) بود خودش درباره وارستگى از قيد و بندها مى گويد: ((اگر من نسبت به بسيارى از اسرار آزادانه اظهار عقيده مى كنم و هر حرف حق را بى پروا مى زنم براى آن است كه چيزى ندارم و از كسى هم نمى خواهم . اگر شما هم بار خود را سبك كنيد و توقع را كم نمائيد آزاد مى شويد:))
دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
مناعت طبع و بى اعتنايى مدرس به امكانات دنيايى از همان فقرى حكايت مى كند كه باعث فخر پيامبر اسلامى (ص ) بود و مى فرمود: ((الفقر فخرى )) همان فقرى كه عين بى نيازى و توانگرى بود.
يكى ديگر از ويژگيهاى آن مجتهد ژرف انديش ، شجاعت معنوى بود. اين قدرت روحى از توجه قلبى وى به ساحت قدس پروردگار و راز و نياز او با خداوند و توسل به پيشگاه مقدس اهلبيت عصمت و طهارت منشاء مى گرفت .
او نه تنها از تعلقات مادى وارسته بود بلكه خود را از تعلقات روحى هم نجات داده و از آنچه غير خدا بود دل كنده بود دل روشن او به نور ايمان ، حكمت و معرفت را برايش به ارمغان آورده بود. او كوه استوارى بود كه قله انديشه اش سر بر كهكشان داشت و بر جلگه تواضع دامن كشيده و چشمه حكمت از وجودش بسوى كوير انسانها و دشت تشنه دلها جريان داشت . جويبارهاى زلال محبت و عاطفه و دلسوزى و همدردى از اين كوه استوار جارى بود.
درياى مواج و خروشان اين شخصيت از هر گونه خار و خس كينه و كبر و غرور و رياكارى سخت گريزان بود. در صحراى خشك ستم و توفان سهمناك استعمار، مدرس آنچنان فرياد مى زد كه كاخ استبداد را به لرزه در مى آورد و در دل استعمار هراس مى افكند. مدرس چون چراغى فراسوى انسانها قرار گرفت تا آنان را از ظلمت خيره كننده غفلت و بى خبرى نجات داده و بسوى حق و حقيقت رهنمون سازد:
هلاك ما به بيابان عشق خواهد بود
كجاست مرد كه با ما سر سفر دارد
يكى از مسائلى كه مدرس بر آن تاءكيد مى ورزيد اين بود كه بايد عميقترين واقعيتهاى معنوى احياء شده و استوار بماند و در جامعه جريان يابد تا فطرتهاى تشنه فرهنگ و انديشه را سيراب كند و در انسانها خود آگاهى و احساس مسئوليت نسبت به مسائل گوناگون را بوجود آورد. در واقع او به هويت اسلامى وسيعى كه خويشتن فرهنگى و اصيل جامعه ايرانى است ، اصرار مى ورزيد و معتقد بود تا ملت داراى شخصيت فرهنگى و هويتى مستقل مى باشد هيچ عاملى نمى تواند در آن رسوخ كند.
او با شهامت روحى ، استقامت اخلاقى ، صداقت و فداكارى و تحمل سختى ها به استقبال خطر رفت و ضمن آنكه در آگاهى اجتماعى مردم كوشش وافر داشت به ستيز با بيگانگان و اعوان و انصار آنان برخاست و به اين باور معتقد بود كه بيگانگان نه تنها طالب رشد و توسعه و شكوفايى جامعه نيستند بلكه آنها در جهت نفى اين مسائل كوشيده و در صددند جامعه را از هويت فرهنگى خويش بيگانه كنند.
سر ناسزايان برافراشتن
وزايشان اميد بهى داشتن
سر رشته خويش گم كردن است
به جيب اندرون ماربردن است
شهيد مدرس در پيش بينى حوادث آينده قدرتى قوى داشت و با درك نتيجه آنها بسيارى از دردهاى سياسى را درمان مى كرد. اهل مشورت بود، و در هنگام استماع نظرها سكوت اختيار مى كرد در پايان انديشه خردمندانه خويش را كه منطقى و مستدل بود ابراز مى داشت . او در تحليل مسائل اجتماعى ، تاريخى و سياسى داراى صاعقه برق آساى فكرى بود. بهمين جهت در دوران تحصيل و حتى در سنين جوانى به مسائل پيرامون خويش ‍ توجه داشت و وقتى احساس كرد آسمان اصفهان با ابر تيره ستم ظل السلطان آلوده شده به مبارزه با وى برخاست و در ميدان نقش جهان (امام فعلى ) بر عليه او سخنرانى نمود. مدرس بخاطر آنكه تسليم ظلم و جور نگرديد سالها در تبعيدگاه خواف به سر برد و اين موقعيت مشقت زا را بر سازش با كژى و ناراستى برترى داد:
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
شخصيتى چون مدرس سختى ها و ناملايمات فراوانى پشت سر گذاشت تا به اين مرتبه از كمال انسانى رسيد. او بيابانهاى دشوار و صحارى پر خارى را در نورديد تا توانست خود را به قله حكمت و انديشه برساند. تاءثير سختى ها و ابتلائات در تصفيه روحى او بسيار مؤ ثر بود و هر رنجى كه متحمل مى گرديد دل او را از تعلقات دنيوى گسسته مى نمود و به معنويت و حكمت علاقمند مى ساخت .
عمرها بايد كه تا يك كودكى از روى طبع
عالمى گردد نكو يا شاعرى شيرين سخن
قرنها بايد كه تا يك مرد حق گردد پديد
با يزيد اندر خراسان يا اويس اندر قرن
پايدارى او در راه اعتلاى انديشه و آماج تير بلا قرار گرفتن براى ما بسيار اهميت دارد. استقامت و شجاعت و شهامت وى به اندازه اى است كه دوست و دشمن سنگينى و عظمت وجود او را در هر اقدام و قيامى براستى احساس مى كردند و حتى مخالفان در نوشته ها و آثار خويش وى را ستوده اند و او را به عنوان انسانى پاك و خالص و زاهد و مقاوم توصيف نموده اند.
به استناد شرح حالى كه شهيد آية الله سيد حسن مدرس به قلم خويش ‍ نگاشته و براى روزنامه اطلاعات ارسال نموده و در شماره 346 (8 آبانماه سال 1306) آن جريده درج شده و نيز ضمن مصاحبه اى كه در هفدهم تيرماه 1305 مخبر روزنامه ايران با وى نموده مدرس خود را از سادات طباطباى زواره و از طايفه ميرعابدين اين شهر، معرفى كرده است . اسناد تاريخ و نسب نامه اى كه مرحوم آيت الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) براى خاندان ايشان تنظيم نموده اند. و نيز نوشته هاى منقوش بر سنگ قبر آن شهيد در كاشمر نيز اين ادعا را تاءييد كرده اند.
اين پيوستگى آن فقيه فقيد با سادات طباطباى زواره موجب آن گرديد تا نگارنده اين سطور از دوران جوانى زندگانى او را تحت بررسى قرار دهم . موقعى كه از محله دشت زواره عبور مى كردم فردى ، خانه اى را معرفى كرد كه مدرس دوران طفوليت خود را همراه با مادر خويش در آن بسر برده است همچنين وجود باغ مدرسيه و زمينهاى مير عبدالباقى و دهكده ييلاقى اين خاندان در روستاى سرابه (واقع در جنوب زواره و شرق اردستان ) حكايت از درخشندگى اين گوهر گرانبها در كوير دارد.
اشتياق اين جانب به آشنايى با زندگى اين پارساى پايدار رفته رفته موجب آن شد تا كتب و منابع متعددى را در اين خصوص مورد مطالعه و تحقيق و بررسى قرار دهم ، بتدريج اين احساس در نگارنده آشكار شد كه شخصيت مدرس فراتر از اينهاست كه در آغاز تصور مى كردم ، او قله رفيعى از خرد، دانش و فضايل است كه تمامى مسلمانان علاقمند و شيعيان شيفته حق نظاره گر اويند.
سخن گفتن از مدرس ، سخن از ارزشهاست و حيات او ديگر جنبه فردى ندارد و شخصيت والاى وى با آن اخلاق و رفتار و شجاعت معنوى و كمالات روحانى ، خود فرهنگى را تشكيل مى دهد كه چون جويبارى از چشمه اسلام ، سرچشمه گرفته است .
در بررسى منابع متعددى كه پيرامون زندگى شهيد مدرس به رشته تحرير در آمده است متوجه اين نكته شدم كه آثار مزبور با وجود آنكه اغلب جنبه تحقيقى دارند، براى عامه مردم بويژه نسل جوان مفيد فايده عاجل نخواهد بود و لازم است ابعاد زندگى اين نامدار عرصه انديشه در قالب حكايت و داستان و با زبان قابل فهم براى عموم نگاشته شود. از اين جهت به استناد منابعى كه به حدود صد جلد كتاب و مجله بالغ مى گرديد، داستانهايى را كه اخلاق و رفتار، شجاعت و رشادت ، و قناعت و زهد و مبارزات سياسى و موضعگيريهاى اجتماعى وى را ترسيم مى نمايد، بصورتى كه ملاحظه مى شود تاءليف و تدوين نمودم .
چون نثر اين آثار با يكديگر متفاوت بود و از سويى برخى از آنها جنبه خاطرات داشت و پاره اى از اين منابع به تحليلهاى سياسى پرداخته بود، ضمن رعايت محتواى مطالب به بازنويسى پرداخته و از لحاظ شكل ظاهر و نگارش تغييرات اساسى در آنها بوجود آمده است . گاهى براى تدوين يك داستان از چندين منبع گوناگون استفاده شده و در مواردى دهها صفحه تلخيص و گزينش شده است . مجموعه اين داستانها كه از 270 قصه متجاوز است ، علاوه بر آنكه نكات پندآموز و عبرت انگيزى را دارد، خواننده را با بخشى از تاريخ معاصر و نيز پرتوى از سيماى شهيد آية الله مدرس و بسيارى از ياران و همراهانش آشنا مى كند.
در آغاز تلاش بر اين بود كه داستانها لحظه به لحظه با تقويم تاريخى زندگى مدرس پيش برود، اما مشاهده شد كه اين روش گر چه جالب است ولى با هدف ما كه تدوين داستان مى باشد مطابقت ندارد و تنوع و جاذبه مجموعه را كاهش مى دهد. از سويى برخوردهاى اخلاقى و رفتارى آن فقيه كه در قالب داستانهاى متعدد آمده است ، در زمانهاى گوناگون زندگيش رخ داده و همچنين جبهه گيريها و برخوردهاى سياسى ايشان يا حكام و مخالفين در دوران تحصيل و تدريس در مجلس و نمايندگى نمى توانست با اين تقويم تاريخى همگام باشد.
البته تلاش ما بر اين بوده در مواردى كه حوادث زندگى ايشان به يكديگر ارتباط داشته است . داستانها را بصورت منظم و متوالى بياوريم و سير تقويمى آن را رعايت كنيم . با همه تلاشهايى كه نگارنده مبذول داشتم ، داستانهاى متعدد اين مجموعه ، تنها گوشه اى از زندگى آن مجتهد بزرگوار و مبارز نستوه را نشان مى دهد و قطعا نكات ارزنده ديگرى از تاريخ زندگى وى در كتب ، نشريات و نيز آثار خطى نفيس و همچنين سينه انسانها مضبوط است كه نگارنده را ياراى دسترسى به اين منابع ارزشمند نبود. لذا از صاحبنظران و انديشمندان بخصوص نويسندگان و محققانى كه در خصوص زندگى و آثار اين فرزانه شهيد پژوهشهايى را انجام داده اند استدعا دارد كه ما را در تكميل ، تتميم و تنقيح اين مجموعه يارى دهند تا ان شاءالله در چاپهاى بعدى بتوانيم به صورت سودمندترى اين مجموعه را تقديم علاقمندان بنمائيم .
والسلام - غلامرضا گلى زواره - تابستان 1373.

خاندان نكونام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از قرن چهارم هجرى كه ((زواره ))(1) ضمن وقفنامه اى كه از كهن ترين اسناد وقفى است ، از سوى ابوعلى رستمى ((والى وقت اصفهان )) وقف بر سادات طباطبا گرديد، اين شهر به عنوان ميزبان گروههايى از سادات طباطبا محسوب شد و مهاجرت به اين شهر از سوى اين منسوبين اهلبيت در اعصار بعد نيز ادامه داشت . كثرت وجود سادات در اين شهر بخصوص در زمانهاى گذشته به حدى بوده كه در برخى كتب تاريخى و آثار شرح حال نويسان ، به ((مدينة السادات )) معروف شده بود. يكى از طوايفى كه از گذشته هاى دور در اين آبادى اقامت داشته اند، خاندان منسوب به ((سيد بهاء الدين حيدر))(2) مى باشند كه طايفه ميرعابدين از اين خاندان هستند، اين گروه از سادات به دليل آنكه غالبا به شغل كشاورزى مشغول بودند، در محله دشت زواره سكونت داشتند، در ايام تابستان و هنگامى كه گرماى طاقت فرسا و خشن كويرى بيداد مى كرد، خاندان ميرعابدين به دهكده ييلاقى كچو مثقال كه در هيجده كيلومترى جنوب اين شهر واقع است مى رفتند و چون اهل وعظ و خطابه هم بودند، در اين آبادى از طريق منبر و خطابه به ارشاد و هدايت مردم پرداخته و معارف و احكام و حقايق اسلامى را براى مردم بازگو مى نمودند.
رفته رفته اين خاندان در سرابه كچو كه در جنوب غربى آن قرار دارد و از نظر اتصال اراضى و اشتراك قنات با كچو، حكم محله اى از آنجا را دارد و جايى بسيار باصفا و خوش آب و هواست ، به طور دائم اقامت اختيار نمودند.
سيد عبدالباقى ((جد مدرس )) و از اولاد ميرعابدين طباطبائى زواره اى در اين محله يا به عبارتى قريه سرابه متولد شده است ، اين سيد مقدس و وارسته در سرابه مشغول تبليغات دينى بود و در ضمن از طريق كشاورزى و دامدارى ، امرار معاش مى نمود، سيد عبدالباقى با زواره نيز ارتباط داشت و از اين شهر به قمشه واقع در جنوب اصفهان ، مهاجرت كرد. سيد عبدالباقى براى آن كه اهالى سرابه از لحاظ تبليغات مذهبى با مشكلى مواجه نشوند به فرزند خويش سيد اسماعيل طباطبايى توصيه نمود كه در اين آبادى سكونت اختيار نموده و از طريق نصيحت و اندرز و منبر مردم را با عقايد و احكام اسلامى آشنا كند.

خوشه هاى گندم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
با وجود آنكه طايفه ميرعابدين ، زواره را ترك گفته بودند ولى به منظور تحقق صله ارحام ارتباط خويش را با خويشان زواره اى قطع نكردند و براى تحكيم اين روابط كه بخصوص اسلام بر آن تاءكيد دارد، با يكديگر وصلت مى نمودند و غالبا از طريق پيوندهاى خانوادگى قرابت خويش را تجديد مى كردند.
از آن جمله سيد اسماعيل طباطبايى ((پدر مدرس )) كه عالم و مبلغ آگاهى بود و زندگى خود را وقف خدمت به اسلام نموده بود، دختر سيد كاظم (معروف به سالار) را كه خديجه نام داشت به عقد ازدواج خود درآورد، ثمره اين پيوند فرزندى بود كه حسن نام يافت .(3)
همانكه بعدها به مدرس مشهور شد و در جهان اسلام شهرتى بسزا يافت و جاودانه تاريخ گشت .
پدر مدرس اكثر اوقات نزد خانواده خود، در سرابه مى زيست ولى سيد حسن و مادرش در محله دشت زواره نزد ارقاب خويش زندگى مى كردند.
رفته رفته مدرس به سنى رسيد كه مى توانست به كوى و برزن آمده و با كودكان بازى كند. در يكى از روزهاى بهارى (سال 1293 ه‍ق ) كه با برداشت محصول گندم مصادف بود، عده اى از كودكان خردسال - كه مدرس در جمع آنها ديده مى شد - به صحرا رفتند، در صحرا جنب و جوش زيادى به چشم مى خورد، كشاورزان براى برداشت دسترنج خود جمع شده بودند، عده اى درو مى كردند، برخى خوشه هاى گندم را بر روى هم مى نهادند تا از آن خرمنى فراهم كنند.
در آن حوالى يكى از اربابان ايستاده بود و مراقب كار افرادى بود كه به برداشت محصول وى مشغول بودند، كودكان به زمين وى نزديك شدند و بر حسب عادت خود به اين سوى و آن سوى مى دويدند و هياهو مى كردند. ارباب با مشاهده جنجال كودكان به سوى آنان رفت و تهديدشان نمود تا از زمين دور شوند، ولى كودكان همچنان مى خنديدند و فرياد مى زدند. زمين دار بزرگ به دنبال بچه ها دويد و تركه اى از درخت انار را كه در دست داشت در هوا چرخانيد و بر بازوى يكى از كودكان فرود آورد، اين كودك حسن نام داشت .
با آشنا شدن چوب بر بازوى آن كودك ، گوهر اشك از چشمانش فرو ريخت ، هر چه خواستند او را آرام كنند، سودى نبخشيد.
پسرك ناله كنان به سوى خانه دويد و به آغوش مادر پناه برد و همچنان گريه مى كرد، حالا ديگر شدت زارى را بيشتر كرده بود، مادر آشفته و نگران سعى مى كرد با زدن دست بر پشت كمر فرزندش ، كودك را آسوده كند ولى ديد گريه فرزند ادامه دارد و در حاليكه چشمان خود را مى مالد با دست نازك خويش به جاى ضربه اشاره مى كند، مادر پيراهن طفل معصوم را بالا زد و ديد بازوى يگانه فرزندش از شدت صدمه سياه شده است .
سيد اسماعيل كه در سرابه بود، بر حسب اتفاق آن روز به زواره آمد و هنگاميكه از ماجرا آگاه شد از بى احترامى به فرزند خردسالش ناراحت شد و تصميم گرفت كودك را از پيش مادر ببرد.
عزت نفس به اين سيد زاهد و عابد اجازه نداد پسر را در محلى بگذارد كه حفظ احترام او نكرده اند، او بدين هم بسنده نكرد و براى آنكه فرزند را از همان دوران كودكى با علوم اسلامى آشنا كند از سرابه به نزد جدش در قمشه برد(4) و تربيت فرزند را به عهده سيد عبدالباقى گذاشت ، او عقيده داشت كه سيد حسن ديگر نبايد در آن منطقه زندگى كند.(5)

شاگرد تيزهوش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سيد اسماعيل ((پدر مدرس )) هر چند از نظر مالى در تنگنا بود و زندگى را به سختى مى گذراند، داراى روحى عالى و معنويتى در خوارج بود، پدر نسبت به تربيت فرزند حساس بود و مى خواست سيد حسن در مسير فرا گرفتن علوم دينى قرار گيرد و در ضمن كسب دانش در جهت نيل به فضايل بكوشد، او در نظر داشت كه پسرش انسانى صالح شود.
مدرس درباره پدرش مى گفت : ((او از ما مى خواست كه اجداد پاكمان را سرمشق قرار دهيم ، به ما مى گفت : صبر و بردبارى را از رسول الله (ص ) شجاعت و قناعت را از على بن ابيطالب (ع ) و تسليم ناپذيرى را از امام حسين (ع ) بياموزيم . از همان دوران كودكى پدرم به ما ياد مى داد كه خود را به غذاى كم عادت بدهيم ، لباس خود را تميز نگه داريم ، و خودمان را براى تهيه لباس نو به زحمت نيندازيم .
پدرم هميشه به ما مى گفت كه : در خوردن و خوابيدن زياده روى نكنيم چون انسان قانع هيچ وقت تسليم زور نمى شود و در برابر زر و زيور دنيا وسوسه نمى گردد))(6) سيد عبدالباقى طباطبايى كه وطن خويش ، زواره را ترك كرده و در قمشه سكونت گزيده بود بيشترين نقش مفيد را در آموزش و پرورش ‍ سيد حسن ((نوه خود)) ايفا كرد و او را در مسير صحيح دانش و رستگارى قرار داد.
جد مدرس علاوه بر آنكه در زمان حيات خود در تعليم و تربيت مدرس ‍ اهتمام داشت ، در وصيت نامه اى وى را به ادامه تحصيل در معارف اسلامى و علوم دينى و باقى ماندن در لباس روحانيت ، سفارش نمود.
در قمشه سيد اسماعيل و سيد عبدالباقى نهايت كوشش خويش را براى تعليم كودك بكار بردند و او را با مقدمات علوم اسلامى و ادبيات عربى آشنا كردند. در اين ايام حادثه اى رخ داد كه سيد حسن را غمگين و افسرده نمود، آرى هنگامى كه وى چهاردهمين بهار زندگى را پشت سر مى نهاد، مربى وى كه جدش نيز بود يعنى عبدالباقى سر به تراب تيره خاك نهاد.
مدرس با وجود چنين ابر تيره اى كه در آسمان زندگيش آشكار گرديد، درس ‍ خواندن را با جد و جهد پى گرفت و بنا به وصيت سيد عبدالباقى ، عازم اصفهان شد تا نزد اساتيد مراكز علوم دينى اين شهر، تحصيلات خود را ادامه دهد، در ايام تحصيل در اصفهان واقعه اى ديگر طلبه جوان را آشفته كرد، اين رخداد، چيزى جز رحلت پدر به سراى باقى نبود.
با همه اين ناگواريها و سختى ها، سيد حسن آنى از كسب علم غافل نشد و بر اثر هوش ذاتى و نبوغى كه داشت ، تحصيلات خود را بخوبى ادامه داد و در مدت كوتاهى از نظر علمى به مقامى بالا رسيد. اين جمله ميرزاى شيرازى درباره مدرس است كه مى گويد: ((اين سيد مانند اجداد پاكدامن خويش ، پاكدامن است در مدت كوتاهى همه همدرسهاى خود را پشت سر گذاشته و هوش و فراستش گاهى مرا به تعجب مى اندازد. سيد حسن مدرس بسيار درستكار و با تقوا است )).(7)

تار شكسته
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از روزهاى سال 1243 ه‍ق در يكى از چادرهاى ايل قشقايى طفلى قدم به عرصه وجود نهاد كه او را جهانگير ناميدند. پرورش دوران كودكى و آموزش دوران نوجوانى او را در دامان مادرى دانا و پارسا از تيره كشكولى و پدرى درس خوانده و صاحب مقام از طايفه دره شورى ، سپرى گشت ، از دوران جوانى و كيفيت زندگى وى تا چهل سالگى ، آگاهى چندانى نداريم .
در يكى از تابستانها كه ايل قشقايى به ييلاق سميرم آمده بودند، جهانگيرخان براى فروش فرآورده هاى دامى و خريد نيازمنديهاى خود و خانواده خود به اصفهان مى رود و پس از انجام كارهاى ضرورى ، براى تعمير تار شكسته اى كه همراه داشته از شخصى سراغ استاد تارسازى را مى گيرد. آن شخص ضمن راهنمايى و معرفى استاد يحيى ارمنى تارساز، اندرزوار به وى مى گويد: حق اين است كه پى كار بهترى بروى و دانش ‍ آموزى . اين سخن در دل و جان جهانگير دامدار چنان شورى مى افكند كه ترك ايل كرده و در اصفهان رحل اقامت مى نمايد و در مدرسه صدر كه از معروفترين مدارس حوزه علميه اصفهان و محل اجتماع فقها و حكماى بزرگ بود، حجره اى براى سكونت اختيار مى كند و با عشق و علاقه وافرى به كسب دانش مشغول مى شود.
طولى نمى كشد كه مدارج علمى را به خوبى گذرانده و در علوم معقول و منقول سرآمد همگنان مى شود و براى جمع كثيرى به درس و شرح علوم عقلى و حكمت مى پردازد، وى را مى توان احيا كننده مكتب فلسفى اصفهان قلمداد نمود. يكى از شاگردانش مى گويد: جهانگيرخان شخصى است عالم فقيه و حكيم و صاحب اخلاق حميده و صفات پسنديده ، او را بحرى مواج ديدم ، از هر درى كه سخن مى رفت جواب مى داد.
آية الله شهيد سيد حسن مدرس و حضرت آية الله العظمى بروجردى مرجع تقليد شيعيان جهان (متوفى 1380 ه‍ق ) و دهها فرزانه ديگر در مكتب اين استاد تربيت شدند.(8) وجود چنين شاگردانى از عظمت و علو ميرزا جهانگير خان قشقايى ، حكايت مى كند. سرانجام حكيم عاليقدر ما پس از عمر پربركتى كه نيمى از آن به دامدارى و نيم ديگر به كسب دانش و تربيت دانشوران گذشت و در نشر معارف اسلامى از هيچگونه كوششى دريغ نورزيد، در نيمه ماه مبارك رمضان سال 1328 ه‍ق روح پرفتوحش از قفس خاكى تن رها شده و به درجات عليين پيوست و پيكر مباركش در تخت پولاد اصفهان به خاك سپرده شد.

توفان ستم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
تاريخ نويسان عصرى را كه مدرس در آن مشغول تحصيل بود، آكنده از ظلم و ستم و جهل و بى خبرى ذكر نموده اند، يكى از عوامل مهم چنين تيره گى و فلاكت سلطنت ناصرالدين شاه و حكمرانى برگزيدگان وى در ايالات و نواحى كشور است .
وى فرزندان متعددى داشت ولى هيچكدام در بيرحمى ، قساوت و شقاوت به پايه مسعود ميرزا (معروف به ظل السلطان ) نمى رسيدند، ظل السلطان چندين بار حاكم اصفهان بود.
اين شاهزاده طمعكار براى رسيدن به ذخاير دنيايى به هر كارى دست مى زد و در راه غارت اموال مردم از ارتكاب هيچگونه جنايتى ابا نداشت . او به پشتيبانى پدرش كه حاكم مطلق العنان ايران بود از اجحاف تعدى و ستم دريغ نمى كرد و همچون توفانى سهمگين آرامش و امنيت را از مردم اصفهان گرفته بود. براى روشن شدن موضوع مورد نظر، لازم است به ماجرائى عبرت آموز اشاره شود.
مى گويند: ظل السلطان به ملك تاجرى كه در همسايگى او دهى داشت طمع مى ورزد، تاجر از فروش آن خوددارى مى كند ولى حاكم ظالم به ضرب شلاق از او مى گيرد، تاجر ساده دل ، شكايتى تهيه كرده و به نزد ناصرالدين شاه مى برد و مى گويد ملكى كه از عرق پيشانى و زحمت فراوان تهيه كرده ام ، حاكم اصفهان به زور از من گرفته است ، شاه طى نامه اى به پسر گوشزد مى كند كه حق تاجر را به وى برگرداند، تاجر بخت برگشته با شادمانى و هيجان دستخط شاه را گرفته و روانه اصفهان مى شود و آن را به ظل السلطان مى رساند، شاهزاده با خواندن نامه خشمگين شده و در دم ميرغضب را احضار مى كند و مى گويد:
اين مرد جسارت زيادى دارد و من بايد قلب شجاع وى را كه جراءت چنين گستاخى داشته است ببينم و تو امر ما را اجرا كن و سينه اش را بشكاف تا دل او را مشاهده كنيم . ميرغضب فورا سينه تاجر بينوا را مى درد و قلبش را در سينى گذاشته نزد شاهزاده ستمگر مى آورد. ظل السلطان در حالى كه قاه قاه مى خندد، مى گويد: عجب دل سياهى دارد و بعد آن را به سويى پرت مى كند، بدين گونه در راه رسيدن به مطامع خود چنين جنايتى را مرتكب مى شود.(9)
اما مدرس جوان در ضمن تحصيل علوم دينى با شجاعتى خاص نفرت خود را از اين ستمگر اعلام مى كند. او به ميدان نقش جهان اصفهان مى رود و روى سكوى مسجد شيخ لطف الله مى ايستد و در مخالفت با استبداد ظل السلطان سخنانى مى گويد كه شگفتى حاضرين را بر مى انگيزد، او در اين سخنرانى مى گويد: ((طبيعت و عقل بشر براى تعظيم و تسليم (پيش ‍ اين و آن ) خلق نشده است ، اگر زانوها (نزد زورگويان و ستمگران ) خم مى شوند، مسلما از عقل و طبيعت سرپيچى كرده اند.))(10)

اسب سوران
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه مردم اصفهان دسته دسته نزد مدرس مى رفتند تا گره از كارشان بگشايد يا در مسائل زندگى ، آنان را راهنمايى كند، مى گفت : خدا كند هرگز كسى از اولاد محمدرضاخان سرهنگ گزى ، از من توقعى نداشته باشد كه ناچارم انجام دهم . وقتى علت را از وى جويا شدند گفت : من براى تهيه مخارج روزانه و هزينه تحصيل ناگزير بودم كه در ايام تعطيلات هفته به دهات بروم و لباس عوض كنم و مشغول كار عملگى و بنايى گردم تا مخارج تحصيل هفته بعد را فراهم كنم . يك روز به آبادى ((گز)) (از توابع اصفهان ) رفتم و در آنجا، پيشكار محمدرضاخان سرهنگ مرا به كار گماست و ديوار باغى را نشان داد و گفت كه اين ديوار را خراب كن و عصر دو قران بگير.
من قبول كردم و مشغول كار گرديدم ، نزديك ظهر، اسب سوارى آمد و در كنار من ايستاد و گفت : مشدى ، خدا قوت بدهد، بقيه ديوار را خراب نكن ! من گفتم : آقا، من شما را نمى شناسم ، كس ديگرى به من دستور داده است كه اين ديوار را خراب كنم و من هم بايد كار خودم را انجام بدهم و بعد كلنگ را محكم تر به ديوار كوفتم ، آن مرد كه بعدا فهميدم خود صاحب ملك بوده است ، گفت : مرد حسابى ، مگر حرف سرت نمى شود: اين باغ مال من است و مى گويم خراب نكن .
من جواب دادم : البته ممكن است شما صاحب باغ باشيد ولى من شما را نمى شناسم ، صاحب كار به من دستور داده است كه خراب كن و خودش ‍ بايد بگويد كه خراب نكن نه ديگرى ، سوار خشمگين شد و گفت : قباله بنچاق از من مى خواهى . من گفتم : كسى كه ادعايى دارد بايد دليل بياورد و كسى كه انكار مى كند، مى تواند قسم بخورد. سوار اندكى به خود فرورفت ، سر بالا كرد و دوباره چشم به زمين دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آنجا دور شد و به خانه رفت .
من به كار خود ادامه دادم كه ناگهان دو اسب سوار آمدند و مرا به خانه محمدرضا سرهنگ بردند. خان به من گفت : مرد، مى دانى من چرا آنجا تو را در مقابل سرسختى ات تنبيه نكردم ؟ من جواب دادم : نه ، او گفت : براى اينكه كسى تا كنون اين چنين در برابر من ايستادگى نكرده بود. من آن لحظه براى نخستين بار احساس كردم كه وجود ضعيفى هستم .
در عين حال اندكى فكر كردم و حدس زدم تو با اين منطق و صحبت نبايست كارگر حرفه اى باشى . به من راست بگو تو چه كاره اى ؟ جواب دادم : اسم من ميرزا حسن و طالب علم هستم و براى تهيه كمك هزينه تحصيلى به اطراف اصفهان مى آيم . سپس بسته كوچكى را كه همراه داشتم باز كردم و قبايى را كه در مدرسه مى پوشيدم و عمامه اى را كه به سر مى گذاشتم ، نشان دادم . مرحوم محمدرضاخان يك نفر از منشيان خود را خواست و دستور داد حواله اى به يكى از بازرگانان مشهور اصفهان به اين مضمون بنويسند: تا سيد حسن در مدرسه طلبه است ماهى سه تومان شخصا برده و در حجره تحويل او دهيد و رسيد هم لازم نيست ، سپس ناهارى آوردند و خورديم و من به اصفهان برگشتم .
اين است كه امروز مى گويم خدا كند هيچ كس از بستگان وى به من مراجعه نكند و سفارش نخواهد، چون آن وقت من ناچارم ، هر طورى كه ميل آنهاست اقدام كنم و نمى توانم درخواست آنان را رد كنم . داستان مزبور علاوه بر آنكه دليلى بر رشادت و شهامت مدرس مى باشد از كمالات علمى و تسلط وى بر فقه و اصول نيز حكايت دارد.(11)
اين زندگى ، حلال كسانى كه همچون سرو
آزاد زيست كرده و آزاد مى روند(12)

قباله ده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد سيد عبدالرسول هاشمى از نزديكان و دوستان مدرس بود و نامه هاى سيد را تحرير مى نمود، وى به تشويق مدرس در عدليه استخدام شد و توانست به جامعه ايران خدماتى ارائه كند، وقتى رضاخان ملكى را تصرف كرد، نامبرده حكمى را بر عليه او صادر نمود، رضاخان از اين وضع خشمگين شد و وى را احضار كرد و گفت : به چه جراءتى عليه ما حكم صادر كرده ايد؟
استاد هاشمى در پاسخ وى گفت : از نظر مقررات و قوانين شرعى هيچ فرقى بين شاه و سايرين وجود ندارد و اين حكم بر اساس موازين حق صادر شده است .
سيد عبدالرسول نقل نموده كه روزى در بازگشت از نجف ، معتمدالدوله ، پسر ظل السلطان نزد من آمد و سندى را نشان داد و گفت : اين قباله دهى است كه من خريده ام و در جلسه معامله آقاى سيد حسن مدرس حضور داشتند، از اين لحاظ تمنا دارم سند مزبور را به تاءييد و امضاى ايشان برسانيد. سپس يك كيسه محتوى صد سكه زر به من داد كه به آقا بدهم و بيست سكه هم جداگانه به من داد. من سند را به آقا دادم و ماجرا را برايشان توضيح دادم ، آقا فرمودند: درست است من در مجلس معامله حاضر بودم .
مرحوم مدرس سند را از دستم گرفتند و پس از مطالعه مضامين آن ، امضا كردند. وقتى كيسه پول را خدمت سيد دادم ، فرمودند: من به اين پولها نيازى ندارم و به صاحبش مسترد نماييد. من افزودم آقا مقدارى سكه هم بخودم داده است . آن والامقام فرمود: هر طور كه صلاح مى دانى ، ولى اگر من باشم ، اين پولها را قبول نمى كنم . من هم سند و پولها را به وى برگرداندم ، او از اين رفتار شگفت زده شد.(13)

كلوخ كوبى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
موقعى كه واقعه دخانيه (14) و نهضت ميرزاى شيرازى به وقوع پيوست ، مدرس در سنين بيست يا بيست و دو سالگى به سر مى برد و مشغول فراگيرى علوم دينى بود، اما انديشه اين جوان هوشيار و دل آگاه صرفا متوجه درس و بحث نبود و فراتر از مدرسه را مى نگريست ، فضاى اجتماعى سياسى را مى شناخت ، چنانچه خود مى گويد: براى اولين بار بود كه سياست را با دسيسه ها و فريبهايش مى ديدم و تجربه مى كردم :
((... روزهايى كه به كار كلوخ كولى مى رفتم با كشاورزان صحبت مى كردم ، اغلب از قراردادى (رژى ) راضى بودند، مى گفتند: شركت تنباكو به ما قرض ‍ مى دهد كه بدهكارى اربابها را بدهيم و بعد محصول ما را يكجا مى خرد و پول نقد مى دهد. وقتى برايشان مى گفتم همه چيز را كه نمى توان به خاطر پول نقد به فرنگيان داد، به فكر مى افتادند.
مزدوران كمپانى تنباكو هم در مقابل مخالفت با قرارداد، مبلغان فراوانى داشتند كه در روستاها كشاورزان را مى فريفتند... متوجه شدم مردمى تكه قرار داد، معاهده ، پيمان نامه و اين دستاويز سياسى را نفهمند، چه روزگار سخت مطبخى (سياه ) خواهند داشت ، همان روزها به فكرم رسيد كه جايى درست كنيم و پولهايى جمع كنيم و با شرايطى آسان به زمين كاران بدهيم كه چشمشان براى قرض گرفتن به دست شركتها و كمپانيها نباشد و اين قرض ‍ هم صورت قرض الحسنه را داشته باشد.))

اَنگل ليس و اَنگل لوس !!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در خصوص روزگار تحصيل و حوادث دخانيه مى گويد: ((فراموش ‍ نمى كنم كه در گيرودار واقعه دخانيه در اصفهان ، كنار ايوان رو به روى در ورودى مدرسه صدر نشسته بودم و سخت در انديشه درسى بودم كه استاد برايم گفته بود. خادم مدرسه مرد مسنى بود، نگران آمد كه آقا سيد خيلى شلوغ است ، حرفهايى مى زنند، از آن عوالم بيرونم كشيد.
چاره اى نبود جز آن كه با او هم سخن شوم ، از مباحث و اصطلاحات طلبگى خارج شدم و گفتم : بگو چه شده كه شلوغ پلوغ است . گفت : مى گويند: شاه سلطان توتون و تنباكوها را از رعيتها مى گيرد و انبار مى كند تا به سلطان پوروس (پروس ) و روس بدهد. مگر آنها خيلى چپق و قليان مى كشند؟ گفتم : آنها مثل ما چپق و قليان نمى كشند. با تعجب پرسيد: پس ‍ اين همه توتون و تنباكو را براى چه مى خواهند؟ گفتم : مى خواهند بعد از گرفتن بدهند به خود ما، پيرمرد به فكر فرو رفت و با حسرت گفت : خوب اين چه كارى است ؟ گفتم : پادشاه ما اين برگها را مى دهد به تاجران ((انگل ليس )) منى يك ريال و آنها مى دهند به خود ما منى سه ريال .
از يك ريال هم كه بايد به ما بدهند، نيم ريالش را بابت قرضى كه به آنان داريم ، برمى دارند. پيرمرد ناسزايى نثار انگل ليسها كرد و هنوز معتقد بود كه پروس و روس همان انگل لوس است و انصاف دهيم كه اين مرد ساده اصفهانى كه اهل نجف آباد بود، به مراتب بهتر و بيشتر از مورّخان ما فهميده بود كه در ولايات ما همه راهزنان به يكديگر مى گويند: حسنخان ، همه هم راهزنند و هم حسنخانند، نزد او پروس ، روس و انگل لوس همان مفهوم را داشت ...))(15)

زلزله در كاخ شاه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شهيد مدرس نهضت ميرزاى شيرازى ، پيروزى مردم و لغو امتياز رژى را اولين ضربه سنگينى قلمداد مى كند كه بام كاخ پادشاهى را در ايران فرو ريخت و با شكست قرارداد، سلسله قاجار متزلزل گرديد، او عقيده دارد كه اين واقعه به دولتهاى قدرتمند ثابت كرد كه با بستن چنين قراردادهاى استعمارى ، نمى توان ملتى را به زير سلطه كشيد: ((واقعه دخانيه توپى بود كه سحرگاه ، مردم تيزهوش خفته را بيدار كرد و به طور طبيعى از زلزله شديدى كه متعاقب آن بايستى به وقوع بپيوندد، باخبرشان نمود، عامه مردم هم كه به علت بى خبرى دركى از آن واقعه نداشتند، خطر را احساس ‍ نمودند و چون به علماى مذهبشان اعتقاد داشتند، همراه آنان به حركت درآمدند.
اگر محرك و متحرك با تكيه به هم و عقيده به هم ، عالمانه به نفع جامعه فعاليتى را شروع كنند، خداوند متعال حمايت از آنان را تقبل نموده است )) (16)

قليان پر دود آسمان اصفهان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس دليل موفقيت نهضت ميرزاى شيرازى را اتحاد مردم ، آگاهى از تبعيت از روحانيت شيعه مى داند و عقيده دارد بقاى هر ملتى در حفظ يگانگى آن قوم نهفته است ((بالاخره ما بايد در ميان دول جهان بيدار و هوشيار شويم تا جامعيت خود را كه از دست داده ايم ، باز به آن دست يابيم و آن را با همان صفات خلقى خود حفظ كنيم . هر ملت و قومى به همان اندازه كه جامعيت خود را محترم بدارد و از آن صيانت كند، بقاى خود را تضمين كرده است .
امتيازى كه مقدمه تهديد استقلال ايران و اسلاميت آن بود در زمان ناصرالدين شاه در اثر جهالت رجال آن روز يا سياست ندانى شاه آن روز به ما تحميل شد و براى آن چهار كرور رشوه به رجال ايران دادند تا در 26 رجب 1307 به امضا رسيد و تا 1308 و 1309 انگليسيها هم دسته دسته وارد ايران شدند. ولى همه ملت جامعيت و همدلى خود را حفظ كرد و از بزرگان خود اطاعت كرد و همه امضاهاى زير قرارداد را با آب كر شست و ناصرالدين شاه را هم اگر شعور داشت ، سرافراز كرد كه چنين ملتى دارد و بر چنين مردمى سلطان است .
جامعيت هميشه فتح و موفقيت به همراه دارد. مهم اين است كه ما بتوانيم اين جامعيت و قوميت را حفظ و زنده نگه داريم . من بعد از واقعه دخانيه كه به نجف رفتم ، ملت ايران را در كار كان لم يكن نمودن اين قرارداد فهميدم و همه جا معروف بود كه هيچ كس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباكو نمى رساند. در اصفهان هم بهترين جواب را به ظل السلطان دادند و در پاسخ او كه بايد همه محصول را به كمپانى انگليس تحويل دهند، همه را در بيابان آتش زدند و براى اولين بار آسمان اصفهان قليان پر دود سيرى كشيد و به جان شاهزاده دعا كرد و از همين جا ماءموران آشكار و مخفى امپراتورى چند برابر شدند تا قدرتى كه قرارداد را بر هم زده ، بشناسند.
مهم اين است كه به همه جامعه بفهمانيم : ملتى كه جاهل است و به حقوق اجتماعى خود واقف نيست با هر انقلاب ، نهضت و جنگى كه از سلطه آزادش كنى باز اندك زمانى ديگر به دليل جهلى كه نسبت به وضعيت زمان دارد، خود را به زير سلطه مى كشد. كودكى كه از تاريكى مى ترسد خود را در پناه هر رهگذرى قرار مى دهد. بايد فهم و شعور نترسيدن را در اعماق دلش ‍ ايجاد كرد.(17)

نگرانى ميرزا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در سال 1309 ه‍ق . مدرس ، ايران را به قصد سامرا ترك نمود و در اين شهر مقدس با آيت الله حاج ميرزا حسن شيرازى كه رهبر نهضت تنباكو بود، ملاقات كرد و مدت يكسال از محضر با بركت ايشان درك فيض نمود و از آن پس براى ادامه تحصيل عازم نجف اشرف شد، آن شهيد خود به اين ديدار اشاره مى كند: وقتى در سرمن راى (سامرا) خدمت ميرزا كه عظمتى فوق تصور داشت ، رسيدم . داستان پيروزى واقعه دخانيه را برايش تعريف نمودم . آن مرد بزرگ آثار تفكر و نگرانى در چهره اش پيدا شد و ديده اش پر از اشك گرديد. علت را پرسيدم ، چه ! انتظار داشتم مسرور و خوشحال شود. فرمود: حالا حكومتهاى قاهره (حكومتهاى بزرگ ) فهميدند قدرت اصلى يك ملت و نقطه متحرك شيعيان كجاست ، حالا تصميم مى گيرند اين نقطه و اين مركز را نابود كنند، نگرانى من از آينده جامعه اسلامى است .

گله اى كه چوپان ندارد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مدرس در خصوص آشفتگى حاكم بر ايران و تنگناهاى اقتصادى و سياسى ، طى نطقى به تحليل جالبى پرداخته و علت مهاجرت مردم را به نواحى ديگر چنين ارزيابى مى كند ((من در مسافرتهايى كه كرده ام ، همه جا عده زيادى مهاجرين ايرانى ديده ام ، در اسلامبول (استانبول ) مى گويند هشتاد هزار ايرانى است و در قونيه رفتم از يك دكان چيزى بخرم ، صاحبش ايرانى بود. در داخل ايران هر جا مسافرت كردم غير ايرانى نديدم ، خيلى بندرت اتفاق افتاده است كه يكنفر غير ايرانى باشد، علت اين هم معلوم است ، مردم از جاى خراب مهاجرت كرده به جاى آباد مى روند، نه از جاى آباد به جاى خراب .
در مسافرت از سليمانيه به اسلامبول در اغلب جاها مهاجرين ايرانى را مى ديدم . از علت مهاجرت آنها سئوال مى كرديم ، يكى بواسطه تعديات ماءمورين بود يكى بواسطه ظلم بود... هيچكس نمى خواهد خانه اش را رها كرده ، مهاجرت نمايد. مگر فشار به او وارد شود. در همين بيست و پنج سال مشروطيت اقلا بيست كرور (هر كرور برابر پانصد هزار نفر است ) مهاجرت كردند. ملتى كه سرپرست ندارد مانند گله اى است كه چوپان ندارد.
يكى توى چاه مى افتد، يكى را گرگ مى برد، يكى هم سر به صحرا مى گذارد، بايد سعى كنيد عدالت را اجرا كنيد، همانطور كه عمر بن عبد العزيز به والى گفت با عدالت ديوار بكش ، زيرا والى گفته بود حصار من خراب شده و در بودجه براى اصلاح آن پولى ندارم ، شما هم ترتيب عدالت را درست كنيد هيچ كس مهاجرت نمى كند...))(18)

 

next page

fehrest page