داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

- ۲ -


يك ازدواج عجيب  

ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه خادم حضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست ، و امام نيز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام كرد و حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزديك خود جاى داد و از حالش جويا شد. مرد تازه وارد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او به علت چهره زشت من و فقر و غربتم ، دست رد به سينه ام زده و مرا شايسته دامادى خود نمى داند، به طورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود را از خداوند خواسته ام .
حضرت فرمود: خودت به عنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گويى : محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام مى گويد: دخترت را به منجح بن رباح تزويج كن و جواب رد به او مده !
منجح يعنى همان مرد شادمان شد و با شتاب به عنوان فرستاده حضرت امام باقر عليه السلام براى خواستگارى مجدد روانه خانه پدر دختر گشت ...
بعد از رفتن او امام محمد باقر عليه السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى از اهل يمامه (6) به نام جويبر به منظور جستجوى آئين اسلام به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپائيد كه از خوبان اصحاب پيغمبر به شمار آمد.
جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت . پيغمبر به ملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرمود دو پيراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايش مقرر دارند؛ و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او به شرف اسلام فائز مى گشتند و از روى ناچارى در مدينه مى ماندند، رو به فزونى گذاشت و مسجد پيغمبر براى سكونت آنها تنگ شد.
در اين هنگام خداوند به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم وحى فرستاد كه آنها را از مسجد خارج سازد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاهدارد.
همچنين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه به مسجد باز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه على عليه السلام و دخترش فاطمه زهرا عليه السلام را ببندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غريبى در آن به سر برد.
پيغمبر هم دستور داد صفه اى (سكوئى ) در جنب مسجد براى اسكان اين عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند. به همين جهت اين عده از فقرا و غرباى تهى دست كه در صدر اسلام و روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروف گشتند.(7)
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده آنان متاءثر مى گرديد، شخصا از آنها دلجوئى مى نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار مى داد، و هر قدر ميسور بود نان و خرما و مويز به آنها مى رسانيد.
مسلمانان متمكن هم از آن حضرت پيروى نموده به مقدارى كه توانائى داشتند از آنها دستگيرى مى كردند.
روزى پيغمبر در آن جمع با كمال راءفت و حالى رقت بار به جويبر نگريست و فرمود: جويبر! چه خوب بود كه همسرى اختيار مى كردى تا شريك زندگيت گردد و در امور دنيا و آخرت با تو همكارى كند!
جويبر عرض كرد: اى پيغمبر خدا پدر و مادرم فدايت شوند، كدام زن حاضر است به همسرى من تن در دهد؟
من كه نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنى رغبت مى كند با من ازدواج نمايد؟ پيغمبر فرمود: اى جويبر: خداوند جهان به بركت دين حنيف اسلام آنكس را كه در جاهليت شرافت داشت ، پست نمود، و كسانى را كه پست بودند، شرافت داد، و آنها را كه سابقا ذليل بودند عزيز گردانيد، و آن همه نخوت جاهليت و تفاخر و باليدن به قبيله و نسب را كه ميان آنها مرسوم بود، به كلى برانداخت .
امروز ديگر همه مردم : سفيد، سياه ، قريش ، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستند و آدم را هم خداوند از خاك آفريد!!
در روز قيامت محبوب ترين مردم در پيشگاه خداوند فقط پارسايان و پرهيزكارانند.
من امروز كسى را نمى بينم كه نسبت به تو فضيلتى داشته باشد، مگر اين كه پرهيزكارى و تقواى او در پيشگاه خداوند از تو بيشتر باشد!
سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى جويبر! هم اكنون بى درنگ مى روى نزد زياد بن لبيد كه شريفترين مردم قبيله بنى بياضه است ، و مى گوئى رسولخدا مرا فرستاده و دستور داده است كه دخترت ذلفا را بعقد همسرى جويبر در آورى !
وقتى جويبر وارد خانه زياد بن لبيد شد زياد با گروهى از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جويبر اجازه ورود خواست و بعد از آنكه به مجلس درآمد سلام كرد، آنگاه زياد را مخاطب ساخت و گفت : من از جانب رسول خدا آمده ام و براى انجام كارى حامل پيامى مى باشم ، آنرا به طور آشكار بگويم يا خصوصى و پنهانى ؟
زياد نه ! چرا پنهانى ! آشكار بگو! من پيام رسول خدا را موجب فخر و شرافت خود مى دانم !
جويبر - پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پيغام داده كه دخترت ذلفا را به عقد همسرى من در آورى !!
زياد - پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاده ؟
جويبر - آرى ! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمى دهم .
زياد - ما مردم مدينه ، دختران خود را به اشخاصى كه همشاءن ما نيستند تزويج نمى كنيم ! برگرد و عذر مرا به سمع مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برسان .
جويبر ناراحت شد و در حاليكه مى گفت : به خدا قسم اين دستور قرآن مجيد و گفته پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نيست ، مراجعت كرد.
ذلفا دختر زياد سخنان جويبر را شنيد. كسى فرستاد و پدرش را به اندرون خواست و پرسيد: پدر جان ! چه گفتگوئى با جويبر داشتى ؟
زياد - جويبر مى گفت : پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به من تزويج نمايى .
ذلفا - به خدا جويبر دروغ نمى گويد، بفرست تا پيش از آنكه او به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم مراجعت كند برگردد.
زياد فرستاد جويبر را از ميان راه برگردانيده و مورد تفقد و احترام قرار داد، سپس گفت : اينجا باش تا من برگردم .
آنگاه خود به حضور پيغمبر شرفياب شد و گفت : پدر و مادرم فدايت گردد، جويبر پيامى از جانب شما آورده ولى من پاسخ او را به نرمى ندادم . اينك شخصا به حضور مباركت شرفياب شده و عرض مى كنم كه ما طايفه انصار دختران خود را جز به افراد همشاءن خود تزويج نمى كنيم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى زياد: جويبر مردى باايمان است . مرد مؤمن همشاءن زن مؤمنه و مرد مسلمان همشاءن زن مسلمان است ، دخترت را به همسرى جويبر در آور و از دامادى او ننگ مدار!
زياد برگشت به خانه و آنچه پيغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش ‍ رسانيد.
دختر گفت : پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم سرپيچى كنى كافر خواهى شد، با صلاحديد پيغمبر خدا جويبر را به دامادى خود بپذير!!
زياد هم چون چنين ديد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به ميان بزرگان قوم خود آورد و ذلفا دخترش را به وى تزويج نمود، مهريه و جهيزيه عروس را نيز شخصا به عهده گرفت !
از جويبر پرسيدند: خانه اى دارى كه عروس را به خانه ات بياوريم ؟ گفت : نه ! به دستور زياد خانه اى با وسائل و لوازم زندگى تهيه ديدند، و به وى اختصاص دادند. عروس را نيز آرايش كرده و خوشبو نمودند و به جويبر نيز لباس دامادى پوشانيدند.
بدين گونه ذلفا دختر زيباى يكى از بزرگترين اشراف مدينه و قبيله معروف خزرج به همسرى مرد سياه پوست از نظر افتاده اى كه فقط به زيور ايمان و معرفت آراسته بود، در آمد.
لحظه اى بعد جويبر را به حجله آوردند. وقتى اتاق خلوت شد، و نگاهش به رخسار زيباى عروس افتاد، و خود را در خانه اى ديد كه همه چيز دارد، و غرق در زينت و عطر است ، برخاست به گوشه اى رفت و تا سپيده دم مشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!
وقتى صداى اذان شنيد برخاست و براى اداى نماز در پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از خانه بيرون رفت . ذلفا نيز وضو گرفت و نماز گزارد.
روز بعد كه ماجراى شب را از ذلفا پرسيدند گفت از سر شب تا بامداد يا قرآن مى خواند، يا در ركوع بود، و يا سجده مى نمود! شب بعد نيز همين طور گذشت ، ولى چون شب سوم بدين گونه سپرى شد و زياد هم از موضوع اطلاع يافت ، به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رسيد و عرض كرد: يا رسول الله ! امر فرمودى جويبر را به دامادى انتخاب كنم ، با وجودى كه همشاءن ما نبود، به فرمان مباركت گردن نهادم و دخترم را به همسرى او در آوردم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: خوب مگر چه شده ؟ زياد ماجراى سه شب گذشته را به عرض رسانيد و اضافه كرد كه جويبر تاكنون با عروس سخن نگفته ، و اصولا شايد ميلى به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اكنون هر طور صلاح مى دانيد اطاعت مى كنم . اين را گفت و از حضور پيغمبر مرخص شد.
بعد از رفتن او پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم جويبر را احضار نمود و فرمود: جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟
جويبر عرض كرد: يا رسول الله ! براى چه ؟ اتفاقا علاقه من به جنس ‍ زن بيش از ديگران است !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: من عكس اين را شنيده ام . مى گويند: خانه وسيعى با تمام اثاث و لوازم زندگى برايت فراهم نموده و تو را به آنجا برده اند، ولى تو اصلا به عروس زيبا و خوشبوى خود توجه نكرده و تاكنون با او سخن نگفته و به وى نزديك نشده اى ، علت اين بى اعتنائى چيست ؟
جويبر عرض كرد يا رسول الله ! من چون خود را در خانه اى وسيع و فرش ‍ كرده و پر از لوازم زندگى و عطر و زينت ديدم ، به وضعى كه سابقا داشتم انديشيدم ، و بيكسى و نيازمندى و تنگدستى خود را با غريبان و بيچارگان به ياد آوردم !
از اينرو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را به جاى آورده و بدين گونه به ذات مقدس باريتعالى تقرب جويم ، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها را به همين منظور روزه گرفتم . در عين حال آن را در مقابل آنچه خداوند به من ارزانى داشته ناچيز مى بينم !
ولى قول مى دهم كه امشب را با عروس خود به سر برم و رضايت كسان او را جلب كنم !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرستاد و جريان را به اطلاع زياد بن لبيد پدر عروس رسانيد، و آنها هم خشنود شدند. جويبر نيز در شب چهارم همان طور كه گفته بود عمل كرد.
چيزى نگذشت كه جويبر در ركاب پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بعزم جنگى از مدينه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشيد. بعد از شهادت او ذلفا خواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى در مدينه نبود كه مانند او آن همه خواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف كنند!!(8)

دنياپرست  

ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدينه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار مى گذرانيد. روزى آمد نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و گفت : يا رسول الله ! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرمايد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى ثعلبه ! برو قناعت كن و به آنچه اكنون روزيت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر از مال بسيار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى !
ثعلبه رفت ولى چند روز بعد آمد و درخواست خود را تكرار نمود و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خداوند از فضل عميم خود به من عطا فرمايد. حضرت فرمود: مگر تو پيرو من نيستى ؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، كوههاى زمين برايم سيم و زر مى شود، ولى چنانكه مى بينى به آنچه بر حسب تقدير روزى شده قانعم !
اين بار نيز ثعلبه رفت و مجددا چند روز ديگر براى سومين مرتبه به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شد و عرضكرد: يا رسول الله ! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنيا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا مى كنم و از مستمندان دستگيرى مى نمايم و به كسان و نزديكان محتاج خويش به قدر كفايت كمك مى كنم .
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ملاحظه نمود كه ثعلبه دست بردار نيست ، برايش دعا كرد و فرمود: پروردگارا از خزينه خود به ثعلبه روزى كن !
ثعلبه گوسفندى چند داشت . بعد از دعاى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بركت يافت و پيوسته بر گوسفندانش افزوده گشت ، تا آنجا كه از كثرت آن نتوانست در شهر بماند.
ثعلبه چون مردى دنياپرست و حريص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانى گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنكه گوسفندانش فزونى يابد، نمازهاى پنجگانه را با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در مسجد به جماعت مى گزارد.
ولى بعدها محلى در بيرون مدينه براى خود و نگاهدارى گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجا سكونت گزيد و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائى مى خواند. كم كم گوسفندانش زياد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت .
ثعلبه كه بيرون شهر را براى نگاهدارى آن همه گوسفند تنگ ديده ، ناگزير بيابان بزرگ وسيعى را كه با مدينه مسافت بسيار داشت انتخاب نمود و به آنجا كوچ كرد.
در آنجا خانه اى براى خود و جائى براى نگاهدارى گوسفندانش ساخت و با خاطرى آسوده به زندگى پرداخت . گوسفندان نيز از بركت دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم همچنان رو به افزايش بود.
ثعلبه ديگر نتوانست حتى نماز ظهر و عصر را هم در مدينه برگزار نمايد، و بدين گونه از ثواب و فضيلت نماز جماعت و اقتداى به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و درك محضر پرفيض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته اى يك روز به شهر مى آمد و در نماز جمعه شركت مى جست .
چيزى نگذشت كه گرفتارى دنيا و سرپرستى گوسفندان اين فرصت را هم از او گرفت و بكلى از مدينه قطع علاقه كرد و در بيابان دوردست منزل گزيد، و هر گاه كسى از آنجا مى گذشت اخبار مدينه و پيغمبر را جويا مى شد!
مدتى گذشت ، روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پرسيد: ثعلبه كجاست و كارش به كجا كشيد؟
عرض كردند: به قدرى گوسفندانش زياد شده كه اطراف شهر گنجايش ‍ آنها را نداشت ، لذا به فلان بيابان رفته است ، و در آنجا خانه اى ساخته و روزگار مى گذراند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با شنيدن اين موضوع سه بار فرمود: واى بر ثعلبه !.
هنگامى كه آيه زكوة نازل شد و خداوند دستور داد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از ثروتمندان زكوة بگيرد و به مصارف نيازمندان برساند، حضرت هم در ميان مبلغين و ماءمورينى كه براى اخذ زكوة به اطراف اعزام داشت ، از جمله دو نفر از قبيله جهنيه و بنى سليم را خواست و احكام زكوة گوسفند و شتر را به آنها آموخت .
سپس آن دو را با نامه اى مشتمل بر آيه زكوة كه فرمان خداوندى بود به سوى ثعلبه و مردى از قبيله سلمى فرستاد تا زكوة گوسفندان و شتران آنها را گرفته بياورند.
فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را بر وى خواندند و زكوة گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت : يعنى چه ؟ مگر ما كافر هستيم كه بايد جزيه بدهيم ، اين ، همان جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند!
برويد به سراغ ديگران تا من با فرصت كافى در اين باره فكر كنم و بتوانم تصميم بگيرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم !
مبلغين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبيله سلمى رفتند و نامه حضرت را براى او قرائت نمودند.
مرد سلمى فرستادگان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را با خوشروئى و آغوش باز پذيرفت و گفت : اين شتران من است خودتان ببينيد هر كدام بهتر است ، انتخاب نموده براى زكوة ببريد. ماءمورين گفتند: پيغمبر به ما نفرموده كه به دلخواه خود بهترين مال را بستانيم ، تو خود حساب كن و هر كدام مى خواهى بده !
مرد سلمى گفت : نه ! ممكن نيست . من بهترين اموالم را به خدا و پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم مى دهم !
آنگاه زكوة خود را بهترين شتران جدا كرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه مى دهى ؟ هر چه مى خواهى بده تا ما برگرديم ، و زياد معطل نشويم .
ثعلبه باز همان حرف اول خود را تكرار نمود و با خودسرى گفت : اين جزيه است ، فعلا به جاهاى ديگر برويد، وقتى از همه گرفتيد، و از همه جا فراغت يافتيد بيائيد نزد من . ماءمورين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رفتند و از سايرين هم گرفتند و باز آمدند نزد ثعلبه و از وى مطالبه زكوة نمودند.
ثعلبه خيره سر فكرى كرد و گفت : نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را به من بدهيد نامه را گرفت و براى دومين بار خواند، باز هم گفت : اين جزيه است . شما برويد تا من فكر كنم ببينم چه بايد كرد؟!
ماءمورين هم برگشتند و جريان را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رساندند. حضرت فرمود: واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !
آنگاه براى مرد سلمى دعا فرمود. در همان موقع اين آيه شريفه درباره سرپيچى ثعلبه از پرداخت زكوة نازل شد: و منهم من عاهدالله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين . فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون (9) .
يعنى : بعضى از مردم با خدا عهد كردند كه خداوند از فضل خويش به ما عطا كند، زكوة مى دهيم و از نيكوكاران خواهيم بود. ولى همين كه خدا از كرم خويش به آنها عطا كرد، بخل ورزيدند و روى بگردانيدند، و از فرمان الهى سرپيچى كردند.
پيغمبر اين آيه را براى اصحاب خواند. مردى از خويشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آنرا شنيد برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت : اى ثعلبه ! واى بر تو! خداوند درباره تمرد تو از اداى زكوة آياتى از قرآن فرستاده است .
ثعلبه از شنيدن اين معنى ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و عرض كرد: هر طور مى فرمائيد من هم زكات خود را مى آورم ! حضرت فرمود: بعد از اين كه گفتى جزيه است ، خداوند به من امر فرموده كه زكات تو را نپذيرم .
ثعلبه برخاست و خاك به سر ريخت و ناله و فرياد راه انداخت ولى پيغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهى آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردى .
ثعلبه سرافكنده و با حالى زار و پريشان از نزد رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم بيرون رفت . كمى بعد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال يافت . در زمان خلافت ابوبكر ثعلبه گوسفندانى چند به رسم زكوة آورد، و از وى خواست كه زكوة او را قبول كند، ولى ابوبكر گفت : چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از تو نپذيرفته من هم قبول نمى كنم .
چون عمر به خلافت رسيد، ثعلبه از او درخواست نمود كه اجازه دهد زكوة خود را بياورد، ولى عمر نيز نپذيرفت ! در ايام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدين گونه ثعلبه دنياپرست با خوارى زندگى مى كرد، تا در اواخر خلافت عثمان ، با تيره بختى از دنيا رفت !(10)

قصد گناه  

رسم پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم اين بود كه هر وقت مى خواست عازم جهاد شوند، ميان هر دو نفر از ياران خود پيمان برادرى مى بستند، تا يكى به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم او را انجام دهد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در غزوه تبوك كه در اردن ميان قواى اسلام و روم به وقوع پيوست ، بين سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى (11) پيمان برادرى بست .
سعيد در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج خانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار نمود و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نظرى بينداز و ببين در پس پرده چيست و گوينده اين سخنان كيست !
خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى چنان او را تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويشتن نبود. بهمين جهت به خود جراءت داد و پرده را كنار زد و ديد زنى زيباست كه هاله اى از حجب و حيا رخسار او را احاطه كرده است .
ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم پيش ‍ نهاد و به زن نزديك گرديد، آنگاه دست دراز كرد كه او را در آغوش گيرد! ولى در همان لحظه حساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟
آيا رواست كه او در راه خدا، پيكار كند، و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء كنى ؟!
اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد! فريادى كشيد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پاى كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و پيوسته مى گفت :
خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد، و طلب عفو و آمرزش مى كرد، تا اين كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد.
زن سعيد ماجرا را براى او شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است .
سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گويد: واى بر پشيمانى ! واى بر شرمسارى ، واى به رسوائى روز قيامت !
سعيد نزديك آمده او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر! برخيز با هم نزد پيغمبر رحمت برويم ، اين درد را دوائى و اين رنج را شفائى بايد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شوم ، بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريز پاى به خدمت پيغمبر ببرى ! سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند.
ثعلبه دخترى به نام حمصانه داشت . چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى او شتافت . همين كه پدر را با آن حالت ديد اشك تاءثر از ديدگان فرو ريخت و گفت : اى پدر! اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست ، تا شرمسارى و رسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد؟!
همان طور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند.
صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ! برو تا شومى عمل تو به من نرسد! همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند، تا اينكه به حضور اميرمؤمنان على عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود: اى ثعلبه ! نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين و جنگجويان راه حق از هر كس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون اين كار مهم جز به وسيله پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم تدارك نمى شود.
ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پيغمبر ايستاد و با صداى بلند گفت : المذنب ! المذنب ! گناهكار! گناهكار!
حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسيد: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟
ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضكرد. حضرت فرمود: گناهى بزرگ و خطائى عظيم از تو سرزده ، برو و با خدا راز و نياز كن تا چه فرمايد.
ثعلبه از خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد، مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ، ولى چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم تو را از پيش خود رانده است من هم ديگر بتو نمى پيوندم !
ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلتيد و پى در پى مى گفت : خدايا!! همه كس مرا از پيش خود راندند و دست نااميدى بر سينه ام زدند، اى مونس بيكسان ، اگر تو دستم نگيرى كه دست گيرد؟ و اگر تو عذرم نپذيرى كه پذيرد؟! چندين روز بدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز بپايان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پيك حق آمد و اين آيه روحبخش را بر حضرت ختمى مرتبت خواند: والذين اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذكروا الله فاستغفر والذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله ولم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون (12) يعنى : نيكان كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زند، خدا را به ياد آورند، و از گناه خود توبه و استغفار كنند. كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كه بر كارهاى زشت خود اصرار نورزند، زيرا به زشتى گناهان آگاهند.
جبرئيل عرضكرد: يا رسول الله خداوند مى فرمايد: از ما بخواه تا ثعلبه را بيامرزيم . پيغمبر اكرم حضرت على عليه السلام و سلمان فارسى را به جستجوى ثعلبه فرستادند. در ميان راه شبانى به آنها رسيد. حضرت على عليه السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت . چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد.
حضرت على عليه السلام و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد. ثعلبه آمد و در زير آن درخت دست نياز به سوى خداوند بى نياز دراز كرد، و عرض كرد: خداوندا! از همه جا محرومم ، اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم ؟ و چاره كار را از كجا بخواهم ؟!..
در اين هنگام مولاى متقيان گريست ، آنگاه ، نزديك آمده و فرمود: اى ثعلبه ! مژده ! مژده ! خداوند تو را آمرزيد و اكنون پيغمبر تو را مى خواند. آنگاه آيه شريفه ياد شده را كه راجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت امير عليه السلام به مدينه آمده و يكراست وارد مسجد پيغمبر شدند - پيغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت امير عليه السلام و سلمان و ثعلبه نيز اقتدا كردند، بعد از سوره حمد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شروع به قرائت سوره تكاثر نمودند.
همين كه آيه اول را تلاوت فرمود: الهاكم التكاثر (شما را بسيارى مال و فرزند و غيره مشغول داشته است ) ثعلبه نعره اى زد، و چون آيه دوم را قرائت فرمود: حتى زرتم المقابر (تا آنجا كه بگور و ديدار اهل قبور رفتيد) فرياد بلندى كرد، و چون آيه سوم را شنيد: كلا سوف تعلمون (آن چنين است كه بزودى خواهيد دانست ) ناله اى دردناك برآورد و نقش بر زمين شد!
بعد از نماز پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشيدند ولى ثعلبه بهوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده بود، چون درست ملاحظه كردند ديدند ثعلبه جان بجان آفرين تسليم كرده است !(13)

افسر شرافتمند 

عبدالله بن حذافه از كسانى است كه در آغاز كار كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم مشركان مكه را دعوت به دين خدا مى كرد، مسلمان شد و از ياران فداكار حضرت به شمار آمد. وى در سال پنجم بعثت پيغمبر كه تعداد مسلمانان اندك و سخت تحت فشار و شكنجه كفار قريش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان ديگر به فرمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم رهسپار كشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان آنجا نجاشى پناهنده گرديد. بعد از آنكه كار دعوت پيغمبر بالا گرفت و مسلمانان مخالفان خود را سركوب كردند مراجعت نمود و از افسران رشيد اسلام گشت .
عبدالله بن حذافه مردى شوخ طبع و بذله گو بود، بارها با پيغمبر نيز با كمال ادب مزاح مى كرد، و با شيرين كاريهاى خود اصحاب را مسرور مى نمود.
شهامت و پايمردى و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در اغلب جنگهاى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شركت داشت و رشادتها از خود نشان داد. بعد از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نيز در جنگهاى سوريه و فتح مصر فداكاريها نمود.
در سال ششم هجرى كه پيغمبر بزرگوار اسلام نامه هائى به پادشاهان و زمامداران كشورهاى همجوار شبه جزيره عربستان نوشت و آنها را دعوت بدين اسلام فرمود، از جمله عبدالله بن حذافه را به سفارت نزد خسروپرويز شاه ايران اعزام داشت تا رسالت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را به وى ابلاغ نمايد و نامه حضرت مبنى بر دعوت خسرو به دين مقدس اسلام را به او تسليم كند.
عبدالله در زمان جاهليت بارها به دربار ايران آمد و رفت كرده و از نزديك با رسوم پادشاهى ايران آشنا بود. بعلاوه شخصا مردى شجاع و افسرى لايق و رشيد بود و به همين جهت نيز براى آن كار بزرگ انتخاب گرديد.
هنگامى كه عبدالله بن حذافه وارد دربار خسروپرويز شد، سفير دولت روم نيز در مجلس حضور داشت . سفير دولت روم آمده بود تا قرارداد تحميلى شكست ايران از قواى روم فيمابين پادشاه ايران و هيراكليوس ‍ امپراطور روم را امضاء كند. عبدالله بن حذافه با وقار و سادگى مخصوص ‍ مسلمانان صدر اسلام ، بدون تعظيم و انجام تشريفات دربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات دربارى ، وارد مجلس خسروپرويز شد، و در پاسخ اعتراض رئيس تشريفات گفت : در دين ما تعظيم و كرنش و ذلت و خضوع فقط براى خداوند و در مقابل او بايد به عمل آورد، و در موارد ديگر اكيدا قدغن است !
خسروپرويز دستور داد نامه پيغمبر را كه پوست تا كرده اى بود از دست عبدالله بن حذافه بگيرند و براى وى بخوانند، و ترجمه كنند، ولى عبدالله حاضر نشد نامه را به كسى بدهد و گفت : من از جانب پيغمبر اسلام ماءموريت دارم كه شخصا نامه را به شاه تسليم نمايم .
خسروپرويز كه اين شهامت و صراحت را از عبدالله ديد، دستور داد جلو بيايد و شخصا نامه پيغمبر را به وى تسليم كند. عبدالله هم نزديك رفت تا پهلوى تخت زرنگار خسرو رسيد سپس با اراده و دلى سرشار از ايمان و خلوص نامه را به دست پادشاه ايران داد.
خسروپرويز نامه را به دست مترجم داد كه آنرا بخواند و براى وى ترجمه كند. همين كه مترجم نامه را گشود و جمله نخست آنرا من محمد رسول الله الى كسرى عظيم الفرس ، اسلم تسلم ، فان ابيت فعليكم اثم الفرس بدين گونه ترجمه كرد: نامه اى است از محمد پيغمبر خدا به خسرو بزرگ ايران ! اسلام بياور تا رستگار شوى و اگر سر باز زدى گناه سقوط ايران به گردن تست . خسرو كه از باده غرور و تجملات سلطنت سرمست بود، و از طرفى هم در حضور سفير دولت روم مشغول تنظيم و بستن قرارداد تحميلى بود، سخت برآشفت و تاب نياورد بقيه نامه خوانده شود. لذا با خشم نامه رسول خدا را از دست مترجم گرفت و قدرى از آنرا دريد سپس مچاله كرد و به زمين افكند، آنگاه عبدالله بن حذافه سفير پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را مخاطب ساخت و گفت : شخصى كه خود رعيت من است نام خود را پيش از نام من مى نويسد؟ برگرد و در اينجا درنگ مكن !
در آن زمان قسمت عمده شبه جزيره عربستان جزو مستعمرات ايران بود و شاه ايران نمى توانست باور كند كه پيغمبر خاتم در مستعمره او پرورش ‍ يابد و از قلمرو او قد علم كند و تاريخ جهان را دگرگون سازد.
عبدالله بن حذافه بى درنگ مدائن پايتخت خسروپرويز را ترك گفت و با شتاب به مدينه آمد و ماجرا را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رساند.
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در اين نامه خسروپرويز را تهديد كرده بود كه اگر از قبول اسلام سر باز زند گناه سقوط ايران بگردن اوست ، وقتى از عكس العمل خسرو آگاه شد فرمود: با دريدن نامه من ، طومار ملك و سلطنت خود را پاره كرد. و مى دانيم چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود...
در زمان خليفه دوم كه سپاه اسلام در سوريه با قشون روم مى جنگيد، در نبرد قيساريه عبدالله بن حذافه افسر رشيد اسلام با هشتاد سرباز به دست روميان اسير شدند. وقتى آنها را نزد فرمانده سپاه روم بردند، به عبدالله پيشنهاد كرد به كيش نصارا درآيد و مسيحى شود. عبدالله بن حذافه پيشنهاد فرمانده نصارا را رد كرد.
فرمانده سپاه روم مى ديد كه اگر اين افسر رشيد نصرانى شود و از دين اسلام برگردد، بقيه اسيران مسلمين هم از وى پيروى نموده مسيحى مى شوند، و اين خود پيروزى بزرگى براى سپاه روم خواهد بود.
فرمانده رومى دستور داد عبدالله را به چوبه دار بستند تا او را تيرباران كنند، ولى عبدالله بن حذافه در روى چوبه دار و مقابل تيراندازان دشمن ، با خونسردى و رشادت روميان را مى نگريست و احساس هيچگونه ناراحتى نمى كرد!
فرمانده گفت او را فرود آوريد، سپس به فرمان وى ديگ بزرگ مسى آوردند و مقادير زيادى روغن زيتون در آن ريختند و روى آتش نهادند تا كاملا به جوش آمد. آنگاه رو كرد به عبدالله و گفت : اگر به دين ما نگروى تو را در اين ديگ جوشان مى افكنم ، و چون عبدالله ايستادگى نشان داد، به دستور فرمانده روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را آوردند و به ميان ديگ افكندند و چندان نگاه داشتند تا پيش روى عبدالله پخت و گوشت از استخوانش جدا شد، سپس مجددا به وى پيشنهاد كردند به كيش نصارا درآيد تا از اين شكنجه دردناك نجات يابد.
عبدالله همچنان پايدارى كرد و از قبول پيشنهاد تحميلى روميان امتناع ورزيد. به دستور فرمانده روميان ، عبدالله را نزديك بردند تا به ميان ديگ جوشان بيفكنند. عبدالله از شنيدن اين دستور و ديدن ديگ جوشان گريست . روميان شادى كنان گفتند: سرانجام افسر مسلمان ناتوان شد و از سرنوشت خود مى گريد. فرمانده دستور داد عبدالله را برگردانند شايد اكنون به زانو در آمده ، حاضر شود به كيش نصارا درآيد، و تن به پيشنهاد آنها بدهد. ولى عبدالله رو به فرمانده روميان كرد و با لحن گيرائى كه حاكى از عزم و اراده محكم او بود گفت : گمان مكن از اين كه دستور دادى كه مرا به ميان ديگ بيفكنند عاجز شدم و گريستم . نه ، موضوع اين نيست !
من چون ديدم هم اكنون در راه خدا به چنين سرنوشت دردناكى مبتلا مى شوم كه نزد خداوند پاداش بزرگ دارد، گريستم و افسوس خوردم كه چرا يك جان دارم ، و پيش خود مى گفتم اى كاش صد جان داشتم كه بدين گونه در راه خدا و دين مقدس اسلام نثار كنم ! فرمانده قشون روم كه مى ديد سخنان عبدالله ناشى از صداقت و ايمان قوى اوست ، از اين كه اين مرد در جلو ديگ جوشان قرار گرفته و مرگ را در يك قدمى خود مى بيند و با اين وصف چنين سخنانى به زبان مى آورد، در شگفت ماند و در دل به وى آفرين گفت و خواست كه بهانه اى پيدا كند و از كشتن افسر شرافتمند و از جان گذشته اى چون وى درگذرد.
فرمانده رومى به رسم پادشاهان و سران و فرماندهان نصاراى روم ، به عبدالله گفت : نزديك بيا سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم . بوسيدن سر پادشاهان و امرا يا فرماندهان نظامى نصارا نشانه ذلت و خضوع در برابر وى و بزرگداشت او بود. عبدالله بن حذافه كه اين معنى را مى دانست گفت : نه ! نمى بوسم و تن به ذلت نمى دهم و آبروى مسلمانان را نمى برم !
فرمانده قشون روم گفت : پس به كيش ما درآى تا يكى از دختران خود را به همسرى تو درآورم . عبدالله گفت : مسيحى نمى شوم ، و دخترت را هم نمى خواهم !
فرمانده رومى گفت : اگر به پيشنهاد من تن در دهى تو را در ملك و مقام خود سهيم خواهم كرد. عبدالله گفت : اين را هم نمى خواهم .
فرمانده نصارا كه از سرسختى اين افسر رشيد مسلمان در برابر اطرفيان خود ناراحت و خشمناك شده بود، و مى خواست هر طور شده عبدالله را حاضر كند كه تن به اين كار بدهد و سر او را ببوسد، گفت : اگر سر مرا بوسيدى هم خودت و هم اسيران مسلمين را آزاد مى كنم .
عبدالله بن حذافه كه با چشم خود ديد چگونه روميان يكى از سربازان اسير مسلمان را زنده به ميان ديگ روغن زيتون جوشيده افكندند تا به كلى پخته و اعضاء بدنش از هم متلاشى شد، از شنيدن آزادى بقيه اسيران شاد شد و با شور و شوق از فرمانده پرسيد، آيا همه اسيران را كه هشتاد سرباز هستند، يكجا آزاد آزاد مى كنى ؟ فرمانده گفت : آرى .
عبدالله گفت : با اين شرط حاضرم . سپس جلو رفت و سر فرمانده را بوسيد و او نيز چنانكه قول داده بود عبدالله را با تمامى اسيران آزاد ساخت .
وقتى عبدالله و سربازان آزاد شده وارد مدينه شدند، و به ملاقات خليفه رفتند، خليفه كه از ماجراى آنها مطلع شده بود، برخاست و سر عبدالله را بوسيد! بعد از اين ماجرا بزرگان صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم گاهى با عبدالله شوخى مى كردند و مى گفتند: خوب ، سرانجام سر مرد بيگانه اى را بوسيدى ؟! عبدالله هم مى گفت : آرى ولى با آن بوسه هشتاد سرباز اسلام را از خطر مرگ نجات دادم .(14)

مردم آزار 

از روزى كه بشر خود را شناخته از مردم آزارى و مزاحمت ديگران بركنار نبوده است . مردم آزار كسى است كه از راه خيره سرى ، حقوق و حدود و حريم مردم را زير پا مى گذارد، و خواسته هاى آنها را به هيچ مى گيرد. آسايش و راحتى را فقط براى خود مى خواهد و به آزادى و سعادت ديگران وقعى نمى گذارد.
اين خوى زشت از صفات ناپسند آدمى است ، و در اخبار و روايات اسلامى سخت مورد نكوهش قرار گرفته است . رهبران دينى نيز مسلمانان را از ارتكاب آن بر حذر داشته اند. از پيغمبر گرامى ما نقل شده كه فرموده است : مسلمان كسى است كه ساير مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.
و فرمود: كسى كه در رعايت امور مسلمين سخت كوشا نباشد، مسلمان نيست .
از اين رو اگر مسلمانى اقدام به آزار ساير مسلمانان نمود، در حقيقت مسلمان نيست !! در اسلام از هر گونه مردم آزارى و ايجاد ناراحتى براى ديگران اكيدا جلوگيرى شده ، و براى عاملين آن مجازات سخت مقرر گرديده است .
سمرة بن جندب مردى خودخواه و مردم آزار و عنصرى خطرناك بود. وى در زمان پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم در مدينه مى زيست . هر چند به ظاهر مسلمان شده بود، ولى چنانكه مى بايد نور اسلام در لوح دل تيره اش نتابيده بود. سمره درخت خرمائى در گوشه محوطه خانه يك مرد انصارى (15) داشت كه چون خانه انصارى در محوطه بود، هر گاه سمره مى خواست از نخله خود سركشى كند، از كنار در خانه مرد انصارى مى گذشت .
سمره وقت و بى وقت مى آمد و بدون اطلاع و كسب اجازه از صاحب خانه وارد خانه او مى شد، و يكراست از كنار در اتاقش به سراغ درخت خود مى رفت ، و از اين رو در اين آمد و رفت وسيله مزاحمت اهل خانه را فراهم مى آورد.
روزى مرد انصارى او را ملاقات كرد و به وى گفت : اى سمره ! تو پيوسته ما را ناراحت ساخته ، و با آمد و رفت بى موقع و بدون اطلاع خود آسايش را از ما سلب كرده اى ! درست است كه نخله اى در محوطه خانه ما دارى ، اما چون راه عبور تو از در خانه ما مى گذرد، هر گاه خواستى وارد شوى و به طرف درخت خود بروى ، ورود خود را اعلام كن و از ما كه صاحب خانه هستيم اجازه بگير تا زن من مواظب خود باشد و ناراحت نگردد. ولى سمره كه ذاتا مردى لجوج و مردم آزار و تيره دل بود از پذيرفتن تقاضاى مشروع مرد انصارى سر باز زد و گفت : نه ! در راهى كه به طرف نخله ام مى روم از كسى اجازه نمى گيرم .
چون مرد انصارى ديد سمره بنا دارد همچنان مزاحم او باشد، به حضور رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم شتافت ، و آنچه ميان او و سمره گذشته بود به اطلاع حضرت رسانيد و رسما از وى شكايت نمود و عرض كرد: دستور دهيد تا سمره را حاضر كنند و حضورا به وى بفرمائيد كه هر وقت مى خواهد به طرف نخله خود برود، اطلاع دهد تا همسر من بتواند روسرى به سر بيندازد و خود را از معرض نگاه مرد بيگانه حفظ كند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرستادند سمره را آورده ، و شكايت مرد انصارى را به وى اطلاع داد و فرمود: فلانى از تو شكايت دارد و مى گويد: بدون اجازه وارد خانه او مى شوى و موجبات ناراحتى او و خانواده اش را فراهم مى سازى !
اى سمره ! از اين پس هر گاه خواستى وارد خانه آنها شوى و به طرف درخت خود بروى از آنها اجازه بگير!
ولى سمره با كمال گستاخى از اطاعت فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم سر باز زد و گفت : يعنى چه ؟ براى رفتن به طرف درخت خود بايد اجازه بگيرم ؟!
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ملاحظه فرمود كه سمره دست از مزاحمت مرد انصارى بر نمى دارد، درخت او را قيمت نمودند و به وى پيشنهاد كردند كه آنرا در مقابل فلان مبلغ به آن حضرت بفروشد، تا آن شخص مسلمان از اين گرفتارى آسوده شود، ولى هر چه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بر مبلغ افزودند، سمره حاضر به فروش نبود! پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: براى رعايت آسايش اين مرد باايمان ، آنرا با يك نخله كه من در فلان مكان دارم و به تو مى دهم ، عوض كن ! گفت : نمى كنم . فرمود: با دو درخت عوض كن ! گفت : نمى خواهم ، فرمود: سه درخت مى دهم و بالاخره هر نوبت حضرت يك درخت اضافه مى كرد تا به ده درخت رسيد، ولى سمره ! گفت قبول ندارم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اگر در آن باغ قبول ندارى ، آنرا در مقابل ده نخله در فلان محل به من واگذار كن تا اين قضيه فيصله يابد! سمره اين را هم پذيرفت !!
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: من ضمانت مى كنم كه اگر در اين دنيا براى رضاى خداوند از آن صرفنظر كنى ، در سراى ديگر خداوند پاداش مناسبى به تو عطا فرمايد. ولى سمره خيره سر با نهايت فرومايگى گفت : من چنين پاداشى نمى خواهم !
در اينجا پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از خودسرى و سماجت سمره كه به هيچ وجه حاضر نبود راه حلى را براى شكايت مرد انصارى و آسايش خانواده او بپذيرد برآشفت و فرمود: اى سمره ! تو شخص مردم آزارى هستى .
سپس مرد انصارى را مخاطب ساخت و فرمود: بيدرنگ برو و درخت او را از ريشه بيرون بياور و بينداز جلوش ، زيرا اسلام هر گونه ضرر و زيان به مردم باايمان را ممنوع ساخته است . چون مرد انصارى درخت را ريشه كن ساخت و به جلو او انداخت . پيغمبر به سمره فرمود: اكنون برو و در هر كجا كه خواستى آنرا غرس كن !
سمره ! اين عنصر بدگوهر، بعدها و بيشتر در زمان حكومت معاوية بن ابى سفيان حكمران شام كه از جانب او به حكومت بصره رسيد، هزاران تن از مردم مسلمان و شيعيان على عليه السلام را از دم شمشير گذرانيد، و سماجت و مردم آزارى و سنگدلى خود را از حد گذرانيد. به همين جهت او در تاريخ اسلام به عنوان مظهر مردم آزارى معروف گشته است . (16)