داستانهاى بحارالانوار جلد سوم

محمود ناصرى

- ۳ -


57 - دعاهايى كه مستجاب نمى شود

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
چهار كس دعايشان به اجابت نمى رسد:
1. مردى كه در خانه خود نشسته و مى گويد:
خدايا! به من روزى بده !
خداوند به او مى فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم به جستجوى روزى بروى ؟
2. مردى كه درباره زن ناشايست خود نفرين كند.
خداوند به او هم مى فرمايد:
آيا اختيار طلاق او را به تو واگذار نكردم ؟
3. و مردى كه مال خود را در جاهاى بد و اسراف تلف كرده و مى گويد: خدايا! به من روزى بده !
خداوند به او نيز مى فرمايد:
آيا به تو دستور ميانه روى ندادم ؟ آيا به تو دستور ندادم ، مالت را اصلاح كن و در موارد بد مصرف منما؟
چنانچه در قرآن مى فرمايد:
كسانى كه چون خرج كنند نه اسراف و نه بر خود تنگ گرفته ، بخل ورزند و ميان اين دو صفت ، معتدل و ميانه رو هستند.
4. مردى كه بدون شاهد و گواه و سند به ديگرى وام دهد. (سپس بدهكار انكار نمايد) براى دريافت حق خود از خدا كمك بخواهد.
به او نيز مى فرمايد:
آيا به تو دستور ندادم كه هنگام وام دادن شاهد بگيرى ؟(60)


58 - امام كاظم (ع ) در كاخ هارون

روزى امام موسى بن جعفر عليه السلام را در بغداد به يكى از كاخهاى با شكوه هارون وارد كردند.
هارون كه مست قدرت و سلطنت بود، به كاخ اشاره كرد و گفت :
اين كاخ از آن كيست ؟
- نظر هارون اين بود كه عظمت و جلال خويش را به رخ حضرت بكشد.-
امام با كمال بى اعتنايى به كاخ پرتجمل وى فرمود:
اين خانه ، خانه فاسقان است ؛ همان افرادى كه خداوند درباره آنها مى فرمايد:
به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق كبر مى ورزند از (درك و فهم ) آيات خود منصرف مى سازم به طورى كه هرگاه آيات الهى ببينند ايمان نمى آورند و اگر راه هدايت و كمال ببينند آن را انتخاب نمى كنند. اما هرگاه راه گمراهى ببينند آن را پيش مى گيرند همه اينها به خاطر آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نموده و از آن غفلت كردند.(61) (تو نيز اى هارون از آنان هستى كه در برابر حق تكبر ورزيده و جبهه گرفته اند.) هارون از اين پاسخ سخت ناراحت شد. از امام پرسيد:
پس در واقع اين خانه ، خانه كيست ؟
حضرت فرمود:
اين خانه در حقيقت از آن شيعيان ما است اكنون ديگران (شما) با زور آن را گرفته اند و بر ايشان باعث آزمايش و امتحان است .
هارون گفت :
اگر اين كاخ از آن شيعيان است ، چرا صاحبش آن را از ما نمى گيرد؟
امام فرمود:
اين خانه از صاحب اصليش در حال عمران و آبادى گرفته شده است ، هرگاه توانست آن را آباد كند پس خواهد گرفت ...(62)


59 - خدمت در دستگاه ظالم

على بن يقطين در عين حال كه وزير مقتدر هارون الرشيد بود، از شيعيان مخلص امام موسى بن جعفر عليه السلام به شمار مى رفت . با اينكه امام همكارى با ستمگران را جايز نمى دانست ، اما اشتغال بعضى افراد مورد اطمينان را در دستگاه ظالمان ضرورى مى دانست . يكى از آنها على بن يقطين بود، وى بارها از امام كاظم عليه السلام اجازه نداد و فرمود:
اين كار را نكن ! ما به شما علاقه داريم ، اشتغال تو در دربار خليفه مايه عزت برادران دينى تو (شيعه ) است . اميد است خداوند ناراحتى ها را به وسيله تو برطرف كند و آتش كينه دشمنان را خاموش سازد.
اى على بن يقطين ! كفاره خدمت در دربار ظالم ، نيكى به برادران دينى است .
سپس به وى فرمود:
تو يك چيز را براى من ضمانت كن ! من در مقابل سه چيز را ضمانت مى كنم .
اما آنچه تو بايد ضمانت كنى اين است كه هر وقت يكى از دوستان ما به تو مراجعه كرد، هر حاجتى داشت برطرف كنى و براى او احترام و عزت قايل شوى .
و اما آنچه من بايد ضامن شوم عبارتند از:
1. هيچوقت زندانى نشوى .
2. هرگز با شمشير دشمن كشته نشوى .
3. هيچ وقت فقر و تنگدستى نبينى .
اى على ! هر كس مؤ منى را شاد كند، مرحله اول خدا، مرحله دوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و در مرحله سوم همه ما را خوشحال نموده است .(63)


60 - ابوحنيفه در محضر امام كاظم عليه السلام

ابوحنيفه مى گويد:
من خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم تا چند مساءله بپرسم . گفتند:
حضرت خوابيده است . منتظر نشستم تا بيدار شود، در اين وقت پسر بچه پنج يا شش ساله اى را كه بسيار خوش سيما و باوقار و زيبا بود، ديدم ، پرسيدم :
اين پسر بچه كيست ؟
گفتند:
موسى بن جعفر عليه السلام است .
عرض كردم :
- فرزند رسول خدا! نظر شما درباره گناهان بندگان چيست و از كه سر مى زند؟
چهار زانو نشست و دست راست را روى دست چپش گذاشت و فرمود:
- ابوحنيفه ! سؤ ال كردى اكنون جوابش را بشنو! آن گاه كه شنيدى و ياد گرفتى عمل كن !
گناهان بندگان از سه حال خارج نيست :
1. يا خداوند به تنهايى اين گناهان را انجام مى دهد.
2. يا خدا و بنده هر دو انجام مى دهند.
3. يا فقط بنده انجام مى دهد.
اگر خداوند به تنهايى انجام مى دهد پس چرا بنده اش را كيفر مى دهد بر كارى كه انجام نداده است . با اين كه خداوند عادل و رحيم و حكيم است .
و اگر خدا و بنده هر دو با هم هستند،
چرا شريك قوى شريك ضعيف خود را مجازات مى كند در خصوص كارى كه خودش شركت داشته و كمكش نموده است .
سپس فرمود:
- ابوحنيفه آن دو صورت كه محال است .
ابوحنيفه : بلى ! صحيح است .
فرمود:
- بنابراين ، فقط يك صورت باقى مى ماند و آن اينكه بنده به تنهايى گناهان را انجام مى دهد و به تنهايى مسؤ ول اعمال خود مى باشد.(64)


61 - مرگ آسان

يكى از فرزندان امام موسى بن جعفر عليه السلام در جوانى دنيا را وداع مى كرد، امام عليه السلام به فرزندش قاسم فرمود:
- برخيز در بالين برادرت سوره والصافات را تا آخر بخوان ! قاسم هم شروع كرد بخواندن ، وقتى كه به آيه ((اهم اشدا خلقا ام من خلقنا))(65) رسيد جوان از دنيا رفت . پس از آنكه كفن كردند و به سوى قبرستان حركت دادند، يعقوب بن جعفر به امام كاظم عليه السلام عرض كرد:
- وقتى كسى به حالت احتضار در مى آمد بالاى سرش سوره ياسين مى خوانند شما دستور داديد ((والصافات )) بخوانند.
امام عليه السلام فرمود:
- پسرم ! اين سوره در بالاى سر هر كس كه گرفتار مرگ است خوانده شود خداوند او را فورى آسوده مى كند و از دنيا مى رود.(66)


62 - امتياز در پرتو تقوا

زيد برادر امام رضا عليه السلام در مدينه قيام كرد، خانه هاى گروهى را آتش ‍ زد و تعدادى را كشت . به اين جهت او را زيد النار (زيد آتش افروز) مى گفتند.
ماءمون افرادى را فرستاد او را گرفتند و نزد وى آوردند.
ماءمون (به خاطر برادرش امام رضا از تقصيراتش گذشت ) و دستور داد او را نزد برادرش ، امام رضا ببريد.
حسن پسر موسى مى گويد:
در خراسان در مجلس حضرت رضا عليه السلام بودم ، زيد هم در آن مجلس ‍ بود، امام كه مشغول صحبت شد، زيد بى اعتناء به سخنان امام متوجه عده اى از افراد مجلس شد و گفت : ما چنين و چنانيم و به خويشتن مى باليد.
امام رضا عليه السلام سخنان زيد را شنيد و فرمود:
اى زيد! گفتار بقال هاى كوفه تو را گول زده و مغرور كرده است كه مى گويند:
خداوند به خاطر پاكدامنى فاطمه عليهاالسلام فرزندان او را به آتش جهنم حرام كرد.
به خدا سوگند! اين مقام ، مخصوص (حسن و حسين ) و فرزندان بلاواسطه (فاطمه زهرا) است .
آيا ممكن است پدرت امام موسى بن جعفر بندگى كند، روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت بگذراند و تو معصيت خدا را بكنى فرداى قيامت هر دو داخل بهشت شويد؟
اگر چنين باشد، مقام تو در پيش خداوند بالاتر از امام موسى بن جعفر خواهد بود. زيرا پدرت با زحمت بهشت رفته اما تو بدون زحمت داخل بهشت شده اى .
در صورتى كه حضرت على بن الحسين مى فرمايد: لمحسننا كفلان من الاجر و لمسيئنا ضعفان من العذاب
اجر نيكوكاران ما خاندان ، دو برابر و عذاب گنهكاران ما، نيز دو برابر خواهد بود.
زيد گفت :
من برادر و پسر شما هستم و به خاطر شما من هم وارد بهشت مى شوم . امام عليه السلام فرمود:
آرى ! تو آن وقت مى توانى برادر من باشى كه از خدا اطاعت كنى .
سپس فرمود:
پسر نوح مادامى كه معصيت نكرده بود از خاندان او بود، ولى هنگامى كه گناه كرد، خداوند او را از خاندان نوح به شمار نياورد و در پاسخ درخواست حضرت نوح عليه السلام (كه نجات فرزندش را از غرق شدن در آب از او مى خواست ) فرمود:
انه ليس من اهلك او از خاندان شما نيست او متمرد و معصيت كار است .(67)
مسلمانان بايد بكوشند تا فرهنگ قرآن و اهل بيت پيغمبر در جامعه زنده گردد. جز تقوا به هيچكدام از وسايل مادى و خرافى امتياز ندهند.


63 - باغى از باغهاى بهشت

حضرت رضا عليه السلام مى فرمايد:
در خراسان مكانى است بسيار ارزشمند، زمانى فرا مى رسد كه آنجا تا هنگام دميده شدن ((صور)) و بر پاى قيامت ، محل رفت و آمد فرشتگان خواهد شد.
پيوسته دسته اى از فرشتگان در آنجا فرود مى آيند و دسته اى به سوى آسمانها پر مى كشند.
از حضرت سؤ ال شد:
اين مكان در كجا واقع است ؟
فرمود:
در سرزمين طوس (مشهد) است ، به خدا قسم ! آنجا باغى از باغهاى بهشت است .
هر كس در آن مكان مرا خالصانه زيارت كند، همانند كسى است كه رسول خدا را زيارت نموده .
خداوند به خاطر اين زيارت او، ثواب هزار حج ، و هزار عمره پذيرفته شده به او عطا مى كند.
من و پدرانم در قيامت از او شفاعت خواهيم كرد.(68)


64 - گنجشك فريادگر

سليمان جعفرى كه از نسل حضرت ابى طالب است ، مى گويد: در ميان باغ در خدمت امام رضا عليه السلام بودم كه ناگاه گنجشكى آمد با حال اضطراب جلوى آن حضرت نشست و مرتب داد مى زد و فرياد مى كشيد.
حضرت به من فرمود:
فلانى مى دانى اين گنجشك چه مى گويد؟
گفتم : خير!
فرمود: مى گويد؛
مارى در خانه مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد.
سپس فرمود:
اين عصا را بردار و حركت كن و در فلان خانه مار را بكش !
سليمان مى گويد:
من عصا را برداشتم و وارد آن خانه شدم ديدم مارى به سوى جوجه ها در حركت است او را كشته و به خدمت امام برگشتم .(69)


65 - مساوات از ديدگاه امام رضا

مردى از اهالى بلخ مى گويد:
در سفر خراسان در خدمت امام رضا عليه السلام بودم ، روزى سفره غذا انداختند و امام همه غلامان و خدمتگزاران خود حتى سياهان را بر سر سفره نشانيد تا با آنها غذا بخورند.
عرض كردم :
فدايت شوم ! بهتر است براى اينان سفره جداگانه مى انداختند.
امام فرمود:
ساكت باش ! خداى همه ما يكى است ، پدر و مادرمان نيز يكى است و پاداش بستگى به عمل اشخاص دارد.(70)


66 - آنچه مصلحت بود

صفوان بن يحيى مى گويد:
در مدينه محضر امام رضا بودم با عده اى از كنار شخصى كه نشسته بود رد شديم . آن مرد به امام اشاره كرد و به عنوان امامت گفت :
اين پيشواى رافضيها (شيعيان ) است .
به حضرت عرض كردم : شنيديد آن مرد چه گفت ؟
فرمود:
آرى ، اما او مؤ منى است ، در راه تكميل ايمان گام بر مى دارد.
شب هنگام امام عليه السلام براى اصلاح او دعا كرد. طولى نكشيد مغازه اش آتش گرفت و دزدان باقى مانده اموالش را به غارت بردند.
سحرگاه همان شب آن مرد را ديدم متواضع و پريشان در كنار امام نشسته است . امام دستور داد به او كمك كردند.
سپس خطاب به من كرد و فرمود:
صفوان ! او مؤ منى است در راه تكميل ايمان قدم برمى داشت جزء آنچه ديدى به صلاح او نبود. (و راه اصلاحش همان بود كه انجام گرفت .)(71)


67 - مردى نيكوكار در خدمت امام جواد عليه السلام

مرد نيكوكارى در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود:
چه خبر است كه اين چنين مسرور و خوشحالى ؟
آن مرد عرض كرد:
فرزند رسول خدا! از پدر شما شنيدم كه مى فرمود:
بهترين روز شادى انسان روزى است كه خداوند توفيق انجام كارهاى نيك و خيرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشكلات برادران دينى موفق بدارد. امروز نيازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه كردند و بخواست خداوند گرفتاريهايشان حل شد و نياز ده نفر از نيازمندان را برطرف كردم ، بدين جهت چنين سرور و شادى به من دست داده است .
امام جواد عليه السلام فرمود:
به جانم سوگند! كه شايسته است چنين شاد و خوشحال باشى ! به شرط اين كه اعمالت را ضايع نكرده و نيز در آينده باطل نكنى .
سپس امام عليه السلام فرمود:
يا ايها الذين آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى .(72)
اى آنانكه ايمان آورده ايد، اعمال نيك خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد...(73)


68- دلجويى امام جواد(ع ) از كتك خورده

على بن جرير مى گويد:
خدمت امام جواد عليه السلام نشسته بودم گوسفندى از خانه امام گم شده بود.
يكى از همسايه هاى امام را به اتهام دزدى گرفته كشان كشان نزد حضرت جواد عليه السلام آوردند.
امام فرمود:
واى بر شما او را رها كنيد! او دزدى نكرده است ، گوسفند در خانه فلان كس ‍ است ، برويد از خانه او بياوريد!
به همان خانه رفتند ديدند گوسفند آنجا است ، صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كردند، لباسهايش را پاره كرده كتك زدند. وى قسم مى خورد كه گوسفند را ندزديده است .
او را خدمت امام آوردند فرمود:
چرا به او ستم كرده ايد، گوسفند خودش به خانه او داخل شده و اطلاعى نداشته است .
آنگاه امام از او دلجوى نمود و مبلغى در مقابل لباسها و كتكى كه خورده بود به او بخشيد.(74)


69 - امام هادى (ع ) در ميان درندگان

در زمان متوكل عباسى زنى به دروغ ادعا كرد كه من زينب دختر على بن ابى طالب هستم ، - با اين حيله از مردم پول مى گرفت - او را نزد متوكل آوردند.
متوكل به او گفت :
تو زن جوانى هستى با اينكه از زمان زينب دختر على سالها مى گذرد؟ گفت :
پيغمبر دست بر سرم كشيده و دعا كرده است كه در هر چهل سال جوانى برايم برگردد.
من تا حال خود را به مردم نشان نمى دادم ولى احتياج وادارم كرد كه خود را به مردم معرفى كنم .
متوكل گروهى از اولاد على عليه السلام و بنى عباس و طايفه قريش را احضار كرد و جريان را به آنان گفت . چند نفرشان گفتند: روايتى نقل شده كه زينب دختر على عليه السلام در سال فلان از دنيا رفته است . متوكل به او گفت :
در مقابل اين روايت ، تو چه مى گويى ؟
گفت :
اين روايت دروغى است كه از خودشان ساخته اند من از نظر مردم پنهان بودم كسى از مرگ و زندگى من خبر نداشت .
متوكل به حاضرين گفت :
غير از اين روايت ، دليلى نداريد تا اين زن مغلوب گردد؟
گفتند:
دليل ديگرى نداريم ، ولى خوب است حضرت امام هادى را احضار كنى ، شايد او دليل ديگرى داشته باشد.
سرانجام متوكل حضرت را احضار كرد و قضيه آن زن را برايش مطرح نمود.
امام فرمود:
حضرت زينب در فلان تاريخ چشم از جهان فروبسته است .
متوكل گفت :
حاضرين نيز اين روايت نقل كردند، او نپذيرفت و من سوگند خورده ام جلوى ادعاى ايشان را نگيرم مگر با دليل محكم .
حضرت فرمود:
كار مهمى نيست من دليلى مى آورم كه او را مجاب كند و ديگران نيز قبول داشته باشند.
متوكل گفت :
آن دليل كدام است ؟
حضرت فرمود:
گوشت بدن فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است اگر راست مى گويد او را جلو درندگان بگذار چنانچه از فرزندان فاطمه عليهاالسلام باشد درندگان به او آسيب نمى رسانند.
متوكل به آن زن گفت :
شما چه مى گويى ؟
گفت :
او مى خواهد من كشته شوم ، در اينجا از فرزندان فاطمه زياد هستند، هر كدام را مى خواهد جلو درندگان بياندازد. در اين وقت رنگ همگان پريد.
بعضى از دشمنان امام گفتند:
چرا خودش پيش درندگان نمى رود؟
متوكل به اين پيشنهاد تمايل كرد. چون مى خواست بدون آنكه در قتل امام دخالت داشته باشد او را از بين ببرد!
به حضرت گفت :
چرا خودتان نمى رويد؟
امام فرمود:
اگر شما مايل باشيد من مى روم .
متوكل گفت : بفرماييد.
در آنجا شش عدد شير بود امام در جلو شيرها قرار گرفت .
شيرها اطراف امام را گرفتند، دستهايشان را بر زمين گذاشته سر بر روى دست خويش نهادند.
امام دست بر سر آنها كشيد و اشاره كرد كه كنار بروند و فاصله بگيرند، شيرها به جانبى كه امام اشاره كرده بود رفتند و در مقابل امام ايستادند.
وزير متوكل به او گفت :
اين كار بر ضرر تو است پيش از آنكه مردم از قضيه با خبر شوند او را بيرون بياور!
متوكل از امام خواست از محل درندگان خارج شود و از حضرت عذر خواست كه نظر بدى درباره شما نداشتيم ، مقصودمان اين بود سخن شما ثابت شود.
امام كه خواست حركت كند شيرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ايشان مى ماليدند.
هنگامى كه حضرت پاى به اولين پله گذاشت اشاره كرد برگرديد! همه برگشتند و امام بيرون آمد.
متوكل به آن زن گفت :
اكنون نوبت تو است كه به محل درندگان بروى ، ناله و فرياد زن بلند شد، شروع به التماس كرده ، اعتراف به دروغگويى خود نمود.
سپس گفت :
من دختر فلان هستم از فقر و تهى دستى به اين ادعا افتادم .
متوكل به حرف او گوش نكرد دستور داد او را جلو درندگان بيندازند ولى مادر متوكل درخواست كرد از تقصيرات آن زن بگذرد، متوكل نيز او را بخشيد.(75)


70 - فتواى امام هادى (ع ) درباره مسيحى زناكار

روزى مرد مسيحى را كه با زن مسلمان زنا كرده بود، پيش متوكل آوردند.
متوكل تصميم گرفت بر او حد شرعى جارى كند در اين وقت مسيحى شهادتين گفت و مسلمان شد.
يحيى بن اكثم ((قاضى القضات )) گفت :
اسلام آوردن او كارهاى خلاف پيشين وى را از بين مى برد.
بنابراين نبايد حد در مورد او جارى شود.
بعضى از فقها گفتند:
بايد سه بار در مورد او حد جارى گردد.
اختلاف نظرها باعث شد متوكل مساءله را از امام هادى عليه السلام بپرسد.
مساءله را براى امام نوشت .
امام در پاسخ نوشت : ((آن قدر بايد شلاق بخورد تا بميرد.))
يحيى بن اكثم و فقهاى ديگر با فتواى امام مخالفت كردند و گفتند:
اين فتوا مدركى از آيه و روايت ندارد.
متوكل نامه اى به حضرت نوشت مدرك اين فتوا را پرسيد.
امام در جواب نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم فلما راءو باءسنا قالوا آمنا بالله وحده و كفرنا بما كنا به مشركين فلم يكن ينفعهم ايمانهم لما راءوا باسنا... (76)
((هنگامى كه قهر و غضب ما را ديدند، گفتند: به آفريدگار يكتا، ايمان آورديم و به بتها و هر آنچه را كه شريك خدا قرار داده بوديم ، كافر شديم ، ولى ايمانشان به وقت ديدن قهر و غضب ما، سودى نداد...))
متوكل پاسخ منطقى امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار مطابق فتواى حضرت اجرا گردد و آن قدر زدند تا زير ضربات شلاق مرد.(77)
امام هادى عليه السلام با ذكر اين آيه مباركه ، آنان را متوجه نمود همچنان كه ايمان كافران عذاب خدا را از آنان بازنداشت ، اسلام آوردن اين مسيحى نيز حد را ساقط نمى كند.


71 - نيازمندان در محضر امام حسن عسكرى (ع )

محمد بن على مى گويد:
تهى دست شديم زندگى بر ما خيلى سخت شد، پدرم به من گفت : برويم نزد امام عسگرى عليه السلام مى گويند مرد بخشنده است .
گفتم :
او را مى شناسى ؟
پدرم گفت :
نه او را مى شناسم و نه تا به حال وى را ديده ام .
با هم به سوى خانه آن حضرت حركت كرديم ، پدرم در بين راه به من گفت :
پانصد درهم نيازمنديم كاش امام مى داد، دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهمش را براى مخارج ديگر زندگى مى رسانيم .
محمد بن على مى گويد:
من با خود گفتم :
اى كاش سيصد درهم نيز به من بدهد كه صد درهم براى خريد يك درازگوش و صد درهم براى مخارج و صد درهم نيز براى خريد لباس باشد، تا به جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين ) بروم .
هنگامى كه به خانه امام عليه السلام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت :
على بن ابراهيم و پسرش وارد شوند. چون وارد شديم و سلام كرديم امام عليه السلام به پدرم فرمود:
اى على ! چرا تا كنون نزد ما نيامدى ؟
پدرم گفت :
سرورم ! خجالت مى كشيدم با اين وضع شما را ديدار كنم . چون از محضر امام بيرون آمديم ، غلام آن حضرت به دنبال ما آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و گفت :
اين پانصد درهم است ! دويست درهم براى خريد لباس ، دويست درهم براى خريد آرد و صد درهم براى ساير مخارج .
آنگاه كيسه ديگرى به من داد و گفت :
اين سيصد درهم است ! با صد درهم آن درازگوش بخر! و با صد درهم آن لباس تهيه كن ! و صد درهمش براى مخارج ديگر تو باشد.
سپس گفت :
به ايران نرو بلكه به سورا (شهرى در عراق يا محلى در بغداد بوده ) برو محمد بن على نيز به سورا رفت و در آنجا با زنى ازدواج نمود و روزانه چهار هزار دينار درآمد داشت . متاءسفانه در عقيده هفت امامى باقى ماند.(78)


72 - پاسخ به پرسش

ابوهاشم مى گويد:
شخصى از امام عسكرى عليه السلام پرسيد:
چرا زن بيچاره در ارث يك سهم و مرد دو سهم مى برد؟
امام عليه السلام فرمود:
چون جهاد و مخارج همسر به عهده زن نيست و نيز پرداخت ديه قتل خطايى (79) بر عهده مردان است و بر زن چيزى نيست .
ابوهاشم مى گويد:
با خود گفتم :
اين مساءله را ((ابن ابى العوجاء)) از امام صادق عليه السلام پرسيد همين جواب را به او داد.
بدون آنكه اين سخن را اظهار كنم ، ناگاه امام عسكرى عليه السلام رو به من كرد و فرمود:
آرى ! اين همان سوال ((ابن ابى العوجاء)) است و وقتى سوال يكى باشد پاسخ ما (امامان ) نيز يكى است ، آخرى ما (امامان ) همان سخن را مى گويند كه اولى ما آن را گفته است و نخستين فرد ما با آخرين نفر ما در علم و امامت مساوى هستند.
لكن برترى و امتياز پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمومنين عليه السلام در جاى خود ثابت است .(80) و آن دو بزرگوار بر سايرين ائمه اطهار امتيازاتى دارند.


73 - مهدى عج در تفكر اميرالمؤ منين عليه السلام

به حضور اميرالمؤ منين رسيدم ديدم حضرت در حالى كه غرق در فكر است با سر چوبى خاك زمين را به هم مى زند.
عرض كردم :
يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! چرا در فكر غوطه وريد و چرا خاك زمين را بهم مى زنيد؟ آيا به اين زمين علاقمند شده ايد؟
فرمود:
نه ! به خدا سوگند! يك روز هم نشده كه نه به زمين و نه به دنيا رغبت پيدا كنم .
لكن درباره دوازدهمين فرزندى كه از نسل من به وجود خواهد آمد فكر مى كنم .
اسم او ((مهدى )) است جهان را پر از عدل و داد مى كند چنانكه پر از ظلم و ستم باشد.
عرض كردم :
اينها را كه فرموديد پيش مى آيد؟
فرمود:
آرى ! آنچه گفتم واقع مى شود.(81)
و دوازدهمين فرزندم پس از آن كه دنيا پر از ظلم و جور شد ظهور مى كند و جهان را پر از عدل و داد مى كند.


74 - گريه امام صادق (ع ) بر غيبت امام زمان (عج )

سدير صيرفى مى گويد:
من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق رسيديم ، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك ، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:
سرور من غيبت (دورى ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده .
آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است . گفتم :
خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق ! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى ؟
چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى ؟
حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب ((جفر)) نگاه مى كردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مى شود در آن نوشته شده ، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم .
و همچنين دقت كردم در گرفتارى مؤ منان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مى شود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمى دارند.... اينها باعث گريه من شده است .(82)


75 - اگر زنده بمانيد....

امام موسى كاظم عليه السلام مى فرمايد:
هنگامى كه پنجمين فرزندم (امام زمان ) غايب شد، مواظب دينتان باشيد مبادا كسى دينتان را بربايد و از دين خارج شويد.
فرزندم ناگزير غيبتى خواهد داشت ، به گونه اى كه عده اى از مؤ منان از عقيده خود بر مى گردند و غيبت امتحانى است كه خداوند بندگانش را به وسيله آن آزمايش مى كند.
على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد:
عرض كردم :
آقا پنجمين فرزند شما كيست ؟
امام عليه السلام فرمود:
قضيه مهم است ، عقلهايتان از درك آن عاجز و سينه هايتان از تحمل آن تنگ است ولى اگر زنده بمانيد، او را خواهيد ديد.(83)


76 - نامه امام زمان (عج )

چهارمين نايب امام عصر در سال (329) از دنيا رحلت نمود. (امام ) پيش از غيبت كبرى نامه اى به او نوشت كه مضمون آن چنين است :
اى على بن محمد سمرى ! خداوند در مصيبت وفات تو پاداش بزرگ به برادرانت عطا كند. تو تا شش روز ديگر از دنيا خواهى رفت . كارهايت را سامان بده و جانشينى براى خودت تعيين نكن ! زمان غيبت كبرى فرا رسيده است . تا خداوند اذن ندهد و زمان طولانى نگذرد و دلها قساوت نگيرد و زمين از ظلم و ستم پر نشود، من ظهور نخواهم كرد.
افرادى نزد شيعيان من ، مدعى مشاهده من خواهند شد. آگاه باشيد هركس ‍ پيش از خروج ((سفيانى )) و ((صيحه آسمانى ))(84) چنين ادعاى كند دروغگو و افتراء زننده است .(85) و هيچ حركت و نيروى جز به اراده خداوند بزرگ نيست .(86)
على بن محمد سمرى اين نامه را شش روز پيش از وفات به شيعيان نشان داد و چشم از جهان فرو بست و از آن زمان غيبت كبرى شروع شد.


بخش دوم : معاصرين چهارده معصوم ، نكته ها و گفته ها
77 - ماجراى گرايش سلمان به اسلام

من دهقان زاده بودم ، از روستاى ((جى )) اصفهان .(87) پدرم كشاورز بود و به من خيلى علاقه داشت ، نمى گذاشت با كسى تماس داشته باشم ، در آيين مجوس بودم و از آيين ديگر مردم خبر نداشتم .
پدرم مزرعه اى داشت روزى دستور داد كه به مزرعه بروم و سركشى كنم . در راه به كليساى مسيحيان رسيدم . كه گروهى در آنجا به نماز و نيايش مشغول بودند. براى آگاهى بيشتر درون كليسا رفتم . راز و نياز آنها مرا به خود جذب كرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم . در آنجا پى بردم دين آنها بهتر از دين پدران ماست . غروب شده بود به خانه برگشتم . پدرم پرسيد:
كجا بودى ؟ چرا دير كردى ؟
گفتم :
به كليساى مسيحيان رفته بودم ، مراسم دينى و نماز و نيايش آنها برايم شگفت انگيز بود. با فكر و انديشه دريافتم آيين آنها بهتر از آيين پدران ماست .
پدرم گفت :
آيين پدرانتان بهتر است .
گفتم :
نه ! دين آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را مى كنند و در درگاهش عبادت و بندگى انجام مى دهند. ولى شما به آتش پرستش مى كنيد كه با دست خودتان آن را روشن ساختيد. هرگاه دست برداريد خاموش مى گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانى كرد و به پايم زنجير بست .
به مسيحيان پيغام دادم من دين آنها را پذيرفته ام ، مركز اين دين كجا است ؟
گفتند:
در شام است .
گفتم :
هرگاه كاروانى از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهيد همراهشان به شام بروم . كاروان تجارتى از شام آمد من از بند پدر گريخته ، همراهشان به شام رفتم .
سلمان در مكتب اسقفهاى مسيحى
پرسيدم :
بزرگترين عالم دين مسيح كيست ؟
گفتند: اسقف رئيس كليسا.
به حضورش رسيدم و گفتم :
مى خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعليم و تربيت كنى . او هم پذيرفت .
مدتى در محضر وى به كسب و دانش پرداختم . او آدمى دنيادوست بود. چندان مورد رضايتم نبود... چشم از جهان فرو بست .
جانشين او آدمى زاهد و باتقوا بود، مدتى با ميل و رغبت نزدش ماندم ، ولى طولى نكشيد او هم دنيا را وداع گفت .
پيش از وفاتش از راهنمايى خواستم كه بعد از فوت او نزد چه كسى بروم و به چه كسى مرا سفارش مى كنى ؟
گفت : فرزندم من دانشمندى را در موصل سراغ دارم كه مردى وارسته است پس از فوت من نزد ايشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسيدم و گفتم :
فلانى مرا به شما توصيه كرده است . مدتى نزد ايشان بودم ، مرگ او نيز فرا رسيد.
گفتم :
شما دنيا را وداع مى كنيد، مرا به چه شخصى توصيه مى كنيد؟ گفت : فرزندم ! شخص شايسته اى را سراغ ندارم جز آنكه مردى در نصيبين است او انسانى لايق مى باشد پيش او برو!
پس از فوت او به نصيبين رفتم و خدمت آن عالم رسيدم او را مرد شايسته ديدم مدتى در نزدشان ماندم تا اينكه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش ‍ كرد پيش دانشمندى در عموريه (يكى از شهرهاى شام ) بروم من به عموريه رفتم و خدمت آن دانشمند مسيحى رسيدم . او هم مرد لايقى بود. مدتى در نزد او به كسب و دانش پرداختم ... هنگام مرگ او نيز رسيد. از او درخواست كردم مرا به كسى سفارش كند؟
وى گفت :
كسى را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولى در آينده اى بسيار نزديك پيامبرى در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد كه از زادگاه خود (مكه ) به جايى كه از درختان نخل پوشيده و بين دو بيابان سنگلاخ قرار دارد (مدينه ) هجرت خواهد كرد و از نشانه هاى آن پيامبران اين است :
1 - در ميان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است .
2 - هديه را مى پذيرد و از آن مى خورد.
3 - اما از صدقه نمى خورد.
با اين نشانه ها او را به خوبى مى شناسى شما بايد خود را به او برسانى !
سلمان عازم مدينه شد
پس از دفن آن دانشمند به كاروانى كه براى تجارت عازم عربستان بود پيشنهاد كردم تمام سرمايه ام را در اختيار شما مى گذارم مرا همراه خود ببريد!
آنها قبول كردند. ولى در بين راه به من خيانت كرده به عنوان برده به يك نفر از يهوديان فروختند. او امر به محل خود كه پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اينكه آنجا همان سرزمين موعود است ، به سر بردم . ولى آنجا نبود. تا اينكه يكى از يهوديان (بنى قريظه ) مرا از آن يهودى خريد همراه خود به مدينه برد.
همين كه مدينه را ديدم با آن نشانه ها كه آن دانشمند گفته بود شناختم اينجا همان محلى است كه پيامبر به آنجا هجرت خواهد كرد. بدين جهت با خوشحالى در نخلستان آن شخص مشغول كار شدم . اما هميشه منتظر ظهور حضرت محمد صلى الله عليه و آله بودم . يك وقت متوجه شدم پيامبر در مكه ظهور كرده است .
چون برده بودم نمى توانستم بيشتر تحقيق كنم . سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله با همراهى چند تن از ياران به مدينه هجرت كرد و در محلى به نام ((قبا)) فرود آمد...
سلمان در مقام شناسايى پيامبر(ص )
شبانه اندكى خوراكى با خود برداشتم و مخفى از خانه اربابم بيرون آمدم و خود را در قبا به پيغمبر صلى الله عليه و آله رساندم .
گفتم : شنيدم شما مردى صالح هستيد و عده اى از پيروانتان با شما هستند من مقدارى خوراك همراه دارم صدقه است . مخصوص مستمندان مى باشد و شما نيز چنين هستيد؟ آن را از من بپذيرد.
پيامبر به ياران خود فرمود:
بخوريد ولى خودش ميل نفرمود. با خود گفتم :
اينكه پيغمبر صدقه نخورد، يكى از نشانه هايى است كه به من گفته بودند. پيغمبر صدقه نمى خورد.
سپس به خانه برگشتم . پيامبر نيز به شهر مدينه وارد شد، من مقدارى خوراكى همراه خود بردم و گفتم : ديدم شما صدقه ميل نفرموديد و اين هديه من به شماست . پيغمبر صلى الله عليه و آله و اصحابش از آن ميل فرمودند.
گفتم اين نشانه دوم كه هديه را پذيرفت .
با خوشحالى به خانه برگشتم . در جستجوى نشانه سوم بودم ، يار ديگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه اى مى رفت .
دو عبا بر تن داشت : يكى را پوشيده و ديگرى را به دوش انداخته بود. اطراف پيامبر مى گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببينم . همين كه متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت . علامت و مهر را همان گونه كه برايم گفته بودند ديدم . خود را روى پايش انداختم و آن را مى بوسيدم و گريه مى كردم . مرا به نزد خود خواست ، رفتم در كنارش ‍ نشستم .
پيامبر مايل بود سرگذشتم را براى اصحاب نقل كنم و من نيز ماجراى خويش را از اول تا به آخر بازگو كردم ، از آن زمان اسلام را پذيرفته مسلمان شدم .
چون برده بودم نمى توانستم از برنامه هاى اسلام به طور آزاد استفاده كنم ، به پيشنهاد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارباب خود قرار بستم كه تدريجا با پرداخت قيمت خود آزاد گردم . با همكارى مسلمانان و عنايت خداوند آزاد گشتم و اكنون به عنوان يك مسلمان آزاد زندگى مى كنم . گرچه به خاطر بردگى نتوانستم در جنگ بدر و احد در كنار رسول خدا باشم ولى در جنگ خندق و جنگهاى ديگر شركت كرده ام .(88)


78 - چرا ترس از مرگ ؟

شخصى از اباذر (ره ) پرسيد:
چرا ما مرگ را خوش نداريم ؟
فرمود:
براى اينكه شما دنيا را آباد كرده ايد و آخرت را ويران ساخته ايد و خوش ‍ نداريد از خانه آباد به خانه ويران برويد.
از او پرسيدند:
ما چگونه وارد محضر الهى مى شويم ؟
اباذر پاسخ داد:
- نيكوكاران همانند مسافرى است كه به خانواده خود بازگردد و بدكاران مثل بنده اى فرارى است كه او را نزد صاحبش برگردانند.
گفتند:
در پيشگاه خداوند حال ما چگونه است ؟
اباذر فرمود:
اعمالتان را به قرآن عرضه كنيد (رفتارتان را با قرآن بسنجيد.)
خداوند مى فرمايد:
همانا نيكان در نعمتند (بهشتند) و گنهكاران در جهنم .
آن شخص گفت :
اگر چنين است رحمت خدا چه مى شود؟
اباذر جواب داد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است .(89)
انسان بايد براى رحمت الهى قابليت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.


79 - قوانين طبى

هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت :
در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان .
على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :
خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد:
كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد.
و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد:
المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء...
معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد.
پزشك نصرانى گفت :
قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند!(90)


80 - استقامت در راه هدف

معاويه چون مى دانست بيشتر مردم عراق شيعيان على عليه السلام هستند زياد پدر عبيدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران على را در هر كجا يافتند دستگير نموده نزد وى بفرستند تا آنها را با بدترين شكنجه به قتل برسانند.
روزى فرمان داد رشيد هجرى را - كه از شاگردان برجسته و شيعه مخلص ‍ اميرالمؤ منين عليه السلام بود - دستگير كنند و به نزدش بفرستند.
رشيد پس از اين دستور پنهان شد.
روزى ابى اراكه با گروهى از دوستان خود در حياط نشسته بود، رشيد هجرى آمد و وارد خانه وى شد. ابى اراكه بسيار ترسيد، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت :
واى بر تو! چرا مرا به كشتن دادى و فرزندانم را يتيم نمودى و همه ما را نابود كردى .
رشيد پرسيد:
براى چه ؟
ابى اراكه گفت :
چون تو تحت تعقيب هستى و ماءموران زياد در جستجوى تو مى باشند. اكنون تو وارد خانه من شدى ، آنان كه نزد من بودند تو را ديدند ممكن است گزارش بدهند.
رشيد گفت :
نگران مباش ! هيچ كدام از آنان مرا نديدند.
ابى اراكه از شنيدن اين پاسخ بسيار ناراحت شد و گفت :
مرا مسخره مى كنى ؟
فورى رشيد را گرفت و دستهايش را از پشت بست و توى اطاق انداخت و درش را بست . سپس نزد دوستانش آمد و گفت :
گمان مى كنم هم اكنون پيرمردى به خانه ام وارد شد.
گفتند: ما كسى را نديديم .
ابى اراكه سؤ الش را تكرار نمود، همگى گفتند:
ما كسى را نديديم به خانه شما وارد شود.
ابى اراكه ساكت شد ديگر چيزى نگفت .
اما مى ترسيد از اينكه كسى او را ببيند و به دستگاه گزارش دهد.
براى اطمينان خاطر به سوى مجلس زياد حركت نمود تا بداند آيا متوجه شده اند، رشيد در خانه وى است يا نه . چنانچه آگاه شده باشند خود رشيد را به آنان تسليم كند. وارد مجلس زياد شد و سلام كرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندكى گذشته بود، ديد رشيد سوار استر او شده ، به سوى مجلس زياد مى آيد. تا چشمش به او افتاد رنگش پريد، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشيد از استر پياده شد و به زياد سلام كرد. زياد به پاخاست ، او را به آغوش ‍ گرفته بوسيد و خير مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسيد كه چگونه آمدى ؟ آنان كه در وطنند حالشان چگونه است ؟ مسافرت برايتان چگونه گذشت ؟ سپس با عطوفت دست بر ريش وى كشيد و از محاسنش گرفت .
رشيد اندكى نشست و برخاست و رفت .
ابى اراكه از زياد پرسيد:
اين شخص كه بود؟
زياد پاسخ داد:
او يكى از برادران اهل شام ماست ، كه براى ديدارم آمده است .
ابى اراكه از مجلس زياد بيرون آمد هنگامى كه وارد خانه اش شد،
ديد رشيد در همان حال كه او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشيد گفت :
من اين علم و دانش را كه از تو ديدم هر چه مى خواهى انجام بده ! و هر وقت خواستى به منزل ما بيا!(91)


81 - جنازه اى كه شتر حملش نكرد

مسلمانان گروه گروه به سوى جبهه جنگ احد مى شتافتند. عمر و بن جموح كه مردى لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شير داشت ، همه در كنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاك عمر بن جموح را تحريك كرد تصميم گرفت كه او نيز در جبهه شركت كند. لباس جنگى پوشيد، خود را براى حركت به سوى احد آماده كرد.
برخى خويشان به او گفتند:
تو نمى توانى به علت پيرى و لنگى پا، به خوبى از عهده جنگ برآيى و خدا هم جهاد را بر تو واجب نكرده است ، بهتر آن است در مدينه بمانى ! و همين چهار فرزند رشيد را كه به ميدان نبرد مى فرستى كافى است .
عمرو گفت :
رواست مسلمانان به ميدان جهاد بروند و سرانجام به فيض شهادت رسيده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم ؟
هر چه كردند نتوانستند اين مرد الهى را از تصميمش منصرف كنند و بالاخره قرار شد محضر پيامبر برسند و از ايشان كسب تكليف نمايند.
خدمت پيامبر آمد عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى خواهم همراه مسلمانان در جنگ شركت كنم و عاقبت به فيض شهادت برسم اما خويشانم نمى گذارند و شديدا علاقمندم با اين پاى لنگم وارد بهشت شوم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
تو معذورى ، جهاد بر تو واجب نيست .
سپس حضرت به خويشان او فرمود:
اگر چه جهاد بر او واجب نيست ولى شما نبايد مانع شويد و او را از جهاد بازداريد وى را به حال خود بگذاريد، تا اگر ميل داشت در جهاد شركت كند. شايد هم به فيض شهادت نايل گردد.
عمرو خوشحال از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و با همه خويشان خداحافظى كرد و از منزل بيرون آمد، خواست به سوى جبهه حركت دست به دعا برداشت و گفت :
خدايا! مرا به خانه بازمگردان !
عمرو به سوى جبهه جنگ حركت كرد و در ميدان با قدرت تمام جنگيد سرانجام با يكى از فرزندانش شهيد شد.
پس از پايان جنگ همسر عمرو به سوى جبهه آمد اين بانوى محترمه پيكر شوهر و پسرش را پيدا كرد، ديد برادرش نيز به فيض شهادت رسيده است . هر سه پيكر را بر شتر نهاد و به سوى مدينه حركت تا در قبرستان بقيع به خاك بسپارد.
وقتى در بين راه به مكانى رسيد شتر از حركت بازماند و به سوى مدينه حركت نكرد، لكن وقتى به سوى احد برمى گشت به سرعت حركت مى نمود، اين صحنه چندين بار تكرار شد.
همسر عمرو قضيه را نفهميد براى حل اين مشكل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و جريان را عرض كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
شتر ماءموريتى دارد! آيا وقتى شوهرت به سوى ميدان حركت كرد سخنى گفت ؟ دعايى كرد؟
زن : بلى يا رسول الله ! وقتى مى خواست به سوى احد حركت كند در آخرين لحظات رو به قبله ايستاد و چنين دعا كرد:
اللهم لا تردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة خدايا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فيض شهادت برسان ! رسول خدا فرمود:
خداوند دعاى او را مستجاب كرده ، به اين جهت شتر پيكر او را به سوى مدينه حمل نمى كند پيامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله روى به مسلمانان كرد و فرمود:
در ميان شما كسانى هستند كه اگر خدا را به وجود او سوگند دهيد قطعا شما را مورد لطفش قرار مى دهد، عمرو بن جموح يكى از آنان است .
آنگاه پيكر آن سه شهيد را با ديگر شهدا در احد دفن كرد و اندكى در داخل قبر آنان توقف كرد و از قبر بيرون آمد و فرمود:
اين سه شهيد در بهشت نيز با هم خواهند بود.
همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا كرد و گفت :
يا رسول الله ! دعا كنيد خداوند مرا هم با اينها همنشين و محشور نمايد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نيز درباره اين بانوى ارزشمند دعا كرد.(92)