راوى
گفت :
بيمارى صعب العلاجى داشتم ((
حضرت صادق (ع )))
به عيادتم آمد.
وقتى ناراحتى و جزع و بيتابى مادرم را مشاهده فرموده بودند، به
او عمل زير را تعليم دادند.
چون صبح شد بطورى صحت يافته بودم كه هر چه پخته بودند من با
كمال ميل با آنها شريك شدم و خوردم . و آن عمل اينست كه :
مادر بيمار به بام خانه برود و مقنعه را از سر بردارد، (بام
طورى باشد كه كسى او را نبيند.) و موهاى خود را پريشان كند و
بگويد:
اَللّهُمَّ اَنْتَ اَعْطَيْتَنيهِ وَ
اَنْتَ وَهَبْتَنيهِ فَاجْعَلْ هِبَتَكَ الْيَوْمَ جَديدَةً
اِنَّكَ قادِرٌ مُقْتَدِرٌ.
هنوز سر بر نداشته باشد كه فرزندش شفا يابد.(34) |
شخصى به
((حضرت صادق (ع )))
عرضكرد:
آقاجان ، چند وقت است كه در بدنم كنه و ماده پيدا شده است چه
كنم ؟!
حضرت فرمود:
سه روز روزه بگير و در روز چهارم وقت زوال غسل كن و پارچه
پاكيزه بپوش ، حالا كهنه يا نو فرق نمى كند و مثل لنگ دور خود
بپيچ و به صحرا و يا بام خانه يا جاى بلندى برو، و چهار ركعت
نماز بخوان و تا مى توانى سعى كن كه گريه كنى يا خود را بگريه
در آورى ، و بعد به خاك به سجده برو، و پهلوى راست و روى خود
را بر زمين بگذار و در حال تضرع و گريه و زارى و خضوع اين دعا
را بخوان .
در آخر فرمودند:
وقتى اين دعا تاثير مى كند كه خاطر جمع و مطمئن باشى كه دعايت
مستجاب مى شود.
من اين كار را كردم و عافيت پيدا كردم .
اين دعا اين است :
يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا
كَريمُ يا جَبّارُ يا قَريبُ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ
الرّاحِمينَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَ اَكْشِفْ
ما بى ضُرّى وَ اَلْبَسْنى الْعافِيَةَ، الشّافِيَةَ،
اَلْكافيَه فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ امْنُنْ عَلَىَّ
بِتَمامِ النِّعْمَةِ وَ اذْهَبْ ما بى تَذَرَنى وَ غَمَّنى
.(35) |
شخصى به
(( حضرت صادق (ع
))) عرضكرد:
آقاجان ، خيالهاى باطل و آروزهاى طول و دراز و واهمى و سوسه
هاى فاسد، سينه مرا اذيت و آزار مى دهد، يك فكرهاى پوچ و
توخالى توى ذهنم مى آيد كه از دين و اعتقاداتم سست مى شوم ،
فدايت شوم ، اى پسر رسول خدا، كمكم كن ، تا من از اين وسوسه
هاى درونى نجات پيدا كنم .
آن حضرت فرمود:
دست روى سينه ات بكش و بگو:
بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ مُحَمَّدٌ
رَسُولُ اللّهِ صَلَّ اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهَو لاحَوْلَ وَ
لاقُوَّةَ اِلاّبَاللّهِ اَللّهُمَّ اِمْحُ عَنّى ما اَجِدُ
سپس دست برشكم بمال و سه مرتبه اين دعا را تلاوت كن .
آن شخص اين عمل را انجام داد آن حالت از او زايل شد.(36) |
بنده
خدايى ، خدمت با شرافت (( حضرت
صادق (ع ))) آمد و عرضكرد:
مولاى من ، من زياد سفر مى كنم و در مواضع هولناك و ترسناك و
وحشناكى بسرى برم ، چيزى به من تعليم فرمائيد كه ترس و وحشت و
اضطراب در وجودم راه پيدا نكند.
حضرت فرمودند:
در چنين جاهايى كه واقع مى شوى دست بر سرت بگذار، و با صداى
بلند بگو:
اَفَغَيْرَ دينِ اللّهِ يَبْغُونَ وَ
لَهُ اَسْلَمَ مَنْ فىِ السَّمواتِ وَ الاَْرْضِ طَوْعَاً وَ
كَرْهَاً وَ اِلَيْهِ تُرْجَعُون .
راوى گفت :
يك موقع در بيابانى قرار گرفتم كه گفته بودند در آنجا جن زياد
دارد من اين آيه را خواندم :
شنيدم كه يكى مى گفت : بگيريدش .
ديگرى در جواب ميگفت :
چگونه او را بگيريم ، در حالى كه او پناه به اين آيه طيبه الهى
برده .(37) |
يكروز
فردى محضر مبارك ((حضرت صادق (ع
) شرفياب شد و عرضكرد:
فدايت شوم ، پسرى دارم كه گاهى اوقات باد ((جن
)) او را ميگيرد، و اين درد
بطورى پسرم را ميگيرد كه از او نااميد مى شوم .
حضرت صادق آل محمد (ص ) فرمودند:
((سوره حمد))
را هفت مرتبه ، با مشك و زعفران توى ظرفى بنويس و با آب آن را
بشوى و تا يك ماه از آن آب به فرزندت بده تا آن را بياشامد.
راوى گفت : تا اين عمل را انجام دادم در دفعه اول خوب شد و آن
مرض بر طرف گرديد.(38) |
در زمان
((حضرت امام زين العابدين (ع
))) كسى كار ضد دينى و شرعى
انجام داده بود كه مستوجب عذاب درد ناكى شده بود و حضرت دستور
داده بودند تا او را به آتش اندازند.
ولى وقتى او را در آتش انداختند برخلاف امر طبيعت آن مرد نسوخت
همه تعجب كردند؟!
دوباره او را به آتش انداختند. باز هم ديدند آن شخص آتش نگرفت
.
تا سه دفعه اين كار را تكرار كردند، باز ديدند او نسوخت ؟!
او را در آب انداختند تا شايد غرق شود و بميرد، ولى باز ديدند
غرق نشد و نمرد.
حضرت دستور داد:
او را با شمشير بزنند، ولى در او هيچ اثرى نكرد.
حضرت فرمود:
او را بگرديد و تفتيش كنيد، زيرا او دعايى همراه دارد كه هيچ
چيز در او اثر نمى كند.
وقتى او را برهنه كردند از او دعايى پيدا كردند، و آن دعا اين
بود:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ؛ يا
مَنْ لا يَعْلَمُ الْغَيْبَ اِلاّ هُوَ، يا مَنْ لا يُدَبِّرُ
الاَْمْرَ اِلاّ هُوَ، يا مَنْ لا يُصْرِفُ السُّوءَ اِلاّ
هُوَ، يا مَنْ لا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلا هُوَ، يا مَنْ لا
يُحْيى الْمَوْتى اِلاّ هُوَ، الاَْوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ
الظّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَى ءٌ عَليم ، وَ
بِحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَ بِحَقِّ نَزَلَ وَ ما اَرْسَلْناكَ
اِلاّ مُبَشِّرا وَ نَذيرا وَ بِحَقِّ كهَّيعَّصَّ وَ بِحَقِّ
حمَّعسَّقَّ كامِلاً حاوِياً بِاِسْراً فَامِلاً صادِقَا
بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ(39) |
محكومى
را به پاى دار مى بردند، در بين راه به بزرگى برخورد نمود، از
آن شخص بزرگ تقاضاى اسم اعظم كرد.
آن بزرگ فرموده بود:
با كسى سخن مگو و هزار بار اين ذكر را بگو:
اَللّهُ الصَّمَدُ
اگر اين ذكر را تمام نكردى ، مهلت اتمام آن را بخواه .
آن شخص اعدامى مشغول اين ختم شود، هنوز به پاى دار نرسيده بود
كه ((قادر متعال
)) اسباب تبرئه او را فراهم كرد و خبر فتح رسيد
و مژده خلاصى او آمد.(40) |
((عبداللّه ابن جعفر))
گفت :
من بيمارى سختى گرفتم كه تمام اطبّاء از معالجه آن عاجز شدند.
يكشب خيلى ناراحت و رنجو بودم كه خدايا چه كنم ؟!
همينطور در فكر بودم كه يك وقت به ذهنم خطور كرد كه به يك آيه
از آيات قرآن استشفاء كنم .
آمدم لاى قرآن را باز كردم آيه ((آية
الكرسى )) آمد، آن را خواندم و
بخودم دميدم . خوابم گرفت ، وقتى خوابيدم ، در خواب ديدم دو
مرد مقابل من ايستاده اند و به همديگر مى گويند:
اين مرد آيه اى خواند كه در آن آيه سيصد و شصت و پنج رحمت است
و آن مرد تازه به يك رحمت رسيده .
از هيبت آن ، از خواب پريدم ، وقتى بخود آمدم متوجه شدم كه شفا
يافته ام .(41) |
((عبداللّه بن عون
)) گفت :
يك شب در خواب ديدم قيامت بر پا شده ، و تمام مردم پاى حساب
ايستاده اند.
از من به آسانى حساب كردند و مرا به بهشت بردند و قصرهايى به
من نشان دادند كه از ديدن آن متحيّر شدم .
به من گفتند:
درهاى قصرها را بشمار.
وقتى كه شمردم ، پنجاه در بود.
دوباره گفتند:
خانه هايش را بشمار.
شمردم ، صدوهفتاد و پنج خانه بود.
گفتند:
درست است .
من از شادى و خوشحالى ، از خواب بيدار شدم و خدا را شكر كردم ،
صبح كه شد، آمدم پيش ((محمد بن
سيرين )) و خوابم را براى او
تعريف كردم .
ابن سيرين به من گفت :
گمان كنم تو ((آية الكرسى
)) را زياد مى خوانى ؟
گفتم : بله ، ولى شما از كجا مى دانيد؟!
گفت : براى اينكه اين آيه پنجاه كلمه است و صد و هفتاد و پنج
حرف دارد.
من از حافظه و زيركى او تعجب كردم !
آنگاه گفت :
هر كس اين آيه را بخواند سكرات مرگ بر او آسان مى شود.(42) |
مردى
خدمت با كرامت ((حضرت رسول خدا))
(ص ) مشرف شد و از فقر شكايت كرد.
آن حضرت فرموند:
وقتى كه داخل خانه ات شدى سلام كن ، كسى در خانه بود، جواب
سلامت را مى دهد و اگر كسى خانه نبود در آن سلام كن و يكبار
((سوره قل هواللّه احد))
را بخوان .
آن مرد رفت و هر چه را كه حضرت فرموده بود، عمل كرد.
خداوند متعال رزقش را بر او سرازير كرد كه حتى همسايه ها هم از
آن بهرمند شده بودند.(43) |
((انس ))
مى گويد:
يك روز با ((حضرت رسول (ص
))) در ((تبوك
)) بوديم ، آن روز آفتاب با نور
و شعاعى كه تا بحال مثل آن را نديده بوديم در آمد.
گفتم : يا رسول اللّه ، اين چه نورى است كه برخورشيد غلبه كرده
؟!
آن حضرت متفكر شد!؟
((حضرت جبرئيل (ع
))) تشريف آوردند و فرمودند:
يا رسول اللّه ، ((معاويه ليثى
)) در مدينه فوت كرده و
((حضرت حق ))
هفتاد هزار فرشته را براى نماز بر او فرستاده .
وجود مقدس ((پيغمبر (ص
))) از ((حضرت
جبرئيل (ع ))) پرسيدند:
اين مرتبه و مقام و درجه را بواسطه چه عملى دريافت كرده ؟!
حضرت جبرئيل (ع ) فرمود: بخاطر خواندن سوره
((قل هواللّه )).
زيرا او هميشه مداومت بر آن سوره داشت حتى در نشستن و ايستادن
و رفت و آمد.
((حضرت رسول (ص
))) فرمود:
اى جبرئيل من هم آرزو دارم بر او نماز بخوانم .
پس حضرت با طى الارض بمدينه آمدند و با ملائكه بر جنازه او
نماز خواندند.(44) |
شحصى با
امام پنجم ((حضرت باقر آل محمد
(ص ))) از درد مفاصل شكايت كرد.
حضرت به او اين دعا را تعليم فرمودند:
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِاسْمِكَ
وَ بَرَكاتِكَ وَ دَعْوَةِ نَبِيِّكَ الطّاهِرِ الطَّيّبِ
الْمُبارَكِ الْمَكينِ عَنْكَ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وِ الِهِ
وَ بِحَقِّ ابْنَتِهِ فاطَمَةَ الْمُبارَكَةِ وَ بِحَقِّ
وَصِيِّهِ اَميرِالْمُؤ مِنينَ عَلَيْهِالسَّلامُ وَ بِحَقِّ
سَيِّدَى شَبابِ اَهْلِ الجَّنَةِ اِلاّ اَذْهَبْتَ عَنّى ما
اَجِدُ بِحَقِهِمْ يا اِلهَ الْعالَمينَ
مى گويد: اين دعا را با خلوص خواندم درد مفاصلم ساكت
شد.(45) |
يكروز
با ((حضرت رسول اللّه (ص
))) به طرف كوههاى مدينه مى
رفتيم ، داخل بيايانى شديم ، آن حضرت به من اشاره فرمودند،
نزديك حضرت شدم .
حضرت ، پرنده كورى را بمن نشان دادند كه در ميان شاخه درختى
بود و منقارش را به هم مى زد.
حضرت رسول (ص ) فرمود:
متوجه مى شوى كه اين پرنده چه مى گويد؟
گفتم : نه ، يا رسول اللّه !
حضرت فرمودند: مى گويد:
اللّهُمَّ اَنْتَ الْعَدْلُ الَّذى لا
يَجُورُ، حَجَبْتَ عَنّى بَصَرى وَ قَدْ جِعْتُ فَاطْعِمْنى
يعنى : خدا يا تو عادل هستى و ظلم نمى كنى ، چشم من كور است من
گرسنه شده ام پس مرا طعام بده .
در اين لحظه ملخى آمد و وارد دهان او شد، و آن پرنده دهانش را
بست . حضرت فرمودند:
مى فهمى چه مى گويد؟
گفتم : نه ، يا رسول اللّه !
حضرت فرمودند: مى گويد:
مَنْ تَوَكّلَ عَلَى اللّهِ كَفاهُ وَ
مَن ذَكَرَهُ لا يَنْساه .
يعنى : كسى كه بر خدا توكل كند خداوند متعال او را كفايت
فرمايد و كسى كه خدا را ياد كند، خداوند او را فراموش نمى كند.(46) |
((مفضل بن فضاله
)) مى گويد:
قرضى داشتم و اين دعا را خواندم .
شخصى در خواب به من گفت :
از فلان جا اين مقدار مبلغ را بردار و قرض خود را ادا كن .
از خواب بيدار شده و به همان جايى كه به من در خواب آدرس داده
بودند رفتم و همان مبلغ پولى را كه بدهكار بودم برداشتم و
پرداخت نمودم . و آن دعا اينست :
يا ذَالْجَلالِ وَ الاِْكْرامِ
بِحُرْمَةِ وَجْهِكَ الْكَريمِ اِقْضِ عَنّى دَيْنى .(47) |
((حسين بن خالد))
مى گويد:
در بغداد هفصد هزار در هم مقروض شدم ، طلب كارها مرا امان نمى
دادند و هر دفعه دنبالم مى فرستادند.
خلاصه از دست آنها پنهان شدم كه مرا نبينند و به همين خاطرهم
نمى توانستم خدمت ((حضرت
اميرعليه السلام برسم ، در عين حال نامه اى براى حضرت نوشتم و
در آن نامه ، احوالاتم را بيان كردم .
حضرت در جواب نوشته بودند كه :
بعد از هر نماز سه مرتبه اين دعا را بخوان :
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ يا لا
اِلهَ اِلاّ اَنْتَ بَحَقِّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ اَنْ
تَرْحَمَنى بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ اَللّهُمَّ اِنّى
اَسْئَلُكَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ بِحَقِّ لا اِلهَ اِلاّ
اَنْتَ اَنْ تَرضِىَ عَنّى بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ اَللّهُمَّ
اِنّى اَسْئَلُكَ يا لا اِلهَ اِلاّاَنْتَ بِحَقِّ لا اِلهَ
اِلاّ اَنْتَ اَنْ تَغْفِرَلى بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ.
از وقتى كه آن را خواندم و بر آن دعا مداومت نمودم ، واللّه به
چهار ماه نكشيد كه تمام قرضهايم ادا شد و صد هزار در هم ، هم
اضافه آمد.(48) |
يك روز
شخص مؤ منى محضر مقدّس ((حضرت
امام محمد باقر(ع ))) مشرف شد و
از ارواحى كه كنيزش را متعرض مى شوند شكايت نمود و عرض كرد:
اى پسر رسول خدا، كنيزى دارم كه ارواح متعرض او مى شوند و خيلى
ناراحت است چه كنم ؟
حضرت فرمودند:
تعويذ كن او را به سوره ((فاتحه
(سوره حمد) و ناس و فلق ))
هر كدام از سوره ها را ده بار بنويس كه همراهش باشد.
سپس در ظرفى با مشك و زعفران بنويس و به او بنوشان و در
نوشيدنى و وضو و غسل او هم اين آب باشد.
به دستورات حضرت عمل كردم ، بعد از سه روز خداوند متعال او را
نجات داد.(49) |
بعضى از
اصحاب به ((حضرت رسول اكرم (ص
))) از و سوسه شكايت كردند و
گفتند:
يا رسول اللّه ، شيطان بين ما و نمازمان حائل مى شود و ما را
در شك مى اندازد و نمازمان را بر ما مشتبه مى كند. چه كنيم ؟!
حضرت فرمودند:
به آن شيطانى كه در نماز شما را وسوسه مى كند
(( خِترَب )) مى
گويند: پس اگر احساس وسوسه كرديد،از شرّ او بخدا پناه ببريد
و بگوئيد:
اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ خِتْرَبٍ
و سه بار از طرف چپ خود آب دهان بيندازيد، تا آن شيطان دور
شود.
تا اين عمل را انجام دادم ، خدا، آن حالت وسوسه را از من دور
فرمود.(50) |
شخصى در
خواب حضرت رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله را زيارت نمود و از
آن حضرت درخواست كرد كه :
يا رسول اللّه مرا دعايى تعليم فرمائيد كه دلم زنده شود.
حضرت اين كلمات را به او تعليم فرمودند:
يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا لا اِلهَ اِلاّ
اَنْتَ اَسْئَلُكَ اَنْ تُحْيِىَ قَلْبى اَللّهُمَّ صَلِّ على
مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
من سه مرتبه اين ختم را خواندم ، خداوند متعال به بركت اين دعا
قلبم را زنده فرمود.(51) |
((هشام بن ابراهيم
)) آمد محضر مقدس
((آقا امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا))
عليه السلام ، واز مرضش به آن حضرت شكايت نمود، وگفت :
آقا جان ، فدايت شوم ، هم مريضم هم فرزندى ندارم ، وهر چه حكيم
و دوا كردم اثرى نديدم . چه كنم ؟!
((آقا حضرت على بن موسى الرضا))
عليه السلام فرمودند:
به منزل برو و با صداى بلند در منزلت اذان بگو.
هشام گفت : آمدم منزل و دستور حضرت را اجرا كردم ، خداوند
متعال هم مرضم را بر طرف كرد و هم فرزندان زيادى به من عنايت
فرمود.(52) |
زنى
محضر مقدس حضرت رسول خدا (ص ) شرف ياب شد و عرض كرد:
يارسول اللّه كمكم كنيد! فرزندى دارم كه چشم وگوش ودست و پا
ندارد، والحال به دارالشفاى عنايت شما رو
آورده ام ، دعايى دستور فرمائيد تا به نتيجه برسم .
حضرت رسول (ص ) فرمودند:
اگر ميخواهى بحاجتت برسى ، برمن زياد صلوات بفرست ، تا زود به
نتيجه برسى .
آن زن ، در همانجا شروع به صلوات فرستادن كرد، و هر قدمى كه بر
مى داشت ، صلواتى مى فرستاد، چون به خانه رسيد، فرزند خود را
صحيح و سالم ديد، از شدّت شادى با فرزندش حرفى نزد و به مسجد
آمد و ماجرا را به عرض آن حضرت رسانيد.
حضرت رسول (ص ) با حاضران همه شادمان شدند . در اين هنگام حضرت
جبرئيل (ع ) نازل شد، و فرمود:
يا رسول اللّه ، حضرت حق تعالى بر شما سلام مى رساند و
مى فرمايد:
همانطورى كه من امروز به بركت صلوات بر شما اعضاى اين شكسته
حال را شفا دادم ، فردا به شفاعت شما، شكسته هاى امّت شما را
درست خواهم كرد.(53) |
زنى
حامله بود و تنها از مكّه به مدينه مهاجرت كرد، وبهمين خاطر او
را ((مهاجره
)) مى گفتند، اين بنده خدا ناگهان درد زائيدنش گرفت
و پسرى مانند يك قطعه گوشت كه نه دست ونه پا داشت زائيد.
مهاجره ، وقتى چنين ديد خيلى ناراحت و افسرده ، به قابله گفت :
من به حكم خدا راضيم ، اما ناراحتى من بخاطر شماتت دشمنان يعنى
كفّار مكه است كه ميگويند:
فلانه از شهر ما رفت و دين اسلام را قبول كرد و بتان ما دست
وپاى فرزند او را گرفتند.....
قابله گفت :
شما در اين قضيّه بايد بخدمت سرور كائنات عالم حضرت رسول اللّه
(ص ) بيايى و آن حضرت را از اين ماجرا با خبر كنى .
مهاجره ، محضر آن حضرت شرفياب شد و صورت حال را براى آن حضرت
بيان كرد.
آن جناب فرمودند:
بگو: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ
آلِ مُحَمَّد كَما بارَكتَ عَلى اِبر اهيم .
مهاجره ، اين كلمات را بر زبان راند و به طرف خانه خود برگشت ،
تا وارد منزل شد، فرزند خود را با دست و پاى سالم و درست ديد،
فوراً خدمت حضرت آمد و ايشان را با خبر كرد.
حضرت فرمود:
اين از بركت صلوات فرستادن برمن بود.(54) |
حضرت
حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد حسن صحفى در كتاب داستانهاى
جالبشان نقل فرمودند:
به اتفاق اهل بيت و بنده زاده ((سيد
محمد تقى )) كه شير خوار بود،
بطرف نجف اشرف و كربلاى معلى حركت كرديم . بحمداللّه و المنه ،
سفر بخوبى پايان پذيرفت و از نجف اشرف ، عازم به كربلاى معلى
شديم تا از آنجا به كاظمين و سپس به ايران برگرديم .
نزديك درب قبله حضرت اميرالمؤ منين (ع ) اثاثيه سفر و
طفل شير خوار را به يكى از خويشان مقيم نجف اشرف ، موسوم به
((ميرزا على
)) سپرديم كه او برود دم دروازه و ما هم پس از
زيارت وداع برويم پيش امانه (اتوبوس ) و حركت كنيم .
متأ سفانه بعد از زيارت كه به محل موعود آمديم از ميرزاعلى
واثاثيه و طفلمان خبرى نبود و حال آنكه بين شارع و خيابان صاحب
الزمان (عج ) فاصله بود كه به موازات بازار بزرگ است و چند
دقيقه اى بيشتر وقت لازم نداشت و بهر حال شروع كرديم اطراف
ميدان به جستجو، اما خبرى نيافتيم .
رفته رفته هوا گرم شد و ما هم خسته شديم و نگرانى ما بالا گرفت
به حدى كه ديدِچشمم كاهش يافت . در اين وضع غير قابل وصف ، به
ياد دعائى از ((مرحوم آميرزا
احمد آشتيانى )) (ر) افتادم كه
در ((هدية الاحمديه
)) براى رفع گرفتاريهاى سخت
نوشته است ، در خاطرم گذشت كه سرم را در موقع خواندن دعا بايد
برهنه نمايم . همين عمل را انجام داده ، سر را زير آسمان برهنه
نموده ، دستها را بلند كردم و با آن حال عجيب گفتم :
بِسمِ اللّهِ الرّحمنِ الرّحيمِ وَلا
حَولَ وَلا قُوَةَ اِلاّ بِاللّهِ العَلىِّ العَظيم اَللّهُمَّ
اِيّاكَ نَعبُدُ وَ اِيّاكَ نَستَعين قَدتَرى ما اَنَا فيهِ
فَفَرِج عَنّى يا كَريم .
برخلاف انتظار ديدم كه اهل بيت حقير به طرفى كه راه كوفه مى
رود متوجه شده و مى گويد: اين ميرزاعلى نيست ؟!
بنده نگاهى كردم ديدم از او خبرى نيست و گفتم : من كه چيزى
مشاهده نمى كنم ، بريم نزديك ، كمى پيش رفتيم اما از ميرزاعلى
اثرى نبود، مجدداًخانواده اشاره كرده گفت : اين ميرزاعلى نيست
؟! به همين ترتيب با راهنمايى غيبى رفتيم نزديك ، تارسيديم به
حدود موقف (ايستگاه ) اتوبوسهاى مسجد كوفه .
مشاهده كردم يك نفر به فروختن پرتقال مشغول است و با آنكه مى
دانستم ماشين هاى كربلاى معلّى همان وسط ميدان است ، اما به
زبانم جارى شد و از او سؤ ال كردم ماشين هاى كربلا كجا هستند؟
اشاره كرد به يك گاراژ قديمى كه قبل از دائر شدن خط واحد دولتى
مورد استفاده بود و گفت : مگر نمى شنوى صدا ميزند كربلا كربلا.
ما كه مانند غريق بوديم ، به همان طرف كه او اشاره كرد رفتيم .
در انتهاى آن گاراژ قديمى جنب يك قهوه خانه ، مشاهده نموديم كه
اثاثيه در كنارى است و بچه شيرخواره كه خيلى نگران حال او
بوديم در خواب است و ميرزاعلى نيز كنار اثاثيه با خيال راحت
لميده و مشغول پيچيدن جيگاره (سيگار) است ودستور چاى داده است
.(55) |
ايشان
فرمودند:
چندى قبل يكى از مدرسين محترم حوزه علميّه قم به بنده كمترين
برخورد كرد و گفت :
فلان دانشمند عراقى به مناسبتى از تو ياد كرد، چه آشنائى با او
دارى ؟
گفتم : مدتى در اسلامبول و در قطار بين راه آنجا به حلب (شهر
بزرگى است در سوريه ) در خدمتشان بوديم .
مدرس محترم اضافه كرد:
آن استاد عراقى سرگذشت بر خورد بد درجه دار سورى را در گمرك
حلب با زوّار ايرانى نقل كرد كه به هيچ وجه به ايرانيها ويزا
نمى داد (گويا با دوستان اهلبيت خصومت داشت ).
آنچه صحبت كرديم بر خشونت او افزوده شد تا اينكه فلانى (حقير)
از اطاق بيرون رفت و پس از مدت كوتاهى برگشت به اطاق .
همان مرد بد اخلاق بدون معطلى گذرنامه ها را گرفت ، مهر ويزا
را زد وتحويل داد.
با تعجب از اطاق خارج شده از فلانى (بنده كمترين ) سؤ ال كردم
چه كردى ؟
گفت : زير آسمان سر را برهنه كرده و اين دعا را خواندم :
بسم اللّه الرحمن الرحيم ولا حولَ لا
قُوّةَ الا باللهِ العلىِّ العظيم اللهُّمَ ايّاكَ نَعبُدُ و
ايّاكَ نَستَعين قَدتَرى ما اَنَا فيه فَفَرِّج عَنّى يا كَريم
خداوند متعال لطف فرموده تحولى در قلب اين سنگدل پيدا شد و
ويزا را داد.(56) |
جناب
سلاله سادات حضرت آقاى آسيد حسن صحفى فرمودند:
ناپاكى ، برگه اى از برادر عزيز و بسيار محترم و مؤ من ما
(آقاى شكراللّه رياضى ) كه سالهاى زيادى براى به ثمر رسيدن
انقلاب اسلامى در ايران فعاليت داشت و انشاء اللّه تعالى پرچم
اسلام در جهان با فعاليت اين اشخاص به احتزاز در آيد بدست
آورده بود و زندگى را براى ايشان تنگ كرده بود و هر لحظه
احتمال اين بود كه با مراجعه به ساواك لعنتى ، موجبات گرفتارى
معظم له را بوجود آورد.
آقاى رياضى حفظه اللّه فرمودند:
وقتى كار بر من خيلى سخت شد، نزد مرحوم حاج اسماعيل آقاى عدالت
پيشه كه از شاگردان شيخ رجبعلى خياط، صاحب مقامات عاليه و آية
اللّه آقاى حاج شيخ محمد تقى آملى بود رفتم و ماجرا را براى
ايشان نقل كردم .
آن مرحوم اين دعا را به بنده يادآور شد، ((صفحه
17 هديه احمديه )) آمدم منزل زير
آسمان با چشمى گريان ( و مأ يوس از غير خداوند) خواندم :
اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيكَ
بِنَبيِّكَ نَبىِّ الرَّحمَةِ وَ اَهلِ بَيتِهِ الَّذينَ
اختَرتَهُم عَلى عِلمٍ عَلَى العالَمين .
اَللّهُمَّ فَذَلِّل لى صُعُوبَتِها وَ حُزُونَتِها وَاكِفنى
شرِّها فَاِنِّكَ اَنتَ الكافى المُعافى وَ الغالِبُ القاهِرُ
القادِر.
تا دعا تمام شد گويا چنين شخصى نيست و منهم از آن ناراحتى فكرى
خلاص شدم و ديگر آن شخص هم به سراغ ما نيامد و بدين ترتيب به
بركت اين دعا كه منسوب به امير المؤ منين (ع ) است از آن
ناراحتى نجات يافتم .(57) |
((ابوبكر بن نوح
)) مى گويد: پدرم نقل كرد:
دوستى در نهروان داشتم كه يك روز برايم تعريف كرد كه من عادت
داشتم هر شب آية الكرسى را مى خواندم و بر در دكان و مغازه ام
مى دميدم و با خيال راحت به منزلم مى رفتم .
يك شب يادم رفت آية الكرسى را به مغازه بخوانم ، و به خانه
رفتم . وقت خواب يادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه
ام دميدم .
فردا صبح كه به مغازه آمدم و در باز كردم ، ديدم دزدى در مغازه
آمده و هر چه در آنجا بوده جمع كرده ، بعد متوجّه مردى شدم كه
در آنجا نشسته .
گفتم : تو كه هستى و در اينجا چه كار دارى ؟
گفت : داد نزن من چيزى از تو نبرده ام ، نگاه كن تمام متاع تو
موجود است ، من اينها را بستم و همينكه خواستم بردارم وببرم در
مغازه را پيدا نمى كردم ، تا اثاثها را زمين مى گذاشتم در را
نشان مى كردم باز تا مى خواستم ببرم ديوار مى شد.
خلاصه شب را تا صبح به اين بلا بسر بردم تا اينكه تو در را باز
كردى ، حالا اگر مى توانى مرا عفو كن ، زيرا من توبه كردم و
چيزى هم از تو نبرده ام .
من هم دست از او برداشتم و خدا را شكر كردم .(58)
|