شاعران مؤ من
براء بن عازب گويد: به رسول خدا خبر
آوردند كه ابوسفيان بن حارث تو را نكوهش مى كند. عبدالله بن رواحه در
مجلس حاضر بود و از پيامبر تقاضا كرد كه به من اجازه فرما تا درباره
اين گمراه شعرى بسرايم ، حضرت سؤ ال كردند كه توئى سراينده آن شعر كه
با جمله ((ثبت الله ))
شروع مى شود؟ عرض كرد: آرى من سروده ام .
فثبت الله ما اعطاك من حسن
|
تثبيت موسى و نصرا مثل ما نصروا
|
((خداوند بر قرار دارد آنچه از حسن و
نيكويى به تو عطا فرموده . چنانچه موسى را پابرجا داشت و تو را يارى
كند، چونانكه آنها را يارى نمود
))
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى او دعا فرمود: و گفت : كه خدا
به تو پاداش خير بدهد.
در اين هنگام كعب برخاست و مانند عبدالله تقاضا كرد كه در رد ابوسفيان
شعرى بسرايد. حضرت فرمودند: تو صاحب آن شعرى كه سرآغازش جمله
((همت
))
است ؟ عرض كرد: آرى من سروده ام كه :
((سخينه خواست بر پرورش دهنده خود غالب
گردد ولى چون ديگران چنگال خشم او در آمد
))
رسول خدا فرمود: خداوند پاداش تو را فراموش نمى كند. در اين هنگام
حسان نيز به پا خواست و از پيامبر اجازه خواست كه با شمشير زبان ،
گويندگان مشرك را به خاك مذلت و رسوايى بنشاند.
پيامبر فرمود: نزد ابوبكر برو از خصوصيات اخلاقى آن گروه كسب اطلاع كن
و سپس آنها را هجو نما كه جبرئيل در اين كار، يار تو است .
(106)
گوى سبقت
صاحب بن عباد هر ساله پنج هزار دينار به بغداد مى فرستاد تا
ميان فقها و اهل ادب تقسيم شود.
و هيچگاه در اجراى حق الهى ، ملامت مردم را به چيزى نمى خريد.
جمعى از پرچمداران علم و ادب ، بخاطر بزرگداشت مقام او، تاءليفات علمى
خود را به نام او نوشته و اهدا كرده اند، از جمله شيخ و استاد بزرگ ما
صدوق ، كتاب عيون اخبارالرضا عليه السلام را به او هديه كرده است .
صحاب بن عباد كتابخانه بسيار غنى و بزرگى را گرد آورده بود كه در نوع
خود بى همتا بود. هنگامى كه سلطان محمود وارد رى شد. به او گفتند:
اينها همه كتابهاى رافضيان است و اهل بدعت و او دستور داد كتابهاى
كلامى را جدا كرده و همه را سوزاندند.
غديريه صاحب ابن عباد از معروف ترين غديريه ها مى باشد كه قسمتى هايى
از آن چنين است :
قالت : فمن صاحب الدين الحنيف احب ؟
|
فقلت احمد خيرالسادة الرسل
|
((گفت : بعد از او كيست كه از جان و دل
راه طاعتش گيرى ؟ گفتم : وصى كارگزارش كه خيمه بر زحل افراشته
گفت : رسول خدا دست كه را به عنوان برادرخواندگى با اشتياق فشرد؟ گفتم
: همان كه خورشيد به هنگام عصر به خاطر او بازگشت .
گفت : فاطمه كه زهره زهرا بود، با كه جفت شد؟
گفتم : برترين جهانيان . از پا برهنه و چكمه پوش .
گفت : دو سبط پيامبر كه از شرف سر به آسمان سودند، زاده كه بودند؟
گفتم : همان كه در ميدان فضيلت گوى سبقت ربود...
))(107)
پاداش شعر
روزى كميت به مدينه آمد و به خدمت ابى جعفر عليه السلام رسيد.
شبى امام او را اجازه داد. و وى به شعرخوانى پرداخت و چون به اين بيت
از قصيده خود رسيد كه :
((كشته نينوائى
كه گرفتار پيمان شكنى و ضيافت مردم فرومايه و پست نهاد شد
))
ابوجعفر عليه السلام گريست و سپس فرمود: اگر مالى داشتيم به تو مى
داديم . اما پاداش تو همان باشد كه پيامبر خدا به حسان بن ثابت فرمود
كه :
((تا از خاندان ما دفاع مى كنى ، هميشه
به روح القدى مويد باش
)) كميت از خدمت
امام مرخص شد و به نزد عبدالله بن حسن بن على آمد و شعر را خواند.
عبدالله گفت : اى ابا مستهل ! مرا كشتزارى است كه در برابر آن چهارهزار
درهم به من داده اند و اين سند آن است و سند آن را به كميت داد.
كميت گفت : پدر و مادرم به قربانت . درست است كه من در شعرى كه براى
ديگران سروده ام در انديشه دنيا بوده ام اما به خدا سوگند، در مورد شما
جز براى خدا شعرى نگفته ام . و من به پاداش شعرى كه براى خدا گفته ام
مزد و بهايى نمى گيريم .
(108)
آمرزش الهى
ابراهيم بن سعد اسدى به نقل از پدرش مى گويد كه : پيامبر اكرم
را در خواب ديدم . فرمود از كدام قبيله هستى ؟ گفتم : از بنى اسد.
فرمود: كميت را مى شناسى ؟ گفتم : آرى اى رسول خدا. او عموى من است .
فرمود: شعرى از او برايم بخوان . قصيده اى را خواندم تا به اين بيت
رسيدم كه
((مرا جز خاندان پيامبر اوليايى
و جز راه حق راهى نيست .
))
پيامبر فرمود: چون صبح كردى به كميت سلام برسان و به او بگو كه خداوند
تو را به سبب قصيده آمرزيده است .
(109)
شعر خواندن در مسجد
حسان بن ثابت در دوران پيامبر اكرم زندگى مى كرد و به مديحه
سرايى رسول خدا و بزرگان صحابه اشتغال داشت . هنگامى كه پيامبر رحلت
فرمود و بدرود زندگى گفت روزى حسان در مسجد مدينه مشغول سرودن اشعار
بود. عمر او را سرزنش كرده و گفت : در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم شعر مى خوانى ؟
حسان گفت : منن در همين مسجد، با حضور شخصى كه از تو خيلى بهتر بود،
اشعارم را مى خواندم و او چيزى نمى گفت : و سپس روى به ابوهريره نموده
و گفت : تو سخن رسول خدا را شنيدى كه مى گفت :
حسان را به روح القدس مويد فرما و دعايم را اجابت نما؟ ابوهريره گفت :
آرى .
(110)
قيس انصارى
قيس انصارى از ياران بزرگ پيامبر و محبان واقعى حضرت على عليه
السلام بود. او در شعر و سخنورى و سياستمدارى بسيار ماهر بود. او در
زمان زندگى رسول خدا به منزله رئيس پليس در دستگاه فرماندهى بود كه
وظايف و ماءموريت هاى شهرى را انجام داد. و عهده دار اجراء دستورات
امنيتى و انتظامى در شهر مدينه بود. در بعضى جنگ ها پرچم انصار را به
دوش مى كشيد و در ركاب پيامبر حركت مى كرد. گاهى او براى جمع آورى
ماليات و زكات به اطراف مى فرستادند.
او اين قصيده را در جنگ صفين در حالى كه پرچم را در دست داشت ، در حضور
اميرالمؤ منين سروده است .
در آن هنگام كه دشمن به ما ستم كرد گفتم : خداى ما، ما را بس است ، او
وكيل خوبى است ...
على پيشواى ما است و پيشواى افرادى غير از ماست و قرآن اين مطلب را
آورده است .
(111)
رستگاران
دعبل مى گويد: چون از خليفه وقت گريختم و شبى را، تنها در
نيشابور گذراندم . در آن شب تصميم گرفتم قصيده اى در ستايش عبدالله بن
طاهر بگويم . در هنگامى كه در را بسته و در انديشه قصيده بودم صدايى
شنيدم ، كه مى گفت : السلام عليكم و رحمة الله ، آيا اجازه مى دهى داخل
بشوم ؟ از آن صدا به شدت ترسيدم ، قصيده را برايش خواندم ، او بسيار
گريست و سپس گفت : آيا مى خواهى كه حديثى بگويم كه بر دلبستگى ات به
مذهبت افزون شود؟
و او گفت :
قال رسول الله : على و شيعته هم
الفائزون او آنگاه خداحافظى كرد و رفت .
(112)
پاسخ قاطع
هنگامى كه حسن بن اسماعيل به كوفه وارد شد و عنوان جلوس رسمى
نشست : همگان به ديدنش رفتند. او فرمانده لشكرى بود كه در سال 250 يحيى
بن عمر را به شهادت رسانده بود. كسى از بنى هاشم نبود كه به ديدن او
نرفته باشد به جز على بن محمد حمانى كه بزرگ و مفتى و شاعر آنها بود،
او از ديدنش خوددارى مى كرد، حسن بن اسماعيل از حال او جويا شد و علت
نيامدنش را پرسيد و جمعى را براى احضارش فرستاد. وقتى حمانى را آوردند:
پرسيد چرا از ديدن ما تخلف كردى ، حمانى چنان پاسخ قاطعى داد كه گويا
دست از زندگى شسته است ، حمانى به او گفت : آيا مى خواستى در اين فتح و
پيروزى تو را تهنيت گويم ؟
((تو عزيزترين مرد عرب را كشته اى ،
آنگاه من بيايم و با تو شيرين سخنى كنم و تبريك بگويم ؟
براى من سخت است تو را ببينم . مگر وقتى كه ميان ما شمشير آبدار حاكم
باشد. ولى مرغى كه شاهبالش شكسته فقط بر روى تپه ها پرواز مى كند
))
حسن بن اسماعيل گفت : تو حق خونخواهى دارى و من ناراحتى تو را منكر
نيستم ، او را خلعت بخشيد و با احترام به منزلش باز گردانيد.
(113)
نوحه سرايى بر اهل بيت
خالع مى گويد: من با پدرم در سال 346 هجرى در يك مجلس ادبى
نشسته بوديم . مجلس از شاعران و مردم پر بود. ناگهان مردى از راه رسيد.
قبائى پروصله به تن داشت . در يك دست مشك آب و انبان غذا و در دست ديگر
چوبدستى . هنوز گرد راه از خود پاك نكرده بود، سلام كرد و با صداى بلند
گفت :
((من فرستاده فاطمه زهرا سلام الله عليها
هستم .
)) گفتند: خوش آمدى و صفا آوردى .
گفت : مى توانيد احمد مزوق نوحه خوان را به من معرفى كنيد؟
گفتند: آرى . همين است كه اينجا نشسته است . گفت :
((خاتونم سلام الله عليها را در خواب ديدم . فرمود: راهى
بغداد شو و احمد را بجو و به او بگو كه براى فرزندم بوسيله شعر ناشى
نوحه سرايى كند. آنجا كه مى گويد:
((اى زادگان احمد مختار! جگرم . در ماتم
شما از هم گسيخت . و كسى نشيند آنچه در اين ماتم بر دل من رسيد.
))
احمد مزوق و ناشى صغير، حاضر بن از شدت احساسات گريه سر دادند. احمد
مزوق نوحه سرايى كرد و اين مجلس تا هنگام نماز ظهر برقرار بود. پس از
آن هر چه كوشش كردند كه آن مسافر از راه رسيده ، هديه اى قبول كند،
مفيد واقع نشد. او گفت : به خدا سوگند! اگر تمام دنيا را به من بدهند.
نخواهم گرفت .
روا نمى دانم كه پيغام آور خاتونم فاطمه باشم و مزد بگيرم .
(114)
روياى صادقانه
خالع مى گويد: روزى از كنار ناشى صغير گذشتم در حالى كه در
بازار نشسته بود. به من گفت : قصيده اى ساخته ام . از من تقاضاى نسخه
اى كرده اند. مى خواهم با خط تو عرضه كنم . گفتم : به دنبال كارى هستم
.
بر مى گردم و مى نويسم . رفتم به آنجا كه حاجت داشتم ، خواب مرا در
ربود. ابوالقاسم نوحه خوان را كه مرده بود در رويا ديدم . به من گفت :
دوست دارم كه بپاخيزى و قصيده بائيه ناشى را پاك نويس كنى . ما ديشب در
مشهد حسين عليه السلام با آن نوحه سرايى كرديم .
آن مرد، موقعى كه از زيارت مراجعت مى كرد. بين راه در گذشته بود.
من بپا خاستم و برگشتم و به ناشى گفتم : قصيده بائيه ات را بده . گفت :
از كجا دانستى كه بائيه است ؟ من هنوز آن را با كسى در ميان نگذاشتم .
جريان خواب را با او بازگو كردم . گريست . گفت بدون ترديد وقت آن رسيده
است . من آن قصيده را پاك نويس كردم و آغازش اين است :
((آرزويم دور و دراز است و دست و مرگم
نزديك . اميد به خطا مى رود ولى تير مرگ به خطا نمى رود.
))
(115)
اعتراف به حقايق
ابن الحجاج بغدادى از ديگر شاعران شيفته خاندان عصمت و طهارت
بود كه در قرن 4 مى زيست .
او در سخنورى و شعر مهارت كافى داشت .
او علاقمندان بسيارى داشت ، ولى دو تن از صالحان آن دوره بنامهاى محمد
بن قارون و على سورائى از شعر او عيبجويى مى كردند.
اين دو نفر هر دو خواب مى بينند كه گويا به روضه شريف حسينى مشرف شده و
فاطمه زهرا و ائمه ديگر همه در آنجا حضور دارند. در آنجا ابن الحجاج را
مى بينند كه در حال رفت و آمد است . به همديگر مى گويند كه اين مرد چه
گستاخانه در حضور پيشوايان راه مى رود؟ حضرت زهرا با شنيدن اين جمله
ناراحت شد و مى فرمايند:
((او را دوست
بداريد، هر كس او را دوست نداشته باشد شيعه ما نيست . از اجتماع امامان
نيز صدائى برخاست كه هر كسى او را دوست نداشته باشد، مؤ من نيست
))
محمد بن قارون مى گويد: هنگامى كه از خواب برخاستم ، از كردار گذشته
خود ناراحت شدم .
ديرى گذشت و من خواب را به دست فراموشى سپردم . تا اين كه به زيارت سبط
شهيد سلام الله عليها مشرف شدم . در راه جماعتى از شيعيان را ديدم كه
شعر ابن الحجاج را مى سرايند به آنها ملحق شدم و در كمال تعجب ديدم كه
على سورائى هم در ميان آنهاست .
به او سلام كردم و گفتم : پيش از اين شعر ابن الحجاج را ناروا مى
شناختى و روگردان بودى ! اينك چه شده كه به اشعار او گوش مى دهى ؟
گفت : خوابى ديده ام كه نظرم را عوض كرده است . خواب را برايم تعريف
كرد و عين آن رويائى بود كه من ديده بودم . من نيز جريان خواب خود را
به او گفتم .
اين دو فرد صالح پس از آن زبان به ثنا و ستايش ابن الحجاج گشودند و
اشعارش را نقل كردند.
(116)
احترام به اهل بيت
هنگامى كه سلطان مسعود، ديوار و باروى نجف را ساخت . وارد حرم
شريف حضرت على عليه السلام شد. با ادب و احترام ، آرامگاه را بوسيد.
ابو عبدالله بن الحجاج در برابرش ايستاد و قصيده قافيه خود را خواند.
چون به ابياتى رسيد كه فحش و ناسزا نثار دشمن كرده بود، شريف مرتضى ،
علم الهدى با خشونت او را از خواندن اين گونه اشعار در حرم شريف علوى
منع فرمود و او هم ساكت شد. چون شب شد، ابن الحجاج على عليه السلام را
در خواب ديد كه به او مى فرمايد: اندوهگين مباش زيرا كه مرتضى علم
الهدى را فرستاديم براى معذرت خواهى بيايد، تا نيامده از خانه خارج
مشو.
شريف مرتضى هم در آن شب ، رسول اكرم را در خواب مى بيند كه پيشوايان و
امامان در اطراف ايشان نشسته اند در برابر آنان مى ايستد و سلام مى
گويد و از پاسخ آنان ، احساس سردى مى كند. به عرض مى رساند كه سرور من
! من فرزند و دوستدار شما هستم . اين سردى از چيست ؟ مى فرمايند: به
خاطر اين كه شاعر ما را دلشكسته و غمين ساختى . بر توست كه خود نزد او
بروى و معذرت بخواهى و بعد او را برداشته به خدمت مسعود بن بابويه برده
و از عنايت و شفقتى كه به اين شاعر داريم ، باخبرش سازى .
سيدمرتضى بى درنگ بر مى خيزد و به منزل ابو عبدالله رفته و در مى كوبد.
ابو عبدالله از داخل منزل با صداى بلند مى گويد: همان سرور من كه تو را
به اينجا فرستاد، به من هم دستور داده از منزل خارج نشوم تا تو بيايى .
سيدمرتضى داخل مى شود و بعد عذرخواهى به خدمت سلطان مى روند.
هر دو خوابهاى صادقانه خود را براى سلطان بازگو مى كنند و سلطان مقدم
آنان را گرامى داشته و عطايايى به آنها مى بخشد.
(117)
غبار كاروان
محمد خلعى يكى از شاعران اهل بيت عليه السلام است كه در قرن
هشتم مى زيست . او مردى فاضل و دانشمند بود. او از پدر و مادر ناضى به
دنيا آمد. مادرش نذر كرد كه اگر خدا به او پسرى بدهد، آن پسر را براى
كشتن زائران امام حسين عليه السلام به راههاى منتهى به كربلا بفرستند.
پس چون او به دنيا آمد، و بزرگ شد، مادرش او را براى اداء نذرش فرستاد
و چون او به نواحى مسيب كه در نزديكى كربلا رسيد، در كمين آمدن زوار
نشست . پس خواب بر او غلبه كرد و قافله و كاروان زوار گذشت . پس بر او
گرد و غبار زوار رسيد. پس در خواب ديد كه قيامت برپا شده و فرمان آمده
كه او را به آتش اندازند ولى آتش او را به واسطه آن غبارى ؟ از حركت
زوار امام حسين بر او نشسته بود، نمى سوزانند. پس از خواب بيدار شد. از
كار و نيت خود پشيمان شد و توبه كرد و محبت و ولايت خاندان پاك پيامبر
را دل گرفت و به سرودن اشعار در مدح خاندان اهل بيت همت گمارد.
از اشعار اوست :
((... دلت را پاك كن و
چشمت را با استعانت از خدا روشن نما و اگر نجات و رستمگارى مى خواهى پس
زيارت كن حسين را. تا آنكه خدا را با روشنى چشم ديدار كنى .
))
((هرگاه فرشتگان بدانند قصد زيارت امام
حسين را دارى ، برايت ثواب مى نويسد و آتش دوزخ حتما بر تو حرام مى
شود. زيرا كه آتش لمس نمى كند و نمى سوزاند جسمى را كه بر او غبار
زائر حسين عليه السلام باشد.
(118)
پرده هاى حرم
نام واقعى محمد خلعى ، ابولحسن جمال الدين بود. پس از آنكه از
جام ولايت اهل بيت نوشيد و به سرودن اشعار مذهبى پرداخت ، بعدها به لقب
خلعى مفتخر شد و حكايت آن بدين شرح است . روزى داخل حرم مقدس حسينى
شد و قصيده شيوايى در مدح آن حضرت سرود و براى آن حضرت خواند. در ضمن
خواندن يكى از پرده هاى درب حرم از طرف آن حضرت بر شانه او افتاد. پس
از آن روز به خليعى يا خليعى موسوم شد و به خليعى تخلص داشت .
(119)
احسنت به اين قصيده
بين محمد خلعى و ابن حماد شاعر، مفاخره اى روى داد. هر كدام
خيال مى كرد كه مديحه او درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام بهتر از
مديحه ديگرى است . پس هر يك قصيده اى به نظم درآورده و در ضريح علوى
انداخته تا اين كه حضرت فرمايد. پس از مدتى قصيده خليعى از ضريح بيرون
آمد.
در حاليكه بر آن به طلا نوشته شده بود
((احسنت
و آفرين بر اين قصيده
)) و بعد از مدتى
قصيده ابن حماد بيرون آمد در حالى كه به آب نقره ، اين جمله نوشته شده
بود. ابن حماد ناراحت شد و خطاب به حضرت گفت : من دوست قديمى شما هستم
و محمد خلعى به تازگى در زمره دوستان شما وارد شده است . آن شب ابن
حماد در خواب ديد كه اميرالمؤ منين عليه السلام به او مى فرمايد:
((به راستى كه تو از ما هستى ، او تازه
به ما رسيده و ولايت را پذيرفته است . پس بر ما لازم است كه او را
رعايت كنيم .
))(120)
اسارت
ابوفراس كه يكى از شاعران بزرگ عرب زبان است و اشعار بسيارى در
مدح اهل بيت سروده است .
او در جنگ هاى زيادى شركت كرد و دوبار در جنگ ها به اسارت رومى ها در
آمد. او خود مى گويد:
وقتى پس از اسارت به قسطنطنيه رسيدم ، پادشاه روم مرا اكرام و احترامى
كرد كه با هيچ اسيرى نكرده بود، رسم رومى ها اين بود كه اسيران را سر
برهنه در ميان مردم مى گرداندند و مى بايست سه بار در برابر شاه سجده
كند و شاه گام برگردن اسيران مى نهاد. ولى پادشاه مرا از تمام اين رسوم
معاف كرد، فورا مرا به خانه اى برده ، مستخدمى را به خدمت من گمارد. هر
اسير مسلمانى را كه مى خواستم ، نزد من مى فرستاد و براى من بطور مخصوص
فديه آزادى پرداخت .
وقتى من خود را مشمول اين همه تجليل به لطف خدا ديدم و عافيت و مقام
خود را بازيافتم ، اميتاز خود را در آزادى بر ساير مسلمين نپذيرفتم و
با پادشاه روم براى آزادى ديگران آغاز به فدا دادن كردم .
(121)
گلى در شوره زار
ابولفتح رملى معروف به كشاجم يكى از نوابغ و نيكان قرن چهارم مى
باشد. او به راستى مى تواند مصداق اين آيه شريفه باشد،
((يخرج الحى من الميت
))
چرا كه جد شاعر، سندى بن شاهك است . همانكه دشمنى او با خاندان طهارت و
فشار و سختگيرى او نسبت به امام موسى بن جعفر بر كس پوشيده نيست . اما
فرزندزاده اش كشاجم در اين جبهه بندى شيطانى ، كاملا از جدش كناره گرفت
.
او به صف مداحان اهل بيت مى پيوندد و قصايد شيوا و شيرين در مدح ائمه
مى سرايد. او خلاصه همه فضايل بود. بدين جهت خود را كشاجم ناميد كه هر
يك از حروف آن اشاره به يكى از علوم دارد. كه كاتب .
ش شاعر ا = اديب ج = جدل يا جود م = متكلم ك =
كاتب
قسمتى از اشعار او كه در مدح خاندان آل محمد صلى الله عليه و
آله و سلم است :
((اى خاندان رسول ، مقام شما چون اختران
رخشان بلند است .
شما با افتخارات عالم گير، بر دشمنان خود فايق آمديد.
براى شما علاوه بر شرف خاندان ، بلاغت زبان و عقل و دانش بى كران هست .
شما از لذات دنيا چشم پوشيديد، به همين خاطر به نعيم آخرت فايز شديد.
))(122)
خادم اميرالمؤ منين
ابوالحسن بن وصيف معروف به ناشى از صغير كه از شعرا و ادباى قرن
چهارم است مى گويد: روزى كه همراه با عده اى در جلسه الراضى بالله
بوديم ، او رو به من كرد و گفت : ناشى رافضى تو هستى ؟
گفت : من خادم اميرالمؤ منين و شيعه هستم .
گفت : از كدام فرقه شيعه هستى ؟ گفتم : شيعه بنى هشام . گفت : اين گونه
پاسخ ، حيله اى ناپاك است . گفتم : ولى با پاكى نسبت همراه است .
گفت : آنچه دارى بياور. من قصيده اى برايش خواندم . دستور داد كه
هداياى بسيارى را به من بدهند.
و سپس من قصايدى را كه در مدح خاندان اهل بيت سروده بودم ، خواندم . كه
از آن جمله است :
((اى فرزندان عباس ، اميه با كينه و دشمن
خونهايى را از شما ريخته است . پس هاشمى نيست آنكه اميه را درست
بدارد...
))
(123)
كودكى سيد حميرى
عباسه ، دختر سيد حميرى روايت كرده كه : پدرم به من مى گفت : در
روزگارى كه كودك بودم . مى شنيدم كه پدر و مادرم امير مومنان عليه
السلام را دشنام مى دهند، من از خانه بيرون مى آمدم و گرسنه مى ماندم و
اين گرسنگى را بر بازگشت به جانب آنها ترجيح مى دادم و چون علاقه به
دور بودن داشتم و از آنها بدم مى آمد، شبها را در مساجد به زور مى
آوردم .
تا گرسنگى ناتوانم مى كرد و به خانه مى رفتم و خوراكى مى خوردم . و
بيرون مى آمدم .
چون كمى بزرگ شدم و به عقل خود رسيدم و شاعرى را آغاز كردم ، به پدر و
مادرم گفتم : مرا از بدگويى اميرمؤ منين عليه السلام بركنار داريد.
زيرا اين كار مرا رنج مى دهد و من دوست ندارم كه بخاطر مقابله با شما،
عاق شوم .
ولى آنها به گمراهى خود ادامه دادند و من از آنها جدا شوم و براى آنها
اين شعر را سرودم :
((اى محمد! از شكافنده عمود صبح بترس . و
تباهى دين خويش را با سامان بخشيدن به آن از بين ببر.
آيا برادر و جانشين خود را دشنام مى دهى ؟
و با اين كار به رسيدن رستگارى اميد مى دارى ؟
هيهات ! مرگ بر تو، و عذاب و عزرائيل بر تو نزديك باد.
))
آنها تهديد به قتلم كردند و من به نزد عقبه بن مسلم آمدم و آگاهش كردم
.
گفت : ديگر به نزد آنان مرو. و منزلى برايم فراهم كرد. كه به دستور وى
همه چيزهايى كه به آن نياز داشتم در آن خانه آماده شده بود. و حقوقى را
برايم معين كرد كه كمك هزينه زندگى ام بود.
(124)
تعبير خواب سيد حميرى
سيد حميرى مى گويد: شبى در خواب ، پيامبر را در باغى خشك و خاكى
كه در آن نخلى بلند ديده مى شد، ديدم ، در كنار آن باغ زمين چون كافور
بود. كه در آن درختى ديده نمى شد.
پيغمبر فرمود: مى دانى اين نخل از كيست ؟ گفتم : نه يا رسول الله
فرمود: از آن امرءالقيس پسر حجر است . آن را بر كن و در اين زمين بكار
و من چنين كردم . پس از آن به نزد ابن سيرين آمدم و خواب خود را براى
او بازگفتم . گفت : آيا شعر مى گويى ؟ گفتم : نه گفت : به زودى شعرى
چون شعر امرالقيس خواهى سرود؛ اما اشعار تو درباره خاندانى نيكوكار و
پاك آنها است .
(125)
غديريه محمد حميرى
روزى تعدادى از شعراى نزد معاويه بودند، معاويه بدره زرى در
مقابل خود نهاد و گفت : اى شعراى عرب ، درباره على بن ابى طالب عليه
السلام شعرى بگوئيد و در اين كارتان جز حق سخنى نگوئيد. من از نسل صخر
بن حرب نيستم . اگر اين بدره زر را به آن كه شعر حقى درباره على عليه
السلام بگويد، ندهم طرماح بپا خاست و سخنانى سراسر از نكوهش و ناسزا به
على عليه السلام گفت .
معاويه به او گفت : بنشين . نيت و جايگاه تو را خدا مى داند. سپس هشام
مرادى بپا خاست و او نيز سخنانى پر از ناسزا گفت . در اين هنگام محمد
حميرى برخاست و قصيده معروف خود را سرود:... على عليه السلام پيشواى
ماست كه پدر و مادرم فدايش باد. همان ابوالحسن است كه از هر ناروا و
حرامى منزه و پاك است . على عليه السلام پيشواى راستى خداوند به او
دانش عطا كرده كه حلال را از حرام مى شناسد و...
))
معاويه در پايان كه شديدا تحت تاءثير اين شعر قرار گرفته بود گفت : تو
در سخن راستگو بودى . اين بدره زر را بگير.
(126)
كميت شاعر
چون كميت به شاعرى پرداخت ، نخستين شعرى كه گفت در وصف خاندان
پيامبر بود و هميشه آن را از ديگران مخفى نگه مى داشت روزى به نزد
فرزدق بن غالب آمد و گفت : اى ابا فراس تو شاعر بزرگ اين سرزمين هستى و
من برادرزاده تو كميت اسدى هستم . من شعرى گفته ام دوست دارم آنرا بر
تو عرضه كنم ، اگر خوب بود، اجازه نشر آن را بدهى و اگر بد است مرا به
پنهان داشتنش فرمان دهى و آن شعر اين است :
((شادمانم ، اما اين شادى از شوق
سپيدتنان نيست ... از پرندگان فرخنده و شومى كه صبح و شام مى خوانند
نيز نيست ... وليكن من به صاحبان فضيليت و پارسايى و به بهترين مردم
شاءئقم ... اينان بنى هاشم و خاندان پيغمبرند كه خشنودى و خشم آن من به
آنان و براى آنان است . در برابر ايشان فروتنم ... من دوستدار آنانم هر
چند مورد خشم و سرزنش اين و آن باشم .
))
فرزدق گفت : اى برادرزاده من ، شعرت را منتشر كن . آرى منتشر كن .
كه تو شاعر بزرگى اين سرزمين هستى و از ديگران گوى سبقت را ربوده اى .
(127)
خوابى شگفت
يكى از مسلمانان راوى و منتشركننده شعر كميت بود. او شعرهايى را
كه در وصف بنى هاشم بوده براى مردم مى خواند و نسبت به معانى آن آگاهى
كامل داشت . ولى به علل نامعلومى بيست و پنج سال خواندن آن اشعار را
ترك كرد و ديگر خواندن و روايت آن اشعار را حلال نمى پنداشت .
پس از چندى آن را از سر گرفت . به وى گفتند: چرا پس از سالها سكوت و
نخواندن شعر كميت دوباره خواند آن را جايز شمرده اى ؟ گفت : اين به علت
خوابى است كه ديده ام . خواب ديدم كه گويا قيامت برپا شده است .
گوئى در آنجا منشور و صحيفه اى را به من دادند.
آن را گشودم . در آن اين چنين نوشته شده است :
((بسم
الله الرحمن الرحيم نام آن دسته از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام
كه به بهشت مى روند. نام كميت بن زيد اسدى نيز جزء اولين اسم ها بود.
آرى همين خواب مرا بر آن داشت كه به خواندن و توضيح معانى والاى اشعار
او ادامه دهم .
))(128)
امام المنصور بالله
المنصور بالله يكى از امامان زيديه در كشور يمن بود كه شرافت
خانوادگى از دودمان حضرت على عليه السلام را با بزرگى ذاتى و دانش و
هنر خود جمع كرده بود. او شمشير و قلم و علم و ادب و فرهنگ را يك جا
جمع كرده بود. او داراى حافظه عجيبى بود. گويند او صد هزار بيت شعر حفظ
داشت .
از او كتابهاى بسيارى باقى مانده است . او در شاعرى هم مهارت داشته است
. قصايد غديريه او از شهرت خاصى برخوردار مى باشد.
((اى پسرعموهاى ما! روز غدير، براى انسان
دانا، گواه خوبى است .
پدر ما على عليه السلام وصى رسول خداست . او كسى است كه پيامبر اكرم او
را به پرچم بزرگ اختصاص داده است . ما فرزندان دختر و پسرعم با ايمانش
هستيم نه شما... او مملكت را همانند عروس تحويل شما داد. ولى شما
پاداشى كه به او داديد اين بود كه خونش را ريختيد... شما همانند يزيد
كوردل ، فرزندان پاك رسول خدا را كشتيد.
او اين قصيده را در جواب قصيده
((ابن
معتز
)) سرود و با اين قصيده جواب دندان
شكنى به او داد.
((ابن معتز
))
قصيده اى را سروده و آن را براى المنصور بالله فرستاد و او معاوضه كرد
كه اولش اين است .
((پسرعموهاى ما برگرديد و ما را دوست
بداريد. براى ما و شما افتخاراتى است و هر كس كه از حق پيروى كند،
پشيمان نمى شود.
درست است كه شما فرزندان دخترش هستيد نه ما اما ما هم پسران عموى
مسلمانش هستيم .
(129)
رهايى از زندان
مجدالدين جميل يكى از شعراى قرن هفتم است . او در زمان
((الناصرلدين الله
))
خزانه دار بود. خليفه بر او خشم گرفت و به زندانش افكند. بزرگان و رجال
رفت ، براى او پيش خليفه شفاعت كردند. ولى شفاعت آنها موثر نيافتاد. و
در نتيجه بيست سال او را در اطاقى زندانى كردند. شبى در دلش افتاد كه
شعرى در مدح امام على بن ابى طالب عليه السلام بسرايد و اين قصيده را
سرود:
صريح المجد و الشرف القدامى
|
((كسى كه پيامبر اكرم اكرم در روز غدير
خم ، مجد و شرافت آشكار را به او عنايت كرد. كسى كه خورشيد برايش برگشت
. تا نماز را در وقتش بخواند.
در صورتى كه تاريكى داشت همه جا را فرا مى گرفت ... اى ابوالحسن تو
جوانمردى هستى كه اگر كسى به تو پناه ببرد پناهش خواهى داد. اى همسر
فاطمه ! با اشعارم در بيدارى به زيارتت آمدم . تو هم در خواب به ديدنم
بيا و به من بشارت بده كه پناهم مى دهى و از ستم كشيدن نجاتم خواهى
داد...
((ابن جميل پس از سرودن اين شعر
خوابيد. در عالم رويا على عليه السلام را ديد كه به او فرمود: هم اكنون
آزاد خواهى شد.
او از خواب بيدار شد و با خوشحالى شروع به جمع آورى اثاثش نمود. حاضران
به او گفتند: چه خبر است ؟ در جواب آنها مى گفت : هم اكنون آزاد خواهم
شد. زندانيان او را مسخره مى كردند و مى گفتند: بيچاره ديوانه شده است
. از آن طرف
((الناصر
))
نيز المؤ منين عليه السلام را در خواب ديد كه به او فرمود: هم اكنون
ابن جميل را آزاد كن . او با ترس و وحشت از خواب بيدار شد و دوباره
خوابيد ولى باز هم همان رويا تكرار شد.
مرتبه سوم ، فورا كسى را ماءمور آزادى ابن جميل گردد. هنگامى كه ماءمور
وارد اطاقش گرديد، ديد او آماده بيرون آمدن است . او را پيش
((الناصر
))
برد و ماجرايش را نقل كرد.
خليفه به او گفت : شنيدم كه پيش از آمدن ماءمور، آماده بيرون آمدن بودى
؟ در جواب گفت : آرى خليفه گفت : چرا؟ گفت : آن كس كه پيش از تو آمده
بود، قبلا پيش من نيز آمده بود.
خليفه گفت : چطور شد؟ و او گفت : من قصيده اى را در مدح آن حضرت گفتم .
سپس قصيده را براى خليفه خواند.
(130)
اجابت دعا
هنگامى كه دشمنان خاندان پيامبر خواستند كميت را دستگير و به
قتل برسانند، حضرت امام باقر عليه السلام درباره او دعا كرد. كميت كه
متوارى بود در دل شبى تاريك ، بيمناك از خانه بيرون آمد و حال آنكه در
هر رهگذرى گروهى نشسته بودند تا او چون به در آيد، پنهانى دستگيرش
سازند.
كميت به بيابانى رسيد و خواست راهى پيش گيرد. شيرى آمد و او را از رفتن
از آن راه باز داشت .
او از سوى ديگرى راه افتاد، و شير باز هم مانع شد. گويى اشاره مى كرد
كه از پس وى به راه افتد تا آن كه امان يافت و از دست دشمنان خلاص شد.
(131)
راهنما
كميت روزگارى را به توارى گذراند تا آن كه يقين كرد كه كمتر در
پى هستند. شبى با گروهى از بنى اسد، با ترس و بيم از شهر بيرون آمد و
راه قطقطانه را در پيش گرفت .
بعد از نماز صبح ديدند كه گويى شخصى از دور به سوى آنان مى آيد و بعد
از مدتى معلوم شد كه گرگى به سوى آنان مى آيد. گرگ آمد و در گوشه اى
خوابيد. دست شتر كشته اى را جلوش انداختند.
آن را به دندان كشيد. جام آبى به سويش بردند. نوشيد و چون به حركت در
آمدند. گرگ غريدن گرفت . كميت گفت : او را چه مى شود؟ گويى به ما نشان
مى دهد كه راه درست را نمى رويم .
راه خود را عوض كردند، گرگ آرام گرفت . آن راه را ادامه دادند تا به
شام رسيدند و كميت در بنى اسد و بنى تميم پنهان شد.
(132)
شهادت كميت اسدى
هنگامى كه خالد قسرى از حكومت عراق معزول شد و يوسف بن عمرو به
حكومت رسيد. كميت بر او وارد شد و براى او پس از كشتن زيد بن على مديحه
اى را كه گفته بودند، خواند،
((آشكارا به
ميان مردم آمدى و چون كسى نبودى كه كاخش درى بزرگ و قفل زده دارد.
خالدى كه با دهان باز آب مى خواست كشندگان او فرياد مى كشيدند، همانند
تو نخواهند بود،
)) در اين حال هشت تن از
سپاهيان كه بالاى سر يوسف بن عمر ايستاده بودند به نفع خالد به تعقيب
افتادند و سر شمشيرهاى خود را بر شكم كميت نهادند و فرو بردند و گفتند:
براى امير پيش از آن كه اجازه بگيرى شعر مى خوانى و خون پيوسته از او
مى ريخت تا سرانجام درگذشت .
مستهل فرزند او مى گويد: من در هنگام مرگ پدر بر بالينش بودم . او در
لحظات مرگ بيهوش شد.
و چون به هوش آمد. سه بار گفت :
((بارخدايا
خاندان محمد
)) و سپس جان به جان آفرين
تسليم كرد.
(133)
سيد حميرى
فضيل رسان مى گويد: روزى به خدمت جعفر بن محمد صلى الله عليه و
آله و سلم رسيدم . تا شهادت عمويش زيد را به ايشان تسليت بگويم . پس از
آن گفتم : اجازه مى دهيد كه شعرى از سيد حميرى را برايتان بخوانم ؟
فرمودند: بخوان !و من قصيده اى از سيد كه در وصف خاندان پيامبر بود و
ذكر مصيبتى از شهادت اهل بيت ، خواندم پس از پشت پرده ها بانگ شيون
شنيدم و اما فرمود: خدا شاعر اين شعر را رحمت كند. گفتم : قربانت گردم
. من ديدم كه او شراب مى نوشيد. فرمود: خدايش رحمت كند زيرا براى
خداوند مانعى ندارد كه او را به آل على عليه السلام ببخشد. به راستى كه
گاهى از دوستدار على عليه السلام نمى لغزد مگر آن كه قدم ديگرش ثابت مى
ماند.
(134)
خواب امام رضا عليه
السلام
سهل بن ذبيان روايت مى كند كه : روزى شرفياب محضر امام رضا عليه
السلام شدم . ايشان به من فرمود: آفرين به تو اى پسر ذبيان ! هم اكنون
فرستاده ما مى خواست به نزدت آيد و تو را محضر ما آورد. اى فرزند ذبيان
ديشب خواب ديدم كه گويى نردبانى براى من گذشته اند كه صد پله دارد و من
تا آخرين پله آن بالا رفتم . گفتم : سرورم شما را به درازى عمر تهنيت
مى گويم ، چه بسا كه صد سال زندگى كنى . امام فرمود: هر چه خدا بخواهد
شدنى است . سپس فرمود: چون به آخرين پله رسيدم ، ديدم كه گوئى بر گنبدى
خضراء در آمدم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نشسته ديدم . در جانب راست و چپ
ايشان دو جوان زيبا را ديدم كه صورتشان مى درخشيد. زن و مردى آراسته
خلقت را نيز ديدم كه در خدمتش نشسته بودند. مردى نيز پيش روى پيغمبر
ايستاده بود و چنين مى خواند:
((لام عمر
و باللوى مربع ...
))
چون پيامبر مرا ديد، فرمود: آفرين به تو فرزندم اى على بن موسى الرضا،
بر پدرت على عليه السلام سلام كن بر مادرت فاطمه سلام الله عليها سلام
كن . به آنها سلام كردم . سپس فرمود: بر پدرانت حسن و حسين نيز سلام كن
و من سلام كردم و سپس فرمود: بر شاعر و ستايشگر ما در سراى دنيا،
سيداسماعيل حميرى نيز درود فرست ، به او نيز سلام كردم . پيامبر به سيد
حميرى اشاره كرد كه خواندن اشعارش را ادامه بدهد، چون به اين بيت رسيد
كه :
((و وجهه كاشمس تطلع ...
))
پيامبر و همه كسانى كه با ايشان بودند: گريستند و چون به اين بيت رسيد
كه ،
قالوا له لو شئت اعلمتنا الى من الغايد و
المفزع پيامبر دستها را بلند كرد و گفت : خداوندا، تو بر من و
بر آنها گواهى كه من آنان را گواهى دادم كه سرانجام رهبرى و فريادرس
واقعى على بن ابى طالب است و به على عليه السلام كه پيش رويش بود
اشاره كرد.
و سپس به من فرمودند: كه اين قصيده را حفظ كن و شيعيان ما را نيز به
حفظ آن فرمان ده و به آنها اعلام كن كه هر كس اين قصيده را از حفظ كند
و همواره بخواند، من در پيشگاه خداوند تعالى ، بهشت را براى او ضمانت
مى كنم .
امام رضا عليه السلام فرمود: پيغمبر پيوسته اين قصيده را بر من تكرار
فرمود تا آن را از حفظ كردم .
(135)
هديه اى به راوى حديث
روزى سيد حميرى پس از اين كه از پيش يكى از بزرگان كوفه بر مى
گشت و او اسب و خلعت زيبائى را به سيد هديه كرده بود، رو به مردم كوفه
كرد و گفت : اى مردم ! هر كس اگر فضيلتى از على بن ابى طالب عليه
السلام براى من بگويد كه درباره آن شعرى نگفته باشم ، اين اسب و خلعت
را كه در تن دارم به او مى بخشم . هر كس حديثى مى خواند و سيد نيز
اشعارى را كه در آن رابطه سروده بود، مى خواند. تا اين كه مردى حديثى
را اين گونه بازگو كرد:
((روزى اميرالمؤ منين على عليه السلام
خواست سوار اسب شود، لباسش را پوشيد و يكى از كفش ها را نيز به پا
كرد و چون خواست ديگرى را بپوشد ناگهان عقابى از آسمان فرود آمد و كفش
را گرفته و بالا برد و سپس انداخت . مارى سياه از كفش بيرون آمد و
گريخت و به سوراخى خزيد.
آنگاه على عليه السلام كفش را پوشيد
))
سيد كه در اين رابطه شعرى نسروده بود، اندكى انديشيد و سپس چنين سرود:
((هان اى قوم ! چقدر شگفت انگيز است ،
داستان كفش على عليه السلام .
دشمنى از دشمنان جنگى و نادان كه سخت از قصد ثواب به دور بود، رو به
كفش على عليه السلام آورد و در آن خزيد، تا پاى على عليه السلام به
دندان بگزد...
)) سيد پس از خواندن اين
اشعار، اسب و خلعت و هر چه كه داشت به آن مرد بخشيد.
(136)
وفات سيد حميرى
در هنگام مرگ ، سيد به غلامش گفت : هنگامى كه من فوت كردم به
انجمن بصريان مى روى و آنان را از مرگ من آگاه مى كنى .
سپس به كوفيان اطلاع مى دهى و اين شعر من را براى آنان بخوان :
((اى مردم كوفه ! من به شما مهر مى ورزم
. براى آن كه شما او و حتى مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم را دوست مى
داريد... على عليه السلام است پيشوايى كه اميد رهايى از آتش سوزانى كه
بر دشمنان شعله ور است به اوست ...
)) مرا
در پارچه اى سفيد و بى درنگ و كم بها كفن كنيد و ناصبيان نيز جنازه مرا
تشييع نكنند.
زيرا اينها بدترين از ميان زنان و مردمانند. اميد است خداوند مرا به
رحمت خود ستايش و از دوزخ نجات دهد.
هنگامى كه كوفيان به بالين سيد حاضر شدند سيد به سختى افسوس مى خورد
و آه مى كشيد و چهره اش چون قير سياه شده بود، و سخن نمى گفت : تا
آنگاه كه به هوش آمد.
با ديدن چهره سياه او
((شيعيان اندوهناك
و ناصبيانى كه حاضر بودند، خوشحال شدند، سيد چشمانش را گشود و به جانب
قبله سمت نجف اشرف نگاه كرد و گفت :
((اى اميرالمؤ منان ! آيا با دوست خود
چنين مى كنى ؟
)) و اين جمله را سه بار
تكرار كرد. در آن زمان ناگهان رگه اى سفيد در پيشانى اش نمودار شد و
پيوسته گسترده مى شد و چهره اش را فرا مى گرفت . تا آن كه صورتش چون
ماه تمام شد و درگذشت . آخرين شعر سيد در حالى كه مى خنديد چنين است :
((آنان كه مى پندارند، على عليه السلام
دوستانش را از هلاكت نمى رهاند! دروغگويند، به خدا قسم كه من به بهشت
عدن در آمدم و خدا از گناهانم درگذشت . اينك ، دوستان على عليه السلام
را بشارت دهيد، و تا دم مرگ او را دوست بداريد، پس از وى نيز به
فرزندانش يكى پس از ديگرى مهر بورزيد.
(137)
فصل پنجم : داستانهايى از دوستان اهل بيت (ع )
شهادت محمد بن ابى بكر
معاويه در سال 38، عمرو بن عاص را همراه با چهار هزار سپاه به
مصر فرستاد و معاوية بن حديج و ابوالاعور سلمى هم او را همراهى مى
كردند و عمرو زندگى خود را صرف اين كار كرد. در مصر محمد بن ابى بكر از
طرف على عليه السلام حكومت مى كرد و مركز حكومتش در محلى به نام
((مسناة
))
بود. جنگى بين اينها در گرفت كه در اين جنگ كنانة بن بشر در آن كشته
شد. محمد بن ابى بكر بخاطر اينك يارانش او را تنها گذاشتند، فرار كرد و
در نزد مردى بنام
((جبلة بن مسروق
)) مخفى شد. پس از آن مخفيگاه او را پيدا
كردند و معاويه بن حديج و يارانش او را محاصره كردند و آنگاه محمد بن
ابى بكر بيرون آمده و با آنان جنگيد تا كشته شد. معاويه بن حديج و عمرو
بن عاص او را در پوستين خرى داخل كرده آتش زدند.
اين فاجعه در ناحيه اى از مصر به نام
((كوم
شريك
)) اتفاق افتاد. اين جنايت در حالى
صورت گرفت كه هنوز محمد بن ابى بكر رمقى از حيات در بدن داشت .
(138)
شركت در غذا خوردن
ابن كثير در جلد هشتم تاريخش ص 99 چنين مى گويد: قيس بن سعد ظرف
غذاى بزرگى داشت كه هميشه همراه او بود و هر وقت مى خواست غذا بخورد،
مناديانش فرياد مى زدند، اى مردم شهر بيائيد و در خوردن گوشت و ترديد
با قيس بن سعد شركت نمائيد. پدر و جدش نيز قبلا همين اخلاق را داشتند و
به بخشش و عطا معروف بودند.
(139)
شهيد روز احد
عبدالله انصارى كه اولين شهيد روز احد بود را با جنازه ديگرى در
قبر گذاشتند. بعدها خانواده او از اين كار ناخشنود شدند.
جابر بن عبدالله پسر عبدالله انصارى مى گويد: دلم راضى نمى شد كه پدرم
با كس ديگرى در يك قبر باشد. بالاخره قبر ديگرى آماده كرده و جنازه
پدرم را به آنجا منتقل كردم . با ديدن جنازه پدر بسيار تعجب كردم .
به راستى كه او از شهداى سعادتمند بود. زيرا جنازه پدرم بعد از گذشت 6
ماه هنوز تازه بود و آثارى از پوسيدگى در آن مشاهده نمى شد.
(140)
يار وفادار
عبدالرحمن بن ابى ليلى انصارى از ياران خاص اميرالمؤ منين بود.
او در جنگ جمل پرچمدار آن حضرت بود.
او از خود شجاعت بسيار نشان داد. بعدها حجاج بن يوسف ثقفى آنقدر او را
تازيانه زد كه شانه هايش سياه گشت و در عين حال ناسزا به على نگفت و از
او تبرى نجست . ياران رسول خدا و صحابه خاص آن حضرت گرد او جمع مى شدند
و او برايشان حديث مى گفت و همگى ساكت نشسته و گوش فرا مى دادند.
عبدالله بن حارث گويد: گمان نمى كنم زنها بتوانند فرزند همچون او
بزايند.
وى در سال 81 هجرى ديده از جهان فرو بست .
(141)
نماز واقعى
قيس بن سعد در مرتبه خوف از خداوند و فرط بندگى و اطاعت او نسبت
به ذات پروردگار كارش به جايى رسيد كه در نماز هنگامى كه براى سجده خم
شد، ناگاه مار بزرگى در سجده گاهش نمايان شد و او بدون اين كه به اين
خطر توجهى و يا از آن مار انديشه اى به خاطر راه دهد، همچنان سر خود را
بر آن مار فرود آورد و در پهلوى آن به سجده پرداخت . در اين موقع مار
دور گردنش پيچيد و او از نماز خود كوتاهى ننمود و از آن چيزى نكاست .
تا كه از نماز فارغ شد و ما را به دست خود از گردن جدا و به طرفى
افكند.
(142)