داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام

سيدرضا باقريان موحد

- ۲ -


شباهت على عليه السلام به پيامبران  
روزى رسول اكرم در حالى كه در بزم اصحابش نشسته بود فرمود: هر كس ‍ بخواهد آدم را در علمش و نوح را در فهمش و ابراهيم را در اخلاقش و موسى را در مناجاتش ، عيسى را در سنتش و محمد را در تماميت و كمالش ‍ ببيند، بايد به اين مردى كه مى آيد بنگرد. مردم همه گردن كشيدند. ناگاه چنان با على بن ابيطالب عليه السلام مواجه شدند، كه گويا او از زمين كنده شده و از كوه سر برآورده است .
شباهت حضرت آدم و على عليه السلام در ده چيز است : سرشت ، توقف ، مصاحب ، ازدواج ، حكمت ، هوش ، خلافت ، دشمنان ، وفا و وصيت و اولاد و عترت مى باشد.
شباهت بين على عليه السلام و حضرت نوح در هشت چيز است : فهم و دعوت ، اجابت ، كشتى ، بركت ، سلامت ، شكر و هلاك كردن دشمنانش .
شباهت بين على عليه السلام و ابراهيم خليل در هشت چيز است .
وفا، خوددارى ، مناظره با پدر و قوم خود، نابود كردن بت ها، بشارت خداوند به او به دو فرزندى كه ريشه انساب پيامبران هستند، اختلاف احوال ذريه ، گرفتارى او از ناحيه خدا به جان و مال و فرزند و نامگذارى او از طرف خداوند به خليل به اين معنى كه هيچ چيز را به خدا ترجيح نداده است .
شباهت على عليه السلام با يوسف در هشت چيز است . علم در كودكى : حسد برادران ، عهدشكنى برادران ، سلطنت ، آشنايى بر تاءويل احاديث ، كرم ، عفو در وقت قدرت و مهاجرت و تغيير خانه .
شباهت على عليه السلام با موسى كليم الله در هشت چيز است . صلابت ، دعوت مردم ، عصا، شرح صدر، برادرى ، مودت ، محنت كشيدن و به ميراث ملك و امارت .
شباهت بين على عليه السلام حضرت داوود در هشت چيز است . علم ، نيرومندى ، مبارزه با جالوت ، قدرت بر طالوت ، نرم كردن آهن براى او، تسبيح جمادات با او، فرزند صالح و خطاب قاطع .
شباهت او و سليمان در هشت چيز است . امتحان الهى ، تخت پادشاهى ، تلقين خدا او را در كودكى به آنچه شايسته آن است از خلافت ، رد خورشيد به خاطرش بعد از غروب ، تسخير هوا و باد براى او، تسخير جن براى او، آگاهى اش از سخن گفتن پرندگان و جمادات و آمرزش و برداشتن حساب از او. شباهت او با ايوب هشت چيز است . بلاياى بدنش ، بلاياى در فرزندش ، بلايا در مالش ، صبر، خروج همگان ، شماتت دشمنان ، دعا به درگاه خدا و وفا به نذر.
شباهت بين ايشان و يحيى بن زكريا به هشت چيز است . عصمت ، كتاب و حكمت ، تسليم ، نيكى به پدر و مادر، شهادت به خاطر يك زن مفسد، خشم خدا بر انتقام گرفتن از قاتلش به خوف از خدا و نداشتن هم نام براى او.
شباهت او و عيسى عليه السلام در هشت چيز است . اذعان به خدا، علم به كتاب ، علم برنامه نگارى ، هلاك دو فرقه از اهل ضلال در مورد او، زهد در دنيا. كرم و بخشش ، اخبار از كائنات و كفايت و كاردانى .(28)
خواب شگفت بلال  
شبى بلال ، موذن پيامبر اكرم ، رسول خدا را در خواب ديد كه به او مى فرمود: اى بلال چرا براى زيارت قبر ما نمى آيى ؟ اين چه جفايى است اى بلال ؟ آيا وقت آن نرسيده است كه ما را زيارت كنى ؟
او با اندوه و ناراحتى از خواب بيدار شد و بى درنگ سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه حركت كرد.
وقتى كنار قبر شريف آن حضرت قرار گرفت . شروع به گريه كرده و صورت خود را بر روى قبر مى ماليد در اين هنگام امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام آمدند. بلال آنها را بغل كرد و بوسيد و جريان خواب خود را به آنان بازگو كرد.(29)
آمرزش اعرابى  
روزى على عليه السلام خطاب به يارانش فرمود: سه روز پس از دفن رسول خدا، اعرابى وارد شد و خود را بر روى قبر رسول الله افكند و خاكش را بر سر خود مى ريخت و مى گفت : اى رسول خدا، گفتارت را شنيديم و به آن ايمان آورديم . حقايق را از ناحيه خدا گرفتى و ما هم آنرا از ناحيه تو گرفتيم و از چيزهايى كه بر تو نازل شده است ، اين آيه است : ((ولو انهم اذ ظلموا نفسهم جائوك )) من ستم كردم و پيشت آمدم ، تا برايم طلب آمرزش كنى . در اين هنگام از ميان قبر ندائى بلند شد كه ((اى اعرابى برخيز، كه گناهت آمرزيده شده است .)) (30)
مروان و انكار توسل  
داود بن ابى صالح روايت مى كند كه : روزى مروان ، كنار قبر شريف رسول خدا آمد، ديد مردى پيشانى اش را روى قبر گذاشته است . مروان گردنش را گرفت و او را بلند كرد و گفت : اى مرد، آيا مى دانى كه چه مى كنى ؟ آن مرد كه ابوايوب انصارى بود، گفت : آرى مى دانم كه چه مى كنم . من پيش سنگ نيامده ام .
بلكه پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمده ام و از او شفاعت مى طلبم . اى مروان من از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: ((بر دين گريه نكنيد، آنگاه كه اهلش رهبرى آن را دارد. آنگاه بر دين گريه كنيد كه نااهل بر آن حاكم باشد.))
اين حديث ، اين آگاهى را به ما مى دهد كه منع از توسل به قبور طاهره از بدعت هاى امويان و گمراهى هاى آنان از زمان صحابه است و هيچگاه گوش ‍ روزگار نشنيد كه صحابى اى منكر آن باشد، مگر زاده بيت اميه ، مروان ستمكار كه آن را انكار كرده است .(31)
طلب شفاء  
روزى ابن المنكدر كه يكى از بزرگان تابعين بود، با اصحابش در مجلس ‍ نشسته بود كه تشنگى شديدى به او عارض شد. حركت كرد و به كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت و صورتش را روى قبر نهاد. سپس برگشت .
حاضران او را مورد ملامت قرار دادند. در جواب گفت : حالتى به من دست داده بود كه احساس خطر مى كردم . از اين رو به قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه برده و طلب شفاء نمودم .
اصحابش قانع شدند و آنان نيز به اهميت توسل به قبر آن حضرت آگاه شدند.
ابن المنكدر، گاهى در موضع خاصى از مسجد رسول الله مى آمد و به خاك مى افتاد. اصحابش راز اين كار او را پرسيدند و او گفت : من در خواب ، پيامبر را در اين موضع ديده ام و اكنون در بيدارى اين مكان را مى بوسم .(32)
وفادارى ابوطالب  
ابوطالب بن عبدالمطلب در هيچ شامگاه و بامدادى از پيامبر دور نمى شد و در برابر دشمنان وى پاسدار او بود و مى ترسيد كه ناگاه او را بكشند. يك روز او را گم كرد بامدادان به جستجويش پرداخت . اما او را نيافت . پس 20 نفر از بندگان خود را برگزيد و دستور داد كه هر كدام كاردهاى تيزى را برداريد و همراه خود داشته باشيد بعد برويد و در كنار يكى از بزرگان قريش بنشينيد. پس اگر من آمدم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم همراهم بود، كارى نكنيد و آرامش پيشه كنيد. تا در كنار شما بايستم و اگر آمدم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم همراه من نبود، هر كدام از شما همان مرد از بزرگان قريش را كه كنار اوست ، با كارد، بزند، آن غلامان رفتند و در كنار قريشان نشستند.
ابوطالب باز در جستجوى محمد صلى الله عليه و آله برآمد و پس از مدتى پيامبر را در پائين هاى مكه در كنار تخته سنگى ديد كه ايستاده و نماز مى خواند، پس خود را بر روى او افكند و او را بوسيد و گفت : برخيز كه با هم برويم و با او به مسجد آمد. قريش كه در انجمن خود در نزديك كعبه نشسته بودند. چون او را ديدند كه دست پيامبر را در دست گرفته و مى آيد، گفتند: اينك ابوطالب محمد را نزد شما آورده و لابد خبرى است . پس چون در كنار ايشان ايستاد. در حالى كه خشم از چهره اش نمايان بود، به غلامان خود گفت : آنچه را كه در دست داريد، آشكار سازيد. ايشان چنين كردند و ناگاه همه چشمشان به كاردها افتاد و گفتند: اى ابوطالب اين ها چيست ؟ ابوطالب گفت : همان است كه مى بينيد من دو روز است كه محمد را مى جستم و نمى ديدم . پس ترسيدم كه شما با پاره اى كارها نيرنگى براى او زده باشيد، پس اينان را بفرمودم تا همين جاها كه مى بينيد، بنشينند و به ايشان گفتم اگر من آمدم و محمد با من نبود، هر كدام از شما بايد كسى را كه پهلويش نشسته ، بزند. هر چند هاشمى باشد، و در اين باره هيچ اجازه ديگرى هم از من نگيريد. گفتند: اى ابوطالب آيا چنين كارى مى كردى ؟ گفت : آرى به خدا قسم و سپس خطاب به پيامبر شعرى سرود.(33)
پسر زبعرى  
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به سوى كعبه حركت كرد و خواست نماز بگزارد. چون به نماز برخاست ، ابوجهل گفت : كيست كه به سوى اين مرد برخيزد و نماز او را تباه سازد پس ابن زبعرى برخاست و از درون يك شكنبه ، خون و سرگين در آورد و با آن روى پيامبر را بيالود. پس ‍ پيامبر كه از نماز خود روى برتافت ، به نزد عمويش ابوطالب شد و گفت : عمو! نمى بينى كه با من چه كردند؟ ابوطالب برخاست و شمشيرش را روى شانه اش نهاد و با او روان شد تا نزديك آن گروه رسيد. آن گروه پس از ديدن ابوطالب خواستند كه فرار كنند. ابوطالب با ديدن آنان گفت : بخدا قسم هر كه برخيزد با شمشيرم او را خواهم زد. سپس نزديك تر شد و پرسيد: چه كسى اين كار بسيار زشت را با پيامبر خدا انجام داده است ؟ همه عبدالله بن زبعرى را نشان دادند پس ابوطالب سرگين و خون شكنبه را بر گرفت و چهره و ريش و جامه ايشان را بيالود و آنان را به سزاى عمل زشتشان رسانيد.(34)
فصل دوم : داستانهايى از زندگى حضرت على (ع ) 
گروه ميانه رو  
روزى حارث همدانى همراه با گروهى از شيعيان اميرالمؤ منين ، به حضور آن حضرت رسيدند. حارث با قد خميده راه مى رفت و عصاى خود را بر زمين مى زد و بيمار بود على عليه السلام به ايشان علاقمند بود، فرمود: اى حارث چه شده است ؟ حارث گفت : مصائب روزگار به من رسيده است . اى امير مؤ منان من تشنه دشمنان هستم . حضرت فرمود: در چه زمينه با من دشمن اند؟ حارث گفت : عده اى افراط و عده اى تفريط مى كنند در صحبت به شما. حضرت فرمود: اين را بدانيد كه بهترين شيعيان من گروه ميانه رو هستند.
حارث گفت : در اين مورد به ما راهنمايى بيشتر بده اى امير مؤ منان ، حضرت فرمود: ((به راستى كه دين خدا را با مردان نمى توان شناخت : بلكه با آيات بر حق اوست كه مى توان شناخت دين پيدا كرد. تو حق را بشناس ، مردان حق را هم خواهى شناخت ... سوگند به خدا كه دوست و دشمن ، مرا در چند جا مى شناسند. هنگام مرگ و در پل صراط. آن روز كه من با كمال درستى و به خوبى آنها را قسمت مى كنم .
و مى گويم اين دوست من است و آن دشمن من .)) پس از پايان صحبت هاى حضرت ، حارث برخاست و با شادمانى عباى خود را مى كشيد و گويى مى گفت كه ديگر من نگرانى ندارم كه چه زمانى مرگ را ملاقات كنم يا او به ديدارم آيد.(35)
كرامت حضرت على عليه السلام  
حجر بن قيس مدرى از خدمتگزاران خاص اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام بود. روزى على عليه السلام به او گفت : حجر! روزى تو را برپا نگهداشته به دستور خواهند داد كه به من لعنت بفرستى ، مرا لعنت بفرست ، اما از من تبرى مجو و بيزارى منما.
طاووس مى گويد: خودم شاهد بودم كه حجر مدرى را احمد بن ابراهيم خليفه بنى اميه در مسجد برپا نگهداشت و ماءمور گذاشت تا به على لعنت فرستد يا كشته شود. حجر گفت : امير احمد بن ابراهيم به من دستور داد على عليه السلام را لعنت فرستم به همين جهت او را لعنت كنيد خدا لعنتش كند. طاووس مى گويد: خدا عاشقان را از كار انداخته بود و هيچ يك از آنها نمى فهميدند كه حجر مدرى چه مى گويد.(36)
شبيه ترين نماز به پيغمبر  
مطرف بن عبدالله مى گويد: من و عمران حصين پشت سر حضرت على عليه السلام نمازى را به جاى آورديم . هر وقت مى خواست به سجده برود تكبير مى گفت و نيز وقتى هم سر از سجده بر مى داشت و همچنين از هر ركوعى كه سر بر مى آورد هم تكبير مى گفت . هنگامى كه نماز تمام شد عمران بن حصين دستم را گرفت و گفت : اى مطرف ! اين نماز مرا به ياد نماز محمد صلى الله عليه و آله و سلم انداخت . همچنين گفت : مدت زمانى است كه نمازى شبيه تر از اين نماز به نماز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم نخوانده ام بجز نماز على بن ابيطالب عليه السلام . چرا كه پيامبر خدا هنگام رفتن به ركوع و برخاستن از آنها تكبير مى گفت .(37)
آزار مشركان  
ابن عباس روايت كرده است كه حضرت على عليه السلام از طرف مشركين سنگ باران مى شد، همانطور كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سنگ باران مى شد. آن حضرت به خود مى پيچيد و سر خود را در لباس ‍ پيچيده و پنهان ساخته بود و تا بامداد سر خود را بيرون نياورد همين كه صبح شد سر خود را بيرون كرد.
مشركين در مقام نكوهش او برآمدند و گفتند: محمد صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه ما او را سنگ مى زديم ، برخود نمى پيچيد تو چرا چنين مى كنى ؟ و با اين سخنان و كلمات حضرت را آزار مى دادند. اما حضرت على عليه السلام صبر مى كردند و خويشتن دارى نشان مى دادند.(38)
آوازى از خانواده ابوسفيان  
روزى على عليه السلام از كنار خانه يكى از افراد خانواده ابوسفيان مى گذشت . در اين هنگام شنيد كه صداى آواز آن خانه بلند است .
دختران آن خانه همراه با دف و دايره اين شعر را به آواز مى خواندند:

مسئوليت ظلمى كه به عثمان شده به گردن
زبير است و ظالمتر از او در نظر ما طلحه است
اين دو بودند كه آتش شورش را شعله ور
ساختند و در رسوائى او كوشيدند
على عليه السلام با شنيدن ساز و آواز آنها فرمود: خدا آن دخترها را بكشد كه اين گونه آواز مى خوانند و ساز مى زنند و آنها چه خوب مى فهمند كه انتقامشان را بايد از چه كسانى بگيرند.(39)
عدالت در تقسيم اموال  
روزى از اصفهان مالى را براى امير مؤ منان آوردند كه آنرا 7 بخش كرد. يك گرده نان زياد آمد. پس آنرا نيز شكست و هفت تكه كرد و هر تكه ى آنرا بر روى يكى از آن بخش هاى اموال نهاد. سپس ميان مردم قرعه انداخت ، تا اولين بار چه كسى سهم خود را بردارد. روز ديگر دو زن ، يكى عرب و ديگرى از مواليان وى ، به نزد وى آمدند و چيزى خواستند پس حضرت فرمود تا هر كدام از آن دو را با يك پيمانه خوراكى و چهل درهم دادند. پس ‍ آنكه از موالى بود، سهم خود را گرفت و رفت و آن زن عرب گفت : اى امير مؤ منان من عرب هستم و او از موالى بود و آنگاه تو به من همان اندازه مى دهى كه به او دادى ؟ حضرت على عليه السلام به او فرمود: من در كتاب خدا نگريستم و در آن براى فرزندان اسماعيل (عرب نژادها) هيچ برترى اى بر فرزندان اسحاق (يهودى نژادان ) نديدم .(40)
ملاقات با جبرئيل  
روزى حضرت على عليه السلام فرمود: در جنگ احد شانزده ضربت بر من وارد شد. از شدت ضربات و جراحات بر زمين افتادم . ناگهان مردى خوش صورت و نيك چهره و خوشبو نزد من آمد و بازويم را گرفت و مرا از جاى بلند كرد و فرمود: يا على رو به به دشمن آور و از دستور خدا و رسولش پيروى كن . آن دو از تو خشنود هستند. بعد از آن به نزد رسول خدا آمدم و جريان را به آن حضرت گفتم
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على ، خداوند ديدگانت را روشن گرداند.
او جبرئيل امين بوده است .(41)
مدفن حضرت على عليه السلام  
نخستين كسى كه بدن مباركش از قبرى به قبر ديگر منتقل گرديد على بن ابى طالب عليه السلام است .
كه روز جمعه هفدهم ماه رمضان ، شمشير دشمن بر فرق همايونش وارد آمد و بعد از دو روز وفات يافت . فرزند برومندش امام حسن عليه السلام بر او نماز خواند و در دارالاماره كوفه مدفون گرديد و قبرش پنهان نگاه داشته شد. تا بعدا به نجف اشرف حمل گرديد و تا زمان هارون الرشيد، قبر آن حضرت پنهان بود.
در زمان هارون ، مدفن آن بزرگوار آشكار شد و روى آن ساختمانى بنا گرديد كه داستان آن چنين است : هارون از قضيه اى آگاه شد كه در شهر نجف در كنار قريه اى مكان عجيبى وجود دارد كه حيوانات از شر صيادان به آنجا پناه مى برند و... و بالاخره ، مكان عجيبى است .
هارون از مردم آن حوالى پرس و جو كرد و پيرمردى در پاسخ گفت : اينجا قبر اميرالمؤ منين على عليه السلام و نوع عليهاالسلام است . هارون پس از اين جريان دستور داد كه ساختمانى را بر روى اين مدفن بنا كنند.(42)
چشمه آب  
عقيص روايت مى كند كه : ما با على عليه السلام در حركت به سوى شام بوديم . تا وقتى از نخلستانها به پشت كوفه رسيديم . مردم تشنه و محتاج آب شدند. على عليه السلام ما را آورد تا به سنگى كه از زمين دندانه زده بود، رسيديم ، امام دستور داد آن را از بن كنديم . آنگاه آبى از آن بيرون زد كه همه از آن نوشيده ، سيراب شدند.
سپس حركت كرديم و از محل دور شديم پس از مدت حضرت فرمود: آيا بين شما كسى هست كه محل آن چشمه آب را كه از آن نوشيديد، بداند؟ گروهى گفتند: ما مى دانيم و آنها عازم آن محل شدند. اما هر چه جستجو كردند، چشمه آبى را نيافتند. آنها به ديرى كه در آن نزديكى بود رفتند و پرسيدند كه آبى كه در نزد شماست كجاست ؟ و آن راهبان گفتند: در اين نزديكى آبى وجود ندارد. بلكه اين دير را بر اين اميد در اين مكان ساخته ايم كه شنيده ايم كه از اين نزديكى چشمه اى وجود دارد ولى كسى جز پيامبر يا وصى آن را استخراج نمى كنند.
و ما منتظر آن هستيم .(43)
مقام رفيع  
روزى عده اى از تابعين نزد حسن بصرى بودند و نام على بن ابى طالب عليه السلام به ميان آمده بود، حجاج كه در مجلس حاضر بود و به حسن گفت : تو در اين باره چه مى گويى ؟ حسن گفت : من چه بگويم ، او اول كسى است كه بر قبله نماز گزارد و دعوت رسول خدا را اجابت كرد و براى على عليه السلام نزد پروردگارش مقام بلندى است .
و او نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قرابت و نزديكى دارد و براى او سوابقى است كه كسى نمى تواند آنها را انكار كند. حجاج به شدت خشمگين شد و از تخت امارتش برخاست و به خانه رفت .
مردى به حسن بصرى گفت : چرا هيچگاه نديده ايم تو على عليه السلام را مدح و ثنا گويى ؟ گفت : من چگونه به اينكار اقدام كنم در حاليكه از شمشير حجاج خون مى ريزد. على عليه السلام اولين كسى است كه اسلام آورد و اين ثناى على عليه السلام به تنهايى شما را كافى است .(44)
حق با على است  
ابوذر روايت كرده است كه : روزى بر ام سلمه وارد شدم . ديدم او گريه مى كند و به ياد على است و مى گويد: شنيدم كه پيغمبر مى گويد:
على مع الحق و الحق مع على و لن يفترقا حتى يردا على الحوض ‍ يوم القيامه .
سعد بن وقاص نيز اين حديث را منزل ام سلمه شنيده بود ولى با اين حال مردى را نزد ام سلمه فرستاد تا درباره اين حديث از او سئوال كند ام سلمه هم در جواب گفت : پيغمبر اين حديث را در خانه من فرموده است . آن مرد به سعد گفت : هيچگاه تو نزد من پست تر از امروز نشده بودى . سعد گفت : چرا؟ مرد گفت : اگر من از پيغمبر اين سخن را شنيده بودم ، تا زنده بودم ، خدمتگزارى على عليه السلام را رها نمى كردم .(45)
تكه پارچه سياه  
مردى سالخورده از قبيله بكر بن وائل روايت مى كند كه : ما در جنگ صفين با على عليه السلام بوديم . عمرو بن عاص تكه پارچه اى سياه و مربع به سر نيزه اى كرد و بلند نمود. گروهى گفتند: كه اين پرچمى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى او ترتيب داده و اين مطلب بين مردم شايع شد. تا اين كار به گوش حضرت على عليه السلام رسيد. سپس حضرت داستان مربوط به آن تكه پارچه را اين چنين فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين تكه پارچه را به عمرو بن عاص ‍ نشان داد و فرمود: كيست آن را با آنچه درباره آن مقرر است ، بپذيرد؟ عمرو گفت : اى رسول خدا مقررات و شرايط آن چيست ؟ رسول خدا فرمود: شرطش اين است ، كه با در دست داشتن آن با مسلمان جنگ نكنى و آنرا به كافرى نزديك نكنى . عمرو آن را گرفت و اكنون به خدا قسم آنرا به مشركين نزديك ساخته و با در دست داشتن آن امروز با مسلمين مى جنگد.
قسم به آن خداوندى كه دانه را در زمين شكافته و رويانده و اين همه خلق را آفريده ، اينان اسلام نياورده اند؛ بلكه تظاهر به اسلام كرده اند.
همين كه يارانى يافتند به دشمنى و عناد خود بر مى گردند گر چه نماز را به صورت ظاهر ترك نمى كنند.(46)
زيد شهيد  
روزى اميرالمؤ منين هنگامى كه با اصحاب از مكانى مى گذشتند، ناگهان حضرت در موضع خاصى ايستادند و شروع به گريستن كردند.
اصحاب گفتند: يا اميرالمؤ منين چه چيز شما را گريان مى سازد؟
حضرت فرمود: مردى از فرزندانم در اين مكان به دار آويخته مى شود. كسى كه خود رضا دهد و نگاه به اعضاى ممنوع بدنش كند خداوند او را به صورت در آتش مى افكند.
همانا اين فرزند خلف حضرت ، زيد بن على بود كه پس از قيامى شجاعانه بدست ظالمان به شهادت رسيد.(47)
تولد حضرت على عليه السلام  
روزى از رسول الله ، درباره ولادت امام على عليه السلام سؤ ال كردند، ايشان فرمود: از تولد كودكى مى پرسيد كه بدنيا آمدنش همانند تولد حضرت مسيح ، مهم و معجزه آسا است . خداوند، على عليه السلام را از نور من آفريد و مرا از نور على عليه السلام آفريد و ما هر دو از يك نور هستيم . سپس خداوند ما را از صلب آدم عليه السلام از صلب هاى پاك به رحم هاى پاكيزه منتقل كرد. مرا در بهترين رحم ها كه از آمنه بود قرار داد و على را نيز به در رحم فاطمه بنت اسد سپرد. در روزگار ما مردى پرهيزگار و خداپرست بود كه 270 سال خدا را پرستيده بود. پس خداوند ابوطالب را به سوى او فرستاد. او سر ابوطالب را در دست گرفت و بوسيد و گفت : اى مرد تو كيستى ؟ ابوطالب گفت : من از تهاميان و از خاندان هاشميان هستم . او گفت : به راستى خداى بزرگ چيزى به دل من الهام كرده و آن اين است كه از پشت تو فرزندى زائيده شود كه دوست خداوند است . پس چون شبى كه على عليه السلام در آن زاده شد، فرا رسيد، زمين درخشندگى يافت و ابوطالب بيرون شد.
مى گفت : اى مردمان ! دوست خدا در خانه كعبه زاده شد. پس چون بامداد شد به خانه كعبه در آمد و مى گفت : ((اى پروردگار اين تاريكى آغاز شب و ماه درخشان روشن ، از كار پنهانى خويش براى ما آشكار كن كه درباره نام اين كودك چه مى بينى )). سپس آواز سروشى را شنيد كه مى گويد: ((... به راستى كه نامش را از والايى ، على نهاديم ، و اين على را از نام خداوند اعلى گرفته شده است .)) (48)
برترى به چيست ؟  
روزى عباس و شيبه پسر عثمان كه متولى مسجدالحرام و كعبه بود، در كنار يكديگر نشسته بودند و بر يكديگر مباهات كرده و شخصيت خود را به رخ يكديگر مى كشيدند. عباس به او مى گفت : من از تو برترم چون عموى پيامبر و وصى پدر آن حضرت و ساقى حاجى ها هستم . شيبه مى گفت : من از تو مهمتر و بزرگوارترم . چون امين خدا هستم بر خانه اش و خزانه دار خانه خدا هستم . آيا آنچنان كه خداوند مرا امين خود قرار داده ، امين تو نيستم .
اين دوتا مدتها بر يكديگر مفاخره مى كردند تا اين كه على بن ابى طالب به آن دو رسيد و در جواب سؤ ال آنها مبنى بر اين كه كداميك از ما برتر است فرمود: بگذاريد منهم افتخارات خويش را بازگو كنم . من نخستين كسى هستم از مردان اين امت كه به پيامبر ايمان آورده و با او هجرت نمودم و در راه خدا جهاد نمودم .
بعد از فرمايشان حضرت ، هر سه نفر به حضور پيامبر مشرف گرديدند و هر كدام جهت برترى خود را به پيامبر عرضه داشتند.
پيامبر چيزى به آنها نگفت و آنها از هم جدا شدند. بعد از چند روز جبرئيل نازل شده و درباره آن وحى آورد، رسول خدا هر سه نفر را احضار كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:
اجعلتم سقايه الحاج و عماره المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الاخر و جاهد فى سبيل الله لا يستوون عندالله
آيا قرار داده ايد آب دادن به حاجى ها و ساختمان مسجدالحرام را مانند كسى كه به خدا و روز جزا ايمان آورد، و در راه خدا كوشش مى كند؟ نه اين چنين و اين دو گروه مساوى نيستند.)) (49)
داستان اين مفاخره و نزول اين آيه را در شاءن حضرت على عليه السلام تعداد زيادى از محدثان شيعه و سنى روايت كرده اند.(50)
پرچم رسول الله  
هنگامى كه اميرالمؤ منين براى جنگ صفين پرچم هايى را بر مى افراشت ، پرچم رسول خدا را بيرون آورد و تا آن زمان پرچم پيغمبر بعد از رحلت آن حضرت ديده نشده بود. پرچم را بست و قيس را احضار فرموده و پرچم را به او داد و سپس انصار و جنگ جويان بدر را جمع نمود.
همين كه چشم آنها به پرچم رسول الله افتاد، گريه بسيارى نمودند و در اين موقع قيس اشعارى سرود و چنين گفت :
((اين همان پرچمى است كه پيرامون آن با رسول خدا بوديم و جبرئيل يار ما بود. ضرر نمى كند كسى كه انصار پشتيبان او هستند. در صورتى كه براى او جز آنان هيچكس يار و ياور نباشد.))
در آن هنگام كه اوضاع بر معاويه بسيار سخت و دشوار شد و خود را در شرف شكست ديد، ياران نزديكش را جمع كرد و گفت : مردانى از ياران على مرا اندوهگين ساخته اند، مانند قيس و مالك و عدى . هر كدام از شما بايد ماءمور نابودى هر يك از اين اشخاص شويد و با تمام قوا و نبرد به جنگ با آنان بپردازيد.
در آن جمع بسربن ارطاة به مقابله با قيس گماشته شد. بامدادان با سپاهيان و همراهان خود در مقابل قيس و لشكريانش جبهه گرفت و جنگ سختى بين آن دو در گرفت . قيس با هيبتى مردانه كه گويى احدى را دسترسى به آزار و تسلط بر او نيست در مقابل بسربن ارطاة ظاهر شد و حمله را آغاز كرد و اين رجز را مى خواند: ((من پسر سعد هستم كه عادت به فرار جنگ ندارم . زيرا فرار براى جوانمرد همچون گردنبندى است كه به گردن مى افتد و موجب ننگ و عار است . اى خدا تو شهادت را نصيبم فرما.
زيرا كشتن و شهادت در راه تو بهتر است از هم آغوشى با دوشيزگان زيبا.))
سپس حمله اى بر سپاهيان بسر بن ارطاة نموده و كمى بعد بسر در مقابل او آشكار شد و چنين گفت :
((من پسر ارطاة هستم كه قدر و منزلتش بزرگ است . فرار در سرشت من نيست . من درباره دشمنم آنچه بر عهده داشتم ، انجام دادم اى كاش ‍ مى دانستم چه قدر از عمرم باقى مانده است .))
پس با نيزه به طرف قيس حمله كرد و قيس با شمشير او را عقب راند و از خود دفع كرد. تا سرانجام اين نبرد با برترى قيس پايان پذيرفت .(51)
زيارت حضرت فاطمه عليهاالسلام  
حضرت على عليه السلام هر روز به زيارت حضرت فاطمه مى رفت . در يكى از روزها كه به زيارت رفته بود، خود را به روى قبر انداخته و گريست و اين شعر را سرود:
چه جانگداز است ، هنگامى كه بر قبر حبيبم عبور مى كنم و سلام مى دهم و جوابى نمى شنوم .
اى قبر چه شده كه جواب مرا نمى دهى ؟
آيا بعد از من ديگر دوستى با كسان ملامت آميز شده ؟
سپس گوينده اى كه فقط صدايش شنيده مى شد به وى پاسخ داد و آن حبيب گفت : كسى كه در گرو خاك و سنگ است ، چگونه مى تواند جوابت گويد. من از نزديكان و همسر خود جدا ماندم و خاك زيبائى هاى مرا خورد. و در آن هنگام كه رشته هاى محبت از هم مى گسلد درود من بر شما باد.(52)
تاجگذارى روز غدير  
حضرت على عليه السلام روايت كرده است كه در روز عيد غدير خم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمامه اى بر سر من پيچيد و قسمتى از آن را از پشت سرم افكند. سپس فرمود: همانا خداوند در روز بدر و حنين مرا بوسيله فرشته هايى يارى و كمك فرمود كه آن فرشتگان عمامه هايى به اين كيفيت برسر داشتند. همانا عمامه فاصله و حائلى است ، بين كفر و ايمان سپس فرمود: اى على رو به من كن و سپس فرمود: يا على پشت به من كن و فرمود: فرشتگان به نزد من اين گونه آمدند.(53)
مولاى مومنان  
روزى دو تن از صحرانشينان كه با هم خصومت و نزاع داشتند، نزد عمر آمدند. عمر به على عليه السلام گفت : بين اين دو نفر حكم كن . يكى از آن دو گفت : اين فرد قضاوت خواهد كرد؟ (از روى تحقير) در اين هنگام عمر از جا برجست و گريبان آن مرد را گرفت و گفت : واى بر تو. مى دانى اين شخص كيست ؟
اين شخص مولاى من و مولاى هر مؤ من است و هر كس كه اين شخص ‍ مولاى او نباشد، او مؤ من نيست و كافر است .(54)
توبه طلحه  
رفاعه بن اياس نقل نموده كه در جنگ جمل با على عليه السلام بوديم . آن حضرت كسى را به دنبال طلحه بن عبيدالله فرستاد و خواستار ملاقات با او شد. طلحه به نزد آن حضرت آمد. على عليه السلام به او فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا از رسول خدا شنيدى كه مى فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه ، اللهم و ال من ولاه و عاد من عاداه .
طلحه گفت : آرى ، فرمود: پس چرا به جنگ با من برخاسته اى ؟ تو اول كسى بودى كه با من بيعت كردى و سپس بيعت را شكستى ! در حالى كه خداوند عز و جل مى فرمايد: ((هر كس پيمان شكنى كند به زبان خود اقدام نموده است )) (55) در اين هنگام طلحه گفت : استغفرالله و سپس برگشت .(56)
از ياران حضرت على  
رياح بن حارث روايت نموده كه گفت : من در رحبه با اميرالمؤ منين عليه السلام بودم ، در اين هنگام قافله اى كوچك رو آوردند و در ميدان رحبه ، شتران خود را خوابانيدند، سپس به راه افتادند تا به نزديك على عليه السلام رسيدند.
گفتند: السلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة الله و بركاته حضرت على عليه السلام فرمود: شما چه كسانى هستيد؟
گفتند: ما از موالى و پيروان تو هستيم يا اميرالمؤ منين . در اين هنگام حضرت با لبخند فرمود.
چگونه از موالى من هستيد و حال آن كه شما گروهى از عرب هستيد؟ گفتند: در روز غدير خم از رسول خدا شنيديم در حالى كه بازوى تو را گرفته بود، خطاب به مردم فرمود: على مولاى كسى است كه من مولاى او هستم . حضرت على فرمود: آيا به اين سخنان كه مى گوييد، اعتقاد داريد؟
گفتند: آرى . و بر اين گفتار خود گواهى مى دهيم و حضرت فرمودند: به راستى كه سخن حق را گفتيد.
پس آن گروه روانه شدند و من به دنبال آنان رفتم و به مردى از آنها گفتم : شما چه كسانى هستيد؟
گفت : ما گروهى از انصاريم و اين است ابوايوب صاحب منزل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم پس دست او را گرفتم .
و به او درود و تحيت گفتم و با او مصافحه نمودم .(57)
نامه پادشاه روم  
روزى پادشاه روم ، نامه اى به عمر نوشت و در آن سؤ الات زيادى را مطرح كرد تا عمر به آنها پاسخ بدهد. عمر آن سؤ الات را به يارانش داد تا كه پاسخ بدهند اما هيچكس نتوانست . ناچار به سراغ حضرت على عليه السلام رفت و از او خواهش كرد كه پاسخ آن سؤ الات را بدهد. حضرت على عليه السلام هم پس از مطالعه نامه جوابى را نوشت و آن را به روم فرستاد. متن نامه حضرت اين گونه است : ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ اى پادشاه روم من به كمك خداوند و به بركت پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله و سلم پاسخ سؤ الات شما را مى دهم . سؤ ال اول : آن چيست كه خدا آنرا نمى داند؟ جواب : آن قول و حرف شماست كه براى او فرزند و همسر و شريك قائل شده ايد. سؤ ال دوم : آن چيست كه نزد خداوند نيست ؟ جواب آن ظلم و ستم است .
آن چيست كه تمامش دهان است ؟ آن آتش است . آن چيست كه تمامش پا است ؟ آن آب است . آن چيست كه تمامش بال است ؟ آن باد است . آن كيست كه فاميلى نداشت ؟ آن حضرت آدم بود. آن چيست كه روح ندارد اما نفس مى كشد؟ آن صبح است زيرا كه خداوند فرموده است : ((و الصبح اذا تنفس ...)) صداى ناقوس چه مى گويد؟ ناقوس مى گويد: عدلا عدلا صدقا صدقا. ان الدنيا قد غرتنا و استهوتنا تمضى الدنيا قرنا قرنا. ما من يوم يمضى عنا الا اوهى مناركنا ان الموت قد اخبرنا انا نرحل فاستوطنا .
بدرستى كه دنيا ما را فريب داد. قرن قرن مى گذرد. هيچ روزى از ما نمى گذرد جز اين كه ركنى از ما را سست و خراب مى كند. براستى كه مرگ ما را خبر داده كه ما مى خواهيم رفت . پس ما دل بسته و وطن و نموده ايم .)) هنگامى كه اين نامه بدست پادشاه روم رسيد و آن را خواند، در بهجت و تعجب فرو رفت و گفت : اين جواب صادر نشده مگر از خانه نبوت و پيامبرى . و بعد گفت : چه كسى اين جواب را نوشته است ؟ گفتند: داماد پيامبر على عليه السلام آن را نوشته است . بعد از آن پادشاه روم نامه اى خطاب به آن حضرت نوشت : سلام عليك . اما بعد. پس من مطلع شدم بر نامه شما دانستم كه شما از خاندان نبوت و معدن رسالت و موصوف به شجاعت و علم هستى . من علاقه دارم كه براى من روشن كنى كه مذهب و روش شما چيست ؟
حال سؤ ال مى كنم كه با توجه به آياتى كه در رابطه با روح آمده است ، روح چيست ؟ والسلام .
آن حضرت در پاسخ نوشت : عليكم السلام و اما بعد، روح نكته لطيف و لمعه شريفه اى است كه از صنعت آفريدگار و قدرت ايجادكننده اش آن را از خزائن ملكش بيرون آورده و در ملكش ساكن گردانيده است . پس آن در نزد تو وسيله اى است به امانت . پس هر گاه گرفتى مالت را كه نزد اوست .
مى گيرد مال خودش را كه پيش تو است والسلام . و اين گونه بود كه اسلام ناب محمدى از طريق علم و دانش امام على عليه السلام به سراسر دنيا منتشر شد.(58)
جنگ تبوك  
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراه مردم براى شركت در جنگ تبوك از شهر خارج شدند. على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: يا رسول الله آيا من نيز مى توانم به همراه شما بيايم ؟ پيامبر فرمود: خير.
در اين هنگام حضرت على عليه السلام گريان شد.
پيغمبر فرمود: آيا راضى نيستى نسبت به من منزله هارون براى موسى باشى . جز آن كه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود. همانا روا نيست كه من براى جنگ از شهر خارج شوم و كسى غير از تو به عنوان جانشين من در شهر باشد. يا على ! بعد از من تو ولى هر مرد و زن مؤ من خواهى بود.(59)
منزل حضرت على عليه السلام  
از ابن عباس روايت شده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درهاى حجرات ما را كه به مسجد باز مى شد، همه را بست ولى در حجره حضرت على عليه السلام را نبست و آن را به حال خود گذاشت . در نتيجه اين امتياز فقط براى حضرت على عليه السلام بود كه هر موقع از خانه بيرون مى آمد، مستقيما وارد مسجد شد زيرا راه ديگرى نداشت و اين امتياز و فضيلت بزرگى محسوب مى شود.
ابن عباس گفت : و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ((هر كس ‍ من مولاى او هستم ، على عليه السلام مولاى اوست ...)) (60)
گفتار جبرئيل  
در ((مودة القربى )) تاءليف شهاب الدين همدانى ، از عمر بن خطاب نقل شده است كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را به طور نمايان منصوب داشت و فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست .
عمر بن خطاب به رسول خدا عرض كرد: يا رسول الله در حالى كه شما اين سخن را مى فرمودى ، جوان زيبا و خوشبويى ، كنا من ايستاده بود و به من گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رشته اى را بست و استوار ساخت كه جز منافق آن را نمى گشايد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و فرمود: اى عمر، اين جوان كه در كنار تو بود، از جنس آدميان نبود. او جبرئيل امين بود كه خواست گفتار مرا درباره على عليه السلام براى شما استوار و ثابت كند.(61)
بهترين مردم  
جابر مى گويد: روزى در محضر رسول بوديم كه على عليه السلام وارد شد. رسول خدا فرمود: برادرم به جانب شما آمد و سپس روى بجانب كعبه نموده و با دستش به ديوار كعبه كوبيد و سپس گفت : سوگند به آنكس كه جان من در دست اوست ، اين شخص و شيعيان او رستگاران روز قيامت اند. او نخستين فردى است كه ايمان آورد.
و به پيمان با خدا وفادارترين است . و عادى ترين شماست در بين مردم و در پيشگاه خداوند مقام و منزلتش از همه بزرگ تر است .
در اين هنگام آيه ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البريه .
((كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، آنان بهترين آفريدگان هستند.))
نازل شد. و از آن پس ياران پيامبر عادت كرده بودند كه هر گاه على عليه السلام را مى ديدند، مى گفتند، ((خير البريه )) آمد.(62)
فرياد جبرئيل  
در روز احد هنگامى كه على عليه السلام پرچمداران سپاه قريش را كشت و به زمين افكند، رسول خدا عده اى از مشركان قريش را ديد، به على عليه السلام دستور داد به آنان حمله كند. حضرت به آنان نمود و آنان را پراكنده كرد و شيبه بن مالك را كشت ، سپس جبرئيل گفت : اى رسول خدا! اين است معناى برادرى و برابرى .
پيغمبر فرمود: على از من است و من از او هستم .
جبرئيل گفت : منهم از شما هستم .
ابن رافع گويد: در اين هنگام مردم صدائى را شنيدن كه مى گفت : لا فتى الا على . لا سيف الا ذوالفقار.(63)
داستان ذولفقار  
حضرت على عليه السلام فرمود: روزى جبرئيل به حضور پيامبر اكرم مشرف شد و گفت : بتى در يمن وجود دارد كه در آهن پوشيده شده است . كسى را بفرست كه آن را در هم كوبد و آن را خرد و آهن را ضبط كند. على عليه السلام گويد: وقتى جبرئيل اين دستور را به پيامبر اكرم داد؛ پيامبر مرا احضار كرد و اين ماءموريت را به من داد. من بت را در هم كوبيدم و آهن آن را گرفته و به حضور پيامبر آوردم .
از آن آهن دو شمشير ساختم . يكى ذولفقار ناميدم و يكى را مجذم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ذولفقار را به كمر خود بست و مجذم را به من داد.
بعدها ذولفقار را نيز به من بخشيد.
در آن هنگام كه پيش روى رسول خدا در روز احد مى جنگيدم و شمشير مى زدم ، چشم پيغمبر به من افتاد و فرمود: لا سيف الا ذولفقار و لا فتى الا على .(64)
از زبان نبى صلى الله عليه و آله و سلم  
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به اميرالمؤ منين فرمود: يا على من اسم تو را در چهارجا در كنار اسم خود ديدم . اولين جا هنگامى كه قصد معراج داشتم و به بيت المقدس رسيدم ، ديدم بر صخره نوشته شده است :
لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلى وزيره .
و چون به سدرة المنتهى رسيدم بر آن نوشته بود:
انى انا الله لا اله الا انا وحدى محمد صفوتى من خلقى ايدته بعلى وزيره و نصرته به .
چون به عرش پروردگار عالميان رسيدم ، بر پايه هاى عرش نوشته شده بود:
انى انا الله لا اله الا انا محمد حبيبى من خلقى ايدته بعلى وزيره و نصرته به .
و اين جملات يكى از صدها جملاتى است كه پيامبر در مدح و منقبت اميرالمؤ منين فرموده است .(65)
پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم  
روزى حضرت على عليه السلام در مسجد كوفه داشت بر روى منبر سخن مى گفت ، شخصى از او درباره اين آيه مباركه سؤ ال كرد: من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه حضرت فرمود: خداوندا بخشش ‍ تو را خواهانم . اين آيه درباره من و عمويم حمزه و پسرعمويم عبيده بن حرث بن عبدالمطلب نازل شده است . عبيده در جنگ بدر شهيد شد و حمزه در روز احد دست از جان شست و در راه خدا به شهادت رسيد و اما من در انتظار بدبخت ترين افراد امت هستم كه اين محاسنم را از خون سرم رنگين نمايد. اين پيمانى است كه دوست من ابوالقاسم محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم با من بسته و برايم پيش بينى نموده است .(66)
هديه على عليه السلام به مرد فقير  
ابوذر غفارى مى گويد:
روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم خواندم . گدايى از مردم در خواست حاجتى كرد و كسى به او پاسخى نداد و به او توجهى نكرد.
آن مرد فقير دستهاى خود را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! شاهد باش كه امروز من در مسجد پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم از مردم چيزى خواستم و كسى به من توجهى نكرد. در اين هنگام على عليه السلام نماز مى خواند و در حال ركوع بود و با آخرين انگشت دست راست خويش كه انگشترى گرانبها در آن بود، به سوى آن مرد اشاره فرمود و او هم به نزديك على آمد و انگشتر را از انگشت او بيرون آورد و رسول اكرم شاهد اين منظره بود. در اين هنگام پيامبر، چشم خود را به سوى آسمان گشود و عرض كرد: ((خداوندا برادرم موسى از تو درخواست كرد و گفت : پروردگارا سينه ام را گشاده فرما. و كار مرا برايم آسان گردان . گره از زبانم بگشا تا سخنم را بفهمند و براى من برادرم هارون را كه از خاندان من است وزيرم گردان . پشت مرا به او محكم سازد و او در كار من شريك گردان .
خدايا تو در جواب موسى حاجتش را برآورده ساختى ، بارخدايا سينه مرا نيز گشاده فرما، كارم را آسانى بخش و پشتيبانى از افراد خانواده من براى من انتخاب فرما. على عليه السلام را براى اين كار قرار بده و به سبب او پشت مرا محكم ساز.))
ابوذر رضى الله عنه گويد: هنوز دعاى آن حضرت پايان نيافته بود كه جبرئيل از جانب پروردگار نازل شد و عرض كرد: اى محمد! بخوان اين آيه را: ((انما وليكم و رسوله والذين آمنوا...)) (67)
قسم خوردن به حديث غدير خم  
در بين صحابه و تابعين چه پيش از دوران خلافت ظاهرى اميرالمؤ منين على عليه السلام و چه در عهد خلافت آن جناب و زمانهاى بعد، استدلال به قضيه غدير و قسم و سوگند خوردن به آن رواج پيدا كرده بود.
عمر در هنگام احتضار و مرگ خود، امر خلافت را بين شش نفر به شورى گذاشت . (حضرت على عليه السلام ، عثمان ، طلحه و زبير، سعد و عبدالرحمن بن خوف )
ابوالطفيل گويد، چون اين عده شورى تشكيل دادند، مرا به عنوان دربان قرار دادند كه از ورود افراد جلوگيرى نمايم . در اين هنگام على عليه السلام ، فرمود: من بطور مؤ كد بر شما احتجاج و استدلال خواهيم نمود به چيزى كه هيچ فرد عربى و غيرعربى از شما نتواند آنرا دگرگون نمايد. شما را سوگندى مى دهم به خدا كه آيا در ميان شما كسى هست كه پيش از من به وحدانيت خدا ايمان آورده باشد؟
همگى گفتند: نه . فرمود: شما را به خدا قسم سوگند مى دهم در ميان شما كسى هست كه برادرى چون جعفر طيار و عمويى چون حمزه و همسرى چون فاطمه عليهاالسلام و فرزندانى چون حسن و حسين داشته باشد؟
همگى گفتند: نه . فرمود شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در ميان شما جز من كسى هست كه رسول خدا درباره او فرموده باشد، من كنت مولاه فعلى مولا اللهم وال من ولاة و عاد من عاداه من انصر من نصره ، ليبلغ الشاهد الغائب
همگى گفتند: نه و همگى بر صحت اين حديث شريف مهر تاءييد زدند.(68)