داستانهاى عارفانه
در آثار استاد علامه آية الله حسن زاده آملى
جلد ۱
عباس عزيزى
- ۴ -
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروايتى ديگر در كافى است كه فضيل بن
عثمان مرادى گويد از ابوعبدالله ، امام صادق عليه السلام شنيده
است :
رسول خدا (ص ) فرمود: ((چهار
خصلت است كه در هر كه باشد در وقت ورود به بارگاه خداوند، پس
از آن ديگر او را هلاكتى نيست جز آن كه شايسته هلاكت باشد و آن
عبارت است از اين كه بنده همت به كارى نيك بندد كه آن را به
انجام رساند. چنانچه آن را به انجام نرساند، خداى برايش (به
سبب نيّت نيكش ) حسنه اى بنويسد، و چنانچه آنرا انجام دهد،
خداى برايش ده حسنه بنويسد، و چنانچه همت به كارى زشت بندد كه
آن را به انجام رساند؛ پس چنانچه آن را به انجام نرساند، چيزى
بر او نوشته نشود، و اگر آن را انجام دهد، هفت ساعت بدو مهلت
داده شود، فرشته كاتب حسنات كاتب سيّئات را كه بر جانب چپ راست
گويد: شتاب مكن كه شايد عمل زشتش را به عملى نيك دنبال كند كه
آن را پاك سازد؛ چه خداى عزّوجلّ فرمايد:
ان الحسنات يذهبن السيئات ، و يا
بخشش طلبد؛ پس اگر گويد استغفر الله
الذى لااله الا هو، عالم الغيب و الاكرام و اتوب اليه
چيزى بر او نوشته نشود. چنانچه هفت ساعت بگذرد و نه حسنه اى
انجام دهد و نه آمرزش طلبد، كاتب حسنات ، كاتب سيّئات را گويد:
بنويس گناه را بر اين نگون بخت محروم .))(166)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر كتاب شريف و گران سنگ كافى ، از
ابن وهب نقل است كه مى گويد:
شنيدم كه ابوعبدالله ، امام صادق عليه السلام فرمود:
((چون بنده توبه نصوح كند،
خداوند او را دوست بدارد، و در دنيا و آخرت ، (گناهان ) او را
بپوشاند.))
پرسيدم : چگونه گناهان او را مى پوشاند؟
فرمود: ((گناهانش را كه دو ملك
نوشته اند، از يادشان ببرد، و اعضاى بدنش را وحى فرمايد كه
گناهانش را پنهان كنيد، و به مواضعى از زمين (كه در آنها گناه
كرده است ) وحى فرمايد كه گناهانى كه در شما مرتكب شده ، كتمان
كنيد. پس او به لقاى خداى رود در حالى كه چيزى بر گناهانش
گواهى ندهد.))(167)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروزى از روزهاى تابستان ، در يكى از
قراى لاريجان ، در كنار دره اى كه درختان گردوى سهمگين و ديگر
درختان ييلاقى سر به آسمان كشيده داشت نشسته و سرگرم به عالم
خود بودم . در اين حين گوساله اى از جانبى آمد و در ميان من و
درخت گردويى كه روبروى من بود ايستاد؛ او به ديدن من خيره شد و
من به ديدن او، كه ناگهان بدين معنى انتقال يافتم كه درخت ريشه
اش به زمين است و شاخه هايش به سوى آسمان ؛ و انسان به كلى عكس
آن ، كه درختى باژگونه است : ريشه اش به سوى آسمان و شاخه ها
به سوى زمين ؛ و حيوان نه اين است و نه آن ، موجودى است برزخ
ميان نبات و انسان . آن كه ريشه اش در زمين است و از زمين مى
رويد رشد نباتى دارد و كار نباتى ؛ و آن كه برزخ است جانى قوى
و علاوه بر رشد نباتى رشد حيوانى نيز دارد و آثار وجوديش بيش
از آن ؛ و اين انسان ريشه او سرش است ، كه دستگاه تفكر و
ادراكات انسانى اوست ، به سوى آسمان است و آثار وجوديش از هر
دو بيشتر، به تكاملى عجيب و ترتيبى شگفت . در آن هنگام ، حالتى
غريب در نظام هستى برايم روى آورد كه يكپارچه دار هستى كارخانه
بسيار بزرگ و شگفت آدم سازى است ، و يا اقيانوس عظيمى است كه
از صميم آن درّ يك دانه اى به نام انسان به كنار مى آيد. در
غزلى گفته ام :
اين چه درياى شگرفى است كه
از لجّه وى
|
درّ يكدانه آدم به كنار
آمده است
(168) |
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروايتى از امام باقر عليه السلام
نقل شده است ، كه آن حضرت فرمود: ((اصحاب
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: اى رسول خدا از نفاق
مى ترسيم .
فرمود: چرا از آن مى ترسيد؟
گفتند: چون نزد تو آييم آخرت را به يادمان آورى و در نتيجه ،
ميل و رغبتمان بدان برانگيخته مى شود و دنيا را فراموش مى كنيم
و از آن دورى مى جوييم ؛ به طورى كه در حالى كه نزد تو هستيم ،
آخرت و بهشت و جهنم را مى بينيم . ولى چون از نزد تو مى رويم و
به خانه هاى خود وارد مى شويم و فرزندان خود را مى بوييم و
عيال خود را مى بينيم ، آن حالت از بين مى رود؛ مثل اين كه
اصلا چنان حالتى نداشته ايم . آيا خوف آن ندارى كه اين حالت ،
نفاق باشد؟
حضرت فرمود: هرگز اين نفاق نيست بلكه ، خطوات شيطان است كه شما
را به دنيا راغب و مايل مى كند. به خدا سوگند اگر بر آن حالتى
كه گفتيد باقى بمانيد (به مقامى مى رسيد كه )، يا ملايكه
مصافحه كرده ، روى آب راه مى رويد...)).(169)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمرحوم كلينى روايتى را از ابوبصير
نقل كرده است ، كه امام صادق عليه السلام فرمود:
((روزى رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم از حارثه بن مالك بن نعمان انصارى پرسيد: چگونه اى ،
اى حارثه بن مالك ؟
حارث عرض كرد: مؤ منى واقعى ، اى رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم !
حضرت فرمود صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر چيزى را حقيقت
و نشانه اى است ؛
حالت حقيقت و نشانه قول تو چيست ؟
گفت : اى رسول خدا! نفس خويش را از دنيا دور ساخته ام ، و شبم
را به بيدارى مى گذرانم ، و روزم را به تشنگى سپرى مى نمايم .
گويى عرش خداى را مى بينم كه محاسبه و حساب مردم برپا شده است
. بهشتيان را مى نگرم كه به زيارت يكديگر مى روند، و فرياد و
ناله دوزخيان را مى شنوم كه در آتشند. (چون سخن او بدين جا
رسيد) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: تو، بنده اى
هستى كه خداوند قلبش را نورانى گردانيده ؛ پس حال كه بصير و
بينا گشته اى ، بر آن ، ثابت و استوار باش !
حارثه گفت : اى رسول خدا! براى من دعا نماييد تا در ركاب شما
به شهادت رسم !
پس حضرت نيز چنين كرد و فرمود: خداوندا! شهادت را روزى اش
گردان ! چند روز بعد، حارثه ، به فرمان رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم در جنگى شركت جست . جنگ شروع شد و او نفر هشتم و
يا نهمى بود كه به فيض شهادت نايل آمد. در روايتى ديگر كه
كلينى از ابوبصير نقل مى كند، حارثه دهمين نفرى است كه بعد از
جعفر بن ابى طالب به شهادت مى رسد.(170)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْنكته اى بلند از استادم ، شادروان
جناب علامه آقا سيد محمد حسن الهى طباطبايى تبريزى ، جانم به
فدايش ، به يادگار دارم . روزى در شيخان قم به حضور مباركش
افتخار تشرف داشتم و هيچ گاه در محضر فرخنده اش يك كلمه از
دنيا و از كسى گله و شكوى و حرف كم و زياد مادّى نشنيدم ؛ دنيا
را آب ببرد او را خواب ببرد، فرمود: آقا، انسانها معادن اند،
بايد معدنها را درآورد.(171)
غرض آن جناب اين كه همچنان كه كوه ها داراى معادن طلا و نقره
و الماس و فيروزه و غيرها هستند، انسانها نيز مانند كوه ها
دارى معادن گوناگون حقايق و معارف اند، بايد هر كسى كوه وجودش
را بشكافد و آن معادن را استخراج كند، يعنى در روانشناسى بكوشد
تا آب زندگى از او بجوشد. البته اين سخن را عمق ديگر است ، صبر
كن تا صبح دولتش بدمد.(172)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْنوفلى گفت : به امام صادق عليه
السلام عرض كردم : مؤ من خوابى مى بيند و همان گونه خواهد بود
كه ديده است . و چه بسا كه خواب مى بيند و واقعيتى ندارد.
امام عليه السلام در جواب فرمود: مؤ من كه خوابيده است روح او
حركتى مى كند كه تا به آسمان كشيده مى شود پس آن چه را كه در
ملكوت آسمان در موضع تقدير و تدبير ديده است آن حق است ، و آن
چه را كه در زمين ديده است آن اضغاث احلام است .
نوفلى گويد: به امام گفتم : آيا روح مؤ من به آسمان صعود مى
كند؟
گفت : آرى .
گفتم : آن چنان كه چيزى از روح در بدنش باقى نمى ماند؟
فرمود: نه اين گونه نيست ، اگر روح به كلّى از بدن خارج شود كه
چيزى از آن در بدن نماند، هر آينه كه بدن مرده است .
گفتم : پس چگونه خارج مى شود؟
فرمود: آيا آفتاب را نمى بينى كه در جاى خود است و شعاع آن در
زمين است ؟ هم چنين است روح كه اصل آن در بدن است و حركت آن
ممدود است .(173)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروزى به محضر مبارك استادم جناب آيت
الله محمد آقاى غروى آملى - رضوان الله تعالى عليه - تشرّف
حاصل كرده بودم ، به من فرمود: اين عبارت را در جايى ديده ايد
كه الامام اءصله دائم ، و نسله دائم
، عرض كردم : خير در جايى نديده ام ، چه جمله شگفت و
شيوا و شيرين و دلنشين است كه خود اصلى استوار و قانونى پايدار
است ، حضرت عالى از كجا نقل مى فرماييد؟
فرمود: من از جايى نقل نمى كنم . آن گاه انگشتان دست راستش را
جمع كرد و در حالى كه بر گرد لبانش دور مى داد، فرمود: ديروز
كه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جمله را بر سر زبان دارم و
بدان گويايم . راقم گويد: در اصطلاح عرفان اين گونه القاءات
سبّوحى را ((حديث برزخى
)) گ ويند.(174)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاين قضيه كه من مى نويسم به خوبى
واضح مى كند كه هر چيزى كه بعد از اين بايد واقع شود حتمى
الوقوع است حتى حادثه جزئى . يك روز صبح با دقت زياد كتابت مهم
و طولانى داشتم به زبان انگليسى ، وقتى صفحه سيّم را تمام كردم
به جاى آن كه ظرف شن را بردارم دوات را برداشتم و روى كاغذ
ريختم و مركب از روى ميز تحرير جارى شده به كف اتاق ريخت زنگ
زدم خدمتكار آمده با سطل آب شروع به شستن اتاق كرد تا لكه مركب
را پاك كند و در بين كار به من گفت : ديشب خواب ديدم كه دست مى
مالم و لكه مركب را از اينجا زايل مى كنم . من به او گفتم :
راست نمى گويى ، او گفت : درست مى گويم و خواب خود را براى
خدمتكار ديگر كه با من مى خوابد نقل كرده ام . اتفاقا آن
خدمتكار ديگر كه شايد هفده سال دارد براى صدا كردن اين كه
مشغول شستن بود وارد شد، من به طرف او رفتم و پرسيدم : اين چه
خوابى ديده بود؟ جواب داد: نمى دانم . باز پرسيدم : براى تو
نقل كرده است ؟ دخترك گفت : آه بلى او خواب ديده بود كه از كف
اتاق لكه مركب را پاك مى كند... اين عمل آن طور شدنى است و
تعيين شده كه از چند ساعت پيش اثر خود را بخشيده ... و به اين
جهت است كه من به طور وضوح اين جمله را مى گويم : هر چه مى آيد
حتما خواهد آمد.(175)
|
ديو اعوذ خوان ، شيطان لا حول خوان
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْعزيز نسفى در انسان كامل گويد (ص
227): در ولايت خود بودم در شهر نسف ، شبى پيغمبر را صلى الله
عليه و آله و سلم به خواب ديدم فرمود كه : يا عزيز ديو اعوذ
خوان و شيطان لاحول خوان را مى دانى ؟
گفتم : نه يا رسول الله .
فرمود كه : فلانى ديو اعوذ خوان است و فلانى شيطان لاحول خوان
است ، از ايشان برحذر باش هر دو را مى شناختم و با ايشان صحبت
مى داشتم ترك صحبت ايشان كردم .(176)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْراقم گويد: در شب چهارشنبه بيست و
نهم جمادى الاولى سنه 1405ه ق : اول اسفند 1363 ه ش چون پاسى
از شب بگذشت ، مزاج بناى بهانه را گذاشت بالاخره تعشى خفيفى
حاصل شد ولى از بيم آن تا دوازده نصف شب بيدار بودم و با خواب
جنگيدم و براى هضم غذا صبر كردم و اكثر در حياط قدم مى زدم بعد
خواب شيرين بود و رؤ ياى شيرين تر كه به زيارت حضرت ثامن الحجج
على بن موسى الرضا عليهم السلام تشرف حاصل كردم در ابتدا به
اشارت تفهيم فرمود كه چرا كمتر خودت را به ما نشان مى دهى ، و
پس از آن به عبارت تصريح فرمود كه ما ضامن چشم توايم .
الحمدلله كه از اين بشارت آن ولى الله اعظم كه به لقب ضامن هم
شناخته شده است ، برايم يقين حاصل است كه هر دو كريمه من تا
آخرين دقايق عمرم بينا خواهند بود، چون ضامنشان معتبر است .
چنان كه مشمول الطاف ديگر آن حضرت نيز بوديم و هستيم .
و آن كه حضرت فرمود: چرا كمتر خودت را به ما نشان مى دهى ،
شايد علتش اين بود كه در آن اوان بر اثر تراكم اشتغال درس و
بحث و تصنيف و تصحيح مدتى به زيارت حضرت بى بى ستى فاطمه
معصومه عليهاالسلام خواهر آن جناب توفيق نيافتم و تشرف حاصل
نكردم . شگفت اين كه در آن شب اصلا انديشه آن جناب در خاطرم
نبود.(177)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْهر كسى در مدت زندگى خود خواب هايى
مى بيند، اين كمترين وقتى در عالم خواب لوحى زرين را از دستى
سيمين گرفت كه در آن به زيباترين خط درخشنده و فروزان با آب
طلا نوشته بود: يا حسن خذ الكتاب بقوة .
و نيز وقتى در عالم خواب مرحوم استاد آيت الله حاج شيخ محمد
تقى آملى در ضمن هدايا و تحفى به من فرمود:
التوحيد اءن تنسى غيرالله . و
نيز وقتى ديگر در عالم خواب مرحوم استاد علامه جامع علوم و
معقول و منقول آقا شيخ محمد حسين معروف به فاضل تونى به من
فرمود: قال رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم علم الحكمة متن المعارف يا معرفة الحكمة متن المعارف
كه در اين شك در بيدارى برايم پيش آمد و از اين گونه
خوابها در القاى آيات و روايات برزخى برايم پيش آمد كه جداگانه
در دفتر خاطرم ضبط كرده ام ولكن هيچ يك مانند اين دو واقعه در
عالم خواب برايم شگفت نبود، يكى اين كه شبى در خواب ديدم كه
كتابى خطى به اسمى خاص داراى جلدى چنين و چنان و آسيبى بدو
رسيده و و و كه فرداى آن شب آن كتاب را كتاب فروشى سيار برايم
آورده كه به حقيقت اوصاف كتاب در خواب و بيدارى يكى بود تفصيل
آن را در دفتر ياد شده نگاشته ام .
و ديگر اين كه وقتى جلد اول تكلمه منهاج البراعة تمام شده بود
شرح خطبه 236 آن به اتمام رسيد كه آخر آن اين است : حوطوا
قواصى الاسلام و كتاب براى چاپ حاضر شده بود، يكى از آشنايانى
كه مريض شده بود برايم نامه نوشت كه هم من مريضم از من عيادتى
بفرماييد و هم خوابى اين چنين شما را ديده ام . به عيادتش رفتم
رو كرد به من و گفت : آقا من شما را در خواب ديدم كه با هم سفر
كرديم از تونلى درآمديم كه در كنار آن تونل سبزه و مرغزار و
نزهتگاه خيلى زيبايى بود و شما در آن جا رفتيد و نشستيد و
مشغول نوشتن شديد و من به دست شما نگاه مى كردم كه داريد چه مى
نويسيد. اين عبارت به چشم خورد: حوطوا.(178)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر حدود سيزده چهارده ساله بودم ،
شبى در خواب ديدم كه در ميان باغى هستم ، به انواع درختان ميوه
دار آراسته . شخصى را مى بينم كه قدّى معتدل و قدكى بركى در بر
و كلاهى كشيده بر سر دارد. سلام كرد و پرسيدم :
((كيستى ؟)) گفت :
((مولوى ام .))
گفتم : ((همان كه اشعار مثنوى
دارد؟)) گفت :
((آرى .)) گفتم :
((اگر راست مى گويى ، چند بيت
شعر بگو.)) رو به من نمود و
اشارت به نهال پرتقالى كرد كه تازه پرتقال به بار آورده بود و
ارتجالا دو بيت شعر در وصف پرتقال گفت . من از خوشحالى بيدار
شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن كردم و دفترم را برداشتم و
آن دو بيت را يادداشت كردم كه مبادا از يادم برود. بعد از آن ،
چراغ را خاموش كردم و خوابيدم . صبح كه از خواب برخاستم ، ديدم
آن دو بيت را در خاطر ندارم . خيلى خوش وقت بودم كه ديشب تنبلى
نكردم و يادداشت كردم . به سراغ دفتر رفتم ، چند بار آن را ورق
ورق كردم و چيزى نيافتم ، تا پدرم ، رحمة الله عليه ، از حال
من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم . گفت :
((فرزندم ، آن كه برخاستى و چراغ روشن كردى و در
دفتر ضبط كردى همه در خواب بود. خواب ديدى كه بيدار شدى و در
خواب بودى .)) باز باورم نشد و
دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسليم نظر پدر شدم .(179)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْگاهى رؤ ياها صادق است : يك بار
خوابى ديدم و آن اين بود كه كتابى با مشخصات معين را از كسى
خريدارى مى نمايم . كتابى كه جلد آن تقريبا كهنه شده و گوشه اى
زا اوراق آن را هم گويى موش خورده است ، فردا صبح در بازار
همان كتاب را با عين همان ويژگى ها، در دست يكى از كتاب
فروشهاى قم ديدم و آن را خريدم و الان هم پيش بنده موجود است !(180)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمولوى محمد حسن در تعليم نهم مقدمه
التاويل المحكم فى متشابه فصوص الحكم
(181) گويد: واضح باد كه از شيخ اكبر، عين
القضاة همدانى قدس سره در بعض رسايل منقول است كه حضرت رسول
صلى الله عليه و آله و سلم را هفت صد بار در خواب ديدم ، و هر
مرتبه تعليم حقايق مى فرمود. آخر كار دانستم كه هر مرتبه نديدم
مگر خود را، مطابق اين در فصّ شيئى است كه كس نبيند مگر خود
را.(182)
|
- خاك سپارى در جوار على عليه السلام
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْخواجه ابوجعفر، نصرالدين ، محمد بن
حسن طوسى ملقب به استاد بشر، دانشمندى بود جامع الاطراف كه بر
بيشترينه علوم عصر خود احاطه و در پاره اى از آنها سمت پيشوايى
و تقدم داشت . محققان او را استادالبشر و عقل حادى عشر خوانده
اند، و متعصبان مخالف از او به عنوان نصير الالحاد ياد كرده
اند. تولدش به سال 597 ه ق و 1251 م . در طوس خراسان بود و
مرگش به سال 672 ه ق و 1274 م . در بغداد. محل دفن او، مشهد
كاظمين عليهاالسلام و پاى قبر منوّر امام موسى كاظم عليه
السلام است . آورده اند چون به هنگام مرض ، از مرگ خود با خبر
گشت و اميد از زندگانى ببريد، گفتند مناسب است او را در جوار
على عليه السلام به خاك سپارند، ولى خواجه گفت :
((مرا شرم آيد كه در جوار اين
امام بميرم و از آستان او به جاى ديگر برده شوم .))
پس او را همان جا دفن كردند و در جلوى لوح مزارش اين آيه كريمه
را نوشتند كه : و كلبهم باسط ذراعيه
بالوصيد: و سگشان دو دست خويش را بر درگاه گشاده است .))(183)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْعطبى نقل كرده است كه مردى را هنگام
مرگ گفتند: بگو لا الا الا الله .
مرد گفت : ((آه ! افسوس بر جوانى
! در چه زمانى عنفوان جوانى را از دست داده ام ، در حينى كه
غيرتمند مرد و كابين ارزان شد و حجاب از هر باب بر كنار رفت .))(184)
|
- فكر دنيا در لحظه آخر عمر
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْهمچنين ، مردى در حال مرگ بود و
چيزى نمانده بود كه جان به جان آفرين تسليم كند. او را گفتند:
((بگو: لا اله الا الله
)).
گفت : ((اندوه من بر زمان است و
در چه زمانى روزگار ناگوار اصابت كرد؛ در حينى كه زمستان پشت
كرد و تابستان روى آورد و شراب و ريحان خوشمزه و پاك و پاكيزه
است .))(185)
|
غفلت از ذكر لااله الا الله
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْو به شخص ديگر در حال احتضارش
گفتند: ((بگو: لا اله الا الله
))
گفت : ((شب سرد شد و آب خوشمزه و
شراب گوارا، از ما حزيران و تموز و آب گذشت .))
پس در همان وقت جان تسليم كرد.(186)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْحكايت است مردى منزلش در نزديكى
حمام منجاب بغداد بود. روزى ، زنى از او پرسيد:
((اى مرد! حمام منجاب كجاست ؟))
مرد، او را به جايى ديگر راهنمايى كرد؛ مكانى مخروبه كه زن را
راه گريختن از آن نبود. مرد به دنبال او رفت و در همان جا به
او تجاوز كرد. مدتها بعد، هنگامى كه مرد در بستر مرگ افتاد، او
را گفتند: ((بگو: لا اله الا
الله .)) مرد، در پاسخ اين بيت
را خواند و مرد:(187)
يا رب قائلة يوما و قد تبعت
:
|
اءين الطريق الى حمام منجاب
|
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْمعاذ پسرى داشت كه پيش از وى از اين
سرا سفرى شد، رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اين نامه را
در تعزيت معاذ بدو نوشت : از محمد رسول الله به معاذ بن جبل ،
سلام بر تو؛ حمد مى كنم خدايى را كه جز او خدايى نيست . اما
بعد خبر بى تابى تو در مصيبت فرزندت كه قضاى الهى بر وى جارى
شد به من رسيد. همانا كه فرزند تو از موهبتهاى گواراى الهى بود
و به عاريت در دست تو سپرده ، خداوند تو را تا زمانى به او لذت
بخشود و به وقت معلوم او را از تو بگرفت ، پس انالله و
انااليه راجعون . مبادا بى تابى تو پاداشت را تباه كند. اگر بر
ثواب مصيبت خود برسى هر آينه خواهى دانست كه آن در برابر عظمت
ثوابى كه خداوند براى اهل تسليم و صبر آماده كرده است ، اندك
است . بدان كه بى تابى ، مرده را بر نمى گرداند و قدر را دفع
نمى كند. شكيبايى نيكو پيشه كن . و به موعود وفا كردن جوى . و
اندوه تو بر هر چيزى كه لازم تو است و بر جميع خلق به وقتش
نازل خواهد شد، نگذرد. والسلام عليك و رحمة الله وبركاته .(188)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْانس بن مالك نقل كند كه رسول خدا (ص
) فرمود: ((خداى تعالى ، بنده اش
را دو ملك ، وكيل فرموده است كه بر او بنويسند. پس چون بميرد،
گويند: پروردگارا بنده ات ، فلانى را ميراندى ؛ پس حال به كجا
رويم ؟ خداوند فرمايد: آسمانم پر است از ملايك كه مرا عبادت
كنند و زمينم پر از خلق كه مرا فرمان برند. به قبر بنده ام
رويد و من را تسبيح و تكبير و تهليل گوييد و آن را تا روز
قيامت در زمره حسناتش به كتابت آوريد.))(189)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْابان بن تغلب گويد كه : زنى ديدم
پسرش مرد، برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت : جزع و
گريه چه فايده دارد آن چه را پدرت چشيد تو هم چشيدى و مادرت
بعد از تو خواهد چشيد، بزرگترين راحتها براى انسان خواب است و
خواب برادر مرگ است چه فرق مى كند در رختخواب بخوابى يا جاى
ديگر، اگر اهل بهشت باشى مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگر اهل
نارى زندگى به حال تو فايده ندارد، اگر مرگ بهترين چيزها نبود
خداوند پيغمبر خود را نمى ميراند و ابليس را زنده نمى گذاشت .(190)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم پرسيدند: چه كسى در ميان مؤ منان از ديگران زيركتر است ؟
در جواب فرمود: آن كه به ياد مرگ بيشتر، و در آمادگى براى آن
شديدتر است .(191)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْنقل كرده اند بهلول چوبى را بلند
كره بود و بر قبرها مى زد، گفتند: چرا چنين مى كنى ، مى گفت
صاحب اين قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنيا بودم دايم مى گفت
: باغ من ، خانه من ، ماشين من و... ولى حالا همه را گذاشته و
رفته است و هيچ يك از آنها، مال او نيست !!(192)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْوقتى خواجه نصيرالدين ، در بستر مرگ
بود به او گفتند: ((آيا وصيت نمى
كنى كه پس از مرگ جسدت را به نجف اشرف برند؟)).
خواجه مى گويد: ((خير! من از
امام همام ، موسى بن جعفر عليه السلام شرم دارم كه فرمان بدهم
پس از مرگ ، جسدم را از زمين مقدس آن بزرگوار خارج كرده ، به
جايى ديگر منتقل كنند)).(193)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْحضرت وصّى ء، اميرالمؤ منين على
عليه السلام فرمود: ((عارف كه از
دنيا به در رفت ، سايق و شهيد او را در قيامت نمى يابند، و
رضوان جنّت او را در جنّت نمى يابد، و مالك نار او را در نار
نمى يابد؛ يكى عرض كرد: پس عارف در كجا است ؟ امام فرمود: او
در نزد خدايش است .
عارف همواره نه در آسمان است و نه در زمين ، نه در بهشت و نه
در دوزخ ، او پيش آسمان آفرين ، و بهشت آفرين است :
چرا زاهد اندر هواى بهشت
است
|
چرا بى خبر از بهشت آفرين
است
(194) |
|
- مردم با نيايشان محشور مى شوند
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر حديثى از براء بن عازب نقل است
كه : ((معاذ بن جبل در خانه
ابوايوب انصارى در حالى كه نزديك پيامبر نشسته بود از ايشان
پرسيد: اى رسول خدا درباره آيه يوم ينفح
فى الصور فتاءتون افراجا،
(195) چه مى فرماييد؟
حضرت صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى معاذ! از امر عظيمى
پرسش نمودى ! و اندكى بعد فرمود: ده گروه از امت من با صورت و
شمايلى مبدّل و ممسوخ ، محشور خواهند شد و خداوند، ميان آنان و
مسلمين فاصله و جدايى مى اندازد. گروهى از آنان به صورت ميمون
و گروهى به صورت خوك و دسته اى پايشان به جاى سرشان و سرشان به
جاى پايشان آمده است ، و صورت و سرشان بر زمين كشيده مى شود، و
گروهى با چشمانى نابينا محشور مى شوند كه نمى دانند به كجا
بروند، و دسته اى آب دهان خود را مى بلعند و زبان خود را مى
جوند و مايعى را قيح مى كنند كه همه از آن گريزان و متنفرند، و
گروهى دست و پايشان قطع شده و دسته ديگر بر شعله هاى آتش
مصلوبند، و از عده اى چنان بوى تعفن به مشام مى رسد كه از بوى
مردار بدتر است و بعضى لباسى از قطران بر تن دارند كه بدن آنان
را احاطه كرده است .
اما آنانى كه به صورت ميمونند، سخن چينانند. آنانى كه در شمايل
خوك اند، اهل سحت و حرام خورى اند، و آنانى كه سرازير و سرنگون
مى آيند، ربا خوارانند. كوران ، ستمكارانند و كران ، در دنيا
به اعمال خود مغرور بوده اند و بدان مباهات مى كرده و عجب مى
ورزيده اند. كسانى كه زبانهايشان را مى جوند، عالمان و قاضيانى
اند كه اعمالشان مخالف سخنانشان بوده است . آنانى كه دست و
پايشان بريده شده است ، به همسايه خود آزار رسانده اند و كسانى
كه بر آتش آويخته شده اند، از مردم نزد سلطان بدگويى كرده اند.
اشخاص بدبو كسانى هستند كه از شهوات و لذات كامجويى مى كرده و
حق خداوند را در اموالشان ادا نمى كرده اند. و كسانى كه آن
لباس را بر تن دارند، اهل تكبر و خودپسندى بوده اند)).(196)
|
- با آنچه كه دوست دارى محشور مى شوى
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْدر حديث ريان بن شبيب از امام رضا
عليه السلام نقل است كه آن حضرت فرمود: ((اى
پسر شبيب اگر مى خواهى كه به درجات اعلاى بهشت رسى ، با ما باش
! به غم ما غمگين باش و به شادى ما شاد! و بر تو باد ولايت ما!
كه هر كس سنگى را دوست داشته باشد، خداوند در روز قيامت او
را با آن محشور كند)).
شبى در حشر و معاد خود فكر مى كردم و به نامه اعمال خويش نظر
مى افكندم ، و اين كه چگونه با اعمالم رسيدگى خواهد شد. كه
ديدم چيزى ، لازمه نفسم شده ، با آن محشور گشته و از آن جدا
نمى شود، وقتى دقت كردم ديدم كتابى خطى است كه آن را به شدت
دوست دارم . در اين وقت اين حديث را به ياد آوردم كه هركس سنگى
را هم دوست داشته باشد با آن محشور مى شود. و كتاب هم مانند
سنگ ، از جمادات است و از اين جهت با آن فرقى ندارد.(197)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْروزى معاذ بن جبل خدمت رسول صلى
الله عليه و آله و سلم رسيد. حضرت پرسيد: چگونه صبح كردى اى
معاذ؟
گفت : در حالى كه به خدا ايمان دارم .
فرمود: هر سخنى را، مصداقى و هر حقى را حقيقتى است ؛ مصداق سخن
تو چيست ؟
گفت : اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم ! صبحى نيست ،
جز آن كه گمان نمى برم ، شبش را نبينم و شبى نيست ، جز آن كه
اميدى به صبح آن ندارم . گامى بر ندارم ، جز آن كه گمان مى برم
كه فرصت برداشتن گام بعدى را نخواهم يافت . گويى تمام امت ها
را مى بينم ، كه با نبى خود و نيز با بتانى كه بدل از خداى مى
پرستيده اند، به حساب نشسته اند. گويى عقوبت و عذاب دوزخيان ،
ثواب و پاداش بهشتيان را مى نگرم . (چون سخنش بدين جا رسيد)
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حال كه دانستى ،
پس بدان ملزم باش و از دستش مده !(198)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْابولهب فرزندى به نام عتيبه (به
تصغير) داشت ، چون آيه والنجم بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم نازل گشت نزد آن حضرت آمد و جسارت كرد و گفت : به
پروردگار والنجم كافرم ، حضرت او را نفرين كرد كه :
سلّط الله عليك كلبا من كلابه ،
ابولهب با فرزندش عتيبه به تجارت مى رفتند، شيرى شبانه به
كاروان زد و فرزند او را بكشت .(199)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْصدوق ... به اسنادش
(200) از ((اصبغ
بن نباته )) نقل مى كند: وقتى
اميرمؤ منان عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت
كردند، عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر بست
و برد آن حضرت را بر تن و نعلين ايشان را به پا كرد و شمشير
پيامبر را بر كمر بست و به سوى مسجد روانه شد و بالاى منبر رفت
و نشست و دستانش را برهم گره زد و فرمود:
اى مردم ! پيش از اين كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد! اين
انبوه علم است و لعاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه
به من تزريق كرده است . بپرسيد، پس همانا نزد من علم اولين و
آخرين است به خدا سوگند! اگر كرسى براى من گذاشته شود، بر آن
مى نشينم و به اهل تورات با توراتشان فتوا مى دهم و تا آن جا
كه تورات به نطق آيد و بگويد: راست مى گويد؛ با آن چه كه خدا
در من نازل كرده فتوا داد. و به اهل انجيل به انجيلشان فتوا مى
دهم تا اين كه انجيل به سخن آيد و بگويد: راست مى گويد و با آن
چه در من نازل شده فتوا داد و به اهل قرآن با قرآنشان فتوا مى
دهم تا اين كه به زبان آيد و بگويد: راست گفت و با آن چه در من
نازل شده فتوا داد.
باز حضرت فرمود: پيش از اين كه از دستم بدهيد، بپرسيد!
در اين هنگام مردى عصا به دست از گوشه مسجد برخاست و مردم را
پامال كرد و جلو آمد تا به نزديكى آن حضرت رسيد و گفت : اى
اميرمؤ منان ! مرا بر عملى راهنمايى كن كه اگر انجام دهم ، از
آتش نجات يابم .
حضرت به او فرمود: اى مرد! بشنو و بفهم ، سپس يقين پيدا كن كه
دنيا بر سه چيز استوار است : به عالم ناطقى كه به عملش عمل مى
كند، و به ثروتمندى كه در مال خود نسبت به اهل دين بخل نمى
ورزد و به فقير صابر. پس وقتى كه عالم ، علمش را پوشيده دارد
و ثروتمند بخل ورزد و فقير صبر نكند، واى به حال دنيا! در اين
هنگام است كه عارفان به خدا مى فهمند كه دنيا به ابتدايش
برگشته است ؛ يعنى : كفر بعد از ايمان آغاز شده است .
اى سايل ! فريب زيادى مساجد و گردهمايى مردمى كه جسدهايشان
مجتمع است و قلوبشان متفرق ، را نخور.
بعد به امام حسن عليه السلام فرمود: برخيز و به منبر برو و
طورى سخن بگو كه قريش بعد از من به تو ايراد نگيرند و بگويند:
حسن بن على عليه السلام نتوانست نيكو سخن گويد.
امام حسن عليه السلام فرمود: اى پدر! چگونه به منبر بروم و سخن
بگويم ، در حالى كه تو در ميان مجلس هستى و مى شنوى و مى بينى
؟
على عليه السلام فرمود: پدر و مادرم فدايت ! خود را از تو
پوشيده مى دارم و مى شنوم و مى بينم ، ولى تو مرا نمى بينى .
آنگاه امام حسن عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى خدا را
به شيوه بليغ و شريفى به جا آورد و درود مختصرى بر پيامبر
فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم
كه فرمود: ((من شهر علم و على
عليه السلام دروازه آن است ؛ هر كس بخواهد وارد شهرى شود، بايد
از دروازه آن وارد گردد)).
سپس از منبر پايين آمد. اميرمؤ منان او را در آغوش گرفت و به
سينه چسباند.
بعد به امام حسين عليه السلام فرمود: پسر! برخيز و به منبر برو
و طورى سخن بگو كه قريش بعد از من بر تو ايراد نگيرند و
بگويند: حسين بن على عليه السلام چيزى نمى داند، و بايد سخت
ادامه سخن برادرت باشد.
امام حسين عليه السلام بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به
جا آورد و بر پيامبر درود مختصرى فرستاد و شروع به سخن كرد و
فرمود:
اى مردم ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه
فرمود: ((على عليه السلام شهر
هدايت است ؛ هركس داخل آن شود، نجات مى يابد و هر كس از آن
تخلف ورزد، هلاك مى گردد)).
امير مؤ منان او را هم به سينه چسباند و بوسيد و فرمود: اى
مردم ! شاهد باشيد كه اين دو، فرزندان رسول خدا و امانتهاى او
هستند كه به من سپرده و من هم به شما مى سپارم . اى مردم !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن ها از شما
خواهد پرسيد)).(201)
|
جذابيّت سخنان رسول خدا (ص )
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْايام حج بود و پيغمبر خدا تصميم
گرفته بود ساير قبايل عرب را نيز به اسلام دعوت كند، گروهى از
قريش كه بى اندازه مضطرب شده بودند، براى چاره جويى و شروع يك
مبارزه منفى بازدارنده با وليد بن مغيره كه مرد سالمند و بزرگى
در ميان قريش بود گرد هم آمدند، وليد به آنان گفت : شما آگاهيد
كه آوازه محمد در اطراف پيچيده و اكنون زمان انجام مراسم حج
فرا رسيده و در اين روزها كاروان هايى از عرب راهى ديار
شمايند، درباره او همه يك نظر شويد و تمامى به يك جور درباره
اش سخن بگوييد و چنان نباشد كه هر دسته اى سخنى بر خلاف ديگرى
بگويد.
گفتند: اى اباعبدشمس هر چه تو بگويى و هر نظرى بدهى ما همگى
همان را خواهيم گفت .
وليد گفت : شما سخنى را انتخاب كنيد تا من هم با شما هم آوا
شوم .
ما مى گوييم : محمد كاهن است !
نه ، به خدا او كاهن نيست ما كاهنان را ديده ايم سخنان محمد به
زمزمه كاهنان و اوراد آنان همانندى ندارد!
پس مى گوييم : ديوانه است !.
نه ديوانه هم نيست ، چون ما ديوانگان را ديده ايم از محمد
حركات و رفتار ديوانگان تاكنون سر نزده ...
مى گوييم : شاعر است .
شاعر هم نيست به علت اين كه همه انواع شعر را از اشعار حماسه
اى و هزج و قريض و مقبوض و مبسوطش را ديده و شنيده ايم ولى
سخنان او به شعر نمى ماند.
پس مى گوييم : ساحر است !!.
ساحران و جادوى آن ها را نيز ما ديده ايم و محمد ساحر نيست
زيرا سخنان او به كار ساحران كه نخى را گره مى زنند و سپس در
آن مى دمند شباهت ندارد!
اى ابا عبدشمس پس چه مى گوييم ؟.
وليد گفت : به خدا قسم گفتارش شيرين است ، و سخن او همانند
درختى است كه از درون طبيعت سر بر آورده ، و به اطراف و اعماق
ريشه دوانيده و ريشه آن محكم و استوار، و شاخه اش پر از ميوه
رسيده و لذيذ است ، هر چه بگوييد مردم مى دانند كه سخن شما
بيهوده است . ولى باز هم از همه بهتر آن است كه بگوييد: سحر
بيان دارد و با اين سخنان جذاب جادويى است كه ميان پدر و پسر و
دو برادر، و زن و شوهر، و فاميل و عشيره جدايى مى اندازد.(202)
اين سخن را همه پسنديدند، و قرار بر آن نهادند همين را حربه
تبليغ ضد پيغمبر قرار دهند، و سپس از دور وليد پراكنده شدند و
از آن پس سر راه كاروانيان مى نشستند، و به هر كه برخورد مى
كردند مى گفتند: مبادا به او نزديك شوى كه او چنين است .(203)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ((روزى
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، در پيش كعبه نشسته بود
كه جماعتى از سران قريش ، من جمله وليد بن مغيره مخرومى ،
ابوالبخترى بن هشام و ابوجهل بن هشام ، عاص بن وائل سهمى ،
عبدالله بن ابى اميه مخزومى و ديگران به گرد هم آمده بودند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز مشغول قرائت قرآن بر
چند نفر از اصحابش بود. مشركين با خود گفتند: مشكل محمد جدى
شده و امر او بالا گرفته است ؛ بياييد او را سوال پيچ كرده ،
بر او احتجاج آوريم و سخنانش را باطل كنيم و او را نزد اصحابش
خوار و بى ارزش نماييم . شايد از گمراهى و تمرد و طغيانش دست
بردارد و اگر كار تمام شد كه هيچ وگرنه با شمشير برنده بر او
بتازيم .
ابوجهل گفت : چه كسى مى تواند با او مجادله كند؟
عبدالله بن ابى اميه مخزونى گفت : من ، آيا مرا همتايى نيك و
مجادله كننده اى كافى براى او نمى دانى ؟
ابوجهل گفت : آرى !
پس ! همگى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و
عبدالله بن ابى اميه مخزومى شروع به سخن كرده ، گفت : اى محمد!
تو ادعاى بزرگى اظهار مى كنى و سزاوار آن رب العالمين و خالق
مخلوقات نيست كه چون تويى را كه بشرى چون مايى و از آن چه ما
مى خوريم مى خورى و در بازار راه مى روى ، به رسالت برگزيند...
اگر تو پيامبر مى بودى همراه تو ملكى مى بود كه تو را تصديق مى
كرد و ما او را مى ديديم ؛ بلكه اگر خدا مى خواست پيامبرى براى
ما بفرستد، فرشته اى را مبعوث مى كرد، نه بشرى چون خودمان
را.اى محمد! تو سحر شده اى بيش نبوده ، پيامبر نيستى !...
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در جواب فرمود: اما اين كه
گفتى : اگر پيامبر مى بودى ، همراه تو ملكى مى بود كه تو را
تصديق مى كرد و ما او را مى ديديم و... بايد گفت كه : فرشته را
نمى توان به ادراك آورد، چون او از جنسى است كه چيزى از آن
آشكار نيست و اگر آن را مشاهده مى كرديد به اين وسيله كه بر
قواى ديد شما افزوده مى گشت ، باز مى گفتيد: اين ملك نيست بلكه
بشر است ؛ زيرا ملك فقط به صورت انسان كه بدان انس داريد بر
شما ظاهر مى شود، تا سخن و خطاب و مرادش را دريابيد. در اين
صورت ، چگونه صدق گفتار و حقانيت سخن او را خواهيد فهميد؟ بلكه
خداوند بشرى را به رسالت برانگيخت و بر دستش معجزاتى ظاهر
كرد كه طبايع بشر كه شما بر ضماير قلوبشان آگاهيد از آوردن آن
معجزات ناتوانند. پس به واسطه ناتوانى از آوردن آن چه كه او
آورده ، در مى يابيد كه آن ، معجزه است و اين گواهى الهى بر
صدق اوست . اگر ملكى شما را ظاهر و بر دست او معجزه اى آشكار
مى گشت كه بشر از آوردنش عاجز مى بود، هيچ گاه آن معجزه ،
نشانى از آن نبود كه همجنسانش از آوردن چنين عملى ناتوانند، تا
بتوان آن را معجزه دانست . آيا نمى بينيد كه پرواز پرندگان
معجزه محسوب نمى شود، زيرا همه پرندگان پرواز مى كنند؟ ولى اگر
انسانى چون پرنده پرواز كند معجزه خواهد بود. پس ، خداوند
عزوجل از آن جهت كه پيامبرش را به گونه اى مبعوث فرمود تا حجت
بر شما تمام شود، امر را بر شما آسان كرده است ، ولى شما امر
دشوارى را مى طلبيد كه حجتى در آن نيست )).
سپس فرمود: ((اما آن كه گفتى :
تو سحر شده اى بيش نيستى ، آيا من مسحورم و حال آن كه مى دانيد
در صحت تميز و عقل بوده ، برتر از شمايم ؟! آيا از بدو تولدم
تا سن چهل سالگى ، خويى پست و عملى كه حاكى از ذلت باشد، يا
دروغ و خيانت و خطابى در گفتار و سفاهتى در راءى من ديده ايد؟
آيا به گمان شما كسى مى تواند چنين مدتى ، با نيرو و قوت خود
معصوم باشد؟ و يا اين كه تكيه او بر حول و قوت خداوند بوده ا
ست ...)).(204)
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْاز ابن مسعود روايت شده است كه : در
مكه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم . از شهر
بيرون آمديم و به بعضى از نواحى رفتيم . به هر سنگ و سنگ ريزه
كه مى رسيديم مى گفتند: السلام عليك يا رسول الله !(205)
|
O سيماى حضرت على عليه السلام
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
كرده ز خارا خمير همچو امير
غدير
|
وز كف او پر فطير پشت تنور
دمن
|
قصه خمير حضرت امير غدير آن چنان بود كه وقتى اصحاب راشدين به
غزا مى رفتند از آبادانى دور افتاده گذار ايشان به كوهى افتاد
كه از زاد و توشه هيچ جيز يافت نمى شد. اصحاب و احباب از آتش
جوع تنور معده را افروخته يافتند و چون لاله در آن به قرص هاى
سوخته راضى گشتند. على سرچشمه ولايت به يمن معجز حضرت رسالت
صلى الله عليه و آله و سلم پاره اى از سنگ خارا (را) در زير
دست خمير نمود، و بر تابه خاك قرصى چند پخته باب ولايت گشود، و
آتش جوع ياران را بدان فرو نشانيد و جمعى را بر آن كوه از
گرسنگى رهانيد، و اين خارق عادت از ديگ جوش و خروش آن بحر
ولايت مشهور و معروف است ، چنان كه گفته اند:
چون دست شاه ولايت ز سنگ
بهر محب
|
نمود بر طرف پشته قرص نان
نرگس
(206) |
|
|