56: ضرر محبت هائى كه به يوسف شد
|
امام
هشتم عليه السلام فرمود: زندانبان به حضرت يوسف عليه السلام
گفت : من فوق العاده تو را دوست مى دارم !
حضرت يوسف فرمود: آنچه مصيبت دچار من شده به علت همين محبت و
دوست داشتن ها بوده است .
همين محبت بود كه سبب شد خاله ام مرا به سرقت ببرد.
همين محبت پدرى بود كه موجب شد برادرانم نسبت به من حسودى
كنند.
همين محبت همسر عزيز مصر بود كه باعث زندانى شدن من گرديد!
گفته اند: حضرت يوسف عليه السلام به خدا شكايت كرد و گفت :
براى چه من مستوجب زندان شوم ؟
خداوند به او وحى كرد:
خودت زندان را انتخاب كردى و گفتى : پروردگارا زندان براى من
از اين دعوتى كه اين زنان از من مى كنند محبوب تر است . اى
يوسف ! چرا نگقتى خدايا! عافيت از اين دعوتى كه اين زنان از من
مى كنند برايم بهتر مى باشد.
(60)
57: پنج نفرى كه بسيار گريه كردند
|
حضرت
صادق عليه السلام فرمود: پنج نفر بودند كه بسيار گريه كردند:
1- حضرت آدم بقدرى از فراق بهشت گريه كرد كه اثر اشك در گونه
هاى صورت مباركش باقى ماند.
2- حضرت يعقوب عليه السلام به قدرى از فراق يوسف گريه نمود كه
بينائى چشم خود را از دست داد و...
3- يوسف عليه السلام به اندازه اى از فراق پدر خويش اشك ريخت
كه اهل زندان از گريه او ناراحت شدند و به آن بزرگوار گفتند:
يا شب گريه كن و روز ساكت باش يا روز گريه كن و شب آرام باش ،
و آن بزرگوار اين پيشنهاد را پذيرفت .
4- حضرت فاطمه عليه السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم ، بقدرى از فراق پدر گريه نمود كه اهل مدينه از گريه آن
بانوى بى نظير خسته شدند و به آن مظلومه گفتند: تو ما را به
علت كثرت گريه ات خسته كردى ! بعد آن بانو به سوى قبر شهدا مى
رفت و به اندازه تشفى قلب اشك مى ريخت و بر مى گشت .
5- حضرت على ابن الحسين عليه السلام مدت 20 سال يا چهل سال بر
پدر بزرگوارش گريه مى كرد، هيچ گاه طعامى جلو آن حضرت نهاده
نمى شد مگر اينكه اشك مى ريخت ، كار به جائى رسيده بود كه غلام
آن بزرگوار به آن حضرت مى گفت : يا بن رسول الله من مى ترسم كه
تو خود را از گريه هلاك نمائى !
امام عليه السلام در جوابش فرمود: جز اين نيست كه من غم و
اندوه خود را به شكايت مى كنم ، من چيزهائى از خدا مى دانم كه
شما نمى دانيد، من هيچ گاه به ياد قتلگاه فرزندان فاطمه نمى
آيم مگر اينكه گريه راه گلويم را مسدود مى نمايد.
در روايت ديگر آمده كه امام سجاد عليه السلام به غلام خود
فرمودند: يعقوب پيامبر بود، پسر پيغمبر بود، خداوند دوازده پسر
به او عطا فرمود، يكى از آنها از پيش چشمش پنهان بود، آنقدر
گريه كرد كه چشمش نابينا و كمرش خميده شد و موى سرش سفيد شد و
حال آنكه پسرش زنده بود.
اما من پدر و برادرم را هفده نفر از خويشانم را ديدم همه كشته
شده روى خاك افتادند، چگونه گريه ام كم شود و حزنم برطرف گردد.
(61)
58: لباس پاره زندانبان را مى دوخت
|
چون
يوسف عزيز را وارد زندان كردند: زندانبان را دل تنگ و دل مرده
مشاهده نمود به زندانبان فرمود: خوش دل باشيد و صبر كنيد كه
خدا مزد و پاداش شما را مى دهد و فرمود خداوند بزودى هاى زود
فرج و گشايشى مى نماياند و آنها را بسيار دلدارى داد كه
زندانيان گفتند رحمت خدا بر تو باد، تو چه زيباروئى و نيكو خو
فمن انت ، اى جوان تو كيستى ؟
حضرت فرمود: من يوسف فرزند يعقوب فرزند اسحاق و فرزند ابراهيم
خليل هستم .
حضرت يوسف عليه السلام متعهد حال زندانيان بود و تفقد احوال هر
يك را بجا مى آورد و بعيادت بيماران مى رفت و معالجه مى فرمود
و لباسهاى آنان را مى دوخت و دل جوئى مى داد.
(62)
59: هر دو گفتند ما خواب ديديم
|
همزمان
با زندانى شدن حضرت يوسف عليه السلام دو جوان در همان روز با
آن بزرگوار زندانى شدند كه يكى از آن دو جوان مسئول آبدار خانه
پادشاه و ديگرى مسئول آشپزخانه و غذاى شاه بود، اين دو جوان به
اتهام اينكه مى خواسته اند: پادشاه را مسموم نمايند محكوم به
قصاص قبل از جنايت و زندانى شده بودند، ايشان قبل از اين كه
خواب را بعدا خواهد آمد ببينند از علم تعبير خواب حضرت يوسف
آگاه شده بودند بعدا يكى از آنان كه آبدار باشى پادشاه بود به
حضرت يوسف گفت : من در عالم خواب ديدم كه انگور را فشار مى دهم
و خمر از آن مى گيرم قال احدهما انى
ارانى خمرا .
(63)
خواب خود را براى حضرت يوسف نقل كرد و گفت : من در عالم خواب
ديدم كه مقدارى نان را بر فراز سرم حمل مى كنم كه پرندگان از
آن مى خورند و قال الاخرانى ارانى احمل
فوق راءسى خبزا تاكل الطير منه .
(64)
چون ما تو را از هر نظر از افراد نيك رفتار مى بينيم ، لذا
تقاضا مى كنيم ما را از تعبير و تاويل خوابمان آگاه نمائى .
حضرت يوسف عليه السلام قبل از اينكه به تعبير خواب آن دو جوان
بپردازد، ايشان را اولا به توسعه علم تعبير خواب كه خدا به آن
بزرگوار تعليم داده بود متوجه ساخت و ثانيا آنان را از بيزار
بودنش از افراد بى ايمان آگاه كرد و در مرحله سوم خواب ايشان
را تعبير نمود چنانكه در آيات آينده خواهد آمد.
منظور حضرت يوسف اين بود كه قبل از تعبير خوابشان حجت
يكتاپرستى را به آنان تمام كند، اما قسمتى از توسعه علم تعبير
خواب آن بزرگوار اين بود كه فرمود: قبل از اينكه آن طعام و
غذائى كه در بيدارى يا در خواب ، رزق و روزى شما شده باشد و به
شما برسد من شما را از تعبير و تاويل و سرانجام آن آگاه مى
نمايم و خبر غيبى آن را به شما مى دهم اين اخبار غيبى و تعبير
خوابى كه براى شما گفتم از ناحيه من نيست بلكه همه اينها را
پروردگارم به من تعليم داده .
قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا
نباءتكما بتاءويله قبل ان ياتيكما، ذلكما مما علمتى ربى ...
.
سبب اينكه پروردگارم يك چنين علم و دانش و نعمت هائى را به من
عطا كرده اين است كه من دين و آئين آن افرادى را ترك نموده ام
كه به خدا ايمان نياورده و نمى آورند و نسبت به عالم آخرت و
روز كيفر، كيفر ورزيده و مى ورزند.
... انى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله
و هم بالاخرة هم كافرون .
(65)
و من به اين جهت به يك چنين علم و دانشى دست يافته ام و به يك
چنين مقامى نائل شده ام ؛
اولا: از دين و آئين كفار بيزارم .
ثانيا: پيرو دين و آئين پدرانم نظير ابراهيم و اسحاق و يعقوب
شده ام .
ثالثا: براى ما خاندان زيبنده نيست كه براى خدا شريك قرار دهيم
، چرا كه آباء و اجدادى ما عموما از پيامبران و يكتاپرستان و
مورد تصديق مؤ منين و مؤ منات و موجب هدايت افراد لايق بوده
اند، پس چگونه جا دارد: ما با اين سوابق درخشانى كه داريم بدين
و آئين بت پرستان درآئيم ولى اكثر آنان از اين موقعيت برخوردار
نمى شوند و خدا را در قبال يك چنين موهبت و نعمتى سپاسگذارى
نمى كنند.
(66)
و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحاق و
يعقوب ما كان لنا اءن نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله
علينا و على الناس و لكن اكثر الناس لا يشكرون .
(67)
60: چرا آزادى را در خواب مى بينيد
|
هنگامى
كه حضرت يوسف دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد
كرد رو به سوى آنها نمود و چنين گفت : اى هم زندانى هاى من ،
آيا خدايان پراكنده و معبودهاى متفرق بهترند يا خداوند يگانه و
يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز.
يا صاحبى السبحن اءاءرباب متفرقون خير
ام الله الواحد القهار .
گوئى يوسف عليه السلام مى خواهد به آنها حالى كند كه چرا شما
آزادى را در خواب مى بينيد، چرا در بيدارى نمى بينيد؟ چرا؟ آيا
جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شرك و بت
پرستى و ارباب متفرقون سرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوتهاى
ستمگر بر شما غلبه كنند چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد و
به دامن پرستش الله ، واحد قهار
دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بى
گناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد.
سپس فرمود: اين معبودهائى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد
چيزى جز يك مشت اسمهاى بى مسمى كه شما و پدرانتان آنها را درست
كرده نيست ما تعبدون من دونه الا اسماء
سميتوها انتم و آباؤ كم اينها امورى است كه خداوند دليل
و مدركى براى آن نازل نفرموده بلكه ساخته و پرداخته مغزهاى
ناتوان شما است ما انزل الله بها من
سلطان .
بدانيد حكومت جز براى خدا نيست و به همين دليل شما نبايد در
برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد
ان الحكم الا لله .
و باز براى تاءكيد بيشتر فرمود: خداوند فرمان داده جز او را
نپرستيد امر ان لاتعبدوا الا اياه
اين است آئين و دين پا بر جا و مستقيم كه هيچ گونه
انحرافى در آن راه ندارد ذلك الدين
القيم يعنى توحيد در تمام ابعادش ، در عبادت ، در حكومت
، در جامعه ، در فرهنگ و در همه چيز آئين مستقيم و پابر جاى
الهى است . ولى چه مى توان كرد، بيشتر مردم آگاهى ندارند و به
خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سرگردان مى شوند و به
حكومت غير الله تن در مى دهند و
چه زجرها و زندانها و بدبختى ها كه از اين رهگذر دامنشان را مى
گيرد للّه للّه و لكن اكثر الناس لا يعلمون .
(68)
61: او خواست خواب خود را تكذيب كند؟
|
بعد از
آنكه حضرت يوسف عليه السلام وجود و يكتائى خدا را براى دو رفيق
زندانى خود ثابت و حجت را بر آنان تمام نمود كه اين خود يك نوع
درس بزرگى براى هر كسى كه خود را مسلمان و متعهد به اسلام عزيز
مى داند، بعد از بيان اين مطلب به تعبير خواب دو دوست زندانى
خود پرداخت و فرمود: اى دو دوست زندانى من ! تعبير خواب يكى از
شما اين است كه نجات مى يابيد و ساقى شراب براى ارباب خود
خواهد شد و به مولى و مالك خود يعنى پادشاه بود كه نجات خواهد
يافت .
حضرت يوسف عليه السلام پس از تعبير خواب آن شخصى كه آبدار باشى
شاه بود به تعبير خواب آن شخصى كه مسئول طعام و غذاى پادشاه
بود پرداخت و فرمود: آن دوست ديگر زندانى من بر فراز دار زده
مى شود و بعدا پرندگان از سر او خواهند خورد
و اما الاخر فيصلت فتاكل الطير من راسه
فتاكل الطير قرينه بر اين است كه اين تعبير ناخوش آيند
مربوط به خواب مسئول غذاى پادشاه بود، سبب اينكه يوسف عليه
السلام به هنگام تعبير خواب هر يك از آنان به نامشان تصريح
ننمود، اين بود كه مسئول غذاى شاه از شنيدن آن تعبير ناراحت و
ماءيوس نگردد.
آورده اند همين كه اين خبر ناگوار را شنيد در مقام تكذيب گفتار
خود بر آمد و گفت : من دروغ گفتم ، چنين خوابى نديده بودم ،
شوخى كردم ، به گمان اينكه اگر خواب خود را تكذيب كند اين
سرنوشت دگرگون خواهد شد، لذا يوسف به دنبال اين سخن فرمود:
آنچه درباره آن از من نظر خواهى و استفتاء كرديد تغيير ناپذير
است .
قضى الامر الذى فيه تستفتيان .
در حديث نبوى آمده : خواب تا تعبير نشده بر پر مرغى بسته شده و
تعبيرش واقع مى شود و خواب جزئى از چهل و شش جزء پيامبرى است
و بايد خوابى كه مى بينى جز با صاحبان راى بازگو نشود.
و هم چنين روايت شده : چون سه روز از اين تعبير گذشت اطرافيان
شاه آنها را از زندان بيرون بردند.
(69)
62: حضرت يوسف گوشه زندان چه ديد؟
|
حضرت
يوسف عليه السلام به يكى از دو جوان كه مى دانست از زندان نجات
خواهد يافت فرمود:
هنگامى كه نزد مولى و مالك خود يعنى پادشاه مصر رفتى نزد او يك
ياد آورى از من بكن شايد اگر او از بى گناهى من آگاه گردد مرا
آزاد نمايد.
اما چون مصلحت بود كه حضرت يوسف تا يك مدت معلومى زندانى باشد،
لذا شيطان ياد آور شدن يوسف را نزد پادشاه از خاطر آن زندانى
كه آزاد شده بود برد.
و قال للذى ظن ناج منهما اذكرنى عند ربك
فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السبحن بضع سنين .
(70)
نوشته اند: جبرئيل عليه السلام نزد يوسف آمد و او را در گوشه
زندان برد و به امر خدا از طبقه اول تا طبقه هفتم زمين براى
يوسف نمايان گشت ، جبرئيل فرمود: نگاه كن ، چون يوسف عليه
السلام نظر كرد ديد سنگ بزرگى است آن سنگ شكافته شد در ميان آن
سنگ كرمى بيرون آمد و برگى سبز در دهان گرفته به سخن در آمد و
خطاب به يوسف عليه السلام گفت : يا طاهر
الطاهرين ، يقرئك السلام رب العالمين و يقول اما استحييت منى
اذا استقمت برب العالمين فو عزتى و جلالى لا لبثنك فى السجن
بضع سنين .
گفت : اى پاكيزترين پاكيزگان ، پروردگار عالميان به تو سلام مى
رساند و مى گويد شرم نداشتى از من كه از پادشاه آدميان يارى
بجوئى به عزت و جلال من به خاطر اين كار، تو را تا هفت سال در
اين زندان نگه مى دارم . والله اعلم
در روايت ديگر آمده : چون يوسف چشمش به كرم افتاد جبرئيل
فرمود: رازق اين كرم كيست ؟ يوسف فرمود: خدا، جبرئيل فرمود:
خداوند مى فرمايد من از اين كرم كه در دل سنگ در قعر زمين است
غافل نيستم تو گمان كردى من تو را فراموش مى كنم كه به آن جوان
گفتى اذكرنى عند ربك نزد پادشاه
از من ياد آورى بكن ، گفته شد كه يوسف شبانه روز گريه كرد.
(71)
63: سخنان جبرئيل به يوسف گوشه زندان
و سالهاى زندان يوسف
|
در حديث
ديگرى از حضرت صادق عليه السلام روايت شده كه جبرئيل عليه
السلام نزد يوسف آمد و گفت چه كسى تو را زيباترين مردم قرار
داد.
يوسف گفت : پروردگار من .
چه كسى مهر تو را آنچنان در دل پدر افكند؟
گفت : پروردگار من .
چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد، تا از چاه نكاتت دهند؟
گفت : پروردگار من .
چه كسى سنگ را كه از فراز چاه افكند
بودند از تو دور كرد؟
گفت : پروردگار من .
چه كسى تو را از چاه رهائى بخشيد؟
گفت : پروردگار من .
چه كسى مكر و حيله زنان مصر را زا تو دور ساخت ؟
گفت : پروردگار من .
در اينجا جبرئيل چنين گفت : پروردگارت مى گويد چه چيز سبب شد
كه حاجتت را به نزد مخلوق بردى ، و نزد من نياوردى ؟ و به همين
جهت بايد چند سال در زندان بمانى !
- ذكر اين نكته نيز لازم است كه درباره سالهاى زندان حضرت يوسف
عليه السلام گفتگو است ولى مشهور اين است كه مجموع زندان يوسف
عليه السلام هفت سال بوده ولى بعضى گفته اند قبل از ماجراى
خواب زندانيان پنج سال در زندان بود و بعد از آن هم هفت سال
ادامه يافت . سال هاى پر رنج و زحمت اما از نظر ارشاد و
سازندگى پربار و پر بركت .
(72)
64: خواب سلطان و رفتن ساقى سلطان نزد
يوسف عليه السلام
|
حضرت
يوسف سال ها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده
باقى ماند، تنها كار او خود سازى و ارشاد و راهنمائى و عيادت و
پرستارى بيماران و دلدارى و تسلى دردمندان آنها بود.
تا اينكه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او كه تمام ملت مصر و
اطراف آن را دگرگون ساخت : پادشاه مصر كه مى گويند نامش وليد
بن ريان بود و عزيز مصر وزير او محسوب
مى شد خواب ظاهرا پريشانى ديد و صبح گاهان تعبيركنندگان
خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين گفت :
من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت
گاو چاق حمله كردند و آنها را مى خورند و نيز هفت خوشه سبز و
هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و
آنها را از ميان بردند، سپس رو كرد به آنها و گفت :
اى جمعيت اشراف درباره خواب من نظر
دهيد، اگر قادر به تعبير خواب هستيد ولى اطرافيان شاه
بلافاصله گفتند: اينها خوابهاى پريشان است و ما به تعبير
اينگونه خوابهاى پريشان آشنا نيستيم ، اما ساقى شاه كه سال ها
قبل از زندان آزاد شده بود بياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف
افتاد، رو به سلطان و اطرافيان كرد و چنين گفت من مى توانم شما
را از تعبير اين خواب خبر دهم ، مرا به سراغ استاد ماهر اين
كار كه در گوشه زندان است بفرستيد تا خبر صحيح دست اول را براى
شما بياورم .
ساقى به زندان آمد و به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان
دوستى كه در حق او بى وفائى فراوان كرده بود، اما شايد مى
دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن نخواهد شد كه سر گله باز كند.
رو به يوسف كرد و چنين گفت : يوسف تو اى مرد بسيار راستگو،
درباره اين خواب چه مى گوئى كه كسى در خواب ديده است كه هفت
گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند، و هفت خوشه سبز هفت خوشه
خشكيده كه دومى بر اولى پيچيده و آن را
نابود كرده است شايد من به سوى اين مردم باز گردم ،
باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند.
كلمه الناس ممكن است اشاره به
اين باشد كه خواب شاه به عنوان يك حادثه مهم روز، به وسيله
اطرافيان متملق ، در بين مردم پخش شده بود، و اين نگرانى را از
دربار به ميان توده كشانده بودند.
(73)
65: حضرت يوسف خواب سلطان را تعبير
كرد
|
حضرت
يوسف عليه السلام بى آنكه هيچ قيد و شرطى قائل شود و يا پاداشى
بخواهد فورا خواب را به عالى ترين صورت تعبير كرد، تعبيرى گويا
و خالى از هر گونه پرده پوشى ، و تواءم با راهنمائى و برنامه
ريزى براى آينده تاريكى كه در پيش داشتند و او چنين فرمود: هفت
سال پى در پى بايد با جديت زراعت كنيد، چرا كه در اين هفت سال
بارندگى فراوان است ، ولى آنچه درو مى كنيد به صورت همان خوشه
در انبارها ذخيره كنيد، جز به مقدار كم و جيره بندى كه براى
خوردن نياز داريد، اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال خشكى و كم
باران و سخت در پيش داريد كه تنها بايد از آنچه از سال هاى قبل
ذخيره كرده ايد استفاده كنيد وگرنه هلاك خواهيد شد، ولى مراقب
باشيد در آن هفت سال خشك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را
صرف تغذيه كنيد، بلكه بايد مقدار كمى براى زراعت سال بعد كه
سال خوبى خواهد بود نگهدارى نمائيد، اگر با برنامه و نقشه حساب
شده اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد، ديگر خطرى شما
را تهديد نمى كند، زيرا بعد از آن سالى
فرا مى رسد پر باران كه مردم موهبت آسمانى بهره مند مى شوند،
نه تنها كار زراعت و دانه هاى غذائى خوب مى شود بلكه علاوه بر
آن دانه هاى روغنى و ميوه هائى كه مردم آن ها را مى فشارند و
از عصاره آن استفاده هاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود.
(74)
66: اوست كه با يك امر كوچك حوادث
عظيم مى آفريند
|
بار
ديگر اين داستان اين درس بزرگ را به ما مى دهد كه قدرت خداوند
بيش از آن چه ما فكر مى كنيم مى باشد او است كه مى تواند با يك
خواب ساده كه بوسيله يك جبار زمان خود ديده مى شود، هم ملت
بزرگى را از يك فاجعه عظيم رهائى بخشد و هم بنده خاص خودش را
پس از سالها زجر و مصيبت رهائى دهد.
بايد سلطان اين خواب را ببيند و بايد در آن لحظه ساقى او حاضر
باشد، و بايد خاطره خواب زندان خودش بيفتد، و سرانجام حوادث
مهم به وقوع پيوندد، اوست كه با يك امر كوچك حوادث عظيم مى
آفريند.
آرى به چنين خدائى بايد دل ببنديم .
ديگر اينكه خواب هاى متعدد كه در اين سوره به آن اشاره شده از
خواب خود يوسف عليهالسلام گرفته تا خواب زندانيان ، تا خواب
فرعون مصر، و اهميت فراوانى كه مردم آنعنصر به تعبير خواب مى
دادند نشان مى دهد كه اصولا در آن عصر تعبير خواب از
علومپيشرفته زمان محسوب مى شد، و شايد به هميندليل پيامبر آن
عصر يعنى يوسف عليه السلام نيز از چنين علمى در حد عالى
برخورداربود كه در واقع يك اعجاز براى او محسوب مى شد. مگر نه
اين است كه معجزه هر پيامبرىبايد از پيشرفته ترين دانشهاى زمان
باشد؟ تا به هنگام عاجز ماندن علماى عصر ازمقابله با آن يقين
حاصل شود كه اين علم سرچشمه الهى دارد نه انسانى .
(75)
67:گاو در افسانه هاى قديمى سنبل است
وسنبل چيست
|
تعبيرى
كه حضرت يوسف عليه السلام براى اين خواب كرد، چقدر حساب شده
بود، گاو در افسانه هاى قديمى سنبل سال
بود، چاق بودن دليل بر فراوانى نعمت ، و لاغر بودن دليل
بر خشكى و سختى ، حمله گاوهاى لاغر به گاوهاى چاق دليل بر اين
بود كه در اين هفت سال بايد از ذخائر سال هاى قبل استفاده كرد.
و هفت خوشه خشكيده كه بر هفت خوشه تر پيچيدند تاكيد ديگرى بر
اين دو دوران فراوانى و خشكسالى بود، به اضافه اين نكته كه
بايد محصول انبار شده به صورت خوشه ذخيره شود تا به زودى فاسد
نشود و براى هفت سال قابل نگهدارى باشد.
و اينكه عدد گاوهاى لاغر و خوشه هاى خشكيده بيش از هفت نبود
نشان مى داد كه با پايان يافتن اين هفت سال سخت وضع پايان مى
يابد و طبعا سال خوش و پر باران و با بركتى در پيش خواهد بود،
بنا بر اين بايد به فكر بذر آن سال هم باشند و چيزى از ذخيره
ها انبارها را براى آن نگهدارند!
در حقيقت يوسف عليه السلام يك معبر ساده خواب نبود بلكه يك
رهبر بود كه از گوشه زندان براى آينده يك كشور برنامه ريزى مى
كرد و يك طرح چند ماده اى حداقل پانزده ساله به آنها ارائه داد
و چنانكه خواهيم ديد اين تعبير تواءم با راهنمائى و طراحى براى
آينده شاه جبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم
مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم
حكومت از دست خودكامگان !
(76)
68 : شاه گفت يوسف را نزد من بياوريد
|
تعبيرى
كه يوسف عليه السلام براى خواب شاه مصر كرد همانگونه كه گفته
شد آنقدر حساب شده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب
خود ساخت ، او مى بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انتظار هيچ
گونه پاداشى و توقع مشكل تعبير خواب او را به بهترين وجهى حل
كرده است ، و براى آينده نيز برنامه حساب شده اى ارائه داده ،
شاه اجمالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه يك شخص
فوق العاده اى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است ،
لذا مشتاق ديدار او شد، اما نه آنچنان كه غرور و كبر سلطنت را
كنار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه
دستور داد كه او را نزد من آوريد و قال
الملك ائتونى به .
ولى هنگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اينكه دست و پاى
خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودند اكنون
نسيم آزادى مى وزد، به فرستاده شاه جواب منفى داد و گفت : من
از زندان بيرون نمى آيم تا اينكه تو به سوى صاحب و مالكت باز
گردى ، و از او بپرسى آن زنانى كه در قصر عزيز مصر
وزير تو دستهاى خود را بريدند به
چه دليل بود.
يوسف عليه السلام نمى خواست به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ
عفو شاه را بپذيرد او نمى خواست پس از آزادى به صورت يك مجرم
يا لااقل يك متهم كه مشمول عفو شاه شده است زندگى كند.
او مى خواست نخست درباره علت زندانى شدنش تحقيق شود و بى گناهى
و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و پس از تبرئه سربلند آزاد
گردد و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در
دربار وزيرش چه مى گذرد؟
آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى داد و اين
است راه آزادگان .
جالب اينكه يوسف عليه السلام در اين جمله از كلام خود آنقدر
بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نامى از همسر عزيز مصر ببرد
كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود تنها به صورت كلى به گروهى
از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.
سپس حضرت يوسف فرمود: اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت
ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه بوسيله چه كسانى طرح شد، اما
پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است
ان ربى بكيدهن عليم .
(77)
69: به دستور يوسف : بالاى سر زندان
نوشتند اينجا قبر زندگان است
|
زمانى
كه حضرت يوسف عليه السلام در زندان بود، رفيقى مهربان ،
پرستارى دلسوز و دوستى صميمى و مشاورى خيرخواه ، براى زندانيان
محسوب مى شد و به هنگامى كه از زندان مى خواست بيرون آيد، نخست
با اين جمله توجه جهانيان را به وضع زندانيان ، و حمايت از
آنها معطوف داشت ، دستور داد كه بر سر در زندان بنويسند:
هذا قبور الاحياء و بيت الاحزان ، و
تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء: اينجا قبر زندگان ، خانه
اندوه ها، آزمايشگاه دوستان و سرزنش گاه دشمنان است .
و با اين دعا علاقه خويش را به آنها نشان داد:
اللهم اعطف عليهم بقلوب الاخيار، و
لاتعم عليهم الاخبار: بار الها! دل هاى بندگان نيكت را به آنها
متوجه ساز و خبرها را از آنها مپوشان .
و وقتى كه به قصر پادشاه رسيد گفت :
حسبى ربى من دنياى و آخرتى و حسبى ربى من خلقه ، عز و جاره و
جل ثنائه و تقدست اسمائه و لا اله غيره .
و چون چشم يوسف عليه السلام به شاه افتاد گفت :
اللهم انى اسئلك بخيرك و اعوذبك من شره
و شر غيره .
اين دعا مربوط به داستان 72 مى شود كه به مناسبت اين داستان
اينجا ذكر نموديم .
(78)
70: بالاخره زليخا و زنان مصر قفل
خاموشى را شكستند و اعتراف به گناه خويشنمودند
|
فرستاده
مخصوص به نزد شاه بر گشت و پيشنهاد يوسف را بيان كرد، اين
پيشنهاد كه با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت
تاءثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد، لذا فورا به سراغ زنانى كه
در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به
سوى آنها كرد و گفت : بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى
كامجوئى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود.
قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه
.
راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب و تقصير و
گناهى در او سراغ داريد؟!
در اينجا وجدانهاى خفته آنها يك مرتبه در برابر اين سوال بيدار
شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند: منزه است
خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم
قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء
.
همسر عزيز مصر كه در اينجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و
زنان مصر گوش مى داد بى آنكه كسى سوالى از او كند قدرت سكوت در
خود نديد.
احساس كرد موقع آن فرا رسيده است و سالها شرمندگى وجدان را با
شهادت قاطعش به پاكى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، به خصوص
اينكه او بزرگوارى بى نظير يوسف را از پيامى كه براى شاه
فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان
نياورده و تنها از زنان مصر به طور سربسته سخن گفته است يك
مرتبه گوئى انفجارى در درونش رخ داد
فرياد زد: الان حق آشكار شده ، من پيشنهاد كامجوئى به او كردم
او راستگو است و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده
است .
(79) قالت امراة العزيز
الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين
.
(80)
71: او گفت : هرگز خدا از خائنان
حمايت نمى كند
|
همسر
عزيز مصر در ادامه سخنان خود چنين گفت :
من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش
نسبت به او خيانت نكردم ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب .
چرا كه من بعد از گذشتن اين مدت و
تجربياتى كه داشته ام فهميده ام خداوند
نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند و ان الله لايهدى كيد
الخائنين .
در حقيقت او براى اعتراف صريحش به پاكى
يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى كند، نخست اينكه :
1- وجدانش و احتمالا بقاياى علاقه اش به يوسف ! - به او اجازه
نمى دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين
جوان پاكدامن خيانت كند.
2- ديگر اينكه با گذشت زمان و ديدن درسهاى عبرت اين حقيقت براى
او آشكار شده است كه خداوند حامى پاكان و نيكان است و هرگز از
خائنان حمايت نمى كند، به همين دليل پرده هاى زندگى رويائى
دربار كم كم از جلو چشمان او كنار مى رود و حقيقت زندگى را لمس
مى كند و مخصوصا با شكست در عشق كه ضربه اى بر غرور و شخصيت
افسانه اى او وارد كرد و چشم واقع بينش بازتر شد و با اين حال
تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.
باز ادامه داد من هرگز نفس سركش خويش را
تبرئه نمى كنم چرا كه مى دانم اين نفس اماره ما را به بديها
فرمان مى دهد مگر آنچه پروردگارم رحم كند و با حفظ و كمك او
مصون نمانيم و ما ابرء نفسى ان النفس
لامارة بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم در هر
حال در برابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم چرا كه
پروردگارم غفور و رحيم است گروهى از مفسران به دلائلى دو آيه
اخير را سخن يوسف دانسته اند.
(81)
72: شكست ها هميشه شكست نيست
|
شكست ها
هميشه شكست نيست بلكه در بسيارى از مواقع ظاهرا شكست است اما
در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى آيد، اينها همان
شكستهائى است كه سبب بيدارى انسان مى گردد و پرده هاى غرور و
غفلت را مى درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى شود.
همسر عزيز مصر هرچند در كار خود گرفتار بدترين شكستها شد ولى
اين شكست در مسير گناه باعث تنبيه او گرديد.
وجدان خفته اش بيدار شد و از كردار ناهنجار خود پشيمان گشت و
روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث درباره ملاقاتش با
يوسف پس از آنكه يوسف عزيز مصر شد نقل شده نيز شاهد اين مدعا
است زيرا رو به سوى او كرد و گفت :
الحمدلله الذى جعل العبيد ملوكا بطاعته
و جعل الملوك عبيدا بمعصيتة .
حمد خداى را كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و
ملوك را به خاطر گناه برده گردانيد و در پايان همين حديث مى
خوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد.
(82)
73: زليخا جوان شد و با يوسف ازدواج
كرد
|
حضرت
صادق عليه السلام فرمود: بعد از اينكه حكمت خدا اقتضا كرد و
حضرت يوسف به مقام سلطنت رسيد، روزى از كوههاى مصر مى گذشت ،
يوسف زليخا را ديد پير و شكسته شده سر راه نشسته ، گدائى مى
كند، يوسف ايستاد و فرمود: اى زليخا، چه چيز تو را واداشت بر
اينكه با من چنين كردى ؟
زليخا گفت : حس صورت تو.
يوسف عليه السلام فرمود: پس چه خواهى كرد، اگر ببينى در
آخرالزمان پيامبرى مى آيد كه از حيث حسن و خلق و سخا از من
بهتر و بالاتر است .
زليخا گفت : راست گفتى .
يوسف گفت : از كجا دانستى كه من راست گفتم و حال آنكه او را
نديده اى ؟
زليخا گفت : وقتى كه تو اسمش را بردى محبت او در دل من قرار
گرفت .
خداوند به يوسف وحى كرد كه زليخا راست مى گويد، من هم او را
دوست داشتم به جهت دوستى حبيبم محمد صلى الله عليه و آله و سلم
.
به يوسف خطاب شد به زليخا بگو چون ايمان به پيامبر من آوردى هر
چه مى خواهى به تو عطا مى كنم .
زليخا گفت : من سه حاجت دارم .
1- جوانى به من برگردد.
2- اى يوسف تو شوهر من شوى .
3- در بهشت با تو باشم .
خداوند هر سه حاجت او را روا كرد، جبرئيل بال خود را به بدن او
كشيد و دوباره جوان شد و يوسف او را عقد كرد، در بهشت هم با
يوسف است .
(83)
74: زليخا به يوسف گفت : وقتى تو را
دوست مى داشتم كه خدا را نشناخته بودم
|
نوشته
اند چون زليخا ايمان آورد، يوسف عليه السلام او را به نكاح خود
در آورد اما او از يوسف كناره مى گرفت و به عبادت خدا مشغول مى
شد و چون يوسف او را در روز به خلوت دعوت مى كرد، زليخا وعده
را به شب تاءخير مى انداخت و چون شب مى شد دعوت يوسف را به روز
موكول مى كرد.
يوسف عليه السلام او را عتاب (و سرزنش ) فرمود كه چه شد آن
دوستيها و شوق و محبتهاى تو؟
زليخا در جواب گفت : اى پيامبر خدا من تو را وقتى دوست داشتم
كه خداى تو را نشناخته بودم ، اما چون او را شناختم همه محبتها
را از دل خود بيرون كردم و ديگرى را بر او اختيار نمى كنم .
(84)
75: يوسف فرمود: مرا بر خزانه هاى
ارزاق مصر منصوب كن
|
شاه
خواسته يوسف را اجرا نمود و آن زنان را خواست و زليخا و زنان
ديگرى كه در داستانهاى 69 و 70 گفته شد نزد پادشاه به خطاى
خويشتن و پاكدامنى حضرت يوسف عليه السلام اقرار كردند و اين
نيز بر مقام و منزلت يوسف افزود، پادشاه به اطرافيان خود گفت :
يوسف را براى من بياوريد تا او را براى مشورت هاى خود برگزينم
و براى پيشرفت كشورم از فكر و علم و بينش او بهره مند شوم .
هنگامى كه فرستادگان شاه رفتند و حضرت يوسف را از زندان نزد او
آوردند حضرت يوسف دهائى خواند كه ما در
داستان 67 بيان نموديم ، شاه براى درك ميزان علم و عقل
يوسف ، با آن حضرت سخن گفت .
چون پادشاه بوسيله مكالمه با يوسف دريافت كه آن بزرگوار از هر
نظر براى فرمانروائى و سياستمدارى و اداره مملكت شايستگى دارد
لذا به يوسف گفت :
تو از امروز به بعد نزد ما داراى مقام فرمانروائى ، امين خواهى
بود:
فلما كلمخ قال انك اليوم لدينا مكين
امين .
سپس پادشاه به يوسف گفت : اى يوسف صديق ! درباره تعبير خواب من
سخنانى از تو نقل كرده اند كه من دوست دارم آنها را از تو
بشنوم .
حضرت يوسف وصف آنچه را كه پادشاه در خواب ديده و مشاهده كرده
بود، و پادشاه همچنان غرق تعجب و دهشت گرديد!
حضرت يوسف به شاه فرمود: بر تو لازم است كه در اين سالها كشت و
زرع و كشاورزى را فوق العاده توسعه دهى ، و انبارهاى فراوانى
براى ذخيره نمودن ارزاق و خوراكى بسازى .
بعدا مردم از هر طرف رو بسوى تو خواهند آورد و تو به اين وسيله
صاحب گنج و ثروت هائى خواهى شد كه كسى نشده باشد.
پادشاه گفت : كيست كه اين كارها را براى من انجام دهد؟
يوسف عليه السلام فرمود: مرا بر خزانه هاى ارزاق كشور و زمين
مصر منصوب كن چه كن آنكه من از هر نظر هم بر حفظ و حراست آنها
قدرت دارم و هم اين كه از هر لحاظ به توزيع و تقسيم آنها علم و
آگاهى دارم .
يعنى هم متعهدم و هم متخصص هستم .
(85) انى حفيظ عليم
.
76: اين پاداش دنيوى يوسف است اما
پاداش آخرت ...
|
گو چه
حضرت يوسف عليه السلام مشكلات را از قبيل ته چاه بودن و تحت
عنوان غلام زر خريد، فروش رفتن و خدمت كردن در خانه عزيز مصر
را تحمل نمود، ولى ، اينها باعث و سبب و مقدمه به قدرت رسيدن و
فرمانروائى يوسف قرار دايم ، تا در زمين مصر فرمانفرما و متنفذ
باشد، و از هر جاى زمين آن مملكت كه بخواهد انتخاب نمايد و به
سرپرستى اداره امور كشورى بپردازد، آرى كسى كه آن همه در
تنگناى چاه و زندان و خدمتگزارى خاندان عزيز مصر صبر و تحمل
نمايد، شايسته و سزاوار اين است كه كشور مصر با آن توسعه
چهل و پنج فرسخ در چهل فرسخ در اختيارش
قرار بگيرد، آرى اين مائيم كه مى توانيم هر كسى را عزيز و
قدرتمند، يا ذليل و خوار نمائيم ، نه ديگران .
آرى ما رحمت و نعمت خود را به هر كسى كه شايستگى داشته باشد مى
رسانيم و هيچ كسى نمى تواند از آن جلوگيرى نمايد. همانطور كه
بدخواهان يوسف نتوانستند از آن همه نعمت هائى كه ما به وى عطا
كرديم جلوگيرى كنند، آرى نيكوكارى يوسف بود كه باعث شد اين همه
نعمت و رحمت ها نصيب او شود و ما اجر و پاداش دنيوى افراد
نيكوكار را ضايع نمى كنيم .
و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبؤ ا منها
حيث يشاء، نصيب برحمتنا من نشاء و لانضيع اجرالمحسنين .
و اين موضوع اختصاص به يوسف ندارد، بلكه عموميت دارد، يعنى هر
كس كه نيكوكار باشد پاداش او نزد خدا محفوظ خواهد بود، اينها
همه آنچه گفته شد اجر و پاداش دنيوى يوسف بود، اجر و پاداش
اخروى او و عموم افراد نيكوكار آن است :
و لاجر الاخرة خير للذين آمنو و كانوا
تقون .
يعنى بخدا سوگند كه پاداش اخروى اينگونه افراد از قبيل يوسف و
امثال او كه ايمان آوردند و بياورند و پرهيزكار بوده و باشند
به مراتب از اجر دنيوى آنان بهتر خواهد بود.
(86)
77: يوسف به زليخا فرمود: چرا تو را
اينگونه مى بينم
|
در بعضى
از روايات آمده :
زليخا در آن سال هاى قحطى نزد حضرت يوسف آمد و از آن بزرگوار
طلب قوت لايموت كرد، زيرا شوهر زليخا مرده بود و روزگار از
زليخا برگشته بود، و او را دچار مصيبت هائى كرده بود.
هنگامى كه چشم حضرت يوسف عليه السلام به زليخا افتاد به او
فرمود: چه باعث شد كه من تو را به اين روز مى بينم ؟!
زليخا در پاسخ آن بزرگوار گفت :
سبحان من جعل الملوك بمعصيته عبيدا و
جعل العبيد بطاعته ملوكا .
يعنى پاك و منزه است آن خدائى كه پادشاهان را به علت نافرمانى
از خداوند بردگانى قرار مى دهد و بردگان را بوسيله
فرمانبرداريشان از خداوند پادشاهانى مقرر مى كند.
گفته اند:
چون پادشاه مصر شخصى كافر و گنهكار بوده ، لذا خداى توانا او
را مطيع و عبد يوسف قرار داد و يوسف را به حسب ظاهر غلامى زر
خريد و مطيع خدا بود به مقام پادشاهى نائل نمود.
(87)
78: چهار پاسخ از يك اشكال
|
چرا با
اينكه حضرت يوسف عليه السلام پيامبر بود به پادشاه مصر كه كافر
بود فرمود: مرا به سرپرستى خزانه هاى خوراكى كشور مصر برگمار و
بعدا فرمود: من نگهبان و عالم هستم ، آيا اين خود يك نوع رياست
طلبى و خودستائى نبود؟!
پاسخ اين اشكال را مى توان از چند طريق گفت :
1- اينكه : پيامبران عليه السلام كه يوسف نيز يكى از ايشان است
در بعضى موارد يك وظيفه خاص و آسمانى داشتند كه موظف بعضى
موارد بودند طبق آن عمل كنند و اين وظيفه يوسف عليه السلام نيز
وظيفه اى بود كه مى بايستى به آن عمل نمايد، چون حضرت يوسف
پيامبر بود و پيامبران معصوم بودند، لذا بيم اين نمى رفت كه
حضرت يوسف فريب جاه طلبى را بخورد.
2- اينكه برداشت حضرت يوسف عليه السلام از خوابى كه پادشاه
ديده بود كه مدت هفت سال قحطى خواهد آمد، و اگر براى نجات مردم
پيش بينى نمى شد مردم مى مردند، و اين مشكل جز بدست تواناى
يوسف كه از هر نظر براى اين كار زيبنده بود حل نمى شد، پس
بنابراين : يوسف عليه السلام بر خود واجب مى دانست كه مقدمات
نجات مردم را فراهم آورد، تا نابود نشوند - اضافه بر اين كه در
صورت امكان واجب است كه جانشين كافر گردد.
3- اينكه قرائنى در كار بود كه پادشاه مصر به يوسف نياز و
احتياج داشت و او مى خواست كه زمام امور مملكتى به دست مبارك
يوسف سپرده شود از جمله در آيه 54 خوانديم كه پادشاه گفت :
يوسف را براى من بياوريد تا او را برگزينم ، و بعدا به يوسف
گفت : تو نزد ما فرمانروا مى باشى و نيز مضمون آيه 56 را
خوانديم كه خدا مى فرمايد: ما خواستيم كه يك چنين قدرتى به
يوسف عطا كنيم .
4- اينكه اين سخن اختصاص به حضرت يوسف نداشت ، بلكه حضرت
سليمان عليه السلام هم نظير يك چنين سخنى فرمود و از خدا
خواهان يك نوع قدرت و سلطنتى شد كه بعد از آن بزرگوار براى
ديگرى سزاوار و شايسته نباشد، گواه بر اين موضوع قسمتى از آيه
34 سوره ص است كه از قول آن حضرت مى فرمايد
هب لى ملكا لاينبغى لاحد من بعدى
.
يعنى پروردگارا! يك مقام پادشاهى به من عطا كن كه بعد از من
براى احدى سزاوار نباشد، و شكى نيست كه آن بزرگوار پس از نائل
شدن به آن مقام ، حق آن را آنطور كه بايد و شايد اداء نمود.
(88)
79: مردى به على بن موسى الرضا عليه
السلام ايراد گرفت
|
مردى به
امام هشتم حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ايراد كرده گفت
: چگونه وليعهدى ماءمون را پذيرفتى ؟
امام عليه السلام در جوابش فرمود: آيا پيغمبر بالاتر است يا
وصى پيامبر؟
آن مرد گفت : البته پيامبر.
حضرت فرمودند: آيا مسلمان برتر است يا مشرك ؟
گفت : بلكه مسلمان .
امام عليه السلام در جواب آن مرد فرمود: عزيز مصر، شخص مشركى
بود و يوسف عليه السلام پيامبر خدا بود، و ماءمون مسلمان است و
من هم وصى پيغمبر هستم و يوسف خود از عزيز مصر درخواست منصب
كرد، و گفت : مرا بر خزينه هاى مملكت بگمار كه من نگهبان و
دانا هستم ، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن وليعهدى خود
كرد.
بهر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى و يا درخواست آن از طرف مردان
الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد هيچ گونه منافاتى با شاءن
و مقام روحانى و الهى ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست .
(89)
80: مردم و مايملك آنها مال يوسف بود
|
امام
هشتم عليه السلام فرمودند: حضرت يوسف عليه السلام
پس از اينكه فرمانروا گرد يد به
كار جمع آورى آذوقه و غله شد و در هفت سال فراوانى انبارها را
پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد، شروع بفروش غله كرد و در سال
اول مردم هر چه درهم و دينار پول نقد
داشتند همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جائى كه
ديگر در مصر و اطراف آن درهم و دينارى بجاى نماند، جز آنكه
همگى ملك يوسف شده بود، و چون سال دوم شد جواهرات و زيورآلات
خود را به نزد يوسف آورده و در مقابل آنها از وى آذوقه گرفتند،
تا جائى كه ديگر زيورآلاتى بجا نماند، جز آنكه همه در ملك يوسف
در آمده بود، و در سال سوم در برابر چهارپايان و مواشى آذوقه
به مردم فروخت تا آنجا كه ديگر حيوانى نماند جز آنكه ملك يوسف
شده بود، و در سال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند همه
را به يوسف فروختند و آذوقه گرفته و خوردند تا جائى كه ديگر در
مصر غلام و كنيزى نماند كه ملك يوسف نباشد، و سال پنجم خانه و
املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آنجا كه در مصر
و اطراف آن خانه و باغى نماند مگر آنكه همگى ملك يوسف شده بود
و سال ششم مزارع و آبها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله
كردند، و ديگر مزرعه و آبى نبود كه ملك و مملكت يوسف نباشد و
سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند و ديگر
برده و آزادى نبود كه ملك يوسف نباشد و بدين ترتيب هر انسان
آزاد و برده اى با هر چه داشتند همه در ملك يوسف در آمده بود،
و مردم گفتند: تا كنون نديده و نشنيده ايم كه خداوند چنين ملكى
به پادشاهى عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى به كسى
داده باشد.
(90)
81: يوسف فرمود: من همه اهل مصر را
آزاد كردم
|
در
داستان قبل گفتم هر انسان آزاد و برده اى با هر چه داشتند همه
در ملك يوسف در آمده بود، يوسف عليه السلام به پادشاه مصر
فرمود: در اين نعمت و سلطنتى كه خدا به من در مملكت مصر عنايت
كرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را در اين باره بگو كه من در
كارشان نظرى جز خير و اصلاح نداشته ام و آنها را از بلا نجات
ندادم كه خود بلائى بر آنها باشم و اين لطف خدا بود كه آنها را
به دست من نجات داد؟
شاه گفت : هر چه خودت صلاح مى دانى دربارشان انجام ده و راءى
من همان راءى تو است !
يوسف عليه السلام فرمود: من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد
باش كه من همه مردم مصر را آزاد كردم ، و اموال و غلام و
كنيزشان را به آنها باز گرداندم و حالا پادشاهى و فرمانروائى
تو را نيز بخودت وا مى گذارم مشروط بر اينكه به سيره من رفتار
كنى ، و جز بر طبق حكم من حكم نكنى .
شاه گفت : اين كمال افتخار و سربلندى من است كه جز بروش و سيره
تو رفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى
توانائى بر اين كار نداشتم و راهنماى به آن نمى شدم ، و اين
سلطنت و عزت و شوكتى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون
گواهى مى دهم كه خدائى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد
و تو فرستاده و پيغمبر او هستى و در همين منصبى كه تو را به آن
منصوب داشته ام بمان كه در نزد ما همان منزلت و مقام را دارى و
امين ما هستى .
(91)