داستانهاى آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام

قاسم مير خلف زاده

- ۱ -


مقدمه

نحن نقص عليك احسن القصص بما اوحينا اليك هذا القرآن
ما نيكوترين قصه ها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى شما باز گو مى كنيم خداوند يكى از داستانهائى را كه نيكوترين قصه ها نام برده داستان حضرت يوسف عليه السلام است ، چرا احسن القصص نباشد در حالى كه حاكميت اراده خدا را در داستان يوسف عليه السلام به زيبائى و خوبى مشاهده مى كنيم و سرنوشت بد حسودان را مى خوانيم كه خداوند نقشه هاى آنها را نقش بر آب مى كند در حالى كه عفريت زشت و ناپسند بى عفتى و عظمت و جلوه و شكوه تقوى و پارسائى را در لابلاى كلمات اين سوره مى بينيم و همچنين منظره تنهائى يك كودك كم سن و سال در قعر چاه ، شبها و روزهاى يك زندانى بى گناه را در سياه چال زندان ، تجلى نور اميد از پس پرده هاى تاريك ياءس و نااميدى و بالاخره عظمت و شكوه يك حكومت وسيع كه نتيجه آگاهى و امانت است همه در اين داستانها از مقابل چشم ما مى گذرد و سرنوشت يك ملت با يك خواب و تعبير خواب پر معنى متحول مى شود و زندگى يك كشور و جمعيت در اثر آگاهى يك زمامدار الهى از نابودى نجات مى يابد و دهها درس بزرگ ديگر در اين داستان منعكس شده است بايد احسن القصص باشد.
و يكى از ويژگى هاى داستان حضرت يوسف عليه السلام اين است كه همه آن يكجا بيان شده بر خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخش هاى جداگانه در سوره هاى قرآن پخش گرديده است ، اين ويژگى به اين دليل كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مى برد و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يكجا ذكر شود، فى المثل داستان خواب حضرت يوسف عليه السلام و تعبيرى كه پدر براى آن ذكر كرد كه در آغاز اين سوره آمده بدون ذكر پايان داستان مفهومى ندارد، لذا در اواخر اين سوره كه در جلد دوم اين داستان است مى خوانيم : هنگامى كه يعقوب و برادران يوسف به مصر آمدند و در برابر مقام پر عظمت او خضوع كردند، يوسف عليه السلام رو به پدر كرد و فرمود: يا ابت هذا تاويل رؤ ياى من قبل قد جعلها ربى حقا .
اى پدر! اين تاويل همان خوابى است كه در آغاز ديدم ، خداوند آن را به واقعيت پيوست و ما داستان حضرت يوسف را به 2 بخش تقسيم كه بخش ‍ اول آن بنام داستانهاى آموزنده از حضرت يوسف عليه السلام چون اول داستان در آيه 4 نام يوسف با اذ قال يوسف شروع شده و حدود 78 داستان مى باشد بيان نمودم و بخش دوم را با نام داستانهاى آموزنده از برادران حضرت يوسف با حدود 56 داستان نام گذارى شده چون از آيه 58 قرآن كريم و جاء اخوة يوسف برادران يوسف آمدند شروع شده نام گذارى كرديم ، اميد است با مطالعه دقيق اين داستانها بارقه اميد در مقابل نااميدى ها و سختى ها و مشكلات و زدودن حسادتها و بغض ها و دروغ ها و تهمت ها و بى عفتى ها و با بى توجهى به ما سوى الله عنايت فرمايد و ثواب آن را به نثار روح همه انبياء و ائمه معصومين و اولياء و علماء و شهداء مخصوصا شهداى ايران و امام شهيدان حضرت امام خمينى و عزيزانش به ويژه شهيد احمد مير خلف زاده مى نمايم و انشاءالله خداوند در فرج موفور السرور رابط بين زمين و آسمان امام زمان عليه السلام را هر چه زودتر تعجيل و دعاهاى آن حضرت را در حق ما مستجاب و سايه بلند پايه اش را بر همه ما مستدام و خير و بركت و راءفت و رحمت او را شامل حال همه مستضعفان جهان و ملت هاى ستمديده مخصوصا مردم خوب ايران بويژه مقام معظم رهبرى و علماء و حوزه هاى علميه گرداند.
والسلام عليكم
قاسم مير خلف زاده

1: چند فضيلت مربوط به سوره يوسف عليه السلام

1- امام صادق عليه السلام فرمودند: هر كس سوره يوسف عليه السلام را، روز و شب بخواند خداوند او را روز قيامت در حالى مى انگيزد و مبعوث مى كند كه زيبائيش همچون زيبائى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمى رسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود.
2- سوره يوسف را بنويسيد و سه روز در منزل نگاه داريد، سپس در خارج منزل در ديوارى دفن كنيد، فرستاده سلطان شما را دعوت مى كند به خدمت او و حوائج شما را به اذن الهى انجام مى دهد.
3- آنكه سوره يوسف را بنويسد و در آب بشويد و از آن بياشامد، روزى او آسان مى شود و حظ و بهره و نصيب او به اذن الله زياد شود. (1)

2: يوسف را چون ماه شب چهارده ديدم

از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت شده كه آن حضرت فرمودند: چون شب معراج مرا به آسمان بردند يوسف را به بهترين لطافت ديدم كه تعجب كردم و پرسيدم كه اين شخص كيست ؟
گفتند: او يوسف است .
اصحاب از آن حضرت سؤ ال كردند كه يوسف را چگونه ديدى ؟
حضرت فرمودند: يوسف را چون ماه شب چهارده ديدم . (2)

3: زيبائى يوسف را اول آدم داشت

در خبر است كه آدم عليه السلام در اول خلقت به صورت و زيبائى و جمال حضرت يوسف عليه السلام بود چون از آن درخت تناول نمود حسن و زيبائى حضرت آدم كم شد و آن حسن و زيبائى را حق تعالى به يوسف داد.
گفته اند: شب تار از نور جمال حضرت يوسف مثل روز نورانى مى شد و ميان دو چشم او علامتى نورانى بود كه مانند ماه تابان بود. و چون مى خنديد يا سخن مى گفت نورى از دندان هاى او بيرون مى آمد كه در و ديوار را روشن مى كرد.
حضرت يوسف عليه السلام حسن و جمال و زيبائى را از جدش حضرت اسحاق پيامبر و مادر اسحاق به صورت حورالعين بود كه حضرت يوسف را به ارث برده بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نيمى از همه زيبائى ها را به يوسف دادند و نيم ديگر را به ساير مردم .
كعب الاحبار گفته : يوسف عليه السلام زيبا روى و داراى موهائى مجعد و چشمانى درشت و ميانه اندام و سفيد رو و چهار شانه و كمر باريك بود. (3)

4: در تمام اجزاء خون زليخا نوشته بود يوسف

در تفاسير چنين حكايت مى كنند، وقتى كه زليخا بر حضرت يوسف عليه السلام غضب كرد به غلام و خادم خود دستور داد چند تازيانه به يوسف عليه السلام بزند!
غلام تازيانه را بر زمين مى زد و فقط يك تازيانه به بدن يوسف عليه السلام زد!
زليخا فورا از خانه بيرون دويد و فرياد زد يوسف را مزن ، اين تازيانه را كه الان زدى درد آن به قلبم وارد شد و گويا مرا زدى نه يوسف را.
باز نقل مى كنند روزى زليخا حجامت كرد وقتى خون بزمين ريخت در تمام اجزاء خون نوشته شده بود، يوسف ، يوسف عليه السلام . (4)

5: اى يعقوب بنده مرا خوار كردى

ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند كه من روز جمعه در مدينه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد عليه السلام خواندم ، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم ، زن خدمتكار را صدا زد و فرمود: مواظب باش ، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است .
ابو حمزه مى گويد، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست !
امام عليه السلام فرمود: درست است ، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم ، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!!
سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد مگر نشنيده ايد براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد، يك روز سؤ ال كننده مؤ منى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او ماءيوس شد و تاريكى شب ، همه جا را فرا گرفت ، برگشت ، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت ، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما يعقوب و خانواده كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!
امام عليه السلام اضافه فرمودند: خداوند به يعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاءديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شد... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم .
ابو حمزه مى گويد از امام سجاد عليه السلام پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟ امام فرمود: در همان شب .
جائى كه يعقوب آن همه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل يك سائل بكشد بايد فكر كرد، كه جامعه اى كه در آن گروهى سير و گروه زيادترى گرسنه باشند، چگونه ممكن است مشمول خشم و غشب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند. (5)

6: درسهائى در اين داستان نهفته

قرآن كريم مى فرمايد: ببه يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش ‍ نشانه هائى براى سؤ ال كنندگان بود لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين .
بعضى گفته اند اين سؤ ال كنندگان جمعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسش هائى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى كردند ولى ظاهر آيه مطلق است يعنى براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درسهائى در اين داستان نهفته است .
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانروائى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد، وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را حتى بدست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند اما خدا نخواهد تار موئى از سر او كم نخواهند كرد. (6)

7: خواب يوسف

قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پر معناى او آغاز مى كند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پر تلاطم يوسف محسوب مى شود.
يك روز صبح با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازه اى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود، اما در واقع شروع فصل جديدى را در زندگانى او اعلام مى كرد.
يوسف گفت : پدرم ! من ديشب در خواب 11 ستاره را ديدم كه از آسمان فرود آمدند و خورشيد و ماه نيز آنها را همراهى مى كردند، همگى نزد من آمدند و در برابر من سجده كردند.
كه ابن عباس مى گويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر شب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود ديد.
در اينكه يوسف به هنگام ديدن اين خواب چند سال داشت ، بعضى نه سال و بعضى 12 سال و بعضى 7 سال نوشته اند، قدر مسلم اين است كه در آن هنگام بسيار كم سن و سال بود، اين خواب هيجان انگيز و معنادار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد:
خورشيد و ماه و ستارگان آسمان ؟ آن هم 11 ستاره ؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پر معنا است ؟ حتما خورشيد و ماه و من و مادرش يا من و خاله اش مى باشيم و يازده ستاره ، برادرانش ، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مى رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى سايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى كنند، چه خواب پر شكوه و جالبى ، لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما تواءم با خوشحالى به فرزندش چنين گفت : فرزندم ! اين خوابت را براى برادران باز مگو چرا كه آنها براى تو نقشه هاى خطرناك خواهند كشيد، من مى دانم شيطان براى انسان دشمن آشكار است شيطان منتظر بهانه اى است كه وسوسه هاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند و حتى برادران را به جان هم اندازد.(7)

8: نسبت گمراهى به پدر

يعقوب پيامبر دوازده پسر داشت كه دو نفر از آنها يوسف و بنيامين از يك مادر بودند كه راحيل نام داشت ، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى داد زيرا اولا كوچكترين فرزند او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند و ثانيا در بعضى از روايات است كه مادر آنها راحيل از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود.
مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب عليه السلام آشكاران نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كه شايد بر اثر جدائى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت لذا دور هم نشستند و گفتند يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اينكه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم و زندگى پدر را به خوبى اداره مى كنيم و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند: به طور قطع پدر ما، در گمراهى آشكارى است .
اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين . (8)

9: يعقوب در ميان تمام خطرها انگشت روى حمله گرگ گذاشت

در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى حمله گرگ گذاشت ؟
بعضى مى گويند: بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود، و به همين جهت خطر بيشتر از اين ناحيه احساس مى شد.
بعضى ديگر گفته اند كه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه گرگانى به فرزندش يوسف حمله مى كنند.
اين احتمال مى رود كه حضرت يعقوب با زبان كنايه سخن گفت : و نظرش به انسانهاى گرگ صفت همچون بعضى از برادران يوسف بود. (9)

10: پسران يعقوب نمى دانستند گرگ به انسان حمله مى كند

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: لا تلقنوا الكذاب فيكذب ، فان بنى يعقوب لم يعلموا اءن الذئب ياكل الانسان حتى لقنهم ابوهم .
فرمود: به دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد، چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند.
اشاره به اينكه گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد شما بايد مراقب باشيد كه خودتان به احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد، راه هاى انحرافى را به او نشان ندهيد.
اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد، توپ خود را به لامپ نزن ، كودك كه تا آن وقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند، متوجه اين مسئله مى شود كه چنين كارى امكان پذير است و به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود؟ و به دنبال آن شروع به آزمايش اين مسئله مى كند، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد.
البته يعقوب پيامبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند. (10)

11: يعقوب قبل از بردن يوسف فرزندانش را متهم نكرد

در اين فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه حضرت يعقوب عليه السلام با اينكه از حسادت برادران نسبت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم دارد، هرگز نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى درباره فرزندم يوسف داشته باشيد، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف و ترس از گرگان بيابان بود.
اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند، اصل برائت و پاكى و درستى است ، مگر اينكه خلاف آن ثابت شود. (11)

12: يعقوب در خواب ده گرگ ديد

روايت شده :
حضرت يعقوب عليه السلام در خواب ده گرگ را ديد كه يوسف را محاصره كرده اند و متعرض او شدند و به او حمله كردند، ولى يك گرگ نمى گذاشت گرگان ديگر متعرض او شوند كه ناگهان زمين شكافته مى شود و يوسف در زمين فرو مى رود و از آن بيرون نيامد، سه روز از خواب يعقوب گذشت كه برادران يوسف گفتند او را با ما بفرست .
حضرت يعقوب فرمود: مى ترسم گرگ او را بخورد. (12)

13: يعقوب صورت به صورت يوسف گذاشت

چون فرزندان يعقوب خواستند يوسف را از پدر جدا كنند پدر دستور داد تا سر و بدن يوسف را شستند و مويش را شانه زدند و لباسهاى نو به او پوشانيدند و پيراهن ابراهيم عليه السلام كه موقع انداختن ابراهيم عليه السلام به آتش جبرئيل از بهشت آورده بود مثل بازوبند بر بازوى يوسف بست و او را به برادران سپرد و فرمود: در زير درخت وداع كه بيرون دروازه كنعان است توقف كنيد تا من نزد شما بيايم درخت وداع درختى بود كه هر كس مى خواست به سفر برود در زير آن درخت با او وداع مى كردند .
فرزندان به فرمان پدر از شهر بيرون آمدند و در سايه آن درخت قرار گرفتند، يعقوب عليه السلام لباس پشمينه پوشيد و عمامه بر سر مبارك نهاد و عصا در دست گرفت و بطرف دروازه حركت نمود، و چون هرگز رسم نبود كه يعقوب به مشايعت فرزندان رود، هر كدام از فرزندان آن حالت را از پدر مشاهده مى كرد متحير و متعجب مى شد چون همه پدر را ديدند دست و پاى او را بوسيدند.
يعقوب ، يوسف را در بغل گرفت و صورت به صورت او گذاشت و رو به فرزندان كرد و گفت اى فرزندان من از شما عذر مى خواهم چون از اين پسر بوى جد و پدر استشمام مى كنم و از ديدار او سير نمى شوم .
حضرت يعقوب به يوسف فرمود: اى پسرم اگر شب در صحرا بمانى و بر نگردى ترس آن هست كه در آتش فراق بسوزم .
يوسف عليه السلام خم شد تا پاى پدر را بوسه زند، پدر سر مباركش را بر داشت و پيشانى نورانى او را بوسيد و گفت : اى نور چشمم اندكى كنار من باش و ساعتى در بغل من بمان كه معلوم نيست فردا بر سر ما چه آيد و سرنوشت ما چه خواهد شد. (13)
نگاه دار زمانى زمام كشتى وصل
كه بحر حادثه را كناره پيدا نيست

14: چهار وصيت و سفارش يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام

چون حضرت يوسف مى خواست از پدر جدا شود پدر فرمود: اى يوسف تو را چهار وصيت مى كنم اين چهار وصيت را بشنو و نصب العين خاطر خود كن :
1- يا بنى لا تنس الله بكل حال .
فرزندم خدا را فراموش مكن و در هر كارى كه هستى ذكر آفريدگار خود از دل و زبان خويش دور مدار كه هيچ قرين و همنشين در سفر و در حضر برابر با ذكر و شكر او نيست .
2- اذا وقعت فى بلية فاستعن بالله .
اگر به بلائى واقع شدى از فضل خدا يارى بجوى كه هر كس سر رشته تدبير را از دست دهد، اگر چنگ به ريسمان متين كرم او نزند زود يا دير از پاى در آيد.
3- اكثر من قول حسبى الله و نعم الوكيل .
اين كلمه حسبى الله و نعم الوكيل را بسيار بگوى كه چون پدر بزرگ تو ابراهيم خليل را در آتش انداختند، اين كلمه را گفت ، ضرر و شرر نمروديان از او دفع شد و دود آتش بر چهره عصمتش نرسيد.
4- يا بنى لا تنسانى فانى لا انساك .
اى فرزندم مرا فراموش مكن كه من تو را فراموش نخواهم كرد. (14)

15: يوسف خواهر به نام دينا داشت

گفته اند حضرت يوسف عليه السلام خواهرى به نام دينا داشت زمانى كه حضرت يعقوب با فرزندان بطرف بيابان مى رفتند دينا خواب بود كه ناگاه در خواب ده گرگ ديد كه يوسف را از كنار پدر ربوده اند از ترس و خوف اين واقعه از خواب بيدار شد، پرسيد:
يوسف كجاست ؟
گفتند: با برادران به صحرا رفت ؟
گفت : پدر اجازه داده ؟
گفتند: آرى .
خواهر آهى كشيد و گفت : اى روزگار بى وفا ما را از يوسف جدا كردى با شتاب به طرف دروازه حركت كرد تا به درخت وداع رسيد، در آن حال ديد كه پدر با يوسف در سخن است ، خواهر خود را روى پاى يوسف انداخت و گفت : برادر جان خيال كن من يكى از كنيزان تو هستم مرا با خود ببر تا هر كجا پياده شدى من خاك آن زمين را با مژگان چشمم جاروب كنم و اگر طعام بايد پخت من هيزم براى طعام تو جمع كنم و چون آب بنوشى ايستاده زير جام را براى نوشيدن آب بگيرم . اى خورشيد فلك خوبى و اى گوهر صدف يعقوبى و اگر مرا با خود نمى برى زود برگردى تا دل اين عاجز بيچاره را به درد فراق به آتش هجران نسوزى .
يوسف عليه السلام از سخنان خواهر گريان شد.
يوسف از طرفى گريه مى كرد و يعقوب از طرفى ديگر اشك مى ريخت و خواهر از يك گوشه مى ناليد و زارى مى نمود، در آن حال درهاى آسمان ها گشوده شد و حورالعين ايستاده در خروش آمده و ساكنان عالم بالا در جوش آمده و زبان حكم ازلى مى گفت : اى يعقوب تو از مفارقت يك شبه زارى مى كنى و از فراق چهل ساله خبر ندارى .
يعقوب صدا زد اى فرزندان من از اينجا به شهر باز نخواهم گشت تا شما برگرديد، و به يكى از پسران به نام روبيل گفت : تو از همه بزرگترى يوسف را به تو مى سپارم از يوسف غافل نشوى و اعتماد به ديگر برادران نكنى !
روبيل قبول كرد و به راه ادامه دادند اما چون چند قدم دور شدند يعقوب آواز داد كه آهسته برويد كه حريف هجران ، دامن جان و گريبان دل گرفته به تقاضاى جان تعجيل مى نمايد يعنى نزديك بود روح از كالبد يعقوب خارج گردد .
برادران مى رفتند و يعقوب عليه السلام بر اثر قدم هاى آنان آهسته قدم مى زد و به هر قدمى قطره اى از ديده مى باريد و در هر لحظه اى آهى سرد بر مى آورد. (15)

16: يعقوب دانست زير اين پرده ...

آورده اند، چون برادران از پدرشان يعقوب عليه السلام چند قدمى دور شدند حضرت يعقوب آهى كشيد و گفت : فرزندانم ، يوسف مرا رها كنيد، يكبار ديگر او را ببينم و از بوستان جمالش ميوه وصال بچينم ، برادران يوسف را نزد پدر بزرگوار برگرداندند، يعقوب او را در بر گرفت و گفت : فرزندم دل از وصال برداشتى و مرا در فراق بگذاشتى ، تو را به خدا سپردم ، يوسف عليه السلام پدر را دلدارى داد و او را وداع كرد، چون براه افتادند و از پدر غايب شدند يعقوب عليه السلام با سوز تمام مراجعت نموده و چون نزديك درخت وداع رسيد از هر شاخه آن درخت الفراق ، الفراق شنيد، دانست كه در زير پرده غيب رنگى عجيب آميخته و نيرنگى غريب بر انگيخته شده . (16)

17: برادران دو رو

نوشته اند پسران يعقوب مقابل پدر يوسف عليه السلام را از يكديگر مى گرفتند و بر دوش و بر گردن يكديگر مى نشاندند بلكه او را بر روى سر مى گذاشتند.
فلما ذهبوا به چون برادران يوسف را بردند و از نظر پدر غايب شدند او را با تمام نيرو بر زمين زدند يوسف به گريه در آمد و گفت : اى برادران عزيزم من چه كرده ام كه با من اينگونه رفتار مى كنيد و مرا پياده مى دوانيد.
برادران گفتند: اى صاحب رؤ ياى دروغ از ستاره ها و ماه و آفتاب كه تو را سجده مى كردند درخواست كن تا امروز بفرياد تو برسند و تو را از دست ما نجات دهند؟
يوسف عليه السلام فرمود: اى برادران شما را با من چه مى شود بر حال پدر رحم كنيد و بر كودكى و ضعف من توجه كنيد، ولى برادران به او توجه نكردند و سيلى به روى او مى زدند و او را مى دوانيدند و چون كمى او را دواندند بند نعلينش گسيخته شد با پاى برهنه بر خاك و خاشاك مى دويد تا پاهايش مجروح شد و درمانده شد، پس برادران او را روى خاك ، گرسنه و تشنه بر صورت مى كشيدند و او هر چه جزع و فزع مى كرد بجائى نمى رسيد و نزد هر برادر كه پناه مى برد تا او را شفاعت كند سيلى بر روى او مى زدند و دامن هر كدام را مى گرفت از خود دور مى كرد همين طور او را در صحرا دوانيدند و مى كشيدند تا وقتى كه آفتاب غروب و هوا چون سينه يعقوب سوزناك شد. (17) (ادامه دارد)

18: يوسف گفت : آن روز به شما برادران تكيه كردم

در روايتى مى خوانيم كه :
در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او را مى خواستند به چاه افكنند، ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد.
برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين جاى خنده است ، گوئى برادر، مسئله را به شوخى گرفته است . بى خبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است ، اما پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت :
فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت .
آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم ، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم و به من پناه نمى دهيد.
خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او حتى برادران تكيه نكنم . (18)

19: نظر ما اينست كه از گلوى تو خون بريزيم

چون تشنگى بر يوسف غلبه كرد به برادرش روبيل رو كرد و گفت : اى برادر تو از همه بزرگترى و پدر مرا به تو سپرده و كارهاى مرا به عهده تو گذاشته ، تو به من لطفى كن ، به ضعف و شكستگى من رحم كن .
روبيل با بى توجهى سيلى سخت به رخسار نازكش زد كه برگ گلش مانند بنفشه كبود شد.
يوسف عليه السلام رو به برادر ديگر كه نامش شمعون بود كرد و گفت : كوزه آب مرا بده كه از تشنگى جانم به لب رسيده تا كمى آب بنوشم اين كوزه همان كوزه اى بود كه يعقوب عليه السلام از براى يوسف قدى آب و مقدارى شير با هم آميخته بود و به شمعون سپرد و سفارش نموده بود كه هنوز از لب يوسف بوى شير مى آيد و يوسف را طاقت تشنگى نخواهد بود و هر گاه تشنه شود از اين كوزه او را سيراب كن .
چون يوسف از شمعون آب طلبيد، شمعون هر چه در كوزه بود روى زمين ريخت و آن آب و شير با خاك آميخته شد. و غذائى كه پدر براى او پخته بود خودشان خوردند و به او هيچ ندادند.
يوسف عليه السلام گفت : اى شمعون اين آب را چرا ريختى ؟
شمعون گفت : نظر ما اينست كه خون از گلوى تو بريزيم ، چه رسد كه آب را در حلق تو بريزيم ، تو تشنه آبى و ما تشنه خون تو.
يوسف عليه السلام چون سخن كشتن شنيد بر خود لرزيد و از بيم جان آب و نان را فراموش كرده ، در آن محل يوسف را از تشنگى كام و زبان چون لاله آتش بار شده و حدقه چشم چون ديده نرگس آب گرفته بى طاقت شد و از پاى افتاد. (ادامه دارد)

20: يوسف رو به قبله شد و دعا نمود

چون برادران قصد كشتن او را گرفتند، يوسف عليه السلام رو به قبله نمود و دعا كرد و گفت : اى خداوندى كه جد مرا از شر و ضرر آتش نمرود نجات دادى و جد مرا مژده و باركنا عليه و على اسحق فرستادى بر پدر پير من رحم كن و مرا از كشتن نجات بده ، يكى از برادران كه نامش يهودا بود به مناجات يوسف گوش مى داد عرق برادرى او به حركت آمد به غيرتش بر خورد و عرق مروت بر چهره اش نشست رو به يوسف نمود و گفت : اى برادر دل قوى دار كه تا جان در بدن است نمى گذارم كه كسى به كشتن تو اقدام كند و به برادران گفت : كه او را نكشيد چون شما با من پيمان بسته ايد كه قصد قتل يوسف نكنيد، غضب برادران تسكين يافت و از كشتن او صرفه نظر كردند. (19)

21: مهلت دهيد نماز بخوانم

وقتى كه از كشتن يوسف عليه السلام صرف نظر كردند قرار شد او را در چاه بيندازند، هر چند يوسف دست به دامن هر يك از برادران مى زد فايده اى نبخشيد هر چند از ابر ديده آب حسرت مى باريد از زمين همت برادران گياه وفا نمى روئيد.
يوسف عليه السلام فرمود:
مهلتم دهيد تا دو ركعت نماز بگذارم .
برادران گفتند:
تو نماز خواندن را نمى دانى .
يوسف گفت :
آخر من پيامبر زاده ام و بسيار با پدر در محراب طاعت به پاى ايستاده ام .
يكى از برادران بنام يهودا از ديگر برادران درخواست كرد تا بگذارند يوسف نماز بخواند.
يوسف عليه السلام دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز صورت به خاك گذاشت و گفت :
خدايا خودم را به تو سپردم و زمام مهار خود را در قبضه رضاى تو سپردم .(20)
بنده ايم و مصلحت ما رضاى تو است
خواهى ببخش و خواه بكش راءى ، راءى تو است

22: عقده برادران تركيد

سرانجام برادران پيروز شدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد، آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها درباره يوسف عملى خواهد شد، و اين برادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند، تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبح گاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان بر داشتند و حركت كردند.
مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد، آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى كرد دست نوازش و محبت يوسف بر نداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد اما پناهش نمى دادند! (21)

23: چاه براى يوسف روشن شد

گفته اند: چون يوسف را كنار چاه آوردند، هر چه او را در ميان چاه آويزان مى كردند، يوسف عليه السلام دست به لبه چاه مى گرفت تا بالاخره پيراهن از تنش بيرون آورده و هر چه مى گفت اين پيراهن را در بدن من بگذاريد تا خود را بپوشانم در جوابش مى گفتند:
خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشند، در اين وقت او را در چاه آويزان كرده و چون به وسط چاه رسيد به قعر چاه رهايش كردند تا بدين ترتيب بميرد، ولى چون در ته چاه آب بود، در آب افتاد و سپس به سنگى كه در آنجا بود رفته و روى آن ايستاد.
بعضى ها گفته اند:
چاه براى او روشن شد و آبش شيرين شد بطورى كه از آب و نان بى نياز شد.
بعضى گفته اند:
آب چاه تيره بود ولى يوسف كه در آن افتاد زلال و صاف شد و خداوند فرشته اى بر او گماشت تا او را محافظت كند و غذايش دهد و به قول ديگر جبرئيل همدم او شد. (22)

24: دعا كردن يوسف و جبرئيل

روايت شده وقتى كه حضرت يوسف عليه السلام را در چاه انداختند يكى از پاهايش درد شديدى گرفت و آن شب را تا صبح بيدار ماند.
نزديك طلوع صبح جبرئيل عليه السلام فرود آمد و او را دلدارى داد و او را به دعا كردن امر نمود.
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: اى جبرئيل تو دعا كن و من آمين بگويم جبرئيل عليه السلام دعا كرد و يوسف عليه السلام آمين گفت .
در آن شب خداوند بعد از دعا كردن دردش را تسكين داد و شفا پيدا كرد وقتى كه حضرت يوسف عليه السلام از درد راحت شد فرمود: اى جبرئيل حالا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
حضرت يوسف از خداوند در خواست كرد: كه هر كس بد حال و بيچاره و صاحب دردى است در آن وقت بد حالى و بيچارگيش بر طرف شود.
هيچ دردمندى در آن وقت نبود مگر اينكه دردش سبك شود. (23)
هر كسى دل به خدا بست خدا ياور اوست
خوش برون شد ز چه از رحمت منان يوسف
عاقبت سلطنت مصر به يوسف برسيد
گشت از لطف خدا خرم و خندان يوسف

25: خداوند به سنگ فرمان داد

گفته اند: خداى تعالى به سنگى در ته چاه فرمان داد تا بالا آمده و يوسف روى آن قرار گرفت ، و در آن وقت بدن يوسف برهنه بود.
و ابراهيم خليل عليه السلام را نيز وقتى در آتش انداختند بدنش را برهنه كردند و در آنجا جبرئيل عليه السلام پيراهنى از ابريشم بهشت براى ابراهيم آورد و بدن آن حضرت را با آن پيراهن پوشانيد، و پيراهن نزد ابراهيم عليه السلام بود و چون از دنيا رفت آن پيراهن به اسحاق رسيد و پس از اسحاق نيز به يعقوب منتقل گشت و يعقوب آن را در بسته اى بست و بگردن يوسف آويزان نمود، همان وقت جبرئيل نزد وى آمد و آن بسته را از گردنش باز كرده و پيراهن را از ميان آن بيرون آورد و بر بدن يوسف پوشانيد.
و اين حديثى است كه شخصى به نام مفضل از امام صادق روايت كرده و حضرت دنبال اين حديث فرمود:
پيراهن همان پيراهنى بود كه چون كاروانيان از مصر حركت كردند و آن را همراه خود آوردند، يعقوب كه در فلسطين بود بوى آن را شنيده و گفت : من بوى يوسف را استشمام مى كنم . (24)

26: جبرئيل در چاه بر او نازل شد

از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمودند: هنگامى كه برادران يوسف ، يوسف عليه السلام را در چاه انداختند، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : اى پسر چه كسى تو را در چاه انداخت ؟
يوسف عليه السلام جواب داد: برادرانم آن هم به خاطر مقام و منزلتى كه نزد پدر داشتم بر من حسد بردند و بدين جهت به چاهم انداختند.
جبرئيل عليه السلام گفت : آيا مى خواهى از چاه بيرون آئى ؟
يوسف پاسخ داد: نجات من با خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب است كه اگر بخواهد مرا نجات مى دهد.
جبرئيل عليه السلام گفت : خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب مى فرمايد اين كلمات را بگو:
اللهم انى اءسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت ، بديع السموات و الارض ‍ يا ذالجلال و الاكرام اءن تصلى على محمد و آل محمد و اءن تجعل لى من اءمرى فرجا و مخرجا و ترزقنى من حيث اءحتسب و من حيث لا اءحتسب .
يعنى : خدايا از تو مى خواهم كه ستايش مخصوص تو است و معبودى جز تو نيست اى پديد آورنده آسمانها و زمين ، اى داراى جلالت و بزرگوارى ، از تو مى خواهم كه درود فرستى بر محمد و خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم و در كنار من گشايشى و فرجى دهى از آنجا كه گمان دارم و از جائى كه گمان ندارم روزيم دهى .
پس از اين دعا بود كه خداوند او را از چاه نجات داد و از مكر و حيله آن زن او را محافظت كرد و سلطنت مصر را از جائى كه گمان نمى كرد به او عطا فرمود.
در روايت ديگر آمده كه يوسف در چاه اين دعا را خواند يا اله ابراهيم و اسحاق و يعقوب ارحم ضعفى و قلة حيلتى و صغرى يعنى : اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من رحم كن . (25)

27: جبرئيل بصورت يعقوب ممثل شد

چون يوسف عليه السلام را در چاه انداختند پس دل از جام شست و خود را بكلى بخدا سپرد، به جبرئيل عليه السلام ندا رسيد اءدرك عبدى بنده مرا درياب ، جبرئيل به يك پر زدن از سدره المنتهى به ميان چاه رسيد و يوسف را ميان چاه گرفت ، يوسف بى هوش شده بود آهسته او را به قعر چاه رسانيد و بر بالاى سنگى خوابانيد، به جبرئيل خطاب شد لباس هاى بهشتى به او بپوشان و از آب هاى بهشت به او بنوشان و سر او را بر دار و در كنار خود گذار و پر خود را بر جراحت هاى او بمال تا بهبود يابد و چون بهوش آمد سلام ما را به او برسان و بگو هيچ غم مخور كه ما تو را براى تخت و جاه آفريده ايم نه براى قعر چاه .
جبرئيل فرمود: خدايا اجازه ده كه من خود را به صورت يعقوب به او بنمايانم ، خطاب رسيد كه چنان كن .
جبرئيل به صورت يعقوب سر يوسف را به كنارى گرفت ، يوسف چون بهوش آمد، سر خود را در كنار پدر ديد بلند شد و هر دو دست در گردن روح الامين جبرئيل در آورد و فرياد بر كشيد كه اى پدر كجا بودى كه برادران با من چه ها كردند، مرا از تو جدا كردند و تو را بفراق مبتلا كردند و مرا سر و پاى برهنه در بيابان دوانيدند، آب و نان به من ندادند و مرا گرسنه و تشنه گذاشتند، سيلى به صورتم زدند و گيسوى مرا با خاك و خون ممزوج كردند و لگد بر پشتم زدند و پيراهنى كه شما به دست خود بر من پوشانيدى از تنم بيرون كشيدند و در چاه آويختند پدر جان جاى سيلى و زخم صورتم را ببين و اثر جراحات را ببين ، يوسف مى گفت و از در و ديوارهاى چاه صداى ناله و آه مى آمد، جبرئيل مى خروشيد و ملائكه مى گريستند آخرالامر جبرئيل بى طاقت شده و گفت : اى يوسف من يعقوب نيستم من روح الامينم و سلام الهى را به او رسانيد و از طعام و شراب بهشت به او خورانيد و مژده نجات و رهائى از چاه و رسيدن به سلطنت به او رسانيد. (26)

28: پيراهن غرق به خون او را نزد پدر آوردند

برادران وقتى كه پيراهن آغشته بخون يوسف را نزد پدر آوردند، گفتند: اين همان خون يوسف است كه در وقت دريدن گرگ به پيراهن او ريخته است .
بعضى گفته اند: بزغاله اى را كشتند و خون او را به پيراهن يوسف ريختند و بعضى گفته آهوئى را كشتند و خونش را به پيراهن او ريختند ولى فراموش كردند كه پيراهن يوسف را پاره پاره كنند همچنان پيراهن سالم به دست يعقوب دادند و فكر نكردند كه اگر گرگ انسانى را بخورد جامه اش را مى درد.
بعضى گفته اند: يعقوب عليه السلام به آنها فرمود: پيراهنش را به من بدهيد چون پيراهن را نشانش دادند، آن را صحيح و سالم ديد گفت : به خدا تا به امروز گرگى حليم و بردبار از اين گرگ نديده ام كه فرزند مرا خورده ولى پيراهنش را پاره نكرده است .
در حديث ديگر است كه پيراهن را به صورت خود انداخت و گفت : اى يوسف براستى كه گرگ مهربانى تو را خورده است كه گوشت تنت را دريده و خورده است ولى پيراهنت را ندريده . (27)
بقول ملاى رومى كه مى فرمايد:
يوسفان از رشك زشتان مخفيند
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
يوسفان از مكر اخوان در چهند
كز حسد يوسف بگرگان مى دهند
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
لاجرم زين گرگ يعقوب حليم
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
گرگ ظاهر كرد يوسف خود نگشت
اين حسد در فعل از گرگان گذشت
زخم كرد اين گرگ وز عذر سبق
آمده كانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
عاقبت رسوا شود اين گرگ بايست

29: دعاى حضرت يوسف در قعر چاه

در روايات اهل بيت عليه السلام و... مى خوانيم : هنگامى كه يوسف عليه السلام در قعر چاه قرار گرفت اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت .
در روايتى مى خوانيم يوسف با خدا چنين مناجات كرد:
اللهم يا مونس كل غريب و يا صاحب كل وحيد و يا ملجا كل خائف و يا كاشف كل كربة و يا عالم كل نجوى و يا منتهى كب شكوى و يا حاضر كل ملاء يا حى يا قيوم ، اءسئلك اءن تقذف رجائك فى قلبى ، حتى لايكون لى هم و لا شغل غيرك و اءن تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا اءنك على كل شى ء قدير .
بار پروردگارا! اى آنكه مونس هر غريب و يار تنهايانى ، اى كسى كه پناهگاه هر ترسان و برطرف كننده هر غم و اندوه ، و آگاه از هر نجوى و آخرين اميد هر شكايت كننده و حاضر در هر جمع و گروهى ، اى حى و اى قيوم ! از تو مى خواهم كه اميدت را در قلب من بيفكنى ، تا هيچ فكرى جز تو نداشته باشم ، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ ، فرج و راه نجاتى براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى . جالب اينكه در ذيل اين حديث مى خوانيم ، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كردند: الهنا نسمع صوتا صبى و الدعاء دعاء نبى .
پروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم ، آواز، آواز كودك اما دعا، دعاى پيامبر است . (28)

30: يعقوب در فراق يوسف مى گفت ...

روايت شده : هر روز صبح يعقوب عليه السلام به صحرا مى رفت و نزديكى هاى كنعان مى گشت و مى گفت :
يا بنى اى فرزند دلبند من يا قرة العين اى نور ديده رمد ديده من يا ثمرة فؤ ادى اى ميوه باغ دل پر داغ من يا فلذة كبدى اى گوشه جگر خون شده من !
باى بئر طرحوك آيا تو را در كدام چاه انداختند باءى سيف قتلوك تو را با چه شمشيرى كشتند فى اى بحر غرقوك آيا به كدام دريا غرقت كردند و فى اى اءرض دفنوك بكدام بقعه زمين تو را به خاك سپردند.
سرگشته در آن صحرا مى گشت و آب حسرت از ديده ها مى باريد و بسوزى كه آتش در افلاك زدى زارى مى نمود كه جبرئيل آمد و گفت :
اى يعقوب ابكيت الملائكة ببائك فرشتگان را به گريه خود گريان نمودى و مقدسان ملاء اعلا را به ناله و زارى در آوردى ، يعقوب عليه السلام فرمود جبرئيل چه كنم اگر نگريم . (29)
بيت جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه ، آه
آه درد آلوده دارم چون نگريم زار، زار