روزى از ابوالحجاج اقصرى كه استاد عارف و زاهد بود پرسيدند شما شاگردى كدام استاد
را كرده ايد. در پاسخ گفت استاد من جعل بود(69)خيال
كردند شوخى مى كند ابوالحجاحج متوجه شده گفت شوخى نمى كنم . سئوال كردند شما از جعل
چگونه آموختيد. جواب داد در يكى از شبهاى زمستان بيدار بودم متوجه جعلى شدم كه مى
خواهد از پايه چراغ بالا رود چون صيقلى بود پيوسته مى لغزيد و بر زمين مى افتاد
شمردم در آن شب هفتصد مرتبه بالا رفت باز بر زمين افتاد و هيچ خسته و منصرف نشد
بسيار در شگفت شدم براى انجام نماز صبح از اطاق بيرون رفتم پس از نماز خواندن
برگشته ديدم بالاخره موفق شده از پايه بالا رفته و در كنار فتيله چراغ نشسته است
آنچه بايد از اين حيوان تعليم بگيرم
(70) گرفتم (و دانستم براى رسيدن بهر مقصود استقامت و كوشش لازم است ).
جدا شد يكى چشمه از كوهسار
|
بنرمى چنين گفت با سنگ سخت
|
كرم كرده راهى ده اى نيكبخت
|
زدش سيلى و گفت دور اى پسر
|
كئى تو كه پيش تو جنبم زجاى ؟
|
بكندن در استاد و ابرام كرد
|
بسى كندو كاو يدو كوشش نمود
|
كزان سنگ خارا رهى بر گشود
|
كه از ياءس جز مرگ نايد ببار
|
|