روزى حجاج بن يوسف ثقفى در بازار گردش مى كرد، شيرفروشى را مشاهده كرد، با خود صحبت
مى كند در گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد مى گفت اين شير را مى فروشم
درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آينده رويهم مى گذارم تا به
قيمت گوسفندى برسد يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه ى درآمد آن
سرمايه ى تازه اى مى شود بالاخره با يك حساب دقيق به اينجا رسيد كه پس از چند سال
ديگر سرمايه دارى خواهم شد مقدار زيادى گاو و گوسفند خواهم داشت . آنگاه دختر حجاج
بن يوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى
دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود،
همينكه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورده به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه جانانه
بر پيكرش بزنند، شيرفروش از ريختن شيرها كه سرمايه كاخ آرزويش بود خاطرى افسرده
داشت از حجاج پرسيد براى چه مرا بى تقصير مى زنيد، حجاج گفت مگر نه اين بود كه اگر
دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند اينك به كيفر آن لگد بايد صد
تازيانه بخورى .
بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالى ديد بر روى آن نشست پاسبانان قصر
وقتى بهلول را در محل مخصوص هارون ديدند با شلاق و تازيانه او را از آن مكان بيرون
كردند. هارون از اندرون خارج شد، بهلول را ديد در گوشه اى نشسته و گريه مى كند. از
خدمتكاران علت گريه او را پرسيد. گفتند چون در مسند شما گستاخانه نشسته بود ما او
را آزرديم هارون آنها را توبيخ و ملامت كرد بهلول را نيز تسلى داد.
بهلول گفت من به حال تو گريه مى كنم نه بواسطه خودم . زيرا با همين چند دقيقه كه در
جايگاه و مسند تو نشستم اين طور مرا آزردند بر تو چه خواهد گذشت كه سالها بر اين
مسند ظلم نشسته اى و تكيه بر اين دستگاه ستم كرده اى و از عواقب هولناك آن نمى ترسى
؟!
ابوعمر از بزرگان و مشاهير كوفه بود مى گويد در قصر كوفه حضور عبدالملك بن مروان
نشسته بودم در آن هنگام سر بريده مصعب ابن زبير را در مقابل خود گذاشته بود. از
ديدن اين منظره لرزه و اضطرابى اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغيير كرد كه عبدالملك
متوجه شد. گفت ترا چه شد كه اينطور ناراحت شدى ؟
گفتم در پناه خدا قرارت مى دهم خاطره اى از اين قصر در نظرم مجسم شد كه از آن لرزه
بر من وارد گرديد. در همين مكان پيش عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه نشسته بودم سر
مقدس حسين بن على عليه السلام را در مقابل او ديدم ، پس از چندى باز همين جا در
حضور مختار بن ابى عبيده سر عبيدالله را مشاهده كردم ، بعد از گذشت مدتى در همين
مكان نشسته بودم مصعب بن زبير امير كوفه بود، سرمختار را در پيش روى خود گذاشته
بود. اينك نيز سر مصعب بن زبير در مقابل شما است . عبدالملك از شنيدن اين سخن سخت
تكان خورد، از جاى خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ويران كنند. و نيز
نوشته اند عبدالملك گفت (لا اراك الله الخامس فقام و اءمر بهدم القصر) از جا حركت
كرده گفت خدا پنجمى را نشانت ندهد دستور داد قصر را ويران كنند.
روزى حضرت موسى عليه السلام از محلى عبور مى كرد رسيد بر سر چشمه اى در كنار كوه ،
با آب آن چشمه وضو گرفت ، بالاى كوه رفت تا نماز بخواند در اين مئوقع اسب سوارى به
آنجا رسيد. براى آشاميدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن كيسه پول خود را فراموش
نموده رفت . بعد از او چوپانى رسيد كيسه را مشاهده كرده برداشت .
بعد از چوپان پيرمردى بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشكار بود
دسته هيزمى بر روى سر داشت ، هيزم را يك طرف نهاده براى استراحت كار چشمه خوابيد.
چيزى نگذشت كه اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پيدا كردن كيسه جستجو نمود. ولى
پيدا نكرد. به پيرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود بين آن دو سخنانى شد
كه منجر به زد و خورد گرديد بالاخره اسب سوار آنقدر هيزم كش را زد كه جان داد.
حضرت موسى عليه السلام عرض كرد پروردگارا اين چه پيش آمدى بود عدل در اين قضيه
چگونه است ؟ پول را چوپان برداشت پيرمرد ستم واقع شد، خطاب رسيد موسى همين پيرمرد
پدر آن اسب سوار را كشته بود بين اين دو قصاص انجام گرديد در ضمن پدر اسب سوار به
پدر چوپان به اندازه پول همان كيسه مقروض بود از اينرو به حق خود رسيد من از روى
عدل و دادگرى حكومت ميكنم
(86).
راغب اصفهانى در محاضرات مى نويسد: حجاج روزى از منزل به سوى مسجد جامع خارج شد
ناگاه صداى ضجه و ناله جمعيت كثيرى را شنيد پرسيد اين ناله ها از چيست ؟ گفتند صداى
زندانيان است كه از حرارت آفتاب مى نالند. گفت به آنها بگوئيد (اخساء و افيها و لا
تكلمون )(87).
زندانيان او را احصا نمودند صد و بيست هزار مرد و بيست هزار زن بودند چهار هزار نفر
از اينها زنان مجرد بودند محل زندان همه يكى بود. زندان حجاج سقف نداشت هر گاه يكى
از آنها با دست خود يا وسيله اى سايبان تهيه مى كرد زندانبانان او را با سنگ مى
زدند. خوراكشان نان جو بود كه با ريگ مخلوط مى كردند و آبى بس تلخ به ايشان مى
دادند.
حجاج در ريختن خون مردان پاك مخصوصا سادات علاقه فراوانى داشت .
به طوريكه نقل شده يك صاع
(88) آرد براى او آوردند كه از خون سادات و نيكان آسياب شده بود به همان
آرد روزه مى گرفت و افطار مى كرد (به خدا پناه مى برم از شنيدن چنين ظلمى ). اين
جانى خون آشام پيوسته افسوس مى خورد كه در كربلا نبوده تا در ريختن خون شهدا شركت
كند. خداوند روح خبيث او را در سن پنجاه و سه سالگى به سوى جهنم فرستاد. آن زمان در
شهرى به نام واسط مابين كوفه و بصره مسكن داشت آن شهر از بناهاى خود آن سفاك بود كه
بيش از نه ماه نتوانست در آنجا زندگى كند.
ابن خلكان مى گويد حجاج به مرض آكله مبتلا شد طبيبى برايش آوردند دستور داد مقدارى
گوشت بر سر نخ نمايند آن گوشت را گفت ببلعد. وقتى گوشت را كشيد كرمهاى زيادى به آن
چسبيده بود.
بالاخره خداوند سرماى شديدى بر بدنش مستولى كرد بطورى كه منقل هاى پر از آتش را در
اطرافش مى گذاشتند پوست بدنش مى سوخت ولى گرم نمى شد. هنگام مرگ به حسن بصرى از شدت
ناراحتى و گرفتارى شكايت كرد حسن به او گفت چقدر گفتم متعرض سادات و نيكان مشو و به
جان اين بى گناهان رحم كن ، تو قبول نكردى ؟
گفت حسن نمى گويم از خدا بخواه كه به من فرج دهد و عذابم نكند. ولى مى گويم از خدا
بخواه تعجيل در قبض روحم كند تا بيش از اين مبتلا نباشم .
سلطان محمود غزنوى شبى براى استراحت در بستر رفت ، هر چه كرد خوابش نبرد، در دلش
گذشت شايد مظلومى دادخواهى مى كند و كسى بدادش نمى رسد، به غلامى دستور داد جستجو
كند اگر ستمديده اى را مشاهده كرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصرى برگشته گفت
كسى نبود. سلطان باز هر چه كرد خوابش نبرد دانست كه غلام در تكاپو كوتاهى نموده .
خودش برخاسته از قصر سلطنتى بيرون شد.
در كنار حرمسراى او مسجدى بود، زمزمه ناله اى از ميان مسجد شنيد جلو رفته ديد مردى
سر بر زمين نهاده مى گويد خدايا محمد در بروى مظلومان بسته و با نديمان خود در
حرمسرا نشسته است (يا من لا تاءخذه سنة و لا نوم ).
سلطان گفت چه مى گوئى من در پى تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت يكى از خواص تو كه
نامش را نمى دانم پيوسته به خانه من مى آيد و با زنم هم بستر مى شود دامن ناموس مرا
به بدترين وجهى آلوده مى كند سلطان گفت اكنون كجا است ؟ جواب داد شايد رفته باشد.
شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتى او را معرفى كرده دستور
داد هر زمان اين مرد مرا خواست او را به من برسانيد.
شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بينوا رفت ، بهر طريقى بود او را بخواب كردند مرد
مظلوم به سراى سلطان رفت سلطان محمود با شمشير شرر بار به خانه او آمد ديد شخصى در
بستر همسرش خوابيده دستور داد چراغ را خاموش كند آنگاه شمشير كشيده او را كشت پس از
آن دستور داد چراغ را روشن كند در اين هنگام با دقت نگاهى كرده بلافاصله سر به سجده
نهاد.
به صاحبخانه گفت هر غذائى در خانه شما پيدا مى شود بياوريد كه گرسنه ام عرض كرد
سلطانى چون شما به نان درويش چگونه قناعت مى كند هر چه هست بياور، آنمرد تكه اى نان
براى او آورده پرسيد علت دستور كشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نيز در خانه مثل ما
غذا خوردن شما چه علت داشت ؟
سلطان محمود گفت : همينكه از جريان تو مطلع شدم با خود انديشيدم كه در زمان سلطنت
من كسى جرات اينكار را ندارد مگر فرزندانم . چراغ را خاموش كن تا اگر از فرزندانم
بود مرا محبت پدرى مانع از اجراى عدالت نشود، چراغ كه روشن شد نگاه كرده ديدم
بيگانه است به شكرانه اينكه دامن خانواده ام از اين جنايت پاك بود سجده نمودم .
اما خوردن غذا اينجهت بود كه چون بچنين ظلمى اطلاع پيدا كردم با خود عهد نمودم چيزى
نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اكنون از ساعتى كه ترا در شب گذشته ديدم چيزى
نخورده ام .(89)
بنا به دستور المعتضد بالله (خليفه عباسى ) امير احمد سامانى بر سر عمروليث از
بخارا لشكر كشيد هنگاميكه از كوچه باغهاى بخارا مى گذشت شاخه ميوه دارى كه از باغ
بيرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملك در سير الملوك مينويسد كه
امير احمد با خود گفت اگر سپاه دادگرى مرا منظور نموده دست به ميوه اين شاخه نزدند
و آنرا نشكستند بر عمرو ليث پيروز خواهم شد چنانچه شكستند از همينجا برميگردم .
يكى از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر كس اين شاخه را شكست او را پيش من
بياور سپاهيكه دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن كوچه گذشته و هيچكدام از بيم
عدالت امير احمد به شاخه ميوه توجهى ننمودند، گماشته پيش امير آمده توجه نكردن
سپاهيان از بعرض رسانيد، امير از اسب پياده شده سر بسجده نهاد، نتيجه اش اين شد كه
در هنگام روبروشدن دو لشكر، عمرو ليث با اينكه هفتاد هزار سرباز داشت شكست خورد
اسبش او را بميان لشكر امير احمد آورد و اسير گشت .
دادگرى امير احمد بطورى بود كه در روزهاى برفى سواره بر سر ميدان مى ايستاد تا اگر
بينوائى را در بانان مانع از عرض و نياز و درخواست در اين روز سرد شوند، او را
ببيند و تقاضايش را انجام دهد.(90)
روزى مالك اشتر خدمت على (ع ) مشرف شده عرض كرد يا اميرالمؤ منين با اهل كوفه جنگ
جمل را بپايان رسانديم و با مردم بصره و كوفه بر شاميها در جنگ صفين پيروز شديم ،
آنزمان راى آنها يكى بود، اينك بواسطه اينكه شما در تقسيم بيت المال از روى عدالت
با آنها رفتار مى كنى ، شريف و وضيع آزاد و بنده ، عرب و عجم در نظر شما يكسانند،
مردم تاب ندارند نيتهايشان ضعيف گرديده براى رسيدن به آرزوهاى خود طرف شما را
واگذاشته بجانب معاويه ميروند اهل دين و حقيقت كمند، بيشتر اينها خواستار دنيايند
دين را نيز براى دنيا ميفروشند ممكن است شما اين مال از به آنها بدل ننمائى تا ميل
بجانبتان پيدا نموده علاقه واقعى نسبت بشما را پيروز نموده دشمنان را سركوب مى
نمايد الخ .
على (ع ) فرمود مالك آنچه گفتى از روش ما در عدالت ، خداوند مى فرمايد (من عمل
صالحا فلنفسه و من اساء فعليها) با وجوديكه روشم اينست باز مى ترسم مبادا كوچكترين
كوتاهى يا ذره اى انحراف از من سر زده باشد اما پراكنده شدن مردم بواسطه تاب
نياوردن بر دشوارى و سنگينى حق و عدالت ، خدا ميداند فرار آنها از من نه براى
اينستكه ستمى از طرف او ميروند فقط بواسطه رسيدن به بيراهه هاى دنياى فانى ، از
حقيقت بر گشته روى بباطل مياورند در روز قيامت مورد پرسش قرار خواهند گرفت كه آيا
شما براى دين عمل ميكرديد يا دنيا؟
تذكريكه راجع بدادن اموال باشراف دادى من هرگز حق كسى را بديگرى نخواهم داد و
بوسيله مال مردم نصرت نميجويم .(91)
معاويه روزى از عقيل داستان حديده محماة (آهن گداخته را پرسيد. عقيل از يادآورى
خاطرات گذشته راجع به برادرش على (ع ) و عدالت و دادگريش در گريه شد. آنگاه پس از
نقل يك قضيه گفت آرى ، روزى وضع زندگى من خيلى آشفته گرديد به تنگ دستى دچار شدم
خدمت برادرم على (ع ) رفته و از او در خواست كمكى نمودم (بنا بفرمايش خود على (ع )
در نهج البلاغه يك من آرد از بيت المال ميخواست ) اما بمنظور نائل نشدم .
پس از آن بچه هاى خود را جمع نموده آنها را در حاليكه آثار گرسنگى شديد و بى تابى
از ظاهرشان هويدا بود پيش او بردم باز تقاضاى كمك نمودم فرمود امشب بيا شبانگاه با
يكى از بچه ها پيش او رفتم .
به پسرم گفت تو برگرد او را نگذاشت نزديك بيايد آنگاه فرمود جلو بيا تا بدهم . من
از شدت تنگدستى و حرصى كه داشتم خيال كردم كيسه دينارى بمن خواهد داد، همينكه دست
دراز كردم بر روى دستم آهنى گداخته وارد شد پس از گرفتن فورا آنرا انداختم و مانند
گاو نرى در دست قصاب ناله كردم .
گفت عقيل مادرت بعزايت بنشيند اين همه ناراحتى تو از آهنى است كه به آتش دنيا
افروخته شده چه خواهد گذشت بر من و تو اگر در زنجيرهاى آتشين جهنم بسته شويم ، سپس
اين آيه را خواند: (اذا الاغلال فى اعناقهم والسلاسل يسحبون ) پس از آن فرمود عقيل
بيشتر از حقيكه خدا برايت معين كرده اگر بخواهى همين آهن گداخته خواهد بود، بخانه
ات برگرد كه فايده اى ندارد معاويه از شنيدن گفتار عقيل تعجب ميكرد (و يقول هيهات ،
عقمت النساء ان يلدن بمثله ) مى گفت هرگز! هرگز! زنان مانند على را ديگر نخواهند
زائيد.(92)
هارون الرشيد براى گردش و سركشى بطرف بعضى از ساختمانهاى جديد خود رفت ، در كنار
يكى از قصرها با بهلول مصادف شد، از او درخواست كرد خطى بر ديوار قصر بنويسد. بهلول
پاره اى ذغال برداشته نوشت : (رفع الطين على الطين و وضع الدين ) گل بر روى هم
انباشته شده ولى دين خوار پست گرديده .
(گچها بر هم ماليده شده اما دستور صريح دين از بين رفته است ) اگر اين كاخ را از
پول و ثروت حلال خود ساخته اى اسراف كنندگان را دوست ندارد.
چنانچه از مال مردم باشد بآنها ستم كرده اى (والله لايحب الظالمين ) خداوند ستم
كاران را دوست ندارد.
روزى حسن بصرى خدمت امير المؤ منين (ع ) كنار شط فرات بود، ظرفى را آب نموده آشاميد
بقيه آنرا روى زمين ريخت . على (ع ) فرمود در اين كار اسراف نمودى زيرا آبرا بر
زمين ريختى و بر روى آب بريختى حسن از روى اعتراض گفت شما خون مسلمين را ميريزى
اسراف نميكنى من باين مقدار آب اسراف نمودم .
حضرت فرمود اگر من در ريختن خون مسلمين اسراف مى كنم چرا به آنها كمك نكردى و جزء
شورشيان با من جنگ ننمودى حسن گفت من آماده جنگ شده لباس و سلاح پوشيدم تا با
شاميان همراه شوم همينكه از منزل بيرون آمدم هاتفى صدا زد قاتل و مقتول در جهنم
هستند از تصميم خود منصرف شدم فرمود راست گفتى او برادرت شيطان بود.(93)
طبيبى نصرانى خدمت حضرت صادق (ع ) رسيد عرض كرد يا بن رسول الله آيا در كتاب
پروردگار شما و سنت پيغمبرتان از طب چيزى ذكر شده فرمود آرى در كتاب خدا اين آيه
(كلوا واشربوا ولا تسرفوا) بخوريد و بياشاميد ولى زياده روى نكنيد، اما در سنت
پيغمبرتان . حضرت رسول (ص ) فرموده : (الحيه من الاكل راس دواء والاسراف فى الاكل
راس كل داء) خوددارى از غذا سرآمد و بيشترين دارو است براى صحت ، زياده روى در
خوراك نيز مايه و سبب همه امراض است .
مرد نصرانى از جا حركت كرده گفت (والله ماترك كتاب ربكم و لاسنه نيبكم من الطب
الجالينوس ) بخدا سوگند كتاب خدا و سنت پيغمبر شما جائى براى طب جالينوس نگذاشته .(94)
حضرت صادق (ع ) فرمود ايمان بر هفت سهم تقسيم مى شود، بعضى از مسلمانها يك سهم را
دارند، برخى دو سهم كسانى نيز عستند كه داراى هفت سهم ميباشد، از اينرو شايسته نيست
بر صاحب يك سهم تحميل كنند بار صاحب دو سهم را و كسيكه دو سهم دارد نبايد بار شخص
سه سهمى بر او تحميل شود همينطور تا هفت سهمى آنگاه مثالى آوردند.
فرمودند شخصى در همسايگى او مردى نصرانى بود، مسلمان او را دعوت به اسلام كرد
مزاياى ايمان آوردن را برايش تشريح نمود. نصرانى پذيرفته ايمان آورد سحر گاه مسلمان
در خانه نصرانى تازه مسلمان رفته ، درب را كوبيد.
همسايه اش بيرون آمد. گفت برخيز وضو بگير تا با هم به مسجد برويم و نماز بخوانيم .
آنمرد وضو گرفت لباسهايش را پوشيد و را او بمسجد رفت از نماز صبح مسلمان هر چه
خواست نماز خواند او هم از رفيق خود پيروى نمود - نماز صبح را خواندند پس از آن
نشستند تا آفتاب سر زد.
نصرانى خواست بمنزلش برگردد مسلمان گفت كجا ميروى روز كوتاه است بمان تا نماز ظهر
را نيز بخوانيم تا بعد از انجام نماز ظهر ماند. بين ظهر و عصر چندان فاصله اى نيست
او را نگاهداشت تا نماز عصر را نيز خواند خواست ار جا حركت كند. گفت از روز چيزى
نمانده نزديك غروب است ، باز نگاهش داشت تا نماز مغرب را هم خواندند بعد گفت نماز
عشاء وقتش نزديكست يك نماز ديگرى مانده آنرا هم بخوانيم بعد خواهى رفت . پس از
انجام نماز عشاء از يكديگر جدا شدند.
روز بعد هنگام سحر باز در خانه او رفت به نصرانى تازه مسلمان گفت حركت كن براى نماز
بمسجد برويم . پاسخ داد من فقير و عيالمندم براى اين دين كسى را پيدا كن كه از من
فارغتر باشد.
حضرت صادق (ع ) فرمود باين وسيله داخل در دينش نمود و با اينكار خود (زياده روى و
تحميل بى جا) از دين بيرونش كرد.
حماد از حضرت صادق (ع ) نقل كرد كه ايشان درباره كسيكه شرابخوارى كند با اينكه
خداوند به وسيله پيغمبرش آنرا حرام كرده ، فرمود اگر خواستگارى نمايد شايستكى
ازدواج را ندارد در گفتار نبايد او را تصديق نمود، وساطت او را درباره كسى نبايد
پذيرفت و به ميتوان در سپردن امانتى به او اطمينان نمود هر كس شرابخوار را امانتى
دهنده را خداوند پاداشى نميدهد و نه جبران امانت از دست رفته او را مينمايد.
فررمود من خيال داشتم شخصى را سرمايه اى بدهم تا براى تجارت بطرف يمن برود، رفتم
خدمت پدرم حضرت باقر(ع ) گفتم خيال دارم بفلانى سرمايه اى برهم نظر شما چيست ؟
فرمود مگر نميدانى او شراب ميخورد گفتم بعضى از مومنين ميگويد، فرمود گفته آنها را
تصديق كن زيرا خداوند ميفرمايد (يومن بالله و يومن للمومنين ) پيغمبر بخدا ايمان
دارد و مومنين را تصديق مينمايد.
پس از آن فرموداگر سرمايه را بدست او دادى از بين برد و نابود كرد خداوند ترابه
پاداشى ميدهد و نه جبران آنرا ميكند، پرسيدم براى چه ؟ فرمود زيرا خداوند ميفرمايد:
(ال توتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما) ((امواليكه
خداوند آنرا مايه زندگيتان قرار داده به نادانان ندهيد))
آيا نادان تر از شرابخوار وجود دارد؟
(ان العبد اليزال فى فسحه من ربه مالم بشرب الخمر فاذا شربها خرق الله باله فكان
ولده واخوه و سمعه و بصره و يده و رجله ابليس يسوقه الى كل شر و يصرفه عن كل خير)
نيده پيرسته (تا شراب نخورده ) در پناه نگهبانى خدا و آمرزش اوست اگر شراب خورد سرش
را فاش ميكند، او را در پناه خود نگه نمى دارد. در اينصورت فرزند و برادر، گوش و
چشم ، دست و پاى چنين كسى شيطان است بهر زشتى بخواهد او را ميكشاند و از هر خوبى
بازش مى دارد.(95)
شخصى غلامى را فروخت ، به مشترى گوشزد كرد كه اين غلام فقط يك عيب دارد و آن عيب
سخن چينى است مشترى با همين عيب به معامله راضى شده او را خريد، مدتى غلام در خانه
صاحب جديد خود ماند، روزى به زن او گفت شوهرت به تو علاقه اى ندارد و خيال ازدواج
مجدد كرده ، اگر بخواهى از اين فكر منصرف شود بايد بوسيله تيغ مقدارى از موى زير
گلويش را بياورى تا دعائى بر آن بخوانم كه قلبش به او متمايل شود.
همانروز به شوهرش گفت زنت رفيق دارد و با او خوشگذدانى ميكند در فكر كشتن تو افتاده
امشب خود را بخواب بزن تا حقيقت بر تو كشف گردد. آن شب مرد ظاهرا خود را خوابيده
نشان داد نيمه شب متوجه شد زنش تيغى در دست گرفته بطرف او ميآيد خيال كرد براى
كشتنش آماده شده ناگهان از جاى حركت كرد و با او درآويخت بالاخره زن خود را كشت .
بستگان زن از داستان مطلع شدند و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند كم كم بين دو
قبيله زن و شوهر آتش زد و خورد افروخته شد.(96)
روباه حيوانى بسيار زيرك و حيله گر است گويند وقتى كيك و پشه بر او فراوان اجتماع
مى كنند تكه اى از پوست حيوان مرده يا پشمى را به دهان مى گيرد، دست و پاى خود را
كم كم در آب فرو مى برد. حشرات همينكه احساس آب مى كنند حركت نموده بجاى ديگرى مى
نشينند رفته رفته تمام بدنش را داخل آب مينمايد تا حشرات بر روى آن پوست و سرش جمع
مى شوند كم كم سر خود را نيز در آب فرو مى برد، وقتى احساس كرد تمام حشرات بر روى
پوست اجتماع كرده اند پوست را بر روى آب رها كرده سر از جاى ديگر برميآورد
بدينوسيله خود را از شر آنها نجات مى دهد.
ميگويد هر گاه بسيار گرسنه مى شود، در ميان بيابان خود را بر زمين مياندازد و شكم
خويش را برآمده و باددار نشان مى دهد تا پرندگان خيال كنند مرده است وقتى بر روى
پيكرش مى نشينند ناگاه جنبشى كرده آنها را صيد مى كند.
مى گويند روزى شير مريض شد تمام حيوانات بديدن او آمدند مگر روباه . گرگ سخن چين از
موقعيت استفاده كرده به شير گفت همه حيوانات به عيادت شما آمدند فقط روباه است كه
سر از اطاعت باز زده شير گفت وقتى آمد مرا يادآورى كن تا سزايش را بدهم .
روباه آمد شير با خشم او را عنايت نموده گفت كجا بودى من مريض شدم همه آمدند مگر
تو؟ در جواب گفت من وقتى شنيدم شما مريض هستيد بفكر اين افتادم كه دوائى برايتان
تهيه نمايم تا بهبودى حاصل كنيد پرسيد چيزى بدست آوردى . جوابداد آرى در پشت پاى
گرگ غده اى است كه براى معالجه شما موثر است شير پريد و با چنگال خود مقدارى از پشت
پاى گرگ بيرون آورد، روباه آهسته از گوشه اى خارج شد. در بين راه چشمش به گرگ افتاد
كه با پاى خون آلود ميآيد. (قال با صاحب الخف الاحمر) گفت اى آقائيكه كفش قرمز
پوشيده اى وقتى در حضور پادشاهان مى نشينى متوجه باش از دهانت چه خارج مى شود.(97)