ذرقان كه نديم و رفيق جانى احمد بن ابى داود قاضى زمان معتصم عباسى محسوب مى شد گفت
: روزى احمد از پيش معتصم برگشته بود با حالى بسيار خشمگين . پرسيدم از چه رو
اينقدر در خشم هستى گفت : از دست اين سياه چهره ابوجعفر فرزند على بن موسى الرضا
عليه السلام آرزو داشتم بيست سال پيش از اين مرده بودم و امروز را نمى ديدم گفتم
مگر چه شده ؟! گفت : دزدى را طريقه تطهير و حد او را پرسيد بيشتر فقهاء حاضر بودند
دستور داد بقيه را نيز احضار كنند محمد بن على عليه السلام را هم بودند خواست ، از
ما پرسيد حد دزد را چگونه بايد جارى كرد ((فقلت من
الكرسوع )) گفتم از مچ دست بايد جدا كرد.
پرسيد به چه دليل ؟
گفتم به دليل آنكه دست شامل انگشتان و كف تا مچ مى شود، در آيه تيمم نيز مى فرمايد
(فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ) بسيارى از علماء در اين نظريه با من موافقت كرده
تاءييد نمودند دسته ديگر از دانشمندان گفتند بايد دست را از مرفق بريد.
خليفه پرسيد به چه دليل ؟ گفتند به دليل آيه وضو (و ايديكم الى المرافق ) چون حد
دست را خداوند در اين آيه تا مرفق معين مى كند. برخى نيز فتوى به قطع از شانه دادند
و استدلال بر اين كردند كه دست شامل از انگشتان تا شانه مى شود. در اين هنگام خليفه
روى به محمد بن على عليه السلام كرده گفت : يا ابا جعفر شما چه مى گوئيد درباره ى
مسئله ى مورد بحث . فرمود: علماء گفتار خود را گفتند مرا از نظر دادن معاف دار. گفت
: شما را به خدا سوگند مى دهم نظريه خود را بگوئيد.
حضرت جواد عليه السلام فرمود: اكنون كه قسم دادى مى گويم اين حدود كه اهل سنت و
علماى حاضر تعيين كردند اشتباه و خطاست ، درباره ((دزد))
بايد انگشتان او را بدون ابهام بريد. پرسيد دليل شما چيست فرمود: قال رسول الله صلى
الله عليه و آله السجود على سبعة اعظاء الوجه واليدين والركبتين والرجلين . فاذا
قطعت يد من الكرسوع او المرفق لم يبق له يد يسجد عليها و قال الله تعالى ان المساجد
لله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سجده بر هفت محل لازم است انجام شود
پيشانى - دو دست ، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ يا مرفق جدا
كنند ديگر دستى براى سجده باقى نمى ماند در صورتيكه خداوند در قرآن مى فرمايد: (ان
المساجد لله ) مواضع سجود اختصاص به خدا دارد (ما كان لله لم يقطع ) هر چه براى خدا
باشد بريده نمى شود.
معتصم از اين حكم شادمان شد و تصديق كرد دستور داد انگشتان دزد را طبق نظريه حضرت
جواد عليه السلام بريدند.
ذرقان مى گويد ابن ابى داود سخت افسرده و ناراحت بود كه چرا نظريه او رد شده از
حسادت به خود مى پيچيد. سه روز پس از اين جريان پيش معتصم رفت گفت : يا اميرالمؤ
منين آمده ام ترا نصيحتى بكنم اين اندرز به شكرانه محبتى است كه به ما دارى و مى
ترسم اگر نگويم كفران نعمت كرده باشم و به آتش جهنم بسوزم پرسيد آن نصيحت چيست .
گفت : وقتى شما مجلسى از علماء و فقهاء تشكيل مى دهيد تا امر مهمى از امور دينى
مطرح شود وزراء، امراء صاحب منصبان لشكرى و كشورى خدم و دربانان حضور دارند مذاكرات
اين مجالس در خارج گفتگو مى شود اگر در چنين مجلسى شما راءى فقهاء را رد كنيد و
گفته محمد بن على عليه السلام را قبول نمائيد كم كم موجب مى شود كه مردم به او توجه
كنند و از بنى عباس منصرف شوند خلاف را از تو گرفته و به او تحويل دهند با اينكه
عده اى از مردم هم اكنون به امامت او اعتراف دارند.
حسد كار خود را كرد اين سخن چينى اثر خود را بخشيد معتصم چنان تحت تاءثير گفته او
واقع شد كه احمد بن ابى داود را دعا كرد و گفت : جزاك الله عن نصيحتك خيرا روز
چهارم دستور داد يكى از نويسندگان از جمعى دعوت كند و محمد بن على عليه السلام در
آن مهمانى حضور داشته باشد ابتدا آن جناب عذر خواست و فرمود: ميدانى كه در اين گونه
مجالس نمى روم آنقدر اصرار ورزيد كه اين مجلس فقط به افتخار آشنائى شما با يكى از
وزراء تشكيل مى يابد تا آن حضرت قبول كرد، در سر سفره غذاى مسمومى كه براى ايشان
آوردند به محض خوردن احساس مسموميت غذا را نمود. از جاى برخواست صاحب منزل تعارف
كرد كه به اين زودى تشريف مى بريد فرمود: براى تو بهتر است كه من زودتر خارج شوم به
فاصله يك روز به همين سم امام جواد عليه السلام هم رحلت كرد(43).
در ميان فرزندان امام حسن مجتبى عليه السلام كه منصور دوانيقى آنها را زندانى كرد و
در زندان او فوت شدند يكى على بن الحسن المثلث بود. او را على خير و على عابد مى
گفتند از نظر عبادت و ذكر و صبر امتياز تمامى داشت هنگاميكه منصور آنها را در زندان
تاريكى حبس نمود، شب و روز و اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند مگر بواسطه
اذكار همين على ابن الحسن چون ذكرهائيكه مقيد به ادامه آنها بود چنان مرتب و متوالى
بجا مى آورد كه دخول وقت ها را بوسيله آنها مى فهميد يك روز عبدالله ابن حسن مثنى
از سختى زندان و گران بودن غل و زنجير بى اندازه ناراحت شده به على گفت : مى بينى
ابتلاء و گرفتارى ما را از خدا نمى خواهى ما را از اين بند نجات دهد؟
على چند دقيقه جواب نداد، آنگاه گفت : عموجان براى ما در بهشت درجه ايست كه به آن
نمى رسيم مگر صبر كنيم به اين نوع گرفتارى يا شديدتر از اين و براى منصور مرتبه
ايست در جهنم كه به آن نمى رسد مگر انجام دهد درباره ما آنچه مى بينى .
در صورتيكه بخواهى صبر مى كنيم بر اين گرفتارى و شدائد، بزودى راحت خواهيم شد چون
مرگ ما نزديك شده و اگر ميل دارى براى نجات يافتن خود دعا مى كنيم لكن منصور به آن
مرتبه ايكه در جهنم دارد نخواهد رسيد. گفت : صبر مى كنيم .
سه روز بيش نگذشت كه در زندان جان سپردند على بن الحسن در حال سجده از دنيا رفت
عبدالله گمان كرد در خواب است . گفت : فرزند برادرم را بيدار كنيد. همين كه او را
حركت دادند ديدند بيدار نمى شود فهميدند از دنيا رفته
(44).
روزى اميرالمؤ منين عليه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود: استر مرا بگير نگهدار
تا من برگردم همينكه آن جناب وارد مسجد شد مرد لجام استر را برداشته و رفت . على
عليه السلام پس از پايان دادن كار خود بيرون آمد دو درهم در دست داشت ، مى خواست به
آن مرد بدهد، ديد استر ايستاده و لجام بر سر او نيست ، دو درهم را به غلام خود داد
تا از بازار لجامى خريدارى كند غلام در بازار همان شخص را ديد كه لجام را به دو
درهم فروخته بود. آنرا خريد و خدمت حضرت آورد.
على (ع ) فرمود: بنده بواسطه عجله و ترك صبر، روزى خود را حرام مى كند و بيشتر از
آنچه مقدر شده به او نخواهد رسيد(45).
ام سلمه زوجه پيغمبر عليه السلام مى گويد روزى شوهر سابقم ابوسلمه از نزد پيغمبر
صلى الله عليه و آله آمده گفت : سخنى از پيغمبر شنيدم كه مسرور شدم .
آنكس كه استرجاع (انا لله و انا اليه راجعون ) بر زبان جارى نمايد و بگويداللهم
اجرنى فى مصيبتى و اخلف لى خيراك خدايا در اين مصيبت مرا پاداش كرامت فرما به جاى
فوت شده ام بهتر از او عنايت كن خداوند او را اجر مى دهد و بهتر از فوت شده به او
مرحمت مى نمايد. ام سلمه گفت : من اين كلمات را حفظ نمودم هنگاميكه ابو سلمه از
دنيا رفت همانها را با خود گفتم . بعد فكر كردم چگونه بهتر از ابوسلمه نصيب من
خواهد شد. عده ام سپرى شد روزى حضرت رسول اجازه ورود خانه ام را خواست من مشغول
دباغى پوستى بودم كه حركت كرده دست خود را شستم . تشكى از چرم كه داخلش ليف خرما
بود براى آن حضرت انداختم بر روى آن نشست . مرا براى خود خواستگارى نمود، عرض كردم
يا رسول الله صلى الله عليه و آله آيا ممكن است مرا به مثل شما رغبت و ميل نباشد؟
ولى چون زنى غيورم مى ترسم عملى از من صادر شود كه خداوند عذابم كند از اين گذشته
عيالمند و مسنم .
حضرت فرمود: اما عيال و بچه هايت بچه منند و اما مسن بودنت ، من هم مانند تو مسنم
آنگاه اظهار رضايت كردم . مرا تزويج نمود خداوند به جاى ابوسلمه بهتر از او مثل
پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله را به من عنايت كرد(46).
عبدالرحمن بن غنمه گفت : براى عيادت فرزند معاذ بر او وارد شديم . او را بر بالين
فرزندش نشسته ديديم آن جوان در حال احتضار بود ما نتوانستيم خوددارى كنيم اشكمان
جارى شد و صداى ما به گريه بلند گرديد معاذ با خشونت ما را بازداشت . گفت : ساكت
باشيد به خدا سوگند خودش مى داند صبر بر اين پيش آمد محبوبتر است نزد من از تمام
جنگهائيكه در خدمت پيغمبر نموده ام ، من شنيدم از پيغمبر صلى الله عليه و آله
فرمود: هر كس فرزندى داشته باشد مورد علاقه و مهر او، آن فرزند فوت شود اگر صبر
كند در مصيبتش و ناراحت نشود خداوند فوت شده را به مكانى بهتر از محل اولى مى برد.
در مقابل اين پيش آمد مصيب زده را مورد رحمت و مغفرت و رضوان خود قرار مى دهد مختصر
زمانى گذشت صداى مؤ ذن بلند شد در همين هنگام جوان از دنيا رفت ما براى انجام نماز
حركت كرديم ، وقتى كه برگشتيم ديديم او را غسل داده و كفن نموده است مردم جنازه اش
را برده اند خود را به آنها رسانديم ، به معاذ گفتيم خداوند ترا رحمت كند چرا صبر
نكردى تا ما به جنازه پسر برادرمان حاضر شويم . گفت : به ما دستور داده اند فوت
شدگان را تاءخير نياندازيم هر ساعت از شب و روز كه از دنيا رفتند، آنگاه داخل در
قبر شد و فرزندش را دفن نمود.
موقعيكه خواست خارج شود دستش را گرفتم تا از قبر بيرونش آورم . امتناع ورزيد گفت :
اين امتناع من نه از جهت اينستكه پرقوه و نيرومندم بلكه دوست ندارم شخص نادانى خيال
كند دست مرا براى ضعف و سستى كه از مصيبت فرزند بر من وارد شده گرفته اى به منزل
خود برگشت روغن استعمال كرد و چشمش را سرمه كشيد لباس خود را عوض نمود در آن روز
بيشتر تبسم مى كرد به همان نيتى كه داشت . گفت : ((انا
لله و انا اليه راجعون )) در راه خدا عوض آنچه فوت شود
هست هر مصيبتى در آن راه آسانست جبران فوت شده در نزد اوست
(47).
هنگاميكه جنگ احد پايان يافت پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى خبر از
عمويم حمزه دارد حارث بن صمت گفت : من جاى او را مى دانم حضرت او را فرستادند ولى
وقتى چشمش به جسد حمزه افتاد راضى نشد بيايد خبر دهد. حضرت رسول صلى الله عليه و
آله به على عليه السلام آمد حمزه را كه به آن حال ديد او هم راضى نشد اين خبر را
براى حضرت بياورد، تا اينكه خود پيغمبر تشريف آورد، كنار جسد حمزه ايستاد ديد او را
مثله
(48) نموده اند شكمش را شكافته و كبدش را بيرون آورده اند گريه آن جناب
را فرا گرفت شروع به گريه كردن نمود فرمود: لك الحمد و انت المستعان و اليك المشتكى
ثم قال لن اصاب بمثل حمزة ابدا حمد و سپاس از براى تو است اى خدا! تو يار و ياور
مائى بسوى تو از ستمكاران شكايت ما است فرمود: مصيبتى چون مصيبت حمزه بر من وارد
نخواهد شد اگر خداوند مرا بر قريش نصرت دهد هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد در
اينجا جبرئيل اين آيه را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم
فهو خير للصابرين .
اگر كيفر كرديد همانند آنچه به شما ستم شده است كيفر نمائيد اگر شكيبائى كنيد صبر
بهتر است براى صابرين . حضرت سه مرتبه فرمود: صبر مى كنم آنگاه رداى خود را بر روى
حمزه انداخت . هر گاه به طرف سر مى كشيد پايش بيرون مى ماند به طرف پا كه مى كشيد
سرش خارج مى شد قسمت سر را پوشانيد بر روى پاهاى حمزه خاشاك بيابان ريخت .
چون در اين جنگ شيطان ندا داد (الا قد قتل محمد ((ص
)) ) محمد را كشتند اين صدا در مدينه هم شنيده شد. از اين رو، زنها
سراسيمه بيرون شدند در ميان آنها فاطمه زهراء و صفيه خواهر حمزه نيز بودند همين كه
به حضرت رسول صلى الله عليه و آله خبر دادند به على عليه السلام فرمود: عمه ام صفيه
را نگهدار كه نمى تواند برادرش را به آن حال ببيند اما فاطمه را بگذار بيايد چون
زهرا عليه السلام چشمش به پيغمبر افتاد و ديد صورتش خون آلود است شروع به گريه
نمود. خون از صورت پدر پاك كرد و مى گفت : غضب خداوند شديد شود بر كسى كه صورت شما
را مجروح كرد.
هنگاميكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به مدينه بازگشت از در خانه هاى انصار مى
گذشت زنان مصيبت زده را شنيد بر كشتگان خود گريه مى كنند اشكهاى آن جناب جارى شد
فرمود: عمويم حمزه امروز گريه كننده ندارد. اين سخن را سعد ابن معاذ شنيد به انصار
گفت : هيچ زنى نبايد بر كشته خود گريه كند مگر اينكه اول فاطمه زهرا عليه السلام را
در گريه كردن بر حمزه كمك كند، همه زنان انصار خدمت فاطمه عليه السلام رسيده با آن
بانو در گريه كردن همكارى نمودند(49).
اسحق بن عمار گفت : هنگامى كه عبدالله بن حسن و بستگانش را، به امر منصور دوانيقى
به زندان بردند حضرت صادق عليه السلام نامه اى براى تسلى و تسليت آنها نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه بسوى بازمانده صالح و ذريه پاك است از طرف پسر برادر و پسر عمويش : اى
عبدالله اگر شما را به زندان بردند مرا هم شريك كردند در آنچه به شما از اندوه و
ناراحتى قلبى رسيد، من نيز همانند شما محزون و ناراحتم در مورد اين پيش آمد اگر
بسوى خدا برگردى و نظر به كتابش نمائى براى پرهيزكاران صبر و شكيبائى را خواسته در
آنجا كه مى فرمايد (فاصبر و لا تكن كصاحب الحوت ) شكيبائى كن . مانند يونس پيغمبر
مباش (بيش از ده آيه مربوط به صبر حضرت در اين نامه استشهاد مى فرمايند كه بواسطه
اختصار از ذكر آنها خوددارى شد).
پسر عمو هرگز خداوند به زيان دنيوى كه پيش آيد براى دوستان اهميت نداده در پيش
خداوند براى دوستانش چيزى محبوبتر از زيان و ناراحتى با شكيبائى و صبر نيست همان
طوريكه ارزش براى نعمتهاى دنيا قرار نداده نسبت به دشمنانش .
اگر غير از آن بود دشمنانش را نمى كشتند و آنها را نمى هراسانند با اينكه ايشان
آرامش و آسايش ، برترى و غلبه دارند از اينروست كه مثل يحيى و زكريا به ستمگرى و
عناد كشته مى شوند وجدت على بن ابيطالب عليه السلام و پسر عمويت حسين ابن على عليه
السلام را مى كشند اگر نه اين بود خداوند در قرآن نمى فرمود: (لولا ان يكون الناس
امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون ) و
نيز مى فرمود: (ايحسبون انما نمدهم به من مال و بنين نسارع لهم فى الخيرات بل لا
يشعرون .
آيا گمان گمان مى كنند كشش مى دهيم ثروت و فرزندان آنها را خوبيها را به سوى ايشان
سوق مى دهيم نه ، نمى دانند از اين جهت است كه در حديث آمده اگر مؤ من محزون نمى شد
براى كافر عصابه
(50) آهنينى قرار مى دادم كه هيچگاه دردسر نگيرد. همچنين حديث ديگر كه
دنيا در نظر خداوند به اندازه پر مگسى ارزش ندارد. اگر اين مقدار ارزش مى داشت به
هيچ كافرى قطره آبى نمى داد از اينروست كه در حديث ديگر مى فرمايد هر گاه خداوند
قوم يا بنده اى را دوست داشته باشد (صب عليه البلاء صبا) او را مورد طوفان بلاء
قرار مى دهد. از اندوهى خارج نمى شود مگر اينكه در غم ديگر داخل گردد.
در حديث ديگر آمده كه محبوبتر از اين دو اندوه در نزد خداوند نيست يكى اندوهيكه مؤ
من در موقع خشم دارد و مى پوشاند ديگر اندوهيكه در هنگام مصيبت بر او وارد مى شود و
صبر بر آن مى نمايد به همين جهت هر كس به اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله ظلم مى
نمود دعا مى كردند خداوند به او طول عمر و صحت بدن و كثرت مال و فرزند بدهد براى
همين نيز پيغمبر صلى الله عليه و آله هر كس را كه امتياز مى داد از نظر رحمت و طلب
آمرزش شهادت را براى او مى خواست پس اى عموزادگان و برادران بر شما باد صبر و رضا و
واگذارى كار را به خدا و تسليم در مقابل قضاى او چنگ بزنيد به فرمانبردارى خداوند
از او مى خواهم به من و شما صبرش را عنايت فرمايد، از هر هلاكت و نابودى ما را دور
دارد به نيرو و قدرت خودش او شنوا و نزديك به ما است . درود بى پايان بر پيغمبر و
برگزيده از بندگانش محمد صلى الله عليه و آله و خاندان طاهرينش
(51).
ابوطلحه انصارى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله است در جنگ احد پيش روى
آن حضرت تيراندازى مى كرد پيغمر صلى الله عليه و آله بر روى پنجه ى پا بلند مى شد
تا هدف تير او را مشاهده كند ابوطلحه در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ى پيغمبر نگه
داشته عرض مى كرد سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تير به شما رسد مايلم
سينه ى مرا بشكافد.
ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد علاقه او بود. اتفاقا مريض شد. مادر او ام سليم از
زنان با جلالت اسلام است چون به محبت زياد ابوطلحه نسبت به فرزندش توجه داشت . همين
كه احساس كرد نزديك است بچه فوت شود ابوطلحه را خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله
فرستاد پس از رفتنش بچه از دنيا رفت . ام سليم او را در جامه اى پيچيده كنار اطاق
گذاشت فورا حركت كرد غذاى مطبوعى تهيه نمود و خويش را براى پذيرائى شوهر با عطر و
وسائل آرايش آراست . وقتى ابوطلحه آمد حال فرزند خود را پرسيد در جواب گفت :
خوابيده است سئوال كرد غذائى هست . ام سليم خوراك را آورد. پس از صرف غذا از نظر
غريزه جنسى نيز خود را بى نياز كرده در آن بين كه اين شوهر بهترين دقائق لذت جنسى
را داشت گفت : ابوطلحه چندى پيش امانتى از شخصى نزد من بود آنرا امروز به صاحبش
رد كردم از اين موضوع نگران كه نيستى ؟
او طلحه جواب داد چرا نگران باشم وظيفه ى تو همين بود. گفت : پس در اين صورت به تو
مى گويم فرزندت امانتى بود از خداوند در دست تو امروز امانت خود را گرفت . ابوطلحه
بدون هيچ تغيير حالى گفت : من به شكيبائى از تو كه مخادر او بودى سزاوارترم از جا
حركت كرده غسل نمود و دو ركعت نماز خواند، پس از آن خدمت پيغمبر رسيد، فوت فرزند و
عمل ام سليم را به عرض آن جناب رسانيد، پيغمبر فرمود: خداوند درآميزش امروز شما
بركت دهد آنگاه فرمود: شكر مى كنم خداى را كه در ميان امت من نيز زنى همانند آن زن
صابره ى بنى اسرائيل قرار داد.
پرسيدند شكيبائى آن زن چه بود. فرمود: زنى در بنى اسرائيل بود، شوهرش دستور داد
غذائى تهيه كند براى چند نفر ميهمان ، اين خانواده دو پسر داشتند هنگام تهيه غذا،
بچه ها بازى مى كردند ناگاه هر دو در چاه افتادند. زن جسد مرده آنها را بيرون آورد
به پارچه اى پيچيد و در كنار اطاق ديگر گذاشت نخواست ميهمانها را ناراحت كند و به
ميهمانى شوهر زيانى وارد شود. بعد از رفتن ميهمان ها خود را آراست و پيوسته براى
شوهر آماده ى عمل آميزش نشان مى داد ان مرد نيز خواسته ى او را انجام داد. از
فرزندان خود سؤ ال كرد گفت : در اطاق ديگر بخوابند آنها را صدا زد ناگاه مادر، بچه
ها را ديد از خانه خارج شده پيش پدر آمدند. زن گفت : به خدا سوگند هر دو بچه ات
مرده بودند خداوند بواسطه شكيبائى و صبر من آنها را زنده كرد(52)
روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله با عده اى در مسجد نشسته به صحبت مشغول بودند.
كنيزكى از انصار وارد شد، از پشت سر نزديك گرديده جامه آن جناب را بطور پنهانى گرفت
پيغمبر صلى الله عليه و آله آن بزرگ رهبر اخلاقى جهان برخاست ، گمان كرد با او كارى
دارد. بعد از برخاستن كنيز چيزى نگفت آن جناب نيز به او حرفى نزد، در جاى خود نشست
. براى مرتبه دوم جامه ايشان را گرفت ولى چيزى نگفت و همچنين تا مرتبه چهارم پيغمبر
صلى الله عليه و آله برخاست كنيز از پشت سر مقدارى پارچه جامه حضرت را پاره كرده
رفت .
مردم اعتراض كردند كه اين چه كار بود كردى : چهار بار پيغمبر صلى الله عليه و آله
را بلند نمودى و چيزى نگفتى خواسته تو چه بود؟ گفت : در خانه ما مريضى است مرا
فرستادند كه تكه اى از جامه پيغمبر صلى الله عليه و آله را جدا كنم به عنوان تبرك
همراه او بنمايند تا شفا يابد تا مرتبه سوم كه مى خواستم كار خود را انجام دهم آن
جناب گمان مى كرد من كارى دارم ، از طرفى حيا مى كردم تقاضاى مقدارى از جامه ايشان
را بنمايم بالاخره در مرتبه چهارم پاره اى از جامه را چنانچه مشاهده كرديد بريدم
(53)
مردى از اميرالمؤ منين عليه السلام درخواست كرد اخلاق پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله را برايش بشمارد فرمود: تو نعمتهاى دنيا را بشمار تا من نيز اخلاق آن جناب را
برايت بشمارم ، عرض كرد چگونه ممكن است نعمتهاى دنيا را احصاء كرد با اينكه خداوند
در قرآن مى فرمايد (و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها) اگر بشماريد نعمتهاى خدا را
نمى توانيد بپايان رسانيد.
على عليه السلام فرمود: خداوند تمام نعمت دنيا را قليل و كم مى داند در اين آيه كه
مى فرمايد (قل متاع الدنيا قليل ) بگو متاعدنيا اندك است و اخلاق پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله را در اين آيه عظيم شمرده چنانچه مى فرمايد ((انك
لعلى خلق عظيم )) ترا خوئى بسيار بزرگ است . اينك تو
چيزى كه قليل است نمى توانى بشمارى من چگونه چيزيكه عظيم و بزرگ است احصاء كنم ولى
همين قدر بدان اخلاق نيكوى تمام پيمبران بوسيله رسول اكرم صلى الله عليه و آله تمام
شد هر يك از پيغمبران مظهر يكى از اخلاق پسنديده بودند چون نوبت به آن جناب رسيد
تمام اخلاق پسنديده را جمع كرد از اين رو فرمود: ((انى
بعثت لا تمم مكارم الاخلاق )) من برانگيخته شدم تا
اخلاق نيكو را تمام كنم .
در روش الاخيار شيخ محمد بن مى نويسد دسته اى از بچه ها دامن پيغمبر صلى الله عليه
و آله را در راه گرفته عرض كردند ما را بر شانه خود سوار كن همانطور كه براى حسن و
حسين خود را شتر مى كنى و آنها را سوارى مى دهى . آن جناب بلال را فرمود: به خانه
برو هر چه پيدا كردى بياور تا خود مرا از اين بچه ها بخرم بلال هشت دانه گردو آورد
پيغمبر صلى الله عليه و آله گردوها را تقسيم كرد و خود را از آنها خريد (و قال صلى
الله عليه و آله رحم الله اخى يوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدودة و باعونى بثمان
جوزات ) خدا برادرم يوسف صديق را مورد رحمت خويش قرار دهد او را به پول بى ارزش
فروختند مرا نيز بهشت دانه گردو معامله كردند(54).
ابن عبدالبر در استيعاب مى نويسد: نعيمان بن عمر و انصارى از قدماى صحابه و از جمله
انصار و اهل بدر است مردى خوش مجلس و مزاح بود از وقايعى كه از منسوب به اوست اين
است كه مرد عربى از باديه نشينان خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد شتر خود را
پشت مسجد خوابانيد و به مسجد وارد شد، بعضى از اصحاب به نعيمان گفتند اگر اين شتر
را بكشى گوشت آنرا تقسيم مى كنيم حضرت رسول صلى الله عليه و آله قيمتش را به اعرابى
خواهد داد او را نيز خشنود خواهد كرد نعيمان شتر را كشت ، در اين اثنا اعرابى بيرون
آمد. شتر خود را كشته ديد فرياد كرد و پيغمبر را بداد خواهى خواست . نعيمان فرار
كرد. حضرت رسول صلى الله عليه و آله آن فرياد را كه شنيد از مسجد خارج شد. ناقه
اعرابى را كشته ديد. پرسيد اين كار از كه سر زده گفتند از نعيمان .
آن جناب يك نفر را فرستاد تا او را بياورد، فرستاده رفت پس از جستجو فهميد در خانه
ضباعه دختر زبير بن عبدالمطلب همسر مقداد بن اسود پنهان شده منزل ايشان نزديك مسجد
بود به آنجا رفت . او را اشاره به محلى كردند كه شباهت به حفره اى داشت نعيمان خود
را در حفره اى پنهان كرده و با مقدارى علف سبز جلوى حفره را پوشانيده بود. فرستاده
بازگشت ، عرض كردى يا رسول الله صلى الله عليه و آله من او را نديدم حضرت با دسته
اى از اصحاب به خانه ضباعه آمدند آن مرد مخفيگاه نعيمان را نشان داد. پيغمبر صلى
الله عليه و آله فرمود: علفها را برداشتند و نعيمان را بيرون آوردند پيشانى و
رخسارش از علفهاى تازه رنگين شده بود حضرت رسول فرمود: نعيمان اين چه كارى بود كه
از تو سر زد؟! گفت : يا رسول الله همان كسانيكه شما را راهنمائى به محل من كردند به
اين كار وا دارم نمودند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تبسم كنان رنگ علف را با
دست مبارك خويش از پيشانى و رخسار او زدود، بهاى شتر را نيز به صاحبش داده او را
راضى كرد(55).
ابن سنان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه آن جناب فرمود: براى حضرت رسول صلى
الله عليه و آله خبر آوردند كه سعد بن معاذ فوت شده پيغمبر صلى الله عليه و آله با
اصحاب آمده دستور دادند او را غسل دهند. خودشان كنار درب ايستادند پس از آنكه مراسم
غسل و كفن تمام شد او را در سرير گذاشته براى دفن كردن حركت دادند، در تشييع جنازه
او پيغمبر صلى الله عليه و آله با پاى برهنه بدون رداء حركت مى كرد گاهى طرف چپ و
گاهى طرف راست سرير را مى گرفت ، تا نزديك قبرستان و قبر سعد رسيدند حضرت رسول صلى
الله عليه و آله داخل قبر شد او را در لحد گذاشت با دست مبارك خود لحدش را ساخت و
خشت بر آن گذاشت .
مى فرمود: خاك و گل به من بدهيد با گل مابين خشت ها را پر مى كرد همينكه لحد را
تمام نمود و خاك بر او ريخت تا قبر پر شد فرمود: مى دانم بزودى اين خشت و گل كهنه
خواهد شد لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد در اين
هنگام مادر سعد كنار قبر آمد. گفت : (يا سعد هيئا لك الجنة ) سعد بهشت بر تو گوارا
باد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: مادر سعد با چنين جزم و يقين از طرف
خداوند خبر مده سعد از فشار قبر رنج ديد و آزرده شد. بدنش را فشارى از قبر گرفت .
حضرت رسول برگشت مردم نيز مراجعت كردند در بازگشت عرض كردند يا رسول الله عملى با
سعد كردى كه نسبت بديگرى سابقه نداشت با پاى برهنه بدون رداء جنازه اش را تشييع
فرمودى گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ جنازه را مى گرفتى . پيغمبر صلى الله عليه و
آله فرمود: ملائكه هم عارى از رداء و كفش بودند به آنها اقتدا كردم چون دستم در دست
جبرئيل بود هر طرف را كه او مى گرفت من هم مى گرفتم عرض كردند يا رسول الله صلى
الله عليه و آله بر جنازه اش نماز خواندى و او را بدست مبارك در لحد گذاشتى قبرش را
با دست خود درست كردى باز مى فرمائى سعد را فشار قبر فراگرفت . فرمود: آرى سعد
مقدارى بدخلقى در ميان خانواده اش داشت اين فشار از آن سوء خلق بود(56).
عربى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمده تقاضاى كمك مالى كرد حضرت به اندازه
كفايت به او بخشيده فرمود: احسان به تو كردم ؟ عرض كرد نه ، بلكه كار خوبى هم
نكرديد اطرافيان پيغمبر با آشفتگى از جاى حركت كردند تا او را كيفر دهند. حضرت
اشاره كرد خوددارى كنيد، آنگاه وارد منزل شد مقدار ديگرى به عطاى خويش افزود و به
اعرابى تسليم كرد بعد فرمود: اينك احسان كردم . گفت : آرى خداوند پاداش نيكوئى به
شما عنايت كند.
به اعرابى فرمود: تو در پيش اصحابم سخنى گفتى كه باعث كدورت آنها شد اكنون اگر صلاح
بدانى همين حرف را پيش آنها بزن تا رنجيدگى بر طرف شود، فردا صبح اعرابى هنگاميكه
اصحاب حضور داشتند خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد. فرمودند ديروز اين مرد
حرفى زد، پس از آنكه به عطايش اضافه كردم مى گفت : از من راضى شده . رو به او كرده
فرمود: همين طور است ؟ عرض كرد آرى خداوند در فاميل و خانواده به شما خير عنايت
كند.
به اصحاب فرمود: مثل اين مرد مانند كسى است كه شترش رم كرده و در جست و فرار باشد
مردم از پى آن شتر بروند هر چه ازدحام كنند آن حيوان فرارش زيادتر مى شود. صاحب شتر
فرياد مى كند مرا با شترم واگذاريد من بهتر او را رام مى كنم و راه رام كردنش را
خوبتر مى دانم آنگاه خودش پيش مى رود گرد و غبار از پيكر او مى زدايد تا آرام شود
كم كم او را خوابانده جهاز بر او مى گذارد و سوار مى شود. من هم اگر شما را آزاد مى
گذاشتم وقتى اين مرد حرف را زد او را مى كشتيد بيچاره به آتش جهنم مى سوخت
(57).
على عليه السلام فرمود: مردى يهودى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دينارى چند
طلبكار بود روزى تقاضاى پرداخت طلب خود را نمود حضرت فرمود: فعلا ندارم . گفت : از
شما جدا نمى شوم تا بپردازيد فرمود: من هم در اينجا با تو مى نشينم ، به اندازه اى
نشست كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و نماز صبح روز بعد را همانجا خواند. اصحاب ،
يهودى را تهديد مى كردند پيغمبر صلى الله عليه و آله رو به آنها نموده مى فرمود:
اين چه كاريست مى كنيد؟ عرض كردند يك يهودى شما را بازداشت كند؟ فرمود: خداوند مرا
مبعوث نكرده تا به كسانيكه معاهده مذهبى با من دارند يا غير آنها ستم روا دارم .
صبحگاه روز بعد تا بر آمدن و بالا رفتن آفتاب نشست در اين هنگام يهودى گفت : (اشهد
ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسوله ) نيمى از اموال خود را در راه خدا دادم .
عرض كرد به خدا سوگند اين كاريكه نسبت به شما كردم نه از نظر جسارت بود خواستم
ببينم اوصاف شما مطابقه مى كند با آنچه در توراة بما وعده داده اند زيرا در آنجا
خوانده ام : محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله در مكه متولد مى شود و به مدينه
هجرت مى كند درشتخو و بد اخلاق نيست . با صداى بلند سخن نمى گويد ناسزاگو و بد زبان
نمى باشد اينك گواهى مى دهم بيگانگى خدا و پيامبرى شما، تمام ثروت من در اختيارتان
هر چه خداوند دستور داده درباره آن عمل كنيد (يهودى ثروت زيادى داشت ) على عليه
السلام در پايان داستان مى فرمايد پيغمبر صلى الله عليه و آله شبها در زير عباى خود
مى خوابيد و بالشى از پوست داشت كه داخل آن ليف خرما بود يك شب روكش آن جناب را دو
برابر كردند. صبحگاه فرمود: رختخواب شب گذشته ام مرا از نماز بازداشت دستور داد
همان يك عبا را بيندازند(58).
حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در ميان بنى اسرائيل عابدى زيبا و خوش سيما
بود، زندگى خود را بوسيله درست كردن زنبيل از برگ خرما مى گذرانيد، روزى از در خانه
پادشاه مى گذشت كنيز خانم پادشاه او را ديد. وارد قصر شد و حكايتى از زيبائى و جمال
عابد براى خانم تعريف كرد. گفت : بوسيله اى او را داخل قصر كن همين كه عابد داخل شد
چشم همسر سلطان كه به او افتاد از حسن و جمالش در شگفت شد درخواست نزديكى كرد. عابد
امتناع ورزيد زن دستور داد درهاى قصر را ببندند.
به او گفت : غير ممكن است بايد من از تو كام بگيرم و تو نيز از من بهره ببرى عابد
چون راه چاره را مسدود ديد پرسيد بالاى قصر شما محلى نيست كه در آن جا وضو بگيرم زن
به كنيز گفت : ظرف آبى بالاى قصر ببر تا هر چه مى خواهد انجام دهد عابد بر فراز قصر
شد در آنجا با خود گفت : اى نفس مدت چندين سال عبادت را كه روز و شب مشغول بودى
به يك عمل ناچيز مى خواهى تباه كنى اكنون خود را از اين بام بزير انداز، بميرى بهتر
از آنست كه اين كار را انجام دهى نزديك بام رفت ديد قصر مرتفعى است و هيچ دست آويزى
نيست كه خود را به آن بياويزد تا به زمين رسد.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: همين كه خود را آماده انداختن نمود امر به
جبرئيل شد كه فورا به زمين برو بنده ما از ترس معصيت مى خواهد خود را به كشتن دهد.
او را به بال خود درياب تا آزرده نشود. عابد را در راه چون پدرى مهربان گرفت و به
زمين گذاشت . از قصر كه فرود آمد به منزل خود برگشت زنبيلهايش در همان خانه ماند.
زنش پرسيد پول زنبيل ها را چه كردى گفت : امروز چيزى عايد نشد گفت : امشب با چه
افطار كنيم . جواب داد بايد به گرسنگى صبر كنيم ولى تو تنور را بيافروز تا همسايگان
متوجه نشوند ما نان تهيه نكرده ايم زيرا ايشان به فكر ما خواهند افتاد زن تنور را
روشن كرده با مرد خود شروع به صحبت نمود، در اين بين يكى از زنان همسايه براى بردن
آتش وارد شد. گفت : از تور آتش بگير. آن زن به مقدار لازم آتش برداشت در موقع رفتن
گفت : شما گرم صحبت نشسته ايد نانهايتان در تنور نزديك است بسوز.
زن نزديك تنور آمده ديد نان بسيار خوب و مرتبى بر اطراف تنور است نانها را جدا كرده
پيش شوهر آورد به او گفت : تو در پيش خدا منزلتى دارى كه برايت نان آماده مى شود از
خداوند بخواه بقيه عمر، ما را از بدبختى نجات دهد. عابد گفت : صبر بر همين زندگانى
بهتر است
(59).
عبدالله ذوالبجادين پسر يتيمى بود از نظر ثروت دنيا بطور كلى چيزى نداشت در كودكى
تحت تكفل عمودى خود بسر مى برد تا اينكه بزرگ گرديد از توجه عمويش داراى ثروت زيادى
شد مقدارى گوسفند و شتر، غلام و كنيز به هم رسانيد. او را در جاهليت عبدالعزى مى
ناميدند، مدتى بود تمايل وافرى داشت كه اسلام بياورد ولى از ترس عمومى خود هيچ
اظهار نمى نمود چون او مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود اين خاطره از قلب
عبدالله بيرون نمى شد راهى نيز براى رسيدن به آن پيدا نمى كرد. بالاخره آنقدر گذشت
تا اين كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله از جنگ حنين برگشته به جانب مدينه رهسپار
شد عبدالعزى ديگر نتوانست صبر بكند پيش عموى خود رفت گفت : مدتها بود من مايل به
اسلام آوردن بودم ، انتظار داشتم شما هم اسلام قبول كنيد اكنون كه از شما خبرى نشد
من تصميم گرفته ام به مسلمين پيوسته ايمان بياورم .
زهرى با حالى محزون و اندوهناك خدمت على بن الحسين عليه السلام رسيد. آن جناب سبب
اندوهش را سؤ ال كرد. گفت : غصه هائى بر دلم از دست عده ئى هست كه به آنها خوبى مى
كنم ولى آنها نسبت به من حسد مى ورزند، حضرت به او دستوراتى داد راجع به حفظ زبان
تا اينكه فرمود: لازم است بر تو كه مسلمين را همانند خانواده خود فرض كنى كسى كه از
تو بزرگتر است پدر و كسيكه كوچكتر است فرزند و آنكه هم سن تو است برادر خويش محسوب
نمائى . در اين صورت آيا كسى به ضرر چنين اشخاصى از بستگان خود حاضر است ؟ اگر
شيطان ترا وسوسه كرد فكر كردى از مسلمانى بهترى در چنين موقعى اگر او بزرگتر است با
خود بگو چگونه من بهترم با اينكه او سبقت ايمان بر من دارد و در ايمان جلوتر است ،
و عمل نيك بيش از من دارد.
چنانچه كوچكتر بود بگو من از او بيشتر گناه دارم و در گناهكارى بر او پيشى گرفته ام
پس از من بهتر است ، اگر هم سن با تو بود مى گوئى من به گناهكارى خود يقين دارم و
در معصيت او شك ، پس او بهتر است چون من يقينا گناهكارم و او را نمى دانم ، اگر
ديدى ترا احترام و تعظيم مى كنند باز خود را مستحق اين احترام مدان بلكه با خود بگو
اين عمل براى اين است كه يكديگر را احترام نمودن جزء وظائف و كارهاى پسنديده است ،
هر گاه از آنها گرفتگى و بى اعتنائى ديدى بگو اين بواسطه گناهى است كه از من صادر
شده . اگر اين دستورات را مراعات كنى دوستان تو زياد مى شوند و دشمنانت كم ، از
خوبى آنها شاد خواهى شد و از بدى ايشان متاءثر نمى شوى
(60).
در مختار كشى از احمد بن محمد بزنطى نقل شده كه گفت : شبى به اتفاق صفوان ابن يحيى
و محمد بن سنان و عبدالله بن مغيره (يا عبدالله بن جندب ) خدمت حضرت رضا عليه
السلام رفتيم ساعتى نشستيم چون خواستيم مرخص شويم آنجناب از آن ميان فرمود: احمد تو
بنشين من نشستم آن حضرت با من گفتگو مى كرد، سؤ الهايى مى نمودم جواب مى فرمود تا
بيشتر از شب گذشت ، خواستم حركت نموده به منزل برگرده فرمود: مى روى يا همين جا مى
خوابى ؟ عرض كردم هر چه شما دستور دهيد انجام مى دهم اگر بفرمائيد به خواب مى خوابم
والا مى روم . فرمود: همين جا به خواب چون دير وقت شده ، مردم به خواب رفته و درها
را بسته اند درين هنگام آن جناب بحرم تشريف برد.
من گمان كردم كه ديگر از حرم خارج نمى شود. به سجده رفتم در سجده گفتم حمد مر خداى
را كه حجت خود و وارث علوم انبياء با با من در مقام انس و عنايت درآورد از ميان
جميع برادران و اصحاب ، هنوز در سجده بودم كه ايشان برگشتند. بپاى مبارك خود مرا
متنبه ساختند برخاستم حضرت رضا(ع ) دست مرا در دست خود گرفته ماليد فرمود: اى احمد
اميرالمؤ منين (ع ) به عيادت صعصعة بن صوحان رفت ، جون از بالين او برخاست گفت : اى
صعصعه مبادا افتخار كنى بر برادران خود به عيادتيكه ترا نموده ام ، از خداى به حذر
باش ، على بن موسى الرضا(ع ) اين سخن را بمن فرموده بحرم تشريف برد.(61)
مردى خواست خدمت حضرت رسول (ص ) برسد درب خانه را كوبيد حضرت پرسيد كيست ؟ جواب داد
من (انا) آنجناب خارج شد فرمود: كيست ؟ كه مى گويد من با اينكه چنين سخنى سزاوار
نيست مگر براى خداوند جل و علا كه مى فرمايد انا الجبار انا القهار الخالق پس از آن
فرمود: هر كسى دو رشته بر سر او است كه يكى از آنها به عرش منتهى مى شود و بردست
ملكى است در آنجا، ديگرى منتهى بزير زمين مى گردد آن نيز بدست ملكى است .
اگر تواضع كرد براى خدا خطاب مى رسد به ملكى كه در عرش است بنده ما تواضع كرد او را
در ميان مردم بلند كن تا اينكه مرتبه اش بعرش برسد. هر گاه تكبر نمود خطاب مى رسد
به ملك ديگر او را پائين بياور تا اينكه منتهى بزير زمين شود.(62)
امير المومنين (ع ) با قنبر غلامش به بازار آمد تا پيراهنى تهيه كند به مردى فرمود
دو پيراهن لازم دارم ، آن مرد عرض كرد يا امير المؤ منين (ع ) هر نوع پيراهن بخواهى
من دارم همينكه على (ع ) فهميد اين شخص او را ميشناسد از او گذشت به جامه فروش
ديگرى رسيد كه پسرش مشغول خريد و فروش بود. دو پيراهن يكى به سه درهم و دومى را
بدو درهم خريد. بقنبر فرمود: جامه سه درهمى براى تو باشد. عرض كرد مولاى من اين
پيراهن براى شما سزاوارتر است به منبر تشريف ميبريد و مردم را وعظ و خطابه
ميفرمائيد. فرمود: تو نيز جوانى و آراستگى سنين جوانى دارى ، از طرفى من شدم دارم
از پروردگارم كه خود را بر تو برترى دهم . از پيغمبر اكرم (ص ) شنيدم كه فرمود:
((البسوهم مماتلبسون واطعموهم مماتا كلون
)) از همانكه مى پوشيد و مى خوريد بغلامان خود بدهيد))
على (ع ) پيراهن را كه پوشيد آستين آنرا كشيد، از دستش بلندتر بود، مقدار زيادى را
پاره كرد دستور داد كلاه براى مستمندان درست كنند: پسر بچه پيش آمده عرض كرد اجازه
بفرمائيد تا سر آستين را بدوزم ، فرمود: بگذار همين طور باشد، گذشت زمان سريعتر از
آراسته كردن جامه ايست . پس از رفتن آن جناب صاحب دكان آمد بعد از اطلاع ،خود را
بحضرت رسانيده عذر خواست عرض كرد پسرم شما را نشناخته اينك تقاضا دارم سود دو جامه
زيرا من و پسرت در تعيين قيمت بمقدار لازم صحبت كرديم و كم زياد نموديم تا بهمين
مقدار هر دو راضى شديم .(63)
حضرت نوح (ع ) هنگامى كه كشتى را درست كرد و در آن انواع حيوانات را جاى داد، الاغ
در خارج كشتى ماند. هر چه نوح او را به سوار شدن در كشتى وادار مى كرد سوار نميشد
بالاخره خشمگين شده گفت (اركب يا شيطان ) سوار شو اى شيطان .
شيطان اين سخن را شنيد، خود را در پى الاغ آويزان نموده داخل كشتى شد حضرت نوح خيال
ميكرد سوار نشده ، همينكه كشتى به حركت در آمده مقدارى بر روى آب سير كرد چشم نوح
به شيطان افتاد كه در صدر كشتى نشسته پرسيد چه كس بتو اجازه داد گفت تو مگر نگفتى
سوار شو اى شيطان . آنگاه گفت اى نوح تو بر من حقى دارى و نيكى درباره من كرده اى
ميخواهم آنرا جبران نمايم . نوح پرسيد آن خدمت چه بوده . در پاسخ گفت : تو دعا كردى
قومت بيك ساعت هلاك شدند اگر اينكار را نميكردى من حيران بودم بچه وسيله آنها را
منحرف و گمراه كنم ، از اين زحمت مرا راحت كردى .
حضرت نوح دانست شيطان او را سرزنش ميكند. شروع بگريه نمود، بعد از طوفان پانصد سال
گريه ميكرد از اينرو نوح لقب يافت پيش از آن عبدالجبار نام داشت .
خداوند به او وحى كرد كه سخن شيطان را گوش كن . نوح به شيطان گفت آنچه ميخواستى
بگوئى بگو. گفت : از چند خصلت ترا نهى مى كنم : اول اينكه از كبر پرهيز كن زيرا اول
گناهيكه نسبت بخداوند انجام شد سجده كنم را تكبر نميكردم و سجده مينمودم مرا از
عالم ملكوت خارج نميكردند. دوم از حرص دورى گزين ، زيرا خداوند تمام بهشت را براى
پدرت آدم مباح گردانيد از يك درخت او را نهى كرد، حرص آدم را واداشت تا از آن درخت
خورد و ديد آنچه بايد بييند.
سوم - هيچگاه با زن بيگانه و اجنبى خلوت مكن مگر اينكه شخص ثالثى ؛ با شما باشد اگر
بدون كسى خلوت كنى من در آنجا حاضر مى شوم ، آنقدر وسوسه مى نمايم تا به زنا وادارت
كنم . خداوند به نوح وحى كرد كه گفته شيطان را قبول كن .(64)