داستانهايى از مردان خدا

قاسم مير خلف زاده

- ۲ -


برادر حاج شيخ

((حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ابطحى اصفهانى )) فرمودند:
((آقاى جلالى )) پيرمردى است كه الا ن 102 سال سن دارد ايشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) مى گفت :
((آقاى شيخ حسن على )) يك برادرى داشت كه به او ((ملاحسين )) مى گفتيم . ايشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چاى و اينها مى فروخت و در قديم يكى از كاسب هاى متدين بود.
مى گفت : يك روز بچه بودم ، تقريباً 10 13 ساله بودم ، يك مرتبه ديدم سر و صدا مى آيد، و گفتند: كه مار ((ملاحسين )) را زده است و مى خواهد فوت كند.
پدرم چون كدخداى معروف محل بود، دويد آمد، ديد يك مار از زير چوبهاى انبارى مغازه بيرون آمده و پاى برادر آشيخ را زده .
پدرم به يكى از كارگرها گفت : برويد يك گوسفند بِكُشيد و غذا كنيد، حالا كه دفنش مى كنيم مردم بر مى گردند غذا بخورند.
يك عده رفتند براى ((ملاحسين )) قبر بكنند، ما هم نگاه مى كرديم كه اين چطور فوت مى كند. يك مرتبه شنيديم كه گفتند: حاج شيخ آمد. حاج شيخ آمد. من ديد، بله حاج شيخ آمد و مردم خيلى خوشحال شدند.
حاج شيخ تا رسيدند، پرسيدند كه برادرم در چه حالى است ؟
گفتند: آقا برادر شما در حال جان دادن است . بالاى سر برادرش آمد و فرمود: چى شده ؟
گفت : مار مرا زده . فرمودند: كجاى پايت را. او نشان داد.
با قلم تراش كه توى جيبش بود، در آورد و يك خَشى روى پاى برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همين طور دست كشيد تا به آن زخم رسيد، يك قدرى آب زرد از اين پا بيرون زد. و با آب دهانش تر كرد و به ماهيچه پايى كه مار زده بود ماليد، و فرمود: بلند شو خوب شدى .
بعد فرمودند: من اصفهان آمده بودم ، ديدم كه مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم بايد بكنم و تو هم هنوز عمرت به دنيا هست و اين مار تو را زد ناراحت شدم آمدم كه تو را نجات دهم .
برادر حاج شيخ خيلى خوشحال شد و بلند شد نشست . آقا فرمودند: مار كجا بود؟ گفت : كه از اين انبارى آمد. به مردم فرمود: چوبها را بريزيد اين طرف ، چوبها را ريختند اين طرف ، يك سوراخ مار پيدا شد.
فرمودند: اين سوراخ مار است ، بعد اعصايش را زد به سوراخ و فرمود: بيا بيرون ، ما هم ايستاده بوديم و نگاه مى كرديم ديديم سر مار بيرون آمد.
فرمودند: كارت ندارم بيا بيرون ، اين مار تا وسط مغازه آمد، آقا به دم مار زدند و فرمودند: چرا اين را زدى برو اينجا ديگه پيدايت نشود. مار مى خواست برود، اماترسيده بود، چون مردم ايستاده بودند. فرمودند: برويد كنار، مردم رفتند كنار، مار شروع كرد همين طور پرت شدن و خودش ‍ را حركت دادن .
مى گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمديم اين زبان بسته توى قبرستان توى سوراخى رفت و آنجا ناپديد شد.
پدرم به آقا اصرار كرد كه برويم منزل ما ناهار، چون ما گوسفندى كشتيم و ناهارى درست كرده ايم كه اگر برادرتان فوت بكند مردم غذايى بخورند.
آقا فرمودند: نه من بايد بروم . الان مردم در مشهد منتظر هستند و بايد بروم ، يك چاى خورد و يك ساعتى نشست و با ما صحبت كرد و من بچه بودم روى زانويش نشستم . و دست آقا را بوسيدم و يك وقت ديدم آمد توى بيابان و ناگهان ناپديد شد.
همان آقا مى گفت : در همان روزهايى كه آشيخ به زفره آمده بود به من دعايى آموخت و اين قضيه گذشت و من ديگر ايشان نديدم تا اينكه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد.
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم . آن وقتها هم با كاروان بايد مشهد مى رفتيم ، گوسفندهاى زيادى داشتم مى ترسيدم بروم .
از اين قضيه چند سالى گذشت يك مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند، گفتند: ((آقاى شيخ حسن على )) فرمودند: زيارت ((امام رضا)) كه نيامدى ، آيا نمى آيى قبر پدرت را زيارت كنى كه كجا دفن شده ؟
من خيلى ناراحت شدم سال بعد با كاروانى كه به مشهد مى رفت به مشهد آمدم . وقتى كه نزديك قدم گاه رسيديم آمديم پايين وضو بگيريم دو ركعت نماز بخوانيم ، همين كه لباسم را در آوردم و وضو بگيرم باران گرفت و لباسهاى مرا خيس كرد.
من وضو گرفتم و نماز خواندم و كُتَم را پوشيدم متوجّه شدم كه سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت . آمدم مشهد سه روز از توى خانه نتوانستم بيرون بيايم . به دوستان گفتم مرا به حرم ببريد.
من را توى حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتى داشتم كه نتوانستم طاقت بياورم ، رفقايم فقط مرا كنارى گذاشتند و مشغول زيارت شدند و من ، قدرت اين كه زيارت كنم نداشتم ، همين طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم مى گويند ((آقاى شيخ حسنعلى )) اين جا هستند، برويد از اين خادمها خانه شان را بپرسيد اين خادم ها مى دانند خانه اش ‍ كجاست .
سؤ ال كردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طورى هست منزل ايشان ببريد. من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهاى مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلى )) آوردند، وقتى كه به درِ خانه رسيديم ، ديديم مردم دسته دسته مى روند و مى آيند، خيلى شلوغ است ما هم سلام كرديم و رفتيم دَم در اتاق نشستيم .
جواب سلام ما را داد، همينطور كه نشسته بوديم مردم هِى مى رفتند حوائجشان را مى گفتند و بيماريشان را مى گفتند و ايشان هم با ذكرى كه داشتند به هر كس 3 تا انجير مى داد و مى فرمودند: كه بهتر مى شوى و شفا پيدا مى كنى .
نوبت من رسيد سلام كردم و گفتم آقا مرا نمى شناسيد؟!
تا اين را گفتم ناراحت شدند و فرمودند: من تو را نمى شناسم پيغام من به شما نرسيد؟ گفتم : شما نمى خواهيد ((امام رضا)) را زيارت كنيد، قبر پدرتان را هم نمى خواهيد ببينيد؟
من خيلى شرمنده شدم ، فرمودند: من به تو هُوَ الفتاح العليم را نياموختم ؟ گفتم : آقا معذرت مى خواهم ، بله پيغام شما به من رسيد.
اما از بس سرفه مى كردم و عرق مرا گرفته بود نمى توانستم صحبت كنم فرمودند: چيه ؟ گفتم : سخت مريضم يك چند روزى است آمده ام و مى خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زيارت ((امام رضا عليه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجير برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت كردند و به من دادند، و فرمودند: يكى اش را بگذار دهانت و يكى اش را فردا بخور و يكى را نگه دار براى مواقعى كه بيمار مى شوى .
همين كه اين انجير را خوردم ديدم خيلى گرمم شد، عبا را درآوردم اين يكى و اون يكى خيلى گرمم شد، تا آمدم از در بيرون بروم ديگه كاملاً حالم خوب شد.
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مريض مى شدم يك ذره از آن انجير را مى كندم و توى دهانم مى گذاشتم ، فوراً ناراحتيم برطرف مى شد و تا مدتها من انجير را داشتم و من الان عمرم را به واسطه اين مرد دارم ، چون آشيخ دعا كرد كه خدا به من عمر طولانى بدهد و الان 10 20 تا نوه بيشتر دارم .

رطيل زدگى

((جناب حاج آقا محمد تولايى )) صاحب كتاب شمه اى از كرامات ((حاج شيخ حسنعلى اصفهانى )) فرمودند:
شبى در جلسه شبهاى پنجشنبه كه اين جانب سخنرانى ميكنم به مناسبتى اين را نقل كردم : مرحوم ((حاج عبدالحميد مولوى )) كه از مردان سرشناس ‍ مشهد و صاحب منصبان آستان قدس رضوى بود و با اكثر علماء و فضلاء ارتباط داشت و از مريدان ((مرحوم حاج شيخ )) بود در مجلس حضور داشت بلافاصله گفت : اجازه دهيد من هم نظير آن را حكايت كنم .
گفت : من و مرحوم حاج شيخ شب جمعه اى با درشكه رفتيم خادَرْ از ييلاقات مشهد است وقتى از درشكه پياده شديم داخل كوچه باغ پسر بچه اى 10 ساله فرياد مى زد ((بيائيد پدرم را رطيل زده است .)) روستائيان مى دانند كه رطيلزده صدى نود پايانش هلاكت است حاج شيخ فرمودند: اين بچه چرا داد و فرياد مى كند؟ عرض كردم مى گويد: بيائيد پدرم را رطيل زده است .
فرمودند: بچه بيا جلو،
او مى گفت : كار دارم پدرم را رطيل زده . حاج شيخ يك خرما و انجير به او دادند و فرمودند، بخور.
بچه چون ديد خرما و انجير است خورد.
فرمودند: برگرد برو پدرت خوب شده . بچه برگشت در بين راه ديد پدرش ‍ مى آيد قضيه را نقل كرد. آنگاه اهل ده فهميدند حاج شيخ به اين سرزمين تشريف آورده اند. ارباب حوائج ريختند و دعا و دوا از ايشان مى گرفتند.

حاج شيخ در ماه رمضان

ايشان فرمودند:
ماه رمضان در فصل زمستان بود و هواى مشهد آن زمان بسيار سرد بود بطورى كه حوض آب منزل با آنكه سطحش بوسيله قاب پوشيده بود، اغلب نصف شب مى تركيد. مرحوم حاج شيخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند.
شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و كوچكترم رفتيم مسجد گوهر شاد پاى منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بوديم .
وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حياط را باز كرد تا داخل حياط شديم . گفت : آى كى هستى ! بلافاصله مادرم دويد و گفت آهسته آقاى حاج شيخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شيخ آمده اند وسط حياط زير آسمان مقدارى برف روى قاب حوض را كنار زده و يك تكه گونى پهن كرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گويا شرط لازم آن دعا اين بوده كه حتماً زير آسمان ، بايد خوانده شود و حدود شش ساعت در هواى 20 درجه زير صفر در وسط حياط زير آسمان نشسته اند و اين برنامه همه شب عملى مى شد در صورتيكه كاسه آب در طاقچه اطاق يخ مى بست .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند كه در زمان كودكى من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسيار سرد زمستان در فضاى تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده . يارانش كه من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق كنار منقل آتش از سرما مى لرزيدند.
پدر حاج شيخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح مى دانيد امشب چون خيلى هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذكر باشيد.
استاد دست پدر حاج شيخ را گرفته و به داخل عبا كشيده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سير زغال حرارت نداره ؟!
پدر حاج شيخ گفته بود خدا شاهد است كه وقتى دست مرا به داخل عبا كشيد خيال كردم دست من داخل تنور نانوائى شده است .

قضيه پاسبان و مرحوم حاج شيخ

ايشان فرمودند:
در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانيون جواز عمامه داشتند و لاغير. من خود ((مرحوم آية اللّه آقاى ميرزا مهدى اصفهانى )) رضوان اللّه تعالى عليه را ديده بودم كه سربرهنه كلاه را بدست خودشان مى گرفتند و شخص ‍ مرحوم حاج شيخ هم جواز عمامه نداشتند، ولى از طرف شهربانى سفارش ‍ شده بود كه مزاحم ايشان نشوند، مضافاً باينكه ماءمورين هم آن بزرگوار را مى شناختند.
يك پاسبان رذلى در كلانترى بازار بزرگ بود كه خليى مزاحم زنان مى شد و روسرى آنها را پاره مى كرد. ((آقاى حاج على آقا ضياء)) كه از مردان متدين مشهد بود و با اكثر علماء رابطه دوستى داشت و نسبت به مرحوم حاج شيخ بسيار ارادت مى ورزيد، اين داستان را ايشان يا ناظر بوده اند و يا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقايع مسلم بود.
روزى مرحوم حاج شيخ با همان عمامه و عباى كرباسين سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور مى كرده اند. آن پاسبان نانجيب بدنبال حاج شيخ براه افتاد و فرياد مى زده است كه بايست ، با تو هستم بايست ؛ تا رسيده است به حاج شيخ و مهار الاغ را گرفته .
مرحوم حاج شيخ فرموده بودند با كه هستى ؟ چه مى گوئى ؟
دفعةً لرزشى بر اندام او مستولى شده ، بسوى قهوه خانه اى كه اول بازار بود فرار كرده و با اندامى لرزان و زبانى از ترس الكن ، از اشخاصى كه در قهوه خانه مشغول چائى خوردن بوده اند مى پرسد او كيه ؟ او چكاره ست ؟
اشخاص مى گويند: چطور شده ؟ آيا چيزى به او گفتى ؟
مى گويد: مى خواستم بگويم اين عمامه چيست به سرت ، يك نگاه به من كرد و گفت : چه مى گوئى ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، مى ترسم بميرم .
مردم به او مى گويند: بدبخت او به تو رحم كرده است وَالاّ ممكن بود تو را سوسكى بسازد. ((العزة لله ولّرسول وللمؤ منين )).

هيچ چيز مانع ديدار او نيست

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ در مرض فوتشان در مشهد و خانه ((حاج عبدالحميد مولوى )) بسترى بودند ولى روزهاى آخر كه مرضشان شدت كرد در بيمارستان منتصريه خيابان جنت بسترى شدند.
اطاقى كه حاج شيخ بسترى بودند تخت نداشت ، مفروش بود و تشك و متكى گذاشته بودند. درب اطاق به داخل ايوان بود و هر كس داخل ايوان مى شد داخل اطاق را مى ديد.
اژدرى مى گفت : من رفتم به عيادت حاج شيخ ديدم رو به ديوار عبا بر سر كشيده و سر بر بالشت گذاشته پشت به در اطاق مثل اينكه در حالت خواب است . لذا آهسته در را باز كردم و در گوشه اى ساكت نشستم . بعد از من شخص ديگرى وارد شد او هم مثل من آهسته در كنارى نشست .
حاج شيخ پشتش به ما بود و كاملاً عبا بر سر كشيده بود كه حتى صورت مباركش هم معلوم نبود. در اين بين ((حاج عبدالحميد مولوى )) رحمة الله عليه وارد شد. او حاج شيخ را صدا زد و راجع به موضوعى كه حاج شيخ به او ماءموريت داده بودند گزارش داده .
ضمناً گفت : كسانى هم اين جا به عيادت حضرتعالى آمده اند.
سبحان الله ! حاج شيخ فرمود: مى دانم حبيب است و فلان كس ، اسم او را هم فرمود.
به خدا قسم من و آن شخص ديگر مات و مبهوت شديم زيرا معلوم شد كه اين مرد خدا از همه سو مى بيند و هيچ چيز مانع ديد او نيست .

معالجه مجنون به وسيله دعا

ايشان فرمودند:
((آقاى كورس )) كه ليسانسيه رياضيات و از فرهنگيان با سابقه و سالها مدير دبيرستان بزرگ نياى مشهد بود شبى در باشگاه فرهنگيان كنار هم قرار گرفتيم و به مناسبتى سخن از مرحوم حاج شيخ به ميان آمد. ((آقاى كورس )) گفت : زمانى كه من دوره دوم دبيرستان رشته رياضى را مى گذراندم دوران رضا خان و رواج بازار بى دينى بود. من هم تحت تاءثير محيط به چيزى جز علوم عصر معتقد نبودم و اعتقادات مذهبى را خرافات مى دانستم .
مادرِ پدرم مبتلا به جنون شد مدتها او را معالجه كردند و نتيجه حاصل نشد. دعانويس و رمّال نبود كه به خانه ما آمد و شد نداشت . اما روز به روز وضع مريض بدتر مى شد تا آنجا كه در زيرزمين خانه او را به ستونى به وسيله طناب بسته بودند.
در آن زمان پدر شاهى بود و ما جراءت آنكه دستور پدر را اطاعت نكنيم نداشتيم .
روزى پدرم دو نفر كارگر و يك مال سوارى حاضر كرد و مادرش را بر الاغ نشاندند و پاهايش را زير شكم الاغ بستند و دو نفر كارگر از دو طرف دستهاى او را گرفتند.
پدرم به من گفت : مريض را ببريد نخودك نام قريه ايست كه اول حاج شيخ آنجا سكنى داشتند منزل ((حاج شيخ حسنعلى )) را سراغ بگيريد و بگوئيد اين مريضه مدتهاست كه مبتلا به جنون حادى است .
من كه به هيچ چيز عقيده نداشتم با خود گفتم كه آخوندها و دعانويسهاى شهر چكار كردند كه آخوند ده بكند ولى چون چاره اى جز اطاعت پدر نداشتم ، راه افتاديم در حاليكه در دل با خود مى گفتم وقتى آنجا رسيدم آن آخوند را دست مى اندازم و مسخره مى كنم .
بالاخره رسيديم به مقصد و درب خانه را كوبيدم . پيرمردى سربرهنه كه عينك به چشم داشت در خانه را باز كرد. سلام كردم او جواب سلام مرا داد ولى عجيب بود، با نگاهش به من گفت ((چلغوز فضله كبوتر را اصفهانيها چلغوز مى گويند تو آمده اى مرا دست بياندازى ؟)) چنان اُبهت اين مرد مرا گرفت كه خاضعانه و متواضعانه موضوع جنون مادربزرگم را به ايشان گفتم .
حاج شيخ دست به جيب كردند و يك خرما و يك انجير در آوردند و فرمودند: اين مريض چيزى مى تواند بخورد؟ عرض كردم بلى . فرمودند: برگردانيد شهر، خرما را در دهان او بگذاريد وقتى كه خواست ببلعد سه ((صلوات بفرستيد)) و بعد انجير را به او بخورانيد وقتى كه مى جود سه ((قل هو الله )) بخوانيد و ضمناً دست و پايش را باز كنيد چون حالش خوب مى شود اگر دست و پايش بسته باشد ناراحت مى شود، ولى يك هفته بعد همان روز و همان ساعت دو مرتبه جنونش عود مى كند، آنوقت يك كاسه چينى بياوريد تا دعا در آن بنويسم و دستورات لازم را بدهم آنوقت بتدريج حالش خوب مى شود و براى هميشه سلامت خود را باز مى يابد.
((آقاى كورس )) مى گويد: از اين ساعت من ديوانه شدم ؛ اين چه دستور و معالجه است كه علم از درك آن عاجز است ! دقيقه شمارى مى كردم تا بخانه رسيديم . به پدر جريان را گفتم و طبق دستور خرما به او خورانده و انجير را كه خورد آثار بهبودى در او پيدا شد. بلافاصله طنابها را باز كرديم يك دفعه گفت : چرا لباسهاى من پاره است ، چرا من خاك آلودم ؟!
يك هفته كاملاً خوب بود و روز موعود و ساعت موعود دو مرتبه حالش ‍ برگشت دست و پاى او را بستيم و خدمت حاج شيخ رسيديم كاسه دعا را مرحمت فرمود و دستورات ديگرى مقرر داشت .
طى حدود بيست روز بتدريج خوب شد و تا پايان عمر سالم بود، هم جسمش و هم عقلش و در اين شهر همين الان كسانى هستند كه ديوانه شدند و حاج شيخ با دعا شفاشان داده و بعضى از تجار و كسبه معتبر بازارند شايد راضى نباشند وَالاّ نامشان را مى گفتم .

حاج ميرزا جواد آقا تهرانى

ايشان فرمودند:
با جمعى از دوستان گاه و بيگاه به عيادت مريضها و تفقد از بيماران مى رفتيم و اغلب مرحوم ((حاج ميرزا جواد آقا)) با ما همراهى مى فرمود.
روزى به جذاميخانه به ديدار مجذومين رفته بوديم و رفقا مشغول تقسيم هدايا به بيماران بودند. من و مرحوم ميرزا كنار جوى زير درختى ايستاده بوديم . آن مرحوم تعريف ((آقاى فيروزآبادى )) مؤ سس بيمارستان فيروزآبادى تهران را مى كرد و از خصوصيات و فضائل او سخن مى گفت . من از باب تشبيه گفتم به مانند مرحوم ((حاج شيخ حسنعلى )).
مرحوم ميرزا فرمودند: اسم حاج شيخ به ميان آمد همين ديروز واقعه اى رخ داده كه شما بايد بدانيد ولى شرطش آن است كه از اشخاص مذكور و نامشان سوال نكنيد. سپس فرمود:
شخصى است كه گاهى با يك روح تماس مى گيرد و از اوضاع عالم برزخ از او سؤ الاتى مى كند.
البته بايد دانست كه اين تماس از قبيل احضار ارواح معمول نبوده بلكه اين شخص با خلع و لبس رسماً با آن روح صحبت مى كرده است مرحوم ميرزا به من فرمودند: شما هم آن شخص را مى شناسيد و هم آن روح را.
ولى چون قرار بر اين بود كه من از نامشان سوال نكنم من حدس زدم كه آن شخص خود مرحوم ميرزا و آن روح روح ((مرحوم شيخ زين العابدين تنكابنى )) بوده باشد؛ واللّه اعلم .
سپس گفتند همين ديروز با آن روح تماس گرفت و گفت آيا ممكن است كه همراه روح مرحوم حاج شيخ حسنعلى بيائيد تا با ايشان هم مصاحبه اى داشته باشيم . آن روح گفت : امكان اين مطلب نيست ، زيرا مرحوم حاج شيخ آنقدر مقامش بالا است كه امثال ما دسترسى به ايشان نداريم .
از او سؤ ال كردم شما نمى دانيد چه عملى باعث علو مقام و ارتفاع درجه آن مرحوم شده است ؟
در جواب گفت : آنچه در عالم برزخ بين ارواح مؤ منين معروف است اين است كه مى گويند: ((حاج شيخ در دنيا به حوائج مردم رسيدگى مى كرده است تا آنجا كه در هر شب بارها او را براى رفع حوائجشان از خواب بيدار مى كرده اند و او بدون ناراحتى با روى گشاده بكار مردم رسيدگى مى كرده است )).
اتفاقاً همينطور هم بود و درب خانه حاج شيخ در 24 ساعت شبانه روز به روى مردم باز بود. ضمناً بايد دانست آنها كه با ((مرحوم ميرزا جواد آقا)) ارتباط داشتند ميدانند كه آن بزرگوار يك كلمه سخن نسنجيده بر اساس ظن و گمان نمى گفت و اين سخن را از آن جهت به من فرمود كه موجب استحكام عقيده من به عالم برزخ و ثواب و عقاب بشود زيرا ميدانست كه معلم هستم و كار من زيرساز اعتقاد نوجوانان مسلمان است . خدايش ‍ رحمت كند.

آثار حاج شيخ پس از مرگ

ايشان فرمودند:
نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم :
برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟
بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده .
همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟
مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم .
فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن !
واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد.

مدفن حاج شيخ در صحن عتيق

ايشان فرمودند:
مرحوم حاج شيخ مى فرمودند: من پس از اينكه تحصيلاتم تمام شد و رياضات لازم به پايان رسيد و بايستى از اين تاريخ رسيدگى به حوائج خلق شروع مى شد، يكى از دو مشهد مقدس را براى اقامت در زندگى در نظر گرفتم ، يا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و يا نجف اشرف )) و در انتخاب يكى از اين دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً براى مدتى به زيارت مشهد مى روم تا بعداً تصميم نهائى را بگيرم .
در آن روزگار حاج شيخ لباس روحانيت نمى پوشيده اند و به لباس معمول عموم مردم و كلاه نمدى ملبس بوده اند. يكى از دوستانشان اطاقى در صحن كهنه در اختيار ايشان گذاشته بود كه در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گويا روزها دم درب صحن به شغل مهركنى اشتغال داشته اند.
حاج شيخ مى فرمودند: كه شبها درهاى شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح مى بستند. در يكى از شبها كه مشغول اذكار بودم و درب اطاقم كه رو به قبله بود باز بود، ديدم درب حرم مطهر از طرف ايوان طلا باز شد گروهى خدام كه شباهت به خدمه معمولى نداشتند و خيلى نورانى و آراسته بودند با گرزهاى نقره وارد صحن شدند و يك كرسى مجلل در كنار ايوان عباسى همانجا كه فعلاً قبر حاج شيخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله عليه )) تشريف آوردند و بر آن كرسى نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهاى صحن را از طرف شرق و غرب باز كردند ناگاه گروه بى شمارى از جميع مخلوقات انواع حيوانها، انسانها، طيور ، خزندگان ، چرندگان كه گويا خلق اولين و آخرين هستند از طرف درب شرقى صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج مى شدند و تمامى آنها از مقابل و نزديك حضرت عبور مى كردند و هر كدام در عالم خود عرض ارادت مى نمودند و فرد فرد آنها مورد عنايت خاص قرار مى گرفتند. و ضمناً توضيح مى دادند كه فقط در عالم مكاشفه مى توان احساس كرد كه چگونه ميلياردها موجود در آن واحد مى شود مورد تفقد خاص قرار بگيرند.
و نيز ايشان توضيحاً مى فرمودند كه به مولا على (ع) [قَسَمْ] ديدم گوسفندى با بره اش از حضور حضرت عبور كرد حضرت دستى به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن كرد مادرش به علامت عرض سپاس سرى به عنوان ادب بطرف حضرت تكان داد.
بر اثر اين مكاشفه بعدها علويه همسرشان را كه فوت كرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلى حاج شيخ مدفون ساختند و وصيت فرمودند وقتى كه من وفات كردم مرا در اين نقطه كه محل كرسى حضرت است دفن كنيد.
از اين رو وقتى كه حاج شيخ رحلت فرمودند تمام شهر يكپارچه تعطيل شد حتى اقليتهاى مذهبى ، يهوديان و ارمنى ها هم تعطيل كرده بودند و در آن زمان ارتش شوروى مشهد را اشغال كرده بود و در روز فوت ايشان حالت فوق العاده اعلام كرده و سربازان روسى با مسلسلها در سراسر مسير جنازه به گشت مشغول بودند. استاندار و نيابت توليت آن زمان على منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شيخ را اطلاع داده بود و براى مدفن ايشان كسب تكليف كرده بود. در جواب تلگراف كرده بودند كه به جز زير قبه مباركه كه معمول نيست ، هر جاى ديگر براى دفن ايشان خواستند بلامانع است ولى آنها كه ماءمور اجراء وصيت حاج شيخ بودند گفتند خود حاج شيخ وصيت كرده اند كه بايد در اين نقطه دفن شوند. اين امر براى آنها كه از قضيه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتى بود، رضوان الله عليه .

مردى كه مزار حاج شيخ را تميز مى كرد

من نمى خواستم اين داستان را بنويسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممكن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولى چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شيخ شنيده ام تمامى آنها را نوشته باشم بذكر آن مبادرت مى نمايم . برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شيخ مى رفتم مردى را مى ديدم كه با عشق و علاقه بر مزار حاج شيخ نشسته و بوسيله اسيد، اشك شمعهائى كه روى قبر ريخته پاك مى كند و سنگ قبر را مى شويد و مدتها همانجا مى نشيند مثل اينكه با روح حاج شيخ راز و نياز مى كند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با اين مرحوم چه آشنائى داشته ايد و آيا او را ديده ايد؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم اين مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزديك قدمگاه دو نفر شيخ پيرمرد از من خواستند كه آنها را سوار كنم . من گفتم آخوند سوار نمى كنم چون ممكن است ماشينم خراب شود.
مسافرين به من گفتند: اين حرفها چيست ، دو نفر پيرمرد در بيابان مانده اند آنها را سوار كن . من با اكراه بى ادبانه گفتم خوب برويد آن عقب ماشين بنشينيد. سوار شدند. نزديكيهاى خواجه اباصلت ماشين خاموش شد. من به خيال آنكه گازوئيل نمى كشد ساعتى ماشين را دستكارى كردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد كه چرا آخوند سوار كردم .
دفعةً به ذهنم رسيد كه شايد گازوئيل تمام شده است مخزن بنزين را بررسى كردم ديدم ابداً گازوئيل ندارد، خيلى ناراحت شدم .
يكى از آن دو شيخ پيرمرد از من پرسيد: چرا حركت نمى كنيد؟ گفتم مگر شما مكانيك هستيد كه سؤ ال مى كنيد؟
با تغيّر به من گفت از تو مى پرسم كه چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشيخ گازوئيل ندارم . گفت : گازوئيل را كجا مى ريزيد، من باك ماشين را به او نشان دادم .
كنار ماشين ايستاد مثل اينكه دعائى خواند و در باك دميد و به من گفت ماشين را روشن كنيد!
من با تعجّب پشت ماشين نشستم ، روشن شد و آمديم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش كردم كه ماشين گازوئيل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشين خاموش نشود گازوئيل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشين به مسافرت مى رفتم و احتياج به گازوئيل نداشتم . در نتيجه استفاده فراوان كردم و اين راز را به كسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى يك روز با خود گفتم باك ماشين را بررسى كنم ببينم آن شيخ چه كرده است . در باك را باز كردم ديدم گازوئيل ندارد و افسوس كه از آن ساعت طبق معمول گازوئيل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شيخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه ديدم اين همان كسى است كه در بيابان سوار ماشين من شد و موضوع بنزين را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها كرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر كرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بيايم و خدمت كنم و اين عمل براى من خيرات و بركاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نيست عرض كنم آن دو نفر يكى حاج شيخ و ديگرى ((آخوند ملاحسين يزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسين يزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفيق حاج شيخ بود هر وقت از يزد مى آمد يا در منزل ما بود و يا منزل حاج شيخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گياهان طبيعى كه از آنها براى معالجات استفاده مى كنند بود.
شخص ثالثى نقل مى كرد كه حاج شيخ با آخوند ملاحسين به كوههاى خلج براى تهيّه گياهان دوائى مى رفتند و او از حاج شيخ بيشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى كسب معلومات مى رفتم . كوههاى خلج كپچه مار كه مانند افعى است زياد دارد.
اين شخص گفت : مارها قد راست تا كمر ايستاده بودند و دهان باز كرده كه پرنده هاى كوچك را شكار كنند. مرحوم حاج شيخ يك نگاه به آن مارها مى كرد خشك مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود كه لاشه بعضى از آنها را كه براى تهيّه برخى دواها لازم بود در كيسه اى مى كردم و با خود به شهر مى آورديم و به خانه حاج شيخ مى بردم .

سيد زين العابدين ابر قويى

((مرحوم آسيدزين العابدين طباطبائى ابرقوئى )) يكى از علماى برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقاى هاشم زاده )) فرمودند:
ما يك همكارى داشتيم كه ايشان از مريدان آسيد بود. برادر اين همكار ما در زمان سيد از دنيا رفت . آقا سيد وقت دفن برادرش سنگ قبر ايشان را ايستاده روى زمين مى گذارد. و مى فرمايد: يكى از چهل مؤ من اصفهان ايشان بود. همين همكار و رفيق ما يك روز نقل كرد:
((آقا سيدزين العابدين )) رحمت خدا رفته بود، من توى يك مغازه نانوايى كار مى كردم و خيلى در مضيقه بودم مزد كارم به جاى پول چند عدد نان بود كه بعد از كارم مى گرفتم و به خانه مى بردم .
چون پولى در كار نبود مجبور بوديم نان خالى بخوريم و برنج و خورشت و قند و چاى ... هم در خانه نداشتيم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره اى جز صبر نداشتيم . مدتها زندگيمان به همين منوال مى گذشت .
يك روز خيلى ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسيدزين العابدين ))، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بى سوادى هستم و جز اين سوره چيز ديگرى بلد نيستم ، اين ((سوره حمد)) را نثار روح پاكت كردم . ولى حرفى از گرفتارى هايم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسيد را ديدم ، كنار عطارى ، بدون اينكه با ايشان صحبت كنم يك وقت فرمود: ((آقامحمد)) مى دانم چه كار دارى نان دارى اما قاطق يعنى خورشت ندارى از فردا قاطق پيدا مى كنى . گفتم : آقا من كه حرفى نزدم شمااز كجا مى دانيد؟!
فرمود ما همينجا هستيم و مى بينيم .
فرداى آن روز كه خواستم به خانه بيايم ، مقدارى نان كه گرفتم ديدم قدرى پول هم به ما داده شد و از آن روز كم كم كارمان درست شد.

آيت اللّه امامى

مرحوم ((آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى )) رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد.
از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و ((موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه )) بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود.
مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم ((آسيد احمد امامى ))، در يكى از كوچه هاى نزديك ((مسجد سلام )) قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه ((حاج آقاى امامى )) در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟!
آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند.

رفع مشكلات

يكى از طلاب متدين و علاقمند و جدّى كه از سادات محترم و از خاندان شريف و اصيل بود نقل مى كرد:
كه در اوائل دوران طلبگى از نظر مالى خيلى در مضيقه بودم با مشكلات زيادى منزلى در حوالى ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهيه كردم و اين خانه نياز به تعميراتى داشت و با قرض هايى كه از رفقا كرديم خانه آماده نشستن شد.
يكى از كسانيكه از او قرض گرفته بودم بعد از يكى دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را مى خواهم ، بهر شكلى كه هست پولم راتهيه كن . من كه هيچ راهى برايم ميّسر نبود، گفتم اگر ممكن است چند روز صبر كن . گفت : پولم را احتياج دارم و نمى توانم صبر كنم .
بعد آمدم توى منزل ، نگران و مضطرب خدايا چه كنم ، اتفاقا فرداى آن روز، امتحان درسى هم داشتم مى بايستى تمام شب را درس مى خواندم ، ولى فشار روحى مرا از مطالعه باز داشت ، تصميم گرفتم كه آخر شب كه همسر و بچه هايم خواب رفتند. استغاثه اى به مادرم ((زهراى مرضيه )) عليهاالسلام كنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شايد فرجى برسد نمى خواستم توى اين زمينه به كسى مراجعه كنم ولى خستگى مطالعه ، سبب شد كه روى كتاب خوابم برد، صبح بيدار شدم در حالى كه بجز نيت توسل به ((حضرت زهرا عليهاالسلام )) كارى انجام نداده بودم .
صبح كه به مدرسه نيم آور آمدم ، ((حضرت آيت الله امامى )) در مَدرَس ‍ مدرسه نيم آور در طرف شمالى مشغول تدريس به شاگردان بودند. وسط درس به من نگاهى كردند و فرمودند: فلانى من با تو كارى دارم . بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و يك نامه اى به دست من دادند، من كمى آن طرف تر به نامه كه نگاه كردم ديدم بالاى آن نوشته ((كتابخانه الزهرا)) عليهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسين (ع) )) نوشته شده بود، مبلغ ده هزار تومان به آقاى فلانى بدهيد. آن مبلغ در آن زمان خيلى بود اشكم سرازير شد و متحير ماندم . من كه به ايشان سابقه خيلى نداشتم چطور همان مبلغ مورد نياز مرا حواله كردند و مشكل من بانامه اى با آرم ((كتابخانه حضرت زهراسلام الله عليها)) برطرف شد.

نامه اعمال

يكى ازدوستان آن بزرگوار در عالم رويا ديده بود كه ايشان كتابى را درباره ((حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام )) نوشته و به پايان رسانيده و كتاب را روى هم نهادند و بر قبر ((علامه ملا محمد باقر مجلسى )) رضوان الله عليه گذاشتند.
شخص خواب بيننده به دلائلى همين خواب را براى آن بزرگوار نقل مى كند.
فرموده بودند ديگر كار من تمام شده و كتاب و نامه اعمالم به آخر رسيده است .

امام حسين عليه السّلام

در شب جمعه اى كه ((مرحوم آيت الله امامى )) رحمت حق را لبيك گفته بودند، جنازه ايشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده اى بود كه صبح جمعه تشييع شد.
يكى ازفضلا متدين و علاقمند، در عالم رويا ديده بود كه ((مرحوم آيت الله امامى )) در كنار آقائى بسيار نورانى ، در اتومبيلى نشسته اند و اشاره فرمودند بيا، وقتى نزديك شده بود، ((آيت الله امامى )) فرموده بودند. ((ما كه در كشتى امام حسين عليه السلام سوار شديم و رفتيم )).

مقام والا

يكى از اشخاصى كه رؤ ياهاى عجيبه داشت و حقايق پنهان را در عالم رؤ يا مشاهده مى كرد.
دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ يا ديده بود كه ايشان تشريف آورده اند و فرمودند: اگر گفتيد كه من كجا رفته ام ؟
بعضى گفته بودند، شما خودتان بگوئيد ايشان فرموده بودند كه هر شانزده نفر تشريف آورده بودند كه مرا نزد خودشان ببرند، ولى مقرر شد كه ((بين قبر امام حسين عليه السلام )) و على اكبر عليه السلام باشم و از آنجا به شما دعا كنم .
سؤ ال شده بود كه آن شانزده نفر چه كسانى هستند؟!
فرموده بودند: ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زينب عليهم السلام )).

مزد مشيعين

يكى از طلاب معتقد و پاك نيت در عالم رؤ يا ديده بود: ((علامه مجلسى و حضرت آيه الله العظمى آقاى بروجردى و حضرت آيه الله العظمى گلپايگانى رضوان الله تعالى عليهم )) تشريف آورده اند و بنايشان بر اينست كه مزد بدهند به كسانيكه به مرحوم ((آيت الله امامى )) احترام گذارده اند و در مراسم ايشان شركت كرده بودند.
شخص خواب بيننده نگران شده بود كه من در مراسم تشييع و ترحيم ((آيت الله امامى )) حضور داشته ام ولى در مراسم هفته موفق نشده ام شركت كنم ، بنا بر اين مبادا كه محروم بمانم .
به حضور علامه مجلسى رسيده و گريه كرده بود و عكس آن مرحوم را در آورده و به علامه مجلسى نشان داده بود و گفته من ايشان را دوست داشتم و در مراسم عزادارى ايشان شركت كردم . فقط در مراسم هفته شركت نداشتم .
((علامه مجلسى )) فرموده بودند قبول است و مجددا اعلام فرمودند: ما آمده ايم تمام كسانيكه در مراسم ((حاج احمد آقا امامى )) شركت كرده اند مزد بدهيم و يك عدد گردنبند طلا به آن طلبه داده بودند.

تشكر از مشيعين

در عالم رؤ يا ديده بود:
به ((مسجد حاج محمد جعفر)) آمده و مرحوم ((آقاى امامى )) زنده بودند ولى نشسته نماز مى خواندند و مردم ايستاده اقتدا كرده بودند.
بعد از نماز، به سخنرانى و حدود سه ربع ساعت از مردم تشكر مى كردند و مى فرمودند:
من زنده بودم ولى ديدم كه چطور مرا تشييع كرديد. و با كلمات و عبارتهاى مختلف از مردم قدر دانى و سپاسگذارى مى كردند.
بعد از تمام شدن سخنرانى ايستادند و مردم هم به صف ايستادند و به مردم فرمودند: از اول صف ، يكى يكى دعاكنيد و آمين مى گوئيم ، سپس فرمودند: من ديگراحتياجى به دعا كردن ندارم ، من دعاهايم به اجابت رسيد.

آقاجمال گلپايگانى

((مرحوم آيه الله صافى )) رضوان الله تعالى عليه كه يكى از علما و رئيس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آيه الله آقا جمال گلپايگانى )) رضوان الله عليه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند كه ما استفاده هاى اخلاقى مى برديم . از ايشان مطالب زيادى نقل مى كنند از جمله :
آقايى ، كه فرد فاضلى بود مى خواست به مكه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپايگانى )) مى آيد كه خداحافظى كند. وقتى كه بر مى خيزد و از محضر آقا برود، آقا به ايشان مى فرمايد: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم .
اين آقا كه خود اهل فضل بوده در دل مى گويد: من كه مقلد ايشان نيستم براى من چه تفاوتى مى كند كه ايشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى بدانند، ياندانند به مكه مشرف مى شود، روز عيد، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسيمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گويد:
همه اعمالم خراب شد، چون من همين الان وقوف در مشعر را درك كردم .
مى پرسد: از چه كسى تقليد مى كنى ؟ مى گويد از ((آيه الله آقاجمال گلپايگانى )).
مى گويد: اشكالى ندارد اعمالت صحيح است . جوان تعجّب مى كند، مى گويد من از هركس پرسيدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گويد: خاطرت جمع باشد خودم از ايشان شنيدم كه فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را كافى مى دانم . در اين جاست كه اين آقا متوجه مى شود كه سخن مرحوم ((آقا جمال گلپايگانى )) در هنگام خداحافظى ، حكمتى داشته و ايشان با ديد باطنى اين جوان و اضطراب و نگرانى او را ديده از اين رو مشكل او را پيشاپيش اينطورى حل كرده بود.

زيارت اهل قبور

ايشان فرمودند:
مرحوم ((آقاجمال ))، بسيار به زيارت اهل قبور مى رفت . به طورى كه آقايى از اهل فضل ، با خود مى گويد: اين آقا، مثل اينكه كار مهمترى ندارد، مرجع تقليد است و اين همه مشكلات ، وقت و بى وقت به وادى السّلام مى رود.
روزى همين آقا، به منزل ((آقا جمال )) مى رود، آقا آهسته در گوشش ‍ مى گويد:
ما به وادى السّلام مى رويم تا مبتلا به فلان فلان نشويم .
اشاره مى كند به برخى از امراض روحى آن شخص ، كه مبتلا بوده است .