بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل
(25) وارد شهر بصره شد. در خلال ايامى كه در
بصره بود، روزى به عيادت يكى از يارانش ، به نام
((علاء بن زياد حارثى
)) رفت . اين مرد، خانه مجلل و
وسيعى داشت . على همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به
او گفت :((اين خانه به اين وسعت
، به چه كار تو در دنيا مى خورد، در صورتى كه به خانه وسيعى در
آخرت محتاجترى ؟! ولى اگر بخواهى مى توانى كه همين خانه وسيع
دنيا را وسيله اى براى رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهى به
اينكه در اين خانه از مهمان ، پذيرايى كنى ، صله رحم نمايى ،
حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكارا كنى ، اين خانه را
وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار
مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى )).
علاء: يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم
((چه شكايتى دارى ؟)).
تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوى شده همه
چيز و همه كس را رها كرده .
((او را حاضر كنيد!)).
عاصم را احضار كردند و آوردند. على عليه السلام به او رو كرد و
فرمود:((اى دشمن جان خود! شيطان
عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش رحم نكردى ؟
آيا تو خيال مى كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى
تو حلال و روا ساخته ناراضى مى شود از اينكه تو از آنها بهره
ببرى ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى )).
عاصم : يا اميرالمؤمنين ! تو خودت هم كه مثل من هستى ، تو هم
كه به خود سختى مى دهى و در زندگى بر خود سخت مى گيرى ، تو هم
كه جامه نرم نمى پوشى و غذاى لذيذ نمى خورى ، بنابراين من همان
كار را مى كنم كه تو مى كنى و از همان راه مى روم كه تو مى روى
.
اشتباه مى كنى ، من با تو فرق دارم ، من سمتى دارم كه تو ندارى
، من در لباس پيشوايى و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه
ديگرى است خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات
ملت خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند. و آن طورى زندگى
كنند كه تهيدست ترين مردم زندگى مى كنند تا سختى فقر و تهيدستى
به آن طبقه اثر نكند، بنابراين ، من وظيفه اى دارم و تو وظيفه
اى ))(26). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله طبق معمول ، در مجلس خود نشسته
بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در
ميان گرفته بودند. در اين بين يكى از مسلمانان كه مرد فقير
ژنده پوشى بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامى كه هركس در هر
مقامى هست ، همين كه وارد مجلسى مى شود بايد ببيند هر كجا جاى
خالى هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه
شاءن من چنين اقتضا مى كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه
شد، در نقطه اى جايى خالى يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا
پهلوى مرد متعين و ثروتمندى قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه هاى
خود را جمع كرد و خودش را به كنارى كشيد، رسول اكرم كه مراقب
رفتار او بود به او رو كرد و گفت :((ترسيدى
كه چيزى از فقر او به تو بچسبد؟!)).
نه يا رسول اللّه !
((ترسيدى كه چيزى از ثروت تو به
او سرايت كند؟)).
نه يا رسول اللّه !
((ترسيدى كه جامه هايت كثيف و
آلوده شود؟)).
نه يا رسول اللّه !
((پس چرا پهلو تهى كردى و خودت
را به كنارى كشيدى ؟)).
اعتراف مى كنم كه اشتباهى مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به
جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمى از دارايى خودم
را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهى شدم
ببخشم ؟
مرد ژنده پوش : ولى من حاضر نيستم بپذيرم .
جمعيت : چرا؟!
چون مى ترسم روزى مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود
آنچنان رفتارى بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.(27) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
مردى درشت استخوان و بلند قامت كه اندامى ورزيده و چهره اى
آفتاب خورده داشت و زد و خوردهاى ميدان جنگ يادگارى بر چهره اش
گذاشته و گوشه چشمش را دريده بود، با قدمهاى مطمئن و محكم از
بازار كوفه مى گذشت . از طرف ديگر، مردى بازارى در دكانش نشسته
بود. او براى آنكه موجب خنده رفقا را فراهم كند، مشتى زباله به
طرف آن مرد پرت كرد. مرد عابر بدون اينكه خم به ابرو بياورد و
التفاتى بكند، همان طور با قدمهاى محكم و مطمئن به راه خود
ادامه داد. همينكه دور شد يكى از رفقاى مرد بازارى به او گفت :
هيچ شناختى اين مرد عابر كه تو به او اهانت كردى كه بود؟.
نه ، نشناختم ! عابرى بود مثل هزارها عابر ديگر كه هر روز از
جلو چشم ما عبور مى كنند، مگر اين شخص كه بود؟
عجب ! نشناختى ؟ اين عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ،
((مالك اشتر نخعى
)) بود.
عجب ! اين مرد مالك اشتر بود؟! همين مالكى كه دل شير از بيمش
آب مى شود و نامش لرزه بر اندام دشمنان مى اندازد؟
بلى مالك خودش بود.
اى واى به حال من ! اين چه كارى بود كه كردم الا ن دستور خواهد
داد كه مرا سخت تنبيه و مجازات كنند. همين حالا مى دوم و دامنش
را مى گيرم و التماس مى كنم تا مگر از تقصير من صرف نظر كند.
به دنبال مالك اشتر روان شد. ديد او راه خود را به طرف مسجد كج
كرد. به دنبالش به مسجد رفت ، ديد به نماز ايستاد. منتظر شد تا
نمازش را سلام داد. رفت و با تضرع و لابه خود را معرفى كرد و
گفت : من همان كسى هستم كه نادانى كردم و به تو جسارت نمودم .
مالك :((ولى من به خدا قسم ! به
مسجد نيامدم مگر به خاطر تو؛ زيرا فهميدم تو خيلى نادان و جاهل
و گمراهى ، بى جهت به مردم آزار مى رسانى . دلم به حالت سوخت ،
آمدم در باره تو دعا كنم و از خداوند هدايت تو را به راه راست
بخواهم . نه ، من آن طور قصدى كه تو گمان كرده اى در باره تو
نداشتم ))(28) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
((غزالى ))
دانشمند شهير اسلامى ، اهل طوس بود (طوس قريه اى است در نزديكى
مشهد). در آن وقت ؛ يعنى در حدود قرن پنجم هجرى ، نيشابور مركز
و سواد اعظم آن ناحيه بود و دارالعلم محسوب مى شد. طلاب علم در
آن نواحى براى تحصيل و درس خواندن به نيشابور مى آمدند. غزالى
نيز طبق معمول به نيشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتيد
و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود. و براى آن كه معلوماتش
فراموش نشود و خوشه هايى كه چيده از دستش نرود، آنها را مرتب
مى نوشت و جزوه مى كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش
بود، مثل جان شيرين دوست مى داشت .
بعد از سالها، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در
توبره اى پيچيد و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله
با يك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و
آنچه مال و خواسته يافت مى شد، يكى يكى جمع كردند. نوبت به
غزالى و اثاث غزالى رسيد. همين كه دست دزدان به طرف آن توبره
رفت ، غزالى شروع به التماس و زارى كرد و گفت : غير از اين ،
هرچه دارم ببريد و اين يكى را به من واگذاريد.
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گرانقيمتى است
. بسته را باز كردند. جز مشتى كاغذ سياه شده چيزى نديدند.
گفتند: اينها چيست و به چه درد مى خورد؟
غزالى گفت : هرچه هست به درد شما نمى خورد، ولى به درد من مى
خورد.
به چه درد تو مى خورد؟
اينها ثمره چند سال تحصيل من است . اگر اينها را از من بگيريد،
معلوماتم تباه مى شود و سالها زحمتم در راه تحصيل علم به هدر
مى رود.
راستى معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟
بلى .
علمى كه جايش توى بقچه و قابل دزديدن باشد، آن علم نيست ، برو
فكرى به حال خود بكن .
اين گفته ساده عاميانه ، تكانى به روحيه مستعد و هوشيار غزالى
داد. او كه تا آن روز فقط فكر مى كرد كه طوطى وار از استاد
بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند
تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بيشتر فكر كند و
تحقيق نمايد و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالى مى گويد:((من بهترين پندها
را كه راهنماى زندگى فكرى من شد، از زبان يك دزد راهزن شنيدم
))(29) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
((ابوعلى بن سينا))
هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و
در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد.
روزى به مجلس درس ((ابو على بن
مسكويه ))، دانشمند معروف آن
زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه
افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن .
ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته
بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :((تو
نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم
، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح
اين گردو)).
بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در
همه عمر قرار گرفت
(30). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
گرمى هواى تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدينه و باغها و
مزارع اطراف مدينه به شدت مى تابيد، در اين حال مردى به نام
محمد بن منكدر كه خود را از زهاد و عباد و تارك دنيا مى دانست
تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و
درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقت ، براى سركشى و
رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به
كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او
هستند، راه مى رود.
با خود انديشيد: اين مرد كيست كه در اين هواى گرم ، خود را به
دنيا مشغول ساخته است ؟! نزديكتر شد، عجب ! اين مرد محمد بن
على بن الحسين (امام باقر) است ؟ اين مرد شريف ، ديگر چرا دنيا
را پى جويى مى كند؟! لازم شد نصيحتى بكنم و او را از اين روش
باز دارم . نزديك آمد و سلام داد. امام باقر نفس زنان و عرق
ريزان جواب سلام داد.
آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد، آن
هم در چنين وقتى و در چنين گرمايى ، خصوصا با اين اندام فربه
كه حتما بايد محتمل رنج فراوان بشويد؟!
چه كسى از مرگ خبر دارد؟ كى مى داند كه چه وقت مى ميرد؟ شايد
همين الا ن مرگ شما رسيد. اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ
شما فرا رسد، چه وضعى براى شما پديد خواهد آمد؟! شايسته شما
نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه در اين روزهاى گرم
، اين مقدار متحمل رنج و زحمت بشويد. خير، خير، شايسته شما
نيست .
امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه
كرد و گفت :((اگر مرگ من در همين
حال برسد و من بميرم ، در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا
رفته ام ؛ زيرا اين كار، عين طاعت و بندگى خداست . تو خيال
كرده اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست . من زندگى و
خرج دارم ، اگر كار نكنم و زحمت نكشم ، بايد دست حاجت به سوى
تو و امثال تو دراز كنم . من در طلب رزق مى روم كه احتياج خود
را از كس و ناكس سلب كنم . وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ ترسان
باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم ،
نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده
بار دوش ديگران نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم
)).
زاهد: عجب اشتباهى كرده بودم ، من پيش خود خيال كردم كه ديگرى
را نصيحت كنم . اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده ام و
روش غلطى را مى پيموده ام و احتياج كاملى به نصيحت داشته ام .(31) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
متوكل ، خليفه سفاك و جبّار عباسى ، از توجه معنوى مردم به
امام هادى عليه السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر
حاضر بودند فرمان او را اطاعت كنند رنج مى برد. سعايت كنندگان
هم به او گفتند ممكن است على بن محمد (امام هادى ) باطنا قصد
انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لااقل نامه هايى كه
دال بر مطلب باشد در خانه اش پيدا شود. لهذا متوكل يك شب بى
خبر و بدون سابقه ، بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها
به خواب رفته و هركسى در بستر خويش استراحت كرده بود، عده اى
از دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام كه خانه اش
را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر نمايند متوكل اين تصميم
را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول ميگسارى بود.
ماءمورين سرزده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند،
او را ديدند كه اطاقى را خلوت كرده و فرش اطاق را جمع كرده ،
بر روى ريگ و سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات
پروردگار مشغول است . وارد ساير اطاقها شدند، از آنچه مى
خواستند چيزى نيافتند. ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود
امام را به حضور متوكل ببرند.
وقتى كه امام وارد شد، متوكل در صدر مجلس نشسته مشغول مى گسارى
بود. دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند. امام نشست . متوكل
جام شرابى كه در دستش بود به امام تعارف كرد. امام امتناع كرد
و فرمود:((به خدا قسم ! كه هرگز
شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف بدار)).
متوكل قبول كرد، بعد گفت :((پس
شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات آبدار محفل ما را
رونق ده )).
فرمود:((من اهل شعر نيستم و كمتر
از اشعار گذشتگان حفظ دارم )).
متوكل گفت : چاره اى نيست ، حتما بايد شعر بخوانى
امام شروع كرد به خواندن اشعارى
(32) كه مضمونش اين است :
((قله هاى بلند را براى خود
منزلگاه كردند و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها
را نگهبانى مى كردند، ولى هيچيك از آنها نتوانست جلو مرگ را
بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد)).
((آخرالامر از دامن آن قله هاى
منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم به داخل گودالهاى قبر
پايين كشيده شدند و با چه بدبختى به آن گودالها فرود آمدند))
((در اين حال منادى فرياد كرد و
به آنها بانگ زد كه : كجا رفت آن زينتها و آن تاجها و هيمنه ها
و شكوه و جلالها؟)).
((كجا رفت آن چهره هاى پرورده
نعمتها كه هميشه از روى ناز و نخوت ، در پس پرده هاى الوان ،
خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى داشت ؟)).
((قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت .
آن چهره هاى نعمت پرورده ، عاقبت الامر جولانگاه كرمهاى زمين
شد كه بر روى آنها حركت مى كنند!)).
((زمان درازى دنيا را خوردند و
آشاميدند و همه چيز را بلعيدند، ولى امروز همانها كه خورنده
همه چيزها بودند، ماءكول زمين وحشرات زمين واقع شده اند!)).
صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و
از آن جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد.
نشاه شراب از سر ميگساران پريد. متوكل جام شراب را محكم به
زمين كوفت و اشكهايش مثل باران جارى شد.
به اين ترتيب آن مجلس بزم درهم ريخت و نور حقيقت توانست غبار
غرور و غفلت را ولو براى مدتى كوتاه از يك قلب پرقساوت بزدايد.(33) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
ماءمون ، خليفه باهوش و با تدبير عباسى ، پس از آنكه برادرش
محمدامين را شكست داد و از بين برد و تمام منطقه وسيع خلافت آن
روز تحت سيطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن
روز بود) به سر مى برد كه نامه اى به امام رضا عليه السلام در
مدينه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد.
حضرت رضا عذرهايى آورد و به دلايلى از رفتن به مرو معذرت خواست
. ماءمون دست بردار نبود نامه هاى پشت سر يكديگر نوشت تا آنجا
كه بر امام روشن شد كه خليفه دست بردار نيست . امام رضا از
مدينه حركت كرد و به مرو آمد. ماءمون پيشنهاد كرد كه بيا و امر
خلافت را به عهده بگير. امام رضا كه ضمير ماءمون را از اول
خوانده بود و مى دانست كه اين مطلب صد در صد جنبه سياسى دارد،
به هيچ نحو زير بار اين اين پيشنهاد نرفت .
مدت دو ماه اين جريان ادامه پيدا كرد، از يك طرف اصرار و از
طرف ديگر امتناع و انكار. آخرالامر ماءمون كه ديد اين پيشنهاد
پذيرفته نمى شود، موضوع ولايت عهد را پيشنهاد كرد. اين پيشنهاد
را امام با اين شرط قبول كرد كه صرفا جنبه تشريفاتى داشته
باشد، و امام مسؤ ليت هيچ كارى را به عهده نگيرد و در هيچ كارى
دخالت نكند. ماءمون هم پذيرفت .
ماءمون از مردم بر اين امر بيعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و
دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه
خواندند.
روز عيدى رسيد (عيد قربان ) ماءمون فرستاد پيش امام و خواهش
كرد كه در اين عيد شما برويد و نماز عيد را با مردم بخوانيد تا
براى مردم اطمينان بيشترى در اين كار پيدا شود.
امام پيغام داد كه :((پيمان ما
بر اين بوده كه در هيچ كار رسمى دخالت نكنم ، بنابراين از اين
كار معذرت مى خواهم )).
ماءمون جواب فرستاد: مصلحت در اين است كه شما برويد تا موضوع
ولايت عهد كاملاً تثبيت شود. آن قدر اصرار و تاءكيد كرد كه
آخرالامر امام فرمود:((مرا معاف
بدارى بهتر است و اگر حتما بايد بروم ، من همان طور اين فريضه
را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و على بن ابيطالب ادا مى كرده
اند)).
ماءمون گفت :((اختيار با خود تو
است ، هر طور مى خواهى عمل كن )).
بامداد روز عيد، سران سپاه و طبقات اعيان و اشراف و ساير مردم
، طبق معمول و عادتى كه در زمان خلفا پيدا كرده بودند، لباسهاى
فاخر پوشيدند و خود را آراسته بر اسبهاى زين و يراق كرده ، پشت
در خانه امام ، براى شركت در نماز عيد حاضر شدند. ساير مردم
نيز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با
جلالت مقام ولايت عهد بودند كه در ركابش حركت كرده به مصلى
بروند، حتى عده زيادى مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا
عظمت و شوكت موكب امام را از نزديك مشاهده كنند. و همه منتظر
بودند كه كى در خانه امام باز و موكب همايونى ظاهر مى شود.
از طرف ديگر، حضرت رضا، همان طور كه قبلاً از ماءمون پيمان
گرفته بود، با اين شرط حاضر شده بود در نماز عيد شركت كند كه
آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و على مرتضى اجرا مى
كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند، لهذا اول صبح غسل
كرد و دستار سپيدى بر سر بست ، يك سر دستار را جلو سينه انداخت
و يك سر ديگر را ميان دو شانه ، پاها را برهنه كرد، دامن جامه
را بالا زد و به كسان خود گفت شما هم اين طور بكنيد. عصايى در
دست گرفت كه سر آهنين داشت . به اتفاق كسانش از خانه بيرون آمد
و طبق سنت اسلامى ، در اين روز با صداى بلند گفت :((اَللّهُ
اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَر)).
جمعيت با او به گفتن اين ذكر هم آواز شدند و چنان جمعيت با شور
و هيجان هماهنگ تكبير گفتند كه گويى از زمين و آسمان و در و
ديوار، اين جمله به گوش مى رسيد، لحظه اى جلو در خانه توقف كرد
و اين ذكر را با صداى بلند گفت :((اَللّه
اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما هَدانا،
اللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنا مِنْ بَهيمَةِ اْلاَنْعامِ،
اَلْحَمْدُللّهِِ عَلى ما اَبْلانا)).
تمام مردم با صداى بلند و هماهنگ يكديگر اين جمله را تكرار مى
كردند، در حالى كه همه به شدت مى گريستند و اشك مى ريختند و
احساساتشان به شدت تهييج شده بود. سران سپاه و افسران كه با
لباس رسمى آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خيال
مى كردند مقام ولايت عهد، با تشريفات سلطنتى و لباسهاى فاخر و
سوار بر اسب بيرون خواهد آمد. همينكه امام را در آن وضع ساده و
پياده و توجه به خدا ديدند، آن چنان تحت تاءثير احساسات خود
قرار گرفتند كه اشك ريزان صدا را به تكبير بلند كردند و با
شتاب خود را از مركبها به زير افكندند و بى درنگ چكمه ها را از
پا درآوردند. هركس چاقويى مى يافت تا بند چكمه ها را پاره كند
و براى باز كردن آن معطل نشود، خود را از ديگران خوشبخت تر مى
دانست .
طولى نكشيد كه شهر مرو پر از ضجه و گريه شد، يكپارچه احساسات و
هيجان و شور و نوا شد. امام رضا بعد از هر ده گام كه برمى داشت
، مى ايستاد و چهار بار تكبير مى گفت و جمعيت با صداى بلند و
با گريه و هيجان ، او را مشايعت مى كردند. جلوه و شكوه معنا و
حقيقت ، چنان احساسات مردم را برانگيخته بود كه جلوه ها و
شكوههاى مظاهر مادى كه مردم انتظار آن را مى كشيدند از خاطرها
محو شد، صفوف جمعيت با حرارت و شور به طرف مصلى حركت مى كرد.
خبر به ماءمون رسيد، نزديكانش به او گفتند اگر چند دقيقه ديگر
اين وضع ادامه پيدا كند و على بن موسى به مصلى برسد، خطر
انقلاب هست . ماءمون بر خود لرزيد. فورا فرستاد پيش حضرت و
تقاضا كرد كه بر گرديد؛ زيرا ممكن است ناراحت بشويد و صدمه
بخوريد، امام كفش و جامه خود را خواست و پوشيد و مراجعت كرد و
فرمود:((من كه اول گفتم از اين
كار معذورم بداريد))(34). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
در آن شب همه اش به كلمات مادرش كه در گوشه اى از اطاق رو به
طرف قبله كرده بود گوش مى داد. ركوع و سجود و قيام و قعود مادر
را در آن شب كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز
كودك بود، مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه در باره مردان و
زنان مسلمان دعاى خير مى كند و يك يك را نام مى برد و از خداى
بزرگ براى هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مى خواهد،
براى شخص خود از خداوند چه چيزى مساءلت مى كند؟
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيد و مراقب كار مادرش ، صديقه
مرضيه عليهالسلام بود. و همه اش منتظر بود كه ببيند مادرش در
باره خود چگونه دعا مى كند و از خداوند براى خود چه خير و
سعادتى مى خواهد؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره ديگران گذشت . و امام حسن
، حتى يك كلمه نشنيد كه مادرش براى خود دعا كند. صبح به مادر
گفت :((مادر جان ! چرا من هرچه
گوش كردم ، تو در باره ديگران دعاى خير كردى و در باره خودت يك
كلمه دعا نكردى ؟)).
مادر مهربان جواب داد:((پسرك
عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود))(35) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
شاكى شكايت خود را به خليفه مقتدر وقت ، عمر بن الخطاب ، تسليم
كرد. طرفين دعوا بايد حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسى كه از او
شكايت شده بود، اميرالمؤمنين على بن ابيطالب - عليه السلام
بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست .
طبق دستور اسلامى ، دو طرف دعوا بايد پهلوى يكديگر بنشينند و
اصل تساوى در مقابل دادگاه محفوظ بماند. خليفه مدعى را به نام
خواند و امر كرد در نقطه معينى روبروى قاضى بيستد. بعد رو كرد
به على گفت يا ابالحسن ! پهلوى مدعى خودت قرار بگير. با شنيدن
اين جمله ، چهره على عليه السلام درهم و آثار ناراحتى در قيافه
اش پيدا شد.
خليفه گفت : يا على ! ميل ندارى پهلوى طرف مخاصمه خويش
بايستى ؟
على :((ناراحتى من از آن نيست كه
بايد پهلوى طرف دعواى خود بايستم ، برعكس ، ناراحتى من از اين
بود كه تو كاملاً عدالت را مراعات نكردى ؛ زيرا مرا با احترام
نام بردى و به كنيه خطاب كردى و گفتى ((يا
ابالحسن ))، اما طرف مرابه همان
نام عادى خواندى . علت تاءثر و ناراحتى من اين بود))(36) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
مردمى كه به حج رفته بودند، در سرزمين ((مِنى
)) جمع بودند، امام صادق عليه
السلام و گروهى از ياران ، لحظه اى در نقطه اى نشسته از انگورى
كه در جلوشان بود، مى خوردند.
سائلى پيدا شد و كمك خواست . امام مقدارى انگور برداشت و خواست
به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت : به من پول بدهيد
امام گفت :((خير است ، پولى
ندارم )) سائل ماءيوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدمى كه رفت پشيمان شد و گفت : پس همان انگور
را بدهيد.
امام فرمود: خير است ، آن انگور را هم به او نداد)).
طولى نكشيد سائل ديگرى پيدا شد و كمك خواست . امام براى او هم
يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگو را گرفت و گفت : سپاس
خداوند عالميان را كه به من روزى رساند.
امام با شنيدن اين جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت
را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براى بار دوم خدا را شكر
كرد.
امام باز هم به او گفت :((بايست
و نرو))سپس به يكى از كسانش كه
آنجا بود رو كرد و فرمود:((چقدر
پول همراهت هست ؟)) او جستجو
كرد، در حدود بيست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل
براى سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت : سپاس منحصرا
براى خداست ، خدايا! منعم تويى و شريكى براى تو نيست .
امام بعد از شنيدن اين جمله ، جامه خويش را از تن كند و به
سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اى
تشكرآميز نسبت به خود امام گفت . امام بعد از آن ديگر چيزى به
او نداد و او رفت .
ياران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط
كرديم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه مى داد،
باز هم امام به او كمك مى كرد، ولى چون لحن خود را تغيير داد و
از خود امام تمجيد و سپاسگزارى كرد، ديگر كمك ادامه نيافت .(37) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
جوانان مسلمان سرگرم زورآزمايى و مسابقه وزنه بردارى بودند.
سنگ بزرگى آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگى جوانان به شمار مى
رفت و هركس آن را به قدر توانايى خود حركت مى داد. در اين
هنگام رسول اكرم رسيد و پرسيد:((چه
مى كنيد؟)).
داريم زورآزمايى مى كنيم . مى خواهيم ببينيم كداميك از ما
قويتر و زورمندتر است .
((ميل داريد كه من بگويم چه كسى
از همه قويتر و نيرومندتر است ؟)).
البته چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان
افتخار را او بدهد.
افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كداميك را
به عنوان قهرمان معرفى خواهد كرد؟ عده اى بودند كه هر يك پيش
خود فكر مى كردند الا ن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به
عنوان قهرمان مسابقه معرفى خواهد كرد.
رسول اكرم :((از همه قويتر و
نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزى خوشش آمد و مجذوب آن
شد، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت خارج نسازد و
به زشتى آلوده نكند. و اگر در موردى عصبانى شد و موجى از خشم
در روحش پيدا شد، تسلط بر خويشتن را حفظ كند، جز حقيقت نگويد و
كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ
گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد. زياده از ميزانى
كه استحقاق دارد دست درازى نكند))(38) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود، گاهى با هم راجع
به اسلام سخن مى گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آن
قدر از اسلام توصيف وتعريف كردكه همسايه نصرانيش به اسلام
متمايل شد و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه
اش را مى كوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستى ؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفى كرد،
همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده
بود.
در اين وقت شب چكار دارى ؟
زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز!
تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال
رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود.
موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع
نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند
كه هوا كاملاً روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش
، رفيقش گفت : كجا مى روى ؟
مى خواهم برگردم به خانه ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر
كارى نداريم .
مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
بسيار خوب .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست
كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت : فعلاً مشغول
تلاوت قرآن باش تا خورشيد بالا بيايد و من توصيه مى كنم كه
امروز نيت روزه كن ، نمى دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد؟
كم كم نزديك ظهر شد. گفت : صبر كن چيزى به ظهر نمانده ، نماز
ظهر را در مسجد بخوان .
نماز ظهر خوانده شد. به او گفت : صبر كن طولى نمى كشد كه وقت
فضيلت نماز عصر مى رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم !
بعد از خواندن نماز عصر گفت : چيزى از روز نمانده . او را نگاه
داشت تا وقت نماز مغرب رسيد. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب
حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت : يك نماز بيشتر
باقى نمانده و آن عشا است . صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب
گذشته ، وقت نماز عشا (وقت فضيلت ) رسيد و نماز عشاء هم خوانده
شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى كوبند،
پرسيد: كيست ؟
من فلان شخص همسايه ات هستم ، زود وضو بگير و جامه ات را بپوش
كه به اتفاق هم به مسجد برويم .
من همان ديشب كه از مجسد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم .
برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت
خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم ،
بايد به دنبال كار و كسب روزى بروم .
امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود
نقل كرد، فرمود:((به اين ترتيب ،
آن مرد عابد سختگير، بيچاره اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش
از اسلام بيرون كرد. بنابراين ، شما هميشه متوجه اين حقيقت
باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانائى مردم را
در نظر بگيريد تا مى توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين
شوند و فرارى نشوند، آيا نمى دانيد كه روش سياست اموى بر
سختگيرى و عنف و شدت است ، ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و
حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست ))(39). |