اسحاق
از هنگام كه ابراهيم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پيامبرى ، به سدوم
فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اينك ابراهيم با همسر اولش ساره ، كه ديگر
پير شده و همچنان سترون بود، در فلسطين روزگار مى گذارنيد و همسر ديگرش هاجر با
تنها فرزندش اسماعيل ، در سرزمين حجاز، در مكه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستين كسى بود كه ميهمانان ناشناخته را ديد. آنها، دو تن بودند، هر
دو جوان ، بلند بالا و بسيار زيبا. با ديدن آنان ، ساره از دل آهى كشيد و از خيالش
گذشت كه اگر من هم فرزندى داشتم ، اكنون شايد از اين دو جوان ، برومندتر و زيباتر
مى بود.
هنوز با خيال خود در كلنجار بود كه آنان به نزديك او رسيدند، سلام كردند و يكى از
ايشان سراغ ابراهيم را گرفت .
هاجر از اينكه آن دو بيگانه شوهرش را مى شناختند بى آنكه او آندو را بشناسد؛ شگفت
زده شد اما به روى خود نياورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهيم برد.
پيامبر خدا ابراهيم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسيد كه از
كجا مى آيند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از ديدن آندو احساس آرامش و انبساطى
مى كرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح كرد و به همسر خود، پنهان از چشم ميهمانان
، سفارش كرد كه :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر كه باشند چون ميهمان ما هستند گرامى اند. غذايى
آبرومند از گوشت اين گوساله فراهم كن ؛ از راه رسيده اند شايد گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذيرايى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ،
چيزى از آنان نمى پرسيد.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و ميهمانان آمد و آنان را به خيمه اى ديگر -
كه سفره را در آن گسترده بود - فرا خواند.
آن دو بيگانه ، نخست به يكديگر نگريستند، سپس يكى از ايشان به اطلاع ابراهيم و
همسرش رسانيد كه آنان غذا نمى خوردند! ابراهيم كه بسيار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممكن است كسى راهى دراز را پياده بپيمايد و اكنون لب به غذا نزند و به ويژه
شما كه از هنگامى كه آمده ايد، حتى قطره اى آب ننوشيده و ذره اى ميوه ، تناول نكرده
ايد.
مى بينم هيچ رهتوشه اى نيز همراه نداريد تا بتوانم گمان كنم كه پيش از رسيدن به
اينجا، خود را سير كرده باشيد.
آن دو تن ، توضيحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاكيد ورزيدند.
اينك ، در دل ابراهيم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهايى بى
جواب انديشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اينان ديگر چگونه
كسانند كه نه بسيار سخن مى گويند و نه هيچ مى نوشند و نه هيچ مى خورند و چنين با
نشاط و زيبا و برومندند و آثار خستگى نيز در آنان پيدا نيست .
نشانه هاى اين شگفتى و هراس در چهره ابراهيم ، از چشمان تيزبين ميهمانان پوشيده
نماند؛ پس يكى از ايشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستيم و به امر خداوند براى كمك به برادرزاده تو لوط، به سدم
مى رويم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ايم تا به همسر تو ساره ،
زادن فرزندى را بشارت دهيم .
ساره ، كه خود اين سخنان را مى شنيد، از شگفتى ، آهى بلند، شبيه فريادى كوتاه ، بر
كشيد و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اكنون كه ديگر پيرزنى شده ام و از من كاملا
گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
يكى از آن دو ميهمان گفت :
- اين وعده خداست و ما به اينجا آمده ايم تا وعده خدا را به تو ابلاغ كنيم و خدا بر
هر چيز تواناست .
ساره بسيار شادمان شد و ابراهيم به تسبيح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست
تا هر طور كه خود مايلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند كه به استراحت نيازمند نيستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و يكى از
ايشان گفت :
- اكنون كه رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آورديم بيدرنگ به سوى سدوم و
پيامبر آن شهر، روان خواهيم شد.
با عنايت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهيم ، به اسحاق بارور شد.
بدينگونه اسحاق با مشيت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهيم يكصد و هشتاد سال در
جهان زيست و از پيامبران شد و فرزندان وى ، بسيار شدند.
لوط
سدوم ، واقع در جلگه اردن ، كنار بحر الميت ، آن روز عصر، چون هر روز ديگر، زير
آفتاب بهارى لميده بود. مردم بى خيال و عياش آن ، در لذت جويى و عيش ، غوطه ور
بودند. دختر پيامبر خدا لوط، در سر راه ورودى كاروانيان به قريه ، بر سر چاهى
ايستاده بود و آب مى كشيد.
از مدتها پيش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار
گرفته بودند. چرا كه به نظر قوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود كه با نصايح پياپى و امر
به معروف و نهى از منكر خود، عيش آنان را منغص و شادخوارى و شادكامى را بر آنان
حرام مى كرد. به همين روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در كوى و برزن ،
از آزار و دشنام ايشان خوددارى نمى كردند. تنها همسر لوط كه به اعتقاد قوم ، مردم
را درك مى كرد، از اين آزار مصون بود!
اين مردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آميزش با جوانان و مردان زيباروى را بر
همبسترى با زنان ، ترجيح مى دادند.
شهر، چهره اى متفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنياد خانواه ها سست بود
و جوانان و مردان ، خوى و خصلت مردى را از كف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و
صولت مردانه و روحيه هاى پر صلابت ، در شهر كمتر به چشم مى خورد!
شهر، در تب انحراف مى سوخت ، اما شگفتا كه نمى خواست بداند. پندهاى پياپى و
درمانگرانه لوط نيز، اين تب را نمى شكست !
دختر لوط، همچنان كه از چاه آب مى كشيد، به اين طاعون نامرئى كه به جان اخلاق مردم
شهر افتاده بود، مى انديشيد و به حال پدر پير خويش ، دل مى سوزاند. مردم نه تنها به
ارشادهاى پيامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلكه بى شرمى را به حدى رسانده بودند
كه روياروى با او محاجه مى كردند و حتى از او مى خواستند كه بر اعمال آنان خرده
نگيرد. آنها علنا به كردار زشت و پليد خود مى باليدند و با هر كس كه در اين راه
مزاحم آنان مى شد به ستيز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (به جز همسر او كه
همفكر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همين سبب بود كه دختر
لوط به بيرون قريه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار
همگنان در امان باشد.
در همين فكر بود كه ناگاه ديد دو نفر از دور، از سوى بيابانهاى بيرون قريه ، به او
نزديك مى شوند. نخست پنداشت كه از مردم سدوم هستند، اما از اين توهم به در آمد،
زيرا چه كسى مى توانست در آن موقع از سال ، آن هم در آن مسير، بى آنكه همراه
كاروانى باشد، به قريه بيايد؟!
چون نزديك تر شدند، دريافت كه آنان دو مرد جوان و بسيار زيبا هستند. به محض آنكه
چهره هاى زيباى آنان را ديد، دل در سينه اش فرو ريخت ، زيرا از اخلاق پليد مردم
قريه خويش ، وحشت داشت . بى اختيار زير لب گفت :
- خداوندا، اين دو انسان بسيار زيبا را از شر كردارهاى پليد اين مردم ، در امان
بدار!
جوانان كه اينك نزد او رسيده بودند به او سلام كردند و او سلامشان را پاسخ گفت و
سپس از احوال آنان پرسيد. گفتند كه ما ميهمان هستيم و از راهى دور آمده ايم و به
ديدار لوط مى رويم . دختر، بيشتر پريشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نياورد و
با ميهمان نوازى و عطوفتى كه از اخلاق پيامبرانه پدر خود آميخته بود به آنان گفت :
- من خود دختر لوطم ، خواهش مى كنم كمى صبر كنيد تا بروم و پدرم را به استقبال شما
بياورم .
بيچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت كند تا آنان را طورى به خانه ببرند كه كسى از
مردم قريه نبيند. به همين خيال و از ترس آنكه مبادا دير برسد، مشك آب را همان جا
كنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .
لوط گفت :
- دخترم ، چيزى تا شب نمانده است ، من به نزد آنان مى روم و تا تاريك شدن كامل هوا،
با آنان گفت و گو مى كنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سعى
كنيد موضوع را از مادرتان پنهان نگه داريد و اگر بتوانيد، امشب او را به خانه كسى
از اقوام به ميهمانى بفرستيد. زيرا اگر اين ميهمانان زيبا روى را ببيند، به مردم
پليد قريه خبر خواهد داد و آن وقت ... آه خداوندا، آبروى مرا نزد ميهمانانم حفظ كن
!
دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.
لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زيبايى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد
و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بيمناك شد. پس براى گذراندن وقت با
آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا كاملا تاريك شود.
گر چه خورشيد، رو نهان كرده بود اما روشنايى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر
زمين باقى بود. احساسى غمرنگ ، همراه با التهاب و بيم ، به دل لوط چنگ مى زد. اما
سعى مى كرد در پيش ميهمانان خويش بر اضطراب خود چيره گردد و آنان را با سوالهاى
پياپى خود سرگرم كند. تا سرانجام هوا تاريك شد و لوط آنان را از راهى كم رفت و آمد،
به خانه برد.
آن شب ، هر طور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط كه سرانجام از آمدن ميهمانان
آگاه شده بود، مردم را خبر كرد. هنوز چيزى از روز بر نيامده بود كه عده اى به خانه
لوط آمدند و خواستار ديدار تازه واردان شدند.
لوط، در خانه را به روى آنان باز نكرد، ولى بر پنجره ايستاد و آغاز به نصيحت كرد.
او از پيش ، به دختران خود سپرده بود كه ميهمانان را از هياهوى مردم دور نگاه دارند
تا آبروى او نزد ميهمانان نرود. مردم خبر زيبايى ميهمانان لوط را دهان به دهان
شنيده و اينك همه به خانه او روى آورده بودند و غوغايى بزرگ به وجود آمده بود.
آنان با بى شرمى تمام ، ميهمانان را از لوط طلب مى كردند.
آن پيامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از اين خواسته پست و شوم باز دارد، اثر
نداشت ، ناگزير، براى حفظ حرمت خويش و آگاهاندن قوم غافل ، به آنان گفت :
- اگر كسى از شما بخواهد با يكى از دختران من ازدواج كند، من راضى خواهم بود، اما
بدان شرط كه از آن تقاضاى پليد دست برداريد تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شويد.
اما غلبه شهوات پست حيوانى ، گوش آنان را از شنيدن حق كر كرده بود و همچنان با
وقاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان كه غوغاى آنان به گوش ميهمانان نيز
رسيد.
ميهمانان چون حال لوط را ديدند به او گفتند:
- اى لوط، خود را رنج مده و مسئله را بيهوده از ما پنهان مكن ، كه ما سفيران الهى و
فرشتگانيم . ما خود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ايم و فرمان داريم كه تو
خانواده ات را - جز همسرت - از اين مهلكه برهانيم و تمام اين قريه را نابود كنيم .
آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده كه آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى
برسانند.
لوط چون اين سخنان را شنيد، آرامش خود را باز يافت ، اما تا شب همچنان به نصيحت و
ارشاد آن قوم كژ سيرت مشغول بود؛ گر چه كمترين اثرى نداشت .
شب هنگام ، وقتى كه آن ديو سيرتان از اطراف خانه او پراكنده شدند، لوط همراه با
خانواده خويش ، بى آنكه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمايى آن دو فرشته از قريه
خارج شد و به سوى ديارى امن رهسپار گرديد.
وقتى كه آنان به جايگاهى دور رسيدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه
چيز زير و رو شد و از آن همه پستى و پليدى و زشتى ، هيچ نماند.
يعقوب
تا هر جا كه چشم كار مى كرد بيابان بود و او تنها در آن ، راه مى سپرد...
باد ملايمى كه از صبح مى ورزيد... اينك آرام آرام بر سرعت و حدت خود مى افزود و
شنهاى داغ را به چهره او مى پاشيد...
كم كم طوفان شن برخاست ، چندان كه هوا را تيره كرد، نفس هوا داغ بود و شنها
داغتر...
يعقوب با خود انديشيد:
- آيا دوباره به كنعان بر گردم ؟ خدايا، آيا آنچه پدرم اسحاق گفت ، بر خلاف خواسته
تو بود كه من اينك گرفتار اين طوفان نفس سوز شده ام ؟ آيا دوباره بر گردم و باز
همان فخر فروشيهاى برادرم عيسو را تحمل كنم ؟ هماان ايذاها و شماتتها را؟
قدرى ايستاد. طوفان نيز كمى از حدت خود كاست ، دور ترك ، تك صخره اى بر آمده از شن
را ديد:
- اگر خود را به آن برسانم ، مى توانم كمى استراحت كنم .
تا به اين برسد، طوفان كاملا ايستاده بود، اما آفتاب مغز را به جوش مى آورد.
خوشبختانه سايه اى كه صخره انداخته بود به اندازه اى بود كه او مى توانست لختى
بياسايد. به زودى ، خوابى سنگين ، او را از آن صحراى خشك به عالمى هور قليايى برد.
در خواب ، تمام آنچه را كه پدرش ، پيامبر خدا اسحاق ، به او نويد داده بود، مى ديد:
ديد كه به سرزمين دايى خود در حوالى عراق رسيده است و دختر دايى خود را به همسرى
گرفته و با فرزندان بسيار و گوسفندان زياد به كنعان بازگشته است و ديگر برادرش عيسو
نمى تواند همسران صاحب نام و فرزندان خود را به رخ او بكشد!
وقتى از خواب برخاست ، نيرويى دوچندان يافته بود؛ بسى بيشتر از آنچه يك خواب خوش مى
توانست در او پديده آورد: نيروى اميد و شوق !
وقتى به سرزمين پر نعمت دايى خود لابان رسيد، دل در دلش نبود، اما هيچ كس را نمى
شناخت . از چوپانى پرسيد:
- آيا در اين سرزمين كسى به نام (لابان
) مى شناسيد؟
- اين گوسفندان ، از آن اوست . او بزرگ قوم ماست ، كيست كه برادر زن پيامبر خدا
اسحاق را نشناسد؟!
- من پسر اسحاقم و نامم يعقوب است .
- بسيار خوش آمدى ، بگذار تو را با دختر دايى ات راحيل آشنا كنم دختر كوچك كه آن
گله را در دامنه آن تپه مى چراند، راحيل است .
راحيل دوازده سال بيشتر نداشت ، ولى بسيار زيبا بود. با ديدن او دل در سينه يعقوب
تپيد، ولى پيامبران از كودكى پاك سرشت و عفيفند. چشم
به زمين دوخت و بر او سلام كرد. راحيل با شادمانى و ادب به او خوشآمد گفت .
گوسفندان خود را به چوپان پدرش سپرد و يعقوب را به خانه ، نزد پدر برد.
دايى ، چنان استقبال گرمى كرد كه يعقوب تمام خستگى راه را از ياد برد.
- پدرم سلام رساند و پيام داد كه راحيل را از شما، خواستگارى كنم !
- من با كمال ميل مى پذيرم ، ولى به شرط اينكه هفت سال تمام پيش من بمانى و چوپانى
قسمتى از گوسفندانم را به عهده بگيرى . مزد زحماتت را نيز گوسفند خواهم داد! پس از
گذشتن هفت سال ، مى توانى ازدواج كنى . زيرا اكنون هم تو نوجوانى و هم راحيل كم سن
و سال است .
- بسيار خوب ، مى پذيرم .
هفت سال گذشت و وقتى يعقوب گذشت زمان را به دايى يادآورى كرد، لابان گفت :
- من بنا به قولى كه داده ام ، در اداى عهد خود حاضرم ، اما در شريعت من نمى توان
پيش از ازدواج دختر بزرگ تر، دختر كوچك تر را گرفت . تو ابتدا با ليا ازدواج كن كه
دخترى زيبا و عفيف است . و اگر حتما راحيل را مى خواهى ، بايد هفت سال ديگر براى من
چوپانى كنى تا راحيل را نيز به عقد تو در آورم .
(35)يعقوب كه نمى توانست از راحيل بگذرد، ناگزير پذيرفت .
هفت سال ديگر گذشت و لابان ، بنا به عهدى كه كرده بود، راحيل را نيز به عقد يعقوب
(36) در آورد. و چون به هنگام ازدواج ، به هر يك از دختران خود يك كنيز
داده بود و راحيل و ليا كنيزان خود را به يعقوب بخشيده بودند، يعقوب با آن دو كنيز
نيز ازدواج كرد و روى هم صاحب دوازده فرزند شد: شمعون ، لاوى ، يهودا، ايساخر،
زابليون ، وروبيل از ليا؛ جاد و اشتر از كنيز ليا؛ ادان و نفتال از كنيز راحيل ؛ و
يوسف و بنيامين از خود راحيل . همه - جز بنيامين كه در كنعان به دنيا آمد - در
سرزمين دايى يعنى عراق به دنيا آمده بودند.
به اين ترتيب ، يعقوب با مال و همسران و فرزندان بسيار به كنعان بازگشت و پس ا
زپدر، به پيامبرى رسيد.
(37)
يوسف
با اينكه مادر بنيامين هم راحيل بود و راحيل در زيبايى همتا نداشت ، اما يوسف ، نه
تنها از برادر تنى خود بنيامين ، كه از كسانى كه در روزگار او به سر مى برند،
زيباتر بود.
يعقوب نيز اگرچه يازده فرزند ديگر جز او داشت ، اما نمى دانست چرا اين فرزند را به
گونه اى ديگر دوست مى دارد. تنها براى زيبايى اش نبود، حركات او نيز بسيار شيرين و
طينت و سرشتش پاك و بى آلايش و زلال بود.
گويى او را از شكوفه و از لبخند سرشته و به جاى دل ، در سينه اش
(مهربانى ) نهاده بودند.
ذره اى دژخويى و كينه جويى و نقطه اى تيرگى در تمام دل او يافته نمى شد گر چه ،
زيبايى او نيز، تاءثيرى داشت كه هيچكس نمى توانست ناديده بگيرد: چشمانى كه طراوت
ستاره سحرى و گرمى آفتاب پاييزى را با هم داشت و معصوميت نگاه غزالان را نيز و
زلالى چشمه ساران را هم . گيسوان زيتونى اش ، همرنگ چشمانش و آنقدر لطيف و انبوه و
خوش حالت بود كه به بيشه كوچكى ا زانبوه درختان شاداب زيتون مى مانست .
اجزاء صورتش ، خوش تراشى و تناسب و زيبايى را با هم داشت و بر همه اينها، طراوت رنگ
پوست او را كه به تردى بنفشه هاى وحشى و زودرس بهارى بود، بايد افزود.
داراى سيرت والا و صورت زيبا وصداى گيرا بود. بارى ، هر چه خوبان همگى داشتند، او
به تنهايى و يكجا داشت .
وقتى كشش و عطوفت پدرى را بر اين همه ، بياميزند، بايد گفت : يعقوب در ميان پسران
خود، نه تنها او را دوست تر مى داشت ، كه عاشق او بود.
به ياد بياوريم كه يعقوب ، از همان نخستين روزى كه به سرزمين دايى خود لابان وارد
شد، پس از سفرى دور و دراز و پر مخاطره ، راحيل دختر دايى خود را ديد و به دل او
باخت ، اما براى رسيدن به او، چهارده سال چوپانى كرد و تن به ازدواج ناخواسته ليا
خواهر بزرگ تر او داد، تا سرانجام به محبوب و معشوق خود رسيد:
چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميد رسد، اميدوارى
يوسف ، نخستين ثمره يك عشق چهارده ساله و آتشين بود. و پيداست كه يعقوب ، با ولادت
يوسف ، تبلور عشق حقيقى خود را در او مى ديد و اين ، در ترجيح يوسف بر برادران
ديكر، حتى بر بنيامين (كه برادر تنى يوسف و از راحيل بود و از قضا يعقوب ، او را پس
از يوسف ، بيش از همه مى خواست ) بى اثر نبود.
عشق يعقوب به يوسف چنان شدت داشت كه يعقوب خود دريافت اين همه توجه ممكن است حسادت
برادران ديگر را برانگيزد! در اين ميان هر، قدر پدر مى كوشيد تا عشق خود را پنهان
كند، سودى نمى بخشيد. برادران حتى راز اين تلاش ناموفق را دريافته بودند و مى
دانستند كه به خاطر آنها بود كه پدر، به يوسف در حضور آنان كمتر توجه مى كرد، و
گرنه ، حقه مهر بدان نام و نشان بود كه بود!
بامداد يك روز، يوسف از خواب برخاست . او رويائى شگرف ديده بود:
- پدر! من ديشب خواب ديدم !
- چه خوابى پسرم ؟
- خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه به من سجده مى بردند!
- مبادا اين خواب را براى برادرانت بگويى ! خواب بسيار خوبى ديده اى ، نشانه ترقى
تو است !
حسادت ، چون خوره در جان برادران افتاده و سينه آنان را تنگ كرده بود:
- نمى دانم پدر چه چيز در يوسف مى بيند كه او را اين طور از جان و دل دوست مى
دارد؟!
او و بنيامين فرزندان را حيلند و پدر، هميشه راحيل را از مادران ما بيشتر دوست مى
داشته است !
- واقعا دور از انصاف است كه ما كار كنيم و وسايل آسايش خانواده را فراهم آوريم و
او را مورد توجه قرار دهد.
- براى من اصلا قابل تحمل نيست .
- من صريحا مى گويم و پنهان نمى كنم كه اى كاش يوسف مى مرد !
- اگر يوسف بميرد، پدر هم مى ميرد.
- گمان نمى كنم ؛ چند روزى غمگين مى شود و بعد كم كم فراموش مى كند.
- اگر واقعا اين طور است ، پس بياييد اين (عزيز
دردانه ) را سر به نيست كنيم .
يهودا كه در ميان برادران عاقل تر بود و كمتر شقاوت داشت گفت :
- برادران ، ما همه پيغمبرزاده و از نسل پيامبرى چون خليل الرحمانيم ! شما به راحتى
آب خوردن از قتل نفس آن هم در مورد برادرتان ، آن هم برادر يازده ساله اى كه هنوز
بد و خوب را تشخيص نمى دهد، حرف مى زنيد! آخر او چه گناهى دارد اگر پدر، او را از
همه ما بيشتر دوست مى دارد؟
- يعنى تو مى توانى اين وضع را تحمل كنى ؟
- نه ، من هم نمى توانم تحمل كنم . اما چرا از كشتن سخن مى گوييد؟ ما مى توانيم او
را سر راه كاروانها رها كنيم تا او را با خود به سرزمينهاى دور ببرند. پدر هم پس از
مدتى غصه خوردن ، آرام مى شود. ما نيز وجدانمان آسوده است كه دست به خون برادر
نيالوده ايم !
- شايد تا كاروان از آنجا بگذرد، چند روزى طول بكسد و حيوانات او را پاره كنند؟
- همين قدر كه دست ما به خون او آلوده نباشد كافى است ، ديگر به ما چه كه حيوانات
او را مى درند!
- نه ، درست فكر نمى كنى ، اين وجدان خود را گول زدن است . من فكر اين قسمت را هم
كرده ام . ما او را در پنهانگاه چاه
(38)مى گذاريم ، هم از شر حيوانات محفوظ خواهد بود و هم هر كاروانى كه از
چاه آب بكشد، او را پيداخواهد كرد.
- عالى است ، بسيار خوبى است . همه موافقيم !
- پدر، شما از اين يوسف دل نمى كنيد؟ آخر قدرى هم به فكر او باشيد! بنيامين آن قدر
كوچك است كه نمى تواند با بازى كند. ما برادارن هم كه همه بزرگيم و هر روز دنبال
گوسفندان و كار بيرون مى رويم و اين بچه در خانه تنها مى ماند. اگر واقعا او را
دوست داريد، بايد به فكر راحتى و آرامش او باشيد! شما از خود به صحرا بيايد و با
گوسفندان بازى كند و در دشتها با ما بگردد و گل بچيند؟ يوسف ، تو نمى خواهى با ما
به صحرا بيايى ؟
- چرا مى خواهم . پدر اجازه بدهيد من هم با برادرانم به گردش بروم !
- پسرم ، من نمى خواهم تو را در خانه زندانى كنم ، اما مى ترسم در صحرا براى تو
حادثه اى پيش بيايد...
برادران نگذاشتند سخن او تمام شود:
- پدر اين حرف شما توهين به ماست . آيا ما ده برادر رشيد، لياقت نداريم از يك برادر
كوچكمان محافظت كنيم ؟
- ترسم اين است كه شما غرق در كار خود شويد و خداى ناكرده ، گرگى ، حيوانى بچه ام
را.... آه ، خدا پيش نياورد.... پروردگارا، پناه تو!
- پدر، شما واقعا بى انصافى مى كنيد. دوست داشتن بيش از حد آدمى را كور و كر مى
كند. مكر يوسف برادر ما نيست ؟ ما هم اگر نه به اندازه شما، دست كم به اندازه يك
برادر، او را دوست مى داريم . ما به شما قول مى دهيم كه در هر حال ، يكى از ما دائم
مراقب او باشد حالا ديگر چه مى گوييد؟ چرا تنها به فكر آسودگى خيال خودتان هستيد؟
به فكر اين كودك معصوم هم باشيد كه در واقع او را در خانه زندانى كرده ايد و نمى
گذاريد از هواى صحرا و آفتاب ، مثل همه موجودات آزاد خداوند بهره ببرد.
- خيلى خوب ، او را به شما مى سپارم ، ولى به شرط آنكه طبق قولى كه داده ايد چشم از
او بر نداريد.
در سر چاه ، يوسف كه دريافته بود برادران مى خواهند او را به چاه بيندازند،
با تمام صورت ، كودكانه مى گريست و التماس مى كرد:
- برادر يهودا، مگر من چه بدى كردم كه مى خواهيد مرا در چاه بيندازيد، برادر شمعون
، برادر روبيل ، برادر ايساخر، برادر لاوى ، برادر ادان ، برادر نفتال ، برادر
زابليون ، برادر جاد، برادر اشير؟!
اما شيطان در دل برادران خانه كرده بود و آنان اسير افكار و انديشه هاى باطل خود
بودند و هيچ كس صداى او را با گوش دل نشنيد.
به پيراهنش نياز داشتند. آن را هم از تنش درآوردند. يكى از برادران ، طناب به خود
بست و يوسف را در آغوش گرفت و بقيه ، او را به طناب به درون چاه فرستادند. در
پنهانگاه چاه ، اين برادر، دستان كوچك يوسف را كه محكم به دور گردن او حلقه كرده
بود، با فشار از دور گردن خود باز كرد و سفره نان و ظرف آبى را كه به همراه آورده
بود در كنار يوسف گذاشت و طناب را تكان داد. برادران او را بالا كشيدند، در حالى كه
يوسف ، از ترس و تنهايى ، ضجه مى كرد و همچنان بى حاصل ، يكايك برادران را از
گرمگاه سينه با خروش نام مى برد و صداى او در ژرفگاه چاه به سطح آب مى خورد و
دوباره نالان بر مى گشت و طنينى غمگين و حزن آلود مى يافت .
يعقوب ، تمام آن روز را در سرگردانى گذرانده بود و بارها و بارها، از خانه در آمده
و چشم به راه دوخته بود!
غروب هنگام ، وقتى كه برادران با چشم گريان و پيراهن خون آلود يوسف به خانه آمدند،
از ميان آن همه خبر وحشت زا، ناباورى ، تنها تكيه گاه آرامش بخش يعقوب بود:
- مى دانم ، مى دانم دروغ مى گوييد... و خدا كند كه ... دروغ مى گوييد! آه دريغا
يوسف من ... دريغا يوسف من ... يوسف من ... وصف حال يعقوب ممكن نيست .
- ببنيد به جاى آب چه در دلو بالا آورده ام ! ماه از چاه برآمده است !
كاروانيان به دهانه چاه رو كردند و همگى كودكى ديدند كه پيراهن به تن نداشت و چون
خورشيد مى درخشيد؛ اما چشمهايش از گريه اى طولانى و بى خوابى سرخ شده و شيار اشك
روى صورت چون برگ گلش ، آن چهره ى درخشان را ماه زده كرده بود.
كاروانيان ، يوسف را در بازار مصر به قيمتى ارزان فروختند و خريدار، عزيز مصر را از
درباريان مقرب پادشاه بود. او يوسف را با خود به قصر خويش برد و چون يوسف بسيار
زيبا و نيز مؤ دب و شيرين گفتار و شيرين رفتار و نجيب بود، او را خدمتگزار همسر
زيباى خود زليخا(39)
كرد. و او هر روز برازنده تر و چشمگيرتر مى شد.
وقتى يوسف نوجوانى را پشت سر گذارد، جوانى به راستى ديدنى شده بود؛ با اندامى بسيار
موزون و مردانه و چهره اى كاملا درخشان . ممكن نبود كسى يك بار او را ببيند و چهره
او را از فرط درخشندگى و طراوت و زيبايى ، فراموش كند. كم كم بانوى او زليخا دريافت
كه اسير يوسف شده است . پس بر آن شد كه از او كام بجويد و اين تمايل را با نگاه
آغاز كرد.
اما يوسف ، چون فرشتگان پاك بود و تا مدتها معنى نگاههاى بانو را در نمى يافت .
وقتى زليخا بر صراحت نگاهها افزود، يوسف دريافت و از آن پس كوشيد تا از نگاه بانوى
خود بپرهيزد. زليخا چاره اى نديد جز اينكه او را به ارتكاب گناه وادارد. پس روزى
خود را كاملا آراست و لباس خواب نازكى به تن كرد و در وضعى شهوت انگيز در اتاق خواب
خود قرار گرفت و كسى را به دنبال يوسف فرستاد.
يوسف تا به اتاق داخل شد، دانست كه بانوى او خود را به شيطان فروخته است . زليخا كه
دل و دين داده بود، صريحا او را به كامجويى فرا خواند. اما پيامبرزاده پاك ، به خدا
پناه برد و از او رو گردانيد و دريافت كه چاره اى جز فرار ندارد. زليخا برخاست و به
دنبال او دويد تا او را در اتاق نگه دارد. در آستانه در، دست دراز كرد و از پشت ،
پيراهن يوسف را گرفت و چون يوسف مى دويد، پيراهن پاره شد. ناگهان ، عزيز كه به
دنبال همسر خود به اتاق خواب مى آمد، سينه به سينه يوسف ، از راه رسيد!
زليخا قافيه را نباخت و بى درنگ فرياد برداشت :
- مى بينى اين نمك به حرام را كه پاس مهربانيها و پدريهاى تو را نگاه نداشت و به
حرم بانوى تو پا گذاشت . من او را از خود راندم و او از ترس به بيرون مى دويد.
يوسف ، اتهام وقيحانه زليخا را تحمل نكرد و گفت :
- اين او بود كه مرا به كامجويى دعوت مى كرد و من از او مى گريختم ...!
رسوايى بزرگى بود. عزيز درمانده بود كه كدام يك راست مى گويد. از اين رو با يكى از
نديمان و نزديكان عاقل خود به مشاوره نشست .
او گفت :
- اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شد، حق با زليخاست و او به هنگام تهاجم يوسف از خود
دفاع مى كرده و پيراهن او را دريده است . اما اگر از پشت پاره شده ، حق با يوسف است
و همسر تو به او نظر داشته و او مى خواسته است از تنگنا بگريزد و زليخا به دنبال او
راه افتاده و چنگ در پيراهن او كرده و پيراهن پاره شده است .
- پيراهن از پشت پاره شده .
- پس حق با يوسف است . اما اگر از من مى شنوى ، برملا كردن اين راز، براى تو رسوايى
بزرگى است . نگذار جز من و تو و يوسف و همسرت كسى از اين راز آگاه شود. يوسف با اين
حادثه ، پاكى خود را نشان داده و بر او بيمى نيست ؛ او را همچنان بر سر كار خود
بگمار. به همسرت نيز چيزى مگو و قضيه را نديده بگير! اين به سود همه است . به هر
حال ، هيچ جرمى اتفاق نيفتاده است .
اما گويا برخى كنيزان از ماجرا آگاه شده بودند و هم آنان ، خبر را در محافل زنانه
دربارى بر سر زبانها انداختند. زنان دربار، زبان به شماتت زليخا گشودند كه زنى با
جاه و مقام زليخا نبايد دل در گرو عشق غلام خود ببندد؛ غلامى كه دست رد به سينه او
مى زند!
پچپچه هاى شماتت آميز چندان بالا گرفت كه زليخا ناگزير شد به آنها نشان دهد كه اين
غلام ، كسى نيست كه بتوان به آسانى دل از او برداشت ! به همين خاطر، همه را به
ميهمانى دعوت كرد و سپس ترنج پيش همه گذاشت و از آنان خواست كه كاردها را بردارند و
ترنج پوست بكنند و گفت كه از اين درخواست ، قصد خاصى دارد. همه ، بى استثنا، شروع
كردند به پوست كندن ترنج خود. در همين هنگام ، زليخا به يوسف فرمان داد كه با ظرف
ميوه اى وارد تالار شود.
يوسف ، با لباسى آراسته و با چهره خورشيدى خود، از در درآمد. تمام طول تالار را
پيمود. ظرف ميوه را در پيش ميهمانان گذاشت و بى آنكه در چهره كسى نگاه كند، تالار
را ترك گفت .
زنان كه تا آن روز چنين موجود زيبايى نديده بودند، همگى از فرط بى خبرى و شيفتگى ،
به جاى ترنج ، دستهاى خود را بريدند! زليخا گفت :
- به شما نگفته بودم كه :
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
|
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
|
بدين ترتيب ، قصه عشق سوزان زليخا در ميان زنان دربار بر سر زبانها افتاد. و چون
يوسف كمترين توجهى به خواسته هاى نامشروع زليخا نمى كرد، زليخا برخى از همان زنان
را واداشت تا دل يوسف را نسبت به او نرم كنند. آنان پندها به او دادند و تحذيرها
كردند كه :
- اگر چشم تو جوانى و زيبايى زليخا را نمى بيند، دست كم از انتقام او بترس كه
زندان و شكنجه است !
اما يوسف ، به جاى آنكه به آنان پاسخى بدهد، به درگاه خداوند ناليد كه :
- پروردگارا! زندان نزد من دوست داشتنى تر از چيزى است كه اينان مرا بدان دعوت مى
كنند!
زليخا كه همه راهها را بسته ديد، ناگزير از همسرش خواست كه يوسف را زندانى كند. به
او گفت :
- يوسف آبروى مرا پيش همه برده است . تا او را به زندان نيندازى ، اين غائله نمى
خوابد.
شوهر زليخا كه مردى سست عنصر بود و زليخا را دوست مى داشت ، سعايت همسر را پذيرفت و
يوسف را به زندان افكند.
يوسف ، در زندان به مقام نبوت رسيد.
در زندان ، پيامبر خدا يوسف ، رفتارى چنان انسانى و والا و آگاه كننده داشت و چندان
به بيماران و همگنان مى رسيد كه همه از جان و دل او را دوست مى داشتند. از جمله
زندانيان يكى نديم شراب ريز شاه و ديگرى خزانه دار او بود كه هر دو به اتهامى بر ضد
شاه ، به زندان افتاده بودند. يك روز، هر دو نزد يوسف آمدند تا خوابهاى عجيبى را كه
ديده بودند، براى او بگويند. زيرا او را داناترين فرد و نيز سنگ صبور همگان مى
دانستند.
نديم و ساقى شاه گفت :
- من در خواب ديدم كه در تاكستانى زيبا قدم مى زنم . جامى خالى در دست دارم و تاكها
از داربستها افشان و خوشه هاى زرين انگور از هر يك آويزان است . من زير داربستها
جام در دست قدم مى زنم و خوشه ها را همچنان كه با تاك چسبيده اند مى فشرم و آب آنها
را در جام خالى خود مى ريزم !
خزانه دار اموال شاه گفت :
- و اما من خواب ديدم كه طبقى بر سر دارم كه در آن همه رنگ غذا و ميوه وجود دارد،
اما دسته اى از مرغان وحشى بالاى سرم در پروازند كه به طبق هجوم مى آورند و آن
غذاها را با منقار مى ربايند و در هوا ناپديد مى شوند!
يوسف گفت :
اما ساقى ، به زودى آزاد و همچنان به شغل شراب ريزى و نديمى شاه گمارده مى شود. و
اما خزانه دار، متاءسفانه به زودى به دار آويخته مى شود و لاشخورها پس از مرگ ، سرش
را سوراخ مى كنند و از آن مى خورند!
از آنجا كه يوسف ، با علم الهى ، از تعبير خويش مطمئن بود، مردم را به پرستش
پروردگار دعوت كرد و گفت :
- اى همگنان ، اگر سخن من درست از كار درآمد، دست از بت پرستى بكشيد و به خداى
يگانه ايمان بياوريد.
براساس همين اطمينان نيز از ساقى شاه خواست كه :
- اگر نزد شاه رفتى ، بيگناهى مرا به او بگو. شايد مرا نيز آزاد كند. اكنون سالهاى
طولانى است كه در اين زندان اسير افتاده ام .
اين درخواست ، از پيامبرى چون يوسف ، ترك اولاى بزرگى بود؛ چرا كه مى بايست از خدا
مى خواست ، نه از بندگان ناتوان پروردگار. لذا، گرچه تعبير خوابها درست بود و خزانه
دار اعدام و ساقى آزاد شد، اما ساقى سفارش يوسف را مطلقا از ياد برد! و سالهاى
بسيار، يوسف همچنان در زندان ماند.
تا يك روز شاه خود خواب ديد كه هفت گاو لاغر به هفت گاو فربه هجوم بردند و آنها را
خوردند؛ نيز هفت سنبله سرسبز گندم و هفت سنبله لاغر ديد. شاه همه بزرگان را فرا
خواند و تعبير آن خواب را جويا شد. اما هيچ كس نمى دانست كه اين خواب شگرف ، چه
تعبيرى دارد.
ناگهان ساقى شاه به ياد يوسف افتاد و به فرعون مصر گفت :
- هنگامى كه در زندان بودم ، مردى آگاه و بسيار مهربان بود كه خواب مرا و مردى ديگر
را تعبير كرد و همچنان شد كه او گفته بود. اينك اگر اجازه فرمايند من به زندان بروم
و از او تعبير خواب را بازپرسم .
شاه ساقى را به زندان فرستاد و يوسف در پاسخ گفت :
- هفت سال پياپى فراوانى خواهد بود و آبادانى و خاصه محصولات پربركت به دست خواهد
آمد و هفت سال بعد قحطى سخت در سرزمين مصر به هم خواهد رسيد. شاه بايد در اين هفت
سال آذوقه هاى فراوان ذخيره كند تا در هفت سال بعد، مردم از قحط هلاك نشوند.
شاه چون از تعبير خردمندانه او آگاه شد، دريغ آمدش كه مردى چنين آگاه و دانا و
بيداردل در زندان بماند. پس پيام فرستاد كه او را نزد وى بياورند. اما يوسف گفت :
- من از زندان بيرون نخواهم آمد، مگر آنكه بى گناهى من ثابت شود. شاه بايد از زليخا
و زنانى كه دست خود را به جاى ترنج بريدند، داستان عفت و پاكى مرا تحقيق كند، تا
ثابت شود كه من به پاكى زيسته ام و تمام اين مدت طولانى را، به ناحق در زندان بوده
ام .
شاه ، زنان را بازخواست كرد و آنان نتوانستند در برابر شاه حقيقت را كتمان كنند.
حتى زليخا اعتراف كرد كه يوسف در تمام مدت در نهايت پاكى رفتار كرده است و او بود
كه از سر ناكامى و خشم يوسف را به زندان انداخت .
شاه ، يوسف را صدراعظم خود كرد و نيز به پيشنهاد يوسف ، اختيار همه امور مالى مملكت
به او سپرده شد و پس از شاه ، هيچ كس به توانايى و قدرت او نبود. در هفت سال
آبادانى و فراوانى ، يوسف با درايت كامل ، به ذخيره ارزاق ، به خصوص گندم ، پرداخت
. در هفت سال بعد كه قحط نه تنها مصر كه سرزمينهاى همسايه ى آن را فرا گرفته بود،
با جيره بندى ، همه را از مهلكه رهانيد.
آوازه اين ذخاير مواد غذايى تا كنعان نيز رسيد. كنعان از قحط مصون نمانده بود و
برادران يوسف ، به امر پدر، در پى تحصيل آذوقه به مصر آمدند. اما هم به فرمان پدر،
كوچك ترين برادر يعنى بنيامين را نزد يعقوب باقى گذاشتند؛ چرا كه او برادر تنى يوسف
بود و پدر، علاوه بر آنكه بيم داشت به سرنوشت برادر دچار شود، بوى يوسف گمگشته خود
را از او مى شنيد.
يوسف برادران را شناخت ، در حالى كه آنان او را نشناختند:
- چه مى خواهيد؟
- براى آذوقه آمده ايم ، ما يازده برادريم و پدرى پير و افتاده داريم ، برادر
كوچكمان نزد او مانده است و ما براى خريد گندم به اينجا روى آورده ايم .
- از كجا بدانم راست مى گوييد؟ شايد جاسوس باشيد و براى سر و گوش دادن به مصر
آمده ايد. راه اين است كه يك نفر از شما را گروگان نگاه دارم ، و گرنه غله اى در
كار نيست !
- ما دوازده تن بوديم ، همه پيامبرزاده ايم ، يك نفرمان سالها پيش گم شد، اينك ما
ده تن به اينجا آمده ايم و دروغ نمى گوييم ، اين تكليف شاقى است ، ما در اينجا
غريبيم .
- چگونه سخن شما را باور كنم ؟ راه اين است كه غله را ببريد، اما قول بدهيد كه در
نوبت بعد، آن برادر كوچكتان را نيز بياوريد تا بدانم كه آنچه گفته ايد راست بوده
است ، و گرنه در نوبت بعد، از گندم خبرى نيست .
برادران ماجرا را به پدر بازگفتند.
اما پدر، در سفر بعدى آنان ، از فرستادن بنيامين خوددارى مى كرد. آنان سوگند خوردند
كه هر چه گفته اند عين واقعيت است . نيز قسم خوردند كه بنيامين را سالم باز خواهند
گرداند. يعقوب گفت :
- شما ساليان پيش ، در مورد يوسف نيز قسم مى خورديد، اما او را از من گرفتيد!
- پدر، اين بار فرق مى كند، ما براى تهيه آذوقه به سفر خواهيم رفت و اگر تو بنيامين
را ندهى عزيز مصر ما را دروغگو خواهد پنداشت و به هيچ وجه نمى توانيم در اين قحط
خانمانسوز گندمى فراهم كنيم و بنيامين نيز همراه ما و شما از گرسنگى خواهد مرد!
پدر، ناگزير تن داد، اما پيمانهاى سخت گرفت و آنان سوگندهاى بسيار و سنگين ياد
كردند.
همين كه يوسف چشمش به بنيامين برادر تنى خود افتاد، در دلش غوغايى برانگيخته شد،
اما به روى خود نياورد. يوسف ، برادران را ستود كه به عهد خود وفا كردند. نيز
ميهمانى مفصلى به افتخار آنان ترتيب داد و سپس هر دو تن از ايشان را به خوابگاهى
فرستاد، به گونه اى كه شب هنگام ، خود با بنيامين تنها ماند و تنها با او راز خود
را در ميان گذاشت . آن دو يكديگر را در آغوش گرفتند و يوسف نخست از حال پدر پرسيد.
سپس گفت :
- اما برادر، هيچ به روى خود نياور كه من تو را شناخته ام . من مى خواهم چاره اى
بينديشم و تو را نزد خود نگه دارم تا به خواست خدا پدر نيز نزد ما بيايد.
- هر چه شما بگوييد برادر.
فرداى آن روز، يوسف دستور داد كه شتران يازده برادر را با غله بار كنند، اما كيل
شاهى را يعنى ظرفى كه با آن گندم را پيمانه مى كردند و از طلاى خالص بود، در بار
شتر بنيامين گذاشتند، نيز مقدار پولى را كه هر يك از برادران براى غله خود پرداخته
بود در ميان بار او نهادند. سپس درست به هنگام حركت ، ماءموران دورادور آنان را
گرفتند و اعلام كردند كه :
- پيمانه طلاى شاهى دزديده شده و احتمالا يكى از شما آن را برداشته است !
- ما اين توهين را نمى بخشيم ، ما هر كاره باشيم دزد نيستيم ، ما همه پيغمبرزاده
ايم !
غوغا برخاست و به يوسف خبر دادند و او كه اين ماجرا را خود به وجود آورده بود، پا
در ميانى كرد و گفت :
- اين ماءموران را ببخشيد به هر صورت ، پيمانه طلا گم شده است و آنان به وظيفه خود
عمل مى كنند. آخرين كسى كه گندم خريده است شماييد. بنابراين رنجشى در شما به وجود
نيايد. بگذاريد اينان بارهاى شما را بگردند. اگر پيمانه در بار شما پيدا نشد، من
همه اين ماءموران را پيش روى شما توبيخ و تنبيه سخت مى كنم . اما اگر خداى ناخواسته
، پيمانه نزد يكى از شما بود، آن وقت چه بايد كرد؟
- هر يك از ما كه پيمانه را دزديده باشد در اختيار شما. مى توانيد او را نزد خود
نگاه داريد و به هر چه صلاح مى دانيد عمل كنيد. ما مى دانيم كه هيچ يك از ما دزد
نيست !
ماءموران ، بارها را يكايك گشتند و چنان كه از پيش انتظار مى رفت ، پيمانه را در
بار بنيامين يافتند!
فرزندان يعقوب ، از دهشت ، نزديك بود قالب تهى كنند. همه روى دست و پاى يوسف
افتادند كه :
- به جاى بنيامين ، هر يك از ما و يا حتى هر چند نفر از ما را كه مى خواهى نگاه
دار، اما اين يك را رها كن ، زيرا پدر پير ما از غصه خواهد مرد! ما با سوگندهاى سخت
به او قول داده ايم كه بنيامين را صحيح و سالم برگردانيم . اينك با چه رويى نزد او
برويم ؟
- خود مى دانيد، پيمانه در بار بنيامين پيدا شده است و همو بايد بماند.
يهودا، عاقل ترين فرزندان يعقوب ، به برادران گفت :
- من كه رو ندارم در چشم پدر نگاه كنم . من هم در مصر خواهم ماند. به اين ترتيب ،
علاوه بر آنكه از سرنوشت بنيامين اطلاع خواهيم داشت ، پدر نيز اين بار فرزندى غير
از فرزندان راحيل را موقتا از دست مى دهد. شايد اين كار زمينه سوءظن او را به همه
ما اندكى كم كند!
حال يعقوب بعد از شنيدن ماجرا گفتن ندارد. پير مرد، تنها و آخرين يادگار راحيل را
نيز از دست داده بود و شگفتا كه همچنان بيشتر بر يوسف مى گريست ، چندان كه كور شد.
قحط بيداد مى كرد و زندگى چنان بر خانواده يعقوب تنگ شده بود كه ناگزير، براى سومين
بار، به مصر رفتند. اين بار پول چندانى هم نداشتند. آنان به يوسف گفتند:
- به ما ترحم كن ! اگر ممكن است برادرمان بنيامين را هم به ما برگردان !
يوسف ، ديگر تحمل را جايز نديد و به آنان گفت :
- آيا به ياد داريد كه با برادر كوچكتان يوسف چه كرديد و با آن كار، چه بر سر او و
چه بر سر پدر آورديد؟
برادران كه اين سخنان را شنيدند همه با هم گفتند:
- آيا تو خود يوسفى ؟
همين كه يوسف گفت : آرى ، آنان از ترس نزديك بود جان به جان آفرين تسليم كنند. اما
يوسف با كرامت پيامبرانه خود آنان را بخشيد و سپس پيراهن خود را به برادران داد
تا با آن ، چشم پدر را شفا دهند.
يعقوب ، پيش از آنكه برادران فرصت يابند چيزى به او درباره يوسف بگويند، گفت :
- من بوى يوسف مى شنوم !
برادران ، پيراهن يوسف را به او دادند و او بينايى و نيز آرامش خود را پس از ساليان
دراز بازيافت و سپس با فرزندان خويش به مصر شتافت .(40)