162))
شيعه حقيقى از نظر حضرت زهرا(س )
مردى به همسرش گفت : به حضور حضرت زهرا(س ) برو و از قول من به آنحضرت بگو:
((من از شيعيان شما هستم ، آيا شما قبول داريد كه من از شيعيان شما هستم
؟!))
همسر او به حضور فاطمه (س ) آمد و پيام شوهرش را ابلاغ كرد، فاطمه (س ) به او
فرمود: به شوهرت بگو:
ان كنت تعمل بما امرناك و تنتهى عما زجرناك فانت من شيعتنا و الا فلا.
((اگر تو آنچه را كه ما كرده ايم انجام مى دهى و از
آنچه نهى نموده ايم بجا نمى آورى ، پس از شيعيان ما هستى و گرنه از شيعيان ما نيستى
)).
همسر نزد شوهرش آمد و گفتار حضرت زهرا(س ) را به او ابلاغ كرد، شوهر او از اين پاسخ
، محزون گرديد و آه و ناله اش بلند شد و مى گفت : ((واى
بر من ، كيست كه به گناه آلوده نباشد، بنابراين اگر من از گناه پاك نگردم ، شيعه
نيستم و وقتى كه شيعه نبودم ، جاودانه در دوزخ خواهم بود، واى بر من چه خاكى بر سرم
كنم ؟...))
همسر او وقتى كه او را آن گونه آشفته و نگران ديد، به حضور حضرت زهرا(س ) آمده و
جريان را به عرض او رسانيد.
حضرت زهرا(س ) به آن بانو فرمود به شوهرت بگو: ((چنين
نيست كه تو تصور مى كنى ، شيعيان ما از افراد نيك اهل بهشت هستند، ولى اگر گناهكار
باشند، بر اثر بلاها و گرفتاريها كه به سوى آنها رو مى آورد، و صدماتى كه در صحرا
محشر، در روز قيامت و يا در طبقه اعلاى دوزخ مى بينند گناهانشان ريخته مى شود و
آنها از گناهان پاك مى گردند، و سپس آنها را نجات مى دهيم و به سوى بهشت مى بريم
)).
163))
خواب امام خمينى
همسر امام خمينى (رضوان اللّه تعالى عليه ) مى گفت : حدود يك ماه و نيم قبل از عمل
جراحى امام خمينى (ره ) كه منجر به رحلت آن بزرگمرد در 14 خرداد سال 1368 شمسى
گرديد، امام خمينى (ره ) به من فرمود: خواب خوشى ديده ام و براى تو نقل مى كنم ،
ولى تا زنده ام راضى نيستم كه آن را براى احدى نقل كنى ، در خواب ديدم كه فوت كرده
ام و از دنيا رفته ام ، حضرت على (ع ) تشريف آوردند و مرا غسل دادند و كفن كردند و
بر جنازه ام نماز خواندند، سپس پيكرم را در ميان قبر نهادند و آنگاه فرمود:
((اكنون راحت هستى ؟))
عرض كردم : راحت هستم ، ولى در جانب راستم كلوخى وجود دارد كه مرا ناراحت مى كند.
حضرت على (ع ) آن كلوخ را بر داشته و دست مرحمت بر همان قسمت از بدن من كه ناراحت
بود كشيد و آنگاه بطور كلى ناراحتى بر طرف گرديد و راحت شدم .
164))
رنج امام خمينى از متحجرين مقدس مآب
امام خمينى (قدّس سرّه ) در آن هنگام كه به نجف اشرف تبعيد بود و در حدود پانزده
سال در آنجا بودند، از گروههاى مختلف ، رنجهاى فراوان ديدند (گاهى از قاسطين
(طاغوتها) و گاهى از ناكثين (ليبرالهاى وابسته ) و گاهى از مارقين كه همچون خوارج
زمان حضرت على (ع ) در لباس مذهب ، آن بزرگوار را رنج مى دادند و سد راه گسترش نهضت
او مى شدند).
از جمله : امام خمينى (ره ) به عنوان طرح حكومت اسلامى ، مساءله ولايت فقيه و حكومت
اسلامى را در جلسات درس خود به بحث و بررسى كشيدند و بعد كتاب شريف
((حكومت اسلامى و ولايت فقيه )) را نوشتند.
افرادى از مقدس مآبها و روحانى نماهاى مرموز به خانه امام مى آمدند و با خواهش و
تقاضا، به عنوان اينكه مى خواهيم كتاب حكومت اسلامى را در بغداد و بصره و ساير بلاد
منتشر كنيم ، آن كتابها را مى گرفتند و مى بردند.
بعد معلوم شد در شهرهاى بغداد و بصره و...از آن كتابها خبرى نيست ، و آن دوست
نماهاى كوردل آن كتابها را مى بردند به چاههاى نجف يا در ميان شط فرات مى ريختند تا
به دين وسيله جلو افكار امام را بگيرند خبائث و بد جنسى را ببينيد تا كجا؟ آنگاه
متوجه مى شويد كه امام خمينى (ره ) حدود پانزده سال در چه محيطى زندگى كرد، ولى
همانند كوه در برابر آنها استوار ماند و سرانجام پيروز شد.
165))
اخلاص در عمل
روزى جمعى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى (قدّس سرّه ) در محضر ايشان ، سخن از
بعضى از خدمات آن مرحوم به ميان آوردند و در اين باره گفتگو مى كردند.
يكى از اصحاب ايشان (آيت اللّه سيّد مصطفى خوانسارى ) مى گويد: من نيز در آن جمع ،
حاظر بودم ولى چيزى نمى گفتم ، آيت اللّه بروجردى رو به من كرد و فرمود:
((تو هم سخنى بگو)).
عرض كردم : مطلبى ندارم ، جز حديثى كه از اجدادم به خاطر دارم ، اگر اجازه بفرمائيد
آن حديث را عرض كنم ؟
فرمود: بگو.
عرض كردم : جدم رسول خدا (ص ) نقل كرد كه خدا فرمود:
اخلص العمل فان الناقد بصير
((عمل خود را خالص كن ، زيرا بازرس عمل ، بسيار بينا و
دقيق سنج است )).
همين كه اين حديث را خواندم ، اشك از چشمان آيت اللّه بروجردى (ره ) سرازير شد و به
اين مضمون فرمود: ((راستى اگر اعمال ما خالص و براى خدا
نباشد، چه خواهد شد؟ آرى ناقد (بازرس ) تيز بين و بينا است )).
فراموش نمى كنم ، پس از اين ماجرا، هر وقت آن مرد بزرگ به من برخورد مى كردند، مى
فرمودند:
اخلص العمل فان الناقد بصير بصير، و حالشان منقلب مى شد.
166))
رعايت ادب در مجلس روضه
يكى از اصحاب آيت اللّه العظمى بروجردى نقل كرد: روزى در منزل آقاى بروجردى مجلس
روضه حضرت زهرا(س ) برقرار بود، حجة الاسلام احمد طباطبائى پسر ايشان نزد من نشسته
بود، بعد از روضه خوانى ، آقاى بروجردى به من فرمود: ((چرا
احمد را ادب نكرديد؟ داشت تبسم مى كرد (لبخند مى زد) آيا در روضه فاطمه زهرا(س )
نبايد حفظ كرد؟)).
167))
جلودارى الاغ !
شخصى در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش كنار بسترش بيايند تا او از
همه آنها حلاليت بطلبد، اين كار انجام شد، و در آخر گفت : شتر سوارى مرا نيز
بياورند تا از او حلاليت بطلبم ، شترش را آوردند، او دست بر گردن و صورت شتر كشيد و
گفت : من مدتها بر تو سوار مى شدم ، تو براى من زحمت فراوان كشيدى ، اگر در اين مدت
از من آزار و زحمتى ديدى و در علوفه تو كوتاهى كردم ، مرا ببخش و حلال كن . شتر گفت
: هر چه آزار و بدى به من كردى همه را بخشيدم ، مگر اين گناه را كه گاهى افسار مرا
به پالان الاغى مى بستى و خودت سوار بر الاغ مى شدى و مرا به دنبال الاغ مى بردى ،
و مردم نگاه مى كردند و مى ديدند كه جلودار من الاغى شده است ، من هرگز اين گناه تو
را نمى بخشيدم ، تو چرا هتك احترام من نمودى و الاغى را بر من مقدم داشتى ، مگر نمى
دانستى كه مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنايتى نابخشودنى است !
168))
نابودى يكى از مهره هاى مرموز شاه
يكى از مهره هاى رژيم شاهنشاهى ، شخصى بنام ((هدايت
اسلامى نيا)) بود، او مدتى رئيس اطاق اصناف تهران بود،
از كارهاى او اين بود كه رابطه اى بين بازاريان و رژيم ، و همچنين روحانيون و رژيم
برقرار كند...در اين مسير ثروتهاى كلانى تحصيل كرد، او منزلى با محوطه پنج هزار
مترى در خيابان پيراسته مقابل باغ فردوس داشت كه داراى خانه اى مجلل و زيبا بود، او
صاحب يك ويلاى زيبا در واريان (آن سوى درياچه كرج ) داشت ، و با قايق موتورى مخصوصش
به آنجا رفت و آمد مى كرد و...
به علاوه ثروتهاى كلان او، اكثرا به شكل ارزيا ويلاهاى متعدد در اروپائى غربى حفظ
مى شد.
او يك فرد تردست و مرموز بود، و مى توانست براى نجات خود از دست انتقام اسلامى ، هر
كجا كه خواست بگريزد، از اين رو با پيروزى انقلاب ، به راحتى به خارج گريخت .
اما دست قوى انتقام ، اين بار به صورت پسرش ، او را از بين برد، چند ماه از گريز او
به خارج نگذشته بود كه پسرش با همدستى يك آمريكائى ، به منظور تصاحب ثروت باد آورده
پدر، او را كشت و به اين ترتيب شناسنامه اين برده زر و زور و تزوير باطل گرديد.
169))
سوزاندن دعوتنامه مرموز اجنبى
در ماجراى جنگ تبوك (كه در سال نهم هجرت واقع شد) مسلمانان طبق فرمان اكيد پيامبر
(ص ) بسيج شدند و براى جلوگيرى از دشمن به سوى سرزمين تبوك (نواحى شام ) حركت
كردند، سه نفر از مسلمانان بنام هاى ؛ ((مراره ، هلال و
كعب بن مالك ))، بدون عذر، از رفتن به جبهه سستى
نمودند.
هنگامى كه پيامبر (ص ) و مسلمانان ، به مدينه باز گشتند، پيامبر (ص ) دستور داد:
((هيچكسى حق ندارد با سه نفر مذكور، تماس بگيرد.))
اين دستور قرار گرفتند و سرانجام توبه حقيقى كردند، و با نزول آيه 117 و 118 سوره
توبه ، قبولى توبه آنها اعلام گرديد.
نكته جالب اينكه : خبر در فشار قرار گرفتن اين سه نفر به همه جا پيچيد، پادشاه غسان
كه مسيحى بود، توسط يكى از بازرگانان مسيحى ، مخفيانه براى كعب ، نامه نوشت و او را
به پيوستن به كشور خود، دعوت كرد، كعب ، در آن هنگام كه شب و روز با گريه و زارى ،
از خدا مى خواست تا توبه اش را قبول كند، روزى در مدينه عبور مى كرد، ناگهان ديد يك
نفر از بازرگانان مسيحى شام ، سراغ او را مى گيرد، به او گفت : ((كعب
من هستم )).
بازرگان مسيحى ، نامه اى به او داد، كعب نامه را باز كرد؛ ديد كه پادشاه غسان ، در
آن چنين نوشته است :
(( اى كعب ! به من خبر رسيده كه رهبر شما (پيامبر) به
تو ستم نموده در صورتى كه خدا تو را در هيچ سرزمينى ، بى ارزش ننموده است به ما
بپيونديد، كه با شما برادرى و برابرى مى كنيم .))
هنگامى كه كعب ، آن نامه را خواند، گريه كرد و گفت : ((كار
من به اينجا كشيده شده و آنقدر پايين آمده كه بيگانه در دين من طمع نموده است و مى
خواهد مرا مسيحى كند))، آنگاه به عنوان اظهار تنفر از
آن دعوت ، و صاحب نامه ، آن نامه را در ميان آتش تنور انداخت و سوزانيد. به اين
ترتيب ، شاگردان پيامبر (ص ) در برابر چراغ سبز بيگانگان ، مى ايستادند، و بيگانه
را در نفوذ بر آنها، ماءيوس مى نمودند.
170))
پند حكيم
هوشمندى حكيم نزد شاه عصر خود رفت ، شاه به او رو كرد و گفت : ((مرا
اندكى موعظه كن
)).
حكيم گفت : پند دادن آسان است ولى عمل به آن دشوار مى باشد، وانگهى پند بردن به نزد
نادان مانند باريدن باران در شوره زار مى باشد، اكنون اين پند مرا بشنو:
هر سرى كه در آن عقل نيست ، مانند چشمه اى است كه در آن آب نيست .
هر انسانى كه خصلت جوانمردى ندارد مانند بوستانى است كه گل ندارد.
هر دانشمندى كه پرهيزكار نيست ، مانند اسبى است كه لگام ندارد.
هر فرمانروائى كه خوف (از خدا) را رهنماى خود سازد، و حلم و خود نگهدارى را همنشين
خود قرار دهد، و نزديكانش را همواره به عدل و راستى دستور فرمايد، سزاوار است كه
مشمول خشنودى خدا گردد.
171))
نور ايمان در دل كودك
سهل شوشترى از بزرگان عرفاء است كه در سن 80 سالگى در سال 283 ه ق از دنيا رفت .
او مى گويد: من سه ساله بودم كه نيمه هاى شب ديدم دائيم ((محمّد
بن سوار)) از بستر خواب برخاسته و مشغول نماز شب است ،
يك بار به من گفت : (( پسرم ! آيا آن خداوندى كه تو را
آفريده ياد نمى كنى ؟))
گفتم : چگونه او را ياد كنم ؟
گفت : شب هنگامى كه به بستر براى خواب مى آرمى ، سه بار از دل - نه از زبان - بگو:
(( خدا با من است و مرا مى نگرد و من در محضر او هستم
)).
چند شب ، همين گفتار را از دل گفتم ، سپس به من گفت : اين جمله ها را هر شب ، هفت
بار بگو، من چنين كردم ، شيرينى اين ذكر در دلم جاى گرفت ، پس از يكسال ، به من گفت
: آنچه گفتم : در تمام عمر تا آنگاه كه تو را در گور نهند، از جان و دل بگو، كه
همين ذكر و راه ، دست تو را در دو جهان بگيرد و نجات بخشد، به اين ترتيب نور ايمان
به توحيد در دوران كودكى در دلم راه يافت و بر سراسر قلبم چيره شد.
172))
احترام به مقدسات
مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) ابتدا كنار مرقد مطهّر آيت اللّه حاج شيخ
عبدالكريم حائرى ( واقع در مسجد بالا سر مرقد مطهّر حضرت معصومه عليها سلام ) تدريس
مى كردند، در يكى از روزها هنگام درس آقا متوجه شد كه يكى از شاگردان به قبر حاج
شيخ عبدالكريم ، تكيه داده است ، با تندى به او فرمود: ((آقا
به قبر تكيه نكنيد، اين بزرگان براى اسلام زحمت كشيده اند، به آنها احترام بگذاريد)).
173))
مقيد بودن به احكام اسلام
در حالات مرجع بزرگ آيت اللّه العظمى بروجردى آمده : ايشان براى جلوگيرى و كنترل
خشم خود نذر كرد كه اگر بعد از اين عصبانى شود، يك سال روزه بگيرد، اتفاقا يك مورد
پيش آمد كه عصبانى گرديد، لذا تمام سال را غير از روزهائى كه روزه در آنها حرام
بود، روزه گرفت .
174))
دو مرجع تقليد در برابر رضاخان
آيت اللّه العظمى حاج آقا حسين قمى (قدّس سرّه ) يكى از مراجع تقليد معروف شيعه بود
كه بسال 1366ه ق در نجف اشرف درگذشت و مرقد شريفش در نجف اشرف است .
اين مرجع بزرگ از مجاهدان شجاعى بود كه همواره با دستگاه قلدرى رضاخانى مبارزه مى
كرد.
او در زمان سلطنت رضاخان ، از مشهد به تهران آمد، تا خواسته هاى خود را با رضاخان
در ميان بگذارد، رضاخان ايشان را در يكى از باغهاى حضرت عبدالعظيم (شهر رى ) جا
داده مى رفت و نه به كسى اجازه مى داد با او ملاقات كند، و به تقاضاهاى ايشان ترتيب
اثر نمى داد و در آن عصر ((سهيلى ))
نخست وزير وقت بود.
تقاضاهاى آيت اللّه حاج آقا حسين قمى در اين امور خلاصه مى شد:
1- آزاد گذاردن زنان در حجاب و رفع ممانعت از داشتن حجاب .
2- لغو اتحاد شكل .
3- عمل به موقوفات .
4- منع مشروبات الكلى و...
دولت رضاخانى اين خواسته هاى مشروع را نمى پذيرفت .
در اين وقت حضرت آيت اللّه بروجردى در بروجرد سكونت داشت و هنوز به قم نيامده بود و
به مقام مرجعيت عام نرسيده بود، سه نفر از روحانيون بلند پايه به بروجرد مسافرت
كردند تا آقاى بروجردى را به تهران ببرند تا در نتيجه كمك ايشان ، تقاضاهاى آيت
اللّه حاج آقا حسين قمى به ثمر برسد.
آقاى بروجردى با بعضى از آقايان ، در بروجرد به مشورت پرداخت ، و در پايان فرمودند:
(( دو نظر هست ، يكى اينكه خودم به تهران بروم ، دوّم اينكه تلگراف كنم
))
سپس فرمود: بهتر اين است كه نخست تلگراف كنم و زمينه را بسنجم ، تلگرافى به رضاخان
مخابره كرد، پس از اين تلگراف ، در هيئت دولت وقت گفته شد: ((اگر
آيت اللّه بروجردى به تهران بيايد آرامش لرستان بهم مى خورد، بهتر است هر چه زودتر
موافقت شود)) سرانجام خواسته هاى آيت اللّه حاج آقا
حسين قمى مورد تصويب هيئت دولت واقع شد.
سپس مرحوم آيت اللّه حاج آقا حسين قمى به سوى عراق و نجف اشرف رهسپار شدند، و در
ملاير، آقاى بروجردى با ايشان ملاقات نموده و او را به سوى عتبات ، بدرقه فرمود.
175))
پاداش عظيم شوهردارى
پيامبر اسلام (ص ) با اصحاب خود به گرد هم نشسته بودند ناگاه بانوئى بنام
((اسما)) دختر يزيد انصارى
به حضور آنحضرت آمد و گفت : پدر مادرم بفدايت اى رسول خدا! من به نمايندگى از زنان
به حضور شما براى طرح يك سؤ ال آمده ام ، سؤالم اين است كه :
خداوند تو را به عنوان پيامبر، به سوى انسانها از مرد و زن فرستاده است ، ما به تو
و خداى تو ايمان آورديم ، ولى دستورات شما ما زنان را در خانه ها محبوس كرده و
دستمان را از امور اجتماعى و سياسى كوتاه نموده و در خانه ها خزيده ايم و وسيله
اطفاء شهوت مردان ، و حمل فرزندان آنها شده ايم ، ولى شما مردان به خاطر تجمع ،
جماعات ، عيادت بيمار، تشييع جنازه و حج بعد از حج بر ما برترى يافته ايد، و از همه
اينها بالاتر، جهاد در راه خدا است ، كه ما از شركت در حج بر ما از شركت در آن
محروم هستيم ، و اگر شما مردان ، از خانه خود براى شركت در حج ، و جهاد بيرون
رفتيد، ما در غياب شما اموال شما را نگه مى داريم ، لباس براى شما مى بافيم ، و
كودكان شما را پرورش مى دهيم افما نشارككم فى هذا الا جر و الخير:
(( آيا ما در پاداش كارهاى نيك (اجتماعى و سياسى ) شما شركت نداريم ؟!))
پيامبر (ص ) با تمام رخ به اصحاب رو كرد و فرمود: ((آيا
شما تا كنون سؤالى از بانوئى شنيده ايد كه بهتر از سؤال مذهبى اين بانو (اسماء)
باشد؟!))
سپس آنحضرت به اسماء رو كرد و فرمود: اى بانو بشنو و به زنانى كه به نمايندگى آنها
به اينجا آمده اى ابلاغ كن كه :
ان حسن تبعل المراة لزوجها، و طلبها مرضاته ، و اتبا عهاله ، يعدل ذلك كله
: (( پاداش شوهردارى نيك زن ، و كوشش او براى تحصيل
خشنودى شوهر، و پيروى او از شوهرش ، برابر همه اين پاداشهاى (جماعات و حج و جهاد
و...) مردان است )).
اسماء به سوى زنان باز گشت ، در حالى كه ذكر خدا مى گفت ، به جمع بانوان رسيد و سخن
پيامبر (ص ) را به آنها ابلاغ نمود، همه شادمان شدند و از آن پس ، اسماء را به
عنوان نماينده خود به سوى رسول خدا (ص ) ناميدند.
176))
تبديل مركز بهائيان به كتابخانه
مرحوم آيت اللّه العظمى بروجردى نسبت به فرقه ضاله بهائيان ، حساسيت خاصى داشتند و
با اصرار و جديت تمام براى براندازى آنها مى كوشيدند، همين كوششها باعث شد كه شاه
در ظاهر دستور داد تا ((حضيرة القدس ))
(مركز بهائيان ) را خراب كنند، ولى پس از دو سه روزى به آيت اللّه بروجردى خبر
دادند كه مركز را خراب نمى كنيم ، بلكه به كتابخانه تبديل مى نمائيم .(اين جريان
مربوط به سالهاى 1334 تا 1336 شمسى است ).
آيت اللّه بروجردى (ره ) اصرار داشت كه بايد مركز خراب گردد، تا اينكه يكى از
درباريان به خدمت آيت اللّه بروجردى رسيد و گفت : ((از
سفارت آمريكا از شاه خواسته اند تا با اقليتهاى مذهبى ، كارى نداشته باشيد، زيرا ما
خود را موظف مى دانيم كه امنيت اقليتها را حفظ كنيم ، اگر شما نمى توانيد، ما در
صدد حفظ آنها باشيم ...))
آقاى بروجردى وقتى كه دريافت مساءله به ذلّت مسلمين تمام مى شود در پاسخ فرمود:
((قضيه را تمام كنيد كه باعث ذلّت مسلمانان نگردد)).
از اين رو، مركز بهائيان تبديل به كتابخانه شد و بر حسب ظاهر، قضيه خاتمه يافت .
با مقايسه وضع مذكور با قيام امام خمينى (رضوان اللّه عليه ) كه يكى از آثار آن
ريشه كنى بهائيان ، و قطع دست استعمار آمريكا است ، به عظمت اين قيام بيشتر پى مى
بريم ، به اميد آنكه در حفظ همه جانبه اين قيام بكوشيم .
177))
پيدايش يك بدعت
پيروان خلفا به پيروى از خليفه دوّم (عمر بن خطاب ) در اذان از گفتن جمله
((حى على خيرالعمل )) خوددارى مى كنند و به
جاى آن در اذان صبح مى گويند: الصلوة خير من النوم (نماز بهتر از خواب است ).
مالك بن انس ، پيشواى مذهب مالكى ، سرآغاز پيدايش اين بدعت را چنين مى نويسد:
((وقت نماز صبح بود، اذان گوى خليفه دوّم ، نزد او آمد
تا او را از وقت نماز صبح آگاه سازد، ديد او خوابيده است ، براى بيدار كردن خليفه ،
فرياد زد: الصلوة خير من النوم .
عمر از خواب بيدار شد و از اين جمله خوشش آمد و دستور داد آن را داخل اذان كنند و
در اذان صبح بگويند. در حالى كه دهها روايت از اهل تسنّن ، صراحت دارد به اينكه
جمله فوق در عصر پيامبر (ص ) نبود!
178))
شعار شهيد فخ
عصر خلافت منصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) بود، حسين بن على بن حسن مثلث در
روز هشتم ذيحجه سال 169 هجرى قمرى ، با جمعى از ياران و بستگان برضد طاغوتيان بنى
عباس قيام كرد، و در سرزمين فخ (در حدود يك فرسخى مكّه ) به شهادت رسيدند، از اين
رو، حسين مثلث به ((شهيد فخ ))
معروف گرديد.
امام جواد (ع ) فرمود: ((براى ما اهل بيت بعد از كربلا،
قتلگاهى بزرگتر از((فخ ))
ديده نشده است )) .
جالب اينكه : چون جمله ((حى على خيرالعمل
)) در اذان ، شعار شيعيان بود، حسين بن على ، شهيد فخ قيام خود را با
اين شعار، شروع كرد، فرماندار مدينه كه از طرف منصور دوانيقى ، منصوب شده بود، در
مسجدالنبى نشسته بود، و مؤ ذن بر فراز مناره مسجد اذان مى گفت ، حسين بن على شمشير
بدست از مناره بالا رفت و به مؤ ذن گفت : بگو: ((حى على
خير العمل )) .
فرماندار وقتى كه اين جمله را شنيد، خيال كرد يكى از علوى ها قيام كرده است ، وحشت
زده شد، خواست بگويد: درهاى مسجد را ببنديد، گفت : ((استرها
را ببنديد!!))
179))
خويشاوندى بنى اميه با بنى هاشم
عبد مناف پدر هاشم جد سوّم پيامبر اسلام (ص ) بود، هاشم و برادرش عبد شمس دو قلو به
دنيا آمدند، يكى از آنها زودتر به دنيا آمد در حالى كه انگشتانش به پيشانى ديگرى
چسبيده بود، آن انگشتان را از پيشانى ديگرى جدا ساختند، خون جارى شد، آنگاه شخصى
اين فال را زد كه بين اين دو برادر، خونريزى خواهد شد.
همانگونه كه او فال زده بود همان نيز واقع شد، زيرا يكى از فرزندان عبدشمس ، بنام
((اميه )) بود و فرزندان
اميه (يعنى بنى اميه ) همواره با فرزندان هاشم (بنى هاشم ) در جنگ بودند.
اميه جد دوّم عثمان بود به اين ترتيب : (( عثمان بن
عفان بن ابى العاص بن اميه بن عبد شمس بن عبد مناف )).
بنابر اين بنى هاشم و بنى اميه پسر عمو بودند، مثلا امام حسين (ع ) با يزيد پسر عمو
بودند، زيرا عبدشمس پدر اميه عموى عبدالمطلب (جد اول پيامبر)، بود، هاشم پدر
عبدالمطلب عموى اميه بود، آرى شجره خبيثه بنى اميه ، و شجره طيبه بنى هاشم ، در عبد
مناف جد سوّم پيامبر (ص ) بهم مى رسند.
180))
رعايت اخلاق اجتماعى
حضرت امام خمينى (رضوان اللّه عليه ) مى فرمود: آقاى بروجردى (مرجع عظيم الشاءن
جهان اسلام ) روزى به منزل ما تشريف آورده بودند، خدمت ايشان پرتقال آورديم ، ايشان
پرتقال را خوردند و هسته هاى آن را در دست خود نگهداشتند، و كنار بشقاب نگذاشتند كه
مبادا كسى ببيند و بدش بيايد.
اين تعبير معروف كه مى گويند در سه چيز احتياط لازم است : اموال ، نفوس و فروج .
ايشان با رعايت ادب مى گفت : اموال ، نفوس و غيرها.
181))
حساسيت دينى در برابر منكرات
يكى از ويژگيهاى آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) مبارزه با هرگونه خرافات ، و
حساسيت شديد در برابر منكرات بود، در اين مورد به دو فراز زير توجه كنيد:
روزى آيت اللّه بروجردى در حال ورود به حرم حضرت رضا(ع ) بود كه ، آخوندى را ديد كه
به عنوان احترام به حضرت رضا(ع ) به سجده افتاد، آقا با ديدن اين صحنه شديدا ناراحت
شد و عصاى خود را محكم بر پشت آن آخوند فرود آورد و فرمود: اين چه كارى است كه مى
كنى ؟ تو با اين عملت ، مرتكب دو گناه مى شوى :
1. سجده براى غير خدا.
2.روحانى هستى و چنين كارى را انجام مى دهى و اين سبب مى شود كه ديگران هم از تو
پيروى كنند.
يكى از علماء نقل كرد: روزى آيت اللّه بروجردى از خانه اش بيرون آمد، يكى از زوار
كه پيرمردى بود، جلو آقا آمد و روى پاى ايشان افتاد تا ببوسد و اظهار ادب كند.
آيت اللّه بروجردى ، اين كار را حرام مى دانست و معتقد بود شرك است ، از اين رو،
شديدا عصبانى شد و عصايش را محكم بر كمر آن پيرمرد كوبيد و در همين حال فرياد مى
زد: ((اين عمل شرك است و حرام است ...))
و بعد چند قدمى كه رفتند، بر گشتند و پيرمرد را خواستند، ابتدا با نرمى به او
فرمودند: ((اين كار، اشتباه و شرعا حرام است
)).
بعد دستور داد: به پيرمرد پول بدهند، يادم هست : پولى كه براى جبران ناراحتى
پيرمرد، به دست او دادند، بسيار زياد بود.
شبيه مطلب فوق در مورد بر خورد پيامبر (ص ) و امامان (ع ) با مردم در روايات آمده
است .
از جمله ابوامامه مى گويد: رسول خدا (ص ) در حالى كه عصا در دست داشت به سوى ما
آمده ، ما همه به احترام او يكجا بر خاستيم و اظهار ادب خاصى نموديم .
حضرت ما را از اين كار نهى كرد و فرمود: ((آن گونه كه
عجم ها بر مى خيزند و به همديگر احترام مى كنند، برنخيزيد)).
و امام على (ع ) در مسير حركت به جبهه صفين از شهر ((انبار))
گذشت ، كدخداهاى اين شهر به عنوان احترام ، از مركبهاى خود پياده شدند و در پيشاپيش
آن حضرت شروع به دويدن كردند.
امام على (ع ) شديدا آنها را از اين كار نهى كرد و در ضمن فرمود:
((چقدر زيانبار است مشقتى كه مجازات الهى در پى دارد؟))
182))
تواضع على (ع ) در پيشگاه خدا
امام على بسيار صدقه مى داد، و به مستمندان كمك مالى مى كرد، شخصى به آنحضرت عرض
كرد كم تصدق الا تمسك : ((چقدر زياد صدقه مى دهى ، آيا
چيزى براى خود نگه نمى دارى ؟))
امام على (ع ) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند انجام يك واجب
(و انجام يك وظيفه ) را قبول مى كند، از زياده روى در انفاق خوددارى مى كردم ، ولى
نمى دانم كه آيا اين كارهاى من مورد قبول خداوند هست يا نه ؟ (چون نمى دانم ، آنقدر
مى دهم تا بلكه يكى از آنها قبول گردد).
به اين ترتيب امام على (ع ) با كمال تواضع ، به قبولى اعمال توجه داشت ، يعنى كيفت
را مورد توجه قرار مى داد نه زيادى و كميت را، و از اين رهگذر مى آموزيم كه بايد
كارهايمان را بااخلاص و شرائط قبولى ، انجام دهيم تا در پيشگاه خدا قبول گردد.
183))
زهد و ساده زيستى آيت اللّه بروجردى
محروم آيت اللّه العظمى بروجردى پا درد داشت ، به همين جهت يكى دو سفر به آبگرم
محلات رفتند، در يكى از اين سفرها به فقراى آنجا كمك خوبى كردند و دستور فرمود: چند
گوسفند خريده و ذبح كنند و گوشت آنها را بين فقراء تقسيم نمايند.
به دستور آقا عمل شد و در آخر كار به اندازه نيم كيلو گوشت براى آقا كنار گذاشته
بودند تا يك وعده كباب براى ايشان تهيه نمايند، سفره انداخته شد، ماست و خيار
گذاشتند و دو سه سيخ كباب هم كه از همان گوشت تهيه كرده بودند، خدمت ايشان گذاشتند.
فرمود: اين كباب از كجاست ؟
گفتند: از همين گوشت ، مقدارى فقط براى شما درست كرده ايم ، ايشان فرمود:
((من اين كباب را نمى خورم ، اينها را بين فقرا تقسيم كنيد، كه آنان بوى
آن را شنيده اند، آقا از كباب هيچ نخوردند، بلكه به همان ماست و خيار قناعت نمودند.
184))
قاطعيت امام خمينى از زبان رئيس ساواك
سرهنگ بديعى رئيس ساواك قم بود، حوزه علميه قم و ساير حوزه ها به علت مخالفت امام
خمينى با دستگاه ، همواره ناآرام بود، و هيچگاه آرامش واقعى به نفع محمّدرضا (شاه
سابق ) وجود نداشت ، ارتشبد سابق حسين فردوست مى گويد:
سرهنگ بديعى كه فرد فهميده و مطّلعى بود، زمانى گفت : ((اگر
يك مقام در قم با من همراه باشد، اداره شهر قم كار آسانى است ))
به او گفتم : چه كسى ؟
گفت : ((آيت اللّه خمينى ))
گفتم : چرا تماس نمى گيريد؟
گفت : ((به امثال ماها اصلا راه نمى دهند، مگر اينكه
مريد ايشان شوم و در مدتى طولانى مطمئن گردند كه واقعا آمده ام با اعتقاد در راه
ايشان قدم بردارم ، آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذيرند، در چنين صورتى
نيز من رئيس ساواك نخواهم بود)) (اين جريان مربوط به
قبل از تبعيد امام به تركيه است ).
185))
خانه هاى عنكبوتى
در قرآن 41 سوره عنكبوت مى خوانيم : (( كسانى كه غير از
خدا را اولياء خود برگزيدند، همچون عنكبوتند كه خانه اى براى خود انتخاب كرده ، سست
ترين خانه ها خانه عنكبوت است اگر مى دانستيد)).
اكنون به داستان زير از زبان ارتشبد سابق حسين فردوست بشنويد و به خانه هاى عنكبوتى
بيشتر پى ببريد:
روز 22 بهمن (سال 1357 روز پيروزى انقلاب اسلامى ) بود، حدود 5 بعد از ظهر همراه
استوار دوستى (راننده ام ) و با اتومبيل نامجو (قهرمان سابق وزنه بردارى ) به منزل
دكتر اميد رفتم ، دوستى هم در آنجا ماند، دكتر اميد هم اتومبيلى در محوطه خانه اش
داشت ، دوستى هم شبها و روزها مى ماند، احساس مى كردم كه دكتر اميد نگران است كه
چرا به خانه او رفته ام ، اما به هر حال او نزديكترين دوستم شده بود و به همين علت
پس از خروج از محوطه دفتر، به فكر رفتن به خانه او بودم ، دكتر اميد دائما از لاى
پرده به خيابان نگاه مى كرد، اما تلفن آقاى بازرگان و رفتن به منزل سرلشگر قرنى تا
حدودى او را آرام كرد... با وجود اين دوباره نگرانى دكتر اميد از بودن من در خانه
اش ، شروع شد، تا اينكه روز پنجم اقامت حدود ساعت 8 صبح تلفن زنگ زد، آن طرف مطالبى
گفت ، من از تلفن دور بودم ، وقتى تلفن تمام شد، دكتر اميد گفت كه طرف گفت : اينجا
كميته مركزى است و خانه شما شناسائى شده و به اين آدرس مراجعه كنيد (آدرس هم داد)
راست يا دروغ ، آن را نمى دانم و حرف او را با بدبينى قبول كردم ، چون دكتر اميد در
موارد ضرور، دروغگو هم مى شد، فرض را بر اين گذاشتم كه راست است ، دكتر اميد با
صراحت گفت : ((ماندن در اينجا ديگر مصلحت نيست و الا
براى خودم نيست جان من فداى شما)) (تعارف ايرانى ).
از دكتر اميد تشكر كردم و با استوار دوستى به منزل توران ، خواهرم رفتم ، احساس
كردم كه محمّدعلى افراشته شوهرش خيلى نگران شد، ولى خواهرم فوق العاده خوشحال گرديد
مدتى بعد تلفن منزل افراشته زنگ زد، دور از تلفن بودم ، پس از خاتمه تلفن به من گفت
: فردى تلفن كرد و گفت ، تعدادى هستيم كه تا يك ساعت ديگر براى بحث به منزلتان مى
آئيم ، آنچه افراشته گفت را نيز با بدبينى قبول كردم ...افراشته فردى بود كه شب
خواهرم را با شش پاسدار گذاشت و از در ديگر فرار كرد، خوشبختانه پاسداران انقلابى
بودند، و حتى در پختن غذا به خواهرم كمك كردند، ظروف را شستند و منزل را تميز
كردند. يك رفتار اسلامى كه امروز با آن تماس مستقيم دارم .
186))
اقدام براى نجات قاتل يك نفر بهائى
اصل مرجعيت آيت اللّه بروجردى (ره ) بود، در اطراف يزد، يك نفر بهائى بدست يك فرد
مسلمانى كشته شد، دادگاه حكم اعدام قاتل را داد، بهائى ها فعاليت بسيار كردند تا
اين حكم اعدام ، در يزد اجرا شود، آن هم در روز نيمه شعبان .
روز 14 شعبان اين خبر به آقاى بروجردى (ره ) رسيد مرحوم آيت اللّه فاضل قفقازى (كه
يكى از اصحاب خاص آقاى بروجردى بود) مى گويد: وارد خانه آقا شدم ديدم آقا داخل حياط
قدم مى زند و به شدت ناراحت است ، علت را پرسيدم ، فرمود:
((مگر نمى دانى آبروى اسلام در خطر است ، همين امروز به
ما خبر داده اند كه روز نيمه شعبان ، مسلمانى را به جرم قتل مرد بهائى مى خواهند در
شهر يزد اعدام كنند، فرصت براى انجام كارى هم نيست )).
به ايشان گفتم : راه دارد، فرمود: چطور؟
گفتم : همين الآن حاج احمد (خادم ) را بفرستيد تهران نزد شاه و از شاه بخواهيد جلوى
اين اعدام را در روز نيمه شعبان بگيرد، اگر نيمه شعبان واقع نشود، بعد مى توان سر
فرصت ، اقدام نمود و اصل قضيه را پى گيرى كرد.
آقا فرمود: پيشنهاد خوبى است ، فورا حاج احمد را به تهران نزد شاه فرستاد، و پيام
را به او رساند، شاه هم دستور داد كه اعدام در روز نيمه شعبان انجام نشود.
بعد هم آقاى بروجردى وارد ميدان شد و با فعاليت و تلاش بسيار، قاتل را تبرئه كرد.
187))
ملاقات و گفتگوى امام حسين با عمرسعد در كربلا
امام حسين (ع ) (براى اتمام حجت ) براى عمر سعد پيام فرستاد كه مى خواهم با تو
ملاقات كنم ، عمرسعد دعوت امام را پذيرفت ، و جلسه اى بين دو لشگر منعقد شد، عمرسعد
با بيست نفر از يارانش ، و حسين (ع ) نيز با بيست نفر از يارانش در آن جلسه شركت
نمودند، امام به ياران خود فرمود: از جلسه بيرون روند جز عباس و على اكبر، عمرسعد
نيز به ياران خود گفت : بيرون رويد فقط پسرم حفص ، و غلامم بماند، آنگاه گفتگو به
اين ترتيب شروع شد:
امام : واى بر تو اى پسر سعد از خداوندى كه بازگشت به سوى او است نمى ترسى و مى
خواهى با من جنگ كنى ؟ با اينكه مرا مى شناسى كه پسر پيامبر (ص ) و فاطمه (س ) و
على (ع ) هستم ...اى پسر سعد! اينها (يزيديان ) را رها كن و به ما بپيوند، كه اين
كار براى تو بهتر است و تو را مقرب درگاه خدا كند.
عمرسعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.
امام : اگر خراب كردند من آن را مى سازم .
عمرسعد: مى ترسم باغم را بگيرند.
اگر گرفتند من به جاى آن بهتر از آن را در بغيبغه در حجاز كه چشمه عظيمى است به تو
مى دهم ، چشمه اى كه معاويه آن را هزار هزار دينار خريد و به او فروخته نشد.
عمر سعد: من اهل و عيال دارم و در مورد آنها ترس دارم كه مورد آزار قرار گيرند امام
ساكت شد و ديگر به او جواب نداد و بر خاست و از او دور گرديد در حالى كه مى فرمود:
تو را چه كار، خدا تو را روى بسترت بكشد و در قيامت نيامرزد اميدوارم از گندم رى جز
اندكى نخورى .
عمرسعد از روى مسخره گفت : و فى الشعير كفاية : ((اگر
از گندمش نخورم جو آن براى من كافى است )).
خدا رويش را سياه كند كه آخرين پاسخش اين بود كه در مورد اهل و عيال خود مى ترسم كه
مورد آزار قرار گيرند، ولى بر اهل و عيال رسول خدا و دختران زهرا(س ) نترسيد و براى
آنها دلش نسوخت .
حميد بن مسلم مى گويد: من با عمر و سعد دوست بودم ، پس از جريان كربلا نزدش رفتم و
پرسيدم حالت چطور است ؟
گفت : از حال من مپرس ، هيچ غايبى به خانه اش باز نگشته كه مانند من بار گناه را به
خانه آ.رد، من قطع رحم كردم و مرتكبت گناه بزرگ شدم (خويشاوندى عمر سعد با امام
حسين (ع ) از اين رو بود كه پدرش سعد وقاص نوه عبد مناف (جد سوّم پيامبر) بود).
188))
كشته شدن ابوجهل بدست دو كودك
سال دوّم هجرت بود، جنگ بدر بين مسلمين و مشركان در سرزمين بدر شروع شد، ابوجهل از
سران و دشمنان سرسخت پيامبر (ص ) در ميدان جنگ حضور داشت و با تاخت و تاز، مشركان
را بر ضد مسلمين مى شورانيد، ولى دو كودك (در حدود كمتر از 14 سال ) كه هر دو
((معاذ))نام داشتند(معاذ بن عمرو معاذ بن
عفراء) او را كشتند به اين ترتيب :
عبدالرحمان بن عوف مى گويد: در جنگ بدر در صف مسلمين به جانب راست و چپ مى نگريستم
ناگاه ديدم بين دو كودك كم سن و سال كه از دودمان انصار بودند قرار گرفته ام ، با
اينكه آرزو داشتم در چنين موقعيت خطيرى بين افرادى قوى باشم ، و دشمن به خاطر آنها
به طرف من نيايد.
در اين هنگام يكى از آن دو كودك به من گفت : ((اى عمو،
آيا ابوجهل را مى شناسى ، به ما نشان بده )).
گفتم : آرى مى شناسم ، اى برادر زاده به ابوجهل چه كار دارى ؟
گفت : به من رسيده كه او به رسول خدا (ص ) ناسزا گفته است ، سوگند به خداوندى كه
جانم در تحت قدرت او است ، اگر ابوجهل را بشناسم از او جدا نگردم تا يكى از ما كشته
گرديم .
سپس كودك ديگر نيز همين سخن را به من گفت : از جراءت و نترسى اين دو كودك ، شگفت
زده شدم .
چندان طول نكشيد ناگهان ابوجهل را ديدم كه در ميدان ، تاخت و تاز مى كند، او را به
آن دو كودك نشان دادم و گفتم : ابوجهل اين است .
آنها در لابلاى رزمندگان مثل برق به سوى ابوجهل شتافتند و با شمشيرى كه در دست
داشتند به او حمله برده و او را كشتند، سپس به حضور رسول خدا (ص ) باز گشتند و خبر
كشته شدن ابوجهل را به آنحضرت دادند.
پيامبر (ص ) به آنها فرمودند: ايكما قتله ؟: ((كدام يك
از شما او را كشتيد؟))
هر يك از آن دو گفتند: من كشتم .
پيامبر (ص ) فرمود: آيا شمشيرهاى خود را از خون ، پاك نموده ايد؟ گفتند: نه .
پيامبر (ص ) به شمشيرهاى آنها نگاه كرد، ديد هر دو به خون رنگين است ، به آنها
فرمود: كلا كما قتله : ((هر دو شما او را كشته ايد)).
189))
ماهيت شهبانو!!
آخرين همسر محمّدرضا پهلوى ، فرح بود، پدر فرح يك افسر بود و در درجه سروانى بر اثر
بيمارى سلّ در گذشت ، ما در فرح يعنى فريده ديبا كه اصلا اهل رشت بود، پس از فوت
شوهر، ديگر ازدواج نكرد، و به خانه برادرش مهندس قطبى رفت و در آنجا كار مى كرد و
زندگى خود و تنها فرزندش فرح را تاءمين مى نمود و با وضع فقيرانه به زندگى ادامه مى
داد.
مهندس قطبى ، فرح را به پاريس فرستاد و او در پاريس در دانشكده هنرهاى زيبا به
تحصيل پرداخت ، ولى قطبى از عهده هزينه او بر نيامد...
تا اينكه فرح در سفرى به ايران ، از فرط استيصال ، براى كمك مالى به سراغ اردشير
زاهدى به ويلاى او در حصارك كرج رفت .
در حصارك ، ويلائى بود كه اردشير زاهدى با تعدادى از دوستان او منتظر شكار دخترها و
زنها مى نشستند و هر مراجعه كننده اى از جنس مؤ نث اگر مورد پسند زاهدى واقع مى شد،
بلافاصله به اطاق خواب مى رفتند، و اگر مورد پسند زاهدى نبود، او را به يكى از
رفقايش كه حضور داشتند مى داد كه آنها نيز در همان حصارك به اطاق خواب مى رفتند،
اين بود كار و شغل اردشير زاهدى !!
حال اين دختر (فرح ) با اطلاع از چنين وضعى ، براى در خواست پول به سراغ زاهدى ، در
حصارك مى رود، يعنى اينكه خود را تقديم زاهدى كند!!، لابد زاهدى از اين دختر خوشش
نيامده بود، كه به محمّدرضا تلفن مى زند كه دخترى اينجا آمده و اگر اجازه دهيد او
را بياورم ، محمّد رضا مى پذيرد، و بدون تحقيق قبلى كه او كيست ، و خانواده او چيست
؟ او را به فرودگاه مى برد و در هواپيما به وى پيشنهاد ازدواج مى كند، معلوم است كه
فرح نيز بلافاصله قبول مى كند، دخترى كه تا يك ساعت پيش از زاهدى (كثيف ) پول مى
خواست كه مفهومش روشن است ، حال قرار شده است با شاه ازدواج كند و مى كند، به اين
ترتيب ((فرح حصارك !))،
((ملكه ايران !)) مى شود و
در مراسم تاجگذارى با آن تشريفات و تجملات ،كه از تلويزيون ديده ايد، تاج بر سر مى
گذارد.
و به اين ترتيب عجيب كه فقط با شناخت بيمارى هاى روحى و شخصيتى محمّدرضا پهلوى ،
قابل درك است ، فرح همسر او شد.
190))
بررسى راز سقوط پهلوى در كنفرانس سران ارتش
پس از فرار محمّدرضا پهلوى (در 14 ديماه 1357) بختيار در نهم ديماه 57 به عنوان
نخست وزير روى كار آمد و پس از 37 روز حكومت ، سرنگون شد و انقلاب اسلامى در 22
بهمن 1357 پيروز گرديد.
ارتشبد فردوست ، در عصر حكومت بختيار، حدود 35 نفر از افسران ارشد، از سرتيپ تا
سپهبد را در اطاق كنفرانس بازرسى ، به گردهم آورد، و با آنها كنفرانسى تشكيل داد و
درباره علل سقوط رژيم پهلوى ، گفتارى مطرح شد.
سرانجام ارتشبد فردوست گفت : ((ريشه اصلى انقلاب اسلامى
(و پيروزى آن ) دو چيز است :
1- به هم ريختن بافت و سنت هاى جامعه توسط محمّدرضا (يعنى جايگزينى فرهنگهاى غرب و
بيگانه به جاى فرهنگ اسلام ).
2- حيف و ميل اموال دولتى و فساد و دزدى ، كه طبعا موجب نارضايتى وسيعى شده و يك
جرقه كافى است كه همه چيز را منفجر كند، در اين صورت بازگشت شاه ، غير ممكن به نظر
مى رسد)).
همه حاضران غير از دو نفر (كه آنها خصومت شخصى با فردوست داشتند) با تحصيل او موافق
بودند و سخنان او را با طيب خاطر پذيرفتند، و او در ميان احترام خاص آنها كه تا آن
روز چنان احترامى از آنها نديده بود از اطاق خود خارج گرديد.
191))
شكر حق
روزى شيخ ابو سعيد (يكى از عارفان وارسته متوفى 440 ه ق ) با جمعى از مريدان از
كوچه اى عبور مى كردند، زنى مقدارى خاكستر از پشت بام مى انداخت ، بعضى از آن بر
لباس شيخ ابوسعيد افتاد، شيخ ناراحت نشد، ولى همراهان عصبانى شدند و خواستند آن زن
را سرزنش كنند.
شيخ ابوسعيد به همراهان گفت : ((آرام باشيد، كسى كه
سزاوار آتش بود، با او به اندكى خاكستر قناعت كردند، بنابراين بسى جاى شكر است .
حاضران از سخن پرمعناى او، خوشحال شدند و تحت تاءثير قرار گرفتند، و هيچگونه آزارى
به كسى نرساندند و از آنجا گذشتند.
192))
رازدارى
روزى شخصى نزد ابو سعيدآمد و گفت : ((اى شيخ ! نزد تو
آمده ام تا به من از اسرار حق چيزى بياموزى )).
شيخ به او گفت : باز گرد و فردا بيا تا راز حق به تو بياموزم .
او رفت و فردا نزد شيخ آمد، شيخ موشى را در ميان حقه (قوطى يا ظرف كوچكى كه در آن
جواهر بگذارند) نهاده بود و سر آن حقه را محكم بسته بود، وقتى كه آن شخص آمد، شيخ
آن حقه را به او داد و گفت : اين حقه را ببر، ولى بكوش كه مبادا سر آن را باز كنى .
او آن حقه را با خود برد، ولى سرانجام آتش هوس او شعله ور شد كه آيا در ميان اين
حقه چيست و چه رازى وجود دارد؟! وسوسه هواى نفس موجب شد و سرانجام سر آن را باز
كرد، ناگاه موشى از آن بيرون جست و رفت ، او نزد شيخ آمد و گفت : من از تو
((سرّ خدا))
طلبيدم تو موشى به من دادى ؟
شيخ گفت : اى درويش ، ما موشى در حقه به تو داديم ، تو نتوانستى آن را پنهان كنى ،
چگونه سرّ الهى را به تو مى دهيم كه آن را نگاه دارى ؟.
هر كه را اسرار حق آموختند ***
قفل كردند و دهانش دوختند