داستان دوستان
جلد پنجم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۴ -


59 حاجيان دروغين

مراسم حج بود، ابونصير يكى از شيعيان پاك و شاگردان مخلص امام صادق (ع ) با آن حضرت در مراسم حج شركت نمود، او با امام صادق (ع ) با هم كعبه را طواف مى كردند.
در اين ميان ابوبصير به امام عرض كرد: آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
امام صادق (ع ) فرمود: اى ابوبصير، بسيارى از اين جمعيت را كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند.
ابوبصير مى گويد، عرض كردم : آنها را به من نشان بده ، آنحضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود، ناگهان بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم وحشت زده شدم ، سپس بار ديگر دستش ‍ را بر چشمانم كشيد، آنگاه آنها را همانگونه كه در ظاهر بودند نگريستم ، سپس به من فرمود: نگران مباش شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست ، سوگند به خدا سه نفر بلكه دو نفر بلكه يك نفر از شما در آتش دوزخ نخواهد بود.

60 سفارش مادر عروس در شب زفاف به دخترش

بانوى هوشمندى ، دخترش را شوهر داد، شب زفاف ، هنگامى كه مى خواستند دخترش را به خانه بخت ببرند، او طلبيد، و ده سفارش زير را به او نمود و تاءكيد كرد كه براى زندگى سالم زناشوئى حتما به اين ده دستور، عمل كند.
نخست به او گفت : دخترم ! بدان كه تو با زندگى اى كه با آن خو گرفته اى و گوشت و خونت با آن هماهنگ شده جدا مى شوى و به خانه اى كه از آن كاملا بيگانه هستى مى روى ، و با رفيقى كه با او انس نگرفته اى همنشين مى گردى ، كنيز او باش تا او غلام تو گردد و اين ده دستور را از من بشنو و به آن عمل كن تا در خانه جديد خوشبخت گردى :
1- با قناعت ، زندگى نيكى را همسرت تشكيل بده .
2- در شنيدن سخن همسر و اطاعت از او، كوشا باش .
3- با چشمى مهرانگيز و نگاهى متواضعانه به همسرت بنگر.
4- نظافت و خوشبوئى را رعايت كن .
5- اموال شوهرت را حفظ كن و بدان كه حفظ اموال او با اندازه گيرى و اعتدال حاصل مى گردد.
6- احترام بستگان شوهر را نگهدار، و بدان كه اين كار را مى توانى با سر پنجه تدبير و هوشيارى ، انجام دهى .
7- غذاى شوهر را در وقت خود و با كيفيت خوب آماده كن ، زيرا گرسنگى عامل سريع براى بروز ناملايمات است .
8- هنگام استراحت شوهر، سكوت و آرامش را رعايت كن ، زيرا آشفته نمودن خواب ، خشم انگيز است .
9- رازهاى مگو را براى او فاش نكن ، زيرا در صورت افشاى راز از نيرنگ او در امان نخواهى شد.
10- از او اطاعت كن ، زيرا سركشى از خواسته مشروع او، موجب انباشته شدن كينه تو در سينه او را مى شود.
دخترم ! اگر اين دستورات را با حوصله و تحمل به خوبى انجام دهى ، يقين بدان كه عواطف شوهر را به سوى خود جلب كرده و در پرتو آن ، زندگى شيرينى را با همسرت ، پديد مى آورى .

61 قلدرى رضاخان به يك روحانى برجسته و وارسته

آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى از علماى ربّانى و عارفان وارسته و مجاهد بود، و در عصر مرجعيت آيت اللّه شيخ عبدالكريم حائرى ، از مدرسين معروف حوزه علميه قم بود و بسال 1322 شمسى در تبعيدگاه خود (شهر رى ) رحلت كرد و قبر شريفش در مسجد بالا سر در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه (س ) است .
عيد نوروز سال 1306 شمسى (برابر با 27 ماه رمضان 1346 ه‍ ق ) بود زائران بسيارى در حرم حضرت معصومه (س ) حضور داشتند، خانواده رضاخان پهلوى بدون حجاب براى زيارت مرقد مطهّر حضرت معصومه (س ) به قم آمده بودند و مى خواستند با همان وضع وارد حرم شوند، اين گستاخى و بى احترامى خانواده شاه ، موجب خشم مردم مى شود، و يك نفر روحانى به نام سيّد ناظم واعظ، مردم را به امر به معروف و نهى از منكر فرا مى خواند.
در اين ميان خبر به آيت اللّه شيخ محمّد تقى بافقى (اعلى اللّه مقامه ) رسيد، ايشان نخست به خانواده رضاخان پيام داد كه اگر مسلمان هستيد نبايد با اين وضع در اين مكان مقدس حضور يابيد، و اگر مسلمان نيستيد باز هم حق نداريد (زيرا كافر نبايد در حرم باشد).
خانواده رضاخان به پيام آيت اللّه بافقى ، ترتيب اثر نمى دهند، آنگاه مرحوم آيت اللّه بافقى شخصا به حرم آمده و به خانواده رضاخان شديدا اخطار كرد، و همين حادثه نزديك بود موجب شورش مردم بر ضد حكومت شاه شود.
از طريق شهربانى قم به رضاخان اطلاع دادند كه خانواده شما (يعنى همسر و دو دختر شما شمس و اشرف ) سه دستور روحانيون در اطاقى محبوس ‍ شده اند، و به آنها اخطار شده كه حق ندارند بدون حجاب وارد حرم گردند.
رضاخان شخصا با يك واحد نظامى به قم آمد و خانواده خود را نجات داد، او با چكمه وارد صحن مطهّر شد، آيت اللّه بافقى را مورد ضرب و شتم داد.
سپس به اشاره شاه ، شيخ محمّد تقى بافقى را دمر خوابانيدند و شاه با عصاى ضخيم بر پشت او مى نواخت ، و شيخ فرياد مى زد:
يا امام زمان به فرياد برس سپس آن عالم ربانى مدتى زندانى بود و پس از زندان تا آخر عمر تحت نظر اداره آگاهى به عبادت اشتغال داشت .

62 نشكن نمى گويم !!

يكى از علماى ربّانى نقل مى كرد: در ايام طلبگى دوستى داشتم كه ساعتى داشت و بسيار آن را دوست مى داشت ،
همواره در ياد آن بود كه گم نشود و آسيبى به آن نرسد، او بيمار شد و بر اثر بيمارى آنچنان حالش بد شد كه حالت احتضار و جان دادن پيدا كرد، در اين ميان يكى از علماء قم در آنجا حاضر بود و او را تلقين مى داد و مى گفت : بگو لّا اله الّا اللّه ، او در جواب مى گفت : نشكن نمى گويم .
ماتعجّب كرديم كه چرا او بجاى ذكر خدا، مى گويد: نشكن نمى گويم ، همچنان اين معمّا براى ما بدون حل ماند، با اينكه حال آن دوست بيمارم اندكى خوب شد و من از او پرسيدم : اين چه حالى بود كه پيدا كردى ، ما مى گفتيم بگو: لّا اله الّا اللّه ، تو در جواب مى گفتى : نشكن نمى گويم .
او گفت : اول آن ساعت را بياوريد تا بشكنم ، آن را آوردند و شكست ، سپس ‍ گفت : من دلبستگى خاصى به اين ساعت داشتم ، هنگام احتضار شما مى گفتيد بگو لا اله الّا اللّه ، شخصى (شيطان ) را ديدم كه همان ساعت را در يك دست خود گرفته ، و با دست ديگر بالاى آن ساعت نگه داشته و مى گويد: اگر بگوئى لا اله الّا اللّه ، اين ساعت را مى شكنم ، من هم به خاطر علاقه وافرى كه به ساعت داشتم مى گفتم : ساعت را نشكن ، من لا اله الّا اللّه نمى گويم !.

63 پيامبر (ص ) و جوانى هنگام مرگ

به رسول خدا (ص ) خبر رسيد كه جوانى از مسلمين در حال جان كندن است ، حضرت بى درنگ كنار بستر او آمد، و او را تلقين نمود و فرمود: بگو: لا اله الّا اللّه .
زبان او گرفت و نتوانست اين جمله را بگويد، و اين موضوع چند بار تكرار شد.
پيامبر (ص ) به حاضران فرمود: آيا اين جوان ، مادر دارد؟
يكى از بانوان كه در آنجا بود گفت : آرى من مادرش هستم ، پيامبر (ص ) فرمود: آيا تو از پسرت ناراضى هستى ؟
مادر گفت : آرى حدود شش سال است با او سخن نگفته ام ، پيامبر (ص ) به او فرمود: آيا اكنون از پسرت راضى مى شوى ؟ مادر گفت : خداوند به رضاى تو اى رسول خدا، از او راضى گردد.
آنگاه رسول خدا (ص ) به جوان فرمود: بگو لا اله الّا اللّه ، جوان با كمال صراحت اين جمله را گفت : پيامبر (ص ) فرمود: چه مى بينى ؟
جوان گفت : مرد سياه چهره زشت روئى را مى نگرم ، كه لباس چركين بر تن دارد و بوى متعفّن از او به مشام مى رسد، بالاى سر من آمد تا محل عبور نفسم را در حلقم بگيرد و مرا خفه كند.
پيامبر (ص ) فرمود بگو:
يا من يقبل اليسير ويعفو عن الكثير، اقبل منّى اليسير واعف عنى الكثير انّك انت الغفور الرّحيم .
:اى خداوندى كه عمل اندك را مى پذيرى و از گناه بسيار مى گذرى ، از من عمل نيك اندك را بپذير و گناه بسيارم
راببخش ، همانا تو آمرزنده مهربان هستى .
جوان اين دعا را خواند، پيامبر (ص ) فرمود: ببين چه مى بينى ؟
جوان گفت : مى بينم آن شخص بد و سياه چهره رفت و مردى زيبا و خوش ‍ سيما و خوش بو و خوش لباس ، به بالين من آمده است .
پيامبر (ص ) فرمود: اين دعا (يا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسيرَ...) را تكرار كن ، جوان آن را تكرار كرد، آنگاه پيامبر (ص ) فرمود: چه مى بينى ؟ جوان گفت : آن جوان خوش سيما را مى نگرم كه از من پرستارى مى كند، اين را گفت و از دنيا رفت .

64 ديكتاتورى ملكه روسيّه

كارتين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود، يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام سودرلاند سگى را به آن ملكه هديه نمود، كارتن آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند، آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را سودرلاند گذراند.
كاترين به آن سگ ، بسيار علاقمند بود، و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ ، خرج زياد كرد، پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد.
كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: پوست : سودرلاند را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد.
رئيس پليس مسكو، خيال كرد: منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه ، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت :
من نسبت به تو ماءموريت تاءسف آورى دارم .
سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟
رئيس پليس : كاش همين بود.
سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟
رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر.
سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟
رئيس پليس : خيلى متاءسفم ، بلكه سخت تر.
سودرلاند: آن دستور چيست ؟
رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متاءسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد).
سودرلاند، تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد، و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد...
ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است .
رئيس را خواست و به او گفت : منظورم سگ مرده است كه نامش ‍ سودرلاند مى باشد نه سودرلاند صرّاف .
اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن ، و براستى ببينيد انسانهاى دور از
مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!.

65 جليغه ضد گلوله ، رهبر هند را كشت

مدتى قبل (اواخر ارديبهشت 1370 ش ) خبرگزاريها گزارش دادند كه رهبر و نخست وزير هند راجيو گاندى بر اثر انفجار مواد منفجره كشته شد، تحقيقات درباره آن مواد و قاتل يا قاتلين ادامه يافت ، در آخرين تحقيقات درباره آن مواد و قاتل يا قاتلين ادامه يافت ، در آخرين تحقيقات چنين بدست آمد:
در جليغه (به قول معروف جلزقه ) ضد گلوله اى كه در تن راجيو گاندى براى حفاظت او بود، مواد منفجره ، همچون دانه هاى ريز تسبيح به كار برده بودند و يك باطرى كوچك و نامعلوم نيز در گوشه اى از آن جلزقه در كار گذاشته بودند، و در ساعت مقررى به كمك آن باطرى ، مواد منفجره ، منفجر شد، و راجيو گاندى در ميان شعله شديد انفجار، متلاشى و نابود گرديد.
آرى دنيا اين گونه است كه گاهى جلزقه ضد گلوله ، به صورت جلزقه گلوله هاى انفجارى در مى آيد و صاحبش را متلاشى مى كند، بنابراين بايد در همه حال بزرگ تكيه و اعتماد كرد.

66 حمايت آيت اللّه بروجردى از آيت اللّه كاشانى

مرحوم آيت اللّه سيّد ابوالقاسم كاشانى (قدّس سرّه ) از علماى بر جسته و مجاهد و با شهامتى بود كه همواره با رژيمهاى فاسد در عراق و ايران در مبارزه بود، از اين رو هميشه در زندانها و تبعيدها به سر مى برد، او در سال 1303 ه‍ ق در تهران متولّد شد و بسال 1381 ه‍ ق (مطابق سال 1340 شمسى ) در تهران رحلت كرد، قبر شريفش در يكى از حجره هاى نزديك بارگاه حضرت عبدالعظيم (ع ) است .
در عصر سلطنت محمّد رضا پهلوى ، در جريان فدائيان اسلام كه با آيت اللّه كاشانى رابطه داشتند، و طبق فتواى او رفتار مى نمود، آيت اللّه كاشانى دستگير و زندانى شد، مى خواستند آيت اللّه كاشانى را محاكمه كنند زيرا او اقرار كرده بود كه فدائيان اسلام به دستور من ، رزم آر (نخست وزير وقت ) را به قتل رساند.
آيت اللّه العظمى بروجردى بر اساس اينكه ، حكم فقيه عادل را نافذ مى دانستند، از محاكمه ايشان جلوگيرى نمودند، در دادگاه فرمايشى شاه گفته بودند كه : محاكمه مى كنيم ولى مجازات نمى كنيم ، باز هم آيت اللّه بروجردى راضى نشده بودند، روى همين اقدام ، هنگامى كه آيت اللّه كاشانى آزاد شد، تلگرافى به آيت اللّه بروجردى زد و بسيار تشكّر نمود.
مرحوم آيت اللّه كاشانى در اواخر عمر، در مضيقه سختى قرار گرفت ، مخالفت جبهه ملّى و طرفداران مصدّق با او از يكسو، و ضدّيّت رژيم پهلوى از سوى ديگر، ايشان را كاملا در انزوا قرار داده بود، و طرفداران دكتر مصدق اجرائيه گرفتند تا خانه ايشان را تخليه كنند.
او خود نقل كرد: در اين فكر بودم كه چگونه اين مبلغ را ادا كنم ، در تحيّر به سر مى بردم ، كه ناگاه هنگام غروب ، در منزل را گشودم ديدم حاج احمد خادم از طرف آيت اللّه بروجردى آمده است ، پاكتى برايم آورد، و آنرا گرفتم ، ديدم آقاى بروجردى دوازده هزار و پانصد تومان پول برايم فرستاده و نامه مهرانگيزى نوشته است ، به حاج احمد گفتم : قضيه چه بوده است ؟ گفت : آقا در كنار حوض وضو مى گرفتند به من دستور فرمود: دوازده هزار تومان از آن كيسه مربوط به وجوهات بردارم ، و پانصد تومان از كيسه اموال مخصوص خودشان بردارم ، برداشتم ، و بعد فرمود: اين مبلغ را براى آقاى كاشانى ببر.

67 اميد به رحمت خدا، و ترس از گناه ، هنگام مرگ

يكى از مسلمين بيمار شد و بسترى گرديد، پيامبر (ص ) جوياى حال او شد، گفتند: او بيمار و بسترى است ، آنحضرت به عيادت او رفت ، وقتى كه به بالين او آمد ديد در حال جان دادن است .
پرسيد: تو را چگونه مى يابم ؟، در چه حال هستى ؟
بيمار گفت : در حالى هستم كه اميد به رحمت خدا دارم و از گناهانم مى ترسم .
پيامبر (ص ) فرمود: اجتماع دو صفت خوف و رجاء (ترس و اميد) در دل مؤ من در اين هنگام (مرگ ) نشانه آن است كه خداوند او را به اميدش ‍ مى رساند و از آنچه ترس دارد، ايمن و محفوظ مى دارد.

68 روحيه عالى عمّه پيامبر (ص )

پس از آنكه حضرت حمزه عموى پيامبر اسلام (ص ) در جنگ احد به شهادت رسيد، دشمن بدن او را مثله كرد، يعنى مقدارى از گوش و بينى و سر انگشتان او را بريد و شكمش را دريد و جگرش را بيرون آورد...
پيامبر (ص ) كنار جنازه پاره پاره حمزه بود، ناگاه از دور ديد كه صفيّه خواهر حمزه (ع ) مى آيد، پيامبر (ص ) به پسر او زبيربن عوام فرمود: برو و صفيه را نگذار به اينجا بيايد، او را برگردان تا پيكر برادرش را با اين وضع ننگرد كه بسيار طاقت فرسا است .
زبير نزد مادرش صفيه رفت و با او ملاقات كرد و پيام رسول خدا (ص ) را به او رسانيد و از او خواست باز گردد.
صفيه گفت : چرا مرا بر مى گردانيد، درست است كه به من خبر رسيده برادرم را مثله كرده اند و به اين خاطر مى خواهيد من پيكر برادرم را نبينم ولى : وذلك فى اللّه قليل ...: اين حادثه در راه خدا، ناچيز و اندك است ، آنچه رخ داده خشنود هستيم و به حساب خدا مى گذاريم و صبر مى كنيم .
وقتى كه پيامبر (ص ) روحيه او را چنين ديد، به زبير فرمود: خلّ سبيلها: او را آزاد بگذار بيايد.

69 بانوى صبور و استوار

در جنگ احد بسيارى از رزمندگان اسلام از جمله حضرت حمزه (ع ) به شهادت رسيدند، و شايع شد كه شخص پيامبر (ص ) نيز شهيد شده است . پس از جنگ زنهاى مدينه از مدينه به سوى احد حركت كردند و به استقبال پيامبر (ص ) شتافتند و همه بجاى شهيدان خود، از پيامبر (ص ) سراغ مى گرفتند.
در اين ميان زينب خواهر عبداللّه بن جحش به پيامبر (ص ) رسيد، پيامبر (ص ) به او فرمود: صبور و استوار باش ، او گفت براى چه ؟، پيامبر (ص ) فرمود: در مورد شهادت برادرت عبداللّه .
زينب گفت : شهادت براى او گوارا و مبارك باد (هنيئا له الشّهادة ).
باز پيامبر (ص ) فرمود: صبر كن ، عرض كرد: براى چه ؟ فرمود: در مورد شهادت دائيت حمزه (ع ) زينب گفت : همه از آن خدائيم و به سوى او باز مى گرديم ، مقام شهادت بر او مبارك باد.
سپس پيامبر (ص ) فرمود: صبور و استوار باش ، عرض كرد: براى چه ؟ فرمود: در مورد شهادت شوهرت مصعب بن عمير، زينب تا اين جمله را شنيد، صدا به گريه بلند كرد، و بطور جانگداز ناله مى كرد، پيامبر (ص ) فرمود: مقام شوهر نزد زن به درجه اى است كه هيچكس در نزد او به آن درجه نيست .
ولى زينب در پاسخ كسانى كه مى گفتند: چرا در مورد شوهرت اين گونه گريه مى كنى ، مى گفت : گريه ام براى شوهرم نيست ، چرا كه او به فيض شهادت در ركاب پيامبر (ص ) رسيده بلكه گريه ام براى يتيمان او است ، كه اگر سراغ پدر بگيرند چه جوابى به آنها بدهم ؟!.

70 پاسخ امام على (ع ) به سؤال اسقف

عصر خلافت ابوبكر بود، گروهى از مسيحيان به سرپرستى اسقف و عالم بلند پايه خود به مدينه آمدند، جوياى خليفه رسول خدا (ص ) شدند، مردم ابوبكر را معرّفى كردند، آنها نزد ابوبكر رفته و سؤالاتى مطرح كردند، ابوبكر براى گرفتن پاسخ صحيح ، آنها را به محضر امام على (ع ) فرستاد، آنها نزد امام آمدند در ميان سؤالات خود، يكى از سؤالاتشان اين بود: خدا در كجا است ؟
امام على (ع ) آتشى افروخت و سپس از آنها پرسيد: صورت اين آتش ‍ كجاست ؟
دانشمند مسيحى گفت : همه اطراف آتش ، روى آن حساب مى شود، پشت و رو ندارد.
امام فرمود: وقتى كه براى آتشى كه مصنوع خدا است ، روى خاصّى نيست آفريدگار آن كه هيچ گونه شبيهى ندارد، بالاتر از آن است كه پشت و رو داشته باشد، مشرق و مغرب از آن خدا است ، و به هر سو رو كنى ، همان سو، روى خدا است و چيزى بر او پوشيده نيست .

71 حكم هاى گوناگون براى زناكار

عصر خلافت عمر بود، در دادگاه او ثابت شد كه پنج نفر، عمل منافى عفّت (زنا) انجام داده اند، او درباره همه دستور يكنواخت داد.
امام على (ع ) در آنجا حاضر بود و قضاوت عمر را مردود شمرد و فرمود: بايد درباره وضع آن مردان زناكار تحقيق شود كه اگر حالات مختلف داشتند، احكام آنها نيز فرق پيدا مى كند.
به دستور عمر، حالات آن پنج نفر را رسيدگى نمودند، على (ع ) فرمود: اولى را بايد گردن زد، دوّمى را سنگسار نمود، به سوّمى صد تازيانه زد، به چهارمى پنجاه تازيانه زد و پنجمى بايد ادب گردد.
عمر تعجّب كرد و از امام خواست در اين باره توضيح دهد.
امام على (ع ) فرمود: اولى كافر ذمّى (يهودى يا مسيحى ) است تا وقتى محترم است كه به احكام ذمّه عمل كند، در غير اين صورت ، سزاى او كشتن است ، پس او را بجرم زنا گردن بزنيد.
دوّمى را بايد سنگسار كرد، زيرا او مرتكب زناى محصنه ، شده است ، يعنى با اينكه همسر داشته ، زنا كرده است .
سوّمى را بايد صد تازيانه زد، زيرا جوانى بى همسر بوده كه زنا كرده است .
چهارمى ، چون غلام است مجازات او نصف مجازات آزاد مى باشد، پس ‍ بايد پنجاه تازيانه (بجرم زناى غير محصنه )بخورد.
پنجمى ديوانه است ، كه فقط بايد تنبيه و ادب شود.
وقتى كه عمر اين قضاوت كامل را از امام على (ع ) شنيد، خطاب به آنحضرت گفت : لا عشت فى امّة لست فيها يا ابا الحسن : هيچگاه در ميان جمعيّتى زندگى نكنم كه تو اى ابوالحسن ، در ميان آنها نباشى .

72 اجبار محتكر به فروختن متاع

عصر رسول خدا (ص ) بود، يك سال قحطى و خشكسالى سراسر حجاز را فرا گرفت ، گندم و جو كمياب شد، جمعى از مسلمين به حضور رسول خدا (ص ) آمده و عرض كردند: اى رسول خدا (ص ) غذا ناياب شده و گندم و جو وجود ندارد، فقط در نزد فلان كس مقدارى از گندم و جو يافت مى شود.
رسول خدا جمعّيت را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود.
در اين ميان به همان كسى كه گفته شده بود داراى مقدارى جو و گندم است ، خطاب كرده و فرمود: اى فلانى مسلمين مى گويند طعام ناياب شده ، جز مقدارى كه در نزد تو وجود دارد، آن طعام را از محل مخفى خود بيرون بياور و بفروش ، و آن را نزد خود حبس نكن .
امام صادق (ع ) فرمود: احتكار، هنگام فراوانى نعمت به مقدار چهل روز است و به هنگام سختى و كمبود، سه روز است ، زيادتر از آن اگر كسى احتكار نمايد، ملعون است .

73 هماهنگى با مردم در غذا

سالى قحطى و كمبود غذائى مدينه را فرا گرفت ، و قيمتها بالا رفت و عده اى از مستضعفين گندم و جو را مخلوط كرده و نان مى پختند و آن را مى خوردند، امام صادق (ع ) در آغاز آن سال خوبى براى مخارج سال خود تهيه كرده بود، وقتى كه ديد در وسطهاى سال مردم در مضيقه غذا هستند، به غلام خود فرمود: مقدارى جو خريدارى كن و با گندمى كه داريم مخلوط نما، يا گندم را بفروش ، تا غذاى ما با غذاى ساير مردم يكنواخت باشد.
فانّا نكره ان ناكل جيدا و ياءكل النّاس رديّا.
:چرا كه ما دوست نداريم تا غذاى مناسب و مرغوب بخوريم ، ولى مردم غذاى نا مناسب و نا مرغوب بخورند.

74 صرفه جوئى در زندگى

معتّب يكى از غلامان امام صادق (ع ) مى گويد: روزى امام صادق (ع ) به من فرمود: قيمت كالاهاى غذائى در مدينه خيلى گران شده است ، ما چه اندازه آذوقه غذائى داريم ؟
عرض كردم : آنقدر هست كه چند ماه براى ما كفايت مى كند.
امام صادق (ع ) فرمود: آن مواد غذائى را بيرون ببر و بفروش (تا بر اثر فراوانى ، قيمتهاى سنگين شكسته شود).
من آن مواد غذائى را از خانه بيرون بردم و فروختم ، آنگاه امام صادق (ع ) به من فرمود: اشتر مع النّاس يوما بيوم : همراه مردم (و در صف مردم ) غذاى ما را روز به روز خريدارى كن (نه اينكه يك روز براى چند روز غذا تهيه كنى و كمبود در بازار به وجود آيد و موجب افزايش قيمتها شود).
سپس فرمود: اى معتّب ، نصف غذاى خانواده ما را از گندم و نصف آن را از جو تهيه كن ، چرا كه خداوند مى داند من قدرت آن را دارم تا نان و غذاى بدست آمده از گندم را به افراد خانواده ام بخورانم ، ولى خداوند دوست دارد مرا به گونه اى ببيند كه اندازه گيرى در مخارج زندگى را به نيكى انجام دهم (قناعت را رعايت كنم و زندگى خود را با شرائط اقتصادى زمان و مكان هماهنگ نمايم ).

75 تاءييد پيامبر (ص ) از قضاوت على (ع )

اواخر عصر پيامبر (ص ) بود، پيامبر (ص ) على (ع ) را براى ارشاد مردم يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن و حكومت و قضاوت بين آنها به يمن فرستاد، در آن ايام حادثه عجيبى به شرح زير در يمن رخ داد:
گروهى براى شكار شيرى ، گودال عميقى را كنده و شيرى را در ميان آن محاصره نموده و در اطراف آن گروه لغزيده ، براى حفظ خود دست چهارمى را، و سرانجام هر چهار نفر بر اثر جراحات ، مردند.
در مورد خونبهاى آنها، بين بستگانشان ، اختلاف و نزاع شد، به طورى كه شمشيرها را برهنه كردند تا به جان هم بيفتند.
امام على (ع ) از جريان اطلاع يافت و نزد آنها رفت و فرمود: من در ميان شما داورى مى كنم ، و اگر به داورى من رضايت نداريد، به حضور پيامبر (ص ) برويد تا ميان شما قضاوت كند.
آنگاه فرمود: فرد اول كه طعمه شير قرار گرفته ، ديه اى ندارد و ديه او بر كسى نيست ، ولى بايد بستگان او يكسوّم ديه يك انسان را( مثلا از صد شتر...33 شتر) به اولياء دوّمين مقتول بپردازند، و بستگان دوّمى ، دوسوّم ديه را به اوليا سوّمين مقتول بپردازند، و بستگان سوّمى ، ديه كامل را (مثلا صد شتر را) به اوليا مقتول چهارم بپردازند.
آنان به قضاوت آنحضرت تن رد ندادند. به مدينه نزد رسول خدا (ص ) رفتند و جريان را نقل نمودند، پيامبر (ص ) به آنها فرمود: اَلْقَضاءُ كَماقَضى عَلِىُّ: قضاوت صحيح همان است كه على (ع ) قضاوت نموده است
بايد توجّه داشت كه مطابق اين قضاوت ، امام خونبهاى مقتول چهارم را ميان اولياى سه نفر مقتول قبلى بطور مساوى تقسيم نموده است ، زيرا بستگان اولى يكسوّم را به اولياء دوّمى دادند، و بستگان دوّمى دو سوّم ديه را (كه يك سوم آن از خودشان بود) داده اند، و بستگان سوّمى همه ديه را كه دو سوم آن از ديگرى بود پرداخته اند.

76 شجاعتى از امام خمينى

يكى از اساتيد نقل مى كرد، دوران جوانى امام خمينى (قدّس سرّه ) بود، ايشان به قم براى تحصيل و تدريس آمده بودند و هنوز به مقام مرجعّيت نرسيده بودند. روزى يك نفر قلدر به مدرسه فيضّيه آمد و شروع كرد به عربده كشيدن و به طلبه هاى اندك مدرسه فيضيّه بد گفتن ، با توجه به اينكه زمان رضاخان بود و افراد ضدّ آخوند از طرف رضاخان حمايت مى شدند.
در اين هنگام كه طلبه ها خود را از گزند آن شخص عربده كش ، كنار مى كشيدند ديدم امام خمينى (ره ) نزد او رفت و نهيبى بر سر او كشيد و يك كشيده محكم به صورت او زد به طورى كه برق از چشمان او پريد، شرمنده شد و با كمال خجالت سر به پائين انداخت و از مدرسه بيرون رفت .
آرى امام در همان دوران جوانى ، خصلت شهامت و شجاعت را داشتند و زورگويان را تنبيه مى كردند.

77 هوشيارى در صدور فتوا

عصر مرجعيت حضرت آيت اللّه العظمى بروجردى (ره ) بود، در مساءله ازدواج مرد مسلمان با زن اهل كتاب (يهودى ، مسيحى يا مجوسى )فتواى ايشان (بر خلاف مشهور) اين كه ازدواج مرد مسلمان - خواه ازدواج دائم باشد يا ازدواج موقت - با زن اهل كتاب جايز است ، در آن زمان شاه (محمّد رضا پهلوى مخلوع ) تصميم گرفته بود با يك دختر ايتاليائى ازدواج دائم كند، دستگاه شاهى ، عده اى را در چند نوبت نزد آيت اللّه بروجردى فرستاد تا فتواى آقا را در مورد فوق بدست آورد، آنها هدف خود را نمى گفتند، بلكه به صورت عادى براى گرفتن چنان فتوائى ، رفت و آمد مى كردند.
آيت اللّه بروجردى از قضيه آگاه شد و فهميد كه رژيم مى خواهد با گرفتن اين فتوا، مدركى داشته باشد.
آقا روايات باب را دوباره برسى كردند، ولى نظرشان باز همان شد كه ازدواج مرد مسلمان با زن غير مسلمان را صلاح جامعه اسلامى نمى دانستند، و پى آمدهاى شوم آن را درك مى كردند، در پاسخ به استفتاء آنان چنين نوشت : مشهور بين اعاظم فقهاء اماميّه ، حرمت ازدواج دائم ، با كتابيّه (زن مسيحى يا يهودى يا مجوسى ) است .
به اين ترتيب آن مرجع بزرگ با توجه به مسائل اجتماعى و سياسى و شرائط زمان و مكان و هوشيارى در صدور فتوا، به گونه اى پاسخ داد تا طاغوتيان از فتواى او بهره بردارى سوء نكنند و مصالح اجتماع را به خطر نيندازند.

7 8 اظهار نفرت از تملّق و چاپلوسى

يكى از دانشمندان كه در تعبير خواب نيز وارد بود به حضور آيت اللّه العظمى بروجردى آمد و گفت : شخصى در خواب ديده است : تمام صفحات قرآن از بين رفته و تنها يك صفحه آن باقى است ، و من تعبير كرده ام كه آن صفحه باقى مانده حضرتعالى هستيد!
آقاى بروجردى ، از چاپلوسى او، بسيار ناراحت شده به طورى كه با او دعوا كردند و با تندى به او فرمودند: چرا اين حرفها را مى زنيد؟

79 امير كبير، مسلمانى استقلال طلب و ضد استعمار

عصر سلطنت ناصرالدين شاه قاجار بود، گر چه سراسر سلطنت او به يك دستگاه طاغوتى و استبدادى مبدل شده بود، ولى گاهى جرقه اى در غروب پيدا مى شود، ميرزا محمّد تقى خان اميركبير كه يك مسلمان غيور و متعبّد بود، در اين دستگاه راه يافت ، وى در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه به نام عزّت الدوله ازدواج كرد.
اصلاحات بزرگى به دست اين وزير لايق شروع شده بود، او به خاطر اينكه در راستاى استقلال اقتصادى و سياسى ايران ، قدم برمى داشت دشمنان بسيارى از داخل و خارج پيدا كرد، و كشورهاى استعمارى مانند انگلستان و روسيّه تزارى آن روز، دشمن سرسخت او شدند، كار بجائى رسيد كه درباريان استعمارزده ناصرى ، شاه را واداشتند كه وى را عزل كند، او در 20 محرم سال 1268 ه‍ ق از مقام نخست وزيرى ، و در 25 محرّم همان سال از ساير مشاغل ، عزل شد و به كاشان تبعيد گرديد و در 19 دى 1230 شمسى در 64 سالگى بدست حاجى على خان مراغه اى ، اعتمادالسلطنه فراشباشى ، در حمّام باغ فين به قتل رسيد.
از داستانها در مورد اين مرد استقلال طلب اينكه :
سفير روس (يعنى روسيّه تزارى كه در آن عصر سلطه عجيبى بر جهان داشت ) مدت يك ماه ، نامه هاى متعدد در موضوعات مختلف براى اميركبير نوشت به او داد، ولى جواب آنها را دريافت نمى كرد، از اين رو بسيار عصبانى بود، تا اينكه از امير كبير، اجازه ملاقات گرفت ، امير به او گفت : من هر روز چند ساعت در محل كارم آماده پذيرائى هستم ، هر وقت مايل هستيد بيائيد، سفير روس از اينكه امير به او وقت خصوصى نداده ، عصبانى تر شد، سرانجام با امير ملاقات كرد، وقتى كه وارد اطاق امير شد ديد امير نشسته و مشغول نوشتن است ، دستور داد: براى جناب سفير صندلى بياورند (با توجه به اينكه تا آنگاه در مجالس ايرانيان در آن تاريخ صندلى نبوده ) سفير به انتظار صندلى ايستاد، و اميركبير نشسته بود، خشم ، سراپا سفير روس را فرا گرفته بود، تا اينكه صندلى آوردند، سفير نشست و پس از تعارفات معمولى ، به امير اعتراض كرد كه چرا صدراعظم ، جواب نامه هاى سفارت را نمى دهد، و از اين راه باعث تيره شدن روابط دو كشور مى شود؟
امير اين پاسخ قاطع را به او داد: از يك سياستمدار مطّلع تعجب دارم كه مرا باعث تيرگى روابط معرّفى مى كند و به من نسبت چنين ناروائى مى دهد سفير گفت : پس چرا جواب نامه هاى سفارت داده نمى شود؟ و مسئول آن كيست ؟
امير جواب داد: شخص سفير بايد از رسوم و قوانين مكاتبات رسمى مطلع باشد، كشور ما وزارت خارجه دارد، شما بايد در تمام كارها به وزارت خارجه رجوع كنيد... سفير از اين پاسخ محكم و استوار، شرمنده و محكوم شد، آنگاه امير صندوق نامه ها را خواست ، شانزده نامه اى كه سفير در آن يك ماه به او نوشته بود و هنوز سر آنها بسته بود بيرون آورد و به وزير امور خارجه داد و گفت : اينها را جواب بدهيد.
به اين ترتيب امير كبير، عزّت اسلامى و ايرانى خود را در برابر سفير قلدر روسيّه ، حفظ كرد و نظم و قانون كشور را به هوسهاى سفير نفروخت .

80 شركت بزرگان در تشييع جنازه حافظ

خواجه حافظ شيرازى در زندگى بسيار ساده مى زيست ، و در سلك فقيران و روش خاك نشينان بوده و هيچ تعينى براى خود قائل نبود.
هنگامى كه از دنيا رفت ، رجال و بزرگان در تشييع جنازه او شركت نمى نمودند و قدر او را كوچك مى شمردند.
گويند: سرانجام قرار بر اين شد تا اشعار او را كه در كوزه يا كاسه گلى هاى بارها نوشته شده بود جمع آورى كنند، و كودكى ، يكى از آن شعرها را (مانند قرعه كشى ) از ميان آن مجموعه قطعه هاى شعر نوشته شده بردارد، تا به معنى آن شعر عمل گردد.
كودك يكى از آن قطعه ها را برداشت ، ديدند در آن ، اين شعر نوشته شده است :
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
اگر چه غرق گناهست مى رود به بهشت
آنگاه بزرگان بر جنازه او حاضر شدند و با احترام بر جنازه او نماز خواندند و او را به خاك سپردند، از آن روز، خواجه حفظ را لسان الغيب خواندند.

81 كشته شدن عايشه به دستور معاويه

عايشه دختر ابوبكر از همسران پيامبر (ص ) بود، هنگامى كه معاويه روى كار آمد، در سال 57 ه‍.ق به حجاز مسافرت كرد تا از مردم براى ولايت عهدى پسرش يزيد بيعت بگيرد.
عايشه پيام تهديدآميزى براى معاويه فرستاد كه مضمون آن اين بود: تو برادرم محمّد بن ابوبكر را كشتى ، و اكنون براى يزيد بيعت مى گيرى ، اين روش مورد قبول نخواهد بود...
عمروعاص به معاويه گفت : اگر عايشه را خاموش نكنى ، ممكن است با تحريك او، مردم بر ضد تو شورش كنند.
معاويه براى خاموش نمودن عايشه ، نخست ابوهريره و شرحبيل را با هداياى بسيار نزد عايشه فرستاد تا با شيره ماليدن بر سر او با او صلح كند، و پست و مقام والائى به عبدالرّحمان برادر عايشه بدهد كه يكنوع حق السّكوت دادن به عايشه بود.
ولى اين امور نمى توانست عايشه را خاموش كند، اين بار معاويه تصميم گرفت تا با روش مرموز و مخفيانه اى عايشه را به قتل برساند، دستور داد چاهى را كندند و ته آن را پر از آهك نمودند، سپس فرش گرانقدرى روى آن چاه گسترد، و يك كرسى (چهار پايه مانند صندلى ) روى آن فرش نهاد، هنگام نماز عشا، عايشه را به حضور خود دعوت كرد و به عايشه قول داد كه مى خواهد چندين هزار درهم به او بدهد (ظاهرا اين جريان در مدينه اتّفاق افتاد).
عايشه با غلام هندى خود از خانه بيرون آمد و سوار بر خر مصرى شد، و معاويه به او احترام شايانى نمود، و اشاره كرد كه عايشه بر روى آن چهار پايه بنشيند، همين كه عايشه بر روى آن چهارپايه نشست ، آن چهار پايه فرو رفت و عايشه به درون چاه افتاد، آنگاه معاويه براى اينكه اين كار كاملا مخفى باشد، دستور داد غلام و خر را كشتند و در ميان همان چاه افكندند و خاك بر آن چاه ريخته و آن را پر كردند.
از آن پس عايشه ناپديد شد، و بين مردم اختلاف گرديد.
بعضى گفتند: عايشه به مكّه رفته است ، بعضى گفتند به يمن رفته است ، اما حسين (ع ) كه از جريان اطلاع داشت ، اموال عايشه را به وارثان او داد.
حكيم سنائى كه از شعراى معروف اهل تسنّن است در اين باره در آخر قصيده اى گويد:
عاقبت هم بدست آن ياغى
شد شهيد و بكشتش آن طاغى
آنكه با جفت مصطفى زين سان
بد كند مر ورا تو مرد مخوان
نكته قابل توجه اينكه : عايشه در عصر خلافت على (ع ) با اينكه باعث بروز فتنه جنگ جمل شد و در نتيجه خون هزاران نفر مسلمان ريخته گرديد، در پايان جنگ على (ع ) او را با محافظين امين (كه در ظاهر مرد بودند و در باطن زن ) عايشه را به مدينه باز گردانيد، تا رعايت حفظ حريم پيامبر (ص ) را كرده باشد (شرح اين مطلب را در داستان 200 جلد 4 اين كتاب بخوانيد)
ولى معاويه چنان كرد كه خوانديد.
با مقايسه اين دو روش ، به پستى معاويه ، و عظمت روحى و بزرگوارى و جوانمردى على (ع ) بيشتر پى مى بريم .

82 نام على براى فرزندان حسين (ع )

مروان بن حكم در عصر خلافت معاويه ، فرماندار مدينه بود، و با قدرت و گستاخى تمام ، بر ضدّ على (ع ) و آل على (ع )
تبليغ مى كرد و با آنها دشمنى مى نمود.
روزى امام سجاد (ع ) را ديد و گفت : نام تو چيست ؟
امام سجاد: نام من على است .
مروان : نام برادرت چيست ؟
امام سجاد: نام او نيز على است .
مروان : اوه ! على ، على چه خبر است ؟ مثل اينكه پدرت تصميم گرفته نام همه پسرانش را على بگذارد.
امام سجّاد (ع ) مى فرمايد: به حضور پدرم امام حسين (ع ) آمدم و گفتار مروان را به آنحضرت عرض كردم .
امام حسين (ع ) فرمود: واى بر مروان پسر زن كبود چشم و پاك كننده پوست حيوانات .
لو ولد لى ماة لا حببت ان اسمى احدا منهم الا عليّا.
:هرگاه داراى صد پسر گردم ، دوست دارم نام همه آنها را بدون استثناء على بگذارم .

83 اتّفاقى عجيب از لطف امام زمان (ع )

در يكى از روستاهاى كاشان دخترى از خانواده مذهبى و سادات ، به بيمارى سختى مبتلا شد دستها و پاهايش فلج گرديد و...او را به بيمارستان بردند و تحت نظر پزشكان متعدّد قرار گرفت ولى خوب نشد، او را به روستا برگرداندند، همچنان بسترى بود و آثار بيمارى او را از تحرك باز داشته بود.
او قبل از بيمارى و بعد، اهل عبادت و توسّل بود، و از بانوان محترمى بود كه همواره به محمّد (ص ) و آل آنحضرت (ع ) توجه داشت و آنها را در خانه خدا واسطه قرار مى داد.
و از امام زاده عبداللّه بن على (ع ) كه در روستا بود، در اين راستا كمك مى گرفت ، و از آنها مى خواست از خدا بخواهند تا او بهبودى خود را بدست آورد.
ساعت يك و نيم بعد از ظهر روز پنجشنبه (16 خرداد1370 و 22 ذيقعده 1411) بود او با اينكه در روز نمى خوابيد اندكى در بستر خوابش برد، ناگهان در عالم خواب ديد امام زمان حضرت مهدى (سلام اللّه عليه ) به بالين او آمد، پرسيد حالت چطور است ؟
او عرض كرد: سرم درد مى كند، گلويم گرفته به طورى كه وقتى مى خواهم سخن بگويم ، بغض مرا فرا مى گيرد و گريه مى كنم .
امام دست مرحمت بر سر و پيشانى او كشيد، همين لطف خاص امام موجب شد كه بيمارى از جان او رفت و او سلامتى خود را باز يافت .
اين بانوى علويّه هنگامى از خواب بيدار شد، خود احساس فلجى نمى كرد جريان خواب خود را براى بستگان و حاضران تعريف كرد، گريه شوق سراسر مجلس را فراگرفت ، او از بستر برخاست و حركت كرد تا در حياط خانه وضو بگيرد. بستگان او ناباورانه به همديگر مى گفتند: مراقب باشيد نكند كه او به زمين بيفتد، ولى ديدند او باكمال سلامتى و بدون كمك ديگران وضو گرفت و به اتاق بازگشت و دو ركعت نماز خواند و سپس به سوى بارگاه امام زاده عبد اللّه بن على (ع ) روانه شد، چرا كه با اين جريان عجيب ، خواهر او در خواب ديده بود، حضرت امام زاده عبد اللّه بن على ، نزد او آمد و فرمود: خواهرت خوب شد بيا اندكى از پارچه سبز را كه روى ضريح من است ببر و به بازوى خواهرت ببند، آن بانو به اين دستور نيز عمل كرد.
مردم از جريان مطّلع شدند، نقّاره خانه امام زاده به صدا در آمد، مؤ منين و مؤ منات گروه گروه آمدند و شادى مى كردند و به بيمار و بستگان او مبارك باد مى گفتند، نگارنده به اميد به الطاف خاص تو اى امام و اى محبوب خاصّان درگاه خدا گويد:
هر چند پير و خسته دل و درمانده شدم *** هر گه كه ياد روى تو كردم جوان شدم
آيا شود پيام رسانى به من ز لطف *** خوش دار، من ز عفو گناهت ضمان شدم